|
چو بيژن سپه را همه راسـت کرد
|
|
بـه ايرانيان برکمين خواسـت کرد
|
|
بدانـسـت ماهوي و از قلبـگاه
|
|
خروشان برفـت ازميان سـپاه
|
|
نـگـه کرد بيژن درفشـش بديد
|
|
بدانـسـت کو جست خواهد گزيد
|
|
بـه برسام فرمود کز قـلـبـگاه
|
|
بـه يکـسو گذار آنک داري سپاه
|
|
نـبايد کـه ماهوي سوري ز جنگ
|
|
بـترسد بـه جيحون کشد بيدرنگ
|
|
بـه تيزي ازو چـشـم خود برمدار
|
|
کـه با او دگرگونـه سازيم کار
|
|
چو برسام چيني درفـشـش بديد
|
|
سـپـه را ز لشکر به يکسو کشيد
|
|
هـميتاخـت تاپيش ريگ فرب
|
|
پر آژنـگ رخ پر ز دشـنام لـب
|
|
مر او را بريگ فرب دربيافـت
|
|
رکابـش گران کرد و اندر شتافـت
|
|
چو نزديک ماهو برابر بـه بود
|
|
نزد خـنـجر او را دليري نـمود
|
|
کـمربـند بـگرفـت و او را ز زين
|
|
برآورد و آسان بزد بر زمين
|
|
فرود آمد و دست او را بـبـسـت
|
|
به پيش اندر افگند و خود برنشست
|
|
هـمانـگـه رسيدند ياران اوي
|
|
همه دشت ازو شد پر از گفت و گوي
|
|
بـبرسام گـفـتـند کاين را مبر
|
|
بـبايد زدن گردنـش راتـبر
|
|
چـنين داد پاسخ که اين راه نيست
|
|
نـه زين تاختن بيژن آگاه نيسـت
|
|
همانـگـه بـه بيژن رسيد آگهي
|
|
کـه آمد بدست آن نـهاني رهي
|
|
جـهانـجوي ماهوي شوريده هش
|
|
پر آزار و بيدين خداوندکـش
|
|
چو بـشـنيد بيژن از آن شادشد
|
|
بـباليد وز انديشـه آزاد شد
|
|
شراعي زدند از بر ريگ نرم
|
|
هميرفـت ماهوي چون باد گردم
|
|
گـنـهـکار چون روي بيژن بديد
|
|
خردشد ز مـغز سرش ناپديد
|
|
شد از بيم همـچون تـن بيروان
|
|
بـه سر بر پراگـند ريگ روان
|
|
بدو گـفـت بيژن کـه اي بدنژاد
|
|
کـه چون تو پرستار کس را مـباد
|
|
چرا کـشـتي آن دادگر شاه را
|
|
خداوند پيروزي و گاه را
|
|
پدر بر پدر شاه و خود شـهريار
|
|
ز نوشين روان در جـهان يادگار
|
|
چـنين داد پاسـخ که از بدکنـش
|
|
نيايد مـگر کشـتـن و سرزنـش
|
|
بدين بد کـنون گردن مـن بزن
|
|
بينداز در پيش اين انـجـمـن
|
|
بـترسيد کـش پوست بيرون کشد
|
|
تـنـش رابدان کينه در خون کشد
|
|
نـهانـش بدانـسـت مرد دلير
|
|
بـه پاسـخ زماني هـميبود دير
|
|
چـنين داد پاسخ که اي دون کنـم
|
|
کـه کين از دل خويش بيرون کنـم
|
|
بدين مردي و دانـش و راي و خوي
|
|
هـم تاج وتـخـت آمدت آرزوي
|
|
بـه شمشير دستش ببريد و گفت
|
|
که اين دست را در بدي نيست جفت
|
|
چو دستـش بـبريد گـفـتا دو پا
|
|
بـبريد تا ماند ايدر بـجا
|
|
بـفرمود تا گوش و بينيش پسـت
|
|
بريدند و خود بارگي برنشـسـت
|
|
بـفرمود کاين را برين ريگ گرم
|
|
بداريد تا خوابـش آيد ز شرم
|
|
مـناديگري گرد لشـکر بگشـت
|
|
بـه درگاه هرخيمهيي برگذشـت
|
|
کـه اي بـندگان خداوند کـش
|
|
مـشوريد بيهوده هرجاي هـش
|
|
چو ماهوي باد آنـکـه بر جان شاه
|
|
نـبـخـشود هرگز مـبيناد گاه
|
|
سـه پور جوانـش به لشـکر بدند
|
|
هـمان هر سه با تخت و افسر بدند
|
|
هـمان جايگـه آتشي بر فروخت
|
|
پدر را و هر سه پسر را بـسوخـت
|
|
از آن تخمه کس در زمانـه نـماند
|
|
وگر ماند هرکو بديدش براند
|
|
بزرگان بارن دوده نـفرين کـنـند
|
|
سرازکـشـتـن شاه پرکين کنند
|
|
کـه نـفرين برو باد و هرگز مـباد
|
|
کـه او را نه نـفرين فرسـتد بداد
|
|
کـنون زين سپـس دور عـمر بود
|
|
چو دين آورد تـخـت مـنـبر بود
|