Nasrollah Monshi - Kelileh Va Demneh

HomeIranPoetry


عنوان کتاب : کليله و دمنه
نويسنده : ابوالمعالی نصرالله منشی
تاريخ نشر : اردیبهشت 83
تايپ : ليلا اکبری

کليله و دمنه
.......................................................
تا جهان بود ، از سر آدم فراز
کس نبود از راه دانش بی نياز
مردمان بخرد اندر هر زمان
راه دانش را بهر گونه زبان
گرد کردند و وگرامی داشتند
تا بسنگ اندر همی بنگاشتند
دانش اندر دل چراغ روشنست
وزهمه بد بر تن تو جوشنست

کليله و دمنه
انشای ابوالمعالی نصرالله منشی
تصحيح و توضيح مجتبی مينوی طهرانی

وعلی الله توکلی
سپاس و ستايش مرخدای را جل جلاله که آثار قدرت او بر چهره روز روشن تابان است و انوار حکمت او در دل شب تار درفشان ، بخشاينده ای که تار عنکبوت را سد عصمت دوستان کرد ، جباری که نيش پشه را تيغ قهر دشمنان گردانيد ، در فطرت کاينات به وزير و مشير و معونت و مظاهرت محتاج نگشت ، و بدايع ابداع در عالم کون و فساد پديد آورد ، و آدميان را بفضيلت نطق و مزيت عقل از ديگر حيوانات مميز گردانيد ، و از برای هدايت و ارشاد رسولان فرستاد تا خلق را از ظلمت و ضلالت برهانيدند ، و صحن گيتی را بنور علم و معرفت آذين بستند ، و آخر ايشان در نوبت و اول در رتبت ، آسمان حق و آفتاب صدق ، سيد المرسلين و خاتم النبيين و قائدالغر المحجلين ابوالقاسم محمد بن عبدالله بن هاشم بن عبد مناف العربی را ، صلی الله عليه و علی عترته الطاهرين ، برای عز نبوت و ختم رسالت برگزيد ، و به معجزات ظاهر و دلايل واضح مخصوص گردانيد ، و از جهت الزام حجت و اقامت بينت به رفق و مدارا دعوت فرمود ، و به اظهار آيات مثال داد ، تا معاندت و تمرد کفار ظاهر گشت ، و خردمندان دنيا را معلوم گشت که به دلالات عقلی و معجزات حسی التفات نمی نمايند ، آنگاه آيات جهاد بيامد و فرضيت مجاهدت ، هم از وجه شرع و هم از طريق خرد ، ثابت شد . و تاييد آسمانی و ثبات عزم صاحبت شريعت بدان پيوست ، و انصار حق را سعادت هدايت راه راست نمود ، و مدد توفيق جمال حال ايشان را بياراست ، تا روی بقمع کافران آوردند ، و پشت زمين را از خبث شرک ايشان پاک گردانيدند ، و ملت حنيفی را به اقطار و آفاق جهان برسانديدند و حق را در مرکز خود قرار دادند.
فحمدا ثم حمدا ثم حمدا
لمن يعطی اذا شکر المزايا
و تبلطغا تحياتی الی من
بيثرب فی الغدايا و العشايا
سلام مشوق يهدی اليه
من المدح الکرائم و الصفايا
درود و سلام و تحيت وصلوات ايزدی بر ذات معظم و روح مقدس مصطفی و اصحاب و اتباع و ياران و اشياع او باد ، درودی که امداد آن به امتداد روزگار متصل باشد ، نسيم آن خاک از کلبه برآرد ، ان الله و ملائکته يصلون علی النبی يا ايها الذين آمنوا صلوا عليه و سلموا تسليما.
و چون می بايست که اين ملت مخلد ماند و ، ملک اين امت بهمه آفاق بهمه آفاق و اقطار زمين برسد ، و صدق اين حديث که يکی از معجزات باقی است جهانيان را معلوم گردد : قال النبی صلی الله عليه و آله «زويت لی الارض فاريت مشارقها و مغاربها و سيبلغ ملک امتی مازوی لی منها .» خلفای مصطفی را صلی الله علی و رضی عنهم در امر و نهی و حل و عقد دست برگشاد ، و فرمان مطلق ارزانی داشت ، و مطاوعت ايشان را بطاعت خود و رسول ملحق گردانيد ، حيث قال عز و جل:يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولی الامر منکم . که تنفيذ شرايع دين و اظهار شعاير حق بی سياست ملوک دين دار بر روی روزگار مخلد نماند ، و مدت آن مقرون به انتهای عمر عالم صورت نبندد ، و اشارت حضرت نبوت بدين وارد است که :الملک و الدين توامان.و بحقيقت ببايد شناخت که ملوک اسلام سايه آفريدگارند ، عز اسمه ، که روی زمين بنور عدل ايشان جمال گيرد ، و بهيبت و شکوه ايشان آبادانی جهان و تالف اهواء متعلق باشد ، که بهيچ تاويل حلاوت عبادت را آن اثر نتواند بود که مهابت شمشير را ، و اگر اين مصلحت بر اين سياقت رعايت نيافتی نظام کارها گسسته گشتی ، و اختلاف کلمه از ميان امت پيدا آمدی ، و چنانکه در طباع مرکب است هر کسی به رای خويش در مهمات اسلام مداخلت کردی ، و اصول شرعی و قوانين دينی مختل و مهمل گشتی ، و عمربن الخطاب می گويد : مايزع السلطان اکثر مما يزع القرآن ، و اقتباس اين معنی از قرآن عظيم است :لانتم اشد رهبه فی صدورهم من الله ذلک بانهم قوم لايفقهون زيرا که نادان جز بعاجل عذاب از معاصی باز نباشد ، و کمال عظمت و کباريای باری ، جل جلاله ، نشناسد .
نزد آن کش خرد نه همخوابه ست
شير بيشه چو شير گرمابه ست
و آن کس که در سايه رايت علما آرام گيرد تا بآفتاب کشف نزديک افتد بمجرد معرفت آن شکوه و مهابت در ضمير او پيدا آيد که اوهام نهايت آن را در نتواند يافت و خواطر به کنه آن نتواند رسيد . قوله تعالی :انما يخشی الله من عباده العلماء.بحکم اين مقدمات روشن می گردد که دين بی ملک ضايع است و ملک بی دين باطل ، و خدای می گويد ، تقدست اسماوه و عمت نعماوه: لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الکتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط و انزلنا الحديد فيه باس شديد و منافع للناس.نظم اين آيت پيش از استنباط و رويت چون متباعدی می نمايد ، که کتاب و ترازو و آهن به يکديگر تناسب بيشتری ندارند ، اما پس از تامل غبار شبهت و حجاب ريبت برخيزد و معلوم گجردد که اين الفاظ به يکديگر هرچه متناسب تر است و هر کلمتی رااعجازی هر چه ظاهر تر ، چه بيان شرايع بکتاب تواند بود و ، تقديم ابواب عدل و انصاف بترازو و حساب و ، تنفيذ اين معانی بشمشير.و چون مقرر گشت که مصالح دين بی شکوه پادشاهان اسلام نامرعی است ، و نشاندن آتش فتنه بی مهابت شمشير آبدار متعذر ، فرضيت طاعت ملوک را ، که فوايد دين و دنيا بدان باز بسته است ، هم شناخته شود ، و روشن گردد که هر که دين او پاکتر و عقيدت او صافی تر در بزرگ داشت جانب ملوک و تعظيم فرمانهای پادشاهان مبالغت زيادت واجب شمرد ، و هوا و طاعت و اخلاص و مناصحت ايشان را از ارکان دين پندارد ، و ظاهر و باطن در خدمت ايشان برابر دارد ؛ و بی تردد ببايد دانست که اگر کسی امام اعظم را خلافی انديشد و اندک و بسيار خيانتی روا دارد که خلل آن به اطراف ولايت و نواحی مملکت او بازگردد در دنيا مذموم باشد و بآخرت ماخوذ ، چه مضرت آن هم به احکام شريعت پيوندد و هم خواص و عوام امت در رنج و مشقت افتند.
اين قدر از فضايل ملک که تالی دين است تقرير افتاد ، اکنون شمتی از محاسن عدل که پادشاهان را ثمين تر حليتی و نفيس تر موهبتی است ياد کرده شود ، و دران هم جانب ايجاز و اختصار را برعايت رسانيده آيد بعون الله و تيسيره.قال تعالی :ياد داود انا جعلناک خليفة فی الارض فاحکم بين الناس بالحق . داوود را ، صلی الله عليه ، با منقبت نبوت بدين ارشاد و هدايت مخصوص گردانيد ، نه به رآنکه در سيرت انبيا جز نيکوکاری صورت بندد ، اما طراوت خلافت بجمال انصاف و معدلت متعلق است . و در قصص خوانده آمده است که يکی از منکران نبوت صاحب شريعت اين آيت بشنود که : ان الله يامر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذی القربی و ينهی عن الفحشاء و المنکر و البغی ، يعظکم لعلکم تذکرون ، متحير گشت و گفت :تمامی آنچه در دنيا برای آبادانی عالم بکار شود و اوساط مردمان را در سياست ذات و خانه و تبع خويش بدان احتياج افتد ، مثلا نفاذ کار دهقان هم بی ارزان ممکن نگردد ، در اين آيت بيامده است ، و کدام اعجاز ازين فراتر ، که اگر مخلوق خواستی که اين معانی در عبارت آرد بسی کاغذ مستغرق گشتی و حق سخن بر اين جمله گزارده نشدی ؛ در حال ايمان آورد و در دين منزلت شريف يافت . و واضح فرمان که بر ملازمت سه خصلت پسنديده مقصور است و نهی که بر مجانبت از سه فعل نکوهيده مشتمل پوشيده نماند و بتقرير و ايضاح آن حاجت نباشد . و در ترجمه سخنان اردشير بابک ، خفف الله عنه آورده اند که :لاملک بالرجال ، و لارجال الا بالمال ، و لامال الا بالعماره ، و لا عماره الا بالعدل والسياسة ، معنی چنان باشد که :ملک بی مرد مضبوط نماند ، و مرد بی مال قائم نگردد ، و مال بدست نيايد ، و عمارت بی عدل سياست ممکن نشود . و بر حسب اين سخن می توان شناخت که آلت جهان گيری مالست و کيميای مال عدل و سياست است . و فايأه در تخصيص عدل و سياست ، و ترجيح آن بر ديگر اخلاق ملوک ، آنست که ابواب مکارم و انواع عواطق را بی شک نهايتی است ، و رسيدن آن بخاص و عام تعذر ظاهر دارد ، ولکن منافع اين دو خصلت کافه مردمان را شامل گردد ، و دور و نزديک جهان را ازان نصيب باشد ، چه عمارت نواحی ، و مزيد ارتفاعات و تواتر دخلها ، و احيای موات ، و ترفيه درويشان ، و تمهيد اسباب معيشت و کسب ارباب حرفت ، و امثال و اخوات آن ، بعدل متعلق است ، و امن راهها ، و قمع مفسدان . و ضبط مسالک ، و حفظ ممالک ، و زجر متعديان ، بسياست منوط ، و هيچيز بقای عالم را از اين دو باب قوی تر نيست . و نيز کدام نکوکاری را اين منزلت تواند بود که مصلحان آسوده باشند و مفسدان ماليده ؟ و هر گاه که اين دو طرف بواجبی رعايت کرده آيد کمال کامگاری حاصل آيد ، و دلهای خاص و عام و لشکری و رعيت برقاعده هوا ولاقرار گيرد ، و دوست و دشمن در ربقه طاعت و خدمت جمع شوند و نه در ضمير ضعيفان آزاری صورت بندد ، و نه گردن کشان را مجال تمرد ماند ، و ذکر آن در آفاق ساير شود ، و کسوت پادشاهی مطرز گردد ، و رهينه دوام در ضمن اين بدست آيد . اين کلمتی چند موجز از خصايص ملک و دولت ، و محاسن عدل و سياست ، تقرير افتد ، اکنون روی بدگر اغراض آورده شود ، والله الموفق لاتمامه ، بمنه وسعة جوده.
و سپاس و حمد و ثنا و شکر مر خدای را ، عز اسمه ، که خطه اسلام را و واسطه عالم را بجمال عدل و رحمت وکمال و هيبت و سياست خداود عالم سلطان اعظم مالک رقاب الامم ملک الاسلام ظهير الامام مجيرالانام بمين الدوله وامين الملة و شرف الامة ملک بلاد الله سلطان عبادالله مديل اولياءالله مذيل اعداءالله مولی ملوک العرب و العجم فخرالسلاطين فی العالم علاءالدنيا و الدين قاهرالملوک و السلاطين الصادع بامرالله القائم بحجة الله معز الاسلام و المسلمين قامع الکفره و الملحدين کهف الثقلين ظل الله فی الخافقين المويد علی الاعداء المنصور من السماء شهاب سماءالخلافة نصاب العدل و الرافة باسط الامن فی الارضين ...ابی منصور سبکتکين عضدالله اميرالمومنين اعزالله انصاره و ضاعف اقتداره آراسته گردانيده است و جناح احسان و انعام او بر عالم و عالميان گسترده و نوبت جهانداری بحکم استحقاق ، هم از وجه ارث و هم از طريق اکتساب ، بدو رسانيده و خلايق اقاليم را در کنف حمايت و رعايت او آورده و ضعفای امت و ملت را در سايه عدل و سامه رافت و آرام داده و عنان کامگاری ، و زمان شهرياری به ايالت و سياست او تفويض کرده و عزايم پادشاهانه را به امداد فتح مبين و تواتر نصر عزيز مويد گردانيده ، تا بهر طرف که حرکتی فرمايد ظفر و نصرت لو او رايت او را استقبال و تلقی واجب بينند و ماثر ملکانه که در عنفوان جوانی و مطلع عمر از جهت کسب ممالک بجای آورده ست امروز قدوه ملوک دنيا و دستور پادشاهان گيتی شده است .
ای بيک حمله گرفته ملک عالم در کنار
آفتاب خسروانی سايه پروردگار
و براثر اگر ديو فتنه در سر آل بوحليم جای گرفت تا پای از حد بندگی بيرون نهادند در تدارک کار ايشان رسوم لشکرکشی و آداب سپاه آرائی از نوعی تقديم فرمود که روزنامه سعادت باسم و صيت آن مورخ گشت ، و کارنامه دولت بذکر محاسن آن جمال گرفت
و بدين دو فتح با نام که بفضل ايزد تعالی و فر دولت قاهره ، لازالت ثابتة الاوتاد . راسية الاطواد ، تيسير پذيرفت ، نظام کارهای حضرت و ناحيت بقرار معهود و رسم مالوف باز رفت ، و برقاعده درست و سنن راست اطراد و استمرار يافت و تمامی مفسدان اطراف دم درکشيدند و سر بخط آوردند ، و دلهای خواص و عوام و لکشری و رعيت برطاعت و عبوديت بياراميد ، و نفاذ اوامر پادشاهانه از همه وجوه حاصل آمد ، و حشمت ملک و هيبت پادشاهی در ضماير دوستان و دشمنان قرار گرفت ، و ذکر آن در آفاق و اقطار عالم شايع و مبسوط گشت . و اگر در تقرير محاسن نوبت اين پادشاه دين دار و شهريار کامگار -که در ملک مخلد باد و بر دشمن مظفر-خوضی وشرعی رود ، و فضايل ذات بزرگ و مناقب خاندان مبارک شاهنشاهی را شرحی و بسطی داده شود ، غرض از ترجمه اين کتاب فايت گردد ، و من بنده را خود اين محل از کجا تواند بود که ثنای دولت قاهره گويم ؟ که
اگر مملکت را زبان باشدی
ثناگوی شاه جهان باشدی
ملک بوالمظفر که خواهد فلک
که مانند او کامران باشدی
زصد داستان کان ثنای تراست
همانا که يک داستان باشدی
و اقتدا و تقيل اين پادشاه بنده پرور-که هميشه پادشاه و بنده پرور باد- در جهانداری بمکارم خاندان مبارک بوده است ، و معالی خصال ملوک اسلاف را انارالله براهينهم قبله عزايم ميمون دانستست.
الفی اباه بذاک الکسب يکتسب
آن چند آثار حميد مرضی که در تقديم ابواب عدل وسياست خداوند . سلطان ماضی ، يمين الدولة و امين الملة نظام الدين کهف المسلمين ابوالقاسم محمود راست ، انار الله برهانه و ثقل بالخيرات ميزانه ، و بر آن جمله که در احيای سوابق امير عادل ناصرالدين و الدولة ، نورالله حفرته و بيض غرته ، سعی نمود تا آن را بلواحق خويش بياراست ، و رسوم ستوده او را تازه و زنده گردانيد ، و سنتهای مذموم که ظلمه و متهوران نهاده بودند بيکبار محو کرد تا خلايق روی زمين آسوده و مرفه پشت بديوار امن و فراغت آوردند ، و دوست و دشمن بعلو همت و کمال سياست آن خسرو دين دار ، رداه الله رداء غفرانه ، اعتراف نمودند ، و مثالهای او در ممالک بر اطلاق نفاذ يافت ، و جباران روزگار در امان حريم او پناه طلبيدند و شرف و سعادت خويش در طاعت و متابعت او شناختند ، و تمامی ممالک غزنين و زابلستان و نيمروز و خراسان و خوارزم و چغانيان و گرگان و طبرستان و قومس و دامغان و ری و اصفاهان و بلاد هندوسند و مولتان در ضبط فرمانبرداری آن شاهنشاه محتشم تغمده الله برحمته آمد چنانکه گاه گاه بر لفظ مبارک راندی که :يک حد ملک ما سپاهانست و ديگر ترمذ و سه ديگر خوارزم و چهارم گذاره اب گنگ. و هر که کتاب ممالک و مسالک خوانده است و طول و عرض اين ديار بشناخته بروی پوشيده نماند که بسطت ملک وی تا چه حد بوده است ؛ وانگاه همت ملکانه بر اعلای کلمه حق مقصور گردانيده وذات بی همال خويش را بر نصرت دين اسلام و مراعات مصالح خلق وقف کرده و از در کابل تا کناره آب قنوج و حدود کالنجرو بانوسی ، و از جانب مولتان تا نهر واله و منصوره و سومنات و سرنديب و سواحل دريای محيط و حوالی مصر ، و از جانب قصدار تمامی نواحی يمن و سبپوره و سند و سيوستان و سله عمر و يذيه و اطراف کرمان و سواحل مکران ، در تکسير دوهزار فرسنگ در خطه اسلام افزود ، و آفتاب ملت احمدی بر آن ديار از عکس ماه رايت محمودی بتافت ، و شعاع سپهر اسلام در سايه چتر آل ناصر الدين بر آن نواحی گسترده شد و بجای بتکدها مساجد بنا افتاد ، و در آن مواضع که بروزگار پادشاهان گذشته ملک الملوک را جلت اسماوه ناسزا می گفتند امروز همواره عبادت می کنند و قرآن عظيم می خوانند ، و زيادت هزار منبر نهاده شده است ه در جمعات و اعياد بران ثناءباری عز اسمه می گويند و فرض ايزدی می گزارند ، و در مدت صد و هفتاد سال که ايام دولت اين خاندان مبارکست -ايزد تعالی آن را به هزار و هفتصد برساناد - در سالی پنجاه هزار کم و بيش از برده کافره از ديار حرب بديار اسلام می آرند ، و ايشان ايمان قبول می کنند ، و تادامن قيامت از توالد و تناسل ايشان مومن و مومنه می زايد ، و همه بوحدانيت خالق و رازق خويش معترف می باشند ، و برکات و مثوبات و حسنات آن شاهانشاه غازی محمود و تمامی ملوک اين خاندان را مدخر می گردد. و ديگر سلاطين دولت ميمون را -که خداوند عالم پادشاه عصر خسرو گيتی شاهنشاه غازی بهرام شاه وازث ملک و عمر ايشان باد - فضايل و مناقب بسيار است ، که هريک از ايشان در ايالت و سياست و عدل و رافت علی حده امتی بوده اند
اما شرح و تفصيل آن ممکن نيست ، که بی اشباعی سخن در تقرير آن معيوب نمايد ، و اگر بسطی داده شود غرض از ترجمه اين کتاب محجوب گردد . لاجرم به ميامن آن نيتهای نيکو و عقيدتهای صافی ضعار پادشاهی و خلال جهانداری در اين خاندانهای بزرگ موبد و مخلد و دايم و جاويد گشته است ، و سيرت پادشاهان اين دولت ، ثبتها الله ، طراز محاسن عالم و جمال مفاخر بنی آدم شده ، و زمانه عز وشرف را انقياد نموده ، و ذکر آن بقلم عطارد بر پيکر خورشيد نبشته . و حمدالله تعالی که مخايل مزيد مقدرت و دلايل مزيت بسطت هرچه ظاهرتر است ، و اميدهای بندگان مخلص در آنچه ديگر اقاليم عالم در خطه ملک ميمون خواهد افزود و موروث و مکتسب اندران بهم پيوست هرچه مستحکمتر ؛ و اين بنده و بنده زاده را در مدح مجلس اعلی قاهری ضاعف الله اشراقه قصيده ايست که از زبان مبارک شاهنشاهی گفته شده است ، دو بيت ازان که لايق اين سياقت بود اثبات افتاد :
ايزد تعالی و تقدس هميشه روی زمطن را بجمال عدل و رحمت خداوند عالم شاهنشاه عادل اعظم ولی النعم آراسته داراد، و در دين و دنيا بغايت همت و قصارای امنيت برساناد ، و منابر اسلام را شرقا و غربا بفر و بهای القاب ميمون و زينت نام مبارک شاهنشاهی مزين گرداناد ، و خاک بارگاه همايون را سجده گاه شاهان دنيا کناد ،
و يرحم الله عبدا قال آمينا.
همی گويد بنده وبنده زاده نصرالله محمد عبدالحميد بوالمعالی ، تولاه الله الکريم بفضله ، چون بفر اصطناع و يمن اقبال مجلس قاهری شاهنشاهی ادام الله اشراقه خانه خواجه من بنده اطال الله بقاءه و ادام ايامه و انعامه و رزقه الله سعادة الدارين قبله احرار و افاضل و کعبه علما و امائل اين حضرت بزرگ لازالت ممحروسة الاطراف محمية و الاکناف بود ، و جملگی ملاذ و پناه جانب او را شناختندی ، و او در ابواب تفقد و تعهد ايشان انواع تکلف و تنوق واجب داشتی ، و التماسات هر يک را بر آن جمله باهتزاز و استبشار تلقی کردی که مانند آن بر خاطر اهل روزگار نتواند گذشت -و ذکر اين معنی ازان شايعتر است که در آن بزيادت اطنابی حاجت افتد
لاجرم همه را بجانب او سکون و استنامت حاصل آمده بود ، و در عرصه و لا و هوا و طايفه ای از مشاهير ايشان که هر يک فضلی وافر و ذکری ساير داشتند بمنزلت ساکنان خانه وبطانه مجلس بودند ، چون قاضی محمد عبدالحميد اسحق ، و برهان الدين عبدالرشيد نصر ، و امامان :علی خياط ، صاعد ميهنی ، عبدالرحمن بستی ، و محمد سيفی ، محمد نسابوری و محمد عثمان بستی ، مبشر رضوی اديب ، عبدالرحيم اسکافی ، عبدالحميد زاهدی ، محمود سگزی ، فاخر ناصر، سعيد باخرزی ، در بعضی اوقات :محمد خبازی ، محمود نشابوری ، رحم الله الماضين منهم و اطال بقاءالغابرين ؛ و من بنده را بر مجالست و ديدار و مذاکرات و گفتار ايشان چنان الفی تازه گشته بود و بمطالبت و مواظبت بر کسب هنر آن ميل افتاده که از مباشرت اشغال و ملابست اعمال اعراض کلی می بود . و غايت نهمت بران مقصور داشتمی که يکی را از ايشان دريافتمی و ساعتی او موانست جستمی ، و آن را سرمايه سعادت و اقبال و دولت شناختمی ؛ و ممکنست که اين سخن در لباس تصلف بر خواطر گذرد ، و در معرض تسوق پيش ضماير آيد ، اما چون ضرورت انصاف نقاب حسد از جمال خويش بگشايد ، و در آيات براعت و معجزات صناعت که اين کتاب بر ذکر و اظهار بعضی ازان مشتمل است تاملی بسزا رود ؛ شناخته گردد تا در تحصيل همتی بلند نباشد ، و رنج تعلم هرچه تمامتر تحمل نيفتد ، در سخن ، که شرف آدمی بر ديگر جانوران بدان است ، اين منزلت نتوان يافت
بقدر الکد تنقسم المعالی
و چون روزگار برقضيت عادت خويش در بازخواستن مواهب آن جمع را بپراگند و نظام اين حال گسسته شد خويشتن را جز بمطالعت کتب متهدی ندانستم ،
و خير جليس فی الزمان کتاب
و در امثال است که نعم المحدث الدفتر . و بحکم آنکه گفته اند
جد همه ساله جان مردم بخورد
گاه از گاه احماضی رفی و بتواريخ و اسمار التفاتی بودی ، و در اثنای اين حال فقيه عالم علی ابراهيم اسماعيل ادام الله توقيفه که از احداث فقهای حضرت جلت بمزيت هنرو خرد مستثنی است -و در اين وقت توفيق حسن عهدی يافت و مزاج او بتقلب احوال تفاوت کم پذيرفت -نسختی از کليله ودمنه تحفه آورد . اگرچه ازان چند نسخت ديگر در ميان کتب بود بدان تبرک نموده آمد ، و حقوق او را باخلاص دوسی برعايت رسانيده شد ، و ذکر حق گزاری و حريت او بدان مخلد گردانيده آمد ، جزاه الله خيرالجزاء و لقاه مناه فی اولاه و اخراه. در جمله بدان نسخت الفی افتاد ، و بتامل و تفکر محاسن اين کتاب بهتر جمال داد ، و رغبت در مطالعت آن زيادت گشت ، که پس از کتب شرعی در مدت عمر عالم ازان پرفايده تر کتابی نکرده اند :بنای ابواب آن برحکمت و موعظت ؛ وانگه آن را در صورت هزل فرانموده تا چنانکه خواص مردمان برای شناختن تجارب بدان مايل باشند عوام بسبب هزل هم بخوانند و بتدريج آن حکمتها در مزاج ايشان متمکن گردد.
و بحقيقت کان خرد و حصافت و گنج تجربت و ممارست است ، هم سياست ملوک را در ضبط ملک بشنودن آن مدد تواند بود و هم اوساط مردمان را در حفظ ملک از خواندن آن فايده حاصل تواند شد . و يکی از براهمه هند را پرسيدند که «می گويند بجانب هندوستان کوههاست و دروی داروها رويد که مرده بدان زنده شود ، طريق بدست آوردن آن چه باشد ؟» جواب داد که «حفظت شيئا و غايت عنک اشياء ، اين سخن از شارت و رمز متقدمان است ، و از کوهها علما را خواسته اند و از داروها سخن ايشان را و از مردگان جاهلان را که بسماع زنده گردند و بسمت علم حيات ابد يابند ، و اين سخنان را مجموعی است که آن را کليله دمنه خوانند ودر خزاين ملوک هند باشد ، اگر بدست توانی آوردن اين غرض بحصول پيوندد».
و محاسن اين کتاب را نهايت نيست ، و کدام فضيلت ازين فراتر که از امت به امت و ملت به ملت رسيد و مردود نگشت ؟ و چون پادشاهی به کسری نوشروان خفف الله عنه رسيد -که صيت عدل و رافت او بر وجه روزگار باقی است و ذکر ياس و سياست او در صدور تواريخ مثبت ، تا بدان حد که سلاطين اسلام را در نيکوکاری بدو تشبيه کنند ، و کدام سعادت ازين بزرگتر که پيغامبر او را اين شرف ارزانی داشته است که ولدت فی زمن الملک العادل؟- انوشيروان مثال داد تا آن را بحيلتها از ديار هند بمملکت پارس آوردند و بزبان پهلوی ترجمه کرد . و بنای کارهای ملک خويش بر مقتضی آن نهاد و اشارات و مواعظ آن را قهرست مصالح دين و دنيا و نمودار سياست خواص و عوام شناخت ،و آن را در خزاين خويش موهبتی عزيز و ذخيرتی نفيس شمرد ، و تا آخر ايام يزدجرد شهريار که آخر ملوک عجم بود بر اين قرار بماند .
و چون بلاد عراق و پارس بر دست لشکرهای اسلام فتح شد و صبح ملت حق بر آن نواحی طلوع کرد ذکر اين کتاب بر اسماع خلفا می گذشت و ايشان را بدان ميلی و شعفی می بود تا در نوبت اميرالمومنين ابوجعفر منصوربن علی بن عبدالله بن العباس رضی الله عنهم ، که دوم خليفت بوده است از خاندان عم مصطفی صلی الله عليه و رضی عن عمه ، ابن المقفع آن را از زبان پهلوی بلغت تازی ترجمه کرد ، و آن پادشاه را بران اقبالی تمام افتاد و ديگر اکابر امت بدان اقتدا کردند .
و حال علو همت و بسطت ملک او ازان شايع تر است که در شرح آن باشباعی حاجت افتد . و يکی از آثار باقی آن پادشاه محتشم حضرت بغداد است که امروز مرکز خلافت و مستقر امامت و منبع ملک و مدينه السلام علاالاطلاق آنست . نه در بلاد اسلام چنان شهری نشان می دهند و نه در ديار کفر . و يکی از خصايص آن حضرت مدالله ظلالها آنست که وفات خلفا آنجا اتفاق نيفتد :اميرالمومنين ابوجعفر منصور رضی الله عنه به بئر ميمون يکمنزلی مکه حرسها الله از ملک دنيا بملک آخرت رفت ، و امير المومنين ابوعبدالله محمدبن منصور الملقب بالمهدی رضی الله عنه بمرحله ماسبذان در راه گرگان ، و اميرالمومنين ابومحمد موسی بن المهدی الملقب بالهادی بعيسی آباد ، و اميرالمومنين ابوجعفر هرون بن المهدی الملقب بالرشيد به طوس و اميرالمومنين ابوالعباس عبدالله بن هرون الملقب به طرسوس ، و محمد امين ببغداد کشته شد اما در آن حال خليفت نبود واغلب امت بر خلع او اجماع کرده بودند ، و در اين عهد نزديک اميرالمومنين ابومنصور الفضل الملقب بالمسترشد بالله در حدود عراق شهيد شد و ميان آن موضع و حضرت بغداد مسافت تمام نشان می دهند . و محاسن اين شهر بسيار است و هرکس از اصحاب تواريخ دران خوضی نموده اند ، و شرح و تفصيل آن مستوفی بياورده .
و اکنون نکته ای چند از سخنان اميرالمومنين منصور ايراد کرده آمد هر چند که جای آن نيست اما ممکن است که خوانندگان را ازان فايده ای باشد :روی با هم نشينان خود می گفت که :ما احوجنی الی ان يکون علی بابی اربعة کما اريد! قالوا و من هم ؟قال :من لايقوم ملکی الا بهم کما ان السرير لايقوم الا بقو ائمه الاربع.اما احدهم فقاض لاياخذه فی الله لومة لائم ؛ و اما الثانی فصاحب شرطه ينصف الضعفاء من الاقوياء...معنی چنين باشد که : چگونه محتاجم بچهار مرد که بر درگاه من قائم گردند ! حاضران گفتند :تفصيل اسامی ايشان چگونه است ؟ گفت :کسانی که بی ايشان کار ملک راست نتواند بود چنانکه تخت بی چهارپايه راست نيستد : يکی از ايشان حاکمی که در امضای احکام شرع از طريق ديانت و قضيت امانت نگذرد و نکوهش مردمان او را از راه حق باز ندارد ؛ و دوم خليفتی که انصاف مظلومان ضعيف از ظالمان قوی بستاند ؛ و سوم کافی ناصح که خراجها و حقوق بيت المال بروجه استقصا طلب کند و بر رعيت حملی روا ندارد که من از ظلم او بيزارم.وانگه انگشت بگزيد و گفت :آه آه ! گفتند :چهارم کيست يا اميرالمومنين ؟ گفت :صاحب بريدی که اخبار درست و راست انها کند و از حد صدق نگذرد .
و در اثنای مثالها می فرمود که حبب الی عدوک الفرار بترک الجد فی طلبه اذا انهزم و اعلم ان کل من فی عسکرک عين عليک . معنی چنين باشد که :گريختن را در دل دشمن خود دوست گردان بآنکه چون بگريزد در طلب او نروی و بدان که هر که در لشکر توند بر تو جاسوسند .
و عاملی را بحضرت استدعا کرد ، عذری نهاد و گرد تخلف برآمد و تقاعد نمود ، مثال او را بر اين جمله توقيع فرمود که :اگر گران می آيد بروی آمدن سوی حضرت ما با تمامی جثه ما ببعضی از وی برای تخفيف موونت قناعت کرديم ، بايد که سر او بی تن بدرگاه آرند .
و در اثنای وصابت پسر خويش اميرالمومنين مهدی را رضی الله عنهما می گفت :ای پسر ، نعمت بر لشکر فراخ مکن که از تو بی نياز شوند ، و کار هم تنگ مگير که برمند ، عطايی برسم می ده در حد اقتصاد و منعی نيکو بی تنگ خويی می فرمای ؛ عرصه اميد بريشان فراخ می دار و عنان عطا تنگ می گير .
و هميشه می گفتی که :ترس و بيم کاری است که هيچ کس را ساتقامتی نتواند بود بی او :يا دين داری بود که از عذاب بترسد . يا کريمی که از عار باک دارد ، يا عاقلی که از عواقب غفلت پرهيز کند . روزی ربيع را گفت :من می بينم مردمان را ه مرا ببخل منسوب می کنند . من بخيل نيستم ، لکن همگنان را بنده درم و دينار می بينم آن را از ايشان باز می دارم تا مرا از برای آن خدمت کنند ، و راست گفته است آن حکيم که «سگ را گرسنه دار تا از پی تو دود.»
روزی او را گفتند :فلان مقدم فرمان يافت و از او ضياع بسيار مانده است و فرزندان او بدرجه استقلال نرسيده اند ، اگر مثال باشد تا عمال بعضی در تصرف گيرند و در قبض آرند ديوان را توفيری تمام باشد . جواب داد که :هرکرا خلافت روی زمين سير نگرداند از ضياع يتيمان هم سير نگردد.
و مناقب اين پادشاه را نهايت نيست و تواريخ متقدمان بذکر آن ناطق است علی الخصوص غرر سير ثعالبی رحمه الله بر تفصيل آن مشتمل است و آنچه از جهت وی در تاسيس خلافت و تاکيد ملک و دولت تقديم افتاد ، ارکان و حدود را بثبات حزم و نفاذ عزم چنان استوار و مستحکم گردانيد که چهارصد سال بگذشت و گردش چرخ و حوادث دهر قواعد آن را واهی نتوانست کرد و خللی به اوساط و اذناب آن راه نتوانست داد . و هربنا که برقاعده عدل و احسان قرار گيرد و اطراف و حواشی آن بنصرت دين حق و رعايت مناظم خلق موکد شود اگر تقلب احوال را در وی اثری ظاهر نگردد و دست زمانه از ساحت سعادت آن قاصر باشد بديع ننمايد.اين قدر از فضايل اين پادشاه رضی الله عنه تقرير افتاد واکنون روی بغرض نهاده آيد .
و در جمله مراد از مساق اين حديث آن بود که چنين پادشاهی بدين کتاب رغبت نمود . و چون ملک خراسان به امير سديد ابوالحسن نصربن احمد السامانی تغمده الله برحمته رسيد رودکی شاعر را مثال داد تا آن را د رنظم آرد ، که ميل طبعها بسخن منظوم بيش باشد . و آن پادشاه رضوان الله عليه از ملوک آل سامان بمزيد بسطت مخصوص بود و در نوبت او کرمان و گرگان و طبرستان تا حدود روی وسپاهان در خطه ملک سامانيان افزود و سی سال مدت يافت و انواع تمتع و برخورداری بدان پيوست . و اگر شمتی ا زاحوال او ادراج کرده شود دراز گردد.و اين کتاب را نيک عزيز شمردی و بر مطالعت آن مواظبت نمود .
و دابشليم رای هند که اين جمع بفرمان او کرده اند ، و بيدپای برهمن که مصنف اصل است از جمله او بوده است ، سمت پادشاهی داشته است ، و بدين کتاب کمال خر دو حصافت او می توان شناخت و آن جادويها که بيدپای برهمن کرده ست در فراهم آوردن اين مجموع و تلفيقات نغز عجيب و وضعهای نادر غريب که او را اتفاق افتاده ست ازان ظاهرتر است که هيچ تکلف را در ترکيب آن مجال وضعی تواند بود . چه هر که از خرد بهره ای دارد فضيلت آن بر وی پوشيده نگردد و آنکه از جمال عقل محجوبست خود بنزديک اهل بصيرت معذور باشد .
نور موسی چگونه بيند کور ؟!
نطق عيسی چگونه داند کر ؟!
و اگر در تقرير محاسن اين کتاب مجلدات پرداخته شود هنوز حق آن بواجبی گزارده بيايد ، لکن ابرام از همه حد بگذشت و از آن موضع که بذکر نوشروان رسيده آمده ست تا اينجا سراسر حشو است و با سياقت کتاب البته مناسبتی ندارد ؛ اما غرض آن بود تا شناخته گردد که حکمت هميشه عزيز بوده است ، خاصه بنزديک ملوک و اعيان ، و الحق اگر دران سعيی پيوسته آيد و موونيی تحمل کرده شود ضايع و بی ثمرت نمانده ست ، زيرا که معرفت قوانين سياست در جهان داری اصل معتبر است و بقای ذکر بر امتداد روزگار ذخيرتی نفيس ، و بهربها که خريده شود رايگان نمايد .
و اين کتاب را پس از ترجمه ابن المقفع و نطم رودکی ترجمها کرده اند و هرکس در ميدان بيان براندازه مجال خود قدمی گزارده اند ، لکن می نمايد که مراد ايشان تقرير سمر و تحرير حکايت بوده است نه تفهيم حکمت و موعظت ، چه سخن مبتر رانده اند و بر ايراد قصه اختصار نموده .
و در جمله ، چون رغبت مردمان از مطالعت کتب تازی قاصر گشته است ، و آن حکم و مواعظ مهجور مانده بود بل که مدروس شده ، بر خاطر گذشت که آن را ترجمه کرده آيد و در بسط سخن و کشف اشارات آن اشباعی رود و آن را بآيات و اخبار و ابيات و امثال موکد گردانيده شود ، تا اين کتاب را که زبده چند هزارساله است احيايی باشد و مردمان از فوايد و منافع آن محروم نمانند .
و هم بر اين نمط افتتاح کرده شد ، و شرايط سخن آرايی در تضمين امثال و تلفيق ابيات و شرح رموز واشارات تقديم نموده آمد ، و ترجمه و تشبيب آن کرده شد ، و يک باب که بر ذکر برزويه طبيب مقصور است و ببزرجمهر منسوب هرچه موجزتر پرداخته شد چه بنای آن بر حکايت است . و هر معنی که از پيرايه سياست کلی و حليت حکمت اصلی عاطل باشد اگر کسی خواهد که بلباس عاريتی آن را بيارايد بهيچ تکلف جمال نگيرد ، و هرگاه که بر ناقدان حکيم مبر زان استاد گذرد بزيور او التفات ننمايند و هراينه در معرض فضيحت افتد.و آن اطناب و بمبالغت مواردت از داستان شير و گاو آغاز افتاده ست که اصل آنست ، و در بستان علم و حکمت بر خوانندگان اين کتاب از آنجا گشاده شود .
و چون بعضی پرداخته گشت ذکر ان بسمع مبارک اعلی قاهری شاهنشاهی .اسمعه الله المسار و المحاب.رسيد و جزوی چند بعز تامل عالی مشرف شد . از آنجا که کمال سخن شناسی و تمييز پادشاهانه است آن را پسنديده داشت و شرف احماد و ارتضا ارزانی فرمود ، و مثالی رسانيدند مبنی بر ابواب کرامت و تمنيت و مقصور بر انواع بنده پروری و عاطفت که :هم بر اين سياقت ببايد پرداخت و ديباجه را بالقاب مجلس ما مطرز گردانيد ؛ و اين بنده را بدان قوت دل و استظهار و سروری و افتخار حاصل آمد و با دهشت هرچه تمامتر در اين خدمت خوض نموده شد ، که بندگان را از امتثال فرمان چاره نباشد ؛ و الا جهانيان را مقرر است که بديهه رای و اول فکرت شاهنشاه دنيا ، اعلی الله شانه و خلد ملکه و سلطانه ، نمودار عقل کل و راه بر روح قدس است ، نه از تامل اشارات و تجارب اين کتاب خاطر انور قاهری را تشحيذی صورت توان کرد و نه از مطالعت اين عبارات الفاظ درفشان شاهنشاهی را مددی تواند بود .
تحفه چگونه آرم نزديک تو سخن؟!
آب حيات تحفه کی آرد بسوی جان؟!
گل را چه گرد خيزد از ده گلاب زن ؟!
مه را چه ورغ بندد از صد چراغ دان؟!
اما بدين مثال اين بنده و بنده زاده را تشريفی هرچه بزرگتر و تربيتی هرچه تمامتر بود ، و مباهات و مفاخرت هرچه وافرتر افزود ، و ثواب آن روزگار همايون اعلی را مدخر گشت .و نيز اگر ملوک گذشته که نام ايشان در مقدمه اين فصل آورده شده ست از اين نوع توفيقی يافتند و سخنان حکما را عزيز داشت تا ذکر ايشان از آن جهت بروجه روزگار باقی ماند ، امروز که زمانه در طاعت و فلک در متابعت رای و رايت خداوند عالم سلطان عادل اعظم شاهنشاه بنی آدم ولی النعيم مالک رقاب الامم ، اعلی الله رايه و رايته و نصر جنده والويته ، آمده ست ، و عنان کامگاری و زمان جهان داری بعدل و رحمت وباس و سياست ملکانه سپرده - و مزيت و رجحان اين پادشاه دين دار در مکارم خاندان مبارک و فضايل ذات بی نظير ، بر پادشاهان عصر و ملوک دهر ماضی و باقی ، ازان ظاهر تر است که بندگان را دران باطناب و اسهابی حاجت افتد که
درصد هزار قرن سپهر پياده رو
نارد چنو سوار بميدان روزگار
هم اين مثال داد ، و اسم و صيت نوبت ميمون که روز بازار فضل و براعت است بر امتداد ايام موبد و مخلد گردايند . ايد تبارک و تعالی نهايت همت ملوک عالم را مطلع دولت و تشبيب اقبال و سعادت اين پادشاه بنده پرور کناد ، و انواع تمتع و برخورداری از موسم جوانی و ثمرات ملک ارزانی داراد ، بمنه و رحمته و حوله و قوته .

مفتتح کتاب بر ترتيب ابن المقفع
بسم الله الرحمن الرحيم
چنين گويد ابوالحسن عبدالله ابن المقفع ، رحمه الله ، پس از حمد باری عز اسمه ، و درود بر سيد المرسلين ، عليه الصلاة و السلام ، که ايزد تبارک و تعالی بکمال قدرت و حکمت عالم را بيافريد ، و آدميان را بفضل و منت خويش بمزيت عقل و رجحان خرد از ديگر جانوران مميز گردانيد ، زيرا که عقل بر اطلاق کليد خيرات و پای بند سعادات است ، و مصالح معاش و معاد و دوستکامی دنيا و رستگاری آخرت بدو بازبسته است . و آن دو نوع است :غريزی که ايزد جل جلاله ارزانی دارد ، و مکتسب که از روی تجارب حاصل آيد . و غريزی در مردم بمنزلت آتش است در چوب ، و چنانکه ظهور آن بی ادوات آتش زدن ممکن نباشد اثر اين بی تجربت و ممارست هم ظاهر نشد ، و حکما گفته اند که التجارب لقاح العقول . و هرکه از فيض آسمانی و عقل غريزی بهرومند شد و بر کسب هنر مواظبت نمود و در تجارب متقدمان تامل عاقلانه واجب ديد آرزوهای دنيا بيايد و در آخرت نيک بخت خيزد ، والله الهادی الی ما هو الاوضح سبيلا و الارشد دليلا.
و ببايد دانست که ايزد تعالی هرکار را سببی نهاده است و هرسبب را علتی و هر علت را موضعی و مدتی ، که حکم بدان متعلق باشد ، و ايام عمر و روزگار دولت يکی از مقبلان بدان آراسته گردد.و سبب و علت ترجمه اين کتاب و نقل آن از هندوستان بپارس آن بود که باری عز اسمه آن پادشاه عادل بختيار و شهريار عالم کامگار انوشروان کسری بن قباد را ، خفف الله عنه ، از شعاع عقل و نور عدل حظی وافر ارزانی داشت ، و در معرفت کارها و شناخت مناظم آن رای صائب و فکرت ثاقب روزی کرد ، و افعال و اخلاق او را بتاييد آسمانی بياراست . تا نهمت بتحصيل علم و تتبع اصول و فروع آن مصروف گردانيد ، و در انواع آن بمنزلتی رسيد که هيچ پادشاه پس از وی آن مقام را در نتوانست يافت ، و آن درجت شريف و رتبت عالی را سزاوار مرشح نتوانست گشت . و نخوت پادشاهی و همت جهان گيری بدان مقرون شد تا اغلب ممالک دنيا در ضبط خويش آورد ، و جباران روزگار را در ربقه طاعت و خدمت کشيد ، و آنچه مطلوب جهانيان است از عز دنيا بيافت .
و در اثنای آن بسمع او رسانيدند که در خزاين ملوک هند کتابيست که از زبان مرغان و بهايم و وحوش و طيور و حشرات جمع کرده اند ، و پادشاهان را درسياست رعيت و بسط عدل و رافت ، و قمع خصمان و قهر دشمنان ، بدان حاجت باشد ، و آن را عمده هر نيکی و سرمايه هر علم و راهبر هر منفعت و مفتاح هر حکمت می شناسند ، و چنانکه ملوک را ازان فوايد تواند بود اوساط مردمان را هم منافع حاصل تواند شد ، و آن را کتاب کليله ودمنه خوانند .
آن خسرو عادل ، همت بران مقصور گردانيد که آن را ببيند و فرمود که مردی هنرمند بايد طلبيد که زبان پارسی و هندوی بداند ، و اجتهاد او در علم شايع باشد ، تا بدين مهم نامزد شود.مدت دراز بطلبيدند ، آخر برزويه نام جوانی نشان يافتند که اين معانی در وی جمع بود ، و بصناعت طب شهرتی داشت.او را پيش خواند و فرمود که :پس از تامل و استخارت و تدبر و مشاورت ترا بمهمی بزرگ اختيار کرده ايم ، چه حال خرد و کياست تو معلومست ، و حرص تو بر طلب علم و کسب هنر مقرر.و می گويند که بهندوستان چنين کتابی است ، و می خواهيم که بدين ديار نقل افتد ، و ديگر کتب هندوان بدان مضموم گردد.ساخته بايد شد تا بدين کار بر وی و بدقايق استخراج آن مشغول شوی . و مالی خطير در صحبت تو حمل فرموده می آيد تا هر نفقه و موونت که بدان حاجت افتد تکفل کنی ، و اگر مدت مقام دراز شود و به زيادتی حاجت افتد باز نمايی تا ديگر فرستاده آيد ، که تمامی خزاين ما دران مبذول خواهدبود.
وانگاه مثال داد تاروزی مسعود و طالعی ميمون برای حرکت او تعيين کردند ، و او بر آن اختيار روان شد ، و در صحبت او پنجاه صره که هر يک ده هزار دينار بود حمل فرمود . و بمشايعت او با جملگی لشکر و بزرگان ملک برفت.
و برزويه با نشاط تمام روی بدين مهم آورد ، و چون بمقصد پيوست گرد درگاه پادشاه و مجلسهای علما و اشراف و محافل سوقه و اوساط می گشت و از حال نزديکان رای و مشاهير شهر و فلاسفه می پرسيد ، و بهر موضع اختلافی می ساخت . و به رفق و مدارا بر همه جوانب زندگانی می کرد ، و فرا می نمود که برای طلب علم هجرتی نموده است . و بر سبيل شاگردی بهرجای می رفت ، و اگر چه از هر علم بهره داشت نادان وار دران خوضی می پيوست ، و از هر جنس فرصت می جست ، و دوستان و رفيقان می گرفت ، و هر يک را بانواع آزمايش امتحام می کرد . اختيار او بر يکی ازيشان افتاد که بهنرو خرد مستثنی بود ، و دوستی و برادری را با او بغايت لطف و نهايت يگانگی رسانيد تا بمدت اندازه رای و رويت و دوستی و شفقت او خود را معلوم گردانيد ، و بحقيقت بشناخت که اگر کليد اين راز بدست وی دهد و قفل اين سر پيش وی بگشايد دران جانب کرم و مروت و حق صحبت و ممالحت را برعايت رساند .
چون يکچندی برين گذشت و قواعد مصدقت ميان ايشان هرچه مستحکم تر شد و اهليت او اين امانت و محرميت او اين سر را محقق گشت در اکرام او بيفزود و مبرتهای فراوان واجب ديد .پس يک روز گفت :ای بذاذر ، من غرض خويش تا اين غايت بر تو پوشيده داشتم ، و عاقل را اشارتی کفايت باشد .
هندو جواب داد که :همچنين است ، و تو اگر چه مراد خويش مستور می داشتی من آثار آن می ديد م ، لکن هوای تو باظهار آن رخصت نداد . و اکنون که تو اين مباثت پيوستی اگر بازگويم از عيب دور باشد . و چون آفتاب روشن است که تو آمده ای تا نفايس ذخاير از ولايت ماببری ، و پادشاه شهر خويش را بنگنجهای حکمت مستظهر گردانی ، و بنای آن بر مکر و خديعت نهاده ای.اما من در صبر و مواظبت تو خيره مانده بودم . و انتظار می کردم تا مگر در اثنای سخن از تو کلمه ای زاطد که باظهار مقصود ماند ، البته اتفاق نيفتاد . و بدين تحفظ و تيقظ اعتقاد من در موالات تو صافی تر گشت . چه هيچ آفريده را چندين حزم و خرد و تمالک و تماسک نتواند بود خاصه که در غربت ، و در ميان قومی که نه ايشان او را شناسند و نه او بر عادات و اخلاق ايشان وقوف دارد .
و عقل بهشت خصلت بتوان شناخت :اول رفق و حلم ، و دوم :خويشتن شناسی ، سوم طاعت پادشاهان و طلب رضا و تحری فراغ ايشان ، و چهارم شناختن موضع راز و وقوف برمحرميت دوستان ، و پنجم مبالغت در کتمان اسرار خويش و ازان ديگران، و ششم بر درگاه ملوک چاپلوسی و چرب زبانی کردن و اصحاب را بسخن نيکو بدست آوردن ، و هفتم برزبان خويش قادر بودن و سخن بقدر حاجت گفتن ، و هشتم در محافل خاموشی را شعار ساختن و از اعلام چيزی که نپرسند و از اظهار آنچه بندامت کشد احتراز لازم شمردن.و هرکه بدين خصال متحلی گشت شايد که بر حاجت خويش پيروز گردد ، و در اتمام آنچه بدوستان برگيرد اهتزاز نمايند .
و اين معانی در تو جمع است ، و مقرر شد که دوستی تو با من از برای اين غرض بوده ست ، لکن هر که بچندين فضايل متحلی باشد اگر در همه ابواب رضای او جسته آيد و در آنچه بفراغ او پيوندد مبادرت نموده شود از طريق خرد دور نيفتد ، هرچند اين التماس هراس بر من مستولی گردانيد ، که بزرگ سخنی و عظيم خطری است .
چون برزويه بديد که هندو بر مکر او واقف گشت اين سخن بر وی رد نکرد ، و جواب نرم و لطيف داد.گفت :من برای اظهار اين سر فصول مشبع انديشيده بودم ، و آن را اصول و فروع و اطراف و زوايا نهاده و ميمنه و ميسره و قلب و جناح آن را بحقوق صحبت و ممالحت و سوابق اتحاد و مخالصت بياراسته ، و مقدمات عهود و سوالف مواثيق را طليعه آن کرده و حرمت هجرت و وسيلت غربت را مايه و ساقه گردانيده ، و بسيجيده آن شده که بر اين تعبيه در صحرای مباسطت آيم و حجاب مخافت از پيکر مراد بردارم ، و بيمن ناصيت و برکت معونت تو مظفر و منصور گردم.لکن تو بيک اشارت بر کليات و حزويات من واقف گشتی ، و از اشباع و اطناب مستغنی گردانيد و بقضای حاجت و اجابت التماس زبان داد.از کرم و مروت تو همين سزيد و اميد من در صحبت و دوستی تو همين بود . و خردمند اگر بقلعتی ثقت افزايد که بن لاد آن هرچه موکدتر باشد و اساس آن هرچه مستحکم تر ، يا بکوهی که از گردانيدن بادو ربودن آب دران ايمن توان زيست ، البته بعيبی منسوب نگردد.
هندو گفت :هيچيز بنزديک اهل خرد در منزلت دوستی نتواند بود . و هرکجا عقيدتها بمودت آراسته گشت اگر در جان و مال با يک ديگر مواسا رود دران انواع تکلف و تنوق تقديم افتد هنوز از وجوب قاصر باشد . اما مفتاح همه اغراض کتمان اسرار است و هر راز که ثالی دران مرحم نشود هراينه از شياعت مصون ماند ، و باز آنکه بگوش سومی رسيد بی شبهت در افواه افتد ، و بيش انکار صورت نبندد .و مثال آن چون ابر بهاری است که در ميان آسمان بپراکند وبهر طرف قطعه ای بماند ، اگر کسی ازان اعلام دهد بضرورت او را تصديق واجب بايد داشت ، چه انکار آن در وهم و خرد نگنجد. و مرا از دوستی تو چندان مسرت و ابتهاج حاصل است که هيچ چيز در موازنه آن نيايد ، اما اگر کسی را برين اطلاع افتد برادری ما چنان باطل گردد که تلافی آن بمال و متاع در امکان نيايد که ملک ما درشت خوی و خرد انگارش است ، برگناه اندک عقوبت بسيار فرمايد ، چون گناه بزرگ باشد پوشيده نماند که چه رود.
برزويه گفت :قوی تر رکنی بنای مودت را کتمان اسرار است ، و من در اطن کار محرم ديگر ندارم و اعتماد برکرم و عهد و حصافت تو مقصور داشته ام . و می توانم دانست که خطری بزرگست ، اما بمروت و حريت آن لايق تر که مرا بدين آرزو برسانی ، و اگر از آن جهت رنجی تحمل بايد کرد سهل شمری ، و آن را از موونات مروت و مکرمت شناسی .
و ترا مقرر است که فاش گردانيدن اين حديث از جهت من ناممکن است ، لکن تو از پيوستگان و ياران خويش می انديشی ، که اگر وقوف يابند ترا در خشم ملک افکنند . و غالب ظن آنست که خبری بيرون نگنجد و شغلی نزايد .
هندو اهتزاز نمود و کتابها بدو داد . و برزويه روزگار دراز با هراس تمام در نبشتن آن مشغول گردانيد ، و مال بسيار در آن وجه نقفه کرد . و از اين کتاب و ديگر کتب هندوان نسخت گرفت ، و معتمدی بنزديک نوشروان فرستاد ، و از صورت حال بياگاهانيد .
نوشروان شادمان گشت و خواست که زودتر بحضرت او رسد تا حوادث ايام آن شادی را منغص نگرداند ، و برفور بدو نامه فرمود و مثال داد که :دران مسارعت بايد نمود ، و قوی دل و فسيح امل روی بازنهاد ، و آن کتب را عزيز داشت که خاطر بوصول آن نگران است ، و تدبير بيرون آوردن آن برقضيت عقل ببايد کرد ، که خدای عزوجل بندگان عاقل را دوست دارد ، و عقل بتجارب و صبر و حزم جمال گيرد . و نامه را مهر کردند و بقاصد سپرد ، و تاکيدی رفت که از راههای شارع تحرز واجب بيند تا آن نامه بدست دشمنی نيفتد.
چندانکه نامه ببرزويه رسيد بر سبيل تعجيل بازگشت و بحضرت پيوست . کسری را خبر کردند ، در حال او را پيش خواند . برزويه شرط خدمت و زمين بوس بجای آورد و پرسش و تقرب تمام يافت . و کسری را بمشاهدت اثر رنج که در بشره برزويه بود رقتی هرچه تمامتر آورد و گفت :قوی دل باش ای بنده نيک و بدان که خدمت تو محل مرضی يافتست و ثمرت و محمدت آن متوجه شده ، باز بايد گشت و يک هفته آسايش داد ، وانگاه بدرگاه حاضر آمد تا آنچه واجب باشد مثال دهيم .
چون روز هفتم بود بفرمود تا علما و اشراف حضرت را حاضر آوردند و برزويه را بخواند و اشارت کرد که مضمون اين کتاب را بر اسماع حاضران بايد گذرانيد . چون بخواند همگنان خيره ماندند و بر برزويه ثناها گفت ، و ايزد را عز اسمه برتيسير اين غرض شکرها گزارد . و کسری بفرمود تا درهای خزاين بگشادند و برزويه را مثال داد موکد بسوگند که بی احتراز دربايد رفت ، و چندانکه مراد باشد از نقود و جواهر برداشت .
برزويه زمين بوسه کرد و گفت :حسن رای و صدق عنايت پادشاه مرا از مال مستغنی گردانيده است ، و کدام مال دراين محل تواند بود که از کمال بنده نوازی شاهنشاه گيتی مرا حاصل است ؟اما چون سوگند در ميانست از جامه خانه خاص ، برای تشريف و مباهات ، يک تخت جامه از طراز خوزستان که بابت کسوت ملوک باشد برگيرم . وانگاه برزبان راند که :اگر من در اين خدمت مشقتی تحمل کردم و در بيم و هراس روزگار گذاشت ، باميد طلب رضا و فراغ ملک بر من سهل و آسان می گذشت ، و بدست بندگان سعی و جهدی به اخلاص باشد . و الا نفاذ کار و ادراک مراد جز بسعادت ذات و مساعدت بخت ملک نتواد بود . و کدام خدمت در موازنه آن کرامات آيد که در غيبت اهل بيت بنده را ارزانی فرموده ست ؟ و يک حاجت باقی است که در جنب عواطف ملکانه خطری ندارد ، واگر بقضا مقرون گردد عز دنيا و آخرت بهم پيوندد ، و ثواب و ثنا ايام ميمون ملک را مدخر شود .
نوشروان گفت :اگر در ملک مثلا مشارکت توقع کنی مبذولست ، حاجت بی محابا ببايد خواست . برزويه گفت :اگر بيند رای ملک بزرجمهر را مثال دهد تا بابی مفرد در اين کتاب بنام من بنده مشتمل بر صفت حال من بپردازد ، و دران کيفيت صناعت و نسب و مذهب من مشبع مقرر گرداند ، وانگاه آن را بفرمان ملک موضعی تعيين افتد ، تا آن شرف من بنده را بر روی روزگار باقی مخلد شود ، و صيت نيک بندگی من ملک را جاويد و موبد گردد.
کسری و حاضران شگفتی عظيم نمودند و بهمت بلند و عقل کامل برزويه واثق گشتند ، و اتفاق کردند که او را اهليت آن منزلت هست . بزرجمهر را حاضر آوردند ، و او را مثال داد که :صدق مناصحت و فرط اخلاص برزويه دانسته ای ، و خطر بزرگ که بفرمان ما ارتکاب کرد شناخته ، و می خواستيم که ثمرات آن دنياوی هرچه مهناتر بيابد وا ز خزاين ما نصيبی گيرد ، البته بدان التفات ننمود ، و التماس او برين مقصور است که در اين کتاب بنام او بابی مفرد وضع کرده آيد . چنانکه تمامی احوال او از روز ولادت تا اين ساعت که عز مشافهه ما يافته است دران بيايد . و ما بدين اجابت فرموديم و مثال می دهيم که آن را در اصل کتاب مرتب کرده شود ، و چون پرداخته گشت اعلام بايد داد تا مجمعی سازند و آن را برملا بخوانند ، و اجتهاد تو در کارها ورای آنچه در امکان اهل روزگار آيد علما و اشراف مملکت را نيز معلوم گردد.
چون کسری اين مثال را بر اين اشباع بداد برزويه سجده شکر گزارد و دعاهای خوب گفت .و بزرجمهر آن باب بر آن ترتيب که مثال يافته بود بپرداخت ، و آن را بانواع تکلف بياراست ، و ملک را خبر کرد . و آن روز بار عام بود ، و بزرجمهر بحضور برزويه و تمامی اهل مملکت اين باب را بخواند ، و ملک و جملگی آن را پسنديده داشتند ، و در تحسين سخن بزرجمهر مبالغت نمودند ، و ملک او را صلت گران فرمود از نقود و جواهر و کسوتهای خاص ، و بزرجمهر جز جامه هيچيز قبول نکرد .
وبرزويه دست وپای نوشروان ببوسيد و گفت :ايزد تعالی هميشه ملک را دوستکام داراد ، و عز دنيا بآخرت مقرون و موصول گرداناد ، اثر اصطناع پادشاه بدين کرامت هرچه شايع تر شد ، و من بنده بدان سرورو سرخ روی گشتم ، و خوانندگان اين کتاب را ازان فوايد باشد که سبب نقل آن بشناسد ، و بدانند که طاعت ملوک وخدمت پادشاهان فاضلترين اعمالست ، و شريف آن کس تواند بود که خسروان روزگار او را مشرف گردانند ، و در دولت و نوبت خويش پيدا آرند .
و کتاب کليله و دمنه پانزده بابست ، ازان اصل کتاب که هندوان کرده اند ده بابست.

ابتدای کليله و دمنه ، و هو من کلام بزرجمهر البختکان
اين کتاب کليله و دمنه فراهم آورده علما و براهنه هند است در انواع مواعظ و ابواب حکم و امثال ، و هميشه حکمای هر صنف از اهل عالم می کوشيدند و بدقايق حيلت گرد آن می گشتند که مجموعی سازند مشتمل بر مناظم حال و مآل و مصالح معاش و معاد ، تا آنگاه که ايشان را اين اتفاق خوب روی نمود ، و بر اين جمله وضعی دست داد ، که سخن بليغ باتقان بسيار از زبان بهايم و مرغان و وحوش جمع کردند ، و چند فايده ايشان را دران حاصل آمد :اول آنکه در سخن مجال تصرف يافتند تا در هر باب که افتتاح کرده آيد بنهايت اشباع برسانيدند ، ديگر آنکه پند و حکمت و لهو و هزل و بهم پيوست تا حکما برای استفادت آن را مطالعت کنند . و نادانان برای افسانه خوانند ، و احداث متعلمان بظن علم و موعظت نگردند و حفظ آن بريشان سبک خيزد ، و چون در حد کهولت رسند و در آن محفوظ تاملی کنند صحيفه دل را پر فوايد بينند ، و ناگاه بر ذخاير نفيس و گنجهای شايگانی مظفر شوند . و مثال اين همچنان است که مردی در حال بلوغ بر سر گنجی افتد که پدر برای او نهاده باشد فرحی بدو راه يابد و در باقی عمر ا زکسب فارغ آيد .
و خواننده اين کتاب بايد که اصل وضع و غرض که در جمع و تاليف آن بوده است بشناسد ، چه اگر اين معنی بر وی پوشيده ماند انتفاع او ازان صورت نبندد و فوايد و ثمرات آن او را مهنا نباشد . و اول شرطی طالب اين کتاب را حسن قراءت است که اگر در خواندن فروماند بتفهيم معنی کی تواند رسيد ؟ زيرا که خط کالبد معنی است ، و هرگاه دران اشتباهی افتاد ادراک معنای ممکن نگردد ، و چون برخواندن قادر بود بايد که دران تامل واجب داند و همت دران نبندد که :زودتر بآخر رسد ، بل که فوايد آن را بآهستگی در طبع جای می دهد ، که اگر بر اين جمله نرود همچنان بود که :
مردی در بيابان گنجی يافت ، با خود گفت اگر نقل آن بذات خويش تکفل کنم عمری دران شود و اندک چيزی تحويل افتد ، بصواب آن نزديک تر که مزدوری چند حاضر آرم و ستور بسيار کرا گيرم و جمله بخانه برم.هم بر اين سياقت برفت وبارها پيش از خويشتن گسيل کرد . مکاريان را سوی خانه خويش بردن بمصحلت نزديک تر نمود ، چون آن خردمند دورانديشه بخانه رسيد در دست خويش از آن گنج جز حسرت و ندامت نديد .
و بحقيقت ببايد دانست که فايده در فهم است نه در حفظ ، و هرکه بی وقوف در کاری شروع نمايد همچنان باشد که :
مردی می خواست که تازی گويد ، دوستی فاضل ازان وی تخته ای زرد در دست داشت ؛ گفت :از لغت تازی چيزی از جهت من بران بنويس .چون پرداخته شد.بخانه بردو گاه گاه دران می نگريست و گمان برد که کمال فصاحت حاصل آمد . روزی در محفلی سخنی تازی خطا گفت ، يکی از حاضران تبسمی واجب ديد .بخنديد و گفت :برزبان من خطا رود و تخته زرد من در خانه من است ؟
و بر مردمان واجب است که در کسب علم کوشند و فهم را دران معتبر دارند ، که طلب علم و ساختن توشه آخرت از مهماتست . و زنده را از دانش و کردار نيک چاره نيست ، و نيز در نور ادب دل را روشن کند ، و داروی تجربت مردم را از هلاک جهل برهاند ، چنانکه جمال خرشيد روی زمين را منور گرداند ، و آب زندگانی عمر جاويد دهد .و علم بکردار نيک جمال گيرد که ميوه درخت دانش نيکوکاری است و کم آزاری.
و هرکه علم بداند و بدان کار نکند بمنزلت کسی باشد که مخافت راهی می شناسد اما ارتکاب کند تا بقطع و غارت مبتلا گردد ، يا بيماری که مضرت خوردنيها می داند و همچنان بران اقدام می نمايد تا در معرض تلف افتد.و هراينه آن کس که زشتی چيزی بشناخت اگر خويشتن دران افکند نشانه تير ملامت شود ، چنانکه دو مرد در چاهی افتند يکی بينا و ديگر نابينا ، اگرچه هلاک ميان هر دو مشترکست اما عذر نابينا بنزديک اهل خرد و بصارت مقبول تر باشد .
و فايده در تعلم حرمت ذات و عزت نفس است ، پس تعليم ديگران ، که اگر بافادت مشغول گردد و در نصيب خويش غفلت ورزد همچون چشمه ای باشد که از آب او همه کس را منفعت حاصل می آيد و او ازان بی خبر .وا ز دو چيز نخست خود را مستظهر بايد گردانيد پس ديگران را ايثار کرد :علم و مال . يعنی چون وجوه تجارب معلوم گشت اول در تهذيب اخلاق خويش بايد کوشيد آنگاه ديگران را بران باعث بود . و اگر نادانی اين بشارت را بر هزل حمل کند مانند کوری باشد که کاژی را سرزنش کند .
و عاقل بايد که در فاتحت کارها نهايت اغراض خويش پيش چشم دارد و پيش ازانکه قدم در راه نهد مقصد معين گرداند ، و الا واسطه بحيرت کشد و خاتمت بهلاک و ندامت.و بحال خردمند آن لايق تر که هميشه طلب آخرت را بر دنيا مقدم شمرد ، چه هرکه همت او از طلب دنيا قاصرتر حسرات او بوقت مفارقت آن اندک تر ، و نيز آنکه سعی برای آخرت کند مرادهای دنيا بيابد و حيات ابد اورا بدست آيد ، و آنکه سعی او بمصالح دنيا مصروف باشد زندگانی برو وبال گردد ، و از ثواب آخرت بماند .و کوشش اهل عالم در ادراک سه مراد ستوده ست :ساختن توشه آخرت ، تمهيد اسباب معيشت ، و راست داشتن ميان خود و مردمان بکم آزاری و ترک اذيت .
و پسنديده تر اخلاق مردان تقوی است و کسب مال از وجه حلال ، هرچند در هيچ حال از رحمت آفريدگار عز اسمه و مساعدت روزگار نوميد نشايد بود اما بران اعتماد کلی کردن و کوشش فروگذاشتن از خرد و رای راست دور افتد ، که امداد خيرات و اقسام سعادات بدو نزديک تر که درکارها ثابت قدم باشد و در مکاسب جد و هد لازم شمرد . و اگر چنانکه باژگونگی روزگار است کاهلی بدرجتی رسد يا غافلی رتبتی يابد بدان التفات ننمايد ، و اقتدای خويش بدو دست نشناسد ، چه نيک بخت و دولت يار او تواند بود که تيل بمقبلان و خردمندان واجب بيند تا بهيچ وقت از مقام توکل دورنمايد ، و از فضيلت مجاهدت بی بهره نگردد.
و نيکوتر آنکه سيرتهای گذشتگان را امام ساخته شود و تجارب متقدمان را نمودار عادات خويش گردانيده آيد .که اگر در هرباب ممارست خويش را معتبر دارد عمر در محنت گزارد .با آنچه گويند «در هر زيانی زيرکيی است » لکن از وجه قياس آن موافق تر که زيان ديگران ديده باشد و سود از تجارب ايشان برداشته شود ، چه اگر از اين طريق عدول افتد هر روز مکروهی بايد ديد ، و چون تجارب اتقيانی حاصل آمد هنگام رحلت باشد.
و هر جانور که در اين کارها اهمال نمايد از استقامت معيشت محروم ماند :ضايع گردانيدن فرصت و ، کاهلی در موسم حاجت و ، تصديق اخبار که محتمل صدق و کذب باشد و قياس آن بر سخنان نامعقول و پذيرفتن آن به استبداد رای و ، التفات نمودن بچربک نمام و رنجانيدن اهل و تبع بقول مضرب فتان ، و رد کردن کردار نيک برخاملان و تضييع منفعتی از آن جهت و ، رفتن بر اثر هوا-که عاقل را هيچ سهو چون تتبع هوا نيست - و گردانيدن پای از عرصه يقين.
و هرگاه حوادث بعاقل محيط شود بايد که در پناه صواب دود و برخطا اصرار ننمايد و آن را ثبات عزم و حسن عهد نام نکند . چه هرکه بی راهبر بعميا در راه جهول رود و از راه راست و شارع عام دور افتد هرچند پيشتر رود بگم راهی نزديک تر باشد . و اگر خار در چشم متهور مستبد افتد ، در بيرون آوردن آن غفلت ورزد و آن را خوار دارد و بر سری چشم می مالد ، بی شبهت کور شود .
و برخردمند واجب است که بقضاهای آسمانی ايمان آرد و جانب حزم را هم مهمل نگذارد ، و هرکار که مانند آن بر خويشتن نپسندد در حق ديگران روا ندارد ، که لاشک هرکرداری را پاداشی است ، و چونمهلت برسيد و وقت فراز آمد هراينه ديدنی باشد و دران تقديم و تاخير صورت نبندد.
و خوانندگان اين کتاب را بايد که همت بر تفهم معانی مقصور گردانند و وجوه استعارات را بشناسد تا از ديگر کتب و تجارب بی نياز شوند ، و همچون کسی نباشد که مشت در تاريکی اندازد و سنگ از پس ديوار ، وانگاه بنای کارهای خويش و تدبير معاش و معاد بر فضيلت آن نهند تا جمال منافع آن هرچه تابنده تر روی نمايد و دوام فوايد آن هرچه پاينده تر دست دهد.والله ولی التوفيق لما يرضيه بواسع فصله وکرمه.

باب برزويه الطبيب
چنين گويد برزويه ، مقدم اطبای پارس ، که پدر من از لشکريان بود و مادر من از خانه علمای دين زردشت بود ، و اول نعمتی که ايزد ، تعالی و تقدس ، بر من تازه گردانيد دوستی پدر و مادر بود و شفقت ايشان بر حال من ، چنانکه از برادران و خواهران مستثنی شدم و بمزيد تربيت و ترشح مخصوص گشت .و چون سال عمر بهفت رسيد مرا برخواندن علم طب تحريض نمودند ، و چندانکه اندک وقوفی افتاد و فضيلت آن بشناختم برغبت صادق و حرص غالب در تعلم آن می کوشيدم ، تا بدان صنعت شهرتی يافتم و در معرض معالجت بيماران آمدم.آنگاه نفس خويش را ميان چهار کار که تگاپوی اهل دنيا ازان نتواند گذشت مخير گردانيدم :وفور مال و ، لذات حال و ، ذکر ساير و.ثواب باقی . و پوشيده نماند که علم طب نزديک همه خردمندان و در تمامی دينها ستوده ست . و در کتب طب آورده اند که فاضلتر اطبا آنست که که بر معالجت از جهت ذخيرت آخرت مواظبت نمايد ، که بملازمت اين سيرت نصيب دنيا هرچه کامل تر بيابد و رستگاری عقبی مدخر گردد ؛ چنانکه غرض کشاورز در پراکندن تخم دانه باشد که قوت اوست .اما کاه که علف ستوران است بتبع آن هم حاصل آيد.در جمله بر اين کار اقبال تمام کردم و هر کجا بيماری نشان يافتم که در وی اميد صحت بود معالجت او بر وجه حسبت بر دست گرفتم . و چون يکچندی بگذشت و طايفه ای را از امثال خود در مال و جاه بر خويشتن سابق ديدم نفس بدان مايل گشت ، و تمنی مراتب اين جهانی بر خاطر گذشتن گرفت ، و نزديک آمد که پای از جای بشود .با خود گفتم :
ای نفس ميان منافع و مضار خويش فرق نمی کنی ، و خردمند چگونه آرزوی چيزی در دل جای دهد که رنج و تبعت آن بسيار باشد و انتفاع و استمتاع اندک؟ و اگر در عاقبت کار و جای دهد که رنج وتبعت آن بسيار باشد و انتفاع و استمتاع اندک؟ و اگر در عاقبت کار و هجرت سوی گور فکرت شافی واجب داری حرص و شره اين عالم فانی بسر آيد .وقوی تر سببی ترک دنيار ا مشارکت اين مشی دون عاجر است که بدان مغرور گشته اند . از اين انديشه ناصواب درگذر و همت بر اکتساب ثواب مقصور گردان ، که راه مخوفست و رفيقان ناموافق و رحلت نزديک و هنگام حرکت نامعلوم . زينهار تا در ساختن توشه آخرت تقصير نکنی ، که بنيت آدمی آوندی ضعيف است پر اخلاط فاسد ، چهار نوع متضاد ، و زندگانی آن را بمنزلت عمادی ، چنانکه بت زرين که بيک ميخ ترکيب پذيرفته باشد و اعضای آن بهم پيوسته ، هرگاه ميخ بيرون کشی در حال از هم باز شود ، و چندانکه شايانی قبول حيات از جثه زايل گشت برفور متلاشی گردد. و بصحبت دوستان و برادران هم مناز، و بر وصال ايشان حرطص مباش ، که سور آن از شطون قاصر است وا ندوه بر شادی راجح ؛ و با اين همه درد فراق بر اثر و سوز هجر منتظر .و نيز شايد بود که برای فراغ اهل و فرزنادن ، تمهيد اسباب معيشت ايشان ، بجمع مال حاجت افتد ، و ذات خويش را فدای آن داشته آيد ، و راست آن را ماند که عطر بر آتش نهند ، فوايد نسيم آن بديگران رسد و جرم او سوخته شود . بصواب آن لايق تر که بر معالجت مواظبت نمايی و بدان التفات نکنی که مردمان قدر طبيب ندانند ، لکن دران نگر که اگر توفيق باشد و يک شخص را از چنگال مشقت خلاص طلبيده آيد آمرزش بر اطلاق مستحکم شود ؛ آنجا که جهانی از تمتع آب و نان و معاشرت جفت و فرزند محروم مانده باشند ، و بعلتهای مزمن و دردهای مهلک مبتلا گشته ، اگر در معالجت ايشان برای حسبت سعی پيوسته آيد و صحت و خفت ايشان ايشان تحری افتد ، اندازه خيرات و مثوبات آن کی توان شناخت ؟ و اگر دوهن همتی چنين سعی بسبب حطام دنيا باطل گرداند همچنان باشد که :
مردی يک خانه پرعود داشت بب، انديشيد که اگر برکشيده فروشم و درتعيين قيمت احتياطی کنم دراز شود بر وجه گزاف بنيمه بها بفروخت .
چون براين سياقت در مخاصمت نفس مبالغت نمودم براه راست باز آمد و برغبت صادق و حسبت بی ريا بعلاج بيماران پرداختم و روزگار دران مستغرق گردانيد ، تا بمايمن آن درهای روزی بر من گشاده گشت و صلات و مواهب پادشاهان بمن متواتر شد . وپيش از سفر هندوستان و پس از ان انواع دوستکامی و نعمت ديدم و بجاه و مال از امثال و اقران بگذشتم . وانگاه در آثار و نتايج علم طب تاملی کردم و ثمرات و فوايد آن را بر صحيفه دل بنگاشتم ، هيچ علاجی در وهم نيامد که موجب صحت اصلی تواند بود ، و جون مزاج اين باشد بچه تاويل خردمندان بدان واثق توانند شد و آن راسبب شفا شمرد ؟ و باز اعمال و باز اعمال خير و ساختن توشه آخرت از علت از آن گونه شفا می دهد که معاودت صورت نبندد .
و من بحکم اين مقدمات از علم طب تبرمی نمودم و همت و نهمت بطلب دين مصروف گردانيد.و الحق راه آن دراز و بی پايان يافتم ، سراسر مخاوف و مضايق ، آنگاه نه راه بر معين و نه سالار پيدا.و در کتب طب اشارتی هم ديده نيامد که بدان استدلالی دست دادی و يا بقوت آن از بند حيرت خلاصی ممکن گشتی.و خلاف ميان اصحاب ملتها هرچه ظاهرتر ؛ بعضی بطريق ارث دست در شاخی ضعيف زده و طايفه ای از جهت متابعت پادشاهان و بيم جان پای بر رکن لرزان نهاده ، و جماعتی برای حطام دنيا و رفعت منزلت ميان مردمان دل در پشتيوان پوده بسته و تکيه براستخوانهای پوسيده کرده ؛ و اختلاف ميان ايشان در معرفت خالق و ابتدای خلق و انتهای کار بی نهايت ، ورای هر يک برين مقرر که من مصيبم و خصم مخطی .
و با اين فکرت در بيابان تردد و حيرت يکچندی بگشتم و در فراز و نشيب آن لختی پوييد .البته سوی مقصد پی بيرون نتوانستم برد ، و نه بر سمت راست و راه حق دليلی نشان يافتم . بضرورت عزيمت مصمم گشت برآنچه علمای هر صنف را ببينم و از اصول و فروع معتقد ايشان استکشافی کنم و بکشم تا بيقين صادق پای جای دل پذير بدست آرم . اين اجتهاد هم بجای آوردم و شرايط بحث اندران تقديم نمود . هر طايفه ای را ديدم که در ترجيح دين و تفضيل مذهب خويش سخنی می گفتند و گرد تقبيح ملت خصم و نفی مخالفان می گشتند.بهيچ تاويل درد خويش را درمان نيافتم و روشن شد که پای سخن ايشان برهوا بود ، و هيچيز نگشاد که ضمير اهل خرد آن را قبول کردی . انديشيدم که اگر پس از اين چندين اختلاف رای بر متابعت اين طايفه قرار دهم و قول اجنبی صاحب غرض را باور دارم همچون آن غافل و نادان باشم که :
شبی باياران خود بدزدی رفت ، خداوند خانه بحس حرکت ايشان بيدار شد و بشناخت که بربام دزدانند ، قوم را آهسته بيدار کرد و حال معلوم گردانيد ، آنگه فرمود که :من خود را در خواب سازم و توچنانکه ايشان آواز تو می شنوند با من در سخن گفتن آی و پس از من بپرس بالحاح هرچه تمامتر که اين چندين مال از کجا بدست آوردی . زن فرمان برداری نمود و بر آن ترتيب پرسيدن گرفت . مرد گفت : از اين سوال درگذر که اگر راستی حال با تو بگويم کسی بشنود و مردمان را پديد آيد . زن مراجعت کرد و الحاح در ميان آورد . مرد گفت :اين مال من از دزدی جمع شده است که در آن کار استاد بودم ، و افسونی دانستم که شبهای مقمر پيش ديوارهای توانگران بيستاد می و هفت بار بگفتمی که شولم شولم ، و دست در روشنايی مهتاب زدمی و بيک حرکت ببام رسيدمی ، و بر سر روزنی بيستادمی و هفت بار ديگر بگفتمی شولم و از ماهتاب بخانه درشدمی و هفت بار ديگر بگفتمی شولم . همه نقود خانه پيش چشم من ظاهر گشتی . بقدر طاقت برداشتمی و هفت بار ديگر بگفتمی شولم و بر مهتاب از روزن خانه برآمدمی . ببرکت اين افسون نه کسی مرا بتوانستی ديد و نه در من بدگمانی صورت بستی .بتدريج اين نعمت که می بينی بدست آمد . اما زينهار تا اين لفظ کسی را نياموزی که ازان خللها زاطد . دزدان بشنودند و از آموختن آن افسون شايدها نمودند ، و ساعتی توقف کردند ، چون ظن افتاد که اهل خانه در خواب شدند مقدم دزدان هفت بار بگفت شولم ، و پای در روزن کرد . همان بود و سرنگون فرو افتاد . خداوند خانه چوب دستی برداشت و شانهاش بکوفت و گفت :همه عمر بر و بازو زدم و مال بدست آوردتا تو کافر دل پشتواره بندی و ببری ؟باری بگو تو کيستی .دزد گفت : من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا به باد نشاند تا هوس سجاده بر روی آب افکندن پيش خاطر آوردم و چون سوخته نم داشت آتش در من افتاد و قفای آن بخوردم . اکنون مشتی خاک پس من انداز تا گرانی ببرم .
در اين جمله بدين استکشاف صورت يقين جمال ننمود . با خود گفتم که : اگر بر دين اسلاف ، بی ايقان و تيقن ، ثبات کنم ، همچون آن جادو باشم که برنابکاری مواظبت همی نمايد و ، بتبع سلف رستگاری طمع می دارد ، و اگر ديگر بار در طلب ايستم عمر بدان وفا نکند ، که اجل نزديک است ؛ و اگر در حيرت روزگار گذارم فرصت فايت گردد و ناساخته رحلت بايد کرد . و صواب من آنست که برملازمت اعمال خير که زبده همه اديان است اقتصار نمايم و ، بدانچه ستوده عقل و پسنديده طبع است اقبال کنم .
پس از رنجانيدن جانوران و کشتن مردمان و کبر و خشم و خيانت و دزدی احتراز نمودم و فرج را از ناشايست بازداشت ، و از هوای زنان اعراض کلی کردم . و زبان را از دروغ و نمامی و سخنانی که ازو مضرتی تواند زاد ، چون فحش و بهتان و غيبت و تهمت . بسته گردانيد .و از ايذای مردمان و دوستی دنيا و جادوی و ديگر منکرات پرهيز واجب ديدم ، و تمنی رنج غير از دل دور انداختم ، و در معنی بعث و قيامت و ثواب و عقاب بر سبيل افترا چيزی نگفتم . و از بدان ببريدم وبنيکان پيوستم . و رفيق خويش صلاح را عفاف را ساختم که هيچ يار و قرين چون صلاح نيست ,وکسب آن , آن جای که همت بتوفيق آسمانی پيوسته باشد و آراسته , آسان باشد و زود دست دهد و بهيچ انفاق کم نيايد . و اگر در استعمال بود کهن نگردد , بل هر روز زياد ت نظام و طراوت پذيرد , و از پادشاهان در استدن آن بيمی صورت نبندد , و آب و آتش ودد و سباع و ديگر موذيات را در اثر ممکن نگردد ؛ و اگر کسی ازان اعراض نمايد و حلاوت عاجل او را از کسب خيرات و ادخار حسنات باز داردو مال و عمر خويش در مرادهای اين جهانی نفقه کند همچنان باشد که :
آن بازرگان که جواهر بسيار داشت و مردی را بصد دينار در روزی مزدور گرفت برای سفته کردن آن .مزدور چندانکه در خانه بازرگان بنشست چنگی ديد , بهتر سوی آن نگريست .سفته کردن آن .بازرگان پرسيد که :دانی زد ؟گفت :دانم ؛و دران مهارتی داشت.فرمود که :بسرای. برگرفت و سماع خوش آغاز کرد .بازرگان در آن نشاط مشغول شد و سفط جواهر گشاده بگذاشت .چون روز بآخر رسيد اجرت بخواست .هر چند بازرگان گفت که :جواهر برقرار است , کار ناکرده مزد نيايد , مفيد نبود .در لجاج آمد و گفت : مزدور تو بودم و تا آخر روز آنچه فرمودی بکردم .بازرگان بضرورت از عهده بيرون آمد و متحير بماند :روزگار ضايع و مال هدر و جواهر پريشان و موونت باقی .
چون محاسن صلاح بر اين جمله در ضمير متمکن شد خواستم که بعبادت متحلی گردم تا شعار و دثار من متناسب باشد و ظاهر و باطن بعلم و عمل آراسته گردد , چون تعبد و تعفف در دفع شر جوشن حصين است و در جذب خير کمند دراز , و اگر حسکی در راه افتد يا بالائی تند پيش آيد بدانها تمسک توان نمود -و يکی از ثمرات تقوی آنست که از حسرت فنا و زوال دنيا فارغ توان زيست ؛و هر گاه که متقی در کارهای اين جهان فانی و نعيم گذرنده تاملی کند هر آينه مقابح آن را به نظر بصيرت ببيند و همت بر کم آزاری و پيراستن راه عقبی مقصور شود , و بقضا رضا دهد تا غم کم خورد و دنيا را طلاق دهد تا از تبعات آن برهد ,و از سر شهوت برخيزد تا پاکيزگی ذات حاصل آيد , و بترک حسد بگويد تا در دلها محبوب گردد , وسخاوت را با خود آشنا گرداند تا از حسرت مفارقت متاع غرور مسلم باشد , [و]کارها بر قضيت عقل پردازد تا از پشيمانی فارغ آيد , و بر ياد آخرت الف گيرد تا قانع و متواضع گردد ,و عواقب عزيمت را پيش چشم دارد تا پای در سنگ نيايد ، و مردمان را نترساند تا ايمن زيد-هرچند در ثمرات عفت تامل بيش کردم رغبت من در اکتساب آن بيشتر گشت ، اما می ترسيدم که از پيش شهوات برخاستن ولذات نقد را پشت پای زدن کار بس دشوار است ، و شرع کردن دران خطر بزرگ .چه اگر حجابی در راه افتد مصالح همچون آن سگ که بر لب جوی استخوانی يافت ، چندانکه دردهان گرفت عکس آن در آب بديد ، پنداشت که ديگری است ، بشره دهان باز کرد تا آن را نيز از آب گيرد ، آنچه در دهان بود باد داد.
در جمله نزديک آمد که اين هراس ضجرت بر من مستولی گرداند و بيک پشت پای در موج ضلالت اندازد . چنانکه هردو جهان از دست بشود . باز در عواقب کارهای عالم تفکری کردم و موونات آن را پيش دل و چشم آوردم ، تا روشن گشت که نعمتهای اين جهانی چون روشنايی برق بی دوام و ثبات است . و با اين همه مانند آب شور که هرچند بيش خورده شود تشنگی غالب تر گردد ، و چون خمره پر شهد مسمومست که چشيدن آن کام را خوش آيد لکن عاقبت بهلاک کشد ، و چون خواب نيکوی ديده آيد بی شک در اثنای آن دل بگشايد اما پس از بيداری حاصل جز تحسر و تاسف نباشد ؛ و آدمی را در کسب آن چون کرم پيله دان که هرچند بيش تند بند سخت گردد و خلاص متعذرتر شود .
و با خود گفتم چنين هم راست نيايد که از دنيا بآخرت می گريزم و از آخرت بدنيا و ، عقل من چون قاضی مزور که حکم او در يک حادثه بر مراد هر دو خصم نفاذ می يابد .
گر مذهب مردمان عاقل داری
يک دوست بسنده کن که يک دل داری
آخر رای من بر عبادت قرار گرفت ، چه مشقت طاعت در جنب نجات آخرت وزنی نيارد ، و چون از لذات دنيا ، با چندان وخامت عاقبت ، ابرام نمی باشد و هراينه تلخی اندک که شيريرينی بسيار ثمرت دهد بهتر که شيرينی اندک که ازو تلخی بسيار زايد ، و اگر کسی را گويند که صد سال در عذاب دايم روزگار بايد گذاشت چنانکه روزی ده بار اعضای ترا از هم جدا می کنند و بقرار اصل و ترکيب معهود باز می رود تا نجات ابد يابی بايد که آن رنج اختيار کند . و اين مدت باميد نعيم باقی بروی کم از ساعتی گذرد . اگر روزی چند در رنج عبادت و بند شريعت صبر بايد کرد عاقل ازان چگونه ابا نمايد و آن را کار دشوار و خطر بزرگ شمرد؟
و ببايد شناخت که اطراف عالم پر بلا و عذاب است ، و آدمی از آن روز که در رحم مصور گردد تا آخر عمر يک لحظه از آفت نرهد . چه در کتب طب چنين يافته می شود که آبی که اصل آفرينش فرزندان است چون برحم پيوندد با آب زن بياميزد و تيره و غليظ ايستد ، و بادی پيدا آيد و آن را در حرکت آرد تا همچون آب پنير گردد .پس مانند ماست شود ، آنگه اعضا قسمت پذيرد و روی پسر سوی پشت مادر و روی دختر سوی شکم باشد .و دستها بر پيشانی و زنخ بر زانو . و اطراف چنان فراهم و منقبض که گويی در صره ای بستسيی.نفس بحيلت می زند . زبر او گرمی و گرانی شکم مادر ، و زير انواع تاريکی و تنگی چنانکه بشرح حاجت نيست . چون مدت درنگ وی سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مسلط شود ، و قتوت حرکت در فرزند پيدا آيد تا سر سوی مخرج گرداند ، و از تنگی منفذ آن رنج بيند که در هيچ شکنجه ای صورت نتوان کرد . و چون بزمين آمد اگر دست نرم و نعيم بدو رسد ، يا نسيم خوش خنک برو گذرد ، درد آن برابر پوست باز کردن باشد در حق بزرگان . وانگه بانواع آفت مبتلا گردد : در حال گرسنگی و تشنگی طعام و شراب نتواند خواست ، و اگر بدردی درماند بيان آن ممکن نشود ، و کشاکش و نهادن و برداشتن گهواره و خرقها را خود نهايت نيست . و چون ايام رضاع بآخر رسيد در مشقت تادب و تعلم و محنت دارو و پرهيز و مضرت درد و بيماری افتد.
و پس از بلوغ غم مال و فرزند و ، اندوه آزو شره و ، خطر کسب و طلب در ميان آيد . و با اين همه چهار دشمن متضاد از طبايع با وی همراه بل هم خواب ، و آفات عارضی چون مار و کژدم و سباع و گرما وسرما و باد و باران و برف و هدم و فتک و زهر و سيل و صواعق در کمين ، و عذاب پيری و ضعف آن - اگر بدان منزلت بتواند رسيد - با همه راجح ، و قصد خصمان و بدسگالی دشمنان بر اثر ، وانگاه خود که از اين معانی هيچ نيستی و با او شرايط موکد و عهود مستحکم رفتستی که بسلامت خواهد زيست فکرت آن ساعت که مياد اجل فراز آيد و دوستان و اهل و فرزندان را بدرود بايد کرد وش ربتهای تلخ که آن روز تجرع افتد واجب کند که محبت دنيا را بردلها سرد گرداند ، هيچ خردمند تضييع عمر در طلب آن جايز نشمرد . چه بزرگ جنونی و عظيم غبنی را بفانی و دايمی را بزايلی فروختن ، و جان پاک را فدای تن نجس داشتن .
خاصه در اين روزگار تيره که خيرات براطلاق روی بتراجع آورده است و همت مردمان از تقديم حسنات قاصر گشته با آنچه ملک عادل انوشروان کسری بن قباد را سعادت ذات و يمن نقيبت و رجاحت عقل و ثبات رای و علو همت و کمال مقدرت و صدق لهجت و شمول عدل و رافت و افاضت جود و سخاوت و اشاعت حلم و رحمت و محبت علم و علما و اختيار حکمت و اصطناع حکما و ماليدن جباران و تربطت خدمتگزاران و قمع ظالمان و تقويت مظلومان حاصل است می بينیيم که کارهای زمانه ميل به ادبار دارد ، و چنانستی که خيرات مردمان را وداع کردستی ، و افعال ستوده و اخلاق پسنديده مردوس گشته . و راه راست بسته ، و طريق ضلالت گشاده ، و عدل ناپيدا و جور ظاهر ، و علم متروک و جهل مطلوب ، و لوم و دناءت مستولی و کرم و مروت منزوی ، و دوستيها ضعيف و عداوتها قوی ، و نيک مردان رنجور و مستذل و شريران فارغ و محترم ، و مرک و خديعت بيدار و مظفر ، و متابعت هوا سنت متبوع و ضايع گردانيدن احکام خرد طريق مشروع ، و مظلوم محق ذليل و ظالم مبطل عزيز ، و حرص غالب و قناعت مغلوب ، و عالم غدار بدين معانی شادمان و بحصول اين ابواب تازه و خندان.
چون فکرت من بر اين جمله بکارهای دنيا محيط گشت و بشناختم که آدمی شريف تر خلايق و عزيزتر موجودات است ، و قدر ايام *عمر خويش نمی داند و در نجات نفس نمی کوشد ، از مشاهدت اين حال در شگفت عظيم افتادم و چون بنگريستم مانع اين سعادت راحت اندک و نهمت حقير است که مردمان بدان مبتلا گشته اند ، و آن لذات حواس است ، خوردن و بوييدن و پسودن و شنودن ، وانگاه خود اين معانی برقضيت حاجت و اندازه امنيت هرگز تيسير نپذيرد ، و نيز از زوال و فنا دران امن صورت نبندد ، و حاصل آن اگر ميسر گردد خسران دنيا و آخرت باشد ، و هرکه همت دران بست و مهمات آخرت را مهمل گذاشت همچو
آن مرد است که از پيش اشتر مست بگريخت وبضرورت خويشتن در چاهی آويخت و دست در دو شاخ زد که بربالای آن روييده بود و پايهاش بر جايی قرار گرفت . در اين ميان بهتر بنگريست ، هردو پای بر سر چهار مار بود که که از سر سوراخ بيرون گذاشته بودند . نظر بقعر چاه افکند اژدهايی سهمناک ديد دهان گشاه و افتادن او را انتظار می کرد .
بسر چاه التفات نمود موشان سياه و سفيد بيخ آن شاخها دايم بی فتور می بريدند . و او در اثنای اين محنت تدبيری می انديشيد و خلاص خود را طريقی می جست .پيش خويش زنبور خانه ای و قدری شهد يافت ، چيزی ازان بلب برد ، از نوعی در حلاوت آن مشغول گشت که از کار خود غافل ماند و نه انديشيد که پای او بر سر چهار مار است و نتوان دانست که کدام وقت در حرکت آيند ، و موشان در بريدن شاخها جد بليغ می نمايند و البته فتوری بدان راه نمی يفات ، و چندانکه شاخ بگسست در کام اژدها افتاد . و آن لذت حقير بدو چنين غفلتی راه داد و حجاب تارطک برابر نور عقل او بداشت تاموشان از بريدن شاخها بپرداختند و بيچاره حرطص در دهان اژدها افتاد .
پس من دنيارا بدان چاه پر آفت و مخافت مانند کردم ؛ و موشان سپيد و سياه و مداومت ايشان بر بريدن شاخها بر شب و روز که تعاقب ايشان بر فانی گردانيدن جاونران و تقريب آجال ايشان مقصور است ب؛ و آن چهار مار را بطبايع که عماد خلقت آدمی است و هرگاه که يکی ازان در حرکت آژد زهر قاتل و مرگ حاضر باشد ب؛ و چشيدن شهد و شيرينی آن را بلذات اين جهانی که فايده آن اندک است و رنج و تبعت بسيار ، آدمی را بيهوده از کار آخرت باز می دارد و راه نجات بر وی بسته می گرداند ،؛ و اژدها را برجعی که بهيچ تاويل ازان چاه نتواند بود ، و چندانکه شربت مرگ تجرع افتد و ضربت بويحيی صلوات الله عليه پذيرفته آيد هراينه بدو بايد پيوست و هول و خطر و خوف و فزع او مشاهدت کرد ، آنگاه ندامت سود ندارد و توبت و انابت مفيد نباشد ، نه راه بازگشتن مهيا و نه عذر تقصيرات ممهد ، و بطان مناجات ايشان در قرآن عظيم بر اين نسق وارد که يا ويلنا من بعثنا من مرقدنا هذا ماوعد الرحمن و صدق المرسلون .
در جمله کار من بدان درجت رسيدکه بقضاهای آسمانی رضا دادم و آن قدر که در امکان گنجد از کارهای آخرت راست کردم ، و بدين اميد عمر می گذاشتم که مگر بروزگاری رسم که دران دليلی ياوم و ياری و معينی بدست آرم ، تا سفر هندوستان پيش آمد ، برفتم و در آن ديار هم شرايط بحث و استقصا هرچه تمامتر تقديم نمودم و بوقت بازگشتن کتابها آوردم که يکی ازان اين کتاب کليله دمنه است ، والله تعالی اعلم.


باب الاسد و الثور
*رای هند فرمود برهمن را که :بيان کن از جهت من مثل دو تن که با يک ديگر دوستی دارند و بتضريب نمام خاين بنای آن خلل پذيرد و بعداوت و مفارقت کشد .
برهمن گفت :هرگاه دو دوست بمداخلت شريری مبتلا گردند هراينه ميان ايشان جدايی افتد . و از نظاير و اخوات آن آنست که :
بازرگانی بود بسيار مال و او را فرزندان در رسيدند و از کسب و حرفت اعراض نمودند . و دست اسراف بمال او دراز کردند.پدر موعظت و ملامت ايشان واجب ديد و در اثنای آن گفت که :ای فرزندان ، اهل دنيا جويان سه رتبت اند و بدان نرسند مگر بچهار خصلت .اما آن سه که طالب آنند فراخی معيشت است و ، رفت منزلت و ، رسيدن بثواب آخرت ، و آن چهار که بوسيلت آن بدين اغراض توان رسيد الفغدن مال است از وجه پسنديده و ، حسن قيام در نگاه داست ، و انفاق در ا«چه بصلاح معيشت و رضای اهل و توشه آخرت پيوندد ، و صيانت نفس از حوادث آفات ، آن قدر که در امکان آيد . و هرکه از اين چهار خصلت يکی را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پيش مرادهای او بدارد . برای آنچه هر که از کسب اعراض نمايد نه اسباب معيشت خويش تواند ساخت و نه ديگران را د رعهد خويش تواند داشت ؛ و اگر مال بدست آرد و در تثمير آن غفلت ورزد زود درويش شود . چنانکه خرج سرمه اگرچه اندک اندک اتفاق افتد آخر فنا پذيرد ؛ و اگر در حفظ و تثمير آن جد نمايد و خرج بی وجه کند پشيمانی آرد و زبان طعن در وی گشاده گردد ، و اگر ومواضع حقوق را به امساک نامرعی گذراد بمنزلت درويشی باشد از لذات نعمت محروم ، و با اين همه مقادير آسمانی و حوادث روزگار آن را در معرض تلف و تفرقه آرد ، چون حوضی که پيوسته در وی آب می ايد و آن را بر اندازه مدخل مخرجی نباشد ، لابد از جوانب راه جويد و بترابد يا رخنه ای بزرگ افتد و تمامی آن چيز ناچيز گردد.
پسران بازرگان عظت پدر بشنودند و منافع آن نيکو بشناخت.و برادر مهتر ايشان روی بتجارت آورد و سفر دوردست اختيار کرد .و با وی دو گاو بود يکی را شنزبه نام و ديگر را نندبه .و در راه خلابی پيش آمد شنزبه درانب بماند.بحيلت او را بيرون آوردند ، حالی طاقت حرکت نداشت ، بازرگان مردی را برای تعهد او بگذاشت تا وی را تيمار می دارد ، چون قوت گيرد بر اثر وی ببرد . مزدور يک روز ببود ، ملول گشت ، شنزبه را بر جای رها کرد و برفت و بازرگان را گفت :سقط شد.
شنزبه را بمدت انتعاشی حاصل آمد.و در طلب چراخور می پوييد تا بمرغزاری رسيد آراسته بانواع نبات و اصناف رياحين .از رشک اورضوان انگشت غيرت گزيده و در نظاره او آسمان چشم حيرت گشاده
بهرسو يکی آب دان چون گلاب
شناور شده ماغ بر روی آب
چو زنگی که بستر زجوشن کند
چو هندو که آيينه روشن کند
شنزبه آن را بپسنديد که گفته اند :
و اذا انتهيت الی السلامة فی مداک فلا تجاوز
و در امثال آمده است که اذا اعشبت فانزل.چون يکچندی آنجا ببود و قوت گرفت و فربه گشت بطر آسايش و مسی نعمت بدو راه يافت . و بنشاط هرچه تمامتر بانگی بکرد بلند . و در حوالی آن مرغزار شيری بود و با او وحوش و سباع بسيار ، همه در متابعت و فرمان او ، و او جوان و رعنا و مستبد به رای خويش . هرگز گاو نديده بود و آواز او ناشنوده.چندانکه بانگ شنزبه بگوش او رسيد هراسی بدو راه يافت ، و نخواست که سباع بدانند که او می بهراسد برجای ساکن می بود ، و بهيچ جانب حرکت نمی کرد .
و در ميان اتباع او دو شگال بودن ديکی را کليله نام بود و ديگر را دمنه ، و هر دو دهای تمام داشتند .و دمنه حريص تر و بزرگ منش تر بود ، کليله را گفت :چه می بينی در کار ملک که بر جای قرار کرده ست و حرکت نشاط فروگذاشته؟کليله گفت :اين سخن چه بابت توست و ترا بااين سوال چه کار؟ و ما بردرگاه اين ملک آسايشی داريم و طعمه ای می يابيم و از آن طبقه نيستيم که بمفاوضت ملوک مشرف توانند شد تا سخن ايشان بنزديک پادشاهان محل استماع تواند يافت . ازين حديث درگذر ، که هرکه بتکلف کاری جويد که سزاوار آن نباشد بدو آن رسد که ببوزند رسيد . دمنه گفت :چگونه ؟ گفت:
بوزنه ای درودگری را ديد که بر چوبی نشسته بود و آن را می بريد و دو ميخ پيش او ، هرگاه که يکی را بکوفتی ديگری که پيشتر کوفته بودی برآوردی . در اين ميان درودگر بحاجتی برخاست ، بوزنه بر چوب نشست از آن جانب که بريده بود ، انثيين او در شکاف چوب آويخته شدو آن ميخ که در کار بود پيش ازانکه ديگری بکوفتی برآورد . هر دو شق چوب بهم پيوست ، انثيين او محکم در ميان بماند ، از هوش بشد.درودگر باز رسيد وی را دست بردی سره بنمود تا دران هلاک شد . و ازينجا گفته اند «درودگری کار بوزنه نيست .»
دمنه گفت :بدانستم لکن هرکه بملوک نزديکی جويد برای طمع قوت نباشد که شکم بهرجای و بهرچيز پر شود :
و هل بطن عمر غير شبر لمطعم؟
فايده تقرب بملوک رفعت منزلت است و اصطناع دوستان و قهر دشمنان ؛ و قناعت از دناءت همت و قلت مروت باشد
از دناءت شمر قناعت را
همتت را که نام کرده ست آز؟
و هرکرا همت او طعمه است در زمره بهايم معدوم گردد ، چون سگ گرسنه که باستخوانی شاد شود وبپاره ای نان خشنود گردد ، و شير باز اگر در ميان اشکار خرگوش گوری بيند دست از خرگوش بدارد و روی بگور آرد
با همت باز باش و بارای پلنگ
زيبا بگه شکار ، پيروز بجنگ
و هرکه بمحل رفيع رسيد اگرچه چون گل کوتاه زندگانی باشد عقلا آن را عمر دراز شمرند بحسن آثار و طيب ذکر ، و آنکه بخمول راضی گردد اگر چه چون برگ سرو دير پايد بنزديک اهل فضل و مروت وزنی نيارد .
کليله گفت :شنودم آنچه بيان کردی ، لکن بعقل خود رجوع کن و بدان که هرطايفه ای را منزلتی است ، و ما از آن طبقه نيستيم که اين درجات را مرشح توانيم بود و در طلب آن قدم توانيم گزارد
تو سايه ای نشوی هرگز آسمان افروز
تو که گلی نشوی هرگز افتاب اندای
دمنه گفت :مراتب ميان اصحاب مروت و ارباب همت مشترک و متنازع است .هر که نفس شريف دارد خويشتن را از محل وضيع بمنزلت رفيع می رساند ، و هرکرا رای ضعيف و عقل سخيف است از درجت عالی برتبت خامل گرايد .و بررفتن بر درجات شرف بسيار موونتست و فروآمدن از مراتب عز اندک عوارض ، چه سنگ گران را بتحمل مشقت فراوان از زمين بر کتف توان نهاد و بی تجشم زيادت بزمين انداخت.و هرکه در کسب بزرگی مرد بلند همت را موافقت ننمايد معذور است که
اذا عظم المطلوب قل المساعد
و ما سزاواريم بدانچه منزلت عالی جوييم وبدين خمول و انحطاط راضی نباشيم .
کليله گفت :چيست اين رای که انديشيده ای؟
گفت :من می خواهم که در اين فرصت خويشتن را بر شير عرضه کنم، که تردد و تحير بدو راه يافتست ، و او را بنصيحت من تفرجی حاصل آيد و بدين وسيلت قربتی و جاهی يابم .
کليله گفت:چه می دانی که شير در مقام حيرتست ؟
گفت :بخرد و فراست خويش آثار و دلايل آن می بينم ، که خردمند بمشاهدت ظاهر هيات باطن صفت را بشناسد .
کليله گفت :چگونه قربت و مکانت جويی نزديک شير؟که تو خدمت ملوک نکرده ای و رسوم آن ندانی .
دمنه گفت :چون مرد دانا و توانا باشد مباشرت کار بزرگ و حمل بار گران او را رنجور نگرداند ، و صاحب همت روشن رای را کسب کم نيايد ، و عاقل را تنهايی و غربت زيان ندارد .
چو مرد برهنر خويش ايمنی دارد
شود پذيره دشمن بجستن پيکار
کليله گفت :پادشاه بر اطلاق اهل فضل و مروت را بکمال کرامات مخصوص نگرداند ، لکن اقبال بر نزديکان خود فرمايد که در خدمت او منازل موروث دارند و بوسايل مقبول متحرم باشند ، چون شاخ رز که بر درخت نيکوتر و بارورتر نرود و بدانچه نزديک تر باشد درآويزد.
دمنه گفت :اصحاب سلطان و اسلاف ايشان هميشه اين مراتب منظور نداشته اند ، بل که بتدريج و ترتيب و جد و جهد آن درجات يافته اند ، و من همان می جويم و از آن جهت می کوشم
نسبت از خويش کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد
و هرکه درگاه ملوک را ملازم گردد و ، از تحمل رنجهای صعب و تجرع شربتهای بدگوار تجنب ننمايد ، و تيزی آتش خشم بصفای آب حلم بنشاند و ، شيطان هوارا به افسون خرد در شيشه کند ،و حرص فريبنده را بر عقل رهنمای استيلا ندهد و ، بنای کارها بر کوتاه دستی ورای راست نهد و ، حوادث را به رفق و مدارا تلقی نمايد مراد هراينه در لباس هرچه نيکوتر او را استقبال کند.
کليله گفت :انگار که به ملک نزديک شدی بچه وسيلت منظور گردی و بکدام دالت منزلت رسی؟
گفت :اگر قربتی يابم و اخلاق او را بشناسم خدمت او را به اخلاص عقيدت پيش گيرم و همت بر متابعت رای و هوای او مقصور گردانم واز تقبيح احوال و افعال وی بپرهيزم ، و چون کاری آغاز کند که بصواب نزديک وبصلاح ملک مقرون باشد آن را در چشم و دل وی آراسته گردانم و در تقرير فوايد و منافع آن مبالغت نمايم تا شادی او بمتانت رای و رزانت عقل خويش بيفزايد ، و اگر در کاری خوض کند که عاقبت وخيم و خاتمت مکروه دارد و شر و مضرت و فساد و معرت آن بملک او بازگردد پس از تامل و تدبر برفق هرچه تمامتر و عبارت هرچه نرم تر و تواضعی در ادای آن هرچه شامل تر غور و غايله آن با او بگويم و از وخامت عاقبت آن او را بيگاهانم ، چنانکه از ديگر خدمتگاران امثال آن نبيند .چه مرد خردمند چرب زبان اگر خواهد حقی را در لباس باطل بيرون آرد و باطلی را در معرض حق فرا نمايد .
باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر
ورحقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا
و نقاش چابک قلم صورتها پردازد که در نظر انگيخته نمايد و مسطح باشد ، و مسطح نمايد و انگيخته باشد
نقاش چيره دست است آن ناخدای ترس
عنقا نديده صورت عنقا کندهمی
و هرگاه که ملک هنرهای من بديد برنواخت من حرطص تر ازان گردد که من بر خدمت او .کليله گفت :اگر رای تو بر اين کار مقرر است و عزيمت در امضای ان مصممباری نيک برحذر بايد بود که بزرگ خطری است . و حکما گويند بر سه کار اقدام ننمايد مگر نادان :صحبت سلطان ، و چشيدن زهر بگمان و ، سر گفتن با زنان . و علما پادشاه را بکوه بلند تشبيه کنند که درو انواع ثمار و اصناف معادن باشد لکن مسکن شير و مار و ديگر موذيات که بررفتن در وی دشوار است و مقام کردن ميان آن طايفه مخوف.دمنه گفت :راست چنين است ، لکن هرکه از خطر بپرهيزد خطير نگردد
از خطر خيزد خطر ، زيرا که سوده ده چهل
برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان
و در سه کار خوض نتوان کرد مگر برفعت همت و قوت طبع :عمل سلطان و ، بازارگانی دريا و ، مغالبت دشمن . و علما گويند مقام صاحب مروت بدو موضع ستوده است :در خدمت پادشاه کامران مکرم ، يا در ميان زهاد قانع محترم.
کليله گفت :ايزد تعالی خير و خيرت و صلاح و سلامت بدين عزيمت ، هرچند من مخالف آنم ، مقرون گرداناد.
دمنه برفت و بر شير سلام گفت .از نزديکان خود بپرسيد که اين کيست . جواب دادند که فلان پسر فلان .گفت :آری پدرش را شناختم .پس او را بخواند و گفت :کجا می باشی؟ گفت :بر درگاه ملک مقيم شده ام و آن را قبله حاجت و مقصد اميد ساخته و منتظر می باشم که کاری افتد و من آن را به رای و خرد کفايت کنم.چه بردرگاه ملوک مهمات حادث گردد که بزيردستان در کفايت آن حاجت باشد
کاندر اين ملک چو طاووس بکار است مگس
و هيچ خدمتگار اگر چه فرومايه باشد از دفع مضرتی و جر منفعتی خالی نماند ، و آن چوب خشک که براه افنگنده اند آخر بکار آيد ، خلالی کنند تا گوش خارند ، حيوانی که درو نفع و ضر و ازو خير و شر باشد چگونه بی انتفاع شايد گذاشت؟ که
گر دسته گل نيايد از ما
هم هيزم ديگ را بشائيم
چون شير سخن دمنه بشنود معجب شد ، پنداشت که نصيحتی خواهد کرد ، روی بنزديکان خويش آورد و گفت :مردم هنرمند با مروت اگرچه خامل منزلت و بسيار خصم باشد بعقل و مروت خويش پيدا آيد در ميان قوم ، چنانکه فروغ آتش اگرچه فروزنده خواهدکه پست سوزد به ارتفاع گرايد . دمنه بدين سخن شاد شد و دانست که افسون او در گوش شير موثر آمد ، گفت :واجب است بر کافه خدم و حشم ملک که آنچه ايشان را فراز آيد از نصيحت باز نمايند و مقدار دانش و فهم خويش معلوم رای پادشاه گردانند ، که ملک تا اتباع خويش را نيکو نشناسد و براندازه رای و رويیت و اخلاص و مناصحت هريک واقف نباشد از خدمت ايشان انتفاعی نتواند گرفت و در اصطناع ايشان مثال نتواند داد . چه دانه مادام که در پرده خاک نهان است هيچ کس در پروردن او سعی ننمايد ، چون نقاب خاک از چهره خويش بگشاد و روی زمطن را زطر زمردين بست معلوم گردد که چيست ، لاشک آن را بپرورند و از ثمرت آن منفعت گيرندو هرکه هست براندازه تربطت ازو فايده توان گرفت . و عمده در همه ابواب اصطناع ملوک است ، چنانکه گفته اند :
من همچو خار و خاکم ، تو آفتاب و ابر
گلها ولالها دهم ار تربيت کنی
و از حقوق رعيت بر ملک آنست که هريک را بر مقدار مروت و يک دلی و نصيحت بدرجه ای رساند ، و بهوا در مراتب تقديم و تاخير نفرمايد ، وکسانی را که در کارها غافل و از هنرها عاطل باشند بر کافيان هنرمند و داهطان خردمند ترجيح و تفضيل روا ندارد ، که دو کار از عزايم پادشاهان غريب نمايد :حليت سر بر پای بستن ، و پيرايه پای بر سر آويختن .و ياقوت و مرواريد را در سرب و ارزيز نشاندن دران تحقير جواهر نباشد لکن عقل فرماينده بنزديک اهل خرد مطعون گردد.و انبوهی ياران که دوربين و کاردان نباشند عين مضرت است ، و نفاذ کار با اهل بصيرت و فهم تواند بود نه به انبوهی انصار و اعوان .وهرکه ياقوت با خويشتن دارد گران بار نگردد و بدان هر غرض حاصل آيد .وآنکه سنگ در کيسه کند رنجور گردد و روز حاجت بدان چيزی نيابد . و مرد دانا حقير نشمرد صاحب مروت را اگرچه خامل منزلت باشد ، چه پی از ميان خاک برگيرند و ازو زينها سازند و مرکب ملوک شود و کمانها راست کنند و بصحبت دست ملوک و اشراف عزيز گردد.و نشايد که پادشاه خردمندان را بخمول اسلاف فروگذارد و بی هنران را بوسايل موروث ، بی هنر مکتسب ، اصطناع فرمايد بل که تربيت پادشاه بر قدر منفعت بايد که در صلاح ملک از هريک بيند ، چه اگر بی هنران خدمت اسلاف را وسيلت سعادت سازند خلل بکارها راه يابد و اهل هنر ضايع مانند . و هيچ کس بمردم از ذات او نزديک تر نيست ، چون بعضی ازان معلول شود بداروهايی علاج کنند که از راههای دور و شهرهای بيگانه آرند . و موش مردمان را همسرايه و هم خانه است ، چون موذی می باشد او را از خانه بيرون می فرستند و در هلاک او سعی واجب می بينند . و باز اگرچه وحشی وغريب است چون بدو حاجت و ازو منفعت است باکرامی هرچه تمامتر او را بدست آرند و ازدست ملوک برای او مرکبی سازند .
چون دمنه از اين سخن فارغ شد اعجاب شير بدو زيادت گشت و جوابهای نيکو و ثناهای بسيار فرمود و با او الفی تمام گرفت.ودمنه بفرصت خلوت طلبيد و گفت :مدتی است تا ملک را بر يک جای مقيم می بينم و نشاط شکار و حرکت فرو گذاشته است ، موجب چيست ؟ شير می خواست که بردمنه حال هراس خود پوشانيده دارد ، در ان ميان شنزبه بانگی بکرد بلند و آواز او چنان شير را از جای ببرد که عنان تملک و تماسک از دست او بشد و راز خود بر دمنه بگشاد و گفت :سبب اين آواز است که می شنوی.نمی دانم که از کدام جانب می ايد ، لکن گمان یم برم که قوت و ترکيب صاحب آن فراخور آواز باشد . اگر چنين است ما را اينجا مقام صواب نباشد .
دمنه گفت :جز بدين آواز ملک را از وی هيچ ريبتی ديگر بوده است ؟ گفت :نی .گفت :نشايد که ملک بدين موجب مکان خويش خالی گذارد و از وطن مالوف خود هجرت کند ، چه گفته اند که آفت عقل تصلف است ، و آفت مروت چربک ، و آفت دل ضعيف آواز قوی .و در بعضی امثال دليل است که بهر آواز بلند و جثه قوی التفات نشايد نمود .شير گفت :چگونه است آن ؟ گفت :
آورده اند که روباهی در بيشه ای رفت آنجا طبلی ديد پهلوی درختی افگنده و هرگاه که باد بجستی شاخ درخت بر طبل رسيدی ، آوازی سهمناک بگوش روباه آمدی .چون روباه ضخامت جثه بديد و مهابت آواز بشنيد طمع دربست که گوشت و پوست فراخور آواز باشد می کوشيد تا آن را بدريد الحق چربوی بيشتر نيافت . مرکب زيان در جولان کشيد و گفت :بدانستم که هرکجا جثه ضخيمتر و آواز آن هايل تر منفعت آن کمتر .
و اين مثل بدان آوردم تا رای ملک را روشن شود که بدين آواز متقسم خاطر نمی بايد شد . و اگر مرا مثال دهد بنزديک او روم و بطان حال و حقيقت کار ملک را معلوم گردانم.
شير را سخن موافق آمد .دمنه برحسب مراد و اشارت او برفت . چون از چشم شير غايب گشت شير تاملی کرد و از فرستادن دمنه پشيمان شد و با خود گفت :در امضای اين رای مصيب نبودم ، چه هر که بر درگاه ملوک بی جرمی جفا ديده باشد و مدت رنج و امتحان او دراز گشته ، يا مبتلا بدوام مضرت و تنگی معيشت ، و يا آنچه داشته باشد از مال و حرمت بباد داده ، و يا از عملی که مقلد آن بوده ست معزول گشته ، يا شريری معروف که بحرص و شره فتنه جويد و باعمال خير کم گرايد ، يا صاحب جرمی که ياران او لذت عفو ديده باشند و او تلخی عقوبت چشيده ، يا در گوش مال شريک بوده باشند و در حق او زيادت مبالغتی رفته ، يا در ميان اکفا خدمتی پسنديده کرده و ياران در احسان و ثمرت بر وی ترجيح يافته ، و يا دشمنی در منزلت بر وی سبقت جسته و بدان رسيده ، يا از روی دين و مروت اهليت اعتماد و امانت نداشته ، يا در آنچه بمضرت پادشاه پيوندد خود را منفعتی صورت کرده ، يا بدشمن سلطان التجا ساخته و دران قبول ديده ، بحکم اين مقدمات پيش از امتحان و اختبار تعجيل نشايد فرمود پادشاه را در فرستادن او بجانب خصم و محرم داشتن در اسرار رسالت . و اين دمنه دورانديش است و مدتی دراز بردرگاه من رنجور و مهجور بوده است . اگر در دل وی آزاری باقی است ناگاه خيانتی انديشد و فتنه ای انگيزد . و ممکن است که خصم را در قوت ذات و بسطت حال از من بيشتر ياود در صحبت و خدمت او رغبت نمايد ، و بدانچه واقف است از اسرار من او را بياگاهاند .
شير در اين فکرت مضطرب گشت ، می خاست و می نشست و چشم براه می داشت . ناگاه دمنه از دور پديد آمد . اندکی بياراميد وبرجای خويش قرار گرفت . چون بدو پيوست پرسيد که : چه کردی ؟ گفت :گاوی ديدم که آواز او بگوش ملک می رسيد.گفت :مقدار قوت او چيست ؟ گفت :نديدم او را نخوتی و شکوهی که بر قوت او دليل گرفتمی.چندانکه به وی رسيدم بر وی سخن اکفا می گفتم و ننمود در طبع او زيادت طمع تواضعی و تعظيمی ، و در ضمير خويش او را هم مهابتی نيافتم که احترام بيشتر فلازم شمردی .
شير گفت آن را برضعيف حمل نتوان کرد وبدان فريفته نشايد گشت ، که بادی سخت گياهی ضعيف را نيفگند و درختای قوی را دراندازد و گوشکهای محکم را بگرداند .و مهتران و بزرگان قصد زيردستان و اذناب در مذهب سيادت محظور شناسند و تا خصم بزرگوار قدرو کريم نباشد اظهار قوت و شوکت روا ندارند ، و بر هريک مقاومت فراخور حال او فرمايند . چه در معالی کفاءت نزديک اهل مروت معتبر است .
نکند باز عزم صلح ملخ
نکند شير قصد زخم شگال
دمنه گفت : ملک کار او را چندين وزن نهند ، و اگر فرمايد بروم و او را بيارم تا ملک را بنده ای مطيع و چاکری فرمان بردار باشد . شير از اين سخن شاد شد و بآوردن او مثال داد . دمنه بنزديک گاو آمد و بادل قوی بی تردد و تحير باوی سخن گفتن آغاز کرد و گفت : مرا شير فرستاده است و فرموده که ترا بنزديک او برم ، و مثال داده که اگر مسارعت نمائی امانی هم بر تقصيری که تا اين غايت روا داشته ای و از خدمت و ديدار او تقاعدی نموده ، و اگر توفقی کنی بالفوربازگردم و آنچه رفته باشد باز نمايم . گاو گفت : کيست اين شير ؟ دمنه گفت : ملک سباع . گاو که ذکر ملک سباع شنودم بترسيد ، دمنه را گفت : اگر مرا قوی دل گردانی و از باس او ايمن کنی با تو بطايم . دمنه با او وثيقتی کرد و شرايط تاکيد و احکام اندران بجای آورد و هر دو روی بجانب شير نهادند.
چون بنزديک او رسيدند گاو را گرم بپرسيد و گفت : بدين نواحی کی آمده ای و موجب آمدن چه بوده است ؟ گاو قصه خود را باز گفت . شير فرمود که : اينجا مقام کن که از شفقت و اکرام و مبرت و انعام ما نصيبی تمام ياوی . گاو دعا و ثنا گفت و کمر خدمت بطوع و رغبت ببست . شير او را بخويشتن نزديک گردانيد و در اعزاز و ملاطفت اطناب و مبالغت نمود ، و روی بتفحص حال و استکشاف کار او آورد ، و اندازه رای و خرد او بامتحان و تجربت بشناخت ، و پس از تامل و مشاورت و تدبر و استخارت او را امکان اعتماد و محرم اسرار خويش گردانيد . و هرچند اخلاق و عادات او را بيشتر آزمود ثقت او بوفور داشن و کفايت و کياست و شمول فهم و حذاقت وی زيادت گشت ، و هر روز منزلت وی در قبول و اقبال شريف تر و درجت وی در احسان و انعام منيف تر می شد ، تا از جملگی لشکر و کافه نزديکان درگذشت .
چون دمنه بديد که شير در تقريب گاو چه ترحيب می نمايد و هر ساعت در اصطفا و اجتبای وی می افزايد دست حسد سرمه بيداری در چشم وی کشيد و فروغ خشم آتش غيرت در مفروش وی پراگند تا خواب و قرار از وی بشد .
نزديک کليله رفت و گفت :ای بذارذر ، ضعف رای و عجز من می بينی ؟ همت بر فراغ شير مقصور گردانيدم و در نصيب خويش غافل بودم ، و اين گاو را بخدمت آوردم تا قربت و مکانت يافت و من از محل و درجت خويش بيفتادم . کليله گفت : که ترا همان پيش آمد که پارسا مرد را . دمنه گفت : چگونه ؟ گفت :
زاهدی را پادشاهی کسوتی داد فاخر و خلعتی گران مايه ، دزدی آن در وی بديد دران طمع کرد و بوجه ارادت نزديک او رفت و گفت : می خواهم تا درصحبت تو باشم و آداب طريقت درآموزم . بدين طريق محرم شد بر وی . زندگانی برفق می کرد تا فرصتی يافت و جامه تمام ببرد . چون زاهد جامه نديد دانست که او برده ست . در طلب او روی بشهر نهاده بود ، در راه برد و نخجير گذشت که جنگ می کردند ، بس و يک ديگر را مجروح گردانيده ، وروباهی بيامده بود و خون ايشان می خورد ، ناگاه نخجيران سروی انداختند ، روباه کشته شد . زاهد شبانگاه بشهر رسيد جايی جست که پای افزار بگشايد .حالی خانه زنی بدکاری مهيا شد ، و آن زن کنيزکان آنکاره داشت و يکی را از ان کنيزکان که در جمال رشک عروسان خلد بود، ماهتاب از بناگوش او نور دزديدی و آفتاب پيش رخش سجده بردی ، دل آويزی جگر خواری مجلس افروزی جهان سوزی چنانکه اين ترانه دروصف او درست آيد :
گر حسن تو بر فلک زند خرگاهی
از هر برجی جدا بتابد ماهی
ور لطف تو در زمين بيابد راهی
صد يوسف سر برآرد از هر چاهی
ببرنايی نوخط آشوب زنان و فتنه مردان بلند بالای باريک ميان چست سخن نغز بذله قوی ترکيب
چنان کس کش اندر طبايع کش اندر طبايع اثر
ز گرمی و تری بود بيشتر
مقتون شده بود و البته نگذاشتی که ديگر حريفان گرد او گشتندی
چشمی که ترا ديده بود ای دلبر
پس چون نگرد به روی معشوق دگر؟
زن از قصور دخل می جوشيد و برکنيزک بس نمی آمد که حجاب حيا از ميان برداشته بود و جان بر کف دست نهاده . بضرورت در حيلت ايستاد تا برنا را هلاک کند ، و اين شب که زاهد نزول کرد تدبير آن ساخته بود و فرصت آن نگاه داشته ، و شرابهای گران در ايشان پيموده تا هر دو مستان شدند و در گشتند . چون هردو را خواب در ربود قدری زهر در ماسوره ای نهاد ، و يک سر ماسوره در اسافل برنا بداشت و ديگر سر در دهان گرفت تا زهر در وی دمد ، پيش ازانکه دم برآورد بادی از خفته جدا شد و زهر تمام در حلق زن بپراگند . زن برجای سرد شد . و از گزاف نگفته اند :
جزاء مقبل الاست الضراط
و زاهد اين حال را مشاهدت می کرد
چندانکه صبح صادق عرصه گيتی را بجمال خويش منور گردانيد زاهد خود را ظلمت فسق و فساد آن جماعت باز رهانيد و منزلی ديگر طلبيد . کفشگری بدو تبرک نمود و او را بخانه خويش مهمان کرد ، و قوم را در معنی نيک داشت او وصايت کرد و خود بضيافت بعضی از دوستان رفت.و قوم او دوستی داشت ، و سفير ميان ايشان زن حجامی بود . زن حجام را بدو پيغام دادکه :شوی من مهمان رفت ، تو
برخيز و بيا چنانکه من دانم و تو
مرد شبانگاه حاضر شده بود . کفشگر مست باز رسيد ، او را بر در خانه ديد و پيش ازان بدگمانی داشته بود ف بخشم در خانه آمد و زن را نيک بزد و محکم بر ستون بست وبخفت . چندانکه خلق بياراميد زن حجام بيامد و گفت : مرد را چندين منتظر چرا می داری ؟ اگر بيرون خواهی رفت زودتر باش و اگر نه خبر کن تا باز گردد . گفت : ای خواهر اگر شفقتی خواهی کرد زودتر مرا بگشای و دستوری ده تا ترا بدل خويش ببندم و دوست خويش را عذری خواهم و در حال بازآيم ، موقع منت اندران هرچه مشکورتر باشد . زن حجام بگشادن او و بستن خود تن در داد و او را بيرون فرستاد. در اين ميان کفشگر بيدار شد و زن را بانگ کرد زن حجام از بيم جواب نداد که او را بشناسد ، بکرات خواند هيچ نيارست گفتن.خشم کفشگر زيادت گشت و نشگرده برداشت پيش ستون آمد . و بينی زن حجام ببريد و در دست او داد که : بنزديک معشوق تحفه فرست.
چون زن کفشگر باز رسيد خواهر خوانده را بينی بريده يافت ، تنگ دل شد و عذرها خواست و او را بگشاد و خود را بر ستون بست ، و او بينی در دست بخانه رفت . و اين همه را زاهد می ديد و می شنود . زن کفشگر ساعتی بياراميد و دست بدعا برداشت و در مناجات آمد و گفت : ای خداوند ، اگر می دانی که شوی با من ظلم کرده است وتهمت نهاده ست تو بفضل خويش ببخشای و بينی بمن باز ده.کفشگر گفت :ای نابکار جادو اين چه سخن است ؟ جواب داد گفت : برخيز ای ظالم و بنگر تا عدل و رحمت آفريدگار عز اسمه بينی در مقابله جور و تهور خويش ،که چون براءت ساحت من ظاهر بود ايزد تعالی بينی بمن باز داد و مرا ميان خلق مثله و رسوا نگذاشت . مرد برخاست و چراغ بيفروخت زن را بسلامت دطد و بينی برقرار . در حال باعتذار مشغول گشت و بگناه اعتراف نمود و از قوم بلطف هرچه تمامتر بحلی خواست و توبه کرد که بی وضوح بنيتی و ظهور حجتی بر امثال اين کار اقدام ننمايد و بگفتار نمام ديو مردم و چربک شرير فتنه انگيز زن پارسا و عيال نهفته را نيازارد ، و بخلاف رضای اين مستوره که دعای او را البته حجابی نيست کاری نپيوندد.
و زن حجام بينی در دست بخانه آمد ، در کار خويش حيران و وجه حيلت مشتبه ، که بنزديک شوهر و همسرايگان اين معنی را چه عذر گويد ، و اگر سوال کنند چه جواب دهد . در اين ميان حجام از خواب درامد و آواز داد ودست افزار خواست و بخانه محتشمی خواست رفت . زن ديری توقف کرد و ستره تنها بدو داد . حجام در تاريکی شب از خشم بينداخت . زن خويشتن از پای درافکند و فرياد برآورد که بينی بينی . حجام متحير گشت و همسرايگان درآمدند و او را ملامت کردند
چون صبح جهان افروز مشاطه وار کله ظلمانی را از پيش برداشت و جمال روز روشن را بر اهل عالم جلوه رد اقربای زن جمله شدند و حجام را پيش قاضی بردند و قاضی پرسيد که :بی گناه ظاهر و جرم معلوم مثله کردن اين عورت چرا روا داشتی؟ حجام متحير گشت و در تقرير حجت عاجز شد . قاضی بقصاص و عقوبت او حکم کرد .
زاهد برخاست گفت : قاضی را در اين باب تامل واجب است ، که دزد جامه من نبرد و روباه را نخجيران نکشتند ، وزن بدکار را زهر هلاک نکرد ، و حجام بينی قوم نبريد ، بلکه ما اين همه بلاها بنفس خويش کشيديم . قاضی دست از حجام بداشت و روی بزاهد آورد تا بيان آن نکت بشنود . زاهد گفت : اگر مرا آرزوی مريد بسيار و تبع انبوه نبودی و بترهات دزد فريفته نگشتمی آن فرصت نيافتمی ؛ و اگر روباه در حرص و شره مبالغت بترهات دزد فريفته نگشتمی آن فرصت نيافتی ؛ و اگر روباه در حرص و شره مبالغت ننمودی و خون فرو گذاشتی آسيب نخجيران بدو نرسيدی ؛ و اگر زن بدکار قصد جوان غافل نکردی جان شيرين بباد ندادی ؛ و اگر زن حجام برناشايست تحريض و در فساد موافقت روا نداشتی مثله نشدی
کليله گفت : اين مثل بدان آوردم تا بدانی که اين محنت تو بخود کشيدی و از نتايج عاقبت آن غافل بودی .دمنه گفت :چنين است و اين کار من کردم . اکنون تدبير خلاص من چگونه می بينی ؟ کليله گفت : تو چه انديشيده ای ؟
گفت :می انديشم که بلطايف حيل و بدايع تمويهات گرد اين غرض درآيم وبهروجه که ممکن گردد بکوشم تا او را درگردانم ، که اهمال و تقصير را در مذهب حميت رخصت نبينم و اگر غفلتی روا دارم بنزديک اصحاب مروت معذور نباشم . و نيز منزلتی تو نمی جويم و در طلب زيادتی قدم نمی گزارم که بحرص و گرم شکمی منسوب شوم . و سه غرض است که عاقلان روا دارند در تحصيل آن انواع فکرت و دقايق حيلت بجای آوردن و جدنمودن : در طلب نفع سابق تا بمنزلت و خير سابق برسد و از مضرت آزموده بپرهيزد ؛ و نگاه داشتن منفعت حال و بيرون آوردن نفس از آفت وقت ؛ و تيمار داشت مستقبل در احراز خير و دفع شر . و من چون اميدوار می باشم بمنزلت خود بازرسم و جمال حال من تازه شود طريق آنست که بحيلت در پی گاو ايستم تا پشت زمين را وداع کند و در دل خاک منزلی آبادان گرداند ، که فراغ دل و صلاح کار شير درانست ، چه در ايثار او افراط کرده است و به رکت رای منسوب گشته .
کليله گفت که :در اصطناع گاو و افراشتن منزلت وی شير را عاری نمی شناسم . دمنه گفت :در تقريب او مبالغتی رفت و بديگر ناصحان استخفاف روا داشت تا مستزيد گشتند ، و منافع خدمت ايشان ازو و فوايد قربت او ازيشان منقطع شد . و گويند که آفت ملک شش چيز است :حرمان و فتنه و هوا و خلاف روزگار و تنگ خويی و نادانی .حرمان آنست که نيک خواهان را ا زخود محروم گردند و اهل رای و تجربت را نوميد فروگذارد ؛ و فتنه آنکه جنگهای ناپيوسان و کارهای ناانديشيده حادث گردد و شمشيرهای مخالف از نيام برايد ؛ و هوا مولع بودن بزنان و شکار و سماع و شراب و امثال آن ؛ و خلاف روزگار وبا و قحط و غرق و حرق و آنچه بدين ماند ؛ و تنگ خويی افراط خشم و کراهيت و غلو در عقوبت و سياست ؛ و نادانی تقديم نمودن ملاطفت در مواضع مخاصمت و بکار داشتن مناقشت بجای مجاملت .
کليله گفت :دانستم .لکن چگونه در هلاک گاو سعی توانی پيوست و او را قوت از تو زيادت است و يار و معين بيش دارد ؟ دمنه گفت :بدين معانی نشايد نگريست ، که بنای کارهای بقوت ذات و استيلای اعوان نيست ، و گفته اند :
و آنچه به رای و حيلت توان کرد بزور و قوت دست ندهد . و بتو نرسيده ست که زاغی بحيلت مار را هلاک کرد ؟ گفت :چگونه ؟ گفت :
آورده اند که زاغی در کوه بر بالای درختی خانه داشت ، و در آن حوالی سوراخ ماری بود ، هرگاه که زاغ بچه بيرون آوردی مار بخوردی . چون از حد بگذشت و زاغ درماند شکايت بر آن شگال که دوست وی بود بکرد و گفت :می انديشم که خود را از بلای اين ظالم جان شکر باز رهانم . شگال پرسيد که :بچه طريق قدم در اين کار خواهی نهاد؟ گفت :می خواهم که چون مار در خواب شود ناگاه چشمهای جهان بينش برکنم ، تا در مستقبل نور ديده و مطوه دل من از قصد او ايمن گردد . شگال گفت :اين تدبير بابت خردمندان نيست ، چه خردمند قصد دشمن بر وجهی کند که دران خطر نباشد . و زينهار تا چون ماهی خوار نکنی که در هلاک پنج پايک سعی پيوست ، جان عزيز بباد داد. زاغ گفت :چگونه؟ گفت : آورده اند که ماهی خواری بر لب آبی وطن ساخته بود ، و بقدر حاجت ماهی می گرفتی و روزگاری در خصب و نعمت می گذاشت .چون ضعف پيری بدو راه يافت از شکار باز ماند . با خود گفت :دريغا عمر که عناد گشاده رفت و از وی جز تجربت و ممارست عوضی بدست نيامد که در وقت پيری پای مردی يا دست گيری تواند بود . امروز بنای کار خود ، چون از قوت بازمانده ام ، بر حيلت بايد نهاد و اسباب قوت که قوام معيشتست از اين وجه بايد ساخت .
پس چون اندوهناکی بر کنار آب بنشست . پنج پايک از دور او را بديد ، پيشتر آمد و گفت :تو را غمناک می بينم . گفت :چگونه غمناک نباشم ، که مادت معيشت من آن بود که هر روز يگان دوگان ماهی می گرفتمی و بدان روزگار کرانه می کرد ، و مرا بدان سد رمقی حاصل می بود و در ماهی نقصان بيشتر نمی افتاد؟ و امروز دو صياد از اينجا می گذشتند و با يک ديگر می گفت که :«در اين آب گير ماهی بسيار است ، تدبير ايشان ببايد کرد .»
يکی از ايشان گفت :«فلان جای بيشتر است چون ازيشان بپردازيم روی بدينها آريم .» و اگر حال بر اين جمله باشد مرا دل از جان بربايد داشت و بر رنج گرسنگی بل تلخی مرگ دل بنهاد.
پنج پايک برفت و ماهيان را خبر کرد و جمله نزديک او آمدند و او را گفتند :المستشار موتمن ، و ما با تو مشورت می کنيم و خردمند درمشورت اگر چه ازو دشمن چيزی پرسد شرط نصيحت فرو نگذارد خاصه در کاری که نفع آن بدو بازگردد.و بقای ذات تو بدوام تناسل ما متعلق است . در کار ما چه صواب بينی ؟ ماهی خوار گفت :با صياد مقاومت صورت نبندد ، و من دران اشارتی نتوانم کرد . لکن در اين نزديکی آب گيری می دانم که آبش بصفا پرده درتر از گريه عاشق است و غمازتر از صبح صادق ، دانه ريگ در قعر آن بتوان شمرد و بيضه ماهی از فراز آن بتوان ديد .
اگر بدان تحويل توانيد کرد در امن و راحت و خصب و فراغت افتيد .گفتند :نيکو راييست .لکن نقل بی معونت و مظاهرت تو ممکن نيست . گفت :دريغ ندارم مدت گيرد و ساعت تا ساعت صيادان بيايند و فرصت فايت شود.بسيار تضرع نمودند و منتها تحمل کردند تا بران قرارداد که هر روز چند ماهی ببردی و بر بالايی که در آن حوالی بود بخوردی .و ديگران در آن تحويل تعجيل و مسارعت می نمودند و با يک ديگر پيش دستی و مسابقت می کردند ، و خود بچشم عبرت در سهو و غفلت ايشان می نگريست وبزبان عظت می گفت که :هر که بلاوه دشمن فريفته شود و بر لئيم ظفر و بدگوهر اعتماد روا دارد سزای او اينست .
چون روزها بران گذشت پنج پايک هم خواست که تحويل کند . ماهی خوار او را برپشت گرفت و روی بدان بالا نهاد که خوابگاه ماهيان بود . چون پنج پايک از دور استخوان ماهی ديد بسيار ، دانست که حال چيست . انديشيد که خردمند چون دشمن را در مقام خطر بديد و قصد او در جان خود مشاهدت کرد اگر کوشش فروگذارد در خون خويش سعی کرده باشد ؛ و چون بکوشيد اگر پيروز آيد نام گيرد ، و اگر بخلاف آن کاری اتفاق افتد باری کرم و حميت و مردانگی و شهامت او مطعون نگردد ، و با سعادت شهادت او را ثواب مجاهدت فراهم آيد . پس خويشتن برگردن ماهی خوار افگند و حلق او محکم بيفشرد چنانکه بيهوش از هوا درآمد و يکسر بزيارت مالک رفت.
پنج پايک سرخويش گرفت و پای در راه نهاد تا بنزديک بقيت ماهيان آمد ، و تعزيت ياران گذشته و تهنيت حيات ايشان بگفت و از صورت حال اعلام داد.همگنان شاد گشتند و وفات ماهی خوار را عمر تازه شمردند .
مرا شربتی از پس بد سگال
بود خوشتر از عمر هفتاد سال
و اين مثل بدان آوردم که بسيار کس بکيد و حيلت خويشتن را هلاک کرده است . لکن من ترا وجهی نمايم که اگر بر آن کار توانا گردی سبب بقای تو و موجب هلاک مار باشد . زاغ گفت :از اشارت دوستان نتوان گذشت و رای خردمند را خلاف نتوان کرد . شگال گفت :صواب آن می نمايم که در اوج هوا پرواز کنی و در بامها و صحراها چشم می اندازی تا نظر بر پيرايه ای گشاده افگنی که ربودن آن ميسر باشد . فرود آيی و آن را برداری و هموارتر می روی چنانکه از چشم مردمان غايب نگردی . چون نزديک مار رسی بروی اندازی تا مردمان که در طلب پيرايه آمده باشند نخست ترا باز رهانند آنگاه پيرايه بردارند .
زاغ روی بآبادانی نهاد زنی را ديد پيرايه برگوشه بام نهاده و خود بطهارت مشغول گشته ؛ در ربود و بر آن ترتيب که گفته بود بر مار انداخت . مردمان که در پی زاغ بودند در حال سر مار بکوفتند و زاغ باز رست .
دمنه گفت :اين مثل بدان آوردم تا بدانی که آنچه بحيلت توان کرد بقوت ممکن نباشد . کليله گفت :گاو را که با قوت و زور خرد و عقل جمع است بمکر با او چگونه دست توان يافت ؟ دمنه گفت :چنين است . لکن بمن مغرور است و از من ايمن ، بغفلت او را بتوانم افکند . چه کمين غدر که از مامن گشايند جای گيرتر افتد ، چنانکه خرگوش بحيلت شير را هلاک کرد . چگونه ؟ گفت :
آورده اند که در مرغزاری که نسيم آن بوی بهشت را معطر کرده بود و برعکس آن روی فلک را منور گردانيده ، از هر شاخی هزار ستاره تابان و در هر ستاره هزار سپهر حيران
سحاب گويی ياقوت ريخت برمينا
نسيم گويی شنگرف بيخت برزنگار
بخار چشم هوا و بخور روی زمين
ز چشم دايه باغ است و روی بچه خار
وحوش بسيار بود که همه بسبب چراخور و آب در خصب و راحت بودند ، لکن بمجاورت شير آن همه منغص بود . روزی فراهم آمدند و جمله نزديک شير رفتند و گفتند : تو هر روز پس از رنج بسيار و مشقت فراوان از مايکی شکار می توانی شکست و ما پيوسته در بلا و تو در تگاپوی و طلب. اکنون چيزی انديشيده ايم که ترا دران فراغت و ما را امن و راحت باشد . اگر تعرض خويش از ما زايل کنی هر روز موظف يکی شکاری پيش ملک فرستيم . شير بدان رضا داد و مدتی بران برآمد . يک روز قرعه بر خرگوش آمد . ياران را گفت :اگر در فرستادن من توقفی کنيد من شما را از جور اين جبار خون خوار باز رهانم . گفتند : مضايقتی نيست . او ساعتی توقف کرد تا وقت چاشت شير بگذشت ، پس آهسته نرم نرم روی بسوی شير نهاد . شير را دل تنگ يافت آتش گرسنگی او را بر باد تند نشانده بود و فروغ خشم در حرکات و سکنات وی پديد آمده ، چنانکه آب دهان او خشک ايستاده بود و نقض عهد را در خاک می جست .
خرگوش را بديد ، آواز دادکه :از کجا می آيی و حال وحوش چيست ؟ گفت : در صحبت من خرگوشی فرستاده بودند ، در راه شيری از من بستد ، من گفتم :«اين چاشت ملک است »، التفات ننمود و جفاها راند و گفت :«اين شکارگاه و صيد آن بمن اولی تر ، که قوت شوکت من زيادت است .» من شتافتم تا ملک را خبر کنم .شيربخاست و گفت : او را بمن نمای .
خرگوش پيش ايستاد و او را بسر چاهی بزرگ برد که صفای آن چون آينه ای شک و يقين صورتها بنمودی و اوصاف چهره هر يک بر شمردی .
و گفت : در اين چاهست و من از وی می ترسم ، اگر ملک مرا در برگيرد ، او را نمايم .شير او را در برگرفت و بچاه فرونگريست ، خيال خود و ازان خرگوش بديد ، او را بگذاشت و خود را در چاه افگند و غوطی خورد و نفس خون خوار و جان مردار بمالک سپرد .
خرگوش بسلامت باز رفت . وحوش از صورت حال و کيفيت کار شير پرسيدند ، گفت :او را غوطی دادم که چون گنج قارون خاک خورد شد . همه بر مرکب شادمانگی سوار گشتند و در مرغزار امن و راحت جولانی نمودند ، و اين بيت را ورد ساختند :
کليله گفت :اگر گاو را هلاک توانی کرد چنانکه رنج آن بشير بازنگردد وجهی دارد و در احکام خرد تاويلی يافته شود ، و اگر بی ازانچه مضرتی بدو پيوندد دست ندهد زينهار تا آسيب بران نزنی ، چه هيچ خردمند برای آسايش خويش رنج مخدوم اختيار نکند . سخن بر اين کلمه بآخر رسانيدند و دمنه از زيارت شير تقاعد نمود ، تا روزی فرصت جست و در خلا پيش او رفت چون دژمی.شير گفت :روزهاست که نديده ام ، خير هست ؟ گفت :خير باشد . از جای بشد . بپرسيد که :چيزی حادث شده است ؟ گفت :آزی . فرمود که :بازگوی . گفت :در حال فراغ و خلا راست آيد . گفت :اين ساعت وقت است . زودتر بايد باز نمود که مهمات تاخير برندارد ، و خردمند مقبل کار امروز بفردا نيفگند . دمنه گفت: هر سخن که از سماع آن شنونده را کراهيت آيد بر ادای آن دليری نتوان کرد مگر که بعقل و تمييز شنونده ثقتی تمام باشد ، خاصه که منافع و فوايد آن بدو بازگردد.چه گوينده را دران ورای گزارد حقوق تربيت و تقرير لوازم مناصحت فايده ای ديگر نتواند بود . و اگر از تبعت آن بسلامت بجهد کار تمام بل فتح با نام باشد . و رخصت اين اقدام نمودن بدان می توان يافت که ملک بفضيلت رای و مزيت خرد از ملوک مستثنی است ، و هراينه در استماع آن تمييز ملکانه در ميان خواهد بود . و نيز پوشيده نخواهد ماند که سخن من از محض شفقت و امانت رود ، و از غرض و ريبت منزه باشد . چه گفته اند :الرائد لايکذب اهله.و بقای کافه وحوش بدوام عمر ملک باز بسته است . و خردمند و حلال زاده را چاره نباشد از گزارد حق و تقرير صدق ، چه هر که برپادشاه نصيحتی بپوشاند ، و ، ناتوانی از طبيب پنهان دارد ، و اظهار درويشی و فاقه بر دوستان جايز نبيند . خود را خيانت کرده باشد .
شير گفت :وفور امانت تو مقرر است و آثار آن برحال تو ظاهر . آنچه تازه شده است بازنمای ، که برشفقت و نصيحت حمل افتد ، و بدگمانی و شبهت را در حوالی آن مجال داده نيايد .
دمنه گفت :شنزبه بر مقدمان لشکر خلوتها کرده است و هريک را بنوعی استمالت نموده و گفته که «شير راآزمودم و اندازه زور و قوت او معلوم کرد و رای و مکيدت او بدانست و در هر يک خللی تمام و ضعفی شايع ديدم . » و ملک در اکرام آن کافر نعمت غدار افراط نمود ، و در حرمت و نفاذ امر که از خصايص ملک است او را نظير نفس خويش گردانيد ، و دست او در امر و نهی و حل و عقد گشاده و مطلق کرد ، تا ديو فتنه در دل او بيضه نهاد و هوای عصيان از سر او بادخانه ای ساخت . و گفته اند که «چون پادشاه يکی را از خدمتگزاران در حرمت و جاه و تبع و مال در مقابله و موازنه خويش ديد زود از دست بربايد داشت ، و الا خود از پای درايد .» در جمله آنچه ملک تواند شناخت خاطر ديگران بدان نرسد . و من آن می دانم که بتعجيل تدبير کار کرده آيد . پيش از آنکه دست بشود و بجايی برسد و حازم هم دو نوع است :اول آنکه پيش از حدوث و معاينه شر چگونگی آن را بشناخته باشد ، و آنچه ديگران در خواتم کارها دانند او در فواتح آن باصابت رای بدانسته باشد و ، تدبير اواخر آن در اوايل فکرت بپرداخته . اول الفکر آخر العمل.چن نقش واقعه و صورت حادثه پيدا آمد دران غافل و جاهل ودوربين و عاقل يکسان باشد . و زبان نبوی از اين معنی عبارت کند :الامور تشابهت مقبلة فاذا ادبرت عرفها الجاهل کما يعرفها العاقل.
ذهن تو بيک فکرت ناگاه بداند
وهمی که نهان باشد در پرده اسرار
رای تو بيک نپرت دزديده ببيند
ظنی که کمين دارد درخاطر غدار
چون صاحب رای بر اين نسق بمراقبت احوال خويش پرداخت در همه اوقات گردن کارها در قبضه تصرف خود تواند داشت و پيش از آنکه در گرداب افتد خويشتن به پاياب تواند رسانيد .
در کار خصم خفته نباشی بهيچ حال
زيرا چراغ دزد بود خواب پاسبان
و دوم آنکه چون بلا بدو رسد دل از جای نبرد ، و دهشت و حيرت را بخود راه ندهد ، و وجه تدبير و عين صواب بر وی پوشيده نماند .
جايی که چو زن شود همی مرد
آنجا مرداست بوالفضايل
و عاجز و بيچاره و متردد رای و پريشان فکرت در کارها حيران و وقعت حادثه سراسيمه و نالان ، نهمت برتمنی مقصور و همت از طلب سعادت قاصر
و لايق بدين تقسيم حکايت آن سه ماهی است . شير پرسيد که :چگونه؟ گفت :آورده اند که در آبگيری از راه دور و از تعرض گذريان مصون سه ماهی بود ، و دو حازم و يکی عاجز.از قضا روزی دو صياد بران گذشتند با يک ديگر ميعاد :نهادند که جال بيارند و هر سه ماهی بگيرند.ماهيان اين سخن بشنودند . آنکه حزم زيادت داشت و بارها دستبرد زمانه جافی ديده بود و شوخ چشمی سپهر غدار معاينه کرده و بر بساط خرد و تجربت ثابت قدم شده ، سبک ، روی بکار آورد و از آن جانب که آب درآمدی برفور بيرون رفت . در اين ميان صيادان برسيدند و هر دو جحانب آب گير محکم ببستند .
ديگری هم غوری داست ، نه از پيرايه خرد عاطل بود ونه از ذخيرت تجربت بی بهر . هرچند تدبير در هنگام بلافايده بيشتر ندهد ، و از ثمرات رای در وقت آفت تمتع زيادت نتوان يافت . و با اين همه عاقل از منافع دانش هرگز نوميد نگردد ، و در دفع مکايد دشمن تاخير صواب نبيند . وقت ثبات مردان و روز مکر خردمندانست . پس خويشتن مرده ساخت و بر روی آب ستان می رفت . صياد او را برداشت و چون صورت شد که مرده است بينداخت .بحيلت خويشتن در جوی انداخت و جان بسلامت ببرد .
و آنکه غفلت بر احوال وی غالب و عجز در افعال وی ظاهر بود حيران و سرگردان و مدهوش و پای کشان ، چپ و راست می رفت و در فراز و نشيب می دويد تا گرفتار شد .
و اين مثل بدان آوردم تا ملک را مقرر شود که در کار شنزبه تعجيل واجب است . و پادشاه کامگار آن باشد که تدبير کارها پيش از فوت فرصت و عدم مکنت بفرمايد ، و ضربت شمشير آب دارش خاک از زاد و بود دشمن برآرد ، و شعله عزم جهان سوزش دود از خان و مان خصم بآسمان برساند . شير گفت :معلوم شد . لکن گمانی نمی باشد که شنزبه خيانتی انديشد و سوابق تربيت را بلواحق کفران خويش مقابله روا دارد ، که در باب وی تا اين غايت جز نيکويی و خوبی جايز نداشته ام .
دمنه گفت :همچنين است ، و فرط اکرام ملک اين بطر بدو راه داده ست .
و بد گوهر لئيم ظفر هميشه ناصح و يک دل باشد تا بمنزلتی که اميدوار است برسيد پس تمنی ديگر منازل برد که شايانی آن ندارد ، و دست موزه آرزو و سرمايه غرض بدکرداری و خيانت را سازد . و بنای خدمت و مناصحت بی اصل و ناپاک برقاعده بيم و اميد باشد ، چون ايمن و مستغنی گشت بتيره گردانيدن آب خير و بالا دادن آتش شر گرايد . و حکما گفته اند که «پادشاه بايد که خدمتگاران را از عاطفت و کرامت خويش چنان محروم ندارد که يکبارگی نوميد گردند و بدشمنان او ميل کنند ، و چندان نعمت و غنيت ندهد که بزودی توانگر شوند و هوس فضول بخاطر ايشان راه جويد ، و اقدا بآداب ايزدی کند و نص تنزيل عزيز را امام سازد :و ان من شیء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم ،تا هميشه ميان خوف و رجا روزگار می گذراند ، نه دليری نوميدی بريشان صحبت کند .
و نه طغيان استغنا بديشان راه جويد ان الانسان ليطغی ان رآه استغنی.و ببايد شناخت ملک را که از کژمزاج هرگز راستی نيايد و بدسيرت مذموم طريقت را بتکليف و تکلف بر اخلاق مرضی و راه راست آشنا نتوان کرد .
و کل اناء بالذی فيه يرشح
کز کوزه همان برون تراود که دروست
چنان که نيش کژدم اگر چه بسيار دم بسته دارند و در اصلاح آن مبالغت نمايند چون بگشايند بقرار اصل باز رود و بهيچ تاويل علاج نپذيرد .و هرکه سخن ناصحان ، اگر چه درشت و بی محابا گويند ، استماع ننمايد عواقب کارهای او از پشيمانی خالی نماند ، چون بيماری که اشارت طبيب را سبک دارد و غذا و شربت بر حسب آرزو و شهوت خورد ، هرلحظه ناتوانی مستولی تر و علت زمن تر شود
و از حقوق پادشاهان بر خدمتگزاران گزارد حق نعمت و تقرير ابواب مناصحت است ، و مشفق تر زيردستان اوست که در رسانيدن نصيحت مبالغت واجب بيند و بمراقبت جوانب مشغول نگردد ، و بهتر کارها آنست که خاتمت و مرضی و عاقبت محمود دارد ، و دل خواه تر ثناها آنست که بر زبان گزيدگان و اشراف رود ، و موافق تر دوستان اوست که از مخالفت بپرهيزد و در همه معانی موسا کند ، و پسنديده تر سيرتها آنست که بتقوی و عفاف کشد ، و توانگرتر خلايق اوست که بطر نعمت بدو راه نيابد و ضجرت محنت بر وی مستولی نگردد که اين هر دو خصلت از نتايج طبع زنانست و اشارت حضرت نبوت بدين وارد :انکن اذا جعتن دقعتن و اذا شبعتن خجلتن
و هرکه از آتش بستر سازد و از مار بالين کند خواب او مهنا نباشد ، و از آسايش آن لذتی نيابد . فايده سداد رای و غزارت عقل آنست که چون از دوستان دشمنی بيند و از خدمتگاران نخوت مهتری مشاهدت کند در حال اطراف کار خود فراهم گيرد ، و دامن از ايشان درچيند ، و پيش ازانکه خصم فرصت چاشت بيابد برای او شامی گواران سازد ، چه دشمن بهملت قوت گيرد و بمدت عدت يابد
مخالفان تو موارن بدند مار شدند
برآور از سر موران مار گشته دمار
مده زمان شان ، زين بيش روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار يابد مار
و عاجز تر ملوک آنست که از عواقب کارها غافل باشد و مهمات ملک را خوار دارد ، و هرگاه که حادثه بزرگ افتد وکار دشوار پيش آيد موضع حزم و احتياط را مهمل گذارد ، و چون فرصت فايت شود و خصم استيلا يافت نزديکان خود را متهم گرداند و بهر يک حوالت کردن گيرد .
و از فرايض احکام جهان داری آنست که در تلافی خللها پيش از تمکن خصم و از تغلب دشمن مبادرت نموده شود ، و تدبير کارها برقضيت سياست فرموده آيد . و بخداع و نفاق دشمن التفات نيفتد ، و عزيمت را بتقويت رای پير و تاييد بخت جوان بامضا رسانيده شود چه مال بی تجارت و علم بی مذاکرت و ملک بی سياست پای دار نباشد
دست زمانه ياره شاهی نيفگند
دربازوی که آن نکشيده است بار تيغ
شير گفت :سخن نيک درشت و بقوت راندی ، و قول ناصح بدرشتی و تيزی مردود نگردد و بسمع قبول اصغا يابد . و شنزبه آنگاه که خود دشمن باشد پيداست که چه تواند کرد و از وی چه فساد آيد . و او طعمه منست و مادت حرکت او از گياه است و مدد قوت من از گوشت .
کجا تواند ديدن گوزن طلعت شير
چگونه يارد ديدن تذرو چهره باز
و نيز او را امانی داده ام و دالت صحبت و ذمام معرفت بدان پيوسته
ان المعارف فی اهل النهی ذمم
و در احکام مروت غدر بچه تاويل جايز توان داشت ؟ و بارها بر سرجمع با او ثناها گفته ام و ذکر خرد و ديانت و اخلاص و امانت او بر زبان رانده ، اگر آن را خلافی روا دارم بتناقض قول و رکت رای منسوب گردم و عهد من در دلها بی قدر شودد.
دمنه گفت :ملک را فريفته نمی شايد بود بدانچه گويد «او طعمه منست»، چه اگر بذات خويش مقاومت نتواند کرد ياران گيرد و برزق و مکر و شعوذه دست بکار کند ، و ازان ترسم که وحوش او را موافقت نمايند که همه را بر عداوت ملک تحريض کرده ست و خلاف او در دلها شيرين گردانيده . و با اين همه هرگز اين کار را بديگران نيفگنده و جز بذات خويش تکفل ننمايد .
و چون دمدمه دمنه در شير اثر کرد گفت :در اين کار چه بينی ؟ جواب داد که :چون خوره در دندان جای گرفت از درد او شفا نباشد مگر بقلع ، و طعامی که معده از هضم و قبول آن امتناع نمود و بغثيان و تهوع کشيد از رنج او خلاص صورت نبندد مگر بقذف ؛ و دشمن که بمدارا و ملاطفت بدست نيايد و تمرد او بتودد زيادت گردد ازو نجات نتواند بود مگر بترک صحبت او بگويد .شير گفت :من کاره شده ام مجاورت گاو را ، کسی بنزديک او فرستم و اين حال با او بگويم و اجازت کنم تا هرکجا خواهد برود .
دمنه دانست که اگر اين سخن بر شنزبه ظاهر کند در حال براءت ساحت و نزاهت جانب خويشتن ظاهر گرداند و دروغ و مکر او معلوم شود . گفت :اين باب ، از حزم دور باشد ، و مادام که گفته نيامده ست محل خيار باقی است ، پس از اظهار تدارک ممکن نگردد
سخن نگويی توانيش گفت
و مرگفته را باز نتوان نهفت
و هر سخن که از زندان دهان جست و هر تير که از قبضه کمان پريد پوشانيدن آن سخن و بازآوردن آن تير بيش دست ندهد . ومهابت خامشی ، ملوک را پيرايه ای نفيس است .
چنان از سخن در دلت دار راز
که گر دل بجويد نيابدش باز
و شايد بود که چون صورت حال بشناخت و فضيحت خود بديد بمکابره درآيد ، ساخته و بسيجيده جنگ آغازد ، يا مستعد و متشمر روی بگرداند . و اصحاب حزم گناه ظاهر را عقوبت مستور و جرم مستور را عقوبت ظاهر جايز نشمرند .
شير گفت :بمجرد گمان بی وضوح يقين نزديکان خود را مهجور گردانيدن و در ابطال ايشان سعی پيوستن خود را در عذاب داشتن است و تيشه برپای خويش زدن ، و پادشاه را در همه معانی خاصه در اقامت حدود و در امضای ابواب سياست ؛ تامل و تثبت واجب است .
دمنه گفت :فرمان ملک راست .اما هرگاه که اين غدار مکار بيايد آماده و ساخته بايد بود تا فرصتی نيابد . و اگربهتر نگريسته شود خبث عقيدت او در طلعت کژ و صورت نازيباش مشاهدت افتد ، که تفاوت ميان ملاحظت دوستان و نظرت دشمنان ظاهر است ، و پوشانيدن آن بر اهل تمييز متعذر.
و علامت کژی باطن او آنست که متلون و متغير پيش آيد و چپ و راست می نگرد و پس و پيش سره می کند ، جنگ را می بسيجد
بر بسته ميان و در زده ناوک
بگشاده عنان و در چده دامن
شير گفت :صواب همين است .و اگر از اين علامات چيزی مشاهده افتد شبهت زايل گردد.چون دمنه از اغرای شير بپرداخت و دانست که بدم او آتش فتنه از آن جانب بالا گرفت خواست که گاو را ببيند و او را هم بر باد نشاند ، و بفرمان شير رود تا از بدگمانی دور باشد ، گفت :يکی شنزبه را بينم و از مضمون ضمير او تنسمی کنم؟ شير اجازت کرد . دمنه چون سرافگنده ای انده زده بنزديک شنزبه رفت.
شنزبه ترحيب تمام نمود و گفت :روزهاست تا نديده ام ، سلامت بوده ای ؟ دمنه گفت :چگونه سلامت تواند بود کسی که مالک نفس خود نباشد ، اسير مراد ديگران و هميشه بر جان و تن لرزان ، يک نفس بی بيم و خطر نزند و يک سخن بی خوف و فزع نگويد ؟ گاو گفت :موجب نوميدی چيست ؟ گفت :آنچه در سابق تقدير رفته است جف القلم بما هو کائن الی يوم الدين . کيست که با قضای آسمانی مقاومت يارد پيوست؟ و در اين عالم بمنزلتی رسد و از نعمت دنيا شربتی در دست او دهند که سرمست و بی باک نشود ؟ و برپی هوا قدم نهد و در معرض هلاک نباشد؟ و بازنان مجالست دارد و مفتون نگردد؟ و بلئيمان حاجت بردارد و خوار نشود ؟ و با شرير و فتان مخالطت گزيند و در حسرت وندامت نيفتد ؟ و صحبت سلطان اختيار کند و بسلامت جهد؟
شنزبه گفت :سخن تو دليل می کند برآنچه مگر ترا از شير نفرتی و هراسی افتاده است .گفت : آری ، لکن نه از جهت خويش ، و تو می دانی سوابق اتحاد و مقدمات دوستی من با خود ، و عهدهايی که ميان ما رفته ست در آن روزگار که شير مرا نزديک تو فرستاد هم مقرر است ، و ثبات من بر ملازمت آن عهود و رغبت در مراعات آن حقوق معلوم .و چاره نمی شناسم از اعلام تو بدانچه تازه شود از محبوب و مکروه و نادر و معهود .
شنزبه گفت :بيار ای دوست مشفق و يار کريم عهد. دمنه گفت که :از معتمدی شنودم که شير بر لفظ رانده ست که «شنزبه نيک فربه شده ست و بدو حاجتی و ازو فراغتی نيست ، وحوش را بگوشت او نيک داشتی خواهم کرد ».چون اين بشنودم و تهور و تجبر او می شناختم بيامدم تا ترا بياگاهانم و برهان حسن عهد هرچه لايح تر بنمايم و آنچه از روی دين و مودت و شرط حفاظ و حکم فتوت بر من واجب است به ادا رسانم.
از عهده عهد اگر برون آيد مرد
از هرچه گمان بری فزون آيد مرد
و حالی بصلاح آن لايق تر که تدبيری انديشی و بر وجه مسارعت روی بحليت آری مگر دفعی دست دهد و خلاصی روی نمايد .
چون شنزبه حديث دمنه بشنود ، و عهود و مواثيق شير پيش خاطر آورد - و در سخن او نيز ظن صدق و اعتقاد نصيحت می داشت - گفت واجب نکند که شير بر من غدر انديشد ، که ا زمن خيانتی ظاهر نشده ست ، لکن بدروغ او را بر من آغاليده باشند و بتزوير و تمويه مرا در خشم او افگنده . و در خدمت او طايفه ای نابکارند همه در بدکرداری استاد و امام ، و در خيانت و درازدستی چيره و دلير ، و ايشان را بارها بيازموده است و هرچه از آن باب در حق ديگران گويند بران قياس کند . وهراينه صحبت اشرار موجب بدگمانی باشد در حق اخيار ، و اين نوع ممارست بخطا راه برد چون خطای بط.
گويند که بطی در آب روشنايی ستاره ديد ، پنداشت که ماهی است ، قصدی می کرد تابگيرد و هيچ نمی يافت . چون بارها بيازمود و حاصلی نديد فروگذاشت . ديگر روز هرگاه که ماهی بديدی گمان بردی که همان روشنايی است قصدی نپيوستی.و ثمرت اين تجربت آن بود که همه روز گرسنه بماند.
و اگر شير را از من شنوانيده اند و باور داشته است موجب آزمايش ديگران بوده است و مصداق تهمت من خيانت ايشان است .
و اگر اين هم نيست و کراهيت بی علت است پس هيچ دست آويز و پای جای نماند . چه سخط چون از علتی زايد استرضا و معذرت آن را بردارد ، و هرچه برزق و افترا ساخته شود اگر بنفاذ رسد دست تدارک ازان قاصر ، و وجه تلافی دران تاريک باشد.که باطل و زور هرگز کم نيايد و آن را اندازه و نهايت صورت نبندد.
و نمی دانم در آنچه ميان من و شير رفته است خود را جرمی ، هرچند در امکان نيايد که دو تن بايک ديگر صحبت دارند ، و شب و روز و گاه و بيگاه بيک جا باشند ، و در نيک و بد و اندوه و شادی مفاوضت پيوندند چندان که تحرز و تحفظ وخويشتن داری بکار توانند داشت که سهوی نرود.چه هيچ کس از سهو و زلت خالی و معصوم نتواند بود ، و هرگاه که بقصد و عمد منسوب نباشد مجال تجاوز اغماض اندران هرچه فراخ تر است . و نيز هيچ مشاطه جمال عفو و احسان مهتران را زشتی جرم و جنايت کهتران نيست
والضد يبرز حسنه الضد
و اگر بر من خطايی خواهد شمرد جز آن نمی شناسم که در رايها جای جای برای مصلحت او را خلافی کرده ام ، مگر آن را بر دليری و بی حرمتی حمل فرموده است .و هيچ اشارت نبوده ست که نه دران منفعتی و ازان فايده ای ظاهر بحاصل آمده است . و با اين همه البته بر سر جمع نگفته ام ، و دران جانب هيبت او برعايت رسانيده ام ، و شرط تعظيم و توقير هرچه تمامتر بجای آورده . و چگونه توان داشت که نصيحت سبب وحشت و خدمت موجب عداوت گردد؟
دارو سبب درد شد ، اينجا چه اميد است
زايل شدن عارضه و صحت بيمار!
و هرکه از ناصحان در مشاورت و از طبيبان در معالجت و از فقها در مواضع شبهت به رخصت و غفلت راضی گردد از فوايد رای راست و منافع علاج بصواب و ميامن مجاهدت در عبادت بازماند .
و اگر اين هم نيست ممکن است که سکرات سلطنت و ملال ملوک او را برين باعث می باشد . و يکی از سکرات ملک آنست که هميشه خائنان را بجمال رضا آراسته دارد و ناصحان را بوبال سخط ماخوذ .و علما گويند که «در قعر دريا با بند غوطه خوردن و ، در مستی لب مار دم بريده مکيدن خطر است ، و ازان هايل تر و مخوف تر خدمت و قربت سلاطين
و نيز شايد بود که هنر من سبب اين کراهيت گشته است ، چه اسپ را قوت وتگ او موجب عنا و رنج گردد ، و درخت نيکو بارور را از خوشی ميوه شاخها شکسته شود ، و جمال دم طاووس او را پراگنده و بال گسسته گذارد
وبال من آمد همه دانش من
چو روباه را موی طاووس را پر
*
شد ناف معطر سبب کشتن آهو
شد طبع موافق سبب بستن کفتار
و هنرمندان بحسد بی هنران در معرض تلف آيند
ان الحسان مظنة للحسد
و خصم امائل فرومايگان و اراذل باشند و بحکم انبوهی غلبه کنند ، چه دون و سفله بيشتر يافته شود . لئيم را از ديدار کريم و ، نادان را از مجالست دانا ، و احمق را از مصاحبت زيرک ملالت افزايد .
و بی هنران در تقبيح حال اهل هنر چندان مبالغت نمايند که حرکات و سکنات او را در لباس دناءت بيرون آرند ، و در صورت جنايت و کسوت خيانت بمخدوم نمايند ، و همان هنر را که او دالت سعادت شمرد مادت شقاوت گردانند
و اگر بدسگالان اين قصد بکرده اند و قضا آن را موافقت خواهد نمود دشوارتر ، که تقدير آسمانی شير شرزه را اسير صندوق گرداند و مار گرزه را سخره و خردمند دوربين را مدهوش حيران و ، احمق غافل را زير متيقظ و شجاع مقتحم را بد دل محترز و جبان خائف را دلير متهور و توانگر منعم را درويش ذليل و فاقه رسيده محتاج را مستظهر متمول.
دمنه گفت : آنچه شير برای تو می سگالد از اين معانی که برشمردی چون تضريب خصوم ملال ملوک و ديگر ابواب نيست ، لکن کمال بی وفايی و غدر او را بران ميدارد ، که جباری است.کامگار و غداريست مکار.اويل صحبت او را حلاوت زندگانيست و اواخر آن را تلخی مرگ.شنزبه گفت:طعم نوش چشيده ام ، نوبت زخم نيش است.و بحقيقت مرا اجل اينجا آورد ، و الا من چه مانم بصحبت شير ؟ من او را طعمه و او در من طامع.اما تقدير ازلی و غلبه حرص و اوميد مرا در اين ورطه افگند
و امروز تدبير از تدارک آن قاصر است و رای در تلافی آن عاجز ، و زنبور انگبين بر نيلوفر نشيند و برايحت معطر و نسيم معنبر آن مشغول و مشعوف گردد تا بوقت برنخيزد ، و چون برگهای نيلوفر پيش آيد در ميان آن هلاک شود . و هرکه از دنيا بکفاف قانع نباشد و در طلب فضول ايستد چون مگس است که بمرغزارهای خويش پررياحين و درختان سبز پرشکوفه راضی نگردد و برآبی نشيند که از گوش پيل مست دود تا بيک حرکت گوش پيل کشته شود.و هرکه نصيحت و خدمت کسی را کند که قدر آن نداند چنانست که بر اوميد ريع در شوره ستان تخم پراگند و ، با مرده مشاورت پيوندد و ، در گوش کرمادرزاد غم و شادی گويد و، بر روی آب روان معما نويسد و ، بر صورت گرمابه بهوس تناسل عشق بازد .دمنه گفت:از اين سخن درگذر و تدبير کار خود کن.شنزبه گفت :چه تدبير دانم کرد؟و من اخلاق شير را آزموده ام ، در حق من جز خير و خوبی نخواهد بود ، لکن نزديکان او در هلاک من می کوشند ، و اگر چنين است بس آسان نباشد ، چه ظالمان مکار چون هم پشت شوند و دست در دست دهند و يک رويه قصد کسی کنند زود ظفر يابند و او را از پای درارند ، چنانکه گرگ و زاغ و شگال قصد اشتر کردند و پيروز آمدند .دمنه گفت:چگونه بود آن؟ گفت:
آورده اند که زاغی و گرگی و شگالی در خدمت شيری بودند و مسکن ايشان نزديک شارعی عامر.اشتربازرگانی در آن حوالی بماند بطلب چراخور در بيشه آمد.چون نزديک شير رسيد از تواضع و خدمت چاره نديد شير او را استمالت نمود و از حال او استکشافی کرد و پرسيد :عزيمت در مقام و حرکت چيست ؟ جواب داد که:آنچه ملک فرمايد .شير گفت:اگر رغبت نمايی در صحبت من مرفه و ايمن بباش.اشتر شاد شد و دران بيشه ببود . و مدتی بران گذشت . روزی شير در طلب شکاری می گشت پيلی مست با او دوچهار شد ، و ميان ايشان جنگ عظيم افتاد و از هر دو جاب مقومت رفت ، و شير مجروح ونالان باز آمد ؛ و روزها از شکار بماند . و گرگ و زاغ و شگال بی برگ می بودند . شير اثر آن بديد و گفت : می بينيد در اين نزديکی صيدی تا من بيرون روم و کار شما ساخته گردانم ؟
ايشان در گوشه ای رفتند و با يک ديگر گفت: در مقام اين اشتر ميان ما چه فايده؟ نه ما را با او الفی و نه ملک را ازو فراغی.شير را بران بايد داشت تا او را بشکند ، تا حالی طعمه او فرونماند و چيزی بنوک ما رسد . شگال گفت : اين نتوان کرد ، که شير او را امان داده ست و در خدمت خويش آورده . و هرکه ملک را بر غدر تحريض نمايد و نقض عهد را در دل او سبک گرداند ياران و دوستان را در منجنيق بلا نهاده باشد و آفت را بکمند سوی خود کشيده .زاغ گفت:آن وثيقت را رخصتی توان انديشيد و شير را از عهده آن بيرون توان آورد ؛ شما جای نگاه داريد تا من بازآيم.
پيش شير رفت و بيستاد.شير پرسيد که :هيچ بدست شد؟ زاغ گفت:کس را چشم از گرسنگی کار نمی کند ، لکن وجه ديگر هست ، اگر امضای ملک بدان پيوندد همه در خصب و نعمت افتيم . شير گفت:بگو.زاغ گفت :اين اشتر ميان ما اجنبی است ، و در مقام او ملک را فايده ای صورت نمی توان کرد . شير در خشم شد و گفت :اين اشارت از وفا و حريت دور است و با کرم و مروت نزديکی و مناسبت ندارد . اشتر را امان داده ام ، بچه تاويل جفا جايز شمرم؟ زاغ گفت :بدين مقدمه وقوف دارم ، لکن حکما گويند که ؟«يک نفس را فدای اهل بيتی بايد کرد و اهل بيتی را فدای قبيله ای و قبيله ای را فدای اهل شهری و اهل شهری را فدای ذات ملک اگر درخطری باشد .» و عهد را هم مخرجی توان يافت چنانکه جانب ملک از وصمت غدر منزه ماند ، و حالی ذات او از مشقت فاقه و مخافت بوار مسلم ماند . شير سر در پيش افگند.
زاغ باز رفت و ياران را گفت :لختی تندی و سرکشی کرد ، آخر رام شد و بدست آمد . اکنون تدبير آنست که ما همه بر اشتر فراهم آييم ، و ذکر شير و رنجی که او را رسيده است تازه گردانيم ، و گوييم «ما در سايه دولت و سامه حشمت اين ملک روزگار خرم گذرانيده ايم . امروزکه او را اين رنج افتاد اگر بهمه نوع خويشتن برو عرضه نکنيم و جان و نفس فدای ذات و فراغ او نگردانيم بکفران نعمت منسوب شويم ، و بنزديک اهل مروت بی قدر و قيمت گرديم.و صواب آنست که جمله پيش او رويم و شکر ايادی او باز رانيم ، و مقرر گردانيم که از ما کاری ديگر نيايد ، جانها و نفسهای ما فدای ملک است . و هريک از ما گويد :امروز چاشت ملک از من سازند . و ديگران آن را دفعی کنند و عذری نهند . بدين تودد حقی گزارده شود و ما را زيانی ندارد .»
اين فصول با اشتر درازگردن کشيده بالا بگفتند ، و بيچاره را بدمدمه در کوزه فقاع کردند ، و با او قرار داده پيش شير رفتند.و چون از تقرير ثنا و نشر شکر بپرداختند زاغ گفت : راحت ما بصحت ذات ملک متعلق است . و اکنون ضرورتی پيش آمده است ، و از امروز ملک را از گوشت من سد رمقی حاصل تواند بود ، مرا بشکند .ديگران گفتند :در خوردن تو چه فايده از گوشت تو چه سيری ؟! شگال هم برآن نمط فصلی آغاز نهاد. جواب دادند که :گوشت تو بوی ناک و زيان کار است طعمه ملک را نشايد .گرگ هم بر اين منوال سخنی بگفت .گفتند که: گوشت تو خناق آرد ، قايم مقام زهر هلاهل باشد .
اشتر اين دم چون شکر بخورد و ملاطفتی نمود . همگنان يک کلمه شدند و گفتند:راست می گويی و از سر صدق عقيدت و فرط شفقت عبارت می کنی.يکبارگی در وی افتادند و پاره پاره کردند.
و اين مثل بدان آوردم که مکر اصحاب اغراض ، خاصه که مطابقت نمايند ، بی اثر نباشد.دمنه گفت:وجه دفع، چه می انديشی ؟ گفت:جز جنگ و مقاومت روی نيست ، که اگر کسی همه عمر بصدق دل نماز گزارد ، و از مال حلال صدقه دهد چندان ثواب نيايد که يک ساعت از روز از برای حفظ مال و توقفی نفس در جهاد گذارد من قتل دون ماله فهو شهيد و من قتل دون نفسه فهو شهيد چون بجهاد که برای مال کرده شود سعادت شهادت و عز مغفرت می توان يافت جايی که کارد باستخوان رسد و کار بجان افتد اگر از روی دين و حميت کوششی پيوسته آيد برکات و مثوبات آن را نهايت صورت نبندد ، و وهم از ادراک غايت آن قاصر باشد.
دمنه گفت:خردمند در جنگ شتاب و مسابقت و پيش دستی و مبادرت روا ندارد ، و مباشرت خطرهای بزرگ اختيار صواب نبيند . و تا ممکن گردد اصحاب رای بمدارا و ملاطفت گرد خصم درآيند ، و دفع مناقشت بمجاملت اولی تر شناسند.ودشمن ضعيف را خوار نشايد داشت ، که اگر از قوت و زور درماند بحيلت و مکر فتنه انگيزد . و استيلا و اقتحام و تسلط و اقدام شير مقرر است و از شرح و بسط مستغنی . و هرکه دشمن را خوار دارد و از غايلت محاربت غافل باشد پشيمان گردد ، چنانکه وکيل دريا گشت از تحقير طيطوی.شنزبه گفت :چگونه؟ گفت:
آورده اند که نواعی است از مرغان آب که آن را طيطوی خوانند ، و يک جفت ازان در ساحلی بودندی.چون وقت بيضه فراز آمد ماده گفت: در اين سخن جای تامل است ، اگر دريا در موج آيد و بچگان را درربايد آن را چه حيلت توان کرد ؟ نر گفت:گمان نبرم که وکيل دريا اين دليری کند و جانب مرا فروگذارد ، واگر بی حرمتی انديشد انصاف از وی بتوان ستد.ماده گفت:خويشتن شناسی نيکو باشد.بچه قوت و عدت وکيل دريا را بانتقام خود تهديد می کنی ؟ از اين استبداد درگذر، و برای بيضه جای حصين گزين ، چه هرکه سخن ناصحان نشنود بدو آن رسد که بباخه رسيد .گفت :چگونه؟ گفت:
آورده اند که در آب گيری دو بط و يکی باخه ساکن بودند و ميان ايشان بحکم مجاورت دوستی و مصادقت افتاده .ناگاه دست روزگار غدار رخسار حال ايشان بخراشيد و سپهر آينه فام صورت مفارقت بديشان نمود ، و در آن آب که مايه حيات ايشان بود نقصان فاحش پيدا آمد.بطان چون آن بديدند بنزديک باخه رفتند و گفت :بوداع آمده ايم ، پدرود باش ای دوست گرامی و رفيق موافق.باخه از درد فرقت و سوز هجرت بناليد و از اشک بسی در و گهر باريد
و گفت : ای دوستان و ياران ، مضرت نقصان آب د رحق من زيادت است که معيشت من بی ازان ممکن نگردد.و اکنون حکم مروت و قضيت کرم عهد آنست که بردن مرا وجهی انديشيد و حيلتی سازيد . گفتند :رنج هجران تو مارا بيش است ، و هرکجا رويم اگر چه در خصب و نعمت باشيم بی ديدار تو ازان تمتع و لذت نيايم ، اما تو اشارت مشفقان و قول ناصحان را سبک داری ، و بر آنچه بمصلحت حال و مآل تو پيوندد ثبات نکنی .و اگر خواهی که ترا ببريم شرط آنست که چون ترا برداشتيم و در هوا رفت چندانکه مردمان را چشم بر ما افتد هرچيز گويند راه جدل بربندی و البته لب نگشايی . گفت :فرمان بردارم ، و آنچه برشما از روی مروت واجب بود بجای آورديد ، و من هم می پذيرم که دم طرقم و دل در سنگ شکنم .
بطان چوبی بياوردند و باخه ميان آن بدندان بگرفت محکم ، و بطان هر دو جانب چوب را بدهان برداشتند و او را می بردند . چون باوج هوا رسيدند مردمان را از ايشان شگفت آمد و از چپ و راست بانگ بخاست که «بطان باخه می برند .» باخه ساعتی خويشتن نگاه داشت ، آخر بی طاقت گشت وگفت :«تا کور شويد . دهان گشاد بود و از بالا در گشتن.بطان آواز دادند که:بر دوستان نصيحت باشد
نيک خواهان دهند پند وليک
نيک بختان بوند پند پذير
باخه گفت :اين همه سودا است ، چون طبع اجل صفرا تيز کرد و ديوانه وار روی بکسی آورد از زنجير گسستن فايده حاصل نيايد و هيچ عاقل دل در دفع آن نبندد
ان المنايا لاتطيش سهامها
از مرگ حذر کردن دو وقت روا نيست
روزی که قضا باشد و روزی که قضا نيست
طيطوی نر گفت:شنودم اين مثل ، ولکن مترس و جای نگاه دار.ماده بيضه بنهاد.وکيل دريا اين مفاوضت بشنود ، از بزرگ منشی و رعنايی طيطوی در خشم شد و دريا در موج آمد و بچگان ايشان را ببرد .ماده چون آن بديد اضطراب کرد و گفت:من ميدانستم که با آب بازی نيست ، و تو بنادانی بچگانن باد دادی و آتش بر من بباريدی ، ای خاکسار باری تدبيری انديش.طيطوی نر جواب داد که :سخن بجهت گوی ، و من از عهده قول خويش بيرون می آيم و انصاف خود از وکيل دريا می ستانم.
در حال بنزديک ديگر مرغان رفت و مقدمان هر صنف را فراهم آورد و حال باز گفت ، و در اثنای آن ياد کرد که :اگر همگنان دست در دست ندهيد و در تدارک اين کار پشت در پشت نه ايستد وکيل دريا را جرات افزايد ، و هرگاه که اين رسم مستمر گشت همگنان در سر اين غفلت شويد . مرغان جمله بنزديک سيمرغ رفتند ، و صورت واقعه با او بگفتند ، و آينه فرا روی او داشتند که اگر در اين انتقام جد ننمايد بيش شاه مرغان نتواند بود .سيمرغ اهتزاز نمود و قدم بنشاط در کار نهاد.مرغان بمعونت و مظاهرت او قوی دل گشتند و غزيمت بر کين توختن مصمم گردانيدند.وکيل دريا قوت سيمرغ و ديگر مرغان شناخته بود بضرورت ، بچگان طيطوی باز داد.
و اين افسانه بدان آوردم تا بدانی که هيچ دشمن را خوار نشايد داشت.شنزبه گفت:در جنگ ابتدا نخواهم کرد اما از صيانت نفس چاره نيست . دمنه گفت :چون بنزديک او روی علامات شر بينی ، که راست نشسته باشد و خويشتن را برافراشته و دم بر زمين می زند ، شنزبه گفت :اگر اين نشانها ديده شود حقيقت غدر از غبار شبهت بيرون آيد .
دمنه شادمان و تازه روی بنزديک کليله رفت.کليله گفت :کار کجا رسانيدی ؟ گفت:فراغ هرچه شاهدتر و زيباتر روی می نمايد .
پس هر دو بنزديک شير رفتند.اتفاق را گاو بايشان برابر برسيد.چون او را بديد راست ايستاد و می غريد و دم چون مار می پيچانيد . شنزبه دانست که قصد او دارد و با خود گفت :خدمتگار سلطان در خوف و حيرت همچون هم خانه مار و هم خوابه شير است ، که اگر چه مار خفته و شير نهفته باشد آخر اين سر برآرد و آن دهان بگشايد .
اين می انديشيد و جنگ را می ساخت.چون شير تشمر او مشاهدت کرد برون جست و هردو جنگ آغاز نهادند و خون از جانبين روان گشت . کليله آن بديد و روی بدمنه آورد و گفت:
باران دو صد ساله فرو ننشاند
اين گرد بلا را که تو انگيخته ای
بنگر ای نادان در وخامت عواقب حيلت خويش.دمنه گفت:عاقبت وخيم کدامست؟گفت:رنج نفس شير و ، سمت نقض عهد و ، هلاک گاو و هدر شدن خون او و ، پريشانی جماعت لشکر و تفرقه کلمه سپاه و ، ظهور عجز تو در دعوی که برفق اين کار بپردازی و بدين جای رسانيد .و نادان تر مردمان اوست که مخدوم را بی حاجت در کارزار افگند.و خردمندان در حال قوت و استيلا و قدرت و استعلا از جنگ چون خرچنگ پس خزيده اند ، و از بيدار کردن فتنه و تعرض مخاطره و تحرز و تجنب واجب ديده اند ، که وزير چون پادشاه را بر جنگ تحريض نمايد در کاری در کاری که بصلح و رفق تدارک پذيرد برهان حمق و غباوت ، بنموده باشد ، و حجت ابلهی و خيانت سيرگواه کرده. پوشيده نماند که رای در رتبت بر شجاعت مقدم است ، که کارهای شمشير به رای بتوان گزارد و آنچه به رای دست دهد شمشير دو اسپه در گرد آن نرسد ، چه هرکجا رای سست بود شجاعت مفيد نباشد چنانکه ضعيف دل و رکيک رای را در محاورت زبان گنگ شود و فصاحت و چرب سخنی دست نگيرد . و مرا هميشه اعجاب تو و مغرور بودن به رای خويش و مفتون گشتن بجاه اين دنيای فريبنده ، که مانند خدعه غول و عشوه سرابست ، معلوم بود لکن در اظهار آن با تو تاملی کردم و منتطر می بودم که انتباهی يابی و ازخواب غفلت بيدار شوی ، و چون از حد بگذشت وقتست که از کمال نادانی و جهالت و حمق و ضلالت تو اندکی باز گويم و بعضی از معايب رای و مقابح فعل تو بر تو شمرم ؛ و آن از دريا قطره ای و از کوه ذره ای خواهد بود ، و گفته اند :پادشاه را هيچ خطر چون وزيری نيست که قول او را بر فعل رجحان بود و گفتار برکردار مزيت دارد
و تو اين مزاج داری و سخن تو بر هنر تو راجح است ، و شير بحديث تو فريفته شد . و گويند که «در قول بی عمل و منظر بی مخبر و مال بی خرد و دوستی بی وفا و علم بی صلاح و صدقه بی نيت و زندگانی بی امن و صحت فايده ای بيشتر نتواند بود .و پادشاه اگر چه بذات خويش عادل و کم آزار باشد چون وزير جائر و بدکرداری باشد منافع عدل و رافت او از رعايا بريد گرداند ، چون آب خوش صافی که در وی نهنگ بينند ، هيچ آشناور ، اگر چه تشنه و محتاج گذشتن باشد ، نه دست بدان دراز يارد کردن نه پای دران نهاد.»
و زينت و زيب ملوک خدمتگاران مهذب و چراکران کافی کاردانند.و تو می خواهی که کسی ديگر را در خدمت شير مجال نيفتد ، و قربت و اعتماد او بر تو مقصور باشد.و از نادانی است طلب منفعت خويش در مضرت ديگران و ، توقع دوستان مخلص بی وفاداری و رنج کشی و ، چشم ثواب آخرت بريا در عبادت و ، معاشقت زنان بدرشت خويی و فظاظت و ، آموختن علم بآسايش و راحت.لکن در اين گفتار فايده ای نيست ، چون می دانم که در تو اثر نخواهد کرد .و مثل من با تو چنانست چون آن مرد که آن مرغ را می گفت که «رنج مبر در معالجت چيزی که علاج نپذيرد ، که گفته اند :
وداء النوک ليس له دواء»
دمنه پرسيد که :چگونه ؟گفت:
آورده اند که جماعتی از بوزنگان در کوهی بودند ، چون شاه سيارگان بافق مغربی خراميد و جمال جهان آرای را بنقاب ظلام بپوشانيد سپاه زنگ بغيبت او بر لشگر روم چيره گشت و شبی چون کار عاصی روز محشر درآمد.باد شمال عنان گشاده و رکاب گران کرده بر بوزنگان شبيخون آورد . بيچارگان از سرما رنجور شدند . پناهی می جستند ، ناگاه يراعه ای ديدند در طرفی اگنده ، گمان بردند که آتش است ، هيزم بران نهادند و می دميدند.
برابر ايشان مرغی بود بر درخت بانگ می کرد که :آن آتش نيست.البته بدو التفات نمی نمود.در اين ميان مردی آنجا رسيد ، مرغ را گفت :رنج مبر که بگفتار تو يار نباشند و تو رنجور گردی ، و در تو تقديم و تهذيب چنين کسان سعی پيوستن همچنانست که کسی شمشير بر سنگ آزمايد و شکر در زير آب پنهان کند. مرغ سخن وی نشنود و از درخت فرود آمد تا بوزنگان را حديث يراعه بهتر معلوم کند ، بگرفتند و سرش جدا کردند.
و کار تو همين مزاج دارد و هرگز پند نپذيری ، و عظت ناصحان در گوش نگذاری . و هراينه در سر اين استبداد و اصرار شوی و از اين زرق و شعوذه وقتی پشيمان گردی که بيش سود ندارد و زبان خرد در گوش تو خواند که«ترکت الرای بالری.» لختی پشت دست خايی و روی سينه خراشی ، چنانکه آن زيرک شريک مغفل کرد و سود نداشت . دمنه گفت :چگونه؟ گفت:
دو شريک بودند يکی دانا و ديگر نادان ، و ببازارگانی می رفتند . در راه بدره ای زر يافتند ، گفتند :سود ناکرده در جهان بسيار است ، بدين قناعت بايد کرد و بازگشت . چون نزديک شهر رسيدند خواستند که قسمت کنند ، آنکه دعوی زيرکی کردی گفت:چه قسمت کنيم ؟ آن قدر که برای خرج بدان حاجت باشد برگيريم ، و باقی را باحتياط بجايی بنهيم ، و هر يکچندی می آييم و بمقدار حاجت می بريم . برين قرار دادند و نقدی سره برداشتند و باقی در زير درختی باتقان بنهادند و در شهر رفتند.
ديگر روز آنکه بخرد موسوم و بکياست منسوب بود بيرون رفت وزر ببرد : و روزها بران گذشت و مغفل گذشت و مغفل را بسيم حاجت افتاد.بنزديک شريک آمد و گفت :بيا تا از آن دفينه چيزی برگيريم که من محتاجم . هر دو بهم آمدند و زر نيافتند ، عجب بردند . زيرک در فرياد و نفير آمد و دست در گريبان غافل درمانده زد که :زر تو برده ای و کسی ديگر :خبر نداشتست.بيچاره سوگند می خورد که :نبرده ام . البته فايده نداشت. تا او را بدر سرای حکم آورد و زر دعوی کرد و قصه باز گفت.
قاضی پرسيد که :گواهی يا حجتی داری؟ گفت :درخت که در زير آن مدفون بوده است گواهی دهد که اين خائن بی انصاف برده است و مرا محروم گردانيده .قاضی را از اين سخن گفت آمد و پس از مجادله بسيار ميعاد معين گشت که ديگر روز قاضی بيرون رود و زير درخت دعوی بشنود و بگواهی درخت حکم کند .
آن مغرور بخانه رفت و پدر را گفت که :کار زر بيک شفقت و ايستادگی تو باز بستست .و من باعتماد تو تعلق بگواهی درخت کرده ام . اگر موافقت نمايی زر ببريم و همچندان ديگر بستانيم . گفت :چيست آنچه بمن راست می شود ؟ گفت :ميان درخت گشاده است چنانکه اگر يک دو کس دران پنهان شود نتوان ديد . امشب ببايد رفت و در ميان آن ببود و ، فردا چون قاضی بيايد گواهی چنانکه بايد بداد . پير گفت :ای پسر ، بسا حيلتا که بر محتال وبال گردد.و مباد که مکر تو چون مکر غوک باشد .گفت :چگونه؟ گفت:
غوکی در جوار ماری وطن داشت ، هرگاه که بچه کردی مار بخوردی ، و او بر پنج پايکی دوستی داشت . بنزديک او رفت و گفت :ای بذاذر ، کار مرا تدبير کن که مرا خصم قوی و دشمن مستولی پيدا آمده ست ، نه با او مقاومت می توانم کردن و نه از اينجا تحويل ، که موضع خوش و بقعت نزه است ، صحن آن مرصع بزمرد و ميناو مکدل ببسد و کهربا
آب روی آب زمزم و کوثر
خاک وی خاک عنبر و کافور
شکل وی ناپسوده دست صبا
شبه وی ناسپرده پای دبور
پنج پايک گفت :با دشمن غالب توانا جزبمکر دست نتوان يافت ، و فلان جای يکی راسوست ؛ يکی ماهی چند بگير و بکش و پيش سوراخ راسو تا جايگاه مار می افگن ، تا راسو يگان يگان می خورد ، چون بمار رسيد ترا از جور او باز رهاند . غوک بدين حيلت مار را هلاک کرد .روزی چند بران گذشت .راسو را عادت باز خواست ، که خوکردگی بتر از عاشقی است .بار ديگر هم بطلب ماهی بر آن سمت می رفت ، ماهی نيافت ، غوک را با بچگان جمله بخورد.اين مثل بدان آوردم تا بدانی که بسيار حيلت و کوشش بر خلق وبال گشتست.گفت : ای پدر کوتاه کن و درازکشی در توقف دار ، که اين کار اندک موونت بسيار منفعت است. پير را شره مال و دوستی فرزند در کار آورد ، تا جانب دين و مروت مهمل گذاشت ، و ارتکاب اين محفظور بخلاف شريعت و طريقت جايز شمرد ، و برحسب اشارت پسر رفت.ديگر روز قاضی بيرون رفت و خلق انبوه بنظاره بيستادند.قاضی روی بدرخت آورد و از حال زر بپرسيد. آوازی شنود که :مغفل برده ست .قاضی متحير گشت و گرد درخت برآمد ، دانست که در ميان آن کسی باشد - که بدالت خيانت منزلت کرامت کم توان يافت - بفرمود تا هيزم بسيار فراهم آوردند و در حوالی درخت بنهادند و آتش اندران زد . پير ساعتی صبر کرد ، چون کار بجان رسيد زينهار خواست . قاضی فرمود تا او فرو آوردند و استمالت نمود. راستی حال قاضی را معلوم گردانيد چنانکه کوتاه دستی و امانت مغفل معلوم گشت و خيانت پسرش از ضمن آن مقرر گشت . و پير از اين جهان فانی بدار نعيم گريخت با درجت شهادت و سعادت مغفرت . و پسرش ، پس از آنکه ادب بليغ ديده بود و شرايط تعريک و تعزيز در باب وی تقديم افتاده ، پدر را ، مرده ، بر پشت بخانه برد . و مغفل ببرکت راستی و امانت يمن صدق و ديانت زر بستد و بازگشت .
و اين مثل بدان آوردم تا بدانی که عاقبت مکر نامحمود و خاتمت غدر نامحبوبست
و تو ای دمنه در عجز رای و خبث ضمير و غلبه حرص و ضعف تدبير منزلتی که زبان از تقرير آن قاصر است و عقل در تصوير آن حيران . و فايده مکر و حيلت تو مخدوم را اين بود که می بينی و آخر وبال و تبعت آن بتو رسد . و تو چون گل دو رويی که هر کرا همت وصلت تو باشد دستهاش بخار گردد و از وفای تو تمتعی نبايد ، و دو زبانی چون مار ، لکن مار را بر تو مزيت است ، که از هر دو زبان تو زهری می زايد .
و راست گفته اند که :آب کاريز و جوی چندان خوش است که بدريا نرسيده است ، و صلاح اهل بيت آن قدر برقرار است که شرير ديو مردم بديشان نپيوستست ، و شفقت بذاذری و لطف دوستی چندان باقی است که دو روی فتان و دوزبان نمام ميان ايشان مداخلتی نيافتست . و هميشه من از مجاورت تو ترسان بوده ام و سخن علما ياد می کردم که گويند «از اهل فسق و فجور احتراز بايد کرد اگر چه دوستی و قرابت دارند ، که مثل مواصلت فاسق چون تربيت مار است ، که مارگير اگرچه در تعهد وی بسيار رنج برد آخر خوشتر روزی دندانی بدو نمايد و روی وفا و آزرم چون شب تار گرداند ؛ و صبحت عاقل را ملازم بايد گرفت اگرچه بعضی از اخلاق او در ظاهر نامرضی باشد ، و از محاسن عقل و خرد اقتباس می بايد کرد ، و از مقابح آنچه ناپسنديده نمايد خويشتن نگاه می داشت ، و از مقاربت جاهل برحذر بايد بود که سيرت او خود جز مذموم صورت نبندد ، پس از مخالطت او چه فايده حاصل آيد ؟ و از جهالت او ضلالت افزايد .»
و تو از آنهايی ، که از خوی بد و طبع کژ تو هزار فرسنگ بايد گريخت. و چگونه از تو اوميد وفا و کرم توان داشت ؟ چه برپادشاه که ترا گرامی کرد و عزيز و محترم و سرور محتشم گردانيد ، چنانکه در ظل دولت او دست در کمر مردان زدی و پای بر فرق آسمان نهاد ، اين معاملت جايز شمردی و حقوق انعام او ترا دران زاجر نيامد.
يک قطره ز آب شرم و يک ذره وفا
در چشم و دلت خدای داناست که نيست
و مثل دوستان با تو چون مثل آن بازرگان است که گفته بود:زمينی که موش آن صد من آهن بخورد چه عجب اگر باز کودکی در قياس ده من بربايد ؟ دمنه گفت:چگونه؟ گفت:آورده اند که بازرگانی اندک مال بود و می خواست که سفری رود . صد من آهن داشت ، در خانه دوستی بر وجه امانت بنهاد و برفت . چون بازآمد امين ، وديعت فروخته بود و بها خرج کرده . بازرگان روزی بطلب آهن بنزديک او رفت . مرد گفت :آهن در پيغوله خانه بنهاده بودم و دران احتياطی نکرده ، تا من واقف شدم موش آن را تمام خورده بود .بازرگان گفت :آری ، موش آهن را نيک دوست داردو دندان او برخائيدن آن قادر باشد . امين راست کار شاد گشت ، يعنی «بازرگان نرم شد و دل از آن برداشت.» گفت :امروز مهمان من باش.گفت :فردا باز آيم .
بيرون رفت و پسری را ازان او ببرد . چون بطلبيدند و ندا در شهر افتاد بازرگان گفت :من بازی را ديدم کودکی را می برد . امين فرياد برآورد که :محال چرا می گويی ؟ باز کودک را چگونه برگيرد؟ بازرگان بخنديد و گفت :دل تنگ چرا می کنی؟ در شهری که موش آن صد من آهن بتواند خورد آخر باز کودکی را هم برتواند داشت . امين دانست که حال چيست ، گفت:آهن موش نخورد ، من دارم ، پسر بازده و آهن بستان.
و اين مثل بدان آوردم تا بدانی که چون ملک اين کردی ديگران را در تو اميد وفاداری و طمع حق گزاری نماند. و هيچيز ضايع تر از دوستی کسی نيست که در ميدان کرم پياده و در لافگه وفا سرافگنده باشد ، و همچنان نيکوی کردن بجای کسی که در مذهب خود اهمال حق و نسيان شکر حايز شمرد ؛ و پند دادن آن را که نه در گوش گذارد و نه در دل جای دهد ؛ و سر گفتن با کسی که غمازی سخره بيان و پيشه بنان او باشد .
و مرا چون افتاب روشن است که از ظلمت بدکرداری و غدر تو پرهيز می بايد کرد . که صحبت اشرار مايه شقاوت است و مخالطت اخيار کيميای سعادت . و مثل آن چون باد سحری است که اگر بر رياحين بزد نسيم آن بدماغ برساند ، و اگر بر پارگين گذرد بوی آن حکايت کند . و می توان شناخت که اين سخن برتو گران می آيد . و سخن حق تلخ باشد و اثر آن در مسامح مستبدان ناخوش.
چون مفاوضت ايشان بدين کلمت رسيد شير از گاو فارغ شده بود و کار او تمام بپرداخته .و چندانکه او را افگنده ديد و در خون غلتيده ، و فورت خشم تسکينی يافت ، تاملی کرد و با خود گفت :دريغ شنزبه با چندان عقل و کياست و رای و هنر . نمی دانم که در اين کار مصيب بودم و در آنچه ازو رسانيدند حق راستی و امانت گزاردند يا طريق خائنان بی باک سپردند . من باری خود را مصيبت زده کردم و توجع و تحسر سود نخواهد داشت
چون آثار پشيمانی در وی ظاهر گشت و دلايل آن واضح وبی شبهت شد و دمنه آن بديد سخن کليله قطع کرد و پيش رفت . گفت :موجب فکرت چيست؟ وقتی ازين خرم تر و روزی ازين مبارک تر چگونه تواند بود؟ملک در مقام پيروزی و نصرت خرامان و دشمن در خوابگاه ناکامی و مذلت غلطان ، صبح ظفرت تيغ برآورده ، روز عداوت بشام رسانيده .شير گفت:هرگاه که از صحبت و خدمت و دانش و کفايت شنزبه ياد کنم رقت و شفقت بر من غالب و حسرت و ضجرت مستولی گردد ، و الحق پشت و پناه سپاه و روی بازار اتباع من بود ، در ديده دشمنان خار و بر روی دوستان خال
دمنه گفت :ملک را بر آن کافر نعمت غدار جای ترحم نيست ، و بدين ظفری که روی نمود و نصرتی که دست داد شادمانگی و ارتياح و مسرت و اعتداد افزايد ، و آن را از قلايد روزگار و مفاخر و مآثر شمرد ، که روزنامه اقبال بدين معانی آراسته شود و کارنامه سعادت بامثال آن مطرز گردد . در خرد نخورد بر کسی بخشودن که بجان بر وی ايمن نتوان بود . و خصم ملک را هيچ زندن چون گور و هيچ تازيانه چون شمشير نيست . و پادشاهان خردمند بسيار کس را که با ايشان الف بيشتر ندارند برای هنر و اخلاص چنانکه داروهای زفت و ناخوش برای فايده و منفعت ، نه بآرزو و شهوت ، خوش بخورند ، و انگشت که زينت دست است و آلت قبض و بسط ، اگر مار بران بگزد ، برای بقای باقی جثه آن را ببرند ، و مشقت مباينت آن را عين راحت شمرند .
شير حالی بدين سخن اندکی بياراميد ، اما روزگار انصاف گاو بستد و دمنه را رسوا و فضيحت گردانيد ، و زور و افترا و زرق و افتعال او شير را معلوم گشت ، و بقصاص گاو بزاريان زارش بکشت ، چه نهال کردار و تخم گفتار چنانکه پرورده و کاشته شود بثمرت و ريع رسد.
من يزرع الشوک لايحصد به عنبا
و عواقب مکر و غدر هميشه نامحمود بوده ست و خواتم بدسگالی و کيد نامبارک . و هرکه دران قدمی گزارد و بدان دستی دراز کند آخر رنج آن بروی او رسد و پشت او بزمين آرد .
و البغی يصرع اهله
و الظلم مرتعه وخيم


باب الفحص عن امر دمنة
رای گفت برهمن را :معلوم گشت داستان ساعی نمام که چگونه جمال يقين را بخيال شبهت بپوشانيد تا مروت شير مجروح شد و سمت نقض عهد بدان پيوست و دشمنايگی در موضع دوستی و وحشت بجای الفت قرار گرفت و دستور ملک و گنجور او در سر آن شد .
اکنون اگر بيند عاقبت کار دمنه و کيفيت معذرتهای او پيش شير و وحوش بيان کند ، که شير در آن حادثه چون بعقل خود رجوع کرد و در دمنه بدگمان گشت تدارک آن ا زچه نوع فرمود ، و بر غدر او چگونه وقوف يافت ، و دمنه بچه حجت تمسک نمود ،و تخلص از چه جنس طلبيد ، و از کدام طريق گرد جستن پوزش آن درآمد.
برهمن گفت:خون هرگز نخسبد ، و بيدار کردن فتنه بهيچ تاويل مهنانماند ، و در تواريخ و اخبار چنان خوانده ام که چون شير از کارگاو بپرداخت از تعجيلی که دران کرده بود بسی پشيمانی خورد و سرانگشت ندامت خاييد
نيک برنج اندرم از خويشتن
گم شده تدبير و خطا کرده ظن
و بهروقت حقوق متاکد و سوالف مرضی او را ياد می کرد و فکرت و ضجرت زيادت استيلا و قوت می يافت ، که گرامی تر اصحاب و عزيزتر اتباع او بود ، و پيوسته می خواست که حديث او گويد و ذکر او شنود .و با هريک از وحوش خلوتها کردی و حکايتها خواستی.شبی پلنگ تا بيگاهی پيش او بود ، چون بازگشت برمسکن کليله و دمنه گذرش افتاد.کليله روی بدمنه آورده بود و آنچه از جهت او در حق گاو رفت باز می راند . پلنگ بيستاد و گوش داشت .سخن کليله آنجا رسيده بود که :هول ارتکابی کردی ، و اين غدر و غمزرا مدخلی نيک باريک جستی، و ملک را خيانت عظيم روا داشتی .و ايمن نتوان بود که ساعت بساعت بوبال آن ماخوذ شوی و تبعت آن بتو رسد و هيچکس از و حوش ترا دران معذور ندارد ، و در تخلص تو ازان معونت و مظاهرت روانبيند ، و همه برکشتن و مثله کردن تو يک کلمه شوند . و مرا بهمسايگی تو حاجت نيست از من دورباش و مواصلت و ملاطفت در توقف دار.دمنه گفت که :گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر برکه افگنم آن دل کجا برم؟
نيز کار گذشته تدبير را نشايد ، خيالات فاسد از دل بيرون کن و دست از نيک و بد بدار و روی بشادمانگی و فراغت آر ، که دشمن برافتاد و جهان مراد خالی و هوای آرزو صافی گشت
سرفراز و بفرخی بگراز
لهو جوی و بخرمی می خور
و ناخوبی موقع آن سعی در مروت و ديانت بر من پوشيده نبد ، و استيلای حرص و حسد مرا بران محرض آمد.
چون پلنگ اين فصول تمام بشنود بنزديک مادر شير رفت و از وی عهدی خواست که آنچه گويد مستور ماند.و پس از وثيقت و تاکيد آنچه ازيشان شنوده بود باز گفت ، و مواعظ کليله و اقرار دمنه مستوفی تقرير کرد . ديگر روز مادر شير بديوار پسر آمد ، او را چون غمناکی يافت . پرسيد که :موجب چيست؟ گفت :کشتن شنزبه و ياد کردن مقامات مشهور و مآثر مشکور که در خدمت من داشت . هرچند می کوشم ذکر وی از خاطر من دور نمی شود ، و هرگاه که در مصالح ملک تاملی کنم و از مخلص مشفق و ناصح واقف انديشم دل بدو رود و محاسن اخلاق او بر من شمرد
مادر شير گفت :شهادت هيچ کس برو مقنع تر از نفس او نيست . و سخن ملک دليل است برآنچه دل او بر بی گناهی شنزبه گواهی می دهد و هر ساعت قلقی تازه می گرداند و برخاطر می خواند که اين کار بی يقين صادق و برهان واضح کرده شده ست .و اگر در آنچه بملک رسانيدند تفکری رفتی و برخشم و نفس مالک و قادر توانستی بود و آن را بر رای و عقل خويش بازانداختی حقيقت حال شناخته گشتی ، که هيچ دليل در تاريکی شک چون رای انور و خاطر ازهر ملک نيست ، چه فراست ملوک جاسوس ضمير ملک و طليعه اسرار غيب باشد
گر ضميرت بخواهدی بی شک
از دل آسمان خبر کندی
گفت:در کار گاو بسيار فکرت کردم و حرص نمود بدانچه بدو خيانتی منسوب گردانم تا در کشتن می شود و حسرت و ندامت بر هلاک وی بيشتر . و نيز بيچاره از رای روشن دور و از سيرت پسنديده بيگانه نبود که تهمت حاسدان از آن روی بر وی درست گردد و تمنی بی خردان در دماغ وی متمکن شود ، يا مغالبت من بر خاطر گذراند . و در حق وی اهمال هم نرفته بود که داعی عداوت و سبب مناقشت شدی.و می خواهم که تفحص اين کار بکنم و دران غلو و مبالغت واجب بينم ، اگر چه سودمند نباشد و مجال تدارک باقی نگذاشته ام ، اما شناخت مواضع خطا و صواب از فوايد فراوان خالی نماند . و اگر تو دران چيزی می دانی و شنوده ای مرا بياگاهان.
گفت:شنوده ام ، اما اظهار آن ممکن نيست ، که بعضی از نزديکان تو در کتمان آن مرا وصايت کرده است . و عيب فاش گردانيدن اسرار و تاکيد علما در تجنب ازان مقرراست و الا تمام بازگفته آيدی . شير گفت :اقاويل علما را وجوه بسيار است و تاويلات مختلف ، و خردمندان اقتدا بدان فراخور و برقضيت حکمت صواب بينند . و پنهان داشتن راز اهل ريبت مشارکت است در زلت . و شايد بود که رساننده اين خبر خواستست که باظهار آن با تو خود را از عهده اين حوالت بيرون آرد و ترا بدان آلوده گرداند . می نگر در اين باب و آنچه فراخور نصيحت و شفقت تواند بود می کن.
مادر شير گفت :اين اشارت پسنديده و رای درستست ، لکن کشف اسرار دو عيب ظاهر دارد : اول دشمنايگی آن کس که اين اعتماد کرده باشد ، و دوم بدگمانی ديگران ،تا هيچ کس با من سخنی نگويد و مرا در رازی محرم نشمرد . شير گفت :حقيقت سخن و کمال صدق تو مقرر است ، ومن نيز روا ندارم که بسبب بيرون آوردن خويش از عهده اين خطا ترا بر خطايی ديگر اکراه نمايم . و اگر نمی خواهی که نام آن کس تعيين کنی و سر او فاش گردانی باری بمجمل اشارت کن .
مادر شير گفت :سخن علما در فضيلت عفو و جمال احسان مشهور است لکن در جرمهايی که اثر آن در فساد عام و ضرر آن در عالم شايع نباشد.چه هرکجا مضرت شامل ديده شد و ، وصمت آن ذات پادشاه را بيالود و ، موجب دليری ديگر مفسدان گشت و ، حجت متعديان بدان قوت گرفت فو هريک در بدکرداری و ناهمواری آن را دستور معتمد و نمودار معتبر ساختند و عفو و اغماض وتجاوز و اغضا را مجال نماند و تدارک آن واجب بل که فريضه گردد.ولکم فی القصاص حيوة يا اولی الالباب
و فی الشر نجاة حين لاينجيک احسان
و آن دمنه که ملک را برين داشت ساعی نمام و شرير و فتان است . شير مادر را فرمود که :چون برفت تامل کرد و کسان فرستاد و لشکر را حاضر خواست ، و مادر را هم خبر کردتا بيامد . پس بفرمود تا دمنه را بياوردند و از وی اعراض نمود و خويشتن را در فکرت مشغول کرد . دمنه چون در بلا گشاده ديد و راه حذر بسته روی بيکی از نزديکان آورد و آهسته گفت که :چيزی حادث گشتست و فکرت ملک و فراهم آمدن شما را موجبی هست ؟ مادر شير گفت :ملک را زندگانی تو متفکر گردانيده است . و چون خيانت تو ظاهر شد ود روغ که در حق قهرمان ناصح او گفتی پيدا آمد نشايد که ترا طرفة العينی زنده گذارد .
دمنه گفت:متقدمان در حوادث جهان هيچ حکمت ناگفته رها نکرده اند که متاخران را در انشای آن رنجی بايد برد ، و دير است تا گفته اند که «همه تدبيرها سخره تقدير است و ، هرچند خردمند پرهيز بيش کند و ، در صيانت نفس مبالغت بيش نمايد بدام بلا نزديک تر باشد . » و در نصيحت پادشاه سلامت طلبيدن و صحبت اشرار را دست موزه سعادت ساختن همچنانست که بر صحيفه کوثر تعليق کرده شود و کاه بيخته را بباد صر صر سپرده آيد . و هرکه در خدمت پادشاه ناصح و يک دل باشد خطر او زيادت است برای آنکه او را دوستان و دشمنان پادشاه خصم گردند :دوستان از روی حسد و منافست در جاه و منزلت ، و دشمنان از وجه اخلاص و نصيحت در مصالح ملک و دولت .
وبرای اينست که اهل حقايق پشت بديوار امن آورده اند و روی ازين دنيای ناپايدار بگردانيده است ودست از لذات و شهوات آن بداشته و تنهايی را بر مخالطت مردمان و عبادت خالق را بر خدمت مخلوق برگزيده ، که در حضرت عزت و سهو و غفلت جايز نيست ، و جزای نيکی بدی و پاداش عبادت عقوبت صورت نبندد.و در احکام آفريدگار از قضيت معدلت گذر نباشد
آنجا غلطی نيست گر اينجا غلطی است
و کارهای خلايق بخلاف آن بر انواع مختلف و فنون متفاوت رود ، اتفاق دران معتبر نه استحقاق ، گاه مجرمان را ثواب کردار مخلصان ارزانی می دارند و گاه ناصحان را بعذاب زلت جانيان می نمايند و هوا بر احوال ايشان غالب و خطا در افعال ايشان ظاهر و نيک و بد و خير و شر نزديک ايشان يکسان
و پادشاه موفق آنست که کارهای او بايثار صواب نزديک باشد و از طريق مضايقت دور ، نه کسی را بحاجت تربيت کند و نه از بيم عقوبت روا دارد . و پسنديده تر اخلاق ملوک رغبت نمودن است در محاسن صواب و عزيز گردانيدن خدمتگاران مرضی اثر . و ملک می داند و حاضران هم گواهی دريغ ندارند که ميان من و گاو هيچ چيز اسباب منازعت و دواعی مجاذبت و عداوت قديم و عصبيت موروث که آن را غايلتی صورت شود نبود . و او را مجال قصد و عنايت و دست بدکرداری و شفقت هم نمی شناختم که ازان حسد و حقدی تولد کردی . لکن ملک را نصيحتی کردم و آنچه برخود واجب شناختم بجای آورد ، و مصداق سخن و برهان دعوی بديد و بر مقتضای رای خويش کاری کرد . و بسيار کس از اهل غش و خيانت و تهمت و عداوت از من ترسان شده اند ، و هراينه بمطابقت در خون من سعی خواهند کرد و بموافقت در من خروشند
و هرگز گمان نداشتم که مکافات نصيحت و ثمرت خدمت اين خواهد بود که بقای من ملک را رنجور و متاسف گرداند .چون شير سخن دمنه بشنود گفت: او را بقضات بايد سپرد تا از کار او تفحص کنند ، چه در احکام سياست و شرايط انصاف و معدلت .بی ايضاح بينت و الزام حجت جايز نيست عزيمت را در اقامت حدود بامضا رسانيدن.دمنه گفت :کدام حاکم راست کارتر و منصف تر از کمال عقل و عدل ملکست؟ هر مثال که دهد نه روزگار را بدان محل اعتراض تواند بود و نه چرخ را مجال مراجعت
گردون گشاده چشم و زمانه گوش
هر حکم را که رای تو امضا کند همی
و بر رای متين ملک پوشيده نماند که هيچيز در کشف شبهت و افزودن در نور بصيرت چون مجاهدت و تثبت نيست . و من واثقم که اگر تفحص بسزا رود از باس ملک مسلم مانم . و بهمه حال براءت ساحت و فرط مناصحت و صدق اشارت و يمن ناصيت من معلوم خواهد شد . اما از مبالغتی در تفتيش کار من چاره نيست ، که آتش از ضمير چوب و دل سنگ بی جد تمام و جهد بليغ بيرون نتوان آورد
و اگر من خود را جرمی شناسمی در تدارک غلو التماس ننمايمی . لکن واثقم بدطن تفحص که مزطد اخلاص من ظاهر گردد. و هرچيز که نسيم عطر دارد بپاشيدن آن اثر طيب زودتر باطراف رسد .و اگر در اين کار ناقه و جملی داشتمی ، پس از گزاردن آن فرصتها بود ، بردرگاه ملک ملازم نبودمی وپای شکسته منتظر بلا ننشستمی .و چشم می دارم که حوالت کار بامينی کند که از غرض و ريبت مزنه باشد ب، و مثال دهد تا هر روز آنچه رود بسمع ملک برسانند ، و ملک آن را بر رای جهان نمای خود ، که آينه فتح است و جام ظفر ، بازاندازد تا من بشبهت باطل نگردم ، چه همان موجب که کشتن گاو ملک را مباح گردانيد از ان من بر وی محظور کرده است .
آنگاه من خود بچه سبب اين خيانت انديشم ؟ که محل و منزلت آن ندارم که از سمت عبوديت انفت دارم و طمع کارهای بزرگ و درجات بلند بر خاطر گذرانم . هر چند ملک را بنده ام آخر مرا از عدل علام آرای او نصيبی بايد ، که محروم گپردانيدن من ازان جحايز نباشد ، و در حيات و پس از وفات اميد من ازان منقطع نگردد.
يکی از حاضران گفت : آنچه دمنه می گويد از وجه تعظيم ملک نيست ، اما می خواهد که بدين کلمات بلا از خود دفع کند . دمنه گفت :کيست بنصيحت من از نفس من سزاوارتر؟ و هرکه خود را در مقام حاجت فروگذارد و در صيانت ذات خويش اهتمام ننمايد ديگران را در وی اميدی نماند . و سخن تو دليل است بر قصور فهم و وفور جهل تو . و تا گمان نبری که اين تمويهات بر رای ملک پوشيده ماند !که چون تاملی فرمايد و تمييز ملکانه بر تزوير تو گمارد فضيحت تو پيدا آيد و نصيحت از معاندت جدا شود ، که رای او کارهای عمری بشبی پردازد و لشکرهای گران باشارتی مقهور کند.
ز رايش ار نظری يابد آفتاب بصدق
که خواند يارد صبح نخست را کاذب؟
مادر شير گفت :از سوابق مرک و غدر تو چندن عجب نمی دارم که از اين مواعظت دراين حال و بيان امثل در هر باب . دمنه گفت :اين جای مواعظتست اگر در محل قبول نشيند ، و هنگام مثل است اگر بسمع خرد استماع افتد . مادر شير گفت :ای غدار ، هنوز اميد می داری که بشعوذه و مکر خلاص يابی ؟ دمنه گفت : اگر کسی نيکويی را ببدی و خير را بشر مقابله روا دارد من باری وعده را بانجاز و عهد را بوفا رسانيدم . ملک داند که هيچ خاين را پيش او دليری سخن گفتن نباشد ، و اگر در حق من اين روا دارد مضرت آن هم بجانب او باز گردد. و گفته اند «هرکه در کارها مسارعت نمايد و از فوايد تامل و منافع تثبت غافل باشد بدو آن رسد که بدان زن رسيد که بگرم شکمی تعجيل روا داشت تا ميان دوست و غلام فرق نتوانست کرد .» شير پرسيد:چگونه؟ گفت :
آورده اند که در شهر کشمير بازرگانی بود حمير نام و زنی ماه پيکر داشت که نه چشم چرخ چنان روی ديده بود ، نه رايد فکرت چنان نگار گزيده ،رخساری چون روز ظفر تابان و زلفی چون شب فراق درهم وبی پايان
خود ز رنگ زلف و نور روی او برساختند
کفر خالی از گمان و دين جمالی زيقين
و نقاشی استاد، انگشت نمای جهان در چيره دستی ، از خامه چهره گشای او جان آزر درغيرت ، و از طبع رنگ آميز او خاطر امانی در حيرت ، با ايشان همسايگی داشت . ميان او و زن بازرگان معاشقتی افتاد.رورزی زن او را گفت : بهر وقت رنج می گيری و زاويه مارا بحضور خويش آراسته می گردانی ، و لاشک توقفی می افتد تا آوازی دهی و سنگی اندازی . آخر مارا از صنعت تو فايأه ای بايد . چيزی توانی ساخت که ميان من و تو نشانی باشد ؟ گفت چادری دو رنگ سازم که سپيدی برو چون ستاره درآب می تابد و سايه یدرو چون گله زنگيان بر بناگوش ترکان می در فشد . و چون تو آن بديدی بزودی بيرون خرام . و غلامی اين باب می شنود.چادر بساخت ، و يگچندی بگذشت . روزی نقاش بکاری رفته بود و تا بيگاهی مانده.آن غلام آن چادر را از دختر او عاريت خواست و زن را بدان شعار بفريفت ، و بدو نزديک شد و پس از قضای شهوت بازگشت و چادر بازداد.چون نقاش برسيد و آرزوی ديدار معشوق می داشت ، در حال چادر بکتف گردانيد و آنجا رفت .زن پيش او بازدويد و گفت : ای دوست ، هنوز اين ساعت بازگشته ای ، خير هست که برفور باز آمدی! مرد دانست که چه شده است ، دختر را ادب بليغ کرد و چادر بسوخت .
و اين مثل بدان آوردم تا ملک بداند که در کار من تعجيل نشايد کرد . و بحقيقت ببايد شناخت که من اين سخن از بيم عقوبت و هراس هلاک نمی گويم ، چه مرگ ، اگر چه خواب نامرغوب است و آسايش نامحبوب ، هراينه بخواهد بود ، و بسيار پای آوران از دست او سرگردان شدند ، و گريختن ممکن نيست
خيره ماند از قيام غالب او
حمله شير و حيلت روباه
و گرمرا هزار جانستی ، و بدانمی که در سپری شدن آن ملک را فايده است و رای او را بدان ميلی ، در يک ساعت برترک همه بگويمی و سعادت دو جهان دران شناسمی .لکن ملک را در عواقب اين کار نظری از فرايض است ، که ملک بی تبع نتوان داشت ، و خدمتگاران کافی را بقصد جوانب باطل از خللی خالی نماند.
تنها مانی چو يار بسيار کشی
و بهر وقت بنده ای د رمعرض کفايت مهمانت نيفتد ، و مرضح اعتماد و تربيت نگردد ، و هر رو ز خدمتگار ثابت قدم بدست نيايد و چارک ناصح محرم يافته نشود
سالها بايد که تا يک سنگ اصلی زافتاب
لعل گردد در بدخشان يا عقيق اندر يمن
مادر شير چون بديد که سخن دمنه بسمع رضا استماع می يابد بد گمان گشت ، و انديشيد که ناگاه اين غدرهای زراندود و دروغهای دلپذير او باور دارد ، که او نيک گرم سخن و چرب زبان بود ، بفصاحت و زبان آوری مباهات نمودی ، و مثلا اين بيت ورد داشتی :
جايی کهع سخن بايد چون موم کنم آهن
روی بشير اورد و گفت : خاموش ی برحجت بتصديق ماند ، و از اينجا گويند که «خاموشی همداستانيست .» و بخشم برخاست .شير فرمود که دمنه را ببايد بست و بقضات سپرد و بحبس کرد تا تفحص کار او بکند . پس ازان مادر شير بازآمد وشير را گفت : من هميشه بوالعجبی دمنه شنودمی ، اما اکنون محقق گشت بدين دروغها که می گويد ، و عذرهای نغز و دفعهای شيرين که می نهد ، و مخرجهای باريک و مخلصهای نادر که می جويد .و اگر ملک او را مجال سخن دهد بيک کلمه خود را از آن ورطه بيرون آرد . در کشتن او ملک را و لشکر را راحت عظيم است . زودتر دل فارغ گرداند و او را مدت و مهلت ندهد .
شير گفت :کار نزديکان ملوک حسد و منازعت و بدسگالی و مناقشت است ، و روز و شب در پی يک ديگر باشند و گرد اين معانی برآيند ، و هرکه هنر بيش دارد در حق او قصد زيادت رود و او را بدخواه و حسود بيش يافته شود . و مکان دمنه و قربت او بر لشکر من گران آمده است . و نمی دانم که اجماع و اتفاق ايشان در اين واقعه برای نصيحت منست يا ا زجهت عداوت او . و نمی خواهم که در کار او شتابی رود که برای منفعت ديگران مضرت خويش طلبيده باشم.و تا تفحص تمام نفرمايم خود را در کشتن او معذور نشناسم ، که اتباع نفس و طاعت هوا رای راست و تدبير درست را بپوشاند . و اگر بظن خيانت اهل هنر و ارباب کفايت را باطل کنم حالی فورت خشم تسکينی يابد ، لکن غبن آن بمن بازگردد.
چون دمنه را در حبس بردند و بندگران بر وی نهاد کليله را سوز برادری وشفقت صحبت برانگيخت ، پنهان بديدار او رفت ، و چندانکه نظر بر وی افگند اشک باريدن گرفت و گفت :ای برادر ترا در اين بلا و محنت چگونه توانم ديد ،و مرا پس ازين از زندگانی چه لذت؟
آب صافی شده ست خون دلم
خون تيره شدست آب سرم
بودم آهن کنون ازو زنگم
بودم آتش کنون ازو شررم
و چون کار بدين منزلت رسيد اگر در سخن با تو درشتی کنم باکی نباشد ، و من اين همه می ديدم و در پند دادن غلو می نمود ، بدان التفات نکردی . و نامقبول تر چيزها نزديک تو نصيحت است . و اگر بوقت حاجت و در هنگام سلامت در موعظت تقصير و غفلت روا داشته بودمی امروز باتو در اين جنايت شرکت دارمی . لکن اعجاب تو بنفس و رای خويش عقل و علم ترا مقهور گردانيد . و اشارت عالمان در آنچه «ساعی پيش از اجل ميرد» با تو بگفته ام ، و از مردن انقطاع زندگانی نخواسته اند ، اما رنجهايی بيند که حيات را منغص گرداند ، چنين که تو درين افتاده ای و هراينه مرگ ازان خوشتر است . و راست گفته اند «مقتل الرجل بين فکيه.»
گر زبان تو راز دارستی
تيغ را بر سرت چه کارستی؟
دمنه گفت :هميشه آنچه حق بود می گفتی و شرايط نصيحت را بجای می آورد ، لکن شره نفس و قوت حرص بر طلب جاه رای مرا ضعيف کرد و نصايح ترا در دل من بی قدر گردانيد ، چنانکه بيمار مولع بخوردنی ، اگر چه ضرر آن می شناسد ، بدان التفات ننمايد و برقضيت شهوت بخورد . نيز خرم و بی خصم زيستن و خوش دل و ايمن روزگار گذاشتن نوعی ديگر است .هرکجا علو همتی بود از رنجهای صعب و چشم زخمهای هايل چاره نباشد
و می دانم که تخم اين بلا من کاشته ام ، و هرکه چيزی کاشت هراينه بدرود اگرچه در ندامت افتد و بداند که زهگيا کاشته است . و امروز وقتست که ثمرت کردار و ريع گفتار خويش بردارم . و اين رنج بر من گران تر می گردد از هراسی که تو بمن متهم شوی بحکم سوابق دوستی و صحبت که ميان ماست .
و عياذالله اگر بر تو تکليفی رود تا آنچه می دانی از راز من بازگوطی ، وانگه من بدو موونت مبتلا گردم ، ي:ی رنج نفس تو و خچلت که از جهت من در رنج افتی ، و دوم آنکه مرا بيش امطد خلاص باقی نماند ، که در صدق قول تو بهيچ تاويل شبهت نباشد «گه که در حق بيگانگان گواهیدهی فدر باب من با چندان يگانگی و مخالصت صورت ريبتی نبندد. و امروز حال من می بينی ، وقت رقت است و هنگام شفقت
کز ضعيفی دست و تنگی جای
نيست ممکن که پيرهن بدرم
گشت لاله ز خون ديده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم
کليله گفت : آنچه گفتی معلوم گشت . و حکما گويند که «هيچ کس بر عذاب صبر نتواند کرد ، و هرچه ممکن گردد از گفتار حق يا باطل برای دفع اذيت بگويد .» و من ترا هيچ حيلت نمی دانم ، چون در اين مقام افتادی بهتر آنکه بگناه اعتراف نمايی و بدانچه کرده ای اقرار کنی ، و خود را از تبعت آخرت برجوع و انابت برهانی ، چه لابد درين هلاک خواهی شد ، باری عاجل و آجل بهم پيوندد . دمنه گفت :در اين معانی تامل کنم و آنچه فراز آيد بمشاورت تو تقديم نمايم.
کليله رنجور و پرغم بازگشت ، و انواع بلا بر دل خوش کرده پشت بر بستر نهاد و می پيچيد تا هم در شب شکمش برآمد و نفس فروشد . و ددی با دمنه بهم محبوس بود و در آن نزديکی خفته ، بسخن کليله و دمنه بيدار شد و مفاوضت ايشان تمام بشنود و ياد گرفت و هيچ باز نگفت .
ديگر روز مادر شير اين حديث تازه گردانيد و گفت :زنده گذاشتن فجار هم تنگ کشتن اخيار است . و هر که نابکاری را زنده گزارد در فجور با او شريک گردد.ملک قضات را تعجيل فرمود در گزارد کار دمنه و روشن گردانيدن خيانت او در مجمع خاص و محفل عام ، و مثال داد که هر روز آنچه رود بازنمايند .
وقضاوت فراهم آمدند و خاص و عام را جمع کردند ، و وکيل قاضی آواز داد و روی بحاضران آورد و گفت :ملک در معنی دمنه و بازجست کار او و تفتيش حوالتی که بدو افتاده ست احتياط تمام فرموده است ، تا حقيقت کار او غبار شبهت منزه شود ، و حکمی که رانده ايد در حق او از مقتضی عدل دور نباشد ، و بکامگاری سلاطين و تهور ملوک منسوب نگردد.و هريکی از شما را از گناه او آنچه معلومست ببايد گفت (برای سه فايده:اول آنکه در عدل معونت کردن و حجت حق گفتن درد ين و مروت موقعی بزرگ دارد ، و دوم آنکه بر اطلاق زجر کلی اصحاب ضلالت بگوشمال يکی از ارباب خيانت دست دهد ، و سوم آنکه مالش اصحاب مکر و فجور و قطع اسباب ايشان راحتی شامل و منفعتی شايع را متضمن است .
چون اين سخن بآخر رسيد )همه حاضران خاموش گشتند ، و هيچ کس چيزی نگفت ؛ چه ايشان را در کار او يقين ظاهر نبود ، روا نداشتند که بگمان مجرد چيزی گويند ، و بقول ايشان حکمی رانده شود و خونی ريخته گردد.
چون دمنه آن بديد گفت:اگر من مجرم بودمی بخاموشی شما شاد گشتمی ، لکن بی گناهم ، و هر که او را جرمی نتوان شناخت برو سبيلی نباشد ، و او بنزديک اهل خرد و ديانت مبرا و معذور است .و چاره نتواند بود ازانکه هرکس بر علم خويش در کار من سخنی گويد ، و معذور است . و چاره نتواند بود ازانکه هرکس بر علم خويش در کار من سخنی گويد ، و دران راستی و امانت نگاه دارد ، که هرگفتاری را پاداشی است ، عاجل و آجل ، و قول او دران راستی و امانت نگاه دارد ، که هرگفتاری را پاداشی است ، عاجل و آجل ، و قول او حکمی خواهد بود در احيای نفسی يا ابطال شخصی .و هرکه بظن و شبهت ، بی يقين صادق ، مرا در معرض تلف آرد بدو آن رسد که بدان مدعی رسيد که بی علم وافر و مايه کامل ، و بصيرتی در شناخت علتها واضح و ممارستی در معرفت داروها راجح ، و رايی در انواع معالجت صايب و خاطری در ادراک کيفيت ترکيب نفس و تشريح بدن ثاقب.قدم پيدا و اتقان بسزا ، دعوی و رای طبيبی کرد .قضات پرسيدند که :چگونه؟ گفت :بشهری از شهرهای عراق طبيبی بود حاذق ، و مذکور بيمن معالجت ، مشهور بمعرفت دارو و علت ، رفق شامل و نصح کامل ، مايه بسيار و تجربت فراوان ، دستی چون دم مسيح و دمی چون قدم خضر صلی الله عليه .روزگار ، چنانکه عادت اوست دربازخواستن مواهب و ربودن نفايس ، او را دست بردی نمود تا قوت ذات و نور بصر در تراجع افتاد ، و بتدريج چشم جهان بينش بخوابانيد . و آن نادان وقح عرصه خالی يافت و دعوی علم طب آغاز نهاد ، و ذکر آن در افواه افتاد.
و ملک آن شهر دختری داشت و بذاذر زاده خويش داده بود ، و او را در حال نهادن حمل رنجی حادث گشت . طبيب پير دانا را حاضر آوردند . از کيفيت رنج نيکو بپرسيد . چون جواب بشنود و بر علت تمام وقوف يافت بداروی اشارت کرد که آن را زامهران خوانند. گفتند:ببايد ساخت . گفت:چشم من ضعيف است ، شما بسازيد.
در اين ميان آن مدعی بيامد و گفت :کار منست و ترکيب آن من ندانم . ملک او را پيش خواند و فرمود که در خزانه رود و اخلاط دارو بيرون آرد . در رفت و بی علم و معرفت کاری پيش گرفت . از قضا صره زهر هلاهل بدست او افتاد ،آن را بر ديگر اخلاط بياميخت و بدختر داد.خوردن همان بود و جان شيرين تسليم کردن .ملک از سوز دختر شربتی از آن دارو بدان نادان داد ، بخورد و در حال سرد گشت.
و اين مثل بدان آوردم تا بدانيد که کار بجهالت و عمل بشبهت عاقبت وخيم دارد . يکی از حاضران گفت:سزاوارتر کسی که چگونگی مکر او از عوام نبايد پرسيد ، و خبث ضمير او بر خواص مشتبه نگردد ، اين بدبختست که علامات کژی سيرت در زشتی صورت او ديده می شود . قاضی پرسيد که :آن علامت چيست ؟ تقرير بايد کردن ، که همه کس آن را نتواند شناخت.گفت :علما گويند که «هرگشاده ابرو ، که چشم راست او از چپ خردتر باشد با اختلاج داي» ،و بينی او بجانب راست ميل دارد ، و در هر منبتی از اندام او سه موی رويد ، و نظر او هميشه سوی زمين افتد ، ذات ناپاک او مجمع فساد و مکر و منبع فجور و غدر باشد .»و اين علامات در وی موجود است .
دمنه گفت :د راحکام خلايق گمان ميل و مداهنت توان داشت ، و حکم ايزدی عين صواب است و دران سهو و زلت و خطا و غفلت صورت نبندد . و اگر اين علامات که ياد کردی معين عدل و دليل صدق می تواند بود و ، بدان حق را از باطل جدا می توان کرد ، پس جهانيان در همه معانی از حجت فارغ آمدند ، و بيش هيچ کس را نه بر نيکوکاری محمدت واجب آيد و نه بر بدکرداری عقوبت لازم . زيرا که هيچ مخلوق اين معانی را از خود دفع نتواند کرد . پس بدين حکم جزای اهل خير و پاداش اهل شر محو گشت . و اگر من اين کار که ميگويند بکرده ام ، نعوذبالله ، اين علامات مرا برين داشته باشد ، و چون دفع آن در امکان نيايد نشايد که بعقوبت آن ماخوذ گردم ، که آنها با من برابر آفريده شده اند . و چون ازان احتراز نتوان کرد حکم بدان چگونه واقع گردد؟ و تو باری برهان جهل و تقليد خويش روشن گردانيدی و بکلمه ای نامفهوم نمايش بی وجه و مداخلت نه در هنگام گرفتی.
چون بدمنه براين جمله جواب بداد ديگر حاضران دم درکشيدند و چيزی نگفتند قاضی بفرمود تا او را بزندان بازبردند.
و دوستی ازان کليله ، روزبه نام ، بنزديک دمنه آمد و از وفات کليله اعلام داد.دمنه رنجور و متاسف گشت و پرغم و متحير شد ،و از کوره آتش دل آهی برآورد و از فواره ديأه آب بر رخسار براند و گفت :دريغ دوست مشفق و برادر ناصح که در حوادث بدو دويدمی ، و پناه در مهمات رای و رويت و شفقت و نصيحت او بود ، و دل او گنج اسرار دوستان و کان رازهای بذاذران ، که روزگار را بران وقوف صورت نبستی و چرخ را اطلاع ممکن نگشتی .
بيش مرا در زندگانی چه راحت و از جان و بينايی چه فايده؟ و اگر نه آنستی که اين مصيبت بمکان مودت تو جبر می افتد ، ورنی
اکنون خود را بزاريان کشته امی
و بحمدالله که بقای تو از همه فوايت عوض و خلف صدق است ، و هر خلل که بوفات او حادث شده است بحيات تو تدارک پذيرد . و امروز مرا تو همان بذارذری که کلطله بوده ست ، رهين شکر و منت گشتم . و کلی ارباب مروت و اصحاب خرد و تجربت را بدوستی و صحبت تو مباهات است . کاشکی از من فراغی حصال آيدی ، و کاری را شايان توانمی بود . دست يک ديگر بگرفتند و شرط وثيقت بجای آورد.
آنگاه دمنه او را گفت :فلان جای ازان من و کليله دفينه ای است ، اگر رنجی برگيری و آن را بياری سعی تو مشکوری باشد . روزبه بر حکم نشان او برفت و آن بياورد . دمنه نصيب خويش برگرفت و حصه کليله برزويه داد ، و وصايت نمود که پيوسته پيش ملک باشد و ازانچه در باب وی رود تنسمی می کند او را می آگاهاند . و روزبه تيمار آن نکته تا روز قيامت وفات دمنه می داشت . ديگر روز مقدم قضات ماجرا بنزديک شير برد و عرضه کرد.شير آن بستد و او را بازگردانيد ، و مادر را بطلبيد .چون مادر شير ماجرا را بخواند و بر مضمون آن واقف گشت در اضطراب آمد و گفت :اگر سخن درشت رانم موافق رای ملک نباشد ، و اگر تحرز نمايم جانب شفقت و نصيحت مهمل ماند . شير گفت :در تقرير ابواب مناصحت محابا و مراقبت شرط نيست ، و سخن او در محل هرچه قبول تر نشيند و آن را بر ريبت و شبهت آسيب و مناسبت نباشد . گفت :ملک ميان دروغ و راست فرق نمی کند ، و منفعت خويش از مضرت نمی شناسد . و دمنه بدين فرصت می يابد فتنه ای انگيزد که رای ملک در تدارک آن عاجز آيد ،و شمشير او از تلافی آن قاصر و بخشم برخاست و برفت.
ديگر روز دمنه را بيرون آوردند ، و قضات فراهم آمدند ، و در مجمع عام بنشستند ، و معتمد قاضی همان فصل روز اول تازه گردانيد . چون کسی در حق وی سخنی نگفت مقدم قضات روی بدو آورد و گفت :اگر چه حاضران ترا بخاموشی ياری می دهند دلهای همگنان در اين خيانت بر تو قرار گرفته است ، و ترا با اين سمت و وصمت در زندگانی ميان اين طايفه چه فايده ؟ و بصلاح حال و مآل تو آن لايق تر که بگناه اقرار کنی ، و بتوبت و انابت خود را از تبعت آخرت مسلم گردانی ، و باز رهی
اگر خوش خويی از گران قرطباتان
وگر بدخويی از گران قرطبانی
مستريح او مستراح منه ، وانگاه دو فضيلت ترا فراهم آيد و ذکر آن برصحيفه روزگار مثبت ماند :اول اعتراف بجنايت برای رستگاری آخرت و اختيار کردن دار بقا بر دار فنا ؛ و دوم صيت زبان آوری خود بدين سوال و جواب که رفت و انواع معاذير دل پذير که نموده شد . و حقيقت بدان که وفات د رنيک نامی بهتر از حيات در بدنامی.
دمنه گفت :قاضی را بگمان خود و ظنون حاضران بی حجت ظاهر و دليل روشن حکم نشايد کرد ، ان الظن لايغنی من الحق شيئا.و نيز اگر شما را اين شبهت افتاده ست و طبع همه برگناه من قرار گرفته است آخر من در کار خود بهتر دانم.و يقين خود را برای شک ديگران پوشانيأن از خرد و مروت و تقوی و ديانت دور باشد . و بظنی که شما راست که مگر عياذا بالله درباب اجنبی و ريختن خون او از جهت من قصدی رفتست چندين گفت گوی می رود ، و اعتقاهای همه تفاوت می پذيرد ، اگر در خون خود بی موجبی سعی پيوندم دران بچه تاويل معذور باشم ؟ که هيچ ذاتی را بر من آن حق نيست که ذات مرا ، و آنچه در حق کمتر کسی از اجانب جايز شمرم و از روی مروت بدان رخصت نيابم درباب خود چگونه روا دارم ؟ ازاين سخن درگذر ، اگر نصيحتست به ازين باطد کرد و اگر خديعتست پس از فضيحت دران خوض نمودن بابت خردمندان نتواند بودن.
و قول قضات حکم باشد ، و از خطا و سهو دران احتراز ستوده است . و نادر آنکه هميشه راست گوی و محکم کار بودی ، از شقاوت ذات و شوربختی من دراين حادثه گزافکاری بردست گرفتی ، و اتقان و احتياط تمام يکسو نهادی ، و بتمويه اصحاب غرض و ظن مجرد خويش روی بامضای حکم آوردی
و هرکه گواهی دهد درکاری که دران وقوف ندارد بدو آن رسد که بدان نادان رسيد . قاضی گفت :چگونه است آن ؟ گفت:
مرزبانی بود مذکور ، و بهارويه نام زنی داشت چون ماه روی ،چون گل عارض و چو سيم ذقن در غايت حسن و زيبايی و جمال و نهايت صلاح و عفاف ، اطرافی فراهم و حرکاتی دل پذير ، ملح بسيار و لطف بکمال
غلامی بی حفاظ داشت و بازداری کردی. او را بدان مستوره نظری افتاد ، بسيار کوشيد تابدست آيد ،البته بدو التفات ننمود . چون نوميد گشت خواست که در حق او قصدی کند ، و در افتضاح او سعی پيوندد . از صيادی دو طوطی طلبيد و يکی را ازيشان بياموخت که «من دربان را در جامه خواجه خفته ديدم با کدبانو.» و ديگری را بياموخت که «من باری هيچ نمی گويم .» در مدت هفته ای اين دو کلمه بياموختند. تا روزی مرزبان شراب می خورد بحضور قوم ، غلام درآمد و مرغان را پيش او بنهاد .ايشان بحکم عادت آن دو کلمت می گفتند بزبان بلخی ، مرزبان معنی آن ندانست لکن بخوشی آواز و تناسب صورت اهتزاز می نمود. مرغان را بزن سپرد تا تيمار بهتر کشد.
و يکچندی برين گذشت طايفه ای از اهل بلخ ميهمان مرزبان آمدند . چون از طعام خوردن و يکچندی برين گذشت در مجلس شراب نشستند.مرزبان قفص بخواست ، و ايشان برعادت معهود آن دو کلمه می گفتند. ميهمانان سر در پيش افگندند و ساعتی در ي: ديگر نگريست .آخر مرزبان را سوال کردند تا وقوفی دارد برآنچه مرغان می گويند . گفت :نمی دانم چه می گويند ، اما آوازی دل گشای است . يکی از بلخيان که منزلت تقدم داشت معنی آن با او بگفت ، و دست از شراب بکشيد ، و معذرتی کرد که :در شهر ما رسم نيست در خانه زن پريشان چيزی خوردن . در اثنای اين مفاوضت غلام آواز داد که :من هم بارها ديده ام و گواهی می دهم .مرزبان از جای بشد ، و مثال داد تا زن را بکشند . زن کسی بنزد او فرستاد و گفت :
مشتاب بکشتنم که در دست توام
عجلت از ديو نيکو نمايد ، و اصحاب خرد و تجربت در کارها ، خاصه که خونی ريخته خواهد شد ، تامل و تثبت واجب بينند ، و حکم و فرمان باری را جلت اسماوه و عمت نعماوه امام سازند :يا ايها الذين آمنوا ان جاءکم فاسق بنبا فتبينوا. و تدارک کار من از فرايض است ، و چون صورت حال معلوم گشت اگر مستوجب کشتن باشم در يک لحظه دل فارغ گردد.و اين قدر دريغ مدار که از اهل بلخ پرسند که مرغان جز اين دوکلمت از لغت بلخی چيزی می دانند.اگر ندانند متيقن باشی که مرغان را اين ناحفاظ تلقين کرده ست ،که چون طمع او در من وفا نشد ، و ديانت من ميان او و غرض او حايل آمد ، اين رنگ آميخت . و اگر چيزی ديگر بدان زبان می بتوانند گفت بدان که من گناه کارم و خون من ترا مباح.
مرزبان شرط احتياط بجای آورد ، و مقرر شد که زن ازان مبراست . کشتن او فروگذاشت و بفرمود تا بازدار را پيش آوردند .تازه درآمد که مگر خدمتی کرده است ، بازی دردست گرفته .زن پرسيد که:تو ديدی که من اين کار می کردم؟ گفت:آری ديدم.بازی که در دست داشت بر روی او جست و چشمهاش برکند.زن گفت :زن گفت:سزای چشمی که ناديده را ديده پندارد اينست ، و از عدل و رحمت آفريدگار جلت عظمته همين سزد
بد مکن که بدافتی چه مکن که خود افتی
و اين مثل بدان آوردم تا معلوم گردد که بر تهمت چيرگی نمودن در دنيا بی خير و منفعت و با وبال و بتبعت است.
تمامی اين فصول برجای نبشتند و بنزديک شير فرستاد. مادر را بنمود . چون بران واقف گشت گفت :بقا باد ملک را .اهتمام من در اين کار بيشازين فايأه نداشتکه آن ملعون بدگمان شد . و امروز حيلت و مکر او بر هلاک ملک مقصور گردد ، و کارهای ملک تمام بشوراند ، و تبعت اين ازان زيادت باشد که در حق وزير مخلص و قهرمان ناصح رواداشت . اين سخن در دل شير موقع عظيم يافت و انديشه بهرچيزی و هرجايی کشيد.
پس مادر را گفت :بازگوی از کدام کس شنودی ، تا آن مرا در کشتن دمنه بهانه ای باشد . گفت :دشوار است بر من اظهار سر کسی که بر من اعتماد کشرده باشد . و مرا بکشتن دمنه شادی مسوغ نگردد ، چون اين ارتکاب روا دارم و رازی که بمحل وديعت عزيز است فاش گردانم ؟ لکن از آن کس استطلاع کنم ، اگر اجزات يابم بازگويم .
و از نزديک شير برفت و پلنگ را بخواند و گفت :انواع تربيت و ترشيح و ابواب کرامت و تقريب که ملک در حق تو فرموده ست و می فرمايد مقرر است ، و آثار آن بر حال تو از درجات مشهور که می يابی ظاهر ، و دران به اطنابی و بسطی حاجت نتواند بود .وانگاه گفت :واجبست بر تو که حق نعمت او بگزاری و خود را از عهده اين شهادت بيرون آری. و نيز نصرت مظلوم ، و معونت او در ايضاح حجت در حال مرگ و زندگانی ، اهل مروت فرض متوجه و قرض متعين شناسد ، چه هرکه حجت مرده پوشيده گرداند روز قيامت حجت خويش فراموش کند . از اين نمط فصلی مشبع برو دميد .
پلنگ گفت :اگر مرا هزار جان باشد ، فدای يکساعته رضا و فراغ ملک دارم از حقوق نعمتهای او يکی نگزارده باشم ، و در احکام نيک بندگی خود را مقصر شناسم . و من خود آن منزلت و محل کی دارم که خود را در معرض شکر آرم و ذکر عذر برزبان رانم؟
بنده آن را چگونه گويد شکر
مهر و مه را چه گفت خاکستر؟
و مجب تحرز از اين شهادت کمال بدگمانی و حزم مبلک است ، و اکنون که بدين درجت رسيأ مصلحت ملک را فرونگذرام و آنچه فرمان باشد بجای آرم .وانگاه محاورت کليله و دمنه چنانکه شنوده بود پيش شير بگفت ،و آن گواهی در مجمع وجوش بداد . چون اين سخن در افواه افتاد آن دد ديگر که در حبس مفاوضت ايشان شنوده بود کس فرستاد که:من هم گواهی دارم . شير مثال دادتا حاضر آمد و آنچه در حبس ميان کليله و دمنه رفته بود بر وجه شهادت باز گفت.
ازو پرسيدند که :همان روز چرا نگفتی؟ گفت:بيک گواه حکم ثابت نشدی . من بی منفعتی تعذيب حيوان روا ندارم . بدين دو شهادت حکم سياست بر دمنه متوجه گشت . شير بفرمود تا او را ببستند و باحتياط باز داشت ، و طعمه او بازگرفت ، و ابواب تشديد و تعنيف تقديم نمودند تا زا گرنسگی و تشنگی بمرد . و عاقبت مکر و فرجام بغی چنين باشد.



باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی
رای گفت برهمن را که شنودم مثل دو دسوت که بتضريب نمام و سعايت و فتان چگونه ازيک ديگر مستزيد گشتند و بعداوت و مقاتلت گراييدن تا مظلومی بی گناه کشته شد ،و روزگار داد وی بداد ، که هدم بنای باری عز اسمه مبارک نباشد ، و عواقب آن از وبال و نکال خالی نماند . فلا يسرف فی الفتل انه کان منصورا.اکنون اگر ميسر گردد بازگوی داستان دوستان يک دل و ، کيفيت موالات و افتتاح مواخات ايشان ، و استمتاع از ثمرات مخالصت و برخورداری از نتايج مصادقت .
برهمن گفت:هيچيز نزديک عقلا در موازنه دوستان مخلص نيايد ، و در مقابله ياران يک دل ننشيند ، که د رايام راحت معاشرت خوب ازيشان متوقع باشد و در فترات نکبت مظاهرت بصدق از جت ايشان منتظر.
و از امثال اين ، حکايت کبوتر و زاغ و موش و باخه و آهوست.رای پرسيد که :چگونه است آن ؟ گفت:
آورده اند که در ناحيت کشمير متصيدی خوش و مرغزاری نزه بود که از عکس رياحين او پر زاغ چون دم طاووس نمودی ، و در پيش جمال او دم طاووس بپر زاغ مانستی
درفشان لاله در وی چون چراغی
وليک از دود او برجانش داغی
شقايق بر يکی پای ايستاده
چو برشاخ زمرد جام باده
و در وی شکاری بسيار ، و اختلاف صيادان آنجا متواتر .زاغی در حوالی آن بر درختی بزرگ گشن خانه داشت.نشسته بود و چپ و راست می نگريست . ناگاه صيادی بدحال خشن جامه ، جالی برگردن و عصايی در دست ، روی بدان درخت نهاد . بترسيد و با خود گفت :اين مرد را کاری افتاد که می آيد ، و نتوان دانست که قصد من دارد يا ازان کس ديگر ، من باری جای نگه دارم و می نگرم تا چه کند.
صياد پيش آمد و ، جال بازکشيد و ، حبه بينداخت و، د رکمين نشست.ساعتی بود ، قومی کبوتران برسيدند ، و سر ايشان کبوتری بود که او را مطوقه گفتندی ، و در طاعت و مطاوعت او روزگار گذاشتندی . چندانکه دانه بديدند غافل وار فرود آمدند و جمله در دام افتادند . و صياد شادمنان گشت و گرازان بتگ ايستاد .تا ايشان را در ضبط آرد . و کبوتران اضطرابی می کردند و هريک خود را می کوشيد .مطوقه گفت:جای مجادله نيست ، چنان بايد که همگنان استخلاص ياران را مهم تر از تخلص خواد شناسند . و حالی صواب آن باشد که جمله بطريق تعاون قوتی کنيد تا دام از جای برگيريم فکه رهايش ما درانست . کبوتران فرمان وی بکردند و دام برکندند و سرخويش گرفت . و صياد در پی ايشان ايستاد ، بر آن اميد که آخر درمانند و بيفتند . زاغ با خود انديشيد که :بر اثر ايشان بروم و معلوم گردانم که فرجام کار ايشان چه باشد ، که من از مثل اين واقعه ايمن نتوانم بود ، و از تجارت برای دفع حوادث سلاحها توان ساخت.
و مطوقه چون بديد که صياد در قفای ايشان است ياران را گفت:اين ستيزه روی در کار ما بجد است ، و تا از چشم او ناپيدا نشويم دل از ما برنگيرد . طريق آنست که سوی آبادانيها و درختستانها رويم تا نظر او از ما منقطع گردد ، و نوميد و خايب بازگردد ، که در اين نزديکی موشی است از دوستان من ، او را بگويم تا اين بندها ببرد . کبوتران اشارت او را اما م ساختند و راه بتافتند و صياد بازگشت. وزاغ همچنان می رفت تا وجه مخرج ايشان پيش چشم کند ، و آن ذخيرت ايام خويش گرداند.
و مطوقه بمسکن موش رسيد . کبوتران را فرمود که فرود آييد . فرمان او نگاه داشتند و جمله بنشستند .و آن موش را زبرا نام بود ، با دهای تمام و خرد بسيار ، گرم و سرد روزگار ديده و خير و شر احوال مشاهدت کرده. و در آن مواضع از جهت گريزگاه روز حادثه صد سوراخ ساخته و هريک را درديگری راه گشاده ، و تيمار آن فراخور حکمت و برحسب مصلحت بداشته.مطوقه آواز داد که : بيرون آی! زبرا پرسيد که :کيست؟ نام بگفت ، بشناخت و بتعجيل بيرون آمد.
چون او را در بند بلا بسته ديد زه آب ديدگان بگشاد و بررخسار جويها براندو گفت :ای دوست عزيز و رفيق موافق ، ترا در اين رنج که افگند ؟ جواب داد که :انواع خير و شر بتقدير بازبسته است ، و هرچه در حکم ازلی رفتست هراينه براختلاف ايام ديدنی باشد ، ازان تجنب و تحرز صورت نبندد
و مرا قضای آسمانی در اين ورطه کشيد ،و دانه را بر من و ياران من جلوه کرد و در چشم و دل همه بياراست ، تاغبار آن نور بصر را بپوشانيد ، و پيش عقلها حجاب تاريک بداشت ، و وجمله در دست محنت و چنگال بلا افتاديم . و کسانی که از من قوت و شوکت بيشتر دارند و بقدر و منزلت پيشترند با مقادير سماوی مقاومت نمی توانند پيوست ، و امثال اين حادثه در حق ايشان غريب و عجيب می نمايد . و هرگاه که حکمی نازل می گردد قرص خورشيد تاريک می شود و پيکر ماه سياه.و ارادت باری ، عزت قدرته و علت کلمته ، ماهی را از قعر آب بفراز می آرد ، و مرغ را از اوج هوا بحضيض می کشد ،چنانکه نادان را غلبه می کند ميان دانا و مطالب او حايل می گردد.
موش اين فصول بشنود ، و زود در بريدن بندها ايستادکه مطوقه بدان بسته بود .گفت: نخست ازان ياران گشای.موش بدين سخن التفات ننمود . گفت :ای دوست ، ابتدا از بريدن بند اصحاب اولی تر . گفت :اين حديث را مکرر می کنی ، مگر ترا بنفس خويش حاجت نمی باشد و آن را برخود حقی نمی شناسم ؟ گفت :مرا ملالت نبايد کرد که من رياست اين کبوتران تکفل کرده ام ، و ايشان را ازان روی بر من حقی واجب شده است ، و چون ايشان حقوق مرا بطاعت و مناصحت بگزاردند ، و بمعونت و مظاهرت ايشان از دست صياد بجستم ، مرا نيز از عهده لوازم ريسات بيرون بايد آمد ، و مواجب سيادت را بادا رسانيد . و می ترسم که اگر از گشادن عقدهای من آغاز کنی ملول شوی و بعضی ازيشان دربند بمانند ، و چون من بسته باشم اگرچه ملالت بکمال رسيده باشد اهمال جانب من جايز نشمری ، و از ضمير بدان رخصت نيابی ، و نيز در هنگام بلا شرکت بوده ست در وقت فراغ موافقت اولی تر ،و الا طاعنان مجال وقيعت يابند .
موش گفت :عادت اهل مکرمت اينست ، و عقيدت ارباب مودت بدين خصلت پسنديده و سيرت ستوده در موالات تو صافی تر گردد ، و ثقت دوستان بکرم عهد تو بيفزايد . وانگاه بجد و رغبت بندهای ايشان مام ببريد ، و مطوقه و يارانش مطلق و ايمن بازگشتند .چون زاغ دست گيری موش ببريدن بندها مشاهدت کرد در دوستی و مخالصت و برادری و مصادقت او رغبت نمود ، و با خود گفت :من از آنچه کبوتران را افتاد ايمن نتوانم بود و نه از دوستی اين چنين کار آمده مستغنی . نزديک سوراخ موش آمد و او را بانگ کرد . پرسيد که :کيست ؟ گفت : منم زاغ ؛ و حال تتبع کبوتران واطلاع برحسن عهد و فرط وفاداری او رد حق ايشان باز راند ، وانگاه گفت : چون مرا کمال فتوت و وفور مروت تو معلوم گشت ، و بدانستم که ثمرت دوستی تو در حق کبوتران چگونه مهنا بود ، و ببرکات مصافات تو از چنان ورطه هايل برچه جمله خلاص يافتند ، همت بردوستی تو مقصور گردانيدم ، و آمدم تا شرط افتتاح اندران بجای آرم.
موش گفت :وجه مواصلت تاريک و طريق مصاحبت مسدود است ، و عاقلان قدم در طلب چيزی نهادن که بدست آمدن آن از همه وجوه متعذر باشد صواب نبينند تا جانب ايشان از وصمت جهل مصون ماند و ، خرد ايشان در چشم ارباب تجربت معيوب ننمايد . چه هرکه خواهد که کشتی بر خشکی راند و بر روی آب دريا اسب تازی کند بر خويشتن خنديده باشد . زيرا که از سيرت خردمندان دور است
گور کن در بحر و کشتی در بيابان داشتن.
و ميان من و تو راه محبت بچه تاويل گشاده تواند بود ؟ که من طعمه تام و اهرکگز از طمع تو ايمن نتوانم زيست . زاغ گفت :بعقل خود رجوع کن و نيکو بيند يش فکه مرا درايذای تو چه فايده و از خوردن تو چه سيری ، و بقای ذات و حصول مودت تو مرا در حوادث روزگار دست گير ، و کرم عهد و لطف طبع تو در نوايب زمانه پای مرد . و از مروت نسزد که چون در طلب مقاربت تو راه دور پس پشت کنم روی از من بگردانی و دست رد بر سينه من نهی که حسن سيرت و پاکيزگی سريرت تو گردش ايام بمن نمود . و هنر خود هرگز پنهان نماند اگر چه نمايش زيادت نرود ، چون نسيم مشک که بهيچ تاويل نتوان پوشانيد و هرچند در مستور داشتن آن جد رود آخر راه جويد و جهان معطر گرداند
بد توان از خلق متواری شدن ، پس برملا
مشعله دردست و مشک اندر گريبان داشتن
و در محاسن اخلاق تو در نخورد که حق هجرت من ضايع گذاری و مرا نوميد از اين در بازگردانی و از ميامن دوستی خود محروم کنی . موش گفت هيچ دشمنايگی را آن اثر نيست که عداوت ذاتی را ازيرا که چون دو تن را با يک ديگر دشمنايگی افتاده باشد ، و بروزگار از هر دو جانب تمکن يافته و قديم و حديث آن بهم پيوسته و سوابق بلواحق مقرون شده ، پيش از سپری گشتن ايشان انقطاع آن صورت نبندد ، و عدم آن به انعدام ذاتها متعلق باشد . و آن دشمنايگی بر دو نوع است : اول چنانکه ازان شير و پيل ، که ملاقات ايشان بی محاربت ممکن نباشد ، و اين هم شايد بود که مرهم پذيرد ، که نصرت دران يک جانب را مقرر نيست و هزيمت بر يک جانب مقصور نه ، گاه شير ظفر يابد و گاه پيل پيروز آيد . و اين جنس چنان متاصل نگردد که قلع آن در امکان نيايد ، و آخر بحيلت بلا بندی توان کرد و گربه شانی در ميان ارود . ودو م چنانکه ازان موش و گربه ، و زاغ و غليواژ و غير آنست ، که دران مجاملت هرگز ستوده نيامده است ، و جايی که قصد جان و طمع نفس ازيک جانب معلوم شد ، بی از آنچه از ديگر جانب آن را در گذشته سابقه ای توان شناخت يا در مستقبل صورت کند ، مصالحت بچه تاويل دل پذير تواند بود ؟ و بحقيقت ببايد دانست که اين باب قوی تر باشد و هرروز تازه تر ، که نه گردش روزگار طراوت آن را بتواند ستد و نه اختلاف شب وروز عقده آن را واهی تواند گردانيد ، که مضرت و مشقت يک جانب را براطلاق متعين است و راحت و منفعت ديگر را متوجه
و جايی که عداوت حقيقی چنين تقرير افتاد ثابت گشت صلح در وهم نگنجد ، و اگر تکلفی رود در حال نظام آن گسلد و بقرار اصل باز رود . و فريفته شدن بدان از عيبی خالی نماند ، و هرگز ثقت خردمند بتاکيد بنلاد آن مستحکم نگردد ، که آب اگر چه خالی نماند ، دير بماند تا بوی و طعم بگرداندن چون برآتش ريخته شود از کشتن آن عاجز نيايد . و مصالحت دشمن چون مصاحبت مار است ، خاصه که از آستين سله کرده آيد . و عاقل را بر دشمن زيرک چون الف تواند بود ؟
زاغ گفت :شنودن سخنی که از منبع حکمت زايد از فوايد خالی نباشد ، لکن بکرم و سيادت و مردمی و مروت آن لايق تر که بر قضيت حريت خويش بروی و سخن مرا باور داری ، و اين کار در دل خويش بزرگ نگردانی و ازاين حديث که «ميان ما طريق مواصلت نامسلوکست.» درگذری ، وبدنی که شرط مکرمت آنست که بهره نيکيی راه جسته آيد . و حکما گويند که دوستی ميان ما ابرار و مصلحان زود استحکام پذيرد و دير منقطع گردد ، و چون آوندی که از زر پاک کنند ،دير شکند و زود راست شود ، و باز ميان مفسدان و اشرار دير موکد گردد زود فتور بدو راه يابد ، چون آوند سفالين که زود شکند و هرگز مرمت نپذيرد ، و کريم به يکساعته ديدار و يک روزه معرفت انواع دل جويی و شفقت واجب دارد ، دوستی و بذاذری را بغايت ببلطف و نهايت يگانپگی رساند ، و باز لئيم را اگرچه صحبت و محبت قديم موکد باشد ازو ملاطفت چشم نتوان داشت ، مگر در يوبه اميد و هراس بيم باشد . و آثار کرم تو ظاهر است و من بدوستی تو محتاج ، و اين در را لازم گرفته ام و البته بازنگردم و هيچ طعام و شراب نچشم تا مرا بصحبت خويش عزيز نگردانی . موش گفت: موالات و مواخات ترا بجان خريدارم ، و اين مدافعت در ابتدای سخن بدان کردم تا اگر غدری انديشی من باری بنزديک خويش معذور باشم ، و بتوهم نگويی که او را سهل القياد و سست عناد يافتم.والا در مذهب من منع سائل ، خاصه که دوستی من برسبيل تبرع اختيار کرده باشد ، محظور است
پس بيرون آمد و بر در سوراخ بيستاد.زاغ گفت :چه مانع می باشد از آنچه در صحرا آئی و بديدار من موانست طلبی ؟ مگر هنوز ريبتی باقی است ؟ موش گفت : اهل دنيا هرگاه که محرمی جويند و نفسهای عزيز و جانهای خطير فدای آن صحبت کنند ، تا فوايد و عوايد آن ايشان را شامل گردد و برکات و ميامن آن بر وجه روزگار باقی ماند ، ايشان دوستان بحق و برادارن بصدق باشند ، و آن طايفه که ملاطفت برای مجازات حال و مراعات وقت واجب بينند و مصالح کارهای دنياوی اندران برعايت رسانند مانند صيادانند که دانه برای سود خويش پراگنند نه برای سيری مرغ.و هر که در دوستی کسی نفس بذل کند درجه او عالی ترازان باشد که مال فدا دارد
و پوشيده نماند که قبول موالات گشادن راه مواخات و ملاقات با تو مرا خطر جانی است ، و اگر بدگمانيی صورت بستی هرگز اين رغبت نيفادی . لکمن بدوستی تو واثق گشته ام و صدق تو در تحری مصداقت من از محل شبهت گذشته است ، و از جانب من آن را باضعاف مقابله می باشد .اما ترا طارانند که جوهر ايشان در مخالفت من چون جوهر توست ، و رای ايشان در مخالصت من موافق رای تو نيست . ترسم که کسی ازيشان مرا بيند قصدی انديشد .
زاغ گفت :علامت مودت ياران آنست که با دوستان مردم دوست ، و با دشمنان دشمن باشند . و امروز اساس محبت ميان من و تو جنان تاکيدی يافت که يار من آن کس تواند بود که از ايذای تو بپرهيزد و طلب رضای تو واجب شناسد . و خطری ندارد نزديک من انقطاع از آنکه با تو نپيوندد و اتصال بدو که از دشمنايگی تو ببرد . بعزايم مرد آن لايق که اگر از چشم و زبان ، که ديدبان تن و ترجمان دل اند ، خلافی شناسد بيک اشارت هر دو را باطل گرداند ، و اگر از آن وجهی رنجی بيند عين راحت پندارد .
عضوی زتو گر دوست شود با دشمن
دشمن دو شمرد تيغ دو کش زخم دو زن
و باغبان استاد را رسم است که اگر در ميان رياحين گياهی ناخوش بيند برآرد .موش قوی دل بيرون آمد و زاغ را گرم بپرسيد ، و هرد و بديدار يک ديگر شاد گشتند .
چون روز چند بگذشت موش گفت :اگر همين جای مقام کنی ، و اهل و فرزندان را بياری از مکرمت دور نيفتد و منت هچرت متضاعف گردد. و اين بقعت نزهت تمام دارد و جايی دل گشای است . زاغ گفت : همچنين است و در خوشی اين موضع سخنی ندارم . لکن مرعی و لا کالسعدان . مرغزاری است فلان جای که اطراف او پرشکوفه متبسم و گل خندان است ،و زمين او چون آسمان پرستاره تابان.
زبس کش گاو چشم و پيل گوش است
چمن چون کلبه گوهر فروش است
و باخه دوست من آنجا وطن دارد ، و طعمه من در آن حوالی بسيار يافته شود . و نيز اين جايگاه بشارع پيوسته است ، ناگاه از راه گذريان آسيبی يابيم . اگر رغبت کنی آنجا رويم و درخصب و امن روزگار گذاريم . موش گفت :
کدام آرزو بر مصاحبت و مجاورت تو برابر تواند بود ؟ و اگر ترا موافقت واجب نبينم کجا روم ؟ و بدين موضع اختيار نيامده ام ، و قصه من دراز است و دران عجايب بسيار ، چندانکه مستقری متعين شود با تو بگويم .
زاغ دم موش بگرفت و روی بمقصد آورد .چون آنجا رسيد باخه ايشان را از دور بديد ، بترسيد و در آب رفت ، زاغ موش را آهسته از هوا بزمين نهاد و باخه را آواز داد . بتگ بيرون آمد و تازگيها کرد و پرسيد که :از کجا می آيی و حال چيست ؟ زاغ قصه خويش از آن لحظت که بر اثر کبوتران رفته بود و حسن عهد موش در استخلاص ايشان مشاهدت کرده ،و بدان دالت قواعد الفت ميان هردو موکد شده و روزها يکجا بوده ، وانگاه عزيمت زيارت او مصمم گردانيده ، برو خواند . باخه چون حال موش بشنود و صدق وفا و عزيمت زيارت او مصمم گردانيده ، برو خواند . باخه چون حال موش بشنود و صدق وفا و کمال مروت او بشناخت ترحيبی هرچه بسزاتر واجب ديد و گفت :سعادت بخت ما کمال مروت او بشناخت ترحيبی هرچه بسزاتر واجب ديد و گفت :سعادت بخت ما ترا بدين ناحيت رسانيدو آن را بمکارم ذات و محاسن صفات تو آراسته گردانيد
و للبقاع دول
زاغ ، پس از تقرير اين فصول و تقديم اين ملاطفات ،موش را گفت :اگر بينی آن اخبار و حکايات که مرا وعده کرد بودی بازگويی تا باخه هم بشنود ، که منزلت او در دوستی تو همچنانست که ازان من .موش آغاز نهاد و گفت :
منشا و مولد من بشهر ماروت بود در زاويه زاويه زاهدی. و آن زاهد عيال نداشت ، و از خانه مريدی هر روز برای او يک سله طعام آوردندی ، بعضی بکار بردی و باقی برای شام بنهادی . و من مترصد فرصت می بودمی چون او بيرون رفتی چندانکه بايستی بخوردمی و باقی سوی موشان ديگر انداخت. زاهد در ماند ، و حيلتها انديشيد ، و سله از بالاها آويخت ، البته مفيد نبود و دست من ازان کوتاه نتوانست کرد .
تا شبی او را مهمانی رسيد . چون از شام بپرداختند زاهد پرسيد که :از کجا می آيی و قصد کجا می داری ؟ او مردی بود جهان گشته و گرم و سرد روزگار چشيده . درآمد و هرچه از اعاجيب عالم پيش چشم داشت باز می گفت . و زاهد در اثنای مفاوضت او هر ساعت دست برهم می زد تا موشان را برماند . ميهمان در خشم شد و گفت :سخنی می گويم و تو دست برهم می زنی ! با من مسخرگی می کنی ؟ زاهد عذر خواست و گفت :دست زدن من برای رمانيدن موشانست که يکباگری مستولی شده اند ، هرچه بنهم برفور بخوردند . مهمان پرسيد که : همه چيره اند ؟ گفت :يکی از ايشان دليرتر اس ت. مهمان گفت :جرات او را سببی بايد . و حکايت او همان مزاج دارد که آن مرد گفته بود که «آخر موجبی هست که اين زن کنجد بخته کرده بکنجد با پوست برابر می بفروشد .» زاهد پرسيد :چگونه است آن؟ گفت:
شبانگاهی بفلان شهر در خانه آشنايی فرود آمدم.چون از شام فارغ شديم برای من جامه خواب راست کردند ، و بنزديک زن رفت و مفاوضت ايشان می توانستم شنود ، که ميان من و ايشان بوريايی حجاب بود.زن را می گفت که :می خواهم فردا طايفه ای را بخوانم و ضيافتی سازم که عزيزی رسيده است . زن گفت :مردمان را چه می خوانی و در خانه کفاف عيال موجود نه ! آخر هرگز از فردا نخواهی انديشيد و دل تو بفرزندان و اعقاب نخواهد نگريست ؟ مرد گفت :
اگر توفيق احسان و مجال انفاقی باشد بدان ندامت شرط نيست ، که جمع و ادخار نامبارکست ، و فرجام آن نامحمود ، چنانکه ازان گرگ بود . زن پرسيد که :چگونه است آن ؟ گفت :
آورده اند که صيادی روزی شکار رفت و آهوی بيفگند و برگرفت و سوی خانه رفت . در راه خوگی با او دو چهار شد و حمله ای آورد ، و مرد تير بگشاد و بر مقتل خوگ زد ،و خوگ هم در آن گرمی زخمی انداخت . و هردو برجای سرد شدند . گرگی گرسنه آنجا رسيد ،مرد و آهو و خوگ بديد ، شاد شد و بخصب و نعمت ثقت افزود ، و با خود گفت : هنگام مراقبت فرصت و روز جمع و ذخيرتست ، چه اگر اهمالی نمايم از حزم و احتياط دور باشد و بنادانی و غفلت منسوب گردم ، و بمصلحت حالی و مآلی آن نزديک تر است که امروز بازه کمان بگذرانم ، و اين گوشتهای تازه را در کنجی برم و برای ايام محنت و روزگار مشقت گنجی سازم . و چندانکه آغاز خوردن زه کرد گوشهای کمان بجست ، در گردن گرگ افتاد ، و برجای سرد شد .
و اين مثل بدان آوردم تا بدانی که حرص نمودن برجمع و ادخار نامبارکست و عاقبت وخيم دارد . زن گفت :الرزق علی الله . راست می گويی . و در خانه قدری کنجد و برنج هست ، بامداد طعامی بسازم و شش هفت کس را ازان لهنه ای حاصل آيد .هرکرا خواهی بخوان .ديگر روز آن کنجد را بخته کرد ، در آفتاب بنهاد و شوی را گفت:مرغان را می ران تا اين خشک شود ، و خود بکار ديگر پرداخت .مرد را خواب در ربود . سگی بدان دهان دراز کرد . زن بديد ، کراهيت داشت که ازا ن خوردنی ساختی . ببازار برد و آن را با کنجد با پوست صاعا بصاع بفروخت . و من در بازار شاهد حال بودم . مردی گفت :اين زن بموجبی می فروشد کنجد بخته کرده بکنجد با پوست.
و مرا همين بدل می آيد که اين موش چندين قوت بدليريی می تواند کرد .تبری طلب تا سوراخ او بگشايم و بنگرم که او را ذخيرتی و استظهاری هست که بقوت آن اقدام می تواند نمود.در حال تبر بياوردند ، و من آن ساعت در سوراخ ديگر بودم و اين ماجرا می شنودم . و در سوارخ من هزار دينار وبد . ندانستم که کدام کس نهاده بود ، لکن بران می غلتيد می و شاد یدل و فرح طبع من ازان می افزود ،و هرگاه که ازان يا دمی کردمی نشاط در من ظاهر گشتی . مهمان زمين بشکافت تا بزر رسيد ، برداشت و زاهد را گفت :بيش آن تعرض نتواند رسيد.من اين سخن می شنودم و اثر ضعف و انکسار و دليل حيرت و انخزال در ذات خويش می ديدم ، و بضرورت از سوراخ خويش نقل بايست کرد .
و نگذشت ، بس روزگاری که حقارت نفس و انحطاط منزلت خويش در دل موشان بشناختم ،و توقير و احترام و ايجاب و اکرام معهود نقصان فاحش پذيرفت ، و کار از درجت تبسط بحد تسلط رسيد ،و تحکمهای بی وجه در ميان آمد ، و همان عادت بر سله جستن توقع نمودند ، چون دست نداد از متابعت و مشايعت من اعراض کردند و بايک ديگر گفتند «کار او بود و سخت زود محتاج تعهد ما خواهد شد.» در جمله بترک من بگفتند و بدشمنان من پيوستند ، و روی بتقرير معايب من آوردند و در نقص نفس من داستانها ساختند و بيش ذکر من بخوبی بر زبان نراندند.
و مثل مشهور است که من قل ماله هان علی اهله.پس با خود گفتم :هر که مال ندارد او را اهل و تبع و دوست و بذاذر و يار نباشد ، و اظهار مودت و متانت رای و رزانت رويت بی مال ممکن نگردد ، و بحکم اين مقدمات می وان دانست که تهی دست اندک مال اگر خواهد که در طلب کاری ايستد درويشی او را بنشاند ، و هراينه از ادراک آرزو و طلب نهمت باز ماند ، چنانکه باران تابستان در اواديها ناچيز گردد ، نه بآب دريا تواند رسيد و نه بجويهای خرد تواند پيوست ، چه او را مددی نيست که بنهايت همت برساند . و راست گفته اند که «هرکه بذاذر ندارد غريب باشد ، ذکر او زود مدروس شود ، هرکه مالی ندارد از فايده رای و عقل بی بهره ماند ،در دنطا و آخرت بمرادی نرسد .»چه هرگاه که حاجتمند گشت جمع دوستانش چون بنات نعش پراگنند ، و افواج غم و اندوه چون پروين گرد آيد ، و بنزديک اقران و اقربا و کهتران خودخوار گردد
نه بذاذر بود بنرم و درشت
که برای شکم بود هم پشت
چو کم آمد براه توشه تو
ننگرد در کلاه گوشه تو
و بسيار باشد که بسبب قوت خويش و نفقه عيال مضطر شود بطلب روزی از وجه نامشروع ، و تبعت آن حجاب نعيم آخرت گردد و شقاوت ابدی حاصل آيد . خسر الدنيا و الاخرة.و حقيقت بداند که درخت که در شورستان رويد و از هر جانب آسيبی می يابد نيکو حال تر از درويشی است که بمردمان محتاج باشد ، که مذلت حاجت کار دشوار است . و گفته اند :عزالرجل استغناوه عن الناس . » و در ويشی اصل بلاها ، و داعی دشمنايگی خلق و ، رباينده شرم و مروت ، و زايل کننده زور و حميت و ، مجمع شر و آفت است ، و هرکه بدن درماند چاره نشناسد از آنکه حجاب حيا از ميان برگيرد .
و چون پرده شرم بدريد مبغوض گردد، و بايذا مبتلا شود و شادی در دل او بپژمرد ، و استيلای غم خرد را بپوشاند ، و ذهن و کياست و حفظ و حذاقت براطلاق در تراجع افتد ، و آن کس که بدين آفات ممتحن گشت هرچه گويد و کند برو آيد ، و منافع رای راست و تدبير درست در حق وی مضار باشد ، و هرکه او را امين شمردی در معرض تهمت آرد فو گمانهای نيک دوستان در وی معکوس گردد ، و بگناه ديگران ماخوذ باشد ، و هرکلمتی و عبارتی که توانگری را مدح است درويشی را نکوهش است :اگر درويش دلير باشد برحمق حمل افتد ، و اگر سخاوت ورزد باسراف و تبذير منسوب شود ، و اگر در اظهار حلم کوشد آن را ضعف شمرند ، وگر بوقار گرايد کاهل نمايد ،و اگر زبان اوری و فصاحت نمايد ، و اگر زبان آوری و فصاحت نمايد بسيارگوی نام کنند ، و گر بمامن خاموشی گريزد مفحم خوانند
و مرگ بهمه حال از درويشی و سوال مردمان خوشتر است ، چه دست دردهان اژدها کردن . و از پوزشير گرسنه لقمه ربودن بر کريم اسانن تر از سوال لئيم و بخيل . و گفته اند «اگر کسی بناتوانيی درماند که اميد صحت نباشد ، يا بفراقی که وصال بر زيارت خيال مقصور شود ، يا غريبيی که نه اميد باز آمدن مستحکم است و نه اسباب مقام مهيا ، يا تنگ دستيی که بسوال کشد ، زندگانی او حقيقت مرگ است عين راحت . »
و بسيار باشد که شرم و مروت از اظهار عجز و احتياج مانع می آيد و فرط اضطرار برخيانت محرض ، تا دست بمال مردمان دراز کند ، اگرچه همه عمر ازان محترز بوده است .و علما گويند «وصمت گنگی بهتر از بيان دروغ ، و سمت کند زفانی اولی تر از فصاحت بفحش ، و مذلت درويشی نيکوتر از عز توانگری از کسب حرم.»
و جون زر از سوراخ برداشتند و زاهد و مهمان قسمت کردند من می ديدم که زاهد در خريطه ای ريخت و زيربالين بنهاد . طمع در بستم که چيزی ازان بازآرم . مگر بعضی از قوت من بقرار اصل باز شود و دوستان و بذاذر باز به دوستی و صحبت من ميل کنند . چون بخفت قصد آن کردم . مهمان بيدار بود چوبی بر من زد . از رنج آن پای کشان بازگشتم و بشکم در سوراخ رفتم و توقفی کردم تا درد بياراميد . آن آز مرا بازبرانگيخت و بار ديگر بيرون آمدم .مهمان خود مترصد بود ، چوبی بر تارک من زد چنانکه از پای درآمدم و مدهوش بيفتاد.بسيار حيلت بايست تا بسوراخ باز رفتم و با خود گفتم:
و بحقيقت درد آن همه زخمها همه مالهای دنيا بر من مبغض گردانيد فو رنج نفس و ضعف دل من بدرجتی رسيد که اگر حمل آن برپشت چرخ نهند چون کوه بيارامد ، وگر سوز آن در کوه افتد چون چرخ بگردد
و در جمله مرا مقرر شد که مقدمه همه بلاها و پيش آهنگ همه آفتها طمع است ، و کلی رنج و تبعت اهل عالم بدان بی نهايت است ،که حرص ايشان را عنان گرفته می گرداند ، چنانکه اشتر ماده را کودک خرد بهرجانب می کشد . و انواع هول و خطر و موونت حضر و مشقت سفر برای دانگانه بر حريص آسان تر که دست دراز کردن برای قبض مال برسخی.و بتجربت می توان دانست که رضا بقضا و حسن مصابرت در قناعت اصل توانگری و عمده سروریا ست .
گرت نزهت همی بايد بصحرای قناعت شو
که آنجا باغ در باغ است و خوان در خوان و بادر با
و حکما گفته اند «يکفيک نصيبک شح القوم.» و هيچ علم چون تدبير راست ، و هيچ پرهيزگاری چون باز بودن از کسب حرام ، و هيچ حسب چون خوش خويی ، و هيچ توانگری چون قناعت نيست .
نشود شسته جز به بيطمعی
نقشهای گشادنامه عار
و سزاوارتر محنتی که دران صبر کرده شود آنست که در دفع آن سعی نمودن ممکن نباشد . و گفته اند «بزرگتر نيکوييها رحمت و شفقت است ، و سرمايه دوستی مواسا با اصحاب ، و اصل عقل شناختن بودنی از نابودنی و سماحت طبع بامتناع طلب آن.» و کار من بتدريج بدرجتی رسيد که قانع شدم و بتقدير آسمانی راضی گشتم .
باد بيرون کن زسر تا جمع گردی ,بهرآنک خاک را جز باد نتواند پريشان داشتنن
وضرورت از خانه زاهد بدان صحرا نقل کردم .و کبوتری با من دوستی داشت ,ومحبت او رهنمای مودت زاغ شد ,آنگاه زاغ با من حال لطف و مروت تو باز گفت ,و نسيم شمايل تو از بوستان مفاوضت او بمن رسيد ,و ذکر مکارم تو مستحث و متقاضی صداقت و زيارت گشت ,که بحکايت صفت همان دوستی حاصل آيد که بمشاهدت صورت
ياقوم اذنی لبعض الحی عاشقه والاذن تعشق قبل العين احيانا
و در اين وقت او بنزديک تو می آمد , خواستم بموافقت او بيايم و بسعادت ملاقات تو موانستی طلبم و از وحشت عربت باز رهم , که تنهائی کاری صعب است , و در دنيا هيچ موانستی طلبم و از وحشت غربت باز رهم ,که تنهائی کاری صعب است , و در دنيا هيچ شادی چون صحبت و مجالست دوستان نتواند بود ؛ و رنج مفارقت باری گرانست , هر نفس را طاقت تحمل آن نباشد ؛ و ذوق مواصلت شربتی گوارنده ست که هر کس ازان نشکيبد
والذ ايام الفتی و احبه ما کان يزجيه مع الاحباب
و بحکم اين تجارب روشن می گردد که عاقل را از حطام اين دنيا بکفاف خرسند بايد بود ,و بدان قدر که حاجات نفسانی فرو نماند قانع گشت ,و آن نيک اندکست , قوتی و مسکنی ,چه اگر همه دنيا جمله يک دنيا را بخشند فايده همين باشد که حوايج بدان مدفوع گردد , و هر چه ازان بگذرد از انواع نعمت و تجمل همان شهوت دل و لذت چشم باقی ماند , و بيگانگان را دران شرکت تواند بود .من اکنون در جوار تو آمدم و بدوستی و بذاذری تو مباهات می نمايم و چشم می دارم که منزلت من در ضمير تو همين باشد .
چون موش از ادای اين فصول بپرداخت باخه او را جوابهای با لطف داد , و استيحاش او را بموانست بدل گردانيد و گفت:
لله در النائبات فانها صدا اللئام و صيقل الاحرار
و سخن تو شنودم و هر چه گفتی آراسته و نيکو بود , و بدين اشارات دليل مردانگی و مروت و برهان آزادگی و حريت تو روشن شد .ليکن تورا بسبب اين غربت چون غمناکی می بينم , زنهار تا آن را در خاطره جای ندهی , که گفتار نيکو آنگاه جمال دهد که بکردار ستوده پيوندد .و بيمار چون وجه معالجت بشناخت اگر بران نرود از فايده علم بی بهر ماند ؛علم خود را در کار بايد داشت و از ثمرات عقل انتفاع گرفت , و باندکی مال غمناک نبود
قليل المال تصلحه فيبق و لا يبقی الکثير مع الفساد
و صاحب مروت اگر چه اندک بضاعت باشد هميشه گرامی و عزيز روزگار گذارد , چون شير که در همه جای مهابت او نقصان نپذيرد اگر چه بسته و در صندوق ديده شود و باز توانگر قاصر همت ذليل نمايد , چون سگ که بهمه جای خوار باشد اگر چه بطوق و خلخال مرصع آراسته گردد .
نيک درانست که داندخود چشمه حيوان زنم پارگين
اين غربت را در دل خود چندين وزن منه , که عاقل هرکجا بعقل خود مستظهر باشد .و شکر در همه ابواب واجبست , و هيچ پيرايه در روز محنت چون زيور صبر نيست .قال النبی صلی الله عليه (خير ما اعطی الانسان لسان شاکر و بدن صابر و قلب ذاکر ).صبر بايد کرد و در تعاهد قلب ذاکر کوشيد , چه هر گاه که اين باب بجای آورده شد وفود خير وسعادت روی بتو آرد , و افواج شادکامی و غبطت در طلب تو ايستد , چنانکه آب پستی جويد و بط آب ,که اقسام فضايل نصيب اصحاب بصيرتست ؛ و هرگز بکاهل متردد نگرايد و از وی همچنان گريزد که زن جوان شبق از پير ناتوان .و اندوه ناک مباش بدانچه گوئی مالی داشتم و در معرض تفرقه افتاد ؛که مال و تمامی متاع دنيا ناپای دار باشد ,چون گوئی که در هوا انداخته آيد نه بر رفتن او را وزنی توان نهاد و نه فرود آمدن را محلی
والدهر ذودول تنقل فی الوری ايا مهن تنقل الافيا
و علما گفته اند (چند چيز را ثبات نيست :سايه ابرو دوستی اشرار و عشق زنان و ستايش دروغ و مال بسيار ).و نسزد از خردمند که ببسياری مال شادی کند و به اندکی آن غم خورد ,و بايد مال خود آن را شمرد که بدان هنری بدست آرد و کردار نيک مدخر گرداند ,چه ثقت مستحکم است که اين هر دو نوع از کسی نتوان ستد ,و حوادث روزگار و گردش چرخ را دران عمل نتواند بود .و نيز مهيا داشتن توشه آخرت از مهمات است ,که مرگ جز ناگاه نبايد و هيچ کس را دران مهلتی معين و مدتی معلوم نيست
پای بر دنيا نه و بر دوزخ چشم نام و ننگ دست در عقبی زن و بر بند راه فخر و عار
و پوشيده نماند که تو از موعظت من بی نيازی و منافع خويش را از مضار نيکو بشناسی ,لکن خواستم که ترا بر اخلاق پسنديده و عادات ستوده معونی واجت دارم و حقوق دوستی و هجرت تو بدان بگزارم .و تو امروز بذاذر مائی و در آنچه مواسا ممکن گردد از همه وجوه ترا مبذولست .
چون زاغ ملاطفت باخه در باب موش بشنود تازه ايستاد ,واو را گفت :شادکردی مرا و هميشه از جانب تو اين معهود است .و تو هم بمکارم خويش بنازد و شاد و خرم زی ,چه سزاوار کسی بمسرت و ارتياح اوست که جانب او دوستان را ممهد باشد ,و بهر وقت جماعتی از برادران در شفقت و رعايت و اهتمام و حمايت او روزگار گذارند ,و او درهای مکرمت و مجاملت را بريشان گشاده دارد ,و در اجابت التماس و قضای حاجت ايشان اهتزاز و استبشار واجب بيند ؛و زبان نبوت از اين معنی عبارت می فرمايد که خيار کم احاسنکم اخلاقا الموطوون اکنافا الذين يالفون و يولفون .
و اگر کريمی در سر آيد دست گير او کرام توانند بود , چنانکه پيل اگر در خلاب بماند جز پيلان او را از آنجا بيرون نتوانند آورد .و عاقل هميشه در کسب شرف کوشد و ذکر نيکو باقی را بفانی خريده باشد و اندکی بسيار فروخته
يشتری الحمد با غلی بيعه اشتراء الحمد ادنی للربح
و محسود خلايق آن کس تواند بود که نزديک او زينهاريان ايمن گشته بسيار يافته شود ,و بر در او سايلان شا کرفراوان ديده آيد .و هر که در نعمت او محتاجان را شرکت نباشد او در زمره توانگران معدود نگردد ,و آنکه حيات در بدنامی و دشمنايگی خلق گذارد نام او در جمله زندگان برنيايد .
زاغ در اين سخن بود که از دور آهوی دوان پيدا شد .گمان بردند که او را طالبی باشد .باخه در آب جست و زاغ بر درخت پريد و موش در سوراخ رفت .آهو بکران آب رسيد ,اندکی خورد ,چون هراسانی بيستاد .زاغ چون اين حال مشاهدت کرد در هوا رفت و بنگريست که بر اثر او کسی هست .بهر جانب چشم انداخت کسی را نديد .باخه را آواز داد تا از آب بيرون آمد و موش هم حاضر گشت .
پس باخه چون هراس آهو بديد ,و در آب می نگريست و نمی خورد ,گفت :اگر تشنه ای آب خورد و باک مدار ,که هيچ خوفی نيست .آهو پيشتر رفت .باخه او را ترحيب تمام واجب داشت و پرسيد که :حال چيست و از کجا می آئی ؟گفت :من در اين صحراها بودمی و بهر وقت تير اندازان مرا از جانبی بجانبی می راندند .و امروز پيری را ديدم صورت بست که صياد باشد , اينجا گريختم .باخه او را گفت :مترس که در اين حوالی صياد ديده نيامده ست ,و ما دوستی خود ترا مبذول داريم ,و چرا خور بما نزديک است .
آهو در صحبت ايشان رغبت نمود و در آن مرغزار مقام کرد .و نی بستی بود که ايشان در آنجا جمله شدندی و بازی کردندی و سرگذشت گفتندی .روزی زاغ و موش و باخه فراهم آمدند و ساعتی آهو را انتظار نمودند نيامد .دل نگران شدند ,و چنانکه عادت مشفقانست تقسم خاطر آورد ,و انديشه بهر چيز کشيد .موش و باخه زاغ را گفتند :رنجی برگيرد و در حوالی ما بنگر تا آهو را اثری بينی .زاغ تتبع کرد ,آهو را در بند ديد ,بر فور باز آمد و ياران را اعلام داد .زاغ و باخه موش را گفتند که :در اين حوادث جز بتو اميد نتواند داشت ,که کار از دست ما بگذشت ,
درياب که از دست تو هم در گذرد
موش بتگ ايستاد و بنزديک آهو آمد و گفت :ای بذاذر مشفق ,چگونه در اين ورطه افتادی با چندان خرد و کياست و ذکا و فطنت ؟جواب داد که :در مقابله تقدير آسمانی .که نه آن را توان ديد و نه بحيلت هنگام آن را در توان يافت ,زيرکی چه سود دارد ؟دراين ميانه باخه برسيد ,آهو را گفت :که ای بذاذر ,آمدن تو اينجا بر من دشوارتر از اين واقعه است , که اگر صياد بما رسد و موش بندهای من بريده باشد بتنگ با او مسابقت توانم کردن ,و زاغ بپرد ,و موش در سوراخ گريزد ,و تو نه پای گريز داری و نه دست مقاومت ,اين تجشم چرا نمودی ؟باخه گفت :چگونه نيامدمی و بچه تاويل توقف روا داشتمی ,و از آن زندگانی که در فراق دوستان گذرد چه لذت توان يافت ؟و کدام خردمند آن را وزنی نهاده ست و از عمر شمرده ؟ويکی از معونت بر خرسندی و آرامش نفس در نوايب ديدار برادران است و مفاوضت ايشان در آنچه بصبر و تسلی پيوندد و فراغ و رهايش را متضمن باشد ,که چون کسی در سخن هجر افتاد حريم دل او غم را مباح گردد و بصر و بصيرت نقصان پذيرد و رای و رويت بی منفعت ماند .و در جمله متفکر مباش,که همين ساعت خلاص يابی و اين عقده گشاده شود .ودر همه احوال شکر واجب است ,که اگر زخمی رسيدی و بجان گزندی بودی تدارک آن در ميدان وهم نگنجيدی ,و تلافی آن در نگارخانه هوش متصور ننمودی
لاتبل بالخطوب مادمت حيا کل خطب سوی المنيه سهل
باخه هنوز اين سخن می گفت که صياد از دور آمد .موش از بريدن بندها پرداخته بود .آهو بجست و زاغ بپريد و موش در سوراخ گريخت .صياد برسيد,پای دام آهو بريده يافت ,در حيرت افتاد .چپ و راست نگريست ,ناگاه نظر بر باخه افگند ,او را بگرفت و محکن ببست و روی بازو نهاد .در ساعت يارانش جمله شدند و کار باخه را تعرفی کردند .
معلوم شد که در دام بلاست .
موش گفت :هرگز خواهد بود که اين بخت خفته بيدار گردد و اين فتنه بيدار بيارامد ؟و آن حکيم راست گفته است که «مردم هميشه نيکو حالست تا يک بار پای او در سنگ نيامده ست چون يک کرت در رنج افتاد و ورغ نکبت سوی او بشکست هرساعت سيل آفت قوی تر و موج محنت ها يل تر می گردد.
فسحقا لدهر ساورتنی همومه وشلت يد الايام ثمت تبت
و هرگاه که دست در شاخی زند بار ديگر در سر آيد ,و مثلا سنگ راه در هر گام پای دام او باشد ».و آنگاه کدام مصيبت را بر فراق دوستان برابر توان کرد ؟که سوز فراق اگر آتش در قعر دريا زند خاک ازو بر آرد ,و اگر دود بآسمان رساند رخسار سپيد روز سياه گردد
يهم الليالی بعض ما انا مضمر ويثقل رضوی دون ما انا حامل
از هجر تو هر شبم فلک آن زايد کان رنج اگر مهر کشد بر نايد
وانچ از تو بر اين خسته روان می آيد در برق جهنده سوز آن بگزايد
و از پای ننشست اين بخت خفته تا دست من بر نتافت ,و چنانکه ميان من و اهل و فرزند و مال جدائی افگنده بود دوستی را که بقوت صحبت او می زيستم از من بربود ,روی رزمه ياران و واسطه قلاده بذاذان ,که مودت او از وجه طمع مکافات نبود ,لکن بنای آن را بدواعی کرم و عقل و وفا و فضل تاکيدی بسزا داده بود ,چنانکه بهيچ حادثه خلل نپذيرفتی .و اگر نه آنستی که تن من براين رنجها الف گرفته است و در مقاسات شدايد خو کرده در اين حوادث زندگانی چگونه ممکن باشدی و بچه قوت با آن مقاومت صورت بنددی ؟
و هوونت الخطوب علی حتی کانی صرت امنحها الودادا
انکرها و منبتها فوادی و کيف تنکر الارض القتادا

وای به اين شخص درمانده بچنگال بلا ، اسير تصاريف زمانه ، و بسته تقلب احوال ، آفات بر وی مجتمع و خيرات او بی دوام ، چون طلوع و غروب ستاره که يکی در فراز می نمايد و ديگری در نشيب ، اوج و حضيض آن يکسان و بالا و پست برابر.وغم هجران مانند جراحتی است که چون روی بصحت نهد زخمی ديگر بران آيد و هر دو بهم پيوندد ، و بيش اميد شفا باقی نماند .و رنجهای دنيا بديدار دوستان نقصان پذيرد ، آن کس که ازيشان دورافتد تسلی از چه طريق جويد و بکدام مفرح تداوی طلبد ؟
زاغ و آهو گفتند :اگر چه سخن ما فصيح و بليغ باشد باخه را هيچ سود ندارد . بحسن عهد آن لايق تر که حيلتی انديشی که متضمن خلاص او باشد ، که گفته اند «شجاع و دلير روز جنگ آزموده گردد ، و امين وقت داد و ستد ، و زن و فرزند در ايام فاقه ، و دوست و بذاذر در هنگام نوايب.»
موش آهو را گفت:حيلت آنست که تو از پيش صياد درآيی و خويشتن برگذر او بيفگنی .و خود را چون ملول مجروح بدو نمايی.و زاغ بر تو نشيند چنانکه گويی قصد تو دارد . چندانکه چشم صياد بر تو افتاد لاشک دلدر تو بندد ، باخه را با رخت بنهد و روی بتو آرد ، هرگاه که نزديک آمد لنگان لنگان از پيش او می رو ، اما تعجيل مکن تا طمغ از تو نبرد . و من بر اثر او می آيم ، اميد چنين دارم که شما هنوز در تگاپوی باشید که من بند باخه ببرم و او را مخلص گردانم.
همچنين کردند .و صياد در طلب آهو مانده شد ،
ون باز آمد باخه را نديد ،و بندهای تبره بريده يافت . حيران شدو تفکری کرد ، اول دربريدن بند آهو ، و باز آهو خود را بيمار ساختن و نشستن زاغ بروی ، و بريدن بند باخه . بترسيد و از بيم خون در تن وی چون شاخ بقم شد و پوست براندام وی چون زغفران شاخ گشت.و انديشيد که «اين زمين پريانست و جادوان ، زودتر بازبايد رفت.» و با خود گفت:
آهو و زاغ و موش و باخه فراهم آمدند و ايمن و مرفه سوی مسکن ، رفت بيش نه دست بلا بدامن ايشان رسيد و نه چشم بد رخسار فراغ ايشان زرد گردانيد . بيمن وفاق عيش ايشان هر روز خرم تر بود و احوال هر ساعت منتظم تر.
اينست داستان موافقت دوستان و مثل مرافقت بذاذران و مظاهرت ايشان در سرا و ضرا و شدت و رخا و فرط ايستادگی کی هر يک در حوادث ايام و نوايب زمانه بجای آوردند.تا ببرکات يک دلی و مخالصت ، و ميامن هم پشتی و معاونت ، از چندين ورطه هايل خلاص يافتند ، و عقبات آفات پس پشت کردند .
و خردمند بايد که در اين حکايات بنور عقل تاملی کند ، که دوستی جانوران ضعيف را ، چون دلها صافی می گردانند و در دفع مهمات دست در دست می نهند ، چندين ثمرات هنبی و نتايج مرضی می باشد ، اگر طايفه عقلا از اطن نوع مصادقتی بنا نهند و آن را بر اين ملاطفت بپايان رسانند فوايد آن همه جوانب را چگونه شامل گردد ،و منافع و عوارف آن برصفحات هريک برچه جمله ظاهر شود .
ايزد تعالی کافه مومنان را سعادت توفيق کرامت کناد ، و درهای علم و حکمت بريشان گشاده گرداناد ، بمنه وطوله و قوته و حوله.


باب البوم و الغراب
رای گفت برهمن را که :شنودم داستان دوستان موافق و مثل بذاذران مشفق. اکنون اگر دست دهد بازگويد از جهت من مثل دشمنی که بدو فريفته نشايد گشت اگرچه کمال ملاطفت و تضرع و فرط مجاملت و تواضع در ميآن آرد و ظاهر را هرچه آراسته تر بخلاف باطن نمايد و دقايق تمويه و لطايف تعميه اندران بکار برد.
برهمن گفت:خردمند بسخن دشمن التفات ننمايد و زرق و شعوذه او را در ضمير نگذارد و هرچه از دشمن دانا و مخالف داهی تلطف و تودد بيش بيند در برگمانی و خويشتن نگاه داشتن زيادت کند و دامن ازو بهتر درچيند ، چه اگر غفلتی ورزد و زخم گاهی خالی گذرد هراينه کمين دشمن گشاده گردد ، و پس از فوت فرصت و تعذر تدارک ، پشيمانی دست ندهد ، و بدو آن رسد که ببوم رسيد از زاغ .رای پرسيد که :چگونه است آن ؟ گفت:
آورده اند که در کوهی بلند در ختی بود بزرگ ، شاخهای آهخته ازو جسته ، و برگ بسيار گرد او درآمده . و دران قريب هزار خانه زاغ بود . و آن زاغان را ملکی بود که همه در فرمان و متابعت او بودند ی ، و اوامر و نواهی او را در ل و عقد امتثال نمودند ی. شبی ملک بومان بسبب دشمنايگی که ميان بوم و زاغست بيرون آمد و بطريق شبيخون برزاغان زود و کام تمام براند ، و مظفر و منصور و مويد و مسرور بازگشت.
ديگر روز ملک زاغان لشکر را جمله کرد و گفت :ديديد شبيخون بوم ودليری ايشان ؟ و امروز ميان شما چند کشته و مجروح و پرکنده و بال گسسته است ، و از اين دشوارتر جرات ايشان است و وقوف برجايگاه و مسکن ، و شک نکنم که زود بازآيند وبار دوم دست برد بار اول بنمايند . و هم از آن شربت نخست بچشانند . در اين کار تامل کنيد و وجه مصلحت باز بينيد .
و درميان زاغان پننج زاغ بود بفضيلت رای و مزيت عقل مذکور و بيمن ناصيت و اصابت تدبير مشهور ، و زاغان در کارها اعتماد براشارت و مشاورت ايشان کردندی . در حوادث بجانب ايشان مراجعت نموددنی ،و ملک رای ايشان را مبارک داشتی و در ابواب مصالح از سخن ايشان نگذشتی .يکی را از ايشان پرسيد که :رای تو دراين حادثه چه بيند ؟ گفت :اين رايی است که پيش از ما علما بوده اند و فرموده که «چون کسی از مقاومت دشمن عاجز آمد بترک اهل و مال و منشاء و مولد ببايد گفت و روی بتافت ، که جنگ کردن خطر بزرگست ، خاصه پس ازهزيمت ، و هرکه بی تامل قدم دران نهاد برگذر سيل خواب گه کرده باشد . و در تيزآب خشت زده ، چه برقوت خود تکيه کردن وبزور و شجاعت خويش فريفته شدن از حزم دور افتد ، که شمشير دو روی دارد ، واين سپهر کوژپشت شوخ چشم روزکور است ، مردان را نيکو نشناسد و قدر ايشان نداند ، و گردش او اعتماد را نشايد
ای که بر چرخ ايمنی ، زنهار
تکيه برآب کرده ای ، هش دار».
ملک روی بديگری آورد و پرسيدکه :تو چه انديشيده ای ؟ گفت :آنچه او اشارت می کند . از گريختن و مرکز خالی گذاشتن ، من باری هرگز نگويم ،و در خرد چگونه درخورد در صدمت نخست اطن خواری بخويشتن راه دادن و مسکن و وطن را پدرود کردن ؟ بصواب آن نزديک تر که اطراف فراهم گيريم و روی بجنگ آريم.
چون باد ، خيز و آتش پيگار برافروز
چون ابر ، و روز ظفر بی غبار کن
که پادشاه کامگار آن باشد که براق همتش اوج کيوان را بسپرد ، و شهاب صولتش ديو فتنه را بسوزد.و حالی مصلحت درآنست که ديدبانان نشانيم و از هرجانب که عورتيست خويشتن نگاه داريم.اگر قصدی پيوندند ساخته و آماده پيش رويم ، و کارزار به وجه بکنيم و روزگار دراز در آن مقاتلت بگذرانيم ، يا ظفر روی نمايد يا معذور گشته پشت بدهيم .چه پادشاهان بايد که روز جنگ و وقت نام و ننگ بعواقب کارها التفات ننمايند و بهنگام نبرد مصالح حال و مآل را بی خطر شمرند .
از غرب سوی شرق زن بد خواه را بر فرق زن
بر فرق او چون برق زن مگذار ازو نام و نشان
ملک وزير سوم را گفت : رای تو چيست ؟ گفت : من ندانم که ايشان چه می گويند ، لکن آن نيکوتر که جاسوسان فرستيم و منهيان متواتر گردانيم و تفحص حال دشمن بجای آريم و معلوم کنيم که ايشان را بمصالحت ميلی هست ، و بخراج از ماخشنود شوند و ملاطفت ما را بقول استقبال نمايند . اگر از اين باب ميسر تواند گشت ، و بوسع طاقت و قدر امکان در آن معنی رضا افتد ، صلح قرار دهيم و خراجی التزام نماييم تا از باس ايشان ايمن گرديم و بياراميم ؛ که ملوک را يکی از رايهای صائب و تدبيرهای مصيب آنست که چون دشمن بمزيد استيلا و بمزيت استعلا مستثنی شد ، و شوکت و قدرت او ظاهر گشت ،و خوف آن بود که فساد در ممالک منتشر گردد ، و رعيت در معرض تلف و هلاک آيند کعبتين دشمن بلطف باز مالند و مال را سپر ملک و ولايت و رعيت گردانند ، که در شش در داو دادن و ملکی بندبی باختن از خرد و حصافت وتجربت و ممارست دور باشد
اگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز
ملک وزير چهارم را گفت :تو هم اشارتی بکن و آنچه فراز می آيد باز نمای.گفت :وداع وطن و رنج غربت بنزديک من ستوده تر ازانکه حسب و نسب د رمن يزيد کردن ، و دشمنی را که هميشه از ما کم بوده ست تواضع نمودن
با آنچه اگر تکلفها واجب داريم و مووننتها تحمل کنيم بدان راضی نگردند و در قلع و استيصال ما کوشند . و گفته اند که «که نزديکی بدشمن آن قدر بايد جست که حاجت خود بيابی ،و دران غلو نشايد کرد ، که نفس تو خوار شود و دشمن را دليری افزايد ، و مثل آن چون چوب ايستانيده است بر روی آفتاب ، که اگر اندکی کژ کرده آيد سايه او دراز گردد ، وگر دران افراط رود سايه کمتر نمايد .» و هرگز ايشان از ما بخراج اندک قناعت نکند ؛ رای ما صبر است و جنگ
هرچند علما از محاربت احتراز فرموده اند ، لکن تحرز بوجهی که مرگ در مقابله آن غالب باشد ستوده نيست
پنجم را فرمود :بيار چه داری ، جنگ اولی تر ، يا صلح ، يا جلا؟ گفت :نزيبد مارا جنگ اختيار کنيم مادام که بيرون شد کار ايشان را طريق ديگر يابيم . زيرا که ايشان در جنگ از ما جره ترند و قوت و شوکت زيادت دارند . و عاقل دشمن را ضعيف نشمرد ، که در مقام غرور افتد ، و هرکه مغرور گشت هلاک شد . و پيش از اين واقعه از خوف ايشان می انديشم ، و از اينچه ديدم می ترسيدم ، اگرچه از تعرض ما معرض بودند ، که صاحب حزم در هيچ حال از دشمن ايمن نگردد ، درهنگام نزديکی از مفاجا انديشد ، و چون مسافت در ميان افتد از معاودت ، وگر هزيمت شود از کمين ، و اگر تنها ماند از مکر. و خردمندتر خلق آنست که از جنگ بپرهيزد چون ازان مستغنی گردد و ضرورت نباشد ،که در جنگ نفقه و موونت از نفس و جان باشد ، در ديگر کارها از مال و متاع . ونشايد که ملک عزيمت بر جنگ بوم مصمم گرداند ، که هرکه با پيل درآويزد زير آيد.
ملک گفت :اگر جنگ کراهيت می داری پس چه بينی ؟ گفت در اين کار تامل بايد کرد ، و در فراز و نشيب و چپ و راست آن نيکو بنگريست ، که پادشاهان را به رای ناصحان آن اغراض حاصل آيد که بعدت بسيار و لشکر انبوه ممکن نباشد . و رای ملوک بمشاورت وزيران ناصح زيادت نور گيرد ،چنانکه آب دريا را بممد جويها مادت حاصل آيد .
و بر خردمند اندازه قوت و زور خود و مقدار مکيدت و رای دشمن پوشيده نگردد ، وهميشه کارهای جانبين بر عقل عرضه می کند ، و در تقديم و تاخير آن به انصار و اعوان که امين و معتمد باشند رجوع می نمايد . چه هرکه به رای ناصحان مقبول سخن تمام هنر استظهار نجويد درنگی نيفتد تا آنچه از مساعدت بخت و موافقت سعادت بدو رسيده باشد ضايع و متفرق شود . چه اقسام خيرات بدالت نسب و جمال نتوان يافت ، لکن بوسيلت عقل و شنودن نصايح ارباب تجربت و ممارست بدست آيد .
و هرکه از شعاع عقل غريزی بهرومند شد و استماع سخن ناصحان را شعار ساخت اقبال او چون سايه چاه پايدار باشد ، نه چون نور ماه در محاق و زوال ، دست مريخ سلاح نصرتش صيقل کند ، و قلم عطارد منشور دولتش توقيع کند . و ملک امروز بجمال عقل ملک آرای متحلی است .
نرسد عقل اگر دو اسپه کند
در تگ وهم بی غبار ملک
و چون مرا دراين مهم عز مشورت ارزانی داشت می خواهم که بعضی جواب در جمع گويم و بعضی در خلا. و من چنانکه جنگ را منکرم تواضع و تذلل و قبول جزيت و خراج و تحمل عاری ، که زمانه کهن گردد و تاريخ آن هنوز تازه باشد ، هم کار هم
نشوم خاضع عدو هرگز
ورچه بر آسمان کند مسکن
باز گنجشک را برد فرمان؟
شير روباه را نهد گردن؟
و کريم زندگانی دراز برای تخليد ذکر و محاسن آثار را خواهد . و اگر ناکاميی دراين حيز افتد و عاری بر وی خواهد رسيد کوتاهی عمر را بران ترجيح نهد ،و تنگی گور را پناه منيع شمرد . و صراب نمی بينم ملک را اظهار عجز ، که آن مقدمه هلاک و داعی ضياع ملک و نفس است ،و هر که تن بدن در داد درهای خير بروی بسته گردد ودر طريق حيلت او سدهای قوی پيدا آيد .
و باقی اين فصول را خلوتی بايد تا بر رای ملک گذرانيده شود ، که سرمايه ظفر و نصرت و عمده اقبال و سعادت حزم است ، اول الحزم المشورة.وبدين استشارت که ملک فرمود و خدمتگاران را در اين مهم محرم داشت دليل حزم و ثبات و برهان خرد و وقار او هرچه ظاهر تر گشت
هرکجا حزم تو فرود آيد
برکشد امن حصنهای حصين
و پوشيده نماند که مشاورت برانداختن رايهاست ، ورای راست بتکرار نظر و تحصين سر حاصل آيد . و فاش گردانيدن اسرار از جهت پادشاهان ممکن باشد ، يا از مشاوران ، و رسولان ، يا کسانی که دنبال خيانت دارند و گرد استراق سمع برآيند و آنچه بگوش ايشان رسد در افواه دهند ، يآ طايفه ای که در مخارج رای و مواقع آثار تامل واجب بينند و آن را بر نظاير آن از ظواهر احوال باز اندازند و گمانهای خود را بران مقابله کنند . و هر سر که از اين معانی مصون ماند روزگار را بران اطلاع صورت نبنندد و چرخ را دران مداخلت دست ندهد . و کتمان اسرار دو فايده دارد :اگر انديشه بنفاذ رسد ظفر بحاجت پيوندد ، و اگر تقدير مساعدت ننمايد سلامت از عيب و منقصت .
و چاره نيست ملوک را از مستاشر معتمد و گنجور امين که خزانه اسرار پيش وی بگشايند و گنج رازها بامانت و مناصحت وی سپارند و ازو در امضای عزايم معونت طلبند ، که رجحان دارد باشارت او فوايد بيند ، چنانکه نور چراغ بمادت روغن و ، فروغ آتش بمدد هيزم.و هرکرا متانت رای و مظاهرت کفات جمع شد
بدين پای ظفر گيرد بدان دست خطر بندد.
و ايزدتعالی که پيغامبر را عليه السلام مشاورت فرمود نه برای آن بود تا رای او را که بامداد الهام ايزدی و فيض الهی مويد بود و تواتر وحی و اختلاف روح الامين عليه السلام بدان مقرون ، مددی حاصل آيد ، لکن اين حکم برای بيان منافع و تقرير فوايد مشورت نازل گشت تا عالميان بدين خصلت پسنديده متحلی گردند ، وله الحمد الشاکرين . و واجب باشد بر خدمتگاران که چون مخدوم تدبيری انديشد درانچه بصواب پيوندد او را موافقت نمايند ، و اگر عزيمت او را بخطا ميلی بينند وجه فساد آن مقرر گردانند ، و سخن برفق و مدارا رانند. وانگاه انواع فکرت بکار دارد تا استقامتی پيدا آيد و از هردو جانب رای مخمر وعزم مصمم شود . و هر وزير و مشير که جانب مخدوم را از اين نوع تعظيم ننمايد ، و در اشارت حق اعتماد نگزارد او را دشمن بايد پنداشت ، و با چنين کس تدبير کردن برای مثالست که مردی افسون می خواند تا ديو يکی را بگيرد . چون نيکو نتواند خواند ، و شرايط احکام اندران بجای نتواند آورد ، فروماند و ديو د روی افتد . و ملک از شنودن اين ترهات مستغنی است ف که بکمال حزم و نفاذعزم خاک در جشم ملوک زده است و از باس و سياست خويش در حريم ممالک پاسبان بيدار و ديدبان دوربين گماشته ، چنانکه از شکوه و هيبت آن حادثه در سايه امن طلبيده است و فتنه در حمايت خواب بياراميده
از خواب گران فتنه سبک برنکد سر
تا ديده حزم تو بود روشن و بيدار
و چون پادشاه اسرار خويش را بر اين نسق عزيز و مستور داشت ، و وزير کافی گزيد ،و در دلهای عوام مهيب بود ، و حشمت او از تنسم ضمير و تتبع سر او مانع گشت ، و مکافات نيکوکرداران و ثمرت خدمت مخلصان در شرايع جهان داری واجب شمرد ، و زجر متعديان و تعريک مقصران فرض شناخت ، و در انفاق حسن تقدير بجای آورد سزوار باشد که ملک او پايدار باشد و دست حوادث مواهب زمانه ازوی نتواند روبد ، و در خدمت او گردد
دهر خائن راست کار و چرخ ظالم دادگر
چه مقرر است که همگنان را در کسب سعادت و طلب دولت حرکتی بباشد و هريک فراخور حال خود از آن جهت سودايی بپزد ، اما يافتن آن بقوت همت و ثبات عزيمت دست دهد
و اسرار ملوک را منازل متفاوتست ، بعضی آست که دو تن را محرم آن نتواند داشت و در بعضی جماعتی را شرکت شايد داد . و اين سر ازانهاست که جز دو سر و چهارگوش را شايانی محرميت آن نيست.
ملک برجانبی رفت و و بر وی خالی کرد ، و اول پرسيد که : موجب عداوت و سبب دشمنايگی و عصبيت ميان ما و بوم چه بوده است ؟ گفت :کلمتی که بر زبان زاغی رفت. پرسيدکه :چگونه ؟ گفت :
جماعتی مرغان فراهم آمدند و اتفاق کردند برانکه بوم را بر خويشتن امير گردانند . در اين محاورت خوضی داشتند ، زاغی از دور پيدا شد . يکی از مرغان گفت :توقف کنيم تا زاغ برسد ، در اين کار از و مشاورتی خواهيم ، که او هم از ماست ، و تا اعيان هر صنف يک کلمه نشوند آن را اجماع کلی نتوان شناخت .چون زاغ بديشان پيوست مرغان صورت حال بازگفتند ، و دران اشارتی طلبيدند . زاغ جواب داد که :اگر تمامی مرغان نامدار هلاک شده اندی و طاووس و باز و عقاب وديگر مقدمان مفقود گشته ، واجب بودی که مرغان بی ملک روزگار گذاشتندی و اضطرار متابعت بوم و احتياج بسياست رای او بکرم و مروت خويش راه ندادندی ، منظر کريه و مخبر ناستوده و عقل اندک و سفه بسيار و خشم غالب و رحمت قاصر ، و با اين همه از جمال روز عالم افروز محجوب و از نور خرشيد جهان آرای محروم ، و دشوارتر آنکه حدت و تنگ خويی بر احوال او مستولی است و تهتک و ناسازواری در افعال وی ظاهر.از اين انديشه ناصواب درگذريد و کارها به رای و خرد خويش در ضبط آريد . و تدارک هريک برقضيت مصلحت واجب داريد چنانکه خرگوشی خود را رسول ماه ساخت ، و به رای خويش مهمی بزرگ کفايت کرد . مرغان پرسيدند :چگونه؟گفت: در ولايتی از ولايات پيلان امساک بارانها اتفاق افتاد چنانکه چشمها تمام خشک ايستاد ، و پيلان از رنج تشنگی پيش ملک خويش بناليدند .ملک مثال داد تا بطلب آب بهرجانب برفتند و تعرف آن هرچه بليغ تر بجای آوردند . آخر چشمه ای يافتند که آن را قمر خواندندی و زه قوی و آب بی پايان داشت. ملک پيلان با جملگی حشم و اتباع بآب خوردن بسوی آن چشمه رفت.و آن زمين خرگوشان بود ، و لابد خرگوش را از آسيب پيل زحمتی باشد ، و اگر پای بر سر ايشان نهد گوش مال تمام يابند . در جمله سخت بسيار از ايشان ماليده و کوفته گشتند ، و ديگر روز جمله پيش ملک خويش رفتند و گفتند :ملک می داند حال رنج ما از پيلان ، زودتر تدارک فرمايد ، که ساعت تا ساعت بازآيند و باقی را زير پای بسپرند. ملک گفت :هرکه در ميان شما کياستی و دهايی دارد بايد که حاضر شود تا مشاوری فرمايیم که امضای عزيمت پيش از مشورت از اخلاق مقبلان خردمند دور افتد . يکی از دهات ايشان پيروز نام پيش رفت ،و ملک او را بغزارت عقل و متانت رای شناختی ، و گفت :اگر بيند ملک مرا برسالت فرستد و امينی را بمشارفت با من نامزد کند تا آنچه گويم و کنم بعلم او باشد . ملک گفت :در سداد و امانت و راستی وديانت تو شبهتی نتواند بود ، و ما گفتار ترا مصدق می داريم و کردار ترا بامضا می رسانيم .بمبارکی ببايد رفت و آنچه فراخور حال و مصلحت وقت باشد بجای آورد ، وبدانست که رسول زبان ملک و عنوان ضمير و ترجمان دل اوست ، وا گر از وی خردی ظاهر گردد و اثر مرضی مشاهدت افتد بدان برحسن اختبار و کمال مردشناسی ولی دليل گيرند ، و اگر سهوی و غفلتی بينند زبان طاعنان گشاده گردد و دشمنان مجال وقيعت يابند . و حکما در اين باب وصايت از اين جهت کرده اند .
و برفق و مجاملت و مواسا و مالطفت دست بکار کن که رسول بلطف کار پيچيده را بگزارد رساند ، واگر عنفی در ميآن آرد از غرض بازماند ، و کارهای گشاده ببندد.و از آداب رسالت و رسوم سفارت آنست که سخن برحدت شمشير رانده آيد و از سر عزت ملک و نخوت پادشاهی گزارده شود ، اما دريدن و دوختن در ميان باشد . و نيز هر سخن را که مطلع از تيزی اتفاق افتد مقطع بنرمی و لطف رساند . واگر مقطع فصلی بدرشتی و خشونت رسيده باشد تشبيب ديگری از استمالت نهاده آيد ، تا قرار ميان عنف و لطف و تمرد و تودد دست دهد ،و هم جانب ناموس جهان داری و شکوه پادشاهی مرعی ماند و هم غرض از مخادعت دشمن وادراک مراد بحصول پيندد.
پس پيروز بدان وقت که ماه نور چهره خويش بر افاق عالم گسترده بود و صحن زمين را بجمال چرخ آرای خويش مزين گردانيده ، روان گشت . چون بجايگاه پيلان رسيد انديشيد که نزديکی پيل مرا از هلاکی خالی نماند اگر چه از جهت ايشان قصدی نرود ، چه هرکه مادر در دست گيرد اگر چه او را نگزد باندکی لعابی که از دهان وی بدو رسد هلاک شود . و خدمت ملوک را همين عيب است که اگر کسی تحرز بسيار واجب بيند و اعتماد و امانت خدمت ملوک را همين عيب است که اگر کسی تحرز بسيار واجب بيند و اعتماد و امانت خويش مقرر گرداند دشمنان او را بتقبيح و بد گفت در صورت خاينان فرا نمايند و هرگز جان بسلامت نبرند . و حالی صواب من آنست که بر بالايی روم و رسالت از دور گزارم . همچنان کرد و ملک پيلان را آواز داد از بلندی و گفت :من فرستاده ماهم ، و بر رسول در آنچه گويد و رساند حرجی نتواند بود ، و سخن او اگرچه بی محابا ودرشت رود بسمع رضا بايد شنود . پيل پرسيد که :رسالت چيست ؟ گفت :ماه می گويد «هرکه فضل قوت برضعيفان بيند بدان مغرور گردد ، خواهد که ديگران را گرچه از وی قوی تر باشند دست گرايی کند ، هراينه قوت او راهبر فضيحت ودليل راهبر شود . و تو بدانچه برديگر چهارپايان خود را راجح می شناسی در غرور عظيم افتاده ای .
ديو کانجا رسيد سر بنهد
مرغ کانجا رسيد پر بنهد
نرود جز ببدرقه گردون
از هوا و زمين او بيرون
و کار بدانجا رسيد که قصد چشمه ای کردی که بنام من مغروفست و لشکر را بدان موضع بردی و آب آن تيره گردانيد .بدين رسالت ترا تنبيه واجب داشتم.اگر بخويشتن نزديک نشستی و از اين اقدام اعراض نمودی فبها و نعمت . و الا بيايم و چشمهات برکنم و هرچه زارترت بکشم . و اگر در اي« پيغام بشک می باشی اين ساعت بيا که من در چشمه حاضرم.»
ملک پيلان را از اين حديث عجب آمد و سوی چشمه رفت و روشنايی ماه در آب بديد . مرورا گفت : قدری آب بخرطوم بگير و روی بشوی و سجده کن . چون آسيب خرطوم بآب رسيد حرکتی در آب پيدا آمد و پيل را چنان نمود که ماه همی بجنبد . گفت :آری ، زودتر خدمت کن . فرمان برداری نمود و از و فراپذيرفت که بيش آنجا نيايد وپيلان را نگذارد . و اين مثل بدان آوردم تا بدانيد که ميان هر صنف از شما زيرکی يافته شود که پيش مهمی بارتواند رفت و در دفع خصمی سعی تواند پيوست .و همانا اةن اولی تر ه وصمت ملک بوم با خويشتن راه دادن . و بوم را مکر و غدر و بی قولی نيست ، که ايشان سايه آفريدگارند عز اسمه در زمين ، و عالم بی آفتاب عدل ايشان نور ندهد ، و احکام ايشان در دماء و فروج و جان و مال رعايا نافذ باشد . و هرکه بپادشاه غدار و والی مکار مبتلا گردد بدو آن رسد که به کبک انجير و خرگوش رسيد از صلاح و کم آزاری گربه روزده دار.
مرغان پرسيدند که :چگونه است ؟ زاغ گفت :
کبک انجيری با من همسايگی داشت و ميان ما بحکم مجاورت قواعد مصادقت موکد گشته بود .در اين ميان او راغيبتی افتاد و دراز کشيد . گمان بردم که هلاک شد . وپس از مدت دراز خرگوش بيامد و در مسکن او قرار گرفت و من در آن مخاصمتی نپيوستمی . يکچندی بگذشت ، کبک انجير بازرسيد.چون خرگوش را در خانه خويش ديد رنجور شد و گفت :جای بپرداز که ازان منست ، خرگوش جواب داد که من صاحب قبض ام. اگر حقی داری ثابت کن . گفت :جای ازان منست و حجتها دارم .گفت :لابد حکمی عدل بايد که سخن هر دو جانب بشنود و بر مقتضی انصاف کار دعوی بآخر رساند . کبک انجير گفت که :در اين نزديکی بر لب آب گربه ايست متعبد ، روز روزه دارد و شب نماز کند ، هرگز خونی نريزد و ايذای حيوانی جايز نشمرد . و افطار او برآب و گيا مقصور می باشد . قاضی ازو عادل تر نخواهيم يافت. نزديک او رويم تا کار ما فصل کند. هر دو بدان راضی گشتند و من برای نظاره بر اثر ايشان برفتم تا گربه روزه دار را ببينم و انصاف او در اين حکم مشاهدت کنم . چندانکه صائم الدهر چشم بريشان فگند و بردوپای راست بيستاد و روی بمحراب آورد ، و خرگوش نيک ازان شگفت نمود . و توقف کردند تا از نماز فارغ شد . تحيت بتواضع بگفتند و در خواست که ميان ايشان حکم باشد و خصومت خانه برقضيت معدلت بپايان رساند . فرمود که :صورت حال بازگوييد .چون بشنود گفت :پيری در من اثر کرده ست و حواس خلل شايع پذيرفته .و گردش چرخ و حوادث دهر را اين پيشه است ، جوان را پير می گرداند و پير را ناچيز می کند .
نزديک تر اييد و سخن بلند تر گوييد. پيشتر رفتند و ذکر دعوی تازه گردانيد . گفت :واقف شدم ، و پيش ازانکه روی بحکم آرم شما را نصيحتی خواهم کرد ، اگر بگوش دل شنويد ثمرات آن در دين و دنيا قرت عين شما گردد ، و اگر بروجه ديگر حمل افتد من باری بنزديک ديانت و مروت خويش معذور باشم ، فقد اعذر من انذر . صواب آنست که هر دوتن حق طلبيد ، که صاحب حق را مظفر بايد شمرد اگرچه حکم بخلاف هوای او نفاذ يابد ؛ و طالب باطل را مخذول پنداشت اگرچه حکم بروفق مراد او رود ، ان البالطل کان زهوقا. و اهل دنيا را از متاع و مال و دوستان اين جهان هيچيز ملک نگردد مگر کردار نيک که برای آخرت مدخر گردانند . و عاقل بايد که نهمت در کسب حطام فانی نبندد ، و همت بر طلب خير باقی منصور گردانند. و عاقل بايد که نهمت در کسب حطام فانی نبندد ،و همت بر طلب خير باقی مقصور دارد ،و عمر و جاه گيتی را بمحل ابر تابستان و نزهت گلستان بی ثبات و دوام شمرد .
کلبه ای کاندرو نخواهی ماند
سال عمرت چه ده چه صد چه هزار
و منزلت مال را در دل از درجت سنگ ريزه نگذراند ، که اگر خرج کند بآخر رسد و اگر ذخيرت سازد ميان آن وسنگ و سفال تفاوتی نماند ، و صحبت زنان را چون مار افعی پندارد که ازو هيچ ايمن نتوان بود و بر وفای او کيسه ای نتوان دوخت ، و خاص و عام و دور و نزديک عالميان را چون نفس عزيز خود شناسد و هرچه در باب خويش نپسندد در حق ديگران نپيوندد . از اين نمط دمدمه و افسون بريشان می دميد تا با او الف گرفتند و آمن و فارغ بی تحرز و تصون پيشتر رفتند . بيک حمله هر دو را بگرفت وبکشت. نتيجه زهد وا ثر صلاح روزه دار ، چون دخله خبيث و طبع مکار داشت ، بر اين جمله ظاهر گشت . و کار بوم و نفاق و غدر او را همين مزاج است و معايب او بی نهايت . و اين قدر که تقرير افتاد از دريايی جرعه ای و از دوزخ شعله ای بايد پنداشت . و مباد که رای شما برين قرار گيرد ، چه هرگاه افسر پادشاهی بديدار ناخوب و کردار ناستوده موم ملوث شد
مهر و ماه از آسمان سنگ اندر آن افسر گرفت.
مرغان بيکبار از آن کار باز جستند و عزيمت متابعت بوم فسخ کردند . و بوم متاسف و متحير بماند وز اغ را گفت :مرا آزرده وکينه ور کردی ، و ميان من و تو وحشتی تازه گشت که روزگار آن را کهن نگرداند . و نمی دانم از جانب من اين باب را سابقه ای بوده ست يا برسبيل ابتدا چندين ملاطفت واجب داشتی!
*و بداند که اگر درختی ببرند آخر از بيخ او شاخی جهد و ببالد تابه قرار اصل باز شود ، و اگر بشمشير جراحتی افتد هم علاج توان کرد و التيام پذيرد ، و پيکان بيلک کاه در کسی نشيند بيرون آوردن آن هم ممکن گردد ، و جراحت سخن هرگز علاج پذير نباشد ، وهر تطر که از گشاد زبان بدل رسد برآوردن آن در امکان نيايد ودرد آن ابد الدهر باقی ماند .
رب قول اشد من صول
و هر سوزی را داروی است :آتش را آب و ، زهر را ترياک و ، غم را صبر و عشق را فراق و آتش حقد را مادت بی نهايتست ، اگر همه درياها بر وی گذری نميرد . و ميان ما و قوم تو نهال عداوت چنان جای گرفت که بيخ او بقعر ثری برسد و شاخ او از اوج ثريا بگذرد .
اين فصل بگفت وآزرده ونوميد برفت. زاغ از گفته خويش پشيمان گشت وانديشيد که : نادانی کردم و برای ديگران خود را و قوم خود را خصمان چيره دست و دشمنان ستطزه کار الفغدم . و بهيچ تاويل از ديگر مرغان بدين نصيحت سزاوارتر نبودم . و طايفه ای که بر من تقدم داشتند اين غم نخوردند ، اگرچه معايب بوم و مصالح اين مفاوضت از من بهتر می دانستند . لکن درعواقب اين حديث و نتايج آن انديشه ای کردند که فکرت من بدان نرسيد ، و مضرت و معرت آن نيکو بشناخت . و دشوارتر آکه در مواجهه گفته شد ،و لاشک حقد و کينه آن زيادت بود .
و خردمند اگر بزرو و قوت خويش ثقت تمام دارد تعرض عداوت و مناقشت جايز نشمرد ، و تکيه بر عدت و شوکت خويش روا نبيند . و هرکه ترياک و انواع داروها بدست آرد باعتماد آن بر زهر خوردن اقدام ننمايد . و هنر در نيکو فعلی است که بسخن نيکو آن مزيت نتوان يافت ، برای آنکه اثر فعل نيک اگر چه قول ازان قاصر باشد در عاقبت کارها بآزمايش هرچه آراسته تر پيداآيد . باز آنکه قول او برعمل رجحان دارد ناکردنيها را بحسن عبارت پساواند و در چشم مردمان بحلاوت زبان بيارايد اما عواقب آن بمذمت و ملامت کشد . و من آن راجح سخن قاصر فعلم که در خواتم کارها تامل شافی و تدبر کافی نکنم ،و الا ازاين سفاهت مستغنی بودم و اگر خرد داشتمی نخست با کسی مشورت کردمی و پس از اعمال فکرت و قرار عزيمت فصلی محترز مرموز چنانکه او منزه بودی بگفتمی ، که در مهم چنين بزرگ بر بديهه مداخلت پيوستن از خرد و کياست و حصافت و حذاقت هرچه دورتر باشد . هرکه بی اشارت ناصحان و مشاورت خردمندان درکارها شرع کند در زمره شريران معدودگردد ، و بنادانی و جهالت منسوب شود ، چنانکه سيد گفت عليه السلام : شرار امتی الوحدانی المعجب برايه المرائی بعمله المخاصم بحجته . و من باری بی نياز بودم از تعرض اين خصمی و کسب اين دشمنی.
اين فصول عقل بر دل او املا کرد و اين مثل در گوش او خواند :المکثار کحاطب الليل . ساعتی طپيد و خويشتن رااز اين نوع ملامتی کرد و بپريد . اين بود مقدمات دشمنايگی ميان ما و بوم که تقرير افتاد .
ملک گفت :معلوم گشت و شناختن آن برفوايد بسيار مشتمل است. سخن اين کار افتتاح کن که پيش داريم و تدبيری انديش که فراغ خاطر و نجات لشکر را متضمن تواند بود . گفت :د رمعنی ترک جنگ کراهيت خراج و تحرز از جلا آنچه فراز آمده ست باز نموده آمد . لکن اميد می دارم که بنوعی از حيلت ما را فرجی باشد ، که بسيار کسان به اصابت رای برکارها پيروز آمدند که بقوت ومکابره در امثال آن نتوان رسيد ، چنانکه طايفه ای بمکر گوسپند از دست بيرون کردند . ملک پرسيد:چگونه ؟ گفت :
زاهدی از جهت قربان گوسپندی خريد. در راه طايفه ای طراران بديدند ، طمع در بستند و بايک ديگر قرار دادند که او را بفريبند و گوسپند بستانند ،پس يک تن بپيش او درآمدو گفت :ای شيخ ، اين سگ کجا می بری ؟ ديگری گفت :شيخ عزيمت شکار می دارد که سگ در دست گرفته است . سوم بدو پيوست و گفت :شيخ عزيمت شکار می دارد که سگ در دست گرفته است. سوم بدو پيوست و گفت :اين مرد در کسوت اهل صلاح است ، اما زاهد نمی نمايد ، که زاهدان باسگ بازی نکنند و دست و جامه خود را از آسيب او صيانت واجب بينند ، ا زاين نسق هر چيز می گفتند تا شکی دردل زاهد افتاد و خود را دران متهم گردانيد و گفت که : شايد بود که فروشنده اين جادو بوده ست و چشم بندی کرده . در جمله گوسپند را بگذاشت و برفت و آن جماعت بگرفتند و ببرد .
و اين مثل بدان آوردم تا مقرر گرددکه بحيلت و مکر مارا قدم در کار می بايد نهاد وانگاه خود نصرت هراينه روی نمايد .و چنان صواب می بينم که ملک در ملا بر من خشمی کند و بفرمايد تا مرا بزنند و بخون بيالايند و در زير درخت بيفگنند ، و ملک با تمامی لشکر برود و بفلان موضع مقام فرمايد و منتظر آمدن من باشد ، تا من از مکر و حيلت خويشتن بپردازم و بيايم وملک را بياگاهنم . ملک در باب وی آن مثال بداد و با لشکر و حشم بدان موضع رفت که معين گردانيده بود.
و آن شب بومان بازآمدند و زاغان را نيافتند ، وا و را که چندان رنج برخود نهاده بود و در کمين غدر نشسته هم نديدند . بترسيد که بومان بازگردند و سعی او باطل گردد ، آهسته آهسته با خود می پيچيد و نرم نرم آواز می داد و می ناليد تا بومان آواز او بشنودند و ملک را خبر کردند . ملک با بومی چند سوی او رفت و بپرسيد که :تو کيستی و زاغان کجا اند ؟ نام خود و پدر بگفت و گفت که : آنچه از حديث زاغان پرسيده می شود خود حال من دليل است که من موضع اسرار ايشان نتوانم بود .ملک گفت : اين وزطر ملک زاغان است و صاحب سر و مشير او . معلوم بايد کرد که اين تهور بر وی بچه سبب رفته است .
زاغ گفت :مخدوم را در من بدگمانی آورد . پرسيد که :بچه سبب؟ گفت :چون شما آن شبيخون بکرديد ملک ما را بخواند وفرمود که اشارتی کنيد و آنچه از مصالح اين واقعه می دانيد باز نماييد . و من از نزديکان او بودم . گفتم :ما را با بوم طاقت مقاومت نباشد ، که دليری ايشان در جنگ زيادتست و قوت و شوکت بيش دارند. رای اينست که رسول فرستيم و صلح خواهيم ، اگر اجابت يابيم کاری باشد شايگانی ، والا در شهرها پراگنيم ، که جنگ جانب ايشان را موافق تر است و ما را صلح لايق تر . و تواضع بايد نمود که دشمن قوی حال چيره دست را جز بتلطف و تواضع دفع نتوان کرد . و نبطنی که گياه خشک بسلامت حهد از باد سخت بمدارا و گشتن با او بهر جانب که ميل کند ؟ زاغان د رخشم شدند و مرا متهم کردند که «تو بجانب بوم ميل داری .» و ملک از قبول نصيحت من اعراض نمود ومرا بر اين جمله عذابی فرمود. و در زعم ايشان چنان ديدم که جنگ را می سازند ، ملک بومان چون سخن زاغ بشنود يکی از وزيران خويش را پرسيد که :در کار اين زاغ چه بينی؟ گفت :در کار او بهيچ انديشه حاجت نيست ، زودتر روی زمين را از خبث عقيدت او پاک بايد کرد که ما را عظيم راحتی و تمام منفعتی است ، تا از مکايد مکر او فرج يابيم ، و زاغان مرگ او را خلل وفتق بزرگ شمارند . و گفته اند که «هرکه فرصتی فايت گرداند بار ديگر بران قادر نشود و پشيمانی سود ندارد ؛ و هرکه دشمن را ضعيف و تنها ديد ودرويش وتهی دست يافت و خويشتن رااز و باز نرهاند بيش مجال نيابد و هرگز دران نرسد ، و دشمن چون از آن ورطه بجست قوت گيرد وعدت سازد و بهمه حال فرصتی جويد و بلايی رساند .» زينهار تا ملک سخن او التفات نکند و افسون او را در گوش جای ندهد ، چه بر دوستان ناآزموده اعتماد کردن از حزم دوراست ، تا دشمن مکار چه رسد !قال النبی علی السلام ،: ثق بالناس رويدا.
ملک وزير ديگر را پرسيد که :تو چه می گويی ؟ گفت : من در کشتن او اشارتی نتوانم کرد ، که دشمن مستضعف بی عدد و عدت اهل بر و رحمت باشد ، و عاقلان دست گرفتن چنين کس به انگشت پای جويند و مکارم اوصاف خود را باظهار عفو و احسان فراجهانيان نمايند . و زينهاری هراسان را امان بايد داد . که اهليت آن او را ثابت و متعين باشد . و بعضی کارها مردم را بردشمن مهربان کند ، چنانکه زن بازارگان را دزد برشوی مشفق و لرزان گردانيد ، اگرچه آن غرض نداشت . ملک پرسيد : چگونه ؟ گفت :
بازرگانی بود بسيار مال اما بغايت دشمن روی و گران جان ، و زنی داشت روی چون حاصل نيکوکاران وزلف چون نامه گنهکاران .
شوی برو ببلاهای جهان عاشق و او نفور و گريزان . که بهيچ تاويل تمکين نکردی ، و ساعتی مثلا بمراد او نزيستی .
و مرد هر روز مفتون تر می گشت
ان المعنی طالب لايظفر
تا يک شب دزد در خانه ايشان رفت . بازرگان در خواب بود . زن از دزد بترسيد ، او را محکم در کنار گرفت . از خواب درآمد و گفت : اين چه شفقتست و بکدام وسيلت سزاوارتر اين نعمت گشتم ؟ چون دزد را بديد آواز داد که :ای شير مرد مبارک قدم .آنچه خواهی حلال پاک ببر که بيمن تو اين زن بر من مهربان شد .
ملک وزير سوم را پرسيد که :را تو چه بيند ؟ گفت : آن اولی تر که او را باقی گذاشته آيد وبجای او بانعام فرمود ، که او در خدمت ملک ابواب مناصحت و اخلاص بجای آرد . و عاقل ظفر شمرد دشمنان را از يک ديگر جدا کردن و بنوعی ميان ايشان دو گروهی افگندن . که اختلاف کلمه خصمان موجب فراغ دل و نظام کار باشد چنانکه در خلاف دزد و ديو پارسا مرد را بود . ملک پرسيد که :چگونه؟ گفت :
زاهدی از مريدی گاوی دوشاستد و سوی خانه می برد . دزدی آن بديد در عقب او نشست تا گاو ببرد . ديوی در صورت آدمی با او هم راه شد . دزد ازو پرسيد که :تو کيستی؟ گفت : ديو ، بر اثر اطن زاهد می روی تا فرصتی يابم . و او را بکشم ، تو هم حال خود بازگوی. گفت:من مرد عيار پيشه ام ، می انديشم که گاو زاهد بدزدم . پس هر دو بمرافقت يک ديگر در عقب زاهد بزاويه او رفتند . شبانگاهی آنجا رسيدند . زاهد د رخانه رفت و گاو را ببست و تيمار علف بداشت و باستراحتی پرداخت . دزد انديشيد که :اگر ديو پيش از بردن ممکن نگردد . و ديو گفت :اگر دزد گائو بيرون برد و درها باز شود زاهد از خوابدرآيد ، کشتن صورت نبندد. دزد را گفت :مهلتی ده تا من نخست مرد را بشکم ، وانگاه تو گاو ببر.دزد جواب داد که : توقف از جهت تو اولی تر تا من گاو بيرون برم ، پس او را هلاک کنی . اين خلاف ميان ايشان قايم گشت و بمجادله کشيد . و دزد زاهد را آواز داد که :اينجا ديويست و ترا بخواهد کشت. و ديو هم بانگ کرد که :دزد گاو می ببرد . زاهد بيدار شد و مردمان درآمدند و ايشان هر دو بگريختند و نفس و مال زاهد بسبب خلاف دشمنان مسلم ماند . چون وزير سوم اين فصل بآخر رسانيد وزير اول که بکشتن اشارت می کرد گفت :می بينم که اين زاغ شما را به افسون و مکر بفريفت ، وا کنون می خواهيد که موضع و حزم و احتياط را ضايع گذاريد . تاکيدی می نمايم ، از خواب غفلت بيدار شويد و پنبه از گوش بيرون کشيد .و در عواقب اين کار تامل شافی واجب داريد ، که عاقلان بنای کار خود و ازان دشمن برقاعده صواب نهند و سخن خصم بسمع تمييز شنوند ، و چون کفتار بگفتار دروغ فريفته نشوند ، و باز غافلان بدين معانی التفات کم نمايند و باندک تملق نرم دل در ميان آرند واز سرحقدهای قديم و عداوتهای موروث برخيزند . و سماع مجاز ايشان را از حقيقت معاينه دور اندازند تا دروغ دشمن را تصديق نمايند ، و زود دل برآشتين قرار دهند ، و ندانند که
صلح دشمن چون جنگ دوست بود
که ازو مغز او چو پوست بود
و نادرتر آنکه از نادانی طرار بصره در چشم بغداد می نمايد . و راست بدان درودگر می مانی که بگفت زن نابکار فريفته گشت . ملک پرسيد :چگونه ؟ گفت :
بشهر سرنديب درودگری زنی داشت
بوعده روبه بازی بعشوه شير شکاری
رويی داشت چون تهمت اسلام دردل کافران وزلفی چون خيال شک در ضمير مومن
والحق بدو نيک شيفته و مفتون بودی و ساعتی از ديدار او نشکيفتی ، و همسايه ای را بدو نظری افتاد و کار ميان ايشان بمدت گرم ايستاد.و طايفه خسران بران وقوف يافتند و درودگر را اعلام کردند . خواستکه زيادت ايقانی حاصل آردآنگاه تدارک کند ، زن را گفت :من بروستاا می روم يک فرسنگی بيش مسافت نيست ، اما روز چند توقفی خواهد بود توشه ای بساز . در حال مهيا گردانيد . درودگر زن را وداع کرد و فرمود که :در خانه باحتياط بايد بست و انديشه قماش نيکو بداشت تا در غيبت من خللی نيفتد .
چون او برفت زن ميره را بياگاهانيد و ميعاد آمدن قرار داد ؛ و درودگر بيگاهی از راه نبهره درخانه رفت ؛ ميره قوم را آنجا ديد . ساعتی توقف کرد . چندانکه بخوابگاه رفتند برکت ، بيچاره در زير کت رفت تا باقی خلوت مشاهده کند . ناگاه چشم زن برپای او افتد ، دانست که بلا آمد، معشوقه را گفت: آواز بلند کن و بپرس که «مرا دوستر داری يای شوی را؟» چون بپرسيد جواب داد که :بدين سوال چون افتادی ؟ و ترا بدان حاجت نمی شناسم.
در آن معنی الحاح بر دست گرفت. زن گفت:زنان را از روی سهو و زلت يا از روی شهوت از اين نوع حادثها افتد و از اين جنس دوستان گزينند که بحسب و نسب ايشان التفات ننمايند ، واخلاق نامرضی و عادات نامحمود ايشان را معتبر ندارند ، و چون حاجت نفس و قوت شهوت کم شد بزنديک ايشان همچون ديگر بيگانگان باشند . لکن شوی بمنزلت پدر و محل برادر و مثابت فرزند است ، و هرگز برخوردار مباد زنی که شوی هزار بار از نفس خويش عزيزتر وگرامی تر نشمرد ، و جان و زندگانی برای فراغ و راحت او نخواهد .
چون درودگر اين فصل بشنود رقتی و رحمتی در دل آورد و با خود گفت : بزه کار شدم بدانچه در حق وی می سگاليدم. مسکين از غم من بی قرار و در عشق من سوزان ، اگر بی دل خطايی کند آن را چندين وزن نهادن وجه ندارد . هيچ آفريده از سهو معصوم نتواند بود. من بيهوده خويشتن را در وبال افگندم و حالی باری عيش بريشان منغص نکنم و آب روی او پيش اين مرد نريزم . همچنان در زير تخت می بود تا رايت شب نگوسار شد .
صبح آمد و علامت مصقول برکشيد
وز آسمان شمامه کافور بردميد
گويی که دست قرطه شعر کبود خويش
تا جايگاه ناف بعمدا فرو دريد
مرد بيگانه بازگشت و درودگر بآهستگی بيرون آمد و بربالای کت بنشست .زن خويشتن در خواب کرد. نيک بآزرمش بيدار کرد و گفت :اگر نه آزار تو حجاب بودی من آن مرد را رنجور گردانيدمی و عبرت ديگر بی حفاظان کردمی، لکن چون من دوستی تو در حق خويش می دانم و شفقت تو براحوال خود می شناسم ، و مقرر است که زندگانی برای فراغ من طلبی و بينايی برای ديدار من خواهی ، اگر از اين نوع پريشانی انديشی از وجه سهو باشد نه از طريق عمد . جانب دوست تو رعايت کردن و آزرم مونس تو نگاه داشتن لازم آيد .
دل قوی دار و هراس و نفرت را بخود راه مده ، و مرا بحل کن که در باب تو هرچيزی انديشيدم و از هر نوع بدگمانی داشت . زن نيز حلمی در ميان آورد و خشم جانبين تمامی زايل گشت.
و اين مثل بدان آوردم تا شما همچون درودگر فريفته نشويد و معاينه خويش را بزرق و شعوذه و زور و قعبره او فرو نگذاريد.
در دهان دار تا بود خندان
چون گرانی کند بکن دندان
هرکجا داغ بايدت فرمود
چون تو مرهم نهی نداردسود
و هر دشمن که بسبب دوری مسافت قصدی نتواند پيوست نزديکی جويد و خود را از ناصحان گرداند ، و بتقرب و تودد و تملق و تلطف خويشتن در معرض محرميت آرد ؛ و چون بر اسرار وقوف يافت و فرصت مهيا بديد باتقان و بصيرت دست بکار کند ، و هر زخم که گشايد چون برق بی حجاب باشد . و چون قضا بی خطا رود . و من زاغان را آزموده بودم و اندازه دوربينی و کياست و مقدار رای و رويت ايشان بدانسته ؛ تا اين ملعون را بديدم و سخن او بشنود ، روشنی رای و بعد غور ايشان مقرر گشت.
ملک بومان باشارت او التفات ننمود ، تا آن زاغ را عزيز و مکرم و مرفه و محترم با او ببردند ، ومثال داد تا در نيکو داشت مبالغت نمايند . همان وزير که بکشتن او مايل بود گفت :اگر زاغ را نمی کشيد باری با وی زندگانی چون دشمنان کنيد و طرفةالعينی از غدر و مکر او ايمن مباشيد ، که موجب آمدن جز مفسدت کار ما و مصلحت حال او نيست ملک از استماع اين نصيحت امتناع نمود و سخن مشير بی نظير را خوار داشت.
و زاغ در خدمت او بحرمت هرچه تمامتر می زيست و از رسوم طاعت و آداب عبوديت هيچيز باقی نمی گذاشت . و با ياران و اکفا رفق تمام می کرد و حرمت هر يک فراخور حال او و براندازه کار او نگاه می داشت . و هر روز محل وی در دل ملک و اتباع شريفتر می شد و می افزود ، و در همه معانی او را محرم می داشتندو در ابواب مهمات و انواع مصالح با او مشاورت می پيوستند ، و روزی در محفل خاص و مجلس غاص گفت که :ملک زاغان بی موجبی مرا بيازارد و بی گناهی مرا عقوبت فرمود ، و چگونه مرا خواب و خورد مهنا باشد که تتا کينه خويش نخواهم و او را دست برد مردانه ننمايم ؟ که گفته اند «الکافة فی الطبيعة واجبة» و در ادراک اين نهمت بسی تامل کردم و مدت دراز در اين تفکر و تدبر روزگار گذاشت . و بحقيقت شناختم که تلا من در هيات و صورت زاغانم بدين مراد نتوانم رسيد و بر اين غرض قادر نتوانم شد .و از اهل علم شنوده ام که چون مظلومی از دست خصم جائر و بيم سلطان ظالم دل بر مرگ بنهد و خويشتن را بآتش بسوزد قربانی پذيرفته کرده باشد ، و هر دعا که در آن حال گويد باجابت پيوندد. اگر رای ملک بيند فرمايد که تا مرا سوزند و دران لحظت که گرمی آتش بمن رسيد از باری ، عزاسمه ، بخواهم که مرا بوم گرداند ، مگر بدان وسيلت برآن ستمگار دست يابم و اين دل بريان و جگر سوخته را بدان تشفی حاصل آرم . و در اين مجمع آن بوم که کشتن او صواب می ديد حاضر بود ، گفت :
گر چو نرگس نيستی شوخ و چو لاله تيره دل
پس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباش
و راست مزاج تو ، ای مکار ، در جمال ظاهر و قبح باطن چون شراب خسروانی نيکو رنگ و خوش بوی است که زهر در وی پاشند . و اگر شخص پليد و جثه خبيث ترا بارها بسوزندو درياها برانند گوهر ناپاک و سيرت مذموم تو از قرار خويش نگردد ، و خبث ضمير و کژی عقيدت تو نه بآب پاک شود و نه بآتش بسوزد ، و با جوهر تو می گردد هرگونه که باشی و در هر صورت که آيی .و اگر ذات خسيس تو طاووس و سيمرغ تواند شد ميل تو از صحبت و مودت زاغان نگذرد ، همچون آن موش که آفتاب و ابر و باد وکوه را بر وی بشويی عرضه کردند ، دست رد بر سينه همه آنها نهاد و آب سرد بر روی همه زد ، و موشی را که از جنس او بود بناز در برگرفت . ملک پرسيد :چگونه؟ گفت که:
*زاهدی مستجاب الدعوه بر جويباری نشسته بود غليواژ موش بچه ای پيش او فروگذاشت .زاهد را بر وی شفقتی آمد ، برداشت و در برگی پيچيد تا بخانه برد .باز انديشيد که اهل خانه را ازو رنجی باشد و زيانی رسد دعا کرد تا ايزد تعالی ، او را دختر پرداخته هيکل تمام اندام گردانيد ، چنانکه آفتاب رخسارش آتش در سايه چاه زد و سايه زلفش دود از خرمن ماه برآورد .
وانگاه او را بنزديک مريدی برد و فرمود که چون فرزندان عزيز تربيت واجب دارد . مريد اشارت پير را پاس داشت ودر تعهد دختر تلطف نمود . چون يال برکشيد وايام طفوليت بگذشت زاهد گفت :ای دختر ، بزرگ شدی و ترا از جفتی جاره نيست ، از آدميان و پريان هرکرا خواهی اختيار کن تا ترا بدو دهم . دختر گفت :شوی توانا و قادر خواهم که انوع قدرت و شوکت او را حاصل باشد . گفت :مگر آفتاب را می خواهی .جواب داد که :آری .زاهد آفتاب را گفت :اين دختر نيکوصورت مقبل شکلست ، می خواهم که در حکم تو آيد ، که شوی توانای قوی آرزو خواستست.آفتاب گفت که :من ترا از خود قوی تر نشان دهم ، که نور مرا بپوشاند و عالميان را از جمال چهره من محجوب گرداند، و آن ابر است . زاهد همان ساعت بنزديک او آمد و همان فصل سابق باز راند . گفت :باد از من قوی تر است که مرا بهر جانب که خواهد برد ، و پيش وی چون مهره ام در دست بوالعجب.پيش باد رفت و فصلهای متقدم تازه گردانيد . باد گفت : قوت تمام براطلاق کوه راست ، که مرا سبک سر خاک پای نام کرده ست ، و دوام حرکت مرا در لباس منقصت باز می گويد ، وثابت و ساکن برجای قرار گرفته ، و اثر زور من در وی کم از آواز نرم است در گوش کر.زاهد با کوه اين غم و شادی بازگفت.جواب داد که :موش از من قوی تر است که همه اطراف مرا بشکافد و در دل من خانه سازد و دفع او برخاطر نتوانم گذرانيد .دختر گفت:راست می گويد ، شوی من اينست . زاهد او را برموش عرضه کرد ، جواب داد که :جفت من از جنس من تواند بود . دختر گفت :دعا کن تا من موش گردم .زاهد دست برداشت و از حق تعالی بخواست و اجابت يافت . هر دو را به يکديگر داد و برفت . و مثل تو همچنين است ، و کار تو ، ای مکار غدار ، همين مزاج دارد .
بمار ماهی مانی ، نه اين تمام و نه آن !
منافقی چکنی؟ مار باش يا ماهی
ملک بومان را چنانکه رسم بی دولتان است اين نصايح ندانست شنود و عواقب آن را نتوانست ديد . وزاغ هر روزی برای ايشان حکايت دل گشای و مثل غريب و افسانه عجيب می آوردی ، و بنوعی در محرميت خويش می افزود تا بر غوامض اسرار اخبار ايشان وقوف يافت. ناگاه فروموليد و نزديک زاغان رفت . چون ملک زاغان او را بديد پرسيد : ما وراءک يا عصام ؟ گفت :
شاد شو ای منهزم ، که در مدد تو
حمله تاييد و رکضت ظفر آيد
و بدولت ملک آنچه می بايست بپرداختم ، کار را بايد بود . گفت :از اشارت تو گذر نيست ، صورت مصلحت باز نمای تا مثال داده شود . گفت :تمامی بومان در فلان کوه اند و روزها درغاری جمله می شوند . و در آن نزديکی هيزم بسيار است . ملک زاغان را بفرمايد تا قدری ازان نقل کنند و بر در غاری بنهند . و برخت شبانان که در آن حوالی گوسپند می چرانند آتش باشد ، من فروغی ازان بيارم و زير هيزم نهم . ملک مثال دهد تا زاغان بحرکت پر آن را بچلانند . چون آتش بگرفت هر که از بومان بيرون آيد بسوزد و هرکه در غار بماند از دود بميرد .
بر اين ترتيب که صواب ديد پيش آن مهم باز رفتند ، و تمامی بومان بدين حيلت بسوختند ، و زاغان را فتح بزرگ برآمد و همه شادمان و دوستکام بازگشتند . و ملک و لشکر در ذکر مساعی حميد و مآثر مرضی آن زاغ غلو و مبالغت نمودند و اطناب و اسهاب واجب ديدند . و او ملک را دعاهای خوب گفت ، د راثنای آن بر زبان راند که :هرچه از اين نوع دست دهد بفر دولت ملک باشد . من مخايل آن روز ديدم که آن مدبران قصدی پيوستند و از آن جنس اقدامی جايز شمردند.
کرد آن سپيد کار بملک تو چشم سرخ
تا زرد روی گشت و جهان شد برو سياه
و روزی در اثنای محاورت ملک او را پرسيد که :مدت دراز صبر چگونه ممکن شد در مجاورت بوم ؟ که اخيار با صحبت اشرار مقاومت کم توانند کرد و کريم از ديدار لئيم گريزان باشد . گفت : همچنين است ، لکن عاقل ، برای رضا و فراغ مخدوم ، از شدايد تجنب ننمايد ، و هر محنت که پيش آيد آن را چون يار دل خواه و معشوق ماه روی بنشاط و رغبت در برگيرد . و صاحب همت ثابت عزيمت بهر ناکامی و مشقت در مقام اندوه و ضجرت نيفتد.
وهر کجا کار بزرگ و مهم نازک حادث گشت ودران نفس و عشيرت و ملک و ولايت ديده شد اگر در فواتح آن برای دفع خصم و قمع تواضعی رود و مذلتی تحمل افتد چون مقرر باشد که عواقب آن بفتح و نصرت مقرون خواهد بود بنزديک خردمند وزنی نيارد ، که صاحب شرع می گويد «ملاک العمل خواتيمه .»
گردی که همی تلخ کند کام تو امروز
فردا نهد اندر دهن تو شکر فتح
ملک گفت ک از کياست ودانش بومان شمتی بازگوی . گفت:در ميان ايشان هيچ زيرکی نديدم ، مگر آنکه بکشتن من اشارت می کرد و ايشان رای او را ضعيف می پنداشتند ، ونصايح او را بسمع قبول اصغا نفرمودند ، و اين قدر تامل نکردند که من در ميان قوم خويش منزلت شريف داشتم و باندک خردی موسوم بودم ،ناگاه مکری انديشم و فرصت غدری يابم . نه بعقل خويش اين بدانستند و نه از ناصحان قبول کردند ، و نه اسرار خود از من بپوشيدند . و گويند «پادشاهان را در تحصين خزاين اسرار احتياط هرچه تمامتر فرض است ، خاصه از دوستان نوميد و دشمنان هراسان.»
ملک گفت :موجب هلاک بوم مرا بغی می نمايد و ضعف رای وزرا .گفت :همچنين است که می فرمايد ، و کم کسی باشد که ظفری در طبع او بغی پيدا نيايد ، و بر صحبت زنان حريص باشد ورسوا نگردد ، و در خوردن طعام زيادتی شره نمايد و بيمار نشود ، و بوزيران رکيک رای ثقت افزايد و بسلامت ماند . و گفته اند که «متکبران را ثنا طمع نبايد داشت ، و نه بد دخلت را دوستان بسيار ، و نه بی ادب را سمت شرف، و نه بخيل را نيکوکاری ، و نه حريص را بی گناهی ، و نه پادشاه جبار متهاون را که وزيران رکيک رای دارد ثبات ملک و صلاح رعيت . »
ملک گفت : صعب مشقتی احتمال کردی و دشمنان را بخلاف مراد تواضع نمودی .گفت :«هرکه رنجی کشد که دران نفعی چشم دارد اول حميتی بی وجه و انفت نه در هنگام از طبع دوربايد کرد ، چه مرد تمام آن کس را توان خواند که چون عزيمت او در امضای کرای مصمم گشت نخست دست از جان بشويد و دل از سر بگريرد آنگاه قدم در ميدان مردان نهد .
آنت بی همت شگرفی کو برون نايد زجان
وانت بی دولت سواری کو فرو نايد زتن
و بسمع ملک رسيده است که ماری بخدمت غوکی راضی گشت چون صلاح حال و فراغ وقت دران ديد؟ ملک پرسيد که :چگونه؟ گفت:
آورده اند که پيری رد ماری اثر کرد و ضعف شامل بدو راه يافت چنانکه از شکار بازماند ، و در کار خويش متحير گشت ، که نه بی قوت زندگانی صورت می بست و نه بی قوت شکار کردن ممکن می شد . انديشيد که جوانی را بازنتوان آورد و کاشکی پيری پايدارستی.
و از زمانه وفا طمع داشتن و بکرم عهد فلک اميدوار بودن هوسی است که هيچ خردمند خاطر بدان مشغول نگرداند ، چه در آب خشکی جستن و از آتش سردی طلبيدن سودايی است که آن نتيجه صفراهای محترق باشد.
گذشته را بازنتوان آورد ، و تدبير مستقبل از مهمات است ،و عوض جوانی اندک تجربتی است که در بقيت عمر قوام معيشت بدان حاصل آيد . و مرا فضول از سر بيرون می بايد کرد و بنای کار بر قاعده کم آزاری نهاد. وا ز مذلتی که در راه افتاد روی نتافت ، که احوال دنيا ميان سرا وضرا مشترکست .
نی پای هميشه در رکابت باشد
بد نيز چو نيک در حسابت باشد
وانگاه بر کران چشمه ای رفته که درو غوکان بسيار بودند و ملک کامگار و مطاع داشتند ، و خويشتن چون اندوه ناکی ساخته بر طرفی بيفگند . غوکی پرسيد که :ترا غمناک می بينم ! گفت :کيست بغم خوردن از من سزاوارتر ، که مادت حيات من از شکار غوک بود ، و امروز ابتلايی افتاده است که آن بر من حرام گشتست و بدان جايگاه رسيده که اگر يکی را ازيشان بگيرم نگاه نتوانم داشت . آن غوک برفت و ملک خويش را بدين خبر بشارت داد. ملک از مار پرسيد که :بچه سبب اين بلا بر تو نازل گشت ؟ گفت :قصد غوکی کردم و او از پيش من بگريخت و خويشتن در خانه زاهدی افگند . من براثر او درآمدم ، خانه تاريک بود و پسر زاهد حاضر ، آسيب من به انگشت او رسيد ، پنداشتم غوک است ، هم در آن گرمی دندانی بدو نمودم و برجای سرد شد . زاهد از سوز فرزند در عقب من می دويدو لعنت می کرد و می گفت : از پروردگار می خواهم تا تو را ذليل گرداند ومرکب ملک غوکان شوی ، و البته غوک نتوانی خورد مگر آنکه ملک ايشان بر تو صدقه کند . و اکنون بضرورت اينجا آمدم تا ملک بر من نشيند و من بحکم ازلی و تقدير آسمانی راضی گردم. ملک غوکان را اين باب موافق افتاد ، وخود را دران شرفی و منقبتی و عزی و معجزی صورت کرد . بر وی می نشست وبدان مباهات می نمود . چون يکچندی بگذشت مار گفت :زندگانی ملک دراز باد ، مرا قوتی و طعمه ای بايد که بدان زنده مانم و اين خدمت بسر برم . گفت :بلی ، بحکم آنکه در آن تواضع منفعتی می شناخت آن را مذلت نشمرد و در لباس عار پيش طبع نياورد .
و اگر من صبری کردم همين مزاج داشت که هلاک دشمن و صلاح عشيرت را متضمن بود .و نيز دشمن را برفق و مدارا نيکوتر و زودتر مستاصل توان گردانيد که بجنگ و مکابره .و از اينجا گفته اند «خرد به که مردی ».که يک کس اگر چه توانا ودلير باشد ، و در روی مصافی رود ده تن را ، يا غايت آن بيست را ، بيش نتواند زد. اما مرد با غور دانا بيک فکرت ملکی پريشان گرداند و لشکری گران و ولايتی آبادان را در هم زند و زير و زبر کند . و آتش با قوت و حدت او اگر در درختی افتد آن قدر تواند سوخت که بر روی زمين باشد.
و آب بالطف و نرمی خويش هر درخت را که ازان بزرگتر نباشد از بيخ برکند که بيش قرار نگيرد . قال النبی عليه السلام :«ما کان الرفق فی شیء قط الا زانه ، و ماکان الخرق فی شیء الا شانه .» و چهار چيز است که اندک آن را بسيار بايد شمرد :آتش و بيماری و دشمن و وام . و اين کار به اصابت رای وفر دولت و سعادت ذات ملک نظام گرفت .
برد تيغت ز نايبات شکوه
داد رايت بحادثات سکون
و گفته اند «اگر دو تن در طلب کاری وکفايت مهمی ايستند مظفر آن کس آيد که بفضيلت مروت مخصوص است ؛ و اگر دران برابر آيند آن که ثابت عزيمتست ، و اگر دران هم مساواتی افتد آنکه يار و معين بسيار دارد ، واگر دران نيز تفاوتی نتوان يافت آنکه سعادت ذات و قوت بخت او راجح است . »
پيش سپاه تست زبخت تو پيشرو
بر بام ملک تست ز عدل تو پاسبان
و حکما گويند که «هرکه با پادشاهی که از بطر نصرت ايمن باشد و ازدهشت هزيمت فارغ مخاصمت اختيار کند مرگ را بحيلت بخويشتن راه داده باشد ، و زندگانی را بوحشت از پيش رانده ، خاصه ملکی از دقايق و غوامض مهمات بر وی پوشيده نگردد ، و موضع نرمی و درشتی و خشم و رضا وشتاب و درنگ اندران بر وی مشتبه نشود ، و مصالح امروز و فردا و مناظم حال و مآل در فاتحت کارها می شناسد و وجوه تدارک آن می بيند ، و بهيچ وقت جانب حلم و استمالت نامرعی روا ندارد باس و سياست مهمل نگذارد . »
و امروز هيچ پادشاه را در ضبط ممالک و حفظ آن اثر نيست که پيش حزم وعزم ملک ميسر می گردد ، و در تربيت خدمتگاران و اصطناع مردمان چندين لطايف عواطف و بدايع عوارف بجای نتوان آورد که بتلقين دولت وهدايت رای ملک می فرمايد و مثلا نفس عزيز خود را فدای بندگان می دارد .
ملک گفت :کفايت اين مهم و برافتادن اين خصمان ببرکات رای و اشارت و ميامن اخلاص و مناصحت تو بود .
و در هر کاری که اعتماد برمضا و نفاذ تو کرده ام آثار ونتايج آن چنين ظاهر گشته است .
و هرکه زمام مهمات بوزير ناصح سپارد هرگز دست ناکامی بدامن اقبال او نرسد و پای حوادث ساحت سعادت او نسپرد .
بهرچه روی نهم يا بهر چه رای کنم
قوی است دست مرا تا تو دست يار منی
و معجزتر آيتی از خرد تو آن بود که مدت دراز در خانه دشمنان بماندی و بر زبان تو کلمه ای نرفت که دران عيبی گرفتندی و موجب نفرت و بدگمانی گشتی . گفت :اقتدای من در همه ابواب بمحاسن اخلاق و مکارم عادات ملک بوده است ، و بقدر دانش خود از معالی خصال وی اقتباس نموده ام ، و مآثر ملکانه را د رهمه ابواب امام و پيشوا و قبله و نمودار خويش ساخته ، و حصول اغراض و نجح مرادها در متابعت رسوم ستوده و مشايعت آثار پسنديده آن دانسته ، که ملک را ، بحمدالله و منه ، اصالت و اصابت تدبير باشکوه و شوکت ومهابت و شجاعت جمع است .
ملک گفت از خدمتگاران درگاه ترا چنان يافتم که لطف گفتار تو بجمال کردار مقرون بود ، و بنفاذ عزم و ثبات حزم مهمی بدين بزرگی کفايت توانستی کردن تا ايزد تعالی بيمن نقيبت و مبارکی غرت تو مارا اين نصرت ارازنی داشت ، که در آن غصه نه حلاوت طعام و شراب يافته می شد و نه لذت خواب و قرار . چه هرکه بدشمنی غالب و خصمی قاهر مبتلا گشت تا از وی نرهد پای از سر و کفش از دستار و روز از شب نشناسد . و حکما گويند «تا بيمار را صحتی شامل پديد نيامد از خوردنی مزه نيابد ، و حمال تا بار گران ننهاد نياسايد ، و مردم هزار سال تا از دشمن مستولی ايمن نگردد گرمی سينه او نيارامد .» اکنون باز بايد گفت که سيرت و سريرت ملک ايشان در بزم و رزم چگونه يافتی .
گفت :بنای کار او برقاعده خويشتن بينی و بطر و فخر و کبر نه در موضع ديدم ، و با اين همه عجز ظاهر و ضعف غالب ، و از فضيلت رای راست محروم و از مزيت انديشه بصواب بی نصيب . و تمامی اتباع از اين جنس . مگر آنکه بکشتن من اشارت می کرد . ملک پرسيد که :کدام خصلت او در چشم تو بهتر آمد و دلايل عقل او بدان روشن تر گشت ؟ گفت : اول رای کشتن من ، و ديگر آنکه هيچ نصيحت از مخدوم نپوشانيدی ، اگرچه دانستی که موافق نخواهد بود و بسخط و کراهيت خواهد کشيد ، و دران آداب فرمان برداری نگاه داشتی و عنفی و تهتکی جايز نشمردی . و سخن نرم و حديث برسم می گفتی ، و حانب تعظيم مخدوم را هرچه بسزاتر رعايت کردی. و اگر در افعال وی خطايی ديدی تنبيه در عبارتی بازراندی که در خشم بر وی گشاده نگشتی ، زيرا که سراسر بر بيان امثال و تعريضات شيرين مشتمل بودی ، و معايب ديگران در اثنای حکايت مقرر می گردانيدی و خود سهوهای خويشتن در ضمن آن می شناختی و بهانه ای نيافتی که او را بدان مواخذت نمودی . روزی شنودم که ملک را می گفت که :جهان داری را منزلت شريف و درجت عالی است . و بدان محل بکوشش و آرزو نتوان رسيد و جز به اتفاقات نيک و مساعدت سعادت بدست نيايد .و چون ميسر شد آن را عزيز بايد داشت و در ضبط و حفظ آن جد و مبالغت بايد نمود . و حالی بصواب آن لايق تر که درکارها غفلت کم رود و مهمات را خوار شمرده نيايد ، که بقای ملک و استقامت دولت بی حزم کامل و عدل شامل و رای راست و شمشير تيز ممکن نباشد . لکن بسخن او التفاتی نرفت و مناصحت او مقبول نبود .
تا زبر و زير شد همه کار از چپ وز راست
نه از عقل کياست او ايشان را فايده ای حاصل آمد و نه او بخرد و حصافت خويش از اين بلا فرج يافت .راست گفته اند
«و لا امر للمعصی الا مضيعا.»
وامير المومنين علی کرم الله وجهه می گويد :« لا رای لمن لايطاع.»
اينست داستان حذر از مکان غدر و مکايد رای دشمن ، اگرچه در تضرع و تذلل مبالغت نمايد ، که زاغی تنها ، با عجز و ضعف خويش ، خصمان قوی و دشمنان انبوه را بر اين جمله بوانست ماليد ، بسبب رکت رای و قلت فهم ايشان بود . والا هرگز بدان مراد نرسيدی و آن ظفر در خواب نديدی . و خردمند بايد که در اين معانی بچشم عبرت نگرد واين اشارت بسمع خرد شنود و حقيقت شناسد که بر دشمن اعتماد نبايد کرد ، و خصم را خوار نشايد داشت اگرچه حالی ضعيف نمايد .
کاندر سر روزگار بس بازيهاست
و دوستان گزيده و معينان شايسته را بدست اوردن نافع تر ذخيرتی و مربع تر تجارتی بايد پنداشت . واگر کسی را هر دو طرف ممهد شد ،که هم دوستان را عزيز و شاکر تواند داشت و هم از دشمنان غدار و مخالفان مکار دامن در تواند چيد ، بکمال مراد و نهايت آرزو برسد و سعادت دوجهانی بيابد .
والله ولی التوفيق لما يرضيه.


باب القرد و السلحفاة
رای گفت :شنودم داستان تصون از خداع دشمن و توقی از نفاق خصم و فرط تجنب و کمال تحرز که ازان واجبست . اکنون بيان کند مثل آن کس که د رکسب چيزی جد نمايد و پس از ادراک نهمت غفلت برزد تا ضايع شود .
برهمن گفت :کسب آسانتر که نگاه داشت ، چه بسيار نفايس باتفاق نيک و مساعدت روزگار بی سعی واهتمامی حاصل آيد ، اما حفظ آن جز برايهای ثاقب و تدبيرهای صائب صورت نبندد. و هرکه در ميدان خرد پياده باشد و از پيرايه حزم عاطل مکتسب او سخت زود در حيز تفرقه افتد ، و در دست او ندامت و حسرت باقی ماند ، چنانکه باخه بی جهد زيادت بوزنه را در دام کشيد و بنادانی بباد داد .
رای پرسيد :چگونه ؟ گفت :
در جزيره ای بوزنگان بسيار بودند ، و کارداناه نام ملکی داشتند . با مهابت وافر و سياست کامل و فرمان نافذ و عدل شامل . چون ايام جوانی که بهار عمر و موسم کامرانی است بگذشت ضعف پيری در اطراف پيدا آمد و اثر خويش در قوت ذات و نور بصر شايع گردانيد .
و عادت زمانه خود همين است که طراوت جوانبی بذبول پيری بدل کند و ذل درويشی را بر عز توانگری استيلا دهد .
خويشتن را در لباس عروسان بجهانيان می نمايد و زينت و زيور مموه بر دل و جان هريک عرض می دهد . آرايش ظاهر را مدد غرور بی خردان گردانيده است و نمايش بی اصل را مايه شره و فريب حريصان کرده ، تا همگان در دام آفت او می افتند و اسير مراد وهوای او می شوند ، از خبث باطن و مکر خلقتش غافل و از دناءت طبع و سستی عهدش بی خبر
هست چون مار گرزه دولت دهر
نرم و رنگين و اندرون پرزهر
در غرورش ، توانگر ودرويش
شاد همچون خيال گنج انديش
و خردمند بدين معانی الفتات ننمايد ، ودل در طلب جاه فانی نبندد ، و روی بکسب خير باقی آرد ، زيرا که جاه و عمر دنيا ناپای دار است ، و اگر از مال چيزی بدست آيد هم بر لب گور ببايد گذاشت تا سگان دندان تيز کرده در وی افتند که «ميراث حلال است .»
چيست دنيا و خلق و استظهار ؟
خاکدانی پر از سگ و مردار
بهريک خامش اين همه فرياد
بهر يک توده خاک اين همه باد
هست مهر زمانه پرکينه
سير دارد ميان لوزينه
در جمله ذکر پيری و ضعف کارداناه فاش شد ، و حشمت ملک و هيبت او نقصان فاحش پذيرفت . ا زاقربای وی جوانی تازه در رسيد که آثار سعادت در ناصيت وی ظاهر بود ، و مخايل اقبال و دولت در حرکات و سکنات وی پيدا ، و استحقاق وی برتبت پادشاهی و منزلت جهان داری معلوم ، و استقلال وی تقديم ابواب سياست و تمهيد اسباب ايالت را مقرر.
و بدقايق حيلت گرد استمالت لشکر برآمد و نواخت و تالف و مراعات رعيت پيشه کرد ، تا دوستی او در ضماير قرار گرفت ، و دلهای همه برطاعت و متابعت او بياراميد ، پير فرتوت را از ميان کار بيرون آوردند و زمام ملک بدو سپرد .بيچاره را باضطرار جلا اختيار کرد و بطرفی از ساحل دريا کشيد ، که آنچا بيشه ای انبوه بود و ميوه بسيار . و درختی انجير بر آب مشرف بگزيد ، و بقوتی که از ثمرات آن حاصل می آمد قانع گشت ، و توشه راه عقبی بتوبت وا نابت می ساخت ، و بضاعت آخرت بطاعت و عبادت مهيا می کرد .
بار مايه گزين که برگذرد
اين ههم بارنامه روی چند
و در زير آن درخت باخه ای نشستی و بسايه آن استراحت طلبيدی . روزی بوزنه انجير می چيد ، ناگاه يکی در آب افتاد آواز آن بگوش او رسيد ، لذتی يافت و طربی و نشاطی در وی پيدا آمد . و هر ساعت بدان هوس ديگری بينداختی وبآواز تلذذی نمودی . سنگ پشت آن می خورد و صورت می کرد که برای او می اندازد . و اين دل جويی و شفقت در حق او واجب می دارد . انديشيد که بی سوابق معرفت اين مکرمت می فرمايد ، اگر وسيلت مودت بدان پيوندد پوشيده نماند که چه نوع اعزاز وا کرام می فرمايد ، و چنين ذخيرتی نفيس و موهبتی خطير از صحبت او بدست آيد . بوزنه را آواز داد و صحبت خود برو عرضه کرد . جوانی نيکو شنيد و اهتزاز تمام ديد و هريک ازيشان بيک ديگر ميلی بکمال افتاد ؛ و مثلا چون يک جان می بودند در دو تن و يک دل در دو سينه .
مثل المصافاة بين الماء و الراح.
هم وحشت غربت از ضمير بوزنه کم شد و هم باخه بمحبت او مستظهر گشت .
و هر روز ميان ايشان زيادت رونق و طراوت می گرفت و دوستی موکد می گشت . و مدتی برين گذشت .
چون غيبت باخه از خانه او دراز شد جفت او در اضطراب آمد و غم و حيرت و اندوه و ضجرت بدو راه يافت ، و شکايت خود با ياری باز گفت . جواب داد که :اگر عيبی نکنی و مرا دران متهم نداریترا از حال او بياگاهانم . گفت :ای خواهر ، در سخن تو چگونه ريبت و شبهت تواند بود ، و در اشارت تو تهمت و بچه تاويل صورت بندد ؟ گفت : او با بوزنه ای قرينی گرم آغاز نهاده است و ، دل و جان بر صحبت او وقف کرده ، و مودت او از وصلت تو عوض می شمرد ، و آتش فراق تو بآب وصال او تسکينی می دهد . غم خوردن سود ندارد ، تدبيری انديش که متضمن فراغ باشد . پس هر دو رايها در هم بستند . هيچ حيلت و تدبير ايشان را واجب تر از هلاک بوزنه نبود.واو خود باشارت خواهر خوانده بيمار ساخت و جفت را استدعا کرد و از ناتوانی اعلام کرد .
باخه از بوزنه دستوری خواست که بخانه رود و عهد ملاقات با اهل و فرزند تازه گرداند . چون آنجا رسيد زن را بيمار ديد . گرد دل جوبی و تلطف برآمد و از هر نوع چاپلوسی و تودد در گرفت . البته التفاتی ننمود و بهيچ تاويل لب نگشاد . از خواهر خواهنده وتيمار دار پرسيد که : موجب آزار و سخن ناگفتن چيست ؟ گفت :بيماری که از دارو نوميد باشد و از علاج مايوس دل چگونه رخصت حديث کردن يابد ؟ چون اين باب بشنود جزعها نمود و رنجور و پرغم شد وگفت :اين چه داروست که در اين ديار نمی توان يافت و بجهد و حيلت بران قادر نمی توان شد ؟ زودتر بگويد تا در طلب آن بپويم و دور و نزديک بجويم و اگرجان و دل بذل بايد کرد دريغ ندارم .جواب داد که :اين نوع درد رحم ،معالجت آن بابت زنان باشد ، و آن را هيچ دارو نمی توان شناخت مگر دل بوزنه . باخه گفت :آن کجا بدست آيد ؟ جواب داد که :همچنين است ، و ترا بدين خوانديم تا از ديدار بازپسين محروم نمانی ،و الا اين بيچاره را نه اميد خفت باقی است و نه راحت صحت منتظر . باخه از حد گذشته رنجور و متلهف شد و غمناک و متاسف گشت ، و هرچند وجه تدارک انديشيد مخلصی نديد . طمع در دوست خود بست و با خود گفت : اگر غدر کنم و چندان سوابق دوستی و سوالف يگانگی را مهمل گذارم از مردی و مروت بی بهره گردم ، و اگر برکرم و عهد ثبات ورزم و جانب خود را از وصمت مکر و منقصت غدر صيانت نمايم زن که عماد دين است و آبادانی خانه و نظام تن در گرداب خوف بماند . از اين جنس تاملی بکرد و ساعتی در اين تردد و تحيز ببود آخر عشق زن غالب آمد و رای بر دارو قرار داد ، که شاهين وفا سبک سنگين بود .
و پيغامبر گفت عليه السلام حبک الشی ء يعمی و يصم . و دانست که تا بوزنه را د رجزيره نيفگند حصول اين غرض متعذر و طالب آن متحيز باشد .
در حال ضرورات مباح است حرام
بدين عزيمت بنزديک بوزنه باز رفت . و اشتياق بوزنه بديدار او هرچه صادق تر گشته بود و نزاع بمشاهدت او هرچه غالبتر شده . چندانکه بر وی افگند اندک سکون وسلوتی يافت و گرم بپرسيد ، و از حال فرزندان و عشيرت استکشافی کرد . باخه جواب داد که :رنج مفارقت تو بر من چنان مستولی شده بود که از انس وصال ايشان تفرجی حاصل نيامد ، و از تنهايی تو و انقطاع که بوده است از اتباع واشياع هرگه میانديشيدم عمر بر من منغص می گشت و صفوت عيش من کدورت می پذيرفت ؛ و اکنون چشم دارم که اکرامی واجب داری و خانه و فرزندان مرا بديدار خويش آراسته و شادمانه کنی تا منزلت من در دوستی تو همگنان را مقرر شود ، و اقربا و پيوستگان مرا مباهاتی و مفاخرتی حاصل آيد ، و طعامی که ساخته آيد پيش تو آرند مگر بعضی از حقوق مکارم تو گزارده شود.
بوزنه گفت : زينهار تا دل بدين معانی نگران نداری و جانب مرا با خويشتن بدين موالات و مواخات فضيلتی نشناسی ، که اعتداد من بمکارم تو زيادت است و احتياج من بوداد تو بيشتر ، چه من از عشيرت و ولايت و خدم و حشم دورافتاده ام . و ملک و ملک را نه باختيار پدرود کرده . هرچند ملک خرسندی ، بحمدالله و منه ، ثابت تر است و معاشرت بی منازعت مهناتر . و اگر پيش ازين نسيم اين راحت بدماغ من رسيده بودی و لذت فراغت و حلاوت قناعت بکام من پيوسته بودی هرگز خويشتن بدان ملک بسيار تبعت اندک منفعت آلوده نگردانيدمی ، و سمت اين حيرت برمن سخت نشدی .
کسی که عزت عزلت نيافت هيچ نيافت
کسی که روی قناعت نديد هيچ نديد
و با اين همه اگر نه آنستی که ايزد تعالی بمودت و صحبت تو بر من منتی تازه گردانيد و موهبت محبت تو در چنين غربتی ارزانی داشت مرا از چنگال قراق که بيرون آوردی و از دست مشقت هجران که بستدی ؟ پس بدين مقدمات حق تو بيشتر است و لطف تو در حق من فراوان تر .بدين موونت وتکلف محتاج نيستی ؛ که در ميان اهل مروت صفای عقيدت معتبر است ، و هرچه ازان بگذرد وزنی نيارد ، که انواع جانوران بی سابقه معرفت با هم نشين در طعام و شراب موافقت می نمايند ، و چون ازان بپرداختند از يک ديگر فارغ آيند ، و باز دوستان را اگرچه بعد المشرقين اتفاق افتد سلوت ايشان جز بياد يک ديگر صورت نبندد ، و راحت ايشان جز به خيال يک ديگر ممکن نگردد در يوبه وصال خوش می باشند و براميد خيال بخواب می گرايند .
و اختلاف دزدان بخانها از وجه دوستی و مقاربت نيست ، اما برای غرضی چندان رنج برگيرند وگاه و بيگاه تجشم واجب دارند . وآن کس که داربازی کند اگر دوستان دران نشناسند از سعی باطل احتراز صواب بينند . اگرخواهی که بزيارت اهل تو آيم و دران مبادرت متعين شمرم می دان که حديث گذشتن من از دريا متعذر است . باخه گفت :من ترا برپشت بدان جزيره رسانم ، که در وی هم امن و راحت است و هم خصب و نعمت .در جمله بر وی دميد تا بوزنه توسنی کم کرد و زمام اختيار بدو داد . او را بر پشت گرفت و روی بخانه نهاد . چون بميان آب رسيد تاملی کرد و از ناخوبی آنچه پيش داشت بازانديشيد و با خود گفت :سزاوارتر چيزی که خردمندان ازان تحرز نموده اند بی وفايی و غدر است خاصه در حق دوستان ، و از برای زنان که نه در ايشان حسن عهد صورت بندد و نه ازيشان وفا و مردمی چشم توان داشت. و گفته اند که :«برکمال عيار زر بعون و انصاف آتش وقوف توان يافت ؛ و بر قوت ستور بحمل بارگران دليل توان گرفت ؛ و سداد و امانت مردان بداد و ستد بتوان شناخت ، و هرگز علم بنهايت کارهای زنان و کيفيت بدعهدی ايشان محيط نگردد.»
بيستاد و با دل ازين نمط مناظره می کرد ، و آثار تردد در وی می نمود .بوزنه را ريبی افتاد که پيغامبر گفته است ، صلی الله عليه و سلم «العاقل يبصر بقلبه مالا يبصر الجاهل بعينه .» و پرسيد که :موجب فکرت چيست ؟ مگر برداشتن من بر تو گران آمد و ازان جهت رنجور شدی ؟ باخه گفت :از کجا می گويی و از دلايل آن بر من چه می بينی ؟ گفت :مخايل مخاصمت تو با خود و تحير رای تو در عزيمت تو ظاهر است . باخه جواب داد که :راست می گويی .من در اين انديشه افتاده ام که روز اولست که تو اين تجشم می نمايی ، و جفت من بيمار است و لابد خللی خالی نباشد ، و چنانکه مراداست شرايط ضيافت و لوازم اکرام و ملاطفت بجای نتوانم آورد . بوزنه گفت:چون عقيدت تو مقرر است و رغبت در طلب رضا و تحری مسرت من معلوم ، اگر تکلف د رتوقف داری بصحبت و محروميت لايق تر افتد . و معول دراين معانی برمعاينه ضماير و مناجات عقايد تواند بود . و آنچه من می شناسم از خلوص اعتقاد تو ورای آنست که بموونت محتاج گردی و در نيکو داشت من نتوق لازم شمری . دل فارغ دار و خطرات بی وجه بی خاطر مگذار.
باخه پاره ای برفت ، باز ديگر بيستاد وهمان فرکت اول تازه گردانيد . بدگمانی بوزنه زيادت گشت و باخود گفت :چون در دل کسی از دوست اوشبهتی افتاد بايد که زود در پناه حزم گريزد و اطراف فراهم گيرد ، و برفق و مدارا خويشتن نگاه دارد ، اگر آن گمان يقين گردد از بدسگالی او بسلامت ماند ، و اگر ظن خطا کند ا زمراعات جانب احتياط و تيقظ عيبی نيايد و دران مضرتی و ازان منقصس صورت نبندد . دل را برای انقلاب او قلب نام کرده اند ، و نتوان دانست که هر ساعت ميل او بخير و شر چگونه اتفاق افتد .
آنگاه او را گفت که :موجب چيست که هر لحظت در ميدان فکرت می تازی و در دريای حيرت غوطه می خوری ؟ گفت :همچنين است . ناتوانی زن و پريشانی حال ، مرا متفکر می گرداند . بوزنه گفت :از وجه مخالصت مرا از اين دل نگرانی اعلام دادی. اکنون ببايد نگريست که کدام علت است و طريق معالجت آن چيست ، که وجه تداوی پيش رای تو متعذر ننمايد . باخه گفت :طبيبان بدارويی اشارت کرده اند که دست بدان نمی رسد . پرسيد که :آخر کدام است ؟ گفت :دل بوزنه .
در ميان آب دودی بسر او برآمد و چشمهاش تاريک شد ، و با خود گفت :شره نفس و قوت حرص مرا در اين ورطه افگند ، و غلبه شهوت و استيلای نهمت مرا در اين گرداب ژرف کشيد . و من اول کس نيستم که بدين ابواب فريفته شده ست و سخن منافقان را در دل جای داده و تير آفت از گشاد جهل و ضلالت بردل خورده و اکنون جز حيلت و مکر دست گيری نمی شناسم . چندانکه در آن جزيره افتادم اگر از تسليم دل امتناعی نمايم از گرسنگی بميرم و محبوس بمانم ، و اگر خواهم که بگريزم و خويشتن در آب افگنم هلاک شوم و خسارت دنيا و عقبی بهم پيوندد.
آنگه باخه را گفت :وجه معالجت آن مستوره بشناختم ، سهل است . و علما گويند که نيکو ننمايد که کسی از زاهدان آنچه برای خيرات و ادخار حسنات طلبند بازگيرد ، يا از ملوک روزگار چيزی که از جهت صلاح خاص و عام خواهند دريغ دارد ، يا با دوستان درآنچه فراغ ايشان را شايد مضايقت پيوندد.» و من محل اين زن در دل تو می دانم ، و در دوستی نخورد که داروی صحت او بی موجبی موقوف کنم . وا گر اين انديشم ، تا بکردن رسد ، بنزديک اهل مروت چگونه معذور باشم ؟ و من اين علت را می شناسم ، و زنان ما را ازين بسيار افتد و مادلها ايشان را دهيم و دران رنج بيشتر نبينيم ، مگر اندکی ، که د رجنب فراغ ما و شفای ايشان خطری نيارد . و اگر برجايگاه اعلام داديی دل با خود بياوردمی ، و اين نيک آسان بودی بر من ، که در صحت زن تو راحت است و در فرقت دل مرا فراغت . و دراين باقی عمر بدل حاجتی صورت نمی توانم کرد و در مقامی افتاده ام که هيچيز دران بر من از صحبت دل دشوارتر نيست ، از بس غم که بر وی بباريده است ، و هر ساعت موجی هايل می خيزد و آرزوی من بر مفارقت وی مقصور شده ست ، مگر انديشه هجران اهل و عشيرت و تفکر ملک و ولايت بفراق او کم گردد ، و يکچندی از آن غمهای جگر سوز و فکرتهای جان خوار برهم .
باخه گفت : دل چرا رها کردی؟ گفت :بوزنگان را عادت است که چون بزيارت دوستی روند و خواهند که روز برايشان بخرمی گذرد و دست غم بدامن انس ايشان نرسد دل با خود نبرند . که آن مجمع رنج و محنت و منبع غم و مشقت است و باختيار صاحب خود بر اندوه و شادی ثبات نکند ، و هر ساعت عيش صافی را تيره می گرداند و عمرهنی را منغص می کند . و چون بخانه تو می آمدم خواستم که انس ديدار تو بر من تمام شود . وزشت باشد که خبر ملالت آن مستوره شنودم و دل با خود نبرم ، و ممکن است که تو معذور داری ، لکن آن طايفه بد برند که «با چندين سوابق اتحاد دراين محقر مضايقت می نمايد ، و طلب فراغ تو در آنچه ضرری بمن راجع نمی گردد فرو می گذاری.»
اگر بازگردی تا ساخته و آماده آيم نيکوتر .
باخه برفور بازگشت و بنجح مراد و حصول عرض واثق شد ، و بوزنه را برکران آب رسانيد ، او بتگ بر درخت دويد . باخه ساعتی انتظار کرد ، پس آواز داد . بوزنه بخند يد و گفت :
ای دوستی نموده و پيوسته دشمنی
در شرط تو نبود که با من تواين کنی
که من در ملک عمر بآخر رسانيده ام و گرم و سرد روزگار چشيده و بخير و شر احوال بينا گشته ، و امروز که زمانه داده خود باز ستد وچرخ در بخشيده خود رجوع روا داشت در زمره منکوبان آمده ام و از اين نوع تجربت بيافته ، و مثل مشهور است که «قد انزلنا و ايل علينا.» و بحکم اين مقدمات هرچه رود برمن پوشيده نماند ، و موضع نفاق و وفاق نيکو شناسم . درگذر از اين حديث و بيش در مجلس مردان منشين و لاف حسن عهد فروگذار . چه اگر کسی درهمه هنرها دعوی پيوندد واز مردمی ومروت بسيار تصلف جايز شمرد چون وقت آزمايش فراز آيد هراينه بر سنگ امتحان زرد روی گردد ، و انواع چوبها در صورت مجانست و مساوات ممکن شود ، و اگر بانگی بيارايند و در زينت تکلفی فرمايند کمتر چوبی را بر ظاهر ديدار بر عود رجحان ومزيت افتد ، اما چون انصاف آتش در ميان آيد عود را در صدر بساط برند و ناژ را علف گرمابه سازند .
چون بآتش رسند هر دو بهم
نبود فعل عود چون چند چندن
و نيز گمان مبر که من همچون آن خرم که روباه گفته بود که دل و گوش نداشت . باخه پرسيد که :چگونه است آن ؟ گفت :
آورده اند که شيری را گر بر آمد و قوت او چنان ساقط شد که از حرکت فروماند و شکار متعذر شد . روباهی بود د رخدمت او و قراضه طعمه او چيدی. روزی او را گفت : ملک اين علت را علاج نخواهد فرمود ؟ شير گفت : مرا نيز خار خار اين می دار د ، وا گر دارو ميسر شود تاخيری نرود . و چنين می گويند که جز بگوش و دل خر علاج نپذيرد ، و طلب آن ميسر نيست . گفت :اگر ملک مثال دهد توقفی نرود و بيمن اقبال او اين قدر فرونماند ، و چون اشتر صالح خری از سنگ بيرون آورده شود . و موی ملک بريخته است و فر و جمال و شکوه و بهای او اندک مايه نقصان گرفته و بدان سبب از بيشه بيرون نمی توان رفت که حشمت ملک و مهابت پادشاهی را زيان دارد . و در اين نزديکی چشمه ای است و گازری هر روز بجامه شستن آنجا آيد ، و خری که رخت کش اوست همه روز در آن مرغزار و بيارم ، و ملک نذر کند که دل و گوش او بخورد و باقی صدقه کند . شير شرط نذر بجای آورد .
روباه نزديک خر رفت و با او مفاوضت گشاده گردانيد. آنکه گفت :موجب چيست که ترا لاغر و نزار و رنجور می بينم؟ اين گازر برتواتر مرا کار می فرمايد ، و در تيمار داشت اغباب نمايد ، و البته غم علف نخورد ، و اندک و بسيار آسايش صواب نبيند . روباه گفت :مخلص و مهرب نزديک و مهيا ، بچه ضرورت اين محنت اختيار کرده ای؟گفت:من شهرتی دارم و هرکجا روم از اين رنج خلاص نيابم ؛ و نيز تنها بدين بلا مخصوص نيستم ، که امثال من همه در اين عنااند . روباه گفت :اگر فرمان بری ترا بمرغزاری برم که زمين او چون کلبه گوهر فروش بالوان جواهر مزين است و هوای او چون طبل عطار بنسيم مشک و عنبر معطر .
نه امتحان پسوده چنو موضعی بدست
نه آرزو سپرده چنو بقعتی بپای
و پيش ازين خری را دلالت کرده ام و امروز در عرصه فراغ و نهمت می خرامد و در رياض امن و مسرت می گرازد . چون خر اين فصل بشنود خام طمعی او را برانگيخت تا نان روباه پخته شد و از آتش گرسنگی فرج يافت . گفت :از اشارت تو گذر نيست ، چه می دانم که برای دوستی و شفقت اين دل نمودگی و مکرمت می کنی.
روباه پيش ايستاد و او را بنزديک شير آورد . شير قصد وی کرد و زخمی انداخت ، موثر نيامد و خر بگريخت ،روباه از ضعف شير لختی تعجب نمود ، آنگاه گفت:بی از آنکه دران فايده ای و بدان حاجتی باشد تعذيب حيوان از سداد رای و ثبات عزم دور افتد ، و اگر ضبط ممکن نگشت کدام بدبختی ازين فراتر که مخدوم من خری لاغر را نتوانست شکست ؟ اين سخن بر شير گران آمد ، انديشيد که : اگر گويم اهمال ورزيدم برکت رای و تردد و تحير منسوب گردم ، و اگر بقصور قوت اعتراف نمايم سمت عجز التزام بايد نمود . آخر فرمود که :هرچه پادشاهان کنند رعايا را بران وقوف و استکشاف شرط نيست و خاطر هرکس بدان نرسد که رای ايشان بيند . ازين سوال درگذر ، و حيلتی ساز که خر باز آيد و خلوص اعتقاد و فرط تو بدان روشن تر شود و از امثال خويش بمزيد عنايت و تربيت مميز گردی.
روباه رفت ، خر عتابی کرد که :مرا کجا برده بودی ؟ روباه گفت :سود ندارد . هنوز مدت رنج و ابتلای تو سپری نشده است و با تقدير آسمانی مقاومت و پيش دستی ممکن نگردد . والا جای آن بود که دل از خود نمی بايستی برد و برفور بازگشت ، که اگر شير بتو دست دراز کرد از صدق شهوت و فرط شبق بود ، و آرزوی صحبت و مواصلت بتو او را بران تعجيل داشت . اگر توقفی رفتی انواع تلطف و تملق مشاهده افتادی ، و من در آن هدايت و دلالت سرخ روی گشتمی. بر اين مزاج دمدمه ای می داد تا خر را بفريفت و بازآورد که خر هرگز شير نديده بود ، پنداشت که او هم خراست .
شير او را تالفی و استيناسی گرفت پس ناگاه بروجست و فروشکست . آنگه روباه را گفت : من غسلی بکنم پس گوش ودل او بخورم ، که علاج اين علت بر اين نسق و ترتيب فرموده اند . چون او غايب شد روباه گوش و دل هر دو بخورد . شير چون بازآمد گفت : گوش و دل کو ؟ جواب داد که : بقا باد ملک را اگر او گوش و دل داشتی ، که يکی مرکز عقل و ديگر محل سمع است ، پس از آنکه صولت ملک ديده بود دروغ من نشنودی و بخديعت فريفته نشدی و بپای خود بسر گور نيامدی.
و اين مثل بدان آوردم تا بدانی که من بی گوش و دل نيستم ، و تو از دقايق مکر و خديعت هيچ باقی نگذاشتی و من به رای وخرد خويش دريافتم و بسيار کوشيدم تا راه تاريک شده روشن شد و کار دشوار گشته آسان گشت هنوز توقع مراجعت می باشد؟ محال انديشی شرط نيست .
گر ماه شوی بآسمان کم نگرم
وربخت شوی رخت بکويت نبرم
باخه گفت :امروز اعتراف و انکار من يک مزاج دارد ، و در دل تو از من جراحتی افتاد که بلطف چرخ و رفق دهر مرهم نپذيرد . و داغ بدکرداری و لئيم ظفری در پيشانی من چنان متمکن شد که محو آن در وهم و امکان نيايد ، و غم و حسرت و پشيمانی و ندامت سود ندارد ، دل برتجرع شربت فرقت می ببايد نهاد و تن اسير ضربت هجر کرد .
بهمه عمر يک خطا کردم
غم و تشوير صد خطا خوردم
بچه خدمت زمن شوی خشنود
تا من امروز گرد آن گردم؟
اين فصل مقرر کردن بود و خايب و نوميد بازگشتن .
اينست داستان آنکه دوستی يا مالی آرد و بنادانی و غفلت بباد دهد تا دربند پشيمانی افتد ، و هرچند سر بر قفص زند مفيد نباشد. و اهل رای و تجربت بايد که اين باب را با خرد وممارست خود باز اندازند و بحقيقت شناسند که مکستب خود را ، از دوستان و مال و جز آن ، عزيز بايد داشت ، و از موضع تضييع و اسراف برحذر بايد بود ، که هرچه ازدست بشد بهر تمنی باز نيايد و تلهف و ضجرت و تاسف و حيرت مفيد نباشد.
ايزد تعالی کافه مومنان را سعادت هدايت و ارشاد ارزانی داراد ، بمنه و رحمته .


باب الزاهد وابن عرس
رای گفت برهمن را :شنودم داستان کسی که برمراد خود قادر گردد و در حفظ ان اهمال نمايد ، تا در سوز ندامت افتاد و بغرامت و موونت ماخوذ گردد . اکنون بيان کند مثل آنکه در امضای عزايم تعجيل روا دارد و از فوايد تدبر و تفکر غافل باشد ، عاقبت کار و ووخامت عمل او کجا رسد . برهمن گفت :
اياک والامر الذی ان توسعت
هرکه قاعده کار خود بر ثبات حزم و وقار ننهد عواقب کار او مبنی برملامت و مقصور برندامت باشد .و ستوده تر خصلتی که ايزدتعالی آدميان را بدان آراسته گردانيده ست جمال حلم و فضيلت وقار است ، زيرا که منافع آن عام است و فوايد آن خلق را شامل :قال النبی عليه السلام «انکم لن تسعوا الناس باموالکم فسعوهم باخلاقکم . » و اگر کسی در تقديم ابواب مکارم و انواع فضايل مبادرت نمايد و برامثال و اقران اندران پيش دستی و مسابقت جويد چون درشت خويی و تهتک بدان پيوندد همه هنرها را بپوشاند ، و هرآينه در طبع ازو نفرتی پديد آيد . و لو کنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولک .و در صفت خليل عليه السلام آمده ست «ان ابرهيم لاواه حليم . » زيرا که حليم محبوب باشد و دلهای خواص و عوام بدو مايل. و بر لفظ معاويه رضی الله عنه رفتی که «ينبغی ان يکون الهاشمی جوادا والاموی حليما والمخزومی تياها والزبيری شجاعا.» اين سخن بسمع حسن رضوان الله عليه برسيد گفت «می خواهد تا هاشميآن سخاوت ورزند و درويش گردند ، و مخزوميان کبر کنند تا طبع ازيشان برمد و مردمان ايشان را دشمن گيرند ، و زيبريان بغرور شجاعت ، خويشتن را در جنگ و کارهای صعب اندازند و کشته گردند ، و مردم ايشان بآخر رسد ، و ذکر بنی اميه که اقربای اويند بحلم و کم آزاری در افواه افتد و در دلهای مردمان محبوب گردند و خلق را بولا و وفای ايشان ميل افتد .»
و سمت حلم جزئيات عزم و سکون طبع حاصل نتواند بود که پيغامبر گفت ، عليه السلام ، «لاحليم الا ذواناة» چه شتاب کاری پسنديده نيست و باسيرت ارباب خرد و حصافت مناسبتی ندارد ، فان العجلة من الشيطان .و لايق بدين سياقت حکايت آن زاهد است که قدم بی بصيرت در راه نهاد تا دست بخون ناحق بيالود و بيچاره راسوی بی گناه را بکشت . رای پرسيد که :چگونه است آن ؟ گفت :
آورده اند که زاهدی زنی پاکيزه اطراف را که عکس رخسارش ساقه صبح صادق را مايه داده بود و رنگ زلفش طليعه شب را مدد کرده
در حکم خودآورده بود و نيک حرص می نمود برآنچه او را فرزندی باشد چون يکچندی بگذشت و اتفاق نيفتاد نوميد گشت . پس از ياس ايزد تعالی رحمت کرد و زن را حبلی پيدا آمد . پير شاد شد و می خواست که روز و شب ذکر آن تازه می دارد .يک روزی زن را گفت :سخت زود باشد که ترا پسری آيد ، نام نيکوش نهم و احکام شريعت و آداب طريقت درو آموزم و در تهذيب و تربيت وترشيح او جد نمايم ، چنانکه در مدت نزديک و روزگار اندک مستحق اعمال دينی گردد و مستعد قبول کرامت آسمانی شود و ذکر او باقی ماند و از نسل او فرزندان باشد که ما را بمکان ايشان شادی دل و روشنايی چشم حاصل آيد .
زن گفت :ترا چه سر است و از کجا می دانی که مرا پسر خواهد بود ؟ و ممکن است که مرا خود فرزند نباشد ، و اگر اتفاق افتد پسر نيايد . وانگاه که آفريدگار ، عزاسمه و علت کلمته ، اين نعمت ارزانی داشت هم ، شايد بود که عمر مساعدت نکند . در جمله اين کار درازاست و تو نادان وار برمرکب تمنی سوار شده ای و در عرصه تصلف می خرامی .
و اين سخن راست بر مزاج حديث آن پارسا مرد اس تکه شهد روغن بر روی و موی خويش فروريخت . زاهد پرسيد که : چگونه است آن؟ گفت :
پارسا مردی بود و در جوار او بازارگانی بود که شهد و روغن فروختی ، و هر روز بامداد قدری از بضاعت خويش برای قوت او بفرستادی . چيزی ازان بکار بردی و باقی در سبويی می کردی و در طرفی از خانه می آويخت . بآهستگی سبوی پر شد . يک روزی دران می نگريست . انديشيد که :«اگر اين شهد و روغن بده درم بتوانم فروخت ، ازان پنج سرگوسپند خرم ، هرماهی پنج بزايند و از نتايج ايشان رمها سازم و مرا بدان استظهاری تمام باشد ، اسباب خويش ساخته گردانم و زنی از خاندان بخواهم ؛ لاشک پسری آيد ، نام نيکوش نهم و علم و ادب درآموزم ، چون يال برکشد اگر تمردی نمايد بدين عصا ادب فرمايم . اين فکرت چنان قوی شد و اين انديشه چنان مستولی گشت که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی زد ، درحال بشکست و شهد و روغن تمام بروی او فرو دويد .
و اين مثل بدان آوردم تا بدانی که افتتاح سخن بی اتقان تمام و يقين صادق از عيبی خالی نماند و خاتمت آن بندامت کشد . زاهد بدين اشارت حالی انتباهی يافت ، و بيش ذکر آن بر زبان نراند ، تا مدت حمل سپری شد . الحق پسری زيبا صورت مقبول طلعت آمد . شاديها کردند و نذرها بوفا رسانيد . چون مدت ملالت زن بگذشت خواست که بحمامی رود ، پسر را بپدر سپرد و برفت . ساعتی بود معتمد پادشاه روزگار باستدعای زاهد آمد . تاخير ممکن نگشت ؛ و در خانه راسوی داشتند که با ايشان يکجا بودی و بهرنوع از وی فراغی حاصل شمردندی ، او را با پسر بگذاشت و برفت . چندانکه او غايب شد ماری روی بمهد کودک نهاد تا اورا هلاک کند . راسو مار را بکشت و پسر را خلاص داد. چون زاهد بازآمد راسو در خون غلطيده پيش او باز دويد . زاهد پنداشت که آن خون پسر است ، بيهوش گشت و پيش از تعرف کار و تتبع حال عصا را در راسو گرفت و سرش بکوفت . چون در خانه آمد پسر را بسلامت يافت و مار را ريزه ريزه ديد . لختی بر دل کوفت و مدهوش وار پشت بديوار بازگشت و روی و سينه می خراشيد :
نه بتلخی چو عيش من عيشی
نه بظلمت چو روز من قاری
و کاشکی اين کودک هرگز نزادی و مرا با او اين الف نبودی تابسبب او اين خون ناحق ريخته نشدی و اين اقدام بی وجه نيفتادی ؛ و کدام مصيبت از اين هايل تر که هم خانه خود را بی موجبی هلاک کردم و بی تاويل لباس تلف پوشانيدم ؟
شکر نعمت ايزدی در حال پيری که فرزندی ارزانی داشت اين بود که رفت ! و هرکه در ادای شکر و شناخت قدر نعمت غفلت ورزد نام او در جريده عاصيان مثبت گردد و ذکر او از صحيفه شاکران محو شود . او در اين فکرت می پيچيد و در اين حيرت می ناليد که زن از حمام در رسيد وآن حال مشاهدت کرد ؛ در تنگ دلی و ضجرت با او مشارکت نمود و ساعتی در اين مفاوضت خوض پيوستند ، آخر زاهد را گفت :اين مثل ياددار که هرکه در کارها عجلت نمايد و از منافع وقار و سکينت بی بهر ماند بدين حکايت او را انتباهی باشد واز اين تجربت اعتباری حاصل آيد .
اينست داستان کسی که پيش از قرار عزيمت کاری بامضا رساند . و خردمند بايدکه اين تجارب را امام سازد ، و آينه رای خويش را باشارت حکما صيقلی کند ، و در ههمه ابواب بتثبيت و تانی و تدبر گرايد ، و از تعجيل و خفت بپرهيزد ، تا وفود اقبال و دولت بساحت او متواتر شود و امداد خير و سعادت بجانب او متصل گردد ، والله ولی التوفيق.




باب السنور و الجرذ
رای گفت شنودم مثل آن کس که بی فکرت و رويت خود را در دريای حيرت و ندامت افگند و بسته دام غرامت و پشيمانی گردانيد . اکنون بازگويد داستان آنکه دشمنان انبوه از چپ و راست و پس و پيش او درآيند چنانکه در چنگال هلاک و قبضه تلف افتد ، پس مخرج خويش در ملاطفت و موالات ايشان بيند و جمال حال خود لطيف گرداند و بسلامت بجهد و عهد با دشمن بوفا رساند . و اگر اين باب ميسر نشود گرد ملاطفت چگونه درآيد و صلح بچه طريق التماس نمايد ؟
برهمن جواب داد که :اغلب دوستی و دشمنايگی قايم و ثابت نباشد ، و هراينه بعضی بحوادث روزگار استحالت پذيرد .و مثال آن چون ابر بهاريست که گاه می بارد وگاه آفتاب می تابد و آن را دوامی و ثباتی صورت نبندد .
سحابة صيف ليس يرجی دوامها.
و وفاق زنان و قربت سلطان و ملاطفت ديوانه وجمال امرد همين مزاج دارد و دل در بقای آن نتوان بست ؛ و بسيار دوستی است که بکمال لطف و يگانگی رسيده باشد و نما و طراوت آن برامتداد روزگار باقی مانده ، ناگاه چشم زخمی افتد و بعداوت و استزادت کشد ؛ و باز عداوتهای قديم و عصبيتهای موروث بيک محاملت ناچيز گردد و بنای مودت و اساس محبت موکد و مستحکم شود . و خردمند روشن رای در هر دوباب برقضيت فرمان حضرت نبوت رود -قال النبی صلی الله عليه و علی آله «احبب حبيبک هوناما ، عسی ان يکون بغيضک يوما ما ؛ و ابعض هونا ما ، عسی اين يکون حبيبک يوما ما». نه تالف دشمن فروگذارد و طمع از دوستی او منقطع گرداند و نه بر هر دوستی اعتماد کلی جايز شمرد و بوفای او ثقت افزايد . واز مکر دهر و زهر چرخ در پريشان گردانيدن آن ايمن شود . واما عاقبت انديش التماس صلح و مقاربت و دشمن را غنيمت پندارد چون متضمن دفع مضرتی و جر منفعتی باشد برای اين اغراض که تقرير افتاد . و هرکه در اين معانی وجه کار پيش چشم داشت و طريق مصلحت بوقت بديد بحصول غرض و نجح مراد نزديک نشيند ، و بفتح باب دولت و طلوع صبح سعادت مخصوص گردد . و از قرائن واخوات آن ، حکايت گربه و موش است . رای پرسيد که :چگونه است ؟ گفت :
آورده اند که بفلان شهر درختی بود ، و در زير درخت سوراخ موش ، و نزديک آن گربه ای خانه داشت ؛ و صيادان آنجا بسيار آمدندی.روزی صياد دام بنهاد . گربه در دام افتاد و بماند . و موش بطلب طعمه از سوراخ بيرون رفت . بهرجانب برای احتياط چشم می انداخت و راه سره می کرد ، ناگاه نظر برگربه افگند . چون گربه رابسته ديد شاد گشت . در اين ميان از پس نگريست راسويی از جهت او کمين کرده بود ، سوی درخت التفاتی نمود بومی قصد او داشت .بترسيد و انديشيد که :اگر بازگردم راسو در من آويزم ، و اگر برجای قرار گيرم بوم فرود آيد ، واگر پيشتر روم گربه در راهست . با خود گفت :در بلاها باز است و انواع آفت بمن محيط و راه مخوف ، و با اين همه دل از خود نشايد برد .
و هيچ پناهی مرا به از سايه عقل و هيچ کس دست گيرتر از سالار خرد نيست . و قوی رای بهيچ حال دهشت را بخود راه ندهد و خوف و حيرت را در حواشی دل مجال نگذارد ، چه محنت اهل کياست و حصافت تا آن حد نرسد که عقل را بپوشاند ، و راحت در ضمير ايشان هم آن محل نيابد که بطر مستولی گردد و تدبيری فروماند . و مثال باطن ايشان چون غور درياست که قعر آن در نتوان يافت واندازه ژرفی آن نتوان شناخت ، و هرچه در وی انداخته شود در وی پديد نيايد و در حوصله وی بگنجد واثر تيرگی در وی ظاهر نگردد .و مرا هيچ تدبير موافق تر از صلح گربه نيست که در عين بلا مانده ست و بی معونت من ازان خلاص نتواند يافت ، و شايد بود که سخن من بگوش خرد استماع نمايد و تمييز عاقلانه در ميان آرد و برصدق گفتار من وقوف يابد ، وبداند که آن را باخداع و نفاق آسيبی صورت نبندد و از معرض مکر و زرق دور است ، و بطمع معونت مصالحت من بپذيرد ، و هردو را ببرکات راستی و يمن وفاق نجاتی حاصل آيد .
پس نزديک گربه رفت و پرسيد که حال چيست ؟ گفت :مقرون بابواب بلا و مشقت . موش گفت :لو لم اترک الکذب تاثما لبترکته تکرما و تذمما .هرگز هيچ شنوده ای از من جز راست ؟ و من هميشه بغم تو شاد بودمی و ناکامی ترا عين شاد کامی خود شمردی ، و نهمت برآنچه بمضرت پيوندد مقصور داشتمی ، لکن امروز شريک توام در بلا ، و خلاص خويش دران می پندارم که بر خلاص تو مشتمل است ، بدان سبب مهربان گشته ام . و برخرد و حصافت تو پوشيده نيست که من راست می گويم و درين خيانت و بدسگالی نمی دانم ، و نيز راسو را براثر من و بوم را بر بالای درخت می توان ديد ، و هر دو قصد من دارند و دشمنان تو، اند ، وهرگاه که بتو نزديک شدم طمع ايشان از من منقطع گشت .
لقای تو سبب راحت است در ارواح
بقای تو سبب صحت است در ابدان
اکنون مرا ايمن گردان و تاکيدی بجای آر تا بتو پيوندم ،و غرض من بحصول رسد و بندهای تو همه ببرم و فرج يابی . اين سخن را ياد دار و بحسن سيرت و طهارت سريرت من واثق باش ، که هيچ کس از يافتن حسنات و ادراک سعادات از دو تن محروم تر نباشد : اول آنکه برکسی اعتماد نکند و بگفتار خردمندان ثقت او مستحکم نشود ، ديگر آنکه ديگران از قبول روايت و تصديق شهادت او امتناع نمايند و در آنچه گويد خردمندان را جواب نبود . و من در عهد وفای خود می آيم و می گويم :
اگر يگانه شوی با تو دل يگانه کنم
زعشق و مهر دگر دلبران کرانه کنم
اين ملاطفت بپذير و در اين کار تاخير منمای ، که عاقل در مهمات توقف و در کارها تردد جايز نشمرد ، ودل ببقای من خوش کن که من بحيات تو شادم ، چه رستگاری هر يک از ما ببقای ديگری متعلق است ، چنان که کشتی بسعی کشتی بان بکرانه رسد و کشتی بان بدالت کشتی خلاص يابد . و صدق من بآزمايش معلوم خواهد گشت و چون آفتاب روشن شد که قول من از عمل قاصر است و کردار من بر گفتار راجح.
چون گربه سخن موش بشنود و جمال راستی بر صفحات آن بديد شاد شدو گفت :سخن تو بحق می ماند ، و من اين مصالحت می پذيرم ، که فرمان باری عز اسمه بر آن جملتست :و ان جنحوا للسلم فاجنح لها . و اميد می دارم که هر دو جانب را بيمن آن خلاص پيدا آيد و من مجازات آن بر خود واجب گردانم و همه عمر التزام شکر ومنت نمايم .
موش گفت :من چون بتو پيوستم بايد که ترحيبی تمام و اجلالی بسزا رود ، تا قاصدان من بمشاهده آن بر لطف حال مصافات و استحکام عقد موالات واقف شوند و خايب و خاسر بازگردند ، و من با فراغت و مسرت بندهای تو ببرم . گفت :چنين کنم .
آنگه موش پيشتر آمد . گربه او را گرم بپرسيد ، و راسو و بوم هر دو نوميد برفتند ، و موش بآهستگی بندها بريدن گرفت . گربه استبطايی کرد و گفت :زود ملول شدی ، و اعتقاد من در کرم عهد تو بخلاف اين بود ، چون برحاجت خويش پيروز آمدی مگر نيت بدل کردی و در انجاز وعد مدافعت می انديشی ؟ بدان که قوت عزيمت و ثبات رای هرکس در هنگام نکبت توان آزمود ، زيرا که حوادث زمانه بوته وفا و محک مردان است
آتش کند هرآينه صافی عيار زر
اين مماطلت باخلاق کريمان لايق نيست و باعادات بزرگان مناسبتی ندارد ، و منافع مودت و فوايد حريت من هرچه عاجل تر بيافتی و طمع دشمنان غالب از ذات تو منقطع گشت ، و حالی بمروت آن لايق تر که مکافات آن لازم شمردی و زودتر بندهای من ببری و سوالف وحشت را فروگذاری ، که اين موافقت که ميان ما تازه گشت سوابق مناقشت را ،بحمدالله ومنه ، برداشت ؛ و فضيلت وفاداری و شرف حق گزاری بر خرد و رای تو پوشيده نماند ، و وصمت غدر و منقصت مکر سميتی کريه است و خدشه ای زشت ، کريم جمال مناقب و آينه محاسن خويش بدان ناقص و معيوب نگرداند . وهرکرا بحريت ميلی است ظاهر و باطن با دوستان پس از معاهدت برابر دارد . و نيز اگر خواهی که کعبتين کژ در ميان آری هم بران اطلاع افتد و معايب آن برهرکس مستور نماند .
و هرکجا کرمی شامل و مروتی شايع است طبع اهمال حقوق نفور باشد و همت برگزارد مواجب آن مقصور . و مرد خوب سيرت نيکو سريرت بيک تودد قدم در ميدان مخالصت نهد و بنای دوستی و مصادقت را باوج کيوان رساند ، ونهال مردمی و مروت را پيراسته وسيراب گرداند ، و اگر در ضمير سابقه وحشتی و خشونتی بيند سبک محو کند و آن را غنيمت بزرگ و تجارتی مربح شمرد ، خاصه که وثيقتی در ميان آمده باشد و بسوگندان مغلظه موکد گشته .
و ببايد شناخت که عقوبت غادران زود نازل گردد ، و سوگند دروغ قواعد عمر و اساس زندگانی زود با خلل کند ، و زبان نبوت بدين دقيقه اشارت کند که:اليمين الغعموس تدع الديار بلافع . و آن کس که بتواضع و تضرع مقدمات آزار فرو نتواند گذاشت و در عفو و تجاوز پيش دستی و مبادرت نتواند نمود از پيرايه نيکونامی عاطل گردد و درپيش مردان سرافگنده ماند .
ياری که ببندگيت اقرار دهد
با او تو چنين کنی ! دلت بار دهد ؟
موش گفت :هرکس که در وفای تو سوگند بشکند پشت و دلش بزخم حوادث زمانه شکسته باد . و بدان که دوستان د ونوع اند : اول آنکه بصدق رغبت و طول دل بموالات گرايند؛ ودوم آنکه از روی اضطرار صحبتی نمايند . و هر دو جنس از التماس منافع و احتمال مضار غافل نتوانند بود ؛ اما آنکه بی مخافت بدواعی صفای عقيدت افتتاحی کند بر وی در همه احوال اعتماد باشد و بهمه وقت ازو ايمن توان زيست ، و هر انبساط که نموده آيد از خرد دور نيفتد ، و آنکه بضرورت در پناه دوستی کسی درآيد حالات ميان ايشان متفاوت رود :گاه آميختگی و مباسطت ، و گاه دامن درچيدن و محانبت ، و هميشه زيرک بعضی از حاجات چنين کس را در صورت تعذر فرا می نمايد . آنگاه آن را بآهستگی به تيسير می رساند ، و در اثنای آن خويشتن نگاه می دارد ، که صيانت نفس در همه احوال فرض است ، تا هم بمنقبت مروت مذکور گردد و هم برتبت رای و رويت مشهور شود .
و کلی مواصلات عالميان جز برای عاجل نفع ممکن نباشد . و من بدانچه قبول کرده ام قيام می نمايم و در صيانت ذات مبالغت جايز می شمرم . چه مخافت من از تو زيادت از آنست که از آن طايفه که باهتمام تو از قصد ايشان ايمن گشتم و قبول صلح تو برای رد حمله ايشان فرض گشت ، و مجاملتی که از جهت تو در ميان آمد هم برای مصلحت وقت و دفع مضرت حالی بود ، که هرکاری را حيلتی است . و هرکه صلاح آن ساعته را فروگذاشت چگونه توان گفت او را در عواقب کارها نظری است ؟ و من تمامی بندهای تو می برم و هنگام فرصت آن نگاه می دارم ، و يک عقده را برای گرو جان خود گوش می دارم تا بوقتی برم که ترا از قصد من فريضه تر کاری باشد وبدان نپردازی که بمن رنجی رسانی .
و هم بر اين جمله که تحرير افتاد موش بندها ببريد و يکی که عمده بود بگذاشت ، و آن شب ببودند . چندان که سيمرغ سحرگاه در افق مشرقی پروازی کرد و بال نورگستر خود را براطراف عالم پوشانيد صياد از دور پديد آمد . موش گفت :وقت آنست که باقی ضمان خود بادا رسانم ؛ و آن عقده ببريد . و گربه بهلاک چنان متيقن بود و بدگمانی و دهشت چنان مستولی بود که از موشش ياد نيامد ، پای کشان بر سردرخت رفت ، و موش در سوراخ خزيد ، و صياد پای دام گسسته و نوميد و خايب بازگشت .
ديگر روز موش از سوراخ بيرون آمد و گربه را از دور بديد ، کراهيت داشت که نزديک او رود . گربه آواز داد که :تحرز چرا می نمايی؟ قداستکرمت فارتبط . در اين فرصت نفيس ذخيرتی بدست آوردی و برای فرزندان واعقاب دوستی کار آمده الفغدی .
پيشتر آی تا پاداش شفقت و مروت خويش هرچه بسزاتر مشاهده کنی . موش احتراز می نمود . گفت :
علام اذا جنحت الی انبساط
ديدار از من دريغ مدار و دوستی و برادری ضايع مگردان .چه هرکه دوستی بجهد بسيار در دايره محبت کشد و بی موجبی بيرون گذارد از ثمرات موالات محروم ماند و ديگر ، دوستان از وی نوميد شوند .
بد کسی دان که دوست کم دارد
زوبتر چون گرفت بگذارد
گرچه صد بار باز کردت يار
سوی او بازگرد چون طومار
و ترا بر من نعمت جان و منت زندگانی است ، و چنانکه ترا در آن معنی توفيق مساعدت کرد هيچ کس را ميسر نتواند بود .
و مادام که عمر من باقی است حقوق ترا فراموش نکنم و از طلب فرصت مجازات و ترصد کوشيد تا حجاب مجانبت از ميان بردارد و راه مواصلت گشاده گرداند ، البته مفيد نبود . موش جواب داد که :جايی که ظاهر حال مبنی بر عداوت ديده می شود چون بحکم مقدمات در باطن گمان مودت اگر انبساطی رود و آميختگی افتد از عيب منزه ماند و از ريب دور باشد ، و باز جايی که در باطن شبهتی متصور گردد اگرچه ظاهر از کينه مبرا مشاهده کرده می آيد بدان التفات نشايد نمود و از توفی و تصون هيچ باقی نبايد گذاشت ، که مضرت آن بسيار است و عاقبت آن وخيم ، و راست آن را ماند که کسی بر دندان پيل نشيند وانگاه نشاط خواب و عزيمت استراحت کند . لاجرم سرنگون در زير پای او غلطد و باندک حرکتی هلاک شود .
و ميل جهانيان بدوستان برای منافع است ، و پرهيز از دشمنان برای مضار . اما عاقل اگر در رنجی افتد که در خلاص ازان باهتمام دشمن اميد دارد و فرج از چنگال بلا بی عون او نتواند يافت گرد تودد برآيد و در اظهار مودت کوشد ؛ و باز اگر از دوستی خلاف بيند تجنب نمايد و عداوت ظاهر گرداند ، و بچگان بهايم بر اثر مادران برای شير دوند ، و چون ازان فارغ شدند بی سوابق وحشت و سوالف ريبت آشنايی هم فرو گذارند ، و هيچ خردمند آن را برعداوت حمل نکند . اما چون فايده منقطع گشت ترک مواصلت بخرد نزديک تر باشد .
و عاقل همچنين در کارها برمزاج روزگار می رود و پوستين سوی باران می گرداند ، و هر حادثه را فراخور حال و موافق وقت تدبيری می انديشد و با دشمنان و دوستان در انقباض و انبساط و رضا و سخط و تجلد و تواضع چنانکه ملايم مصلحت تواند بود زندگانی می کند، و در همه معانی جانب رفق و مدارا برعايت می رساند .
بدان که اصل خلقت ما بر معادات بوده است و ا زمرور مايه گرفته است و در طبعها تمکن يافته ، و بر دوستی که بر حاجت حادث گشته است چندان تکيه نتوان کرد و آن را عبره ای بيشتر نتوان نهاد ، که چون موجب از ميان برخاست بقرار اصل باز رود ، چنانکه آب مادام که آتش در زير او می داری گرم می باشد ، چون آتش ازو بازگرفتی باصل سردی باز شود و هيچ دشمن موش را از گربه زيان کار تر نيست ، و هر دو را اضطرار حال و دواعی حاجت بران داشت که صلح پيوستيم . امروز که موجب زايل شد بی شبهت عداوت تازه گردد.
و هيچ خبر نيست خصم ذليل را در مواصلت خصم عزيز ، و در مجاورت دشمن قوی خصم ضعيف را ، و ترا هيچ اشتياقی نمی شناسم بخود جز آنکه بخون من ناهار بشکنی ، و بهيچ تاويل نشايد که بتو فريفته شوم . و بدوستی تو ثقت موش را کی بوده است ؟ چه بسلامت آن نزديک تر که بی توان از صحبت احتراز نمايد و عاجز از مقاومت قادر پرهيز واجب بيند ، که اگر بخلاف اين اتفاق افتد غافل وار زخم گران پذيرد . و هرکه بآسيب غرور و غفلت درگردد کمتر تواند خاست .
و خردمند چون عنان اختيار بدست آورد و دواعی اضطرار زايل گردانيد در مفارقت دشمن مسارعت فرض شناسد ، و مثلا لحظتی تاخير و توقف و تانی و تردد جايز نشمرد ؛ هرچند از جوانب خويش سراسرثبات و وقار مشاهده کند از جانب خصم آن در وهم نيارد ، و هراينه از وی دوری گزيند . هيچيز بحزم و سلامت از ان لايق تر نيست که تواز صياد پرهيز واجب بينی و من از تو برحذر باشم .و ميآن دوستان چون طريق مهادات وملاطفت بسته ماند و دل جويی و شفقت در توقف افتاد صفای عقيدت معتبر دارند و بنای مخالصت برقاعده مناجات ضماير نهند . برين اختصار بايد نمود که اجتماع ممکن نگردد و ا زخرد و رای راست دور باشد .
گربه اضطرابی کرد و جزع و قلق ظاهر گردانيد و گفت:
همی داد گويی دل من گوايی
که باشد مرا از تو روزی جدايی
چنين من گمان برده بودم وليکن
نه چونانکه يکسو نهی آشنايی
بر اين کلمه يک ديگر را وداع کردند و بپراگند.
اينست مثل خردمند روشن رای که فرصت مصالحت دشمن بوقت حاجت فايت نگرداند و پس از حصول غرض ا زمراعات جانب حزم و احتياط غافل نباشد . سبحان الله ! موشی با ضعف و عجز خويش چون آفات بدو محيط گشت و دشمنان غالب گرد او درآمدند دل از جای نبرد و بدقايق مخادعت يکی را از ايشان در دام موافقت کشيد ، تا بدان وثيقت و وسيلت محنت از وی دور گشت ، و از عهده عهد دشمن بوقت بيرون آمد ، و پس از ادراک نهمت در تصون ذات ابواب تيقظ بجای آورد . اگر اصحاب خرد و کياست و ذکا و فطنت اين تجارب را نمودار عزايم خويش گردانند ودر تقديم مهمات اين بشارت را امام سازند فواتح و خواتم کارهای ايشان بمزيد دوستکامی و غبط مقرون باشد وسعادت عاجل و آجل بروزگار ايشان متصل گردد ، والله ولی التوفيق.




باب الملک والطائر فنزة
رای گفت برهمن را :شنودم مثل کسی که دشمنان غالب و خصوم قاهر بدو محيط شوند و مفزع و مهرب از همه جوانب متعذر باشد و او بيکی ازيشان طوعا او کرها استظهار جويد و با او صلح پيوندد ، تا ازديگران برهد و از خطر ومخافت ايمن گردد ، و عهد خويش در آن واقعه با دشمن بوفا رساند ، و پس از ادراک مقصود در تصون نفس برحسب خرد برود ، و بيمن حزم و مبارکی خرد از دشمن مسلم ماند . اکنون بازگويد داستان اصحاب حقد و عداوت که ازايشان احتراز و مجانبت نيکوتر يا با ايشان انبساط و مقاربت بهتر ، و اگر يکی از آن طايفه گرد استمالت برآيد بدان التفات شايد نمود و آن را در ضمير جای بايد داد يا نه؟
برهمن گفت:هرکه بمادت روح قدس متظهر شد و بمدد عقل کل مويد گشت در کارها احتياطی هرچه تمامتر واجب و مواضع خير و شر و نفع و ضر اندران نيکو بشناسد ، و بر تمييز او پوشيده نماند که از دوست مستزيد و قرين آزرده تحرز ستوده تر و از مکامن غدر و مکر او تجنب اولی تر ، خاصه که تغيظ باطن و تفاوت اعتقاد او بچشم خرد می بيند و جراحت دل او بنظر بصيرت مشاهدت می کند و آن را از جهت خويش باهمالی مرموز يا مکاشفتی صريح موجبات می داند ، چه اگر بچرب زبانی و تودد او فريفته شود و جانب تحفظ و تيقظ را بی رعايت گرداند هراينه تير آفت را جان هدف ساخته باشد و تيغ بلا را بمغناطيس جهل سوی خود کشيده.
و از اخوات اين سياقت حکايت آن مرغ است . رای پرسيد که :چگونه است آن ؟ گفت:
آورده اند که ملکی بود او را ابن مدين خواندندی ، مرغی داشت فنزه نام با حسی سليم و نطق دل گشای ، در گوشک ملک بيضه نهاد و بچه بيرون آورد .ملک فرمود تا او را بسرای حرم بردند و مثال داد تا د رتعهد او و فرخ او مبالغت نمايند . آن پادشاه را پسری آمد که انوار رشد و نجابت در ناصيه او تابان بود و شعاع اقبال و سعادت بر صفحات حال وی درفشان .
در جمله شاه زاده را با بچه مرغ الفی تمام افتاد ، پيوسته با او بازی کردی و هر روز فنزه بکوه رفتی و از ميوه های کوه که آن را در ميان مردمان نامی نتوان يافت دو عدد بياوردی ، يکی پسر ملک را دادی و يکی بچه خود را ، و کودکان حالی بدان تلذذی می نمودند از حلاوت آن ، و بنشاط و رغبت آن را می خوردند ، و اثر منفعت آن در قوت ذات و بسطت جسم هرچه زودتر پيدا می آمد ، چنانکه در مدت اندک بباليدند و مخايل نفع آن هرچه ظاهرتر مشاهده کردند ، و وسيلت فنزه بدان خدمت موکد تر گشت و هرروز قربت و منزلت وی می افزود .
و چون يکچندی بگذشت روزی فنزه غايب بود بچه او در کنار پسر ملک جست و بنوعی او را بيازرد . آتش خشم شاه زاده را در غرقاب ضجرت کشيد تا خاک در چشم مردی و مروت خود زد ، و الف صحبت قديم ببادداد ، پای او بگرفت و گرد سر بگردانيد و بر زمين زد ، چنانکه برفور هلاک شد . چون فنزه بازآمد بچه خود را کشته ديد ، پرغم و رنجور گشت و در توجع و تحسر افتاد ، و بانگ و نفير بآسمان رسانيد ، و می گفت : بيچاره کسی که بصحبت جباران مبتلا گردد ، که عقده عهد ايشان سخت زود سست شود ،و هميشه رخسار وفای ايشان بچنگال جفا محروم باشد ، نه اخلاص و مناصحت نزديک ايشان محلی دارد و نه دالت خدمت و ذمام معرفت در دل ايشان وزنی آرد ، محبت و عداوت ايشان برحدوث حاجت و زوال منفعت مقثور است ،عفو در مذهب انتقام محظور شناسند ، اهمال حقوق در شرع نخوت و جبروت مباح پندارند ، ثمره خدمت مخلصان کم ياد دارند ،و عقوبت زلت جانيان دير فراموش کند ، ارتکابهای بزرگ را از جهت خويش خرد و حقير شمرند ، و سهو ها ی خرد از جهت ديگران بزرگ و خطير دانند ، و من باری فرصت مجازات فايـت نگردانم و کينه بچه خود ازين بی رحمت غادر بخواهم که همزاد و هم نشين خود را بکشت ، و همخانه و هم خوابه خود را هلاک کرد . پس بر روی ملک زاده جست و چشمهای جهان بين او برکند ، و پروازی کرد و بر نشيمن حصين نشست .
خبر بملک رسيد ، برای چشمهای پسر جزعها کرد و خواست که مرغ را بدست آرد و بدام مکر و حيلت در قفص بلا و محنت افگند ، وانگاه آنچای سزای چنو بی عاقبت و جزای چنان مقتحمی تواند بود در باب او تقدطم فرمايد . پس بر نشست
بر باره ای که چون بشتابد چو آفتاب
از غرتش طلوع کند کوکب ظفر
و پيش آن بالا رفت و فنزه را آواز داد و گفت :ايمنی ، فرود آی . فنزه ابا نمود و گفت : مطاوعت ملک بر من فرض است ، و باديه فراق او بی شک دراز و بی پايان خواهد گذشت ، که همه عمر کعبه اقبال من در گاه او بوده است و عمده سعادت عمره رعايت او را شناخته ام ، اگر جان شيرين را عوضی شناسمی لبيک زنان احرام خدمت گيرمی ، و گمان چنان بود که من در سايه او چون کبوتر در مکه مرفه توانم زيست و در فراز صفا و مروه او پرواز توانم کرد ، اکنون خون پسرم چون ذبايح در حريم امن او مباح داشتند هنو زمرا تمنی و آرزوی بازگشتن ؟! و در خبر آمده است که :لا يادغ المومن من جحر مرتين .و موافق تر تدبطری بقای مرامخالفت اين فرمان است ، و از آنجا که رحمت ملک است اميدوارم که معذور دارد .
و نيز مقرر است ملک را که مجرم را ايمن نشايد زيست ، اگرچه در عاجل توقفی رود عذاب آجل بی شبهت منتظر و مترصد باشد ، و هرچند روزگار بيش گذرد مايه زيادت گيرد ، و اگر بموافقت تقدير و مساعدت بخت ازان برهد اعقاب را تلخی آن ببايد چشيد و خواری و نکال آن بديد ، و پسر ملک با بچه من غدری انديشيد و من از سوز فرزند آن پاسخ دادم ، و مرا بر تو اعتماد نبايد کرد و برسن مخادعت تو مرا فروچاه نشايد شد که چشم نديده ست چنو کينور
ملک گفت : از جانبين ابتدا و جوانی رفت فاکنون نه ما را بر تو کراهيت یمتوجهست ونه ترا از ما آزاری باقی ، قول ما باور دار و بيهوده مفارقت جان گداز اختيار مکن . و بدان که من انتقام وتشفی را از معايب روزگار مردان شمرم و هرگز از روزگار خويش دران مبالغت روا نبينم .
خشم نبوده ست براعدام هيچ
چشم نديده ست در ابروم چين
فنزه گفت :باز آمدن هرگز ممکن نگردد ، که خردمندان از مقاربت يار مستوحش نهی کرده اند . و گويند هرچند مردم آزرده را لطف ودل جويی بيش واجب دارند و اکرام و احسان لازم تر شناسند بدگمانی و نفرت بيشتر شود و احتراز واحتراس فراوان تر لازم آيد . و حکما مادر و پدر را بمنزلت دوستان دانند ،و برادر را در محل رفيق ، و زن را بمثابت اليف شمرند ، و اقربا را در رتبت غريمان ، و دختر را در موازنه خصمان دانند ، و پسر را برای بقای ذکر خواهند و در نفس و ذلات خويشتن را يکتا شناسند و درعزت آن کس را شکرت ندهند و چه هرگاه که مهمی حادث گردد هر کس بگوشه ای نشينند و بهيچ تاويل خود را از برای ديگران درميان نهند .
داشت زالی بروستای چکاو
مهستی نام دختری و دو گاو
نو عروسی چو سرو تر بالان
گشت روزی زچشم بد نالان
گشت بدرش جو ماه نو بايک
شد جهان پيش پيرزن تاريک
دلش آتش گرفت و سوخت جگر
که نيازی چنو نداشت دگر
از قضا گاو زالک از پی خورد
پوز روزی بديگش اندر کرد
ماند چون پای مقعد اندر ريگ
آن سر مرده ريگش اندر ديگ
گاو مانند ديوی از دوزخ
سوی آن زال تاخت از مطبخ
زال پنداشت هست عزراييل
بانگ برداشت پيش گاو نبيل
که :ای مکلموت من نه مهستيم
من يکی پير زال محنتيم
گر ترا مهستی همی بايد
رو مرو را ببر ، مرا شايد
بی بلا نازنين شمرد او را
چون بلا ديد در سپرد او را
تا بدانی که وقت پيچاپيچ
هيچ کس مر ترا نباشد هيچ
و من امروز از همه علايق منقطع شده ام و از همه خلايق مفرد گشته ، و از خدمت تو چندان توشه غم برداشته ام که راحله من بدان گران بار شده است ، و کدام جانور طاقت تحمل آن دارد ؟ در جمله ، جگر گوشه و ميوه دل و روشنايی ديده و راحت جان در صحبت تو بباختم .
دشمن خنديد بر من و دوست گريست
کو بی دل و جان و ديده چون خواهد زيست
و با اين همه بجان ايمن نيستم وبدين لاوه فريفته شدن از خرد و کيآست دور می نمايد ، رای من هجر است و صبر.
ملک گفت : اگر آن از جهت تو بر سبيل ابتدا رفتی تحرز نيکو نمودی ، ولکن چون بر سبيل قصاص و جزا کاری پيوستی ، و قضيت معدلت همين است ، مانع ثقت و موجب نفرت چيست ؟ فنزه گفت :موضع خشم در ضماير موجع است و محل حقد در دلها مولم ، وا گر بخلاف اين چيزی شنوده شود اعتماد را نشايد ، که زبان در اين معانی از مضمون عقيدت ، عبارت راست نکند و بيان در اين سفارت حق امانت نگزارد ، اما دلها يک ديگر را شاهد عدل و گواه بحق است و از يکی بر ديگری دليل توان گرفت ، و دل تو در آنچه می گويی موافق زبان نيست ، و من صعوبت صولت ترا نيکو شناسم و در هيچ وقت از باس تو ايمن نتوانم بود.
کز کوه گاه زخم گران تر کنی رکاب
وز باد وقت حمله سبک تر کنی عنان
ملک گفت : ميان دوستان ومعارف احقاد و ضغائن بسيار حادث گردد ، چه امکان جهانيان از بسته گردانيدن راه آزار و خصومت قاصر است ، و هر که بنور عقل آراسته باشد و بزينت خرد متحلی بر ميرانيدن آ نحرص نمايد و از احيای آن تجنب لازم شمرد . فنزه گفت :العوان لاتعلم الخمرة. من گرم و سرد جهان بسيار ديده ام و عمر در نظاره مهره بازی چرخ بپايان رسانيده ام ، و بسيار نفايس زير حقه اين دهر بوالعجب بباد داده ام ، و از ذخاير تجربت و ممارست استظهاری وافر حاصل آورده ، و بحقيقت بشناخته که هرکه برپشت کره خاک دست خويش مطلق ديد دل او چون سر چوگان بهمگنان کژ شود و بر اطلاق فرق مروت را زير قدم بسپرد و روی آزرم وفا را خراشيده گرداند ؛ و برمن اين معانی نگردد ؛ و پير فريفتن روزگار ، ضايع گرداندينست .
و آنچه برلفظ ملک می رود عين صدق و محض حقيقت است ، اما در مذهب خرد قبول عذر ارباب حقد محظور است و طلب صلح اصحاب عداوت حرام . زيرا که دران خطر بزرگست و جان بازی ندبی گران ، تا حريف ظريف و کعبتين راست و مجاهز امين نباشد دران شروع نشايد پيوست .و نيز صورت نبندد که خصم موجبات وحشت فروگذارد و از ترصد فرصت در مکافات آن اعراض نمايد ، و بسيار دشمنانند که بقوت و زور بريشان دست نتوان يافت و بحيلت و مکر در قبضه قدرت و چنگال نقمت توان کشيد ، چنانکه پيل وحشی موانست پيل اهلی در دام افتد . و من بهيچ وقت و در هيچ حال از انتقام ملک ايمن نتوانم بود ، روزی در خدمت او برمن سالی گذرد ، چه ضعف و حيرت من ظاهر است و شکوه و مهابت او غالب.
شيطان سنان آب دارت را
ناداده شهاب کوب شيطانی
باران کمان کامگارت را
نادوخته روزگار بارانی
ملک گفت :کريم اليف را در سوز فراق نيفگند و بهر بدگمانی انقطاع دوستی و برادری روا ندارد و معرفت قديم و صحبت مستقيم را بظن مجرد ضايع و بی ثمره نگرداند ، اگر چه دران خطر نفس و مخافت جان باشد . و اين خلق در حقير قدر و خسيس منزلت از جانوران هم يافته شود ،
المعرفة تنفع و لو مع الکلب العقور
فنزه گفت :حقد و آزار در اصل مخوفست ، خاصه که اندر ضماير ملوک ممکن گردد ، که پادشاه در مذهب تشفی صلب باشد و در دين انتقام غالی ؛ تاويل و رخصت را البته در تحوالی سخط و کراهيت راه ندارد ، و فرصت مجازات را فرضی متعين شمرند ، و امضای عزيمت را در تدارک زلت جانيان و تلافی سهو مفسدان فخر بزرگ و دخر نافع ، و اگر کسی بخلاف اين چشم دارد زرد روی شود که فلک در اين هوس ديده سپيد کرد و در اين تگاپوی پشت کوژ ، و بدين مراد نتوانست رسيد .
و مثل کينه در سينه مادام که مهيجی نباشد چون انگشت افروخته بی هيزم است ، اگر چه حالی اثری ظاهر نگرداند بهانه ای يافت و علتی ديد برآن مثال که آتش درخف افتد فروغ خشم بالا گيرد و جهانی را بسوزد و دود آن بسيار دماغهای تر را خشک گرداند ، و هرگز آن آتش را مال و سخن جانی و لطف مجرم و چاپلوسی و تضرع گناهکار و اخلاص و مناصحت خدمتگار تسکين ندهد ، و تا نفس آن متهم باقی است فورت خشم کم نشود ، چنانکه تا هيزم بر جای است آتش نميرد . و با اين همه اگر کسی از گناه کاران امکان تواند بود که در مراعات جوانب لطفی بجای آرد و در طلب رضا و تحری فراغ دوستان سعی پيوندد و در کسب منافع و دفع مضار معونتی و مظاهرتی واجب دارد ممکن است که آن وحشت برخيزد ، و هم عقيدت مستزيد را صفوتی حاصل آيد و هم دل خايف مجرم بنسيم امن خوش و خنک گردد .و من ازان ضعيف تر و عاجزترم که از اين ابواب چيزی بر خاطر يارم گذرانيد ، يا توانم انديشيد که خدمت من موجب استزادت را نفی کند و سبب الفت را مثبت گرداند ، اگر باز آيم پيوسته در خوف و خشيت باشم و هر روز بل هر ساعت مرگ تازه مشاهده کنم ، در اين مراجعت مرا فايده ای نمانده ست که خود را دست ديت نمی بينم و سرو گردن فدای تيغ نمی توانم داشت .
نه مرا برتکاب تو پاياب
نه مرا برگشاد تو جوشن
ملک گفت :هيچ کس برنفع و ضر در حق کسی بی خواست باری عز اسمه قادر نتواند بود و اندک و بسيار و خرد و بزرگ آن بتقديری سابق و حکمی مبرم باز بسته است ، چنانکه مفاتحت پسر من و مکافات تو بقضای آسمانی و مشيت ايزدی نفاذ يافت ، و ايشان علت آن غرض و شرط آن حکم بودند ، ما را بمقادير آسمانی مواخذت منمای ، که اگر اين هجر اتفاق افتد بتقسيم خاطر و التفات ضمير کشد ، و شادمانگی و مسرت از کامرانی و بسطت آنگاه مهنا گردد که اتباع و پيوستگان را ازان نصيبی باشد .
فنزه گفت :عجز آفريدگان از دفع قضای آفريدگار عز اسمه ظاهر است ، و مقرر است که انواع خير و شر و ابواب نفع و ضر برحسب ارادت و قضيت مشيت خداوند جل جلاله نافذ می گردد ، و بجهد و کوشش خلايق دران تقديم و تاخير و ممالطت و تعجيل صورت نبندد ، لامرد لقضاء الله و لامعقب لحکمه يفعل الله مايشاء و يحکم مايريد . (با اينهمه)اجماع کلی و اتفاق جملی است برآنکه جانب حزم و احتياط را مهمل نشايد گذاشت و تصون نفس از مکاره واجب بايد شناخت.اعقلها و توکل علی الله. و ميان گفتار و کردار تو مسافت تمام می توان شناخت ، و راه اقتحام مخوفست و من بنفس معلول ، و تجنب از خطر لازم ، و تو می خواهی که درد دل خود را بکشتن من تشفی دهی و بحيلت مرا در دام افگنی ، و نفس من از مرگ ابا می نمايد ، و الحق هيچ جانور باختيار اين شربت نخورد و تاعنان مراد بدست اوست ازان تحرز صواب بيند .و گفته اند که :غم بلاست و فاقه بلاست و نزديکی دشمن بلا و فراق دوست بلا و ناتوانی بلا و خوف بلا ، و عنوان همه بلاها مرگست ، وصوفيان آن را آکفت کبير خوانند
اين بنده دگر باره نرويد نی نيست
و از مضمون ضمير مصيبت زده آن کس تنسم تواند کرد که بارها بسوز آن مبتلا بوده باشد و هم از آن نوع شربتهای تلخ تجرع کرده.و من امروز از دل خويش برعقيدت ملک دليل می توانم کرد و کمال حسرت و ضجرت او بچشم خرد می توانم ديد ؛ و فرط توجع و تاسف من نمودار حال اوست . و نيز متيقنم که هرگاه ملک را از بينايی پسر ياد آيد ، و من از بچه خود برانديشم ، تغيری و تفاوتی در باطنها پيدا آيد ، و نتوان دانست که ازان چه زايد . در اين صحبت بيش راحتی نيست ، مفارقت اولی تر .
با هر که بدی کردی تا مرگ برانديش
ملک گفت :چه خبر تواند بود در آن کس که از سهوهای دوستان اعراض نتواند نمود و ، از سر حقد و آزار چنان برنتواند خاست که در مدت عمر بدان مراجعت نپيوندد و ، بهيچ وقت و در هيچ حال بر صحيفه دل او ازان اندک و بسيار نشانی يافته نشود و ، اعتذار و استغفار اصحاب را باهتزاز و استبشار تلقی ننمايد ؟ قال النبی صلی الله عليه و سلم : الا انبئکم بشر الناس :من لايقبل عذرا و لايقبل عشرة.و من باری ضمير خود را هرچه صافی تر می بينم و از ين ابواب که برشمرده می آيد در خاطر خود اثری نمی يابم ، و هميشه جانب عفو من اتباع را ممهد بوده ست و انعام و احسان من خدمتگاران را مبذول .
فنزه گفت :
گر باد انتقام تو بربحر بگذرد
از آب هر بخار که خيزد شود غبار
من می دانم که گناه کارم ، و اگر چه مبتدی نبوده ام معتدی هستم ، و هرکه در کف پای او قرحه ای باشد اگر چه بثبات عزم و قوت طبع بی باکی کند و در سنگ درشت رفتن جايز شمرده چاره نباشد از آنچه جراحت تازه شود و پای از کار بماند . چنانکه برخاک نرم رفتن بيش دست ندهد ، و آنکه با علت رمد استقبال شمال جايز بيند همت او برتعرض کوری مقصور باشد . و مقاربت من با تو همين مزاج دارد و تحرز ازان از وجه شرع و قانون رسم فرض است ، قال الله تعالی :ولاتلقوا بايديکم الی التهلکة.و استطاعت خلايق ازان نتواند گذشت که در صيانت ذات خود آن قدر مبالغت نمايند که بنزد خود معذور گردند . چه هرکه برقوت ذات و زور نفس اعتماد کند لاشک در مخاوف و مضايق افتد و اقتحام او موجب هلاک و بوار باشد ، و هرکه مقدار طعام و شراب نشناسد و چندان خورد که معده از هضم آن عاجز آيد ، يا لقمه براندازه دهان نکند تا در گلو بياويزد ،او را دشمن خود بايد شمرد .
حيات را چه گوارنده تر زآب وليک
کسی که بيشترش خورد بکشد استسقاش
و هر که بغرور فريفته شود بنزديک اصحاب خرد از ارباب جهل و ضلالت معدود گردد. و هيچ کس نتواند شناخت که تقدير د رحق وی چگونه رانده شده است و او را مترصد سعادت روزگار می بايد گذاشت يا منتظر شقاوت زيست . لکن برهمگنان واجبست که کارهای خويش بر مقتضای رايهای صايب می گزارند ، و در مراعات جانب حزم ، و خرد تکلف واجب می بينند ، و در حساب نفس خويش ابواب مناقشت لازم می شمرند ، و در ميدان هوا عنان خود گرد می گيرند ، و با دوست و دشمن در خيرات سبقت می جويند ، تا هميشه مستعد قبول و اقبال و دولت توانند بود ، واگر اتفاق خوب روی نمايد از جمال آن خالی ننمايد .
و کارهای جهان خود برقضيت حکم آسمانی می رود ، و دران زيادت و نقصان و تقديم و تاخير صورت نبندد. وبر اطلاق عاقل آن کس را توان شناخت که از ظلم کردن و ايذای جانوران بپرهيزد ، و مادام که را ه حذر پيش وی گشاده باشد در مقام خوف و فزع نه ايستد . و من بمهرب نزديکم وگريزگاه ، بسيار دارم ، و حرام است بر من توقف در اين حيرت و تردد ، که سخط ملک خون من حلال دارد و آنچه از وجه ديانت و مروت محظور است مباح داند . و اميد چنين می دارم که هرکجا روم اسباب معيشت من ساخته و مهيا باشد . چه هرکه پنج خصلت را بضاعت و سرمايه عمر خويش سازد بهر جانب که روی نهد اغراض پيش او متعذر نگردد و مرافقت رفيقان ممتنع نباشد و وحشت غربت او را موانست بدل گردد ، از بدکرداری باز بودن ، واز ريبت و خطر پهلو تهی کردن ، و مکارم اخلاق را لازم گرفتن ، وشعار و دئار خود کم آزاری و نيکو کاری ساختن ، و حسن ادب در همه اوقات نگاه داشتن . و عاقل چون در منشاء و مولد و ميان اقربا و عشيرت بجان ايمن نتواند بودن دل بر فراق اهل ودوستان و فرزندان و پيوستگان خوش کند ، که اين همه را عوض ممکن گردد.
و از نفس و ذات عوض صورت نبندد
اين بنده دگر باره نرويد نی نيست
و ببايد دانست که ضايع تر مالها آنست که ازان انتفاع نباشد و و در وجه انفاق ننشيند ، و نابکارتر زنان اوست که با شوی نسازد ، و بتر فرزندان آنست که از اطاعت مادر و پدر ابا نمايد و همت برعقوق مقصور دارد ، و لئيم تر دوستان اوست که در حال شدت و نکبت دوستی و صداقت را مهمل گذارد ، و غافل تر ملوک آنست که بی گناهان ازو ترسان باشند و در حفظ ممالک و اهتمام رعايا نکوشد ، و ويران تر شهرها آنست که درو امن کم اتفاق افتد . وهرچند ملک کرامت می فرمايد و انواع تمنيت و قوت دل ارزانی می دارد و آن را بعهود و مواثيق موکد می گرداند البته مرا بنزديک او امان نيست و درخدمت و جوار او ايمن نتوانم زيست ، چه روزگار ميآن ما مفارقتی افگند که مواصلت را در حوالی آن مجال نتواند بود ، و در مستقبل هرگاه که اشتياقی غالب گردد حکايت جمال تخت آرای ملک بر چهره ماه و پيکر مهر خواهم ديد و اخبار سعادت او از نسيم سحری خواهم پرسيد .
و از حال غربت من رای ملک را هم بر اين مزاج معلوم تواند شد.
ای باد صبح دم گذری کن بکوی من
پيغام من ببر ببر ماه روی من
بر اين کلمه سخن بآخر رسانديدند و ملک را وداع کرد .
بجست با رخ زرد از نهيب تيغ کبود
چنانکه برگ بهاری زپيش باد خزان
اينست داستان حذر از مخادعت دشمن مستولی و احتراز از تصديق لاوه و زرق خصم غالب . و بر عاقل پوشيده نماند که غرض از بيان اين مثال آن بوده است تا خردمندان در حوادث هريک را امام سازند و بنای کارها برقضيت آن نهند . ايزد تعالی جملگی مومنان را شناسای مصالح حال و مآل و بينای مناظم دين و دنيا کناد ، بمنه و رحمته .



باب الاسد و ابن آوی
رای گفت :شنودم مثل دشمن آزرده که دل بر استمالت او نيارامد ، اگر چه در ملاطفت مبالغت نمايد و در تودد تنوق واجب دارد . اکنون بازگويد داستان ملوک در آنچه ميان ايشان و نزديکان حادث گردد ، پس از تقديم جفا و عقوبت و ظهور جرم و خيانت مراجعت صورت بندد و تازه گردانيدن اعتماد بحزم نزديک باشد ؟
برهمن جواب داد که :اگر پادشاهان در عفو و اغماض بسته گردانند ، و از هرکه اندک خيانتی بينند يا در باب وی بکراهيت مثال دهند بيش بر وی اعتماد نفرمايند ، کارها مهمل شود و ايشان از لذت عفو و منت بی نصيب مانند ؛ و مامون می گويد :رضی الله عنه اهل الجرايم لذتی فی العفو لارتکبوها.
و جمال حال و کمال کار مرد را نه هيچ پيرايه از عفو زيباتر است و نه هيچ دليل از اغماض و تجاوز روشن تر .
و پسنديده تر سيرتی ملوک را آنست که حکم خويش در حوادث عقل کل را سازند ، و در هيچ وقت اخلاق خود را از لطفی بی ضعف و عنفی خالی نگذارند ، تا کارها ميان خوف و رجا روان باشد . نه مخلصان نوميد شوند و نه عاصيان دلير گردند . يکی از مشايخ طريقت را پرسيدند که :و الکاظمين الغيظ و العافين عن الناس را معنی بگوی . پير رحمة الله عليه جواب داد که واضح آيت در شريعت مستوفی بياوردهاند و بران مزيد نيست ، اما پيران طريقت رضوان الله عليهم چنين گفته اند که :خشم فرو خوردن آنستک ه در عقوبت مبالغت نرود ، و ببايد دانست که ايزد تعالی بندگان خويش را مکارم اخلاق آموخته است و بر عادات ستوده تحريض کرده ، و هرکرا سعادت اصلی و عنايت ازلی يار و معين بود قبله دل و کعبه جان وی احکام قرآن عظيم باشد .
و هرگاه که در اين مقامات تاملی بسزا رفت و فضايل عفو و احسان مقرر گشت همت بر ملازمت آن سيرت مقصور شود و وجه صلاح و طريق صواب دران مشتبه نگردد و پوشيده نيست که آدمی از سهو و غفلت و جرم و زلت کم معصوم تواند بود ، واگر درمقابله اين معانی و تدارک اين ابواب غلو جايز شمرده شود مضرت آن مهمات سرايت کند .
در جمله بايد که اندازه اخلاص و مناصحت و هنر و کفايت آن کس که در معرض تهمتی افتاد نيکو بشناسد ، اگر در مصالح بدو استعانتی تواند کرد و از رای و امانت او دفع مهمی تواند کرد و در تازه گردانيدن اعتماد بر وی مبادرت نمايد و آن را از ريب و عيب خالی پندارد . و قوت دل او از وجه استمالت و تالف بقرار معهود باز رساند واين حديث را امام سازد که اقيلوا ذوی الهيئات عثراتهم . چه ضبط ممالک بی وزرا و معينان در امکان نيايد وانتفاع از بندگان آنگاه ميسر گردد که ذات ايشان بخرد و عفاف وهنر و صلاح آراسته باشد و ضمير بحق گزاری ، و نصيحت و هواخواهی و مودت پيراسته .
و نيز مهمات ملک را نهايت نيست و حاجت ملوک بکافيان ناصح که استحقاق محرميت اسرار و استقلال تمشيت اعمال دارند همه مقرر است ، و کسانی که بسداد و امانت و تقوی و ديانت متحزم اند اندک اندک و طريق راست در اينمعنی معرفت محاسن و مقابح اتباع است و وقوف برآنچه از هر يک چه کار آيد و کدام مهم را شايد ، و چون پادشاه به اتقان و بصيرت معلوم رای خويش گردانيد بايد که هريک را فراخور هنر واهيلت براندازه رای و شجاعت و بمقدار عقل و کفايت کاری می فرمايد ، و اگر در مقابله هنرهای کسی عيبی يافته شود ازان هم غافل نباشد ، که هيچ مخلوقی بی عيب نتواند بود .
و پس از تفهيم اين معانی و شناخت اين دقايق بر پادشاه فرض است که تفحص عمال و تتبع احوال و اشغال که بکفايت ايشان تفويض فرموده باشد ، بجای می آرد . و از نقير و قطمير احوال هيچيز بر وی پوشيده نگردد ، تا اگر مخلصان را توفيق مساعدت کند و خدمتی کنند ، و يا خائنان را فرصتی افتد و اهمال نمايند ، هر دو می داند و ثمرت کردار مخلصان هرچه مهناتر ارزانی می دارد ، و جانيان را بقدر گناه تنبيه واجب می بيند ؛ چه اگر يکی از اين دو طرف بی رعايت گردد مصلحان کاهل و آسان گير و مفسدان دلير و بی باک شوند ، و کارها پيچيده و اعمال و اشغال مختل و مهمل ماند ، و تلافی آن دشوار دست . و داستان شير و شگال لايق اين تشبيب است . رای چگونه است آن ؟ گفت :
آورده اند که در زمين هند شگالی بود روی از دنيا بگردانيده و در ميان امثال خويش می بود . اما از خوردن گوشت و ريختن خون و ايذای جانوران تحرز نمودی . ياران بروی مخاصمت بر دست گرفتند و گفتند : بدين سيرت تو راضی نيستيم و را ترا درين مخطی می دانيم ، چون از صحبت يک ديگر نمی نماييم در عادت و سيرت هم موافقت توقع کني» ، و نيز عمر در زحير گذاشتن را فايده ای صورت نمی توان کرد .چنانکه آيد روزی بپايان می بايد رسانيد و نصيب خود از لذت دنيا می برداشت . و لاتنس نصيبک من الدنيا . و بحقيقت ببايد شناخت که دی را باز نتوان آورد و ثقت بدريافتن فردا مستحکم نيست .
در نسيه آن جهان کجا بندد دل
آن را که بنقد اينجهانش تويی؟
شگال جواب داد که: ای دوستان و برادران ، از اين ترهات درگذريد ، و چون می دانيد که دی گذشت و فردا در نمی توان يافت از امروز چيزی ذخيره کنيد که توشه راه را شايد ، که اين دنيای فريبنده سراسر عيب است ، هنر همين دارد که مزرعت آخرت است ، در وی تخمی می توان افگند که ريع آن در عقبی مهناتر می باشد . نهمت باحراز مثوبات و امضای خيرات مصروف داريد ، و بر مساعدت عالم غدار تکيه مکنيد ، و دل در بقای ابد بنديد ، و از ثمره تن درستی و زندگانی و جوانی خويش بی نصيب مباشيد . که لذات دنيا چون روشنايی برق و تاريکی ابر بی ثبات و دوام است . در جمله ، دل بر کليه عنا وقف کردن و تن در سرای فنا سبيل داشتن از علو همت و کمال حصافت دور افتد . و عاقل از نعيم اينجهانی جز نام نيکو و ذکر باقی نطلبد . زيرا که خوشی و راحت و کامرانی و نعمت آن روی بزوال و انتقال دارد .
اگر سعادت دو جهانی می خواهيد اين سخن در گوش گذاريد و از برای طعمه خويش که حلاوت آن تا حلق است ابطال جانوری روا مداريد و بدانچه بی ايذا بدست آيد قانع باشيد ، چه آن قدر که بقای جثه و قوام نفس بدان متعلق است هرگز فرونماند . اين مواعظ را بسمع خرد استماع نماييد و از من در آنچه مردود عقل است موافقت مطلبيد ، که صحبت من با شما سبب وبال نيست ، اما موافقت در اعمال ناستوده موجب عذاب گردد ، چه دل و دست آلت گناهست ، يکی مرکز فکرت ناشايست و ديگر منبع کردار ناپسنديده ، و اگر موضعی را در نيکی و بدی اين اثر تواند بود هرکه د رمسجد کسی را بکشتی بزه کار نبودی ، و آنکه در مصاف يک تن را زنده گذارد بزه کار شدی . و من نيز در صحبت شما ام و بدل از شما گريزان .
ياران او را معذور داشتند و قدم او بر بساط ورع و صلاح هرچه ثابت تر شد و ذکر آن در آفاق ساير گشت و بمدت و مجاهدت در تقوی و ديانت ، منزلتی يافت که مطمح هيچ همت بدان نتواند رسيد .
و در آن حالی مرغزاری بود که ماه رنگ آميز از جمال صحن او نقش بندی آموختی و زهره مشک بيز از نسيم اوج او استمداد گرفتی .
نموده تيره و منسوخ با هوا و فضاش
صفای چرخ اثير و صفات باغ ارم
و در وی سباع و وحوش بسيار ، و ملک ايشان شيری که همه در طاعت و متابعت او بودندی و در پناه حشمت و حريم سيادت او روزگار گذاشتندی . چندانکه صورت حال اين شگال بشنود او را بخواند و بديد و بهر نوع بيازمود ، و پس بچند روز با وی خلوت فرمود و گفت :ملک ما بسطتی دارد و اعمال و مهمات بسيار است ، و بناصحان و معينان محتاج باشيم ، و بسمع ما رسانيده اند که تو در زهد و عفت منزلتی يافته ای ، و چون ترا بديديم نظر بر خبر راجح آمد و سماع از عيان قاصر .
فلما التقينا صغر الخبر الخبر
و اکنون بر تو اعتماد می خواهيم فرمود تا درجه تو بدانافراشته گردد و در زمره خواص و نزديکان ما آيی . شگال جواب داد که : ملوک سزاوارند بدانچه برای کفايت مهمات انصار و اعوان شايسته گزينند ، و با اين همه بر ايشان واجب است که هيچ کس را بر قبول عملی اکراه ننمايند ، که چون کاری بجبر در گردن کسی کرده شود او را ضبط آن ميسر نگردد و از عهده لوازم مناصحت بواجبی بيرون نتواند آمد . و زندگانی ملک دراز باد ، من عمل سلطان را کارهم و بران وقوفی و دران تجربتی ندارم ، و تو پادشاه محتشمی و در خدمت تو وحوش و سباع بسيارند ، که هم قوت و کفايت دارند و هم حرص و شره اعمال اينجهانی . اگر در باب ايشان اصطناعی فرمايی دل تو فارغ گرداند ، و بمنال و اصابت که از اشغال يابند شادمان و مستظهر شوند .
شير گفت : در اين مدافعت چه فايده ؟ که البته ترا معاف نخواهيم فرمود . شگال گفت : کار سلطان بابت دو کس باشد : يکی مکاری مقتحم که غرض خويش به اقتحام حاصل کند و بمکر و شعوذه مسلم ماند ، و ديگر غافلی ضعيف که برخواری کشيدن خو دارد و بهيچ تاويل منظور و محترم و مطاع و مکرم نگردد . که در معرض حسد و عداوت افتد . و ببايد دانست که عاقل هميشه محروم باشد و محسود . و من از اطن هر دو طبقه نيستم ، نه آزی غالب است که خيانت کنم .
و نه طبع خسيس که مذلت کشم .
و هرکه بنلاد خدمت سلطان بنصيحت و امانت و عفت و ديانت موکد گرداند واطراف آن را از ريا و سمعه و ريب و خيانت مصون و منزه دارد کار او را استقامتی صورت نبندد و مدت عمل او را دوامی و ثباتی ممکن نگردد . هم دوستان سپر معادات و مناقشت در روی کشند و هم دشمنان از جان او نشانه تير بلا سازند : دوستان از روی حسد در منزلت ، مخاصمت انديشند ، و دشمنان از جهت يکدلی و مناصحت مناقشت کنند ، و هرگاه که مطابقت دوستان و دشمنان بهم پيوست وا جماع بر عداوت او منعقد گشت البته ايمن نتواند زيست ، و اگرچه پای بر فرق کيوان نهاده ست جان بسلامت نبرد . و خائن باری از جانب دشمنان پادشاه فارغ باشد ، اگرچه از دوستان بترسد.
شير فرمود که : قصد نزديکان ما اين محل ندارد چون رضای ما ترا حاصل آمد ، خود را به وهم بيمار مکن که حسن رای ما رد کيد وبدسگالی دشمنان را تمام است بيک تعريک راه مکايد ايشان را بسته گردانيم و ترا بنهايت همت و غايت امنيت برسانيم . شگال گفت : اگر غرض ملک از اين تربيت و تقويت احسانی است که در باب من می فرمايد بعاطفت و رحمت و انصاف و معدلت آن لايق تر که بگذارد تا در اين صحرا ايمن و بی غم می گردم ، و از نعيم دنيا بآب و گياه قانع شوم ، و از معادات و محاسدت جملگی اهل عالم فارغ . و مقرر است که عمر اندک در امن و راحت و فراغ و دعت بهتر که بسيار در خوف و خشيت . شير گفت : اين فصل معلوم گشت . ترا ترس از ضمير و هراس ازد ل بيرون می بايد کرد ، که هراينه بما نزديک خواهی گشت .
شگال گفت :اگر حال بر اين جملت است مرا امانی بايد داد که چون ياران قصدی پيوندند ، زيردستان باميد منزلت من و زبردستان از بيم منزلت خويش ، باغرای ايشان بر من متغير نگردی و دران تامل و تثبت وزی و شرايط احتياط هرچه تمام تر بجای آری
تا با تو چنان زيم که رای دل تست
شير با او وثيقتی موکد بجای آورد و اموال و خزاين خود بدو سپرد ، و از همه اتباع او را منزلت و مزيد کرامت مخصوص گردانيد و ابواب مشاورت و رايها در انواع مهمات بر وی مقصور شد ، و اعجاب شير هر روز در باب وی زيادت می گشت .
و قربت و مکانت او بر نزديکان شير گران آمد ، در مخاصمت او با يک ديگر مطابقت کردند و روزها در آن تدبير بودند الی ان رموه بثالثه الاثافی . يکی را پيش کردند تا قدری گوشت که شير از برای چاشت خويش را بنهاده بود بدزديد و در حجره شگال پنهان کرد . ديگر روز که وقت چاشت شير فراز آمد بخواست ، گفتند : نمی يابيم ، و شگال غايب بود و خصمان وقاصدان حاضر ، چون بديدند که آتش گرسنگی و آتش خشم هر دو بهم پيوست و تنور گرم ايستاد فطير خويش در بستند. و يکی از ايشان گفت :چاره نيست از آنچه ملک را بياگاهانيم از هرچه از منافع و مضارا او بشناسيم ، اگرچه بعضی را موافق نيفتد . و بمن چنان رسانيدند که شگال آن گوشت سوی وثاق خويش برد .
ديگری گفت : اگرترا اين باور نمی آيد درين احتياط بايد کرد ، که معرفت خلايق دشواراست ، و راست گفته اند که :
لاتحمدن امرءا حتی تجربه
ديگری گفت : همچنين است ، وقوف بر اسرار و اطلاع بر ضماير صورت نبندد ، لکن اگر اين گوشت در منزل او يافته شود هراينه هرچه در افواهست از خيانت او راست باشد . ديگری گفت : بدانش خويش مغرور نشايد بود ، که غدار هرگز نجهد ، چه خيانت بهيچ تاويل پنهان نماند .
وياتيک بالاخبار من لم تزود .
ديگری گفت : امينی ازو بمن هرچيزی می رسانيد و در تصديق آن تردد می داشتم تا اين سخن از شما بشنودم ، و نيکو مثلی است « اخبر تقله . » ديگری گفت :مکر و خديعت او هرگز بر من پوشيده نبوده است ، و خبث وکيد او را نهايت نيست ، و من کار او را بشناخته ام و فلان را گواه گرفته که کار اين زاهد عابد بفضيحت کشد و از وی خطايی عظيم و گناهی فاحش ظاهر گردد. ديگری گفت :اگر اين زاهد متقی که تقلد اعمال ملک را در ظاهر بلا و مصيبت می شمرد اين خيانت بکرده است عجب کاری است . ديگری گفت : اگر اين حوالت راست است ، موقع اختزال اندران بکفران نعمت و ، دليری بر سبک داشت مخدوم بدان ، مقرون است ، و هيچ خردمند آن را بر مجرد خيانت حمل نکند . ديگری گفت : شما همه اهل امانتيد و تکذيب شما از رسم خرد دور افتد ، اگر اين ساعت ملک بفرمايد تا اين گوشت در منزل او بجويند برهان اين سخن ظاهر شود و گمانهای خاص و عام اندران يقين گردد .ديگری گفت : اگر احتياطی خواهد رفت تعجيل بايد کرد ، که جاسوسان او از همه جوانب بما محيط باشند و هيچ موضع ازان خالی نگذارند . ديگری گفت : در اين تفتيش چه فايده ؟ که اگر جرم او معلوم گردد او بزرق و بوالعجبی بر رای ملک پوشانيده گرداند .
از اين نمط در حال خشم شير می گفتند تا کراهيتی بدل او راه يافت ، و باحضار شگال مثال داد و از وی سوال کرد که : گوشت چه کردی؟ جواب داد که : بمطبخی سپردم تا بوقت چاشت پيش ملک آرد . مطبخی هم از جمله اصحاب بيعت بود ، منکر شد و گفت : البته خبر ندارم . شير طايفه ای را از امينان بفرستاد تا گپوشت در منزل شگال بجستند ، لابد بيافتند و بنزديک شير آوردند .پس گرگی که تا آن ساعت سخن نمی گفت ، و چنان فرا می نمود که «من از عدولم و بی تحقيق و اتقان قدر در کاری ننهم ، و نيز با شگال دوستی دارم و فرصت عنايت می جويم .» پيشتر رفت و گفت:چون ملک را از زلت اين نابکار روشن گشت زود بحکم سياست تقديم فرمايد ، که اگر اين باب را مهمل گذارد بيش گناه کاران از فضيحت نترسند .
شير بفرمود تا شگال را موقوف کردند . آنگاه يکی از حاضران گفت:من از رای روشن ملک که آفتاب در اوج خويش چون سايه پس و پيش او دود و مانند ذره در حمايت او پرواز کند .
ای قدر توشمس و آسمان ذره
وای رای تو شمع و شمس پروانه
در شگفت بمانده ام که کار اين غدار بر وی چگونه پوشيده شده است و از خبث ضمير و مکر طبع او چرا غافل بود . ديگری گفت:عجب تر آنست که تدارک اين کار در مطاولت افگند . شير بدو پيغام داد که :اگر اين سهو را عذری داری بازنمای. جوانی درشت بی علم شگال برسانيدند .آتش خشم بالا گرفت و زبانه آن عقل شير را پوزبند کرد تا عهود و مواثيق را زير پای آورد و دست خصمان را در کشتن شگال مطلق گردانيد . و خبر آن بمادر شير رسيد ، دانست که تعجيل کرده ست و جانب تملک و تماسک را بی رعايت گذاشته ، با خود انديشيد که زودتر بروم و فرزند خود را از وسوسه ديو لعين برهانم ، چه گاهی خشم بر ملک مستولی شود شيطان فتان نيز مسلط گردد.قال النبی صلی الله عليه و سلم اذا استشاط السلطان تسلط الشيطان .
نخست بدان جماعت که بکشتن او مثال يافته بودند پيغام داد که در کشتن او توقفی بايد کرد ، پس بنزديک شير آمد و گفت :گناه شگال چه بوده ست ؟ شير صورت حال بازنمود ، گفت :ای پسر ، خويشتن در حيرت و حسرت متفکر مگردان و از فضيلت عفو و احسان بی نصيب مباش، فان العفو لايزيد الرجل الا عزا و التواضع الا رفعة.و هيچ کس بتامل و تثبت از ملوک سزاوارتر نيست .
و پوشيده نماند که حرمت زن بشوی متعلق است و عزت فرزند بپدر و ، دانش شاگرد باستاد ، و قوت سپاه بلشکر کشان قاهر ، و کرامت زاهدان بدين و ، امن رعيت بپادشاه و ، نظام کار مملکت بتقوی و عقل و ثبات و عدل ؛ و عمده حزم شناختن اتباع است و هريک در محل و منزلت او اصطناع فرمودن و ، برمقدار هنر و کفايت ايشان تربيت کردن و ، متهم شمردن ايشان در باب يک ديگر ، چه اگر سعايت اين در حق آن و ازان او در حق اين مسموع باشد هرگاه که خواهند مخلصی را در معرض تهمت تواندد آورد و خائنی را در لباس امانت جلوه کرد ، و محاسن ملک را در صيغت مقابح بخلق نمود ، و هريکچندی حاسدی فاضلی را محروم گرداند و خائنی امينی را متهم می کند ، و هرلحظه بی گناهی را در گرداب هلاک می اندازد، و لاشک باستمرار اين رسم همه را استيلا افتد ، حاضران از قبول اعمال امتناع بر دست گيرند و غايبان از خدمت تقاعد نمايند ، و نفاذ فرمانها براطلاق در توقف افتد.
و نشايد که پادشاه تغير مزاج خويش بی يقينی صادق با اهل و امانت روا دارد ، وليکن بايد که در مجال حلم و بسطت علم او همه چيز گنجان باشد و سوابق خدمتگاران ، نيکو پيش چشم دارد و مساعی و مآثر ايشان بر صحيفه دل بنگارد و آن را ضايع و بی ثمرت نگرداند واهمال جانب و توهين منزلت ايشان جايز نشمرد . و هرگناه که از عمد و قصد منزه باشد ذات هوا و اخلاص را مجروح نگرداند ، و در عقوبت آن مبالغت نشايد . و سخن بی هنران ناآزموده در بدگفت هنرمند کافی نشنود ، و عقل و رای خويش را در همه معانی حکمی عدل و مميزی بحق بشناسد .
و شگال در دولت تو بمحلی بلند و منزلتی مشهور رسيده بود . بر وی ثناها می گفتی و در خلوات عز مفاوضت ، وی را ارزانی می داشتی . و اکنون بر تو آنست که عزيمت ابطال او را فسخ کنی و خود را و او را از شماتت دشمنان و سعايت ساعيان صيانت واجب بينی ، تا چنانکه فراخور ثابت و وقار تو باشد در تفحص و استکشاف حال او لوازم احتياط و استقصا بجای آری و بنزديک عقل خويش و تمامی لشکر و رعيت معذور گردی ، که اين تهمت ازان حقيرتر است که چنو بنده ای سداد و امانت خود را بدان معيوب گرداند ، يا حرص و شره آن خرد او را محجوب کند .
وتو می دانی که در مدت خدمت تو و پيش ازان گوشت نخورده ست ؛ مسارعت در توقف دار تا صحت اين حديث روشن گردد ، که چشم و گوش بظن و تخمين بسيار حکمهای خطا کند ، چنانکه کسی در تاريکی شب ، يراعه ای بيند ، پندارد که آتش است و بر وی مشتبه گردد ، چون در دست گرفت مقرر شود که باد پيموده ست و پيش از تيقن در حکم تعجيل کرده . و حسد جاهل از عالم ، و بدکردار از نيکو فعل ، و بددل از شجاع مشهور است .
و غالب ظن آنست که قاصدان ،آن گوشت در منزل شگال نهاده باشند ، و اين قدر در جنب کيد حاسدان و مکر دشمنان اندک نمايد . و محاسدت اهل بغی پوشيده نيست خاصه جايی که اغراض معتبر در ميان آمد . و مرغ در اوج هوا و ماهی در قعر دريا وسباع در صحن دشت از قصد بدسگالان ايمن نتواند بود ، و شکره اگر صيدی کند هم آن مرغان که در پرواز از وی بلندتر باشند و هم آن که از وی پستتر باشند در آن قدر گرد مغالبت و مجاذبت برآيند ؛ و سگان برای استخوانی که در راه يابند با يک ديگر همين معاملت بکنند ؛ و خدمتگاران تو در منزلهايی که کم از رتبت شگال است حسد را می دارند ، اگر در آن درجه منظور مناقشتی رود بديع نيايد . در اين کار تاملی شافی فرمای و تدارک آن از نوعی انديش که لايق بزرگی تو باشد ، که چون حقيقت حال شناخته گشت کشتن او بس تعذری ندارد .
شير سخن مادر نيکو استمالت کرد و آن را بر خرد خويش باز انداخت و شگال را پيش خواند و گفت :ميل ما ، بحکم آزمايش سابق ، بقبول عذر تو زيادت ازان است که بتصديق حوالت خصمان . شگال گفت:من از موونت اين تهمت بيرون نيايم تا ملک حيلتی نسازد که صحت حال و روشنی کار بدان بشناسد ، با آنکه بيراءت ساحت و کمال ديانت خوطش ثقتی تمام دارم و متيقنم که هرچند احتياط بيشتر فرموده شود و مزيت و رجحان من در اخلاص و مناصحت برکافه حشم و خدم ظاهرتر گردد.
من آن ترازوم اخلاص و دوستی ترا
که هيچ گنج نتابد سرزبانه من
بعشق و مهر تو آن بحر دور پايانم
که در نيابد چرخ و هوا کرانه من
شير گفت:وجه تفحص چيست؟ گفت :جماعتی را که اين افترا کرده اند حاضر آرند و باسقصا ازيشان پرسيده شود که تخصيص من بدين حوالت و فروگذاشتن کسانی که گوشت خورند ، و دران مناقشت روا دارند چه معنی داشت ، که روشن شدن اين باب بی از اين معنی ممکن نتواند بو ، و اميد آنست که اگر ملک اين بفرمايد ، و چون خواهند که بستيهند بانگی برزند ، و تاکيدی رود که هرگاه که راستی حال بازنمايند جرم ايشان بعفو مقابله کرده آيد ، هراينه نقاب ظن کاذب از چهره يقين صادق برداشته ، شود و نزاهت جانب من مقرر گردد.
شير گفت :چگونه عفو را مجال بود در باب کسی که بقصد در حق من و اهل مملکت من معترف گشت ؟ گفت :بقا باد ملک را ، هر عفو که از کمال استيلا و بسطت و وفور استعلا و قدرت ارزانی باشد سراسر هنر است ، وبدين دقيقه که بر لفظ ملک رفت دران تفاوتی صورت نبندد ، خاصه که گناه کار ، آن را بتوبت و انابت دريافت و ببندگی و طاعت پيش آن باز رفت ، البته بيش مجال انتقام نماند و هراينه مستحق اغماض و تجاوز گردد . و علما گويند :طلب مخرج از بدکرداری بابی معتبر است در احسان و نيکوکاری. شير چون سخن او بشنود و آثار صدق و صواب بر صفحات آن بديد طايفه ای را که آن فتنه انگيخته بودند از هم جدا کرد ، و در استکشاف غوامض و استنباط بواطن آن کار غلو مبالغه واجب داشت و امانی موکد داد اگر راستی حال نپوشانند . پس بعضی ازيشان اعتراف نمودند و تمامی مواضعت و مبايعت خويش مقرر گردانيدند ، و ديگران بضرورت اقتدا کردند ، و براءت ساحت شگال ظاهر گشت.
مادر شير چون بدانست که صدق شگال از غبار شبهت بيرون آمد و حجاب ريبت از جمال اخلاص برداشته شد شير را گفت :اين جماعت را امانی داده شد و رجوع ازان ممکن نيست . لکن در اين واقعه او را تجربتی افتاد بزرگ ، بدان عبرت گيرد و بدگمانی بطايفه ای که ببدگفت ناصحان و تقبيح حال ايشان تقرب می کنند مضاعف گرداند ، و از هيچ خائن سماع سعايتی جايز نشمرد مگر آن را برهانی بيند که دران از تردد استغنا افتد ؛ و بی خطر شناسد ترهات اصحاب اغراض که در نزديکان و محارم گويند اگر چه موجز و مختصر باشد ، که آن بتدريج مايه گيرد و بجايی رسد که تدارک صورت نبندد .
از نيل و فرات و دجله جويی زايد
پس موج زند که پيل را بربايد
و گياه تر چون فراهم می آرند ازان رسنها می تابند که پيل آن را نمی تواند گسست و از پاره کردن آن عاجز می آيد . در جمله خرد و بزرگ آن را که رسانند تاويل بايد طلبيد و گرد رخصت و دفع گشت .
*و از تقريب هشت کس حذر واجب است : اول آنکه نعمت منعمان را سبک دارد و کفران آن سبک دست دهد . و دوم آنکه بی موجبی در خشم شود . سوم آنکه بعمر دراز مغرور باشد و خود را از رعايت حقوق بی نياز پندارد . چهارم آنکه راه قطيعت و غدر پيش او گشاده و سهل نمايد . و پنجم آنکه بنای کارهای خود برعداوت نهد و نه بر راستی و ديانت .و ششم آنکه در ابواب سهو رشته با خويشتن فراخ گيرد و قبله دل هوا را سازد . و هفتم آنکه بی سببی در مردمان بدگمان گردد و بی دليل روشن اهل ثقت را متهم گرداند . هشتم آنکه بقلت حيا مذکور باشد و بشوخی و وقاحت مشهور.
و برهشت کس اقبال فرمودن فرض است : اول آنکه شکر احسان لازم شمرد . و دوم آنکه عقده عهد او بحوادث روزگار وهنی نپذيرد . و سوم آنکه تعظيم ارباب تربيت و مکرمت واجب بيند .و چهارم آنکه از غدر و فجور بپرهيزد .پنجم آنکه در حال خشم برخويشتن قادر باشد . ششم آنکه بهنگام طمع سخاوت ورزد . هفتم آنکه به اذيال شرم و صلاح تمسک نمايد . هشتم آنکه از مجالست اهل فسق و فحش پهلو تهی کند .
و چون شير موقع اهتمام مادر و شفقت او در تلافی اين حادثه بديد شکرو عذر بسيار وی را لازم شناخت و گفت :ببرکات و ميامن هدايت تو راه تاريک مانده روشن شد و کار دشوار بوده آسان گشت ، و به براءت ساحت امينی واقف و کاردانی کافی علم افتاد و بی گناهی صادق از تهمت بيرون آمد .
پس ثقت او بامانت شگال بيفروزد و زيادت اکرام و تربيت و معذرت و ملاطفت ارزانی داشت ، و شگال را پيش خواند و گفت :اين تهمت را موجب مزيد ثقت و مزيت اعتماد بايد پنداشت و تيمار کارها که بتو مفوض بوده ست برقرار معهود می داشت .شگال گفت:اين چنين راست نيايد . ملک سوابق عهود را فروگذاشت و محال دشمنان را در ضمير ، مجال تمکن داد .
آنی که ز دل وفا برانداخته ای ،
با دشمن من تمام در ساخته ای ؛
دل را زوفا چرا بپرداخته ای؟
مانا که مرا هنوز نشناخته ای!
شير گفت :از اين معانی هيچ پيش خاطر نشايد آورد که نه در طاعت و مناصحت تو تقصيری بود و نه در عنايت و تربيت ما.
قوی دل باش و روی بخدمت آر . شگال جواب داد که:
هر روز مرا سری و دستاری نيست
اين کرت خلاص يافتم ، اما جهان از حاسد و بدگوی پاک نتوان کرد ، و تا اقبال ملک بر من باقی است حسد ياران برقرار باشد . و بدين استماع که ملک سخن ساعيان را فرمود ملک را سهل الماخذ شمرند و هر روز تضريبی تازه رسانند و هرساعت ريبتی نو در ميان آرند .و هر ملک که چربک ساعی فتنه انگيز را در گوش جای داد و بزرق و شعوذه نمام التفات نمود خدمت او جان بازی باشد و ازان احتراز نمودن فريضه گردد .و مثلی مشهور است که
«خل سبيل من وهی سقاوه»
و يک سخن بخواهم گفت اگر رای ملک استماع آن صواب بيند که ، :سزاوارتر کس بقبول حجت و سماع مظلمت ملوک و حکام اند . و ملک اگر در اين حادثه بر من رحمت فرمود واعتمادی تازه گردانيد از وجه تفضلی بود که آن را نعمتی وصنيعتی توان خواند ، اما بدين تعجيل که رفت من در مکارم او بدگمان گشتم و از عواطف ملکانه نوميد شد ، چه سوابق تربيت خويش و سوالف خدمت مرا بيهوده در معرض تضييع و حيز ابطال آورد بتهمتی حقير ، که اگر ثابت شدی هم خطری نداشت . و مخدوم چنان بايد که بسطت دل او چون دريا بی نهايت و مرکز حلم او چون کوه باثبات باشد ، نه سعايت اين را در موج تواند آورد نه فورت خشم آن در حرکت .
شير گفت :سخن تو نيکو و آراسته است ، لکن بقوت و درشت .جواب داد که:دل ملک در امضای باطل قوی تر ، و درشت تر از سخن منست در تقرير حق ، و چون تزوير و بهتان سبک استماع افتاد واجب کند که شنودن صدق و صواب گران نيايد ، و زينهار تا اين حديث را بر دليری و بی حرمتی فرموده نيايد ، که دو مصلحت ظاهر را متضمن است : يکی آنکه مظلومان را بقصاص ، خرسندی حاصل آيد و ضماير ايشان از غل و استزادت پاک شود ، و چنان نيکوتر که آنچه در دل من است ظاهر کنم تا حضور و غيبت من ملک را يکسان گردد ، و چيزی باقی نماند که سبب عداوت و موجب غصه تواند بود ؛ و ديگر آنکه خواستم که حاکم اين حادثه عقل رهنمای و عدل جهان آرای ملک باشد ؛ و امضای حکم پس از شنودن سخن متظلم نيکوتر آيد .
شير گفت :همچنين است ، لاجرم تثبت در کار تو بجای آورديم و در استخلاص تو از اين غرقاب عنايت فرمود . جواب گفت :اگر مخرج به رای و رافت ملک اتفاق افتاد تعجيل بکشتن هم بفرمان او بود . شير فرمود که :تو ندانی که طلب مخلص از ورطه هلاک اگر چه قصدی رفته باشد شايع تر احسانی و فاضل تر امتنانی است ؟ شگال گفت :همچنين است ، و من بعمرهای دراز شکر کرامات و عواطف نتوانم گزارد ، و اين عفو و رحمت پس از وعده انکار و عقوبت بر همه نعمتها راجح است .
و پيش ازين ملک را مخلص و مطيع و يک دل و ناصح بودم و جان و بينايی فدای رضای او می داشتم .
چون دست بکردم آنچه فرمودی تو
چون ديده بديدم آنچه بنمودی تو
و آنچه می گويم نه از برای آن می گويم تا بر رای ملک در حادثه خويش خطايی ثابت کنم يا عيبی و وصمتی بجانب او منسوب گردانم ، اما حسد جاهلان در حق ارباب هنر و کفايت رسمی مالوف و عادتی مستمر است و بسته گردانيدن آن طريق متعذر ،
لکن از اينها چه فايده ؟ بيچارگان ياران گيرند و مذلتها کشند و مکرها انديشند و مخدوم را مداهننت کنند و در تخريب ولايت و ناحيت کوشند و بعشوه جهانی را مستظهر گردانند و همه جوانب را بوعدهای دروغ بدست آرند و حاصل جز حسرت و ندامت نباشد . چه هميشه حق منصور بوده است و باطل مقهور ، و ايزد تعالی خاتمت محمود و عاقبت مرضی و اصحاب صلاح و ديانت و ارباب سداد و امانت را ارزانی داشته است و يابی الله الا ان يتم نوره و لوکره الکافرون.
و با اين همه می ترسم که عياذابالله خصمان ميان من و ملک مجال مداخلت ديگر ياوند و الا بوديم ترا بنده همينيم ترا
شير پرسيد که :کدام موضع است که ازان مدخل توان؟ گفت :گويند «در دل بنده تو وحشتی حادث شده است بدانچه در حق او فرمودی و امروز مستزيد و آزرده ست ، » ، و اين جايگاه بدگمانی است خاصه ملک را در باب کسانی که عقوبت و جفا ديده باشند يا از منزلت خويش بيفتاده يا بعزلی مبتلا گشته يا خصمی را که در رتبت کم ازو بوده باشد برو تقدمی افتاده ، هرچند اين خود هرگز نتواند بود ، و بر خردمند پوشيده نماند که پس چنين حوادث اعتقادها از جانبين صافی تر گردد ، چه اگر در ضمير مخدوم بسبب تقصيری و اهمالی که از جهت خدمتگار رسانند کراهيتی باشد چون خشم خود براند و تعريکی فراخور حال آن کس بفرمايد لاشک اثر آن زايل شود و اندک و بسيار چيزی باقی نماند ، و مغمز تمويهات قاصدان هم بشناسد و بيش ميل بترهات اصحاب اغواض ننمايد و فرط اخلاص ومناصحت و کمال هنر و کفايت اين کس بهتر مقرر گردد ، که تابنده ای کافی مخلص نباشد در معرض حسد و عداوت نيفتد و ياران در حق او بتزوير نگرايند . و راست گفته اند که :
دارنده مباش وز بلاها رستی.
وا گر در دل خدمتگار خوفی و هراسی باشد چون مالش يافت هم ايمن گردد و از انتظار بلا فارغ آيد . و استزادت چاکر از سه روی بيرون نتوان بود : جاهی که دارد باهمال مخدوم نقصانی پذيرد ، يا خصمان بر وی بيرون آيند ، يا نعمتی که الفغده باشد از دست بشود . و هرگاه رضای مخدوم حاصل آورد اعتماد پادشاه بر وی تازه ماند و خصم بمالد و مال کسب کند ، که جز جان همه چيز را عوض ممکن است . خاصه در خدمت ملوک و اعيان روزگار ، و چون اين معانی را تدارک بود آزار از چه وجه باقی تواند بود ؟ و قدر اين نعمتها اول و آخر که بهم پيوندد کسانی توانند شناخت که بصلاح اسلاف مذکور باشند و بنزاهت جانب و عفت ذات مشهور .
و با اين همه اميد دارم که ملک معذور فرمايند و بار ديگر در دام آفت نکشد ، و بگذارد تا در اين بيابان ايمن ومرفه می گردم . شير گفت : اين فصل معلوم شد ، الحق آراسته و معقول بود ، دل قوی دار و بر سر خدمت خويش باش ، که تو از آن بندگان نيستی که چنين تهمتها را در حق مجال تواند بود ؛ اگر چيزی رسانند آن را قبولی و رواجی صورت نبندد . ما ترا شناخته ايم و بحقيقت بدانسته که در جفا صبور باشی و در نعمت شاکر ، و اين هر دوسيرت را در احکام خرد و شرايع اخلاص فرضی متعين شمری ، و عدول نمودن ازان در مذهب عبوديت و دين حفاظ و فتوت محظور مطلق دانی ، و هرچه بخلاف مروت و ديانت و سداد و امانت باشد آنرا مستنکر و محال و و مستبدع و باطل شناسی. بی موجبی خويشتن را هراسان مدار و متفکر مباش و بعنايت و رعاطت ماثقت افزای ، که ظن ما در راستی و امانت تو امرز بتحقيق پيوست و گمان که در خرد و حصافت تو می داشتيم پس از اين حادثه بيقين کشيد ، و بهيچ وجه از وجوه بيش سخن خصم را مجال و محل استماع نخواهد بود ، و هر رنگ که آميزند برقصد صريح حمل خواهد افتاد .
در جمله ، دل او گرم کرد و بر سرکار فرستاد و هرروز در اکرام او می افزود ، و به وفور صلاح و سداد او واثق تر می گشت .
اينست داستان ملوک در آنچه ميان ايشان و اتباع حادث شود پس از اظهار سخط و کراهيت . و برعاقل مشتبه نگردد که غرض از وضع اين حکايات و مراد از بيان و ايراد اين مثال چه بوده ست، و هرکه بتاييد آسمانی مخصوص باشدو بسعادت اين سری مقيد گشته همت برتفهيم اين اشارات مقصور گرداند و نهمت بر استشکاف رموز علما مصروف .
والله اعلم و هو الهادی الی سواء السبيل.


باب النابل و اللبوة
رای گفت : شنودم مثل ملوک در آنچه ميان ايشان و خدم تازه گردد از خلاف و خيانت و جفا و عقوبت ، و مراجعت بتجديد اعتماد ؛ که بر ملوک لازم است برای نظام ممالک و رعايت مصالح بر مقتضای اين سخن رفتن که الرجوع الی الحق اولی من التمادی فی الباطل . اکنون بيان کند از جهت من داستان آن کس که برای صيانت نفس و رعايت مصالح خويش از ايذای ديگران و رسانيدن مضرت بجانوران باز باشد ، و پند خردمندان را در گوش گذارد تا بامثال آن در نماند.برهمن جواب داد که :بر تعذيب حيوان اقدام روا ندارند مگر جاهلان که ميان خير و شر و نفع و ضر فرق نتوانند کرد ، و بحکم حمق خويش از عواقب اعمال غافل باشند ، و نظر بصيرت ايشان بخواتم کارها کم تواند رسيد ، که علم اصحاب ضلالت از ادراک مصالح بر اطلاق قاصر است و حجاب جهل ، احراز سعادت را مانعی ظاهر .و خردمند هرچه برخود نپسندد در باب همچو خودی چگونه روا دارد ؟ قال النبی صلی الله عليه : کيف تبصر القذاة فی عين اخيک و لاتبصر الجذل فی عينک ؟
بد می کنی و نيک طمع می داری ؟
هم بد باشد سزای بدکردای!
و ببايد دانست که هر کرداری پاداشی است که هراينه بارباب آن برسد و بتاخيری که در ميان افتد مغرور نشايد بود ، که آنچه آمد نيست نزديک باشد اگرچه مدت گيرد . اگر کسی خواهد که بدکرداری خود را بتمويه و تلبيس پوشيده گرداند و به زرق و شعوذه خود را در لباس نيکوکاری جلوه دهد چنانکه مردمان بر وی ثنا گويند و بدورو نزديک ذکر آن ساير شود ، بدين وسيلت هرگز نتايج افعال ناپسنديده از وی مصروف نگردد و ثمره آن خبث باطن هرچه مهنا تر بيابد ؛ آنگاه پند پذيرد و باخلاق ستوده گرايد . و نظير اين نشانه افسانه شير است و آن مرد تيرانداز . رای پرسيد که :
چگونه است آن؟ گفت :
آورده اند که شيری ماده با دو بچه در بيشه ای وطن داشت .
روزی بطلب صيد از بيشه بيرون رفت تيراندازی بيامد و هردو بچه او را بکشت و پوست بکشيد . چون شير بازآمد و بچگان را از آن گونه بر زمين افگنده ديد فرياد و نفير بآسمان رسانيد . و در همسايگی او شگالی پير بود ، چون آواز او بشنود بنزديک او رفت و گفت : موجب ضجرت چيست ؟ شير صورت حال باز راند و بچگان را بدو نمود .
شگال گفت :بدان که هر ابتدايی را انتهايی است ، و هر گاه که مدت عمر سپری شد و هنگام اجل فراز رسيد لحظتی مهلت صورت نبندد ، فاذا جاء اجلهم لايستاخرون ساعة و لايستقدمون . و نيز بنای کارهای اين عالم فانی برين نهاده شده ست ،بر اثر هر شادی غمی چشم می بايد داشت ، و بر اثر هر غم شاديی توقع می بايد کرد ، و در همه احوال بقضای آسمانی راضی می بود که پيرايه مردان در حوادث صبر است .
تا بود چنين بده ست کار عالم
شادی پس اندهست و راحت پس غم
جزع در توقف دار و انصاف از نفس خود بده ، و ما اصابک من سيئة فمن نفسک . و در امثال آمده ست که «يداک او کتا وفوک نفخ.» آنچه تيرانداز با تو کرده ست اضعاف آن از جهت تو بر ديگران رفته است ، و ايشان همين جزع در ميان آورده اند و اضطراب بيهوده کرده و باز بضرورت صبور گشته . بر رنج ديگران صبرکن چنان که بر رنج تو صبر کردند ، و نشنوده ای «کما تدين تدان؟» هرچه کرده شود مکافات آن از نيکی و بدی براندازه کردار خويش چشم می بايد داشت ، چه هرکه تخمی پراگند ريع آن بی شک بردارد . واگر همين سيرت را ملازم خواهی بود از اينها بسی می بايد ديد ؛ اخلاق خود را برفق و کم آزاری آراسته گردان و خلق را مترسان تا ايمن توانی زيست .
شير گفت :اين سخن را بی محاباتر بران ، و ببراهين و حجتها موکد گردان ، گفت :عمر تو چند است ؟ گفت :صد سال.گفت :دراين مدت قوت تو از چه بوده است ؟ گفت : از گوشت جانوران - وحوش و مردم - که شکار کردمی . گفت :پس آن جانوران که چندين سال بگوش ايشان غدا می يافتی مادر و پدر نداشتند و عزيزان ايشان را سوز مفارقت در قلق و جزع نياورد ؟ اگر آن روز عاقبت آن کار بديده بودی و از خون ريختن تحرز نموده ، بهيچ حال اين پيش نيامدی .
چون شير اين سخن بشنود حقيقت آن بشناخت و متيقن گشت که آن ناکامی او را از خودکامی بروی آمده ست . بترک ناشايست بگفت و از خوردن گوشت باز بود وبميوها قانع گشت . و راست گفته اند :
ذوالجهل يفعل ماذوالعقل فاعله
فی النائبات ولکن بعد ما افتضحا
چون شگال اقبال شير بر ميوه که قوت او بود بديد رنجور شد واو را گفت :
آسان روزی خود گرفتی و از قوت ديگران که ترا دران ناقه و جملی نيست خوردن گرفتی ! درخت خود بقوت تو وفا نکند ، و اين درخت و ميوه و کسانی که قوت ايشان بدان تعلق دارد سخت زود هلاک شوند ، چه ارزاق ايشان فرا خصمی بزرگ و شريکی عظيم افتاد . اثر ظلم تو در جانها ظاهر می گشت ، امروز نتيجه زهد تو در نانها ظاهر می گردد. در هر دو حالت ، عالميان را از جور تو خلاص ممکن نيست ، خواهی در معرض تهور و فساد باش ، خواه در لباس عفت و صلاح !
گر توی پس مکش زما رگ و پی
ور خدايست شرم دار از وی
چون شير اين فصل بشنود از خوردن ميوه اعراض کرد و روزگار در عبادت مستغرق گردانيد و با خود انديشيد :
چند از اين باد خاک و آتش و آب
وز دی و تير وز تموز و بهار؟
بس که نامرد و خشک مغزت کرد
رنگ کافور و مشک ليل و نهار!
برگذر زين سرای غرچه فريب
درگذر زين رباط مردم خوار!
اينست داستان متهور بدکردار که جهانيان را مسخر عذاب خود دارد و از وخامت عواقب آن نينديشد تا بمانند آن مبتلا گردد ، آنگاه وجه صواب و طريق رشاد اندران بشناسد ، چنانکه شير دل از خون خوردن و خون ريختن بر نداشت تا هر دو جگر گوشه خود را بيک صفقه بر روی زمين پوست باز کرده نديد ، و چون اين تجربت حاصل آمد از اين عالم غدار اعراض نمود و بيش بنمايش بی اصل او التفات جايز نشمرد و گفت :
هرانک او در تو دل بندد همی بر خويشتن خندد
که جز همچون تو نااهلی چو تو دلدار نپسندد
اگر نو کيسه عشقی را بدست آری تو ، از شوخی
قباها کز تو بردوزد کمرها کز تو بربندد !
و گر خود تو نه ای ، جانی ، چنان بستانم از تو دل
که يک چشمت همی گريد دگر چشمت همی خندد
و خردمندان سزاوارند بدانچه اين اشارت را در فهم آرند و اين تجارت را مقتدای عقل و طبع گردانند ، و بنای کارهای دينی و دنياوی بر قضيت آن نهند ، و هرچه خود را و فرزندان خود را نپسندند در باب ديگران روا ندارند ، تا فواتح و خواتم کارهای ايشان بنام نيکو و ذکر باقی متحلی باشد ، و در دنيا و آخرت از تبعات بدکرداری مسلم ماند .
والله يهدی من يشاء الی صراط مستقيم للذين احسنوا الحسنی وزيادة





باب الزاهد والضعيف
رای گفت برهمن را :شنودم مثل بدکردار متهور که درايذا غلو نمايد ، و چون بمثل آن مبتلا شود در پناه توبت و انابت گريزد.اکنون بازگويد مثل آنکه پيشه خود بگذارد و حرفی ديگر اختيار کند ، و چون از ضبط آن عاجز آيد رجوع او بکار خود ميسر نگردد و متحير و متاسف فروماند .
برهمن جواب داد که : لکل عمل رجال ؛ هر که از سمت موروث و هنر مکتسب اعراض نمايد و خود را در کاری افگند که لايق حال او نباشد و موافق اصل او ، لاشک در مقام تردد و تحير افتد و تلهف و تحسر بيند و سودش ندارد و بازگشتن بکار او تيسير نپذيرد ، هرچند گفته اند که : الحرفة لاتنسی ولکن دقائقها تنسی . مرد بايد که بر عرصه عمل خويش ثبات قدم برزد و بهر آرزو دست در شاخ تازه نزند و بجمال شکوفه و طراوت برگ آن فريفته نشود ، چون بحلاوت ثمرت و يمن عاقبت واثق نتواند بود . قال النبی عليه الصلوة و السلم . من رزق من شیء فليلزمه . و از امثال اين مقدمه حکايت آن زاهد است . رای پرسيد که :چگونه است آن ؟ گفت:
آورده اند که در زمين کنوج مردی مصلح و متعفف بود ؛ در دين اجتهادی تمام و بر طاعت و عبادت مواظبت بشرط ، نهمت براحيای رسوم حکما مصروف داشت و روزگار بر امضای خيرات مقصور ، و از دوستی دنيا و کسب حرام معصوم و از وصمت ريا و غيبت و نفاق مسلم .
روزی مسافری بزاويه او مهمان افتاد . زاهد تازگی وافر ، واجب داشت و باهتزاز و استبشار پيش او باز رفت . چون پای افزار بگشاد پرسيد که : از کجا می آيی و مقصد کدام جانب است ؟ مهمان جواب داد که : بر حال عاشقان و صادقان بسماع ظاهر بی عيان باطن وقوف نتوانی يافت . و هرکه بی دل وار قدم در راه عشق نهاد و مقصد او رضای دوست باشد لاشک سرگردان در باديه فراق می پويد و مقامات متفاوت پس پشت می کند تا نظر برقبله دل افگند ، و چندانکه اين سعادت يافت جان از برای قربان در ميان نهد ، و اگر از جان ، عزيزتر جانانی دارد هم فدا کند . يا بنی انی اری فی المنام انی اری فی المنام انی اذبحک . در جمله قصه من دراز است و سفر مرا بدايت و نهايت نی .
چون ازين مفاوضت بپرداختند زاهد بفرمود تا قدری خرما آوردند و هردو ازان بکار می بردند . مهمان گفت :لذيذ ميوه ای است ، و اگر در ولايت ما يافته شدی نيکو بودی ، هرچند ثقلی دارد و نفس آدمی را موافق نيست . و در آن بلاد انواع فواکه و الوان ثمار که هر يک را لذتی تمام و حلاوتی بکمال است . بحمدالله يافته می شود و رجحان آن بر خرما ظاهر است . زاهد گفت :با اين همه ، هرچند که هرچه طبع را بدو ميلی تواند بود وجود او بر عدم راجح است . نيک بخت نشمرند آن را که آرزوی چيزی برد که بدان نرسد ، چه تعذر مراد و ادراک سعادت پشت بر پشت اند ؛، و اگر فرانموده شود که قناعت با آن سابق است هم مقبول خرد نگردد ، چه قناعت از موجود ستوده ست و از معدوم قانع بودن دليل وفور دناءت و قصور همت باشد.
و اين زاهد سخن عبری نيکو گفتی و دمدمه ای گرم و محاورتی لطيف داشت . مهمان را سخن او خوش آمد و خواست که آن لغت بياموزد . نخست بر وی ثنا کرد و گفت :جشم بد دور باد! نه فصاحت ازين کامل تر ديده ام ونه بلاغت ازين بارع تر شنوده .
بگداخت حسود تر چو در آب شکر زانک
در کام سخن به ز زبانت شکری نيست
اين التماس را چنانکه از مروت تو سزد باجابت مقرون گردانی ، چه بی سابقه معرفت در اکرام مقدم من ملاطفت واجب ديدی ودر ضيافت ابواب تکلف تکفل کردی ؛ امروز که وسيلت مودت و دالت صحبت حاصل آمد اگر شفقتی کنی و اقتراح مرا باهتزاز تلقی نمايی سوالف مکرمت بدو آراسته گردد و محل شکر و منت اندران هرچه مشکورتر باشد.
زاهد گفت :فرمان بردارم و بدين مباسطت مباهات نمايم ، و اگر اين رغبت صادق است و عزيمت در امضای آن مصمم آنچه ميسر گردد از نصيحت بجای آورده شود ، و اندر تعليم و تلقين مبالغت واجب ديده آيد .
مهمان روی بدان آورد و مدتی نفس را دران رياضت داد . آخر روزی زاهد گفت :کاری دشوار و رنجی عظيم پيش گرفته ای .
خواهی که چو من باشی و نباشی
خواهی که چو من دانی و ندانی
و هر که زبان خويش بگذارد و اسلاف را در لغت و حرفت و غير آن خلاف روا بيند کار او را استقامتی صورت نبندد.
مهمان جواب داد که :اقتدا بآبا و اجداد در جهالت و ضلالت از نتايج نادانی و حماقت است . و کسب هنر و تحصيل فضايل ذات نشان خرد و حصافت ودليل عقل و کياست .
همچو احرار سوی دولت پوی
همچو بدبخت زاد و بود مجوی
زاهد گفت :من شرايط نصيحت بجای آوردم و می ترسم از آنچه عواقب اين مجاهدت بندامت کشد چنانکه آن زاغ می خواست که تبختر کبگ بياموزد. مهمان پرسيد که :چگونه است آن ؟ گفت :
آورده اند که زاغی کبگی را ديد که می رفت . خراميدن او در چشم او خوش آمد و از تناسب حرکات و چستی اطراف او آرزو برد ، چه طباع را بابواب محاسن التفاتی تمام باشد و هراينه آن را جويان باشند .
در جمله خواست که آن را بياموزد ، يکچندی کوشيد و بر اثر کبگ پوييد ، آن را نياموخت و رفتار خويش فراموش کرد چنانکه بهيچ تاويل بدان رجوع ممکن نگشت .
و اين مثل بدان آوردم تا بدانی که سعی باطل و رنجی ضايع پيش گرفته ای و زبان اسلاف می بگذاری و زبا نعبری نتوانی آموخت .و گفته اند که :جاهل تر خلايق اوست که خويشتن در کاری اندازد که ملايم پيشه و موافق نسب او نباشد .
و اين باب بحزم و احتياط ملوک متعلق است . و هر والی که او را بضبط ممالک و ترفيه و رعايا و ترتيب دوستان و قمع خصمان ميلی باشد در اين معانی تحفظ و تيقظ لازم شمرد ، و نگذارد که نااهل بدگوهر خويشتن را در وزان احرار آرد و با کسانی که کفاءت ايشان ندارد خود را هم تگ و هم عنان سازد ، چه اصطناع بندگان و نگاه داشتن مراتب در کارهای ملک و قوانين سياست اصلی معتبر است ، و ميان پادشاهی و دهقانی برعايت ناموس فرق توان کرد ، و اگر تفاوت منزلتها از ميان برخيزد و اراذل مردمان در موازنه اوساط آيند ، و اوساط در مقابله اکابر ،حشمت ملک و هيبت جهان داری بجانبی ماند و ، خلل و اضطراب آن بسيار باشد ، و غايلت و تبعت آن فراوان . مآثر ملوک و اعيان روزگار بر بتسانيدن اين طريق مقصور بوده ست .
زيرا که باستمرار اين رسم جهانيان متحير گردند و ارباب حرفت در معرض اصحاب صناعت آيند و اصحاب صناعت کار ارباب حرفت نتوانند کرد و لابد مضرت آن شايع و مستفيض گردد ، و اسباب معيشت کار ارباب حرفت نتوانند کرد و لابد مضرت آن شايع و مستفيض گردد ، و اسباب معيشت خواص و عوام مردمان براطلاق خلل پذيرد و نسبت اين معانی باهمال سايس روزگار افتد و اثر آن بمدت ظاهر گردد .
اينست داستان کسی که حرفت خويش فروگذارد و کاری جويد که دران وجه ارث و طريق اکتساب مجالی ندارد . و خردمند بايد که اين ابواب از جهت تفهم برخواند نه برای تفکه ، تا از فوايد آن انتفاع تواند گرفت ؛ و اخلاق و عادات خويش از عيب و غفلت و وصمت مصون دارد . والله ولی التوفيق.



باب الملک و البراهمة
رای گفت :شنودم داستان آنکه از پيشه آباء و اجداد خويش اعراض نمايد و نخوتی در دماغ کند که اسباب آن مهيا نباشد تا از ادراک مطلوب محجوب گردد و رجوع بسمت اصل بيش ممکن نگردد . اکنون بازگويد که از خصلتهای پادشاهان کدام ستوده تر است و بمصلحت ملک و ثبات دولت و تالف اهوا و استمالت دلها نزديک تر . حلم يا سخاوت يا شجاعت ؟ برهمن جواب داد که : نيکوتر سيرتی و پسنديده تر طريقتی ملوک را ، که هم نفس ايشان مهيب و مکرم گردد ، و هم لشگر و رعيت خشنود و شاکر باشند و ، هم ملک و دولت ثابت و پای دار ، حلم است :قال الله تعالی :لوکنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولک ؛ و قال النبی عليه السلام : من سعادة المرء حسن الخلق . زيرا که بفوايد سخاوت يک طايفه مخصوص توانند بود و بشجاعت در عمرها وقتی کار افتد ، اما بحلم خرد و بزرگ را حاجت است و منافع آن خاص و عام و لشکر و رعيت را شامل ؛ و در سخنان معاويه آورده اند که :لو کان بينی و بين الناس شعرة ماقطعوها لانهم اذا ارسلوها جذبتها و ان جاذبوها ارسلتها؛ معنی چنين باشد که :اگر ميان من و مردمان يک مويستی در مجاذبت هرگز نتوانندی گسست ، که اگر ايشان بگذراند بکشم و اگر نيک بکشند بگذاردم ، يعنی بسطت دل و کمال حلم من تااين حد است که با همه اهل عالم بدانم زيست و بتوانم ساخت ، و هيچ کس رشته من در نتواند يافت.لاجرم درچنان روزگاری که جماعتی انبوه از کبار رضی الله عنهم در حيات بودند امارت امت در ضبط آورد و ملک روی زمين او را مسلم گشت .
و هرکرا اين همت باشد بايد که اين ابواب را قبله دل و کعبه جان سازد ، که ثبات و وقار پادشاهان را زيباتر حليتی و تابان تر زينتی است ، چه فرمانهای ملوک در دما و فروج و املاک و اموال جهانيان روا باشد ، و جواز احکام و نفاذ مثالهای ايشان براطلاق بی حجاب ، اگر اخلاق خود را بحلم و ديانت آراسته نگردانند بيک درشت خويی جهانی خراب شود و خلقی آزرده و نفور گردند ، و بسی جانها و مالها در معرض هلاک و تفرقه افتد .
و اصل حلم مشاورت است با اهل خرد و حصافت و تجربت و ممارست ، و محالست حکيمی مخلص و عاقلی مشفق ، وتجنب از خائن غافل و جاهل موذی ، که هيچيز را آن اثر نيست در مردم که هم نشين را . قال عليه السلام :مثل الجليس الصالح مثل الداری ان لم يجدک من عطره علقک من ريحه ، و مثل الجليس السوء مثل الکيران ان لم يحرفک بناره علقک من نتنه .
تا نباشی حريف بی خردان
که نکو کار بد شود زبدان
باد کز لطف اوست جان برکار
زهر گردد همی زصحبت مار
واگر پادشاهی بسخاوت جهان زرين کند ، يا بشجاعت ده مصاف بشکند ، چون از حلم بی بهره بود بيک عربده همه را باطل گرداند و تمامی لشکر و رعيت را نفرت دهد ؛ و اگر در آن هر دو قصوری باشد برفق همه جهان را شاکر تواند داشت و به رای و قعبره دشمنان را بماليد . و باز حلم بی ثبات هم از عيبی خالی نماند ، که اگر بسيار موونتها تحمل کرده شود و براظهار آهستگی مبالغت نمايد چون عاقبت آن بتهتک کشد ضايع و بی ثمرت ماند.قال النبی عليه السلام :لايکون الحليم لعانا.
و هر پادشاه را که همه ادوات ملک مجتمع باشد ، چنانکه نه در هنگام عفو و حلم متابعت هوا جايز شمرد و نه در عقوبت و خشم مطاوعت شيطان روا بيند ، و بنای اوامر و نواهی او بر بنلاد تامل و مشاورت آراميده باشد ملک او از استيلای دشمنان مصون ماند و از تسلط خصم مسلم.
کوه گفت :از شرم حلمش عاشقم بر ماه دی
زانکه باد ماه دی در سر کشد چادر مرا
چه اگر در ملازمت اين سيرت غفلتی رود حظی که از مساعدت روزگار يافته باشد و بدان بر ضبط کار و نظام ملک استعانتی کرده ، باندک فحشی و خشمی مفرق شود و عواقب آن از هلاک و ندامت خالی نماند .
و مقرر است که سرمايه همه سعادتها تقدير آن سری است اما بقا و نمای آن بخرد و حصافت پادشاه و باخلاص و مناصحت وزير متعلق باشد ، که چون پادشاه حليم و عالم باشد . و رای زن حکيم و خردمند داشت که بسداد و غنا و نفاذ و مضا مذکور باشد و بتجربت و ممارست و نيک بندگی و شفقت مشهور ، در همه کارها مظفر و منصور شود . و بهرجانب که روی نهد فتح و نصرت و اقبال و دولت در قفای او می رود ، و هميشه گوش بآواز موکب او می دارند و دشمنان را مقهور و منهزم بدو می سپارند ، و اگر برحسب هوا درکاری مثال دهد و جانب مصلحتی را بی رعايت گذارد به رای وزرا و معينان ، و لطف و رفق ايشان ، آن مهم نيز مکفی گردد و تدارک آن در حيز تعذر نماند ، چنانکه در خصومت شاه هند و قوم او . رای پرسيد که :چگونه است آن ؟ گفت:
آورده اند که در بلاد هند هبلار نام ملکی بود . شبی بهفت کرت هفت خواب هايل ديد که بهريک از خواب درآمد . چون از خواب باز پسين درآمد از آن خوابها بهراسيد و همه شب در غم آن می ناليد و چون مار دم بريده ومردم کژدم گزيده می طپيد . چندانکه نقاب ظلمت از جمال صبح جهان آرای بگشاد ، و شاه سيارگان عروس وار در جلوه گاه مشرق پيدا آمد ، برخاست و براهمه را بخواند و تمامی آنچه ديده بود با ايشان بگفت . چون نيکو بشنودند و اثر خوف و هراس در ناصيه او مشاهده کردند گفتند :سهمناک خوابی است ؛ ازين هايل تر خوابی نشان نداده اند ؛ اگر اجازت فرمايد ساعتی خالی بنشينيم و بکتب رجوع کنيم و باستقصای هرچه تمامتر دران تاملی کنيم ، آنگه تعبير آن باتقان و بصيرت بگوييم و دفع آن را وجهی انديشيم .ملک گفت :روا باشد .
از پيش او برفتند و بطرفی خالی بنشستند و با يک ديگر گفتند :در اين عهد نزديک دوازده هزار کس از ما بکشته است و امروز بر سر او وقوف يافتيم و سر رشته ای بدست ما آمد که بدان کينه خود بتوانيم خواست . و بدانيد که او بضرورت ما را درين محرم داشت ، و اگر در همه ممالک معبری يافتی هرگز اين اعتماد نفرمودی و با اين اضطرار اثر عداوت و دشمنايگی بی شبهت در ناصيه او ديده می آرايد .
در اين کار تعجيل بايد کرد تا فرصت فوت نشود ، فان الفرص تمر مرالسحاب .طريق آنست که در اين باب سخن هرچه درشت تر و بی محاباتر رانيم واو را چنان بترسانيم که هر اشارت که کنيم ازان نتواند گذشت ، پس گوييم که آن خون که شخص تو رنگين کرد شر آن بدان دفع شود که طايفه ای را از نزديکان خويش بفرمايی تا بحضور ما بدان شمشير خاصه بکشتند ، و اگر تفصيل اسامی ايشان پرسد گوييم جوبر پسر . و ايران دخت مادر پسر ، و بلار وزير ، و کاک دبير ، و آن پيل سپيد که مرکب خاصه است ، و آن دو پيل ديگر که خاطر او بديشان نگرانست ، و آن اشتر بختی که در شبی اقليمی ببرد ، جمله را بشمشير بگذارند و شمشير را نيز بشکنند و با ايشان در زير خاک کنند ، و خونهای ايشان در آب زنی ريزند و ملک را ساعتی دران بنشانيم ، و چون بيرون آيد چهار کس از ما از چهار جانب او درآييم و افسونی بخوانيم و بر وی دميم و از آن خون بر کتف چپ او بماليم ، پس اندام او را پاک کنيم و بشوييم و چرب کنيم و ايمن و فارغ بمجلس ملک بريم . اگر برين صبر کرده آيد ودل از اين جماعت برداشته شود شر اين خواب مدفوع گردد ، و اگر اطن باب ميسر نيست بلای عظيم را انتظار بايد کرد ، با زوال پادشاهی وسپری شدن زندگانی.
اگر اشارت ما را پاس دارد بدين جماعت از وی انتقامی سره بکشيم ، و چون تنها ماند و ضعيف و بی آلت شد چنانکه ما را بايد کار او را نيز بپردازيم .
بر اين غدر و کفان نعمت اتفاق کردند و پيش شاه رفتند . خالی فرمود و سخن ايشان بشنود . از جای بشد و گفت :مرگ از اين تدبير بهر که شما می گوييد ، و چون اين طايفه را که عديل نفس منند بکشم مرا از حيات چه راحت و از زندگانی چه فايده ؟ و بهيچ حال در دنيا جاويد نخواهم گشت ، و هرآينه کار آدمی بزرگ است و ملک بی زوال و انتقال صورت نبندد ، حيلتی بايستی به ازين ، که ميان مرگ من و مرگ عزيزان فرقی نيست ،خاصه طايفه ای که فوايد عمر و منافع بقای ايشان عام و شايع است .
براهمه گفتند :بقا باد ملک را ، اخوک من صدقک ؛ سخن حق تلخ باشد و نصيحت بی ريا و خيانت درشت ، چگونه کسی ديگران را بر نفس و ذات خود برابر دارد و جان و ملک فدای ايشان گرداند ؟ نصيحت مشفقان را ببايد شنود و آن را معتبر شناخت ؛ و مثلی مشهور است که :امر مبکياتک لاامر مضحکاتک.شاه بايد که نفس و ملک را از همه فوايت عوض شمرد و در اين کار که دران اميدی بزرگ و فرجی تمام است بی تردد و تحير شرع فرمايد . و بداند که آدمی همگنان را برای خويش خواهد ، و مردم پس رنج بسيار بدرجه استقلال رسد ، و ملک بکوشش بی نهايت بدست آيد ، و بترک اين هردو بگفتن از وفور حصافت و علو همت دور افتد ، و بوقتی پشيمانی آرد که تلهف و تاسف دست گير نباشد . و تا ذات ملک باقی است زن و فرزند کم نيايد ، و تا ملک برقرار است خدمتگار و تجمل متعذر ننمايد .
چون ملک اين فصل بشنود و جرات و گستاخی ايشان درگزارد سخن بديد عظيم رنجور گشت ، و از ميان ايشان برخاست و به بيت الحزان رفت و روی بر خاک نهاد ، و جيحون از فواره ديده می راند و چون ماهی بر خشکی می طپيد ، و با خود می گفت :اگر آسان عزيزان گيرم از فايده ملک و راحت عمر بی نصيب مانم ؛ و پيداست که خود چند خواهم زيست ؛ و فرجام کار آدمی فناست و ملک پای دار نخواهد بود . و مرا بی پسر که روشنايی چشم و ميوه دل من است و در حال حيات و از پس وفات بدو مستظهر باشم پادشاهی چکار آيد ؟ و چون بدست خصمان خواهد افتاد در تقديم و تاخير آن چه تفاوت باشد ؟ خاصه فرزندی که دلايل رشد و نجابت وی لايح است و مخايل اقبال و سعادت وی واضح ، و اقتدای او در کسب شرف و تمهيد جهان داری بسلف کريم که ملوک دنيا و اعلام و اعيان عالم بوده اند ظاهر
و بی ايران دخت که زهاب چشمه خرشيد تابان از چاه زنخدان اوست و منبع نور ماه دوهفته از عکس بناگوش او ، رخساری چون ايام دولت و دل خواه و زلفی چون شبهای نکبت درهم و دور پايان ، در ملاطفت بی تعذر و در معاشرت بی تحرز ، اذا خلعت ردءها خلعت حياءها ، صلاحی شامل و عفافی کامل.
مجالستی دل ربای ، محاورتی مهرافزای ، حرکاتی متناسب ، اخلاقی مهذب ، اطرافی پاکيزه ، اندامی نعيم .
بهاری کز دو رخسارش همی شمس و قمر خيزد
نگاری کز دو ياقوتش همه شهد و شکر ريزد
از زندگانی چه برخورداری يابم ؟
و بی بلار وزير که بقيت کفات عالم و دهات بنی آدم است ، وهم او از راز زمانه غدار بياگاهاند و فراست او بر اسرار سپهر دوار اطلاع دهد ، نظام ممالک و رونق اعمال و حصول اموال و اقامت اخراجات و آبادانی خزاين چگونه دست دهد ؟
در ملک برو هيچ کس نيست برابر
سودا چه پزی بيهده ؟ طوبی و سپيدار!
و بی کمال دبير که نقش بند فلک شاگرد بنان اوست و دبير آسمان چاکر بيان او ، و هر کلمه ای ازان او دری هرچه ثمين تر و سحری هرچه مبين تر ، صدهزار سوار وا زو نامه ای ، و صدهزار نيزه و ازو خامه ای ،
هر خط که او نويسد شيرين ازان بود
کان هست صورت سخونان چو شکرش
مصالح اطراف و حوادث نواحی چگونه معلوم شود ، و بر احوال اعدا و عوازم خصمان بچه تاويل وقوف افتد ؟ و هرگاه که اين دو بنده کافی و اين دو ناصح واقف که هر يک بمحل دست گيرا و چشم بينا اند .
باطل گرداند و فوايد مناصحت و آثار کفايت ايشان از ملک من منقطع شود رونق کارها و نظام مهمات چگونه صورت بندد ؟ و بی پيل سپيد که شخص او چو خرمن ماه ، خرم و تابان و چون هيکل چرخ آراسته و گردان است ، مهد او هم کاخی دل گشای ، و منظری نزه است ، و هم قلعتی حصين و پناهی منيع .
پيش دشمن چگونه روم ؟ و آن دو پيل ديگر که صاعقه صنعت ابر صورت باد حرکتند ، دو خرطوم ايشان چون اژدها که از بالای کوه معلق باشد ، و مانند نهنگ که از ميان دريا خويشتن درآويزد ، در حمله چون گردباد مردم ربايند ، و در جنگ بسان سيل دمان خصم را فروگيرند ، و در روز نورد بينی .
دندان يکی سخت شده در دل مرطخ
خرطوم يکی حلقه شده گرد ثريا
مصاف خصمان چگونه شکنم ؟ و بی جمازه بختی که در تگ دست صبا خلخالش نپسايد و جرم شمال گرد پايش نشکافد .
هايل هيونی تيزرو
اندک خور بسيار دو
ا زآهوان برده گرو
درپويه و در تاختن
هامون گذار کوه وش
دل برتحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش
هر روز تا شب خارکن
سياره در آهنگ او
خيره زبس نيرنگ او
در تاختن فرسنگ او
از حد طايفت تاختن
گردون پلاسش بافته
اختر مهارش تافته
وزدست و پايش يافته
روی زمين شکل مجن
چگونه بر اخبار وقوف يابم و نامهای بشارت وديگر مهمات باطراف رسانم ؟ و بی شمشير بران که گوهر در صفحه آن چون ستاره است در گذر کاه کشان و ماننده مورچه ای بر روی جوی آب در سبزه روان ، آب شکلی که آتش فتنه از هيبت آن مرده است ، آتش زخمی که آب روی ملک از وی بجای مانده
نعوذ بالله از آن آب رنگ آتش فعل
در جنگها چگونه اثری نمايم ؟ و هرگاه که از اين اسباب بی بهره شدم و عزيزان و معينان را باطل کردم از ملک و زندگانی چه لذت يابم ؟ که فراق عزيزان کاری دشوار و شربتی بدگوار است ، و کفايت مهمات و تمشيت اشغال بی يار و خدمتگار سعيی باطل و نهمتی متعذر است .
در جمله ، ذکر فکرت ملک شايع شد . بلار وزير اندشيد که اگر در استکشاف آن ابتدا کنم از رسم بندگی دور افتد ، و اگر اهمالی ورزم ملايم اخلاص نباشد . پس بنزديک ايران دخت رفت و گفت :چنين حالی افتاده است و از آن روز که من در خدمت ملک آمده ام تا اين غايت هيچيز از من مطوی نداشته است ، و در خرد و بزرگ اعمال بی مشاورت من خوض کردن جايز نشمرده ست ، و يک دو کرت براهمه را طلبيده ست و مفاوضتی پيوسته و اکنون خلوتی کرده ست و متفکر و رنجور نشسته ، و تو امروز ملکه روزگاری و پناه لشکر و رعيت ، و پس از رحمت و عاطفت ملک عنايت و شفقت تو باشد ؛ می ترسم از آنچه آن طراران او را بر کاری تحريض کنند که اواخر آن بحسرت و ندامت کشد . ترا پيش بايد رفت و واقعه معلوم گردانيد و مرا اعلام داد تا تدبيری کنم .
ايران دخت گفت: ميان من و ملک عتابی رفته است . بلار گفت :پوشيده نماندکه چون ملک متفکر باشد خدمتگاران بستاخی نيارند کرد ؛ جز کار تو نيست ، و من بار ها از ملک شنوده ام که هرگاه ايران دخت پيش من آيد اگرچه در اندوهی باشم شاد گردم . برو اين کار بکن و منت بزرگ برکافه خدم و حشم متوجه گردان و نعمتی عظيم خلق را ارزانی دار .
ايران دخت پيش ملک رفت و شرط خدمت بجای آورد و گفت :موجب فکرت چيست؟ و آنچه ازيرا همه ملعون شنوده ای بندگان را اعلام فرمای تا موافقت نمايند ، که يکی از شرايط بندگی آنست که در همه معانی مشارکت طلبيده شود ، و ميان غم و شادی و محبوب و مکروه فرق کرده نيايد . ملک فرمود که : نشايد پرسيد از چيزی که اگر بيان کنند رنجور گرد ی. لاتسالوا عن اشياء ان تبد لکم تسوکم .
ايران دخت گفت :مباد که شاه باضطرار بايد بود ، و اگر ، والعياذ بالله ، غمی حادث گردد عزيمت مردان در ملازمت سيرت ثبات و محافظت سنت صبر تقديم فرمايد ، چه رای روشن او را مقرر است که جزع رنج را زيادت کند ، که المصيبة للصابر واحدة و للجازع اثنان . و نيز از اسباب امکان و مقدرت چيزی قاصر نيست که بدان تاويل غمگين شايد بود :هر آفت و هر مشغولی که تازه شود دفع آن ساخته است و مهيا.
هم گنج داری هم خدم بيرون از جه از کتم عدم .
برفرق فرقد نه قدم بر بام عالم زن علم
انجم فرو روب از فلک عصمت فروشوی از ملک
بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم
و پادشاه موفق آنست که چون مهمی حادث گردد و جه تدارک آن بر کمال خرد و حصافت او پوشيده نگردد و طريق تلافی آن پيش رائد فکرت او مشتبه نماند ، و المرء يعجز لا المحالة . و تفصی از چنين حوادث و دفع آن جز بعقل و ثبات و خرد و وقار ممکن نشود .
ملک گفت :اگر آنچه براهمه می گويند برکوه گويند و آن بشارت بگوش روزگار رسانند اطراف کوه از هم جدا گردد و روی روز روشن سياه شود .
و تو نيز در تفحص الحاح منمای که رنجور گردی اگر بشنوی . آن ملاعين صواب است ديده اند که ترا و پسر را و تمامی بندگان مخلص را و پيل سپيد و ديگر پيلان را و جمازه بختی را جمله :ببايد کشت تا شر خوابی که ديده ام دفع شود .
ايران دخت از آنجا که زيرکی او بود ، چون اين فصل بشنود خود را از جای نبرد و گفت :هون عليک و لا تشفق. تاذات بزرگوار بر جای است زن و فرزند کم نيايد و تا ملک مستقيم باشد بخدمتگار و تجمل فروماندگی نباشد .
اما چون شر اين خواب مدفوع گردد و خاطر پادشاه از اين فکرت فارغ آيد بيش بر آن جماعت اعتماد نبايد کرد ، خاصه در آنچه جانوری باطل خواهد شد ، چه خون ريختن کاری صعب است و بی تامل در آن شرع پيوستن عاقبتی وخيم دارد ، و پشيمانی و حسرت دران مفيد نباشد ، چه گذشته را بازنتوان آورد و کشته را زنده نتوان کرد .
و ملک را اين ياد می بايد داشت که همه براهمه او را دوست ندارند ، و اگر چه درعلم خوضی پيوسته اند بدان دالت هرگز سزاوار امانت نگردند و شايان تدبير و مشورت نشوند ، که بدگوهر لئيم بهيچ پيرايه جمال نگيرد و علم و مال او را بزينت وفا و کرم آراسته نگرداند .اگر در ترشيح او سعی رود همچنان باشد که سگ را طوق مرصع فرمايند و خسته خرما را در زر گيرند . قال النبی صلی الله عليه و سلم : واضع العلم فی غير اهله کمعلق الجوهر واللوءلو علی الخنازير .
هر عصايی نه اژدها باشد
هرگياهی نه کيميا باشد
و غرض اين مخاذيل در اين تعبير آنست که فرصت ايشان فايت نگردد ، و بدين اشارت دردهايی را که از سياست ملکانه در دل ايشان متمکن است شفا طلبند ، و اول پسر را که نظير نفس و عوض ذات ملک است - و مباد که از وی بعوض قانع بايد گشت - هلاک کنند ، وانگاه پسری با چندان نجابت و رشد و خرد و کياست .
و پس بندگان مشفق را که بقای ملک بکفايت ايشان باز بسته است باطل گردانند ، و ديگر اسباب جهان داری از پيل و اشتر و سلاح بربايند ، و من بنده خود محلی ندارم و امثال من در خدمت ، بسيارند . و چون ملک تنها ماند ، و استيلای ايشان بر ملک و اهل مملکت مقرر شد کامی هرچه تمامتر برانند . تحرز ايشان تا اين غايت از روی عجز و اضطرار بوده ست ، و چون اسباب امکان و مقدرت ملک هرچه ممهدتر می ديده اند ، و يک دلی و مظاهرت بندگان او هرچه ظاهرتر مشاهده می کرده زهره اقدام نداشته اند .
و اگر دران ، اندک و بسيار ، نقصانی صورت کردندی و از ضماير و عقايد بندگان ، ايشان را آزاری و استزادتی معلوم گشتی ديرستی تا ملک ميان خويش چنانکه معهود بوده است باز برده اندی ، که هيچ موجب دليری خصم را و استعلای دشمن را چون نفرت مخلصان و تفرق کلمه لشکر و رعيت نيست ؛ اخبار متقدمان بذکر اين باب ناطق است و تواريخ گذشتگان بر تفصيل آن مشتمل .
در جمله ، اگر در آنچه صواب ديده اند تفرج است البته تاخير نشايد کرد و زودتر عزيمت را بامضا بايد رسانيد ، و اگر توقف را مجالی هست يک احتياط ديگر باقی است و بفرمان توان نمود . ملک مثال داد که :ببايد گفت ، مقبول و مسموع باشد ، و دواعی ريبت و شوائب شبهت را در حوالی آن گذاشته نيايد . گفت :کارايدون حکيم برجای است ، هرچند اصل او ببراهمه نزديک است اما در صدق و ديانت بريشان راجح است و حوادث عالم بيشتر پيش چشم دارد .و در عواقب کارها نظر او نافذتر است و علم و حلم او را جمع شده ست ؛ و کدام فضيلت است ازين دو منقبت فراتر ؟ قال النبی صلی الله عليه :ما جمع شیء الی شیء افضل من حلم الی علم.اگر رای او را کرامت محرميت ارزانی دارد و کيفيت خواب و تعبير براهمه بر وی کشف فرمايد ، از حقايق آن ملک را خبر دهد ، اگر تاويل هم بر آن مزاج گويد که ايشان ، شبهت زايل گردد و امضا و تنفيذ آن لازم آيد ، و اگر بخلاف آن اشارتی کند رای ثاقب ملک ميان حق و باطل مميز باشد و نصيحت از خيانت نيکو شناسد و نفاذ فرمان او را مانعی و حايلی نيست ، و هر وقت که اين مثال دهد چرخ و دهر را بدان استدراک ممکن نگردد .
نهاده گوش بفرمان او قضا و قدر
ملک را اين سخن موافق آمد و بفرمود تا زين کردند .
سبک تگی که نگردد زسم او بيدار
اگرش باشد بر پشت چشم خفته گذر
و مستور بنزديک کارايدون حکيم رفت .و چون بدو پيوست در تواضع افراط فرمود . حکيم شرط بزرگ داشت بجای آورد و گفت :موجب تجشم رکاب ميمون چيست ؟ و اگر فرمانی رسانيدندی من بدرگاه حاضر آمدمی ، و بصواب آن لايق تر که خادمان بخدمت آيند .
تو رنجه مشو برون ميا از در خويش
من خود چو قلم همی دوم بر سر خويش
و نيز اثر تغير بر بشره مبارک می توان شناخت و نشان غم بر غرت همايون می توان ديد . ملک گفت :روزی باستراحتی پرداخته بودم ، در اثنای خواب هفت آواز هايل شنودم چنانکه بهريک از خواب بيدار شدم ، و برعقب آن چون بخفتم هفت خواب هايل ديدم که براثر هريک انتباهی می بود ، و باز خواب غلبه می کرد و ديگری ديده می شد . جماعت براهمه را بخواندم و با ايشان باز گفتم ، تعبيری سهمناک کردند و موجب اين حيرت و ضجرت گشت که مشاهدت می افتد . حکيم از چگونگی خواب استکشافی کرد ، چون تمام بشنود . گفت :ملک را سهو افتاد ، و آن سر با آن طايفه کشف نمی بايست کرد .
که پديده است در جهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری
و رای ملک را مقرر باشد که آن ملاعين را اهليت اين نتواند بود ، که نه عقل رهنمای دارند و نه دينی دامن گير . و ملک را بدين خواب شادمانگی می بايد افزود و صدقات می بايد داد و هدايا فرمود ، که سراسر دلايل سعادت و مخايل دولت ديده می شود . و من اين ساعت تاويل آن مستوفی بازگويم و پيش مکيدت آن مدبران سپری استوار بدارم ، و لاشک هواخواهان مخلص و خدمتگاران يک دل برای اين کار باشند تاپيش قصد دشمن بازشوند و در دفع غدر خصمان سعی نمايند .
گر خصم تو آتش است من آب شوم
ور مرغ شود حلقه مضراب شوم
ور عقل شود طبع می ناب شوم
در ديده حزم و دولتش خواب شوم
تعبير خوابها آنست که آن دو ماهی سرخ که ايشان را بر دم راست ايستاده ديده است رسولی باشد از شاه همايون که بنزديک ملک آيد ، و دو پيل آرد بران چهارصد رطل ياقوت ، و در پيش پادشاه بيستانند ؛ و آن که از پس ملک بخاستند و پيش او فرود آمدند دو اسپ باشد که از جهت شاه بلنجر هديه آرند ؛ و آن ماری که بر پای ملک می دويد شاه همجين شمشيری فرستد .
ازان آبی که بر آتش سوار است ؛
و آن خون که ملک خود را بدان بيالود يک دست جامه باشد که آنرا ارجوان خوانند مکلل بجواهر از ولايت کاسرون بر سبيل هديه و خدمت بجامه خانه فرستند ؛ و آن اشتر سپيد که ملک بران نشسته بود پيل سپيد (باشد که رسول )شاه کديون برساند ؛ و آنچه بر سر مبارک پادشاه ، چون آتش ، چيزی می درفشيد تاجی باشد که شاه جاد پيش خدمت فرستد ؛ و مرغی که نوک بر سر ملک می زد دران توهم مکروهی است ، هرچند آن را خدمت فرستند ، و مرغی که نوک بر سر ملک زد دران توهم مکروهی است ؛ هرچند آن را اثری و آن را ضرری بيشتر نتواند بود ، آلا آنکه از عزيزی اعراض نموده آيد .
اينست که تاويل خوابهای ملک ، و آنچه بهفت کرت ديده آمد آن باشد که رسولا بهفت کرت با هدايا بدرگاه رسند ، و ملک را بحضور ايشان و حصول اين نعمتها و ثبات دولت و دوام عمر شادکامی و خرمی بود . و مباد که زينت عدل و رافت او از اين روزگار بربايند و حليت ملک و دولت او از اين زمانه بگشايند .
هميشه باد سر و ديده بد انديشان
يکی بريده بتيغ و يکی خليده به تير
و در مستقبل باطد که پادشاه نااهلان را محرم اسرار ندارد و تا خردمندی آزموده نباشد در مهمی با او مشورت نفرمايد ، و از مجالست بی باک و بدگوهر براطلاق پرهيز کردن فرض شناسد .
آب را بين که چون همی نالد
يک دم از هم نشين ناهموار
چون ملک اين باب شنود تازه ايستاد و شکر گزارد ، و از حکيم عذرها خواست و انواع کرامت ارزانی داشت ، و شادمان گشت ؛ و هفت روز قدوم رسولان را انتظار نمود ، روز هفتم بر آن جمله که حکيم اشارت کرده بود هدايا پيش آوردند . ملک شادمان شد و گفت :محظی بودم در آنچه خواب بريشان عرضه کردم ، وا گر رحمت آسمانی و شفقت ايران دخت نبودی عاقبت اشارت آن ملاعين بهلاک من و جمله عزيزان و اتباع کشيدی . و هرکرا سعادت ازلی يار باشد مناصحت مخلصان و موعظت مشفقان را عزيز دار و در کارها پيش از تامل و تدبر خوض نکند و موضع حزم و احتياط را ضايع نگذارد .
پس روی بوزير و دبير و پسر و ايران دخت آورد و گفت :نيکو نيايد که اين هدايا در خزاين ما برند ، و آن اولی تر که ميان شما قسمت فرموده آيد که ، همه در معرض خطر بزرگ افتاده بوديد ، خاصه ايران دخت که در تدارک اين حادثه صعی تمام نمود . بلار گفت :بندگان از برای آن باشند تا در حوادث خويشتن را سپر گردانند و آن را فايده عمر و ثمره دولت شمرند ، هرچند نفاذ کار باقبال مخدومان متعلق باشد ؛ و بندگان را آن محل نتواند بود که پيش کفايت مهمی بی وسيلت همت مخدومان باز شوند ، که شرط اينست که اگر در هنگام وقات فدا مقبول باشد خويشتن در ميان نهند .
و اگر کسی را بخت ياری کند و ملازمت اين سيرت دست دهد بران محمدت و صلت چشم نتوان داشت ، اما ملکه زمانه را در اين کار اثری بزرگ بود ، تاج و کسوت بابت اوست و البته ديگر بندگان را نشايد . ملک او را فرمود :هردو بسرای بايد رسانيد ؛ و خود برخاست .
در وقت ايران دخت و قومی ديگر که در موازنه او بود حاضر شدند . ملک فرمود که هر دو پيش ايران دخت بايد نهاد تا اويکی را اختيار کند . تاج در چشم وی بهتر نمود ، در بلار نگريست تا آنچه بردارد باستصواب او باشد ، او بجامه اشارت کرد ؛ در اين ميان ملک بسوی ايشان التفاتی فرمود . چون مستوره بشناخت که ملک را آن مفاوضت مشاهده افتاد تاج برگرفت تا ملک وقوف نيابد که ميان ايشان مشاورتی رفت . و بلار چشم خود را همچنان بگذاشت تا شاه نداند که بچشم اشارت کرد . و پس ازان چهل سال بزيست هربار که پيش ملک رفتی چشم بر آن صفت گرفتی تا آن ظن بتحقيق نپيوندد . و اگر نه عقل وزير و زيرکی زن بودی هر دو جان نبردندی .
و ملک يک شب بنزديک ايران دخت رفتی و يک بنزديک قوم ديگر . شبی که نوبت حجره ايران دخت بود بحکم ميعاد آنجا خراميد ، مستوره تاج برسرنهاده پيش آمد و طبق زرين پر برنج بر دست و پيش ملک بيستاد .
صد روح درآويخته از دامن قرطه
صد روز برانگيخته از گوشه شب پوش
و ملک ازان تناول می فرمود و بمحاورت او موانستی می يافت و بجمال او چشم روشن می گردانيد . قال عليه السلام :النظر الی المراة الحسناء يزيد فی البصر .
در اين ميان انباغ او آن جامه ارغوان پوشيده بريشان گذشت .
چون آب همه زره زره زلف
وز زلف همه گره گره دوش
ملک او را بديد حيران بماند و دست از طعام بکشيد ، و قوت شهوت و صدق رغبت عنان تمالک از وی بستد و بروی ثنای وافر کرد ، وانگاه ايران دخت را گفت :تو مصيب نبودی در اختيار تاج . چون حيرت ملک در جمال انباغ بديد فرط غيرت او را برانگيخت تا طبق برنج بر سر شاه نگوسار کرد چنانکه بروی و موی او فرو دويد ، و آن تعبير که حکيم دران تعريض کرده بود هم محقق گشت .
ملک بلار را فرمود تا بخواندند و او را گفت :بنگر استخفاف اين نادان بر پادشاه وقت و اين راعی روزگار ؛ او را پيش ما بيکسو بر و گردن او بزن ، تا بداند که او را و امثال او را اين وزن نباشد که بر چنين دليريها اقدام کنند و ما بران اغضا فرماييم و از سر آن در گذريم .
بلار او را بيرون آورد با خود انديشيد که :در اين مکار مسارعت شرط نيست ، که اين زنی بی نظير است و ملک از وی نشکيبد ، و ببرکت نفس و يمن رای او چندين کس از ورطه هلاک خلاص يافتند ، و ايمن نيستم که ملک بر اين تعجيل انکاری فرمايد ؛ توقفی بايد کرد تا قرای پيدا آيد ؛ اگر پشيمانی آرد زن برجای بود و مرا بران احماد حاصل آيد ، و اگر اصراری و استبدادی فرمايد کشتن متعذر نخواهد بود . و در اين تاخير بر سه منفعت پيروز شوم :اول برکات و مثوبات ابقای جانوری ؛ دوم تحری مسرت ملک ببقای او ؛ و سوم منفعتی بر اهل مملکت که چنو ملکه ای را باقی گذارم که خيرات او شامل است .
پس او را با طايفه ای از محارم که خدمت سرای ملک کردندی بخانه برد و فرمود که باحتياط نگاه دارند و در تعظيم و اکرام مبالغت لازم شمرند . و شمشيری بخون بيالود و پيش ملک چون غمناکی متفکر درآمد و گفت :فرمان ملک بجای آوردم . چندانکه اين سخن بسمع او رسيد -و خشم تسکينی يافته بود - و از خرد و جمال و عقل و صلاح او برانديشيد رنجور گشت وشرم داشت که اثر تردد ظاهر گردد و نقض و ابرامی بيک ديگر متصل از خود فرانمايد ، و بتانی او واثق بود که تاخيری بجای آورده باشد ، و بی مراجعت و استقصا کاری نگزارده که نازکی اين حادثه برهيچ دانا و نادان پوشيده نماند . چون وزير علامت ندامت بر ناصيت ملک مشاهده کرد گفت :ملک را غمناک نبايد بود ، که گذشته را در نتوان يافت و رفته را باز نتوان آورد ؛ و غم و انديشه تن را نزار کند و رای راست را در نقصان افگند ؛ و حاصل اندوه جز رنج دوستان و شادی دشمنان نباشد ؛ و هرکه اين باب بشنود در ثبات و وقار ملک بدگمان گردد ، که از اين نوع مثالی برفور بدهد و ، چون بامضا پيوست پشيمانی اظهار فرمايد ، خاصه کاری که دست تدارک ازان قاصر است . و اگر فرمان باشد افسانه ای که لايق اين حال باشد بگويم . گفت :بگو.وزير گفت :
آورده اند که جفتی کبوتر دانه فراهم آوردند تا خانه پرکنند . نر گفت :تابستان است و در دشت علف فراخ ، اين دانه نگاه داريم تا زمستان که در صحراها بيش چيزی نيابيم بدين روزگار گذرانيم .ماده هم برين اتفاق کرد و بپراگندند . و دانه آنگاه که بنهاده بودن نم داشت ، آوند پر شد . چون تابستان آمد و گرمی دران اثر کرد دانه خشک شد و آوند تهی نمود ، و نر غايب بود ، چون باز رسيد و دانه اندکتر ديد گفت :اين در وجه نفقه زمستانی بود . چرا خوردی ؟ ماده هرچند گفت «نخورده ام » سود نداشت . می زدش تا سپری شد .
در فصل زمستان که بارانها متواتر شد دانه نم کشيد و بقرار اصل باز رفت .نر وقوف يافت که موجب نقصان چيست ، جزع و زاری بر دست گرفت و می ناليد و می گفت :دشوارتر آنکه پشيمانی سود نخواهد داشت .
و حکيم عاقل بايد که در نکايت تعجيل روا نبيند تا همچون کبوتر بسوز هجر مبتلا نگردد. و فايده حذق و کياست آنست که عواقب کارها ديده آيد و در مصالح حال و مآل غفلت برزيده نشود ، چه اگر کسی همه ادوات بزرگی فراهم آرد چون استمالت بوقت و در محل دست ندهد از منافع آن بی بهره ماند .و پادشاه موفق آنست که تامل او از خواتم کارها قاصر نيايد . و نظر بصيرت او باواخر اعمال محيط گردد ، و نهمت باختيار کم آزاری و ايثار نکوکاری مصروف دارد و ، سخن بندگان ناصح را استماع نمايد .
بدکاستن و نيک فزودن بايد
زيرا که همی کشت درودن بايد
و معلومست که ملک به رای صايب و فکرت ثاقب خويش مستقل است و از شنودن اين ترهات مستغنی ، و هر مثال که دهد جز بتلقين دولت و الهام سعادت نتواند بود . و بدست بندگان همين است که در تقرير نصايح اطناب لازم شمرند . مگر بعضی از حقوق اوليای نعم بادا رسد . و بنده اين قدر مقرر می گرداند که :اگر رای ملک بيند که زبانهای خاص و عام ثنای او را گويان باشد و دلهای او را جويان .
هرکجا فرياد خيزد مقصد فرياد باش
سايه بر مظلوم گستر آفتاب داد باش
و شاه ازين موعظت مستغنی است ، و اين غلو بدان رفت تا برای يک زن چندين فکرت بضمير مبارک راه ندهد ، که از تمتع دوازده هزار زن که در خدمت سرای اند بازماند و ازان فايده ای حاصل نيايد .
چون ملک اين فصل بشنود از هلاک زن بترسيد ، گفت :بيک کلمه که در حال خشم بر زبان ما رفت تعلق کردی و نفس بی نظير را باطل گردانيدی ، و دران چنانکه لايق حال ناصحان تواند بود تاملی و تثبتی بجای نياوردی ؟ در اثنای اين عبارت بر لفظ راند که :سخت اندوهناک شدم بهلاک ايران دخت . وزير گفت :دو تن هميشه اسير اندوه و بسته غم باشند : يکی آنکه نهمت ببد کرداری مصروف دارد ؛ و ديگر آنکه در حال قدرت ، نيکويی کردن فرض نشمرد ، مدت دولت و تمتع نعمت بدنيا ايشان را اندک دست دهد و غم و حسرت در آخرت بسيار .
ملک گفت :از تو دور و درست . گفت :*از دو تن دوری بايد گزيد :يکی آنکه نيکی و بدی يکسان پندارد و عقاب عقبی را انکار آرد ، و ديگر آنکه چشم را از نظر حرام و گوش را از سماع و فحش و غيبت و فرج را از ناشايست ، و دل را از انديشه حرص و حسد و ايذا باز تواند داشت .
ملک گفت :حاضر جواب مردی ، ای بلار!گفت :سه تن بر اين سيرت نتوانند بود : پادشاهی که در ذخاير خويش لکشر و رعيت را شرکت دهد . و زن که برای جفت خويش ساخته و آماده آيد ، و عالمی که اعمال او بتوفيق آراسته باشد .
ملک گفت :رنجور گردانيد تعزيت تو مرا ، ای بلار! گفت :صفت رنجوری بر دو تن درست آيد . سوار اسپ نيکو منظر زشت مخبر ؛ و شوی زن با جمال که دست اکرام ، و انعام و تعهد او ندارد ، پيوسته از وی ناسزا شنود .
ملک گفت :ملکه را هلاک کردی بسعی ضايع بی حق متوجه.گفت :سعی سه تن ضايع باشد :آنکه جامه ای سپيد پوشد و شيشه گری کند ؛ و گازری که همت جامه مرتفع دارد و همه روز در آب ايستد ؛ و بازرگانی که زن نيکو وکودک گزيند و عمر در سفر گذارد .
ملک گفت :سزاواری که در تعذيب تو مبالغت رود . گفت :دو تن شايان اين معاملت توانند بودن :يکی آنکه بی گناه را عقوبت فرمايد ؛ ديگر آنکه در سوال با مردمان الحاح کند و اگر عذری گويند نشنود .
ملک گفت :صفت سفاهت بر تو درست می آيد و کسوت وقاحت بر تو چست.گفت :سه تن بابت اين سمت باشند :درودگری که چوب تراشد و تراشه در خانه می گذارد تا خانه بر وی تنگ شود ؛ و حلافی که در کار خويش مهارتی ندارد ، سر مردمان مجروح می گرداند و از اجرت محروم ماند ؛ و توانگری که در غربت مقام کند و مال او بدست دشمن افتد و باهل و فرزند نرسد.
ملک گفت:آرزوی ديدار ايران دخت می باشد . گفت :سه تن آرزوی چيزی برند و نيابند :مفسدی که ثواب مصلحان چشم دارد ؛ و بخيلی که ثنای اصحاب مروت توقع کند ؛ و جاهلی که از سرشهوت و غضب و حرص و حسد برنخيزد و تمنی آنش باشد که جای او با جای نيک مردان برابر بود .
ملک گفت :من خود را در اين رنج افگنده ام .گفت :سه تن خود را در رنج دارند :آنکه در مصاف خود را فروگذارد تا زخمی گران يابد ؛ و بازرگان حريص بی وارث که مال از وجه ربا و حرام گرد می کند ؛ ناگاه بقصد حاسدی سپری شود ، وبال باقی ماند ؛ و پيری که زن نابکار خواهد ، هر روز وی سردی می شنود و از سوز او نهمت بر تمنی مرگ مقصور می گرداند و آخر هلاک او دران باشد .
ملک گفت :ما در چشم تو نيک حقير می نماييم که گزارد اين سخن جايز می شمری!گفت :مخدوم در چشم سه طايفه سبک نمايد :بنده فراخ سخن که ادب مفاوضت مخدومان نداند و گاه و بيگاه در خاست و نشست و چاشت و شام با ايشان برابر باشد ، و مخدوم هم مزاح دوست و فحاش ، و از رفعت منزلت و نخوت سياست بی بهر . و بنده خائن مستلی بر اموال مخدوم ، چنانکه بمدت مال او از مال مخدوم درگذرد ، و خود را رجحانی صورت کند ؛ و بنده ای که در حرم مخدوم بی استحقاق ، منزلت اعتماد بايد و بمخالطت ايشان بر اسرار واقف گردد و بدان مغرور شود .
ملک گفت :ترا باد دستی مضيع و سبک سری مسرف يافتم، ای بلار! گفت :سه تن بدين معاتب ، توانند بود . آنکه جاهل سفيه را براه راست خواند و بر طلب علم تحريض نمايد ، چندانکه جاهل مستظهر گشت از وی بسی ناسزا شنود و ندامت فايده ندهد ؛ و آنکه احمقی بی عاقبت را بتالف نه در محل بر خويشتن مستولی گرداند و در اسرار محرم دارد . هر ساعت از وی دروغی روايت می کند و منکری بوی حوالت می شود و انگشت گزيدن دست نگيرد ، و آنکه سر با کسی گويد که در کتمان راز خويش بتمالک و تيقظ مذکور نباشد .
ملک گفت : بدين کار بر تهتک تو دليل گرفتم . گفت:جهل و خفت سه تن بحرکات و سکنات ايشان ظاهر گردد :آنکه مال خود را بدست اجنبی وديعت نهد و ناشناخته را ميان خود و خصم حکم سازد ؛ و آنکه دعوی شجاعت و صبر و کسب مال و تالف دوستان و ضبط اعمال کند و آن را روز جنگ و هنگام نکبت و ميان توانگران و وقت قهر دشمنان و بفرصت استيلا بر پادشاهان برهانی نتواند آورد ، و آنکه گويد «من از آرزوهای جسمانی فارغ ام و اقبال من بر لذت روحانی مقصور است .» و در همه احوال سخره هوا باشد و قبله احکام خشم و شهوت را شناسد .
ملک گفت:می خواهی تا مارا ملک تلقين کنی و کفايت مموه ومزور خود بر مردمان عرض دهی؟ گفت :سه تن بر خود گمان مهارت دارند و هنوز در مقام جهالت باشند :مطربی نوآموز که هرچند کوشد زخمه او باساز و الحان يآران نسازد و نياميزد ، و تمزيج زير و بم ، برابر ، در صعود و نزول نشناسد ، و نقاش بی تجربت که دعوی صورت گری پيوندد و رنگ آميزی نداند ؛ و شوخی بی مايه که در محافل لاف کارگزاری زند و چون در معرض مهمی آيد از زير دستان در چند و چگونه سفته خواهد .
ملک گفت :بناحق کشتی ايران دخت را ، ای بلار! گفت :سه تن بناحق در کارها شرع کنند :آنکه تصلف دروغ بسيار کند ، و فعل و قول را بتحقيق نرساند ، و کاهلی که برخشم قادر نباشد ؛ و پادشاهی که هرکسی را بر عزايم خاصه در کارهای بزرگ اطلاع دهد . ملک گفت:ما از تو ترسانيم . ای بلار! گفت :غلبه هراس بی موجبی بر چهارکس معهود است :آن مرغی خرد که بر شاخ باريک نشسته باشد و می ترسد از آنچه آسمان بر وی افتد ، و از برای دفع آن پای در هوا می دارد ، و کلنگ که هردو پای از برای گرانی جسم خود بر زمين ننهد ، و کرمی که غذای او خاک است و او ترسان از آنچه نماند ، و خفاش که روز بيرون نيايد تا مردمان بجمال او مفتون نگردند و همچون ديگر مرغان اسير دام و محبوس قفص نشود .
ملک گفت :راحت دل و خرمی عيش را پدرود بايد کرد بفقد ايران دخت . گفت :دو تن هميشه از شادکامی بی نصيب باشند :عاقلی که بصحبت جاهلان مبتلا گردد ، و بدخويی که از اخلاق ناپسنديده خود بهيچ تاويل خلاص نيابد .
ملک گفت :مزد از بزه و نيک از بد نمی شناسی ، ای بلار! گفت :چهارکس بدين معانی محيط نگردند :آنکه بدردی دايم و علتی هايل مبتلا باشد و بانديشه ای ديگر نپردازد ، و بنده خائن گناه کار که در مواجهه مخدوم کامگار افتد ؛ و آنکه با دشمن شجاع در کارزار آيد و ذهن او از تمامی کار منقطع شود ؛ و ستم گاری بی باک که در دست ظالمی از خود قوی تر درماند و در انتظار بلاهای بزرگ بنشيند .
ملک گفت :همه نيکيها را گم کردی! گفت :اين وصف چهار تن را زيبا نمايد :آنکه جور و تهور را فضيلت شمرد ؛ و آنکه به رای خويش معجب باشد ؛ و آنکه با دزدان الف گيرد ، و آنکه زود در خشم و دير رضا گرايد .
ملک گفت :بتو واثق نشايد بود ، ای بلار ! گفت :ثقت خردمندان بچهارکس مستحکم نگردد :ماری آشفته ؛ و ددی گرسنه ؛ و پادشاهی بی رحمت ، و حاکمی بی ديانت .
ملک گفت :مخالطت تو بر ما حرام است . گفت :مخالطت چهارچيز متعذر است :مصلح و مفسد و خير و شير ؛ نور و ظلمت ؛ روز و شب .
ملک گفت :اعتماد ما از تو برخاست . گفت :چهارکس را اهليت اعتماد نتواند بود :دزدی مقتحم ؛ حشم ستنبه ؛ فحاش آزرده ؛ اندک عقلی نادان.
ملک گفت :رنج من بدان بی نهايتست که درمان ديگر دردهای من ديدار ايران دخت بودی و درد فراق ايران دخت را شفا نمی بينم .گفت :از جهت پنج نوع زنان غم خوردن مباح است :آنکه اصلی کريم و ذات شريف دارد و جمالی رايق و عفافی شايع ؛ و آنکه دانا وبردبار و مخلص و يکدل باشد ؛ و آنکه در همه ابواب نصيحت برزد و حضور و غيبت جفت بی رعايت نگذارد ؛ و آنکه در نيک و بد و خير و شر موافقت و انقياد را شعار سازد ؛ و آنکه منفعت بسيار در صحبت او مشاهدت افتد .
ملک گفت :اگر کسی ايران دخت را بما بازرساند زيادت از تمنی او را مال دهيم . گفت :مال نزديک چهار تن از جان عزيزتر است :آنکه جنگ برای اجرت کند ؛ و آنکه زير ديوارهای گران برای دانگانه سمج گيرد ؛ و آنکه بازارگانی دريا کند ؛ و آنکه در معادن مزدور ايستد.
ملک گفت :در دل ما از تو جراحتی متمکن شد که برفق چرخ و لطف دهر آن را مرهم نتوان کرد . گفت :عداوت ميان چهارکس بر اين طريق متصور است : گرگ و ميش و ؛ گربه و موش و؛ باز و دراج و ؛ بوم و زاغ.
ملک گفت :بدين ارتکاب ، خدمت همه عمر تباه کردی. گفت :هفت تن بدين عيب موسوم اند :آنکه احسان و مروت خود را بمنت واذيت باطل کند ؛ و پادشاهی که بنده کاهل و دروغ زن را تربيت کند ؛ و مهتری درشت خوی که عقوبت او بر مبرت او بچربد ؛ و مادری مشفق که در تعهد فرزند عاق مبالغت نمايد ؛ و آزاد مردی سخی که بدعهد مکار را بروديعت خويش معتمد پندارد ؛ و آنکه ببد گفت دوستان فخر کند ؛ و آنکه زاهدان را از عقيدت اجلال لازم نشمرد و ظاهر وباطن در حق ايشان يکسان بدارد . ملک گفت :باطل گردانيدی جمال ايران دخت را بکشتن او . گفت :پنج چيز همه اوصاف ستوده را باطل گرداند :خشم حلم مرد را در لباس تهتک عرضه دهد و علم او را در صيغت جهل فرا نمايد ؛ غم عقل را بپوشاند و تن را نزار کند ؛ کارزار دايم در مصافها نفس را بفنا سپارد ؛ گرسنگی و تشنگی جانوران را ناچيز کند .
ملک گفت:ما را با تو پس ازين کاری نماند ، ای بلار!گفت:خردمندان را با شش کس آشنايی نتواند بود :يکی آنکه مشورت با کسی کند که از پيرايه علم عاطل است ؛ و خرد حوصله ای که از کارهای شايگانی تنگ آيد ؛ و دروغ زنی که به رای خود اعجاب نمايد ، و حريصی که مال را برنفس ترجيح نهد ؛ و ضعيفی که سفر دور دست اختيار کند ؛ و خويشتن بينی که استاد و مخدوم سيرت او نپسندد.
گفت :تو ناآزموده به بودی ، ای بلار!گفت :ده تن را بشايد آزموده :يکی شجاع را درجنگ ، و يکی برزگر را در کشاورزی ؛ و مخدوم را در ضجرت ، و بازرگان را در حساب ؛ و دوست را در وقت حاجت و اهل را در ايام نکبت ، زاهد را در احراز ثواب ؛ فاقه زده را در درويشی بصلاح عزيمت ؛ و کسی را که بترک مال و زنان گفت از سر قدرت در خويشتن داری .
چون سخن به اينجا رسيد و اثر تغير در بشره ملک بديد بلار خاموش شد و با خود انديشيد :
وقت است اگر نوبت غم در گذرد .
وقت است که ملک را بديدار ايران دخت شادمان گردانم ، که اشتياق بکمال رسيده است ؛ و نيز عظيم اغماضی فرمود بر چندين ژاژ و سفساف که من ايراد کردم . وانگاه گفت :
زندگانی ملک دراز باد! در روی زمين او را نظيری نمی دانم و در آنچه بما رسيده است از تواريخ نشان نداده است ، و تا آخر عمر عالم هم نخواهد بود ، که با حقارت قدر و خست منزلت خويش بر آن جمله سخن فراخ می راندم و قدم از اندازه خويش بيرون می نهادم ، البته خشمی بر ملک غالب نگشت . ذات بزرگوار او چنان بجمال حلم و سکينت آراسته است و بزينت صبر و وقار متحلی ، و جمال حلم و بسطت علم او بی نهايت و ، جانب عفو او بندگان را ممهد و ، خيرات او جملگی مردمان را شامل ؛ و آثار کم آزاری و رافت او شايع . واگر از گردش چرخ بلايی نازل گردد و از تصرف دهر حادثه ای واقع شود که بعضی نعمتهای آسمانی را منغص گرداند دران هيچ کس ملک را غمناک نتواند ديد ، و جناب او از وصمت جزع و قلق منزه باشد و ، نفس کريم را در همه شدايد رياضت دهد و ، رضا را بقضا از فرايض شناسد ، با آنکه کمال استيلا و استعلا حاصل است و اسباب امکان و مقدرت ، ظاهر تجاوز و اغماض ملکانه در حق بندگان مخلص بر اين سياقت است ، و باز جماعتی که خويشتن در محل لدات دارند اگر اندک نخوتی و تمردی اظهار کنند ، و بتلويح و تصريح چيزی فرانمايند که بمعارضه و موازنه مانند شود ، در تقديم وتعريک ايشان آن مبالغت رود که عزت و هيبت پادشاهی اقتضا کند . و خاص و عام و لشکر و رعيت را از عجز و انقياد آن مشاهدت کند .
گرچرخ فلک خصم تو باشد تو بحجت
با چرخ بکوشی بهمه حال و برآيی
و چون اين قدرت بديدند و سر بخط آوردند در اکرام و انعام فراخور علو همت و فرط سيادت ، آن افراط فرموده می آيد که تاريخ مفاخر جهان و فهرست مآثر ملوک ، بدان آراسته گردد و ذکر آن بر روی روزگار باقی ماند .
با آن کامگاری و اقتدار که تقرير افتاد سخنان بی محابا را که بر لفظ من رفت استماع ارزانی فرمود ، کدام بنده اين عاطفت را شکر تواند گزارد ؟ شمشير بران حاضر و بنده در مقام تبسط ، اقامت رسم سياست را جز حلم و کرم ملک چه حجاب صورت توان کرد؟ و من بنده بگناه خويش اعتراف می آرم و اگر عقوبتی فرمايد محق و مصيب باشد ، که خطايی کرده ام و در امضای فرمان ، تاخير جايز شمرده ام ، و از بيم اين مقام و هول اين خطاب بازانديشيده ، و باز می نمايم که ملکه جهان برجای است .
چندانکه ملک اين کلمه بشنود شادی و نشاط بر وی غالب گشت ، و دلايل فرح و ابتهاج و مخايل مسرت و ارتياح در ناصيه مبارک او ظاهر گشت .
اين منم يافته مقصود و مراد دل خويش
از حوادث شده بيگانه و با دولت ، خويش؟
و پس فرمود که :مانع سخط و حايل سياست آن بود که صدق اخلاص و مناصحت تو می شناختم و می دانستم که در امضای آن مثال ، توقفی کنی و پس از مراجعت و استطاع دران شرعی بپيوندی ، که سهو ايران دخت اگرچه بزرگ بود عذاب آن تااين حد هم نشايست ، و بر تو ای بلار ، در اين مفاوضت تاوان نيست چه می خواستی که قرار عزيمت ما در تقديم و تاخير آن عرض بشناسی و باتقانی تمام قدم در کار نهی ، بدين حزم خرد و حصافت تو آزموده تر گشت و اعتماد بر نيک بندگی و طاعت تو بيفزود و خدمت تو دران موقعی هرچه پسنديده تر يافت و ثمرت آن هرچه مهناتر ارزانی داريم ، و خدمتگار بايد که بزيور وقار و حزم متحلی باشد تا استخدام او متضمن فايده گردد ، و راست گفته اند که :زاحم بعود او دع .
پيش حصار حزم تو کان حصن دولتست
بحر محيط سنگ نيارد بخندقی
اين ساعت ببايد رفت و پرسش ما با فراوان آرزومندی و معذرت بايران دخت رسانيد و گفت :
بی طلعت تو مجلس بی ماه بود گردون
بی قامت تو ميدان ، بی سرو بود بستان
و تعجيل بايد نمود تا زودتر ببايد و بهجت و اعتداد ما که بحيات او تازه گشته است تمام گرداند ، و مانيز از حجره مفارقت بحجله مواصلت خراميم و مثال دهيم تا مجلس خرم بيارايند و بيارند .
زان می که چو آه عاشقان از تف
انگشت کند بر آب زورق را
بلار گفت :صواب همينست و در امضای اين عزيمت تردد نيست .
می کش که غمها می کشد ،
اندوه مردان وی کشد ،
در راه رستم کی کشد
جز رخش بار روستم ؟
پس بيرون آمد و بنزديک ايران دخت رفت و گفت :
روز مبارک ، شد و مراد برآمد
باز چو اقبال روزگار درآمد
و بشارت خلاص و مثال حضور بهم برسانيد.مستوره برفور ساخته و پسيجيده بخدمت ، شتافت و هر دو بهم پيش ملک درآمدند .پس ايران دخت زمين ببوسيد و گفت :شکر پادشاه را بر اين بخشايش که فرمود چگونه توانم گزارد ؟ و اگر بلار بکمال حلم و رافت و فرط کرم و رحمت ملکانه ثقت مستحکم نداشتی هرگز آن تانی و تامل نيارستی کرد . ملک بلار را گفت :بزرگ منتی متوجه گردانيدی ، و من هميشه بمناصحت تو واثق بوده ام لکن امروز زيادت گشت. قوی دل باش که دست تو در مملکت ما گشاده است و فرمان تو بر فرمان برداران نافذ است ، و بر استصواب تو در حل و عقد وصرف و تقرير اعتراضی نخواهد رفت . بلارد گفت : دولت ملک در مزيد بسطت و دوام قدرت دايم و پاينده باد ! بر بندگان تقديم لوازم عبوديت و ادای فرايض طاعت ، واجب است ، وا گر توفيقی يابند بران محمدت چشم ندارند ، با آنکه سوابق کرامات و سوالف عواطف پادشاهانه برخدمت بندگان رجحان پيدا و روشن دارد ، و اگر هزار سال عمر باشد و در طلب رضا و تحری فراغ ، مستغرق گردانند هزار يک آن را شکر نتوانند گزارد . اما حاجت ببنده نوازی ملک آنست که پس ازين در کارها تعجيل نفرمايد تا عواقب آن از ندامت و حسرت مسلم ماند .
ملک گفت اين مناصحت را بسمع قبول اصغا فرموديم و در مستقبل بی تامل و مشاورت و تدبر و استخاره مثالی ندهيم . و صلتی گران ايران دخت را و بلار را ارزانی داشت .
هر دو شرط خدمت بجای آوردند و در معنی کشتن آن طايفه از براهمه که خوابها را بران نمط تعبير کرده بودن بران رای قرار دادند ، و ملک مثالی داد تاايشان رانکال کردند ، و بعضی را بردار کشيدند . و کار ايدون حکيم را حاضر خواست و بمواهب خطير مستغنی گردانيد ، و مثال داد تا براهمه را بران حال بدو نمودند ، گفت :جزای خائنان و سزای غادران اينست .روی بپادشاه آورد و آفرينها کرد و بر لفظ راند :
رضا ندادی جز صبح در جهان نمام
رها نکردی جز مشک بر زمين غماز
او برفت . ملک بلار را فرمودکه :باز بايد گشت و آسايشی داد تا ماهم بمجلس انس خراميم ، که راست نيايد چنين.
در جهان شاهدی و ما فارغ
در قدح جرعه ای و ما هشيار
خيز تا زاب روی بنشانيم
باد اين خاک ، توده غدار
ترک تازی کنيم و برشکنيم
نفس ، زنگی مزاج را بازار
اينست داستان فضيلت حلم و ترجيح آن برديگر اخلاق ملوک و عادات پادشاهان ، بر خردمندان پوشيده نماند که فايده بيان اين مثال اعتبار خوانندگان و انتباه مستعمان است . و هر که بعنايت ازلی مخصوص گشت نمودار او تجارب متقدمان و اشارت حکيمان باشد و بنای کارهای حال و استقبال و مصالح امروز و فردا بر قاعده حکمت و بنلاد حصافت نهد .
والله الموفق لما ينفع فی العاجل و الآجل.


باب الصائغ و السياح
رای گفت :شنودم مثل حلم و تفضيل آن بر ديگر محاسن اخلاق ملوک و مناقب عادات جهان داران . اکنون بازگويد داستان ملوک در معنی اصطناع بخدمتگاران و ترجيح جانب صواب در استخدام ايشان ، تا مقرر گردد که کدام طايفه قدر تربيت نيکوتر شناسند و شکر آن بسزاتر گزارند . برهمن جواب داد که :
ان الصنيعة لاتکون صنيعة
و قوی تر رکنی در اين معنی شناختن موضع اصطناع و محل اصطفاست ، چه پادشاه بايد که صنايع خود را به انواع امتحان بر سنگ زند و عيار رای و رويت و اخلاص و مناصحت هر يک معلوم گرداند ؛ و معول دران تصون و عفاف و تورع و صلاح را داند ، که مايه خدمت ملوک سداد است ، و عمده سداد خدای ترسی و ديانت ، و آدمی را هيچ فضيلت ازان قوی تر نيست، که پيغمبر صلی الله عليه و سلم :کلکم بنو آدم طف الصاع بالصاع ، ليس لاحد علی احد فضل الا بالتقوی .
و صفت ورع آنگاه جمال گيرد که اسلاف بنزاهت و تعفف مذکور باشند و بصيانت و تقشف مشهور ؛ و هرگاه که سلف را اين شرف حاصل آمد و صحت انتمای خلف بديشان از وجه عفت والده ثابت گشت ، و هنر ذات و محاسن صفات ، اين مفاخر را بيار است .استحقاق سعادت و استقلال ترشيح و تربيت روشن شود . و اگر در اين شرايط شبهتی ثابت شود البته نشايد که در معرض محرميت افتد ، و در اسرار ملک مجال مداخلت يابد ، که ازان خللها زايد و اثر آن بمدت پيدا آمد ، و مضرت بسيار بهروقت در راه باشد و بهيچ تاويل منفعتی صورت نبندد .
جگرت گر زآتش است کباب
تا زماهی نگر نجويی آب
و چون در اين طريق که اصل و عمده است احتياطی بليغ رفت صدق خدمتگار واحتراز او از تحريف و تزويز و تفاوت و تناقض بايد که هم تقرير پذيرد ، و راستی و امانت در قول و فعل بتحقيق پيوندد ، چه وصمت دروغ عظيم است و نزديکان پادشاه را تحرز و تجنب ازان لازم و فريضه باشد . و اگر کسی رااين فضيلت فراهم آيد تا به حق گزاری و وفاداری شهرتی تمام نيابد و اخلاص او در حق ديگران آزموده نشود ثقت پادشاهان با حزم و هرگز بدو مستحکم نگردد ، که سست بروت دون همت قدر انعام و کرامت بواجبی نداند و بهرجانب که باران بيند پوستين بگرداند ، و کافی خردمند و داهی هنرمند جان دادن از اين سمت کريه دوستر دارد .

التفات رای پادشاهان آن نيکوتر که بمحاسن ذات چاکران افتد نه بتجمل و استظهار و تمول بسيار . چه تجمل خدمتگذار بنزديک پادشاه عقل و کياست واستظهار علم و کفايت ؛ والذين العلم درجات.و اسباب ظاهر در چشم اصحاب بصيرت و دل ارباب بصارت وزنی نيارد .
زن مرد نگردد بنکو بستن دستار.
و در بعضی از طباع اين باشد که نزديکان تخت را بکارام و اعزاز و مخصوص بايد گردانيد و مرد ا زخاندانهای قديم طلبيد ونهمت باختيار اشراف و مهتران مصروف داشت . اين همه گفتند ، اما عاقلان دانند که خاندان مرد خرد و دانش است و شرف او کوتاه دستی و پرهيزگاری .و شريف و گزيده آن کس تواند بود که پادشاه وقت و خسرو زمانه او را برگزيند و مشرف گرداند . قال بعض اللموک الاکابر :نحن الزمان ، من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتضع.و از عادات روزگار مالش اکابر و پرورش راذل ، معهود است ، و هيچ زيرک آن را محال و مستنکر نشمرد ، و هرگاه که لئيمی در معرض وجاهت افتساد نکبت کريمی توقع بايد کرد .
و ملوک را آن نيز اين همت باشد که پروردگار خود را کار فرمايند و اعتماد بر ابنای دولت خويش مقصور دارند ، و آن هم از فايده ای خالی نيست ، که چون خدمتگزار از حقارت ذات خويش باز انديشد شکر ايثار و اختيار لازم تر شناسد ، زيرا که در يافتن آن تربيت ، خود را دالتی صورت نتواند کرد . اما اين باب آنگاه ممکن تواند بود که عفاف موروث و مکتسب جمع باشد و حليت فضل و براعت حاصل ، چه بی اين مقدمات نه نام نيک بندگی درست آيد و نه لباس حق گزاری چست .
و چون کسی بدين اوصاف پسنديده متحلی بود و از بوته امتحان بدين نسق که تقرير افتاد مخلص بيرون آمد و اهليـت درجات از همه وجوه محقق گشت در تربيت هم نگاه بايد داشت ، و بآهستگی در مراتب ترشيح و مدارج تقريب برمی کشيد ، تا در چشمها درايد و حرمت او بمدت ، در دلها جای گيرد ، و بيک تگ بطوس نرود ، که بگسلد و طاعنان مجال وقيعت يابند .
و پوشيده نماند که اگر طبيب بنظر اول بيمای را علاج فرمايد زود کالبد بپردازد ، و همانا که بشريت دوم حاجت نيفتد ؛ لکن طبيب حاذق آنست که از حال ناتوان و مدت بيماری و کيفيت علت استکشافی کند و نبض بنگرد و دليل بخواهد ، و پس از وقوف برکليات و جزويات مرض در معالجت شرع پيوندد ، و دران ترتيب نگاه دارد و از تفاوت هر روز بر حسب تراجع و تزايد ناتوانی غافل نباشد ، تا يمن نفس او ظاهر گردد و شفا و صحت روی نمايد .
و در جمله بر پادشاه تعرف حال خدمتگزاران و شناخت اندازه کفايت هر يک فرض است ، تا بربديهه بر کسی اعتماد فرموده نشود ، که موجب حسرت و ندامت گردد.و از نظاير اين تشبيب حکايت آن مرد زرگر است ، رای گفت : چگونه است آن ؟ گفت:
آورده اند که جماعتی از صيادان در بيابانی از برای دد ، چاهی فروبردند ، ببری و بوزنه ای و ماری دران افتادند . و بر اثر ايشان زرگری هم بدان مضبوط گشت ؛ و ايشان از رنج خود بايذای او نرسيدند .و روزها بر آن قرار بماندند تا يکروز سياحی بريشان گذشت و آن حال مشاهدت کرد و با خود گفت :اين مرد را از اين محنت خلاصی طلبم و ثواب آن ذخيره آخرت گردانم . رشته فرو گذاشت ، بوزنه دران آويخت ، بار ديگر مار مسابقت کرد ، بار سوم ببر . چون هرسه بهامون رسيدند او را گفتند :ترا بر هريک از ما نعمتی تمام متوجه شد . در اين وقت ، مجازات ميسر نمی گردد-بوزنه گفت:وطن من در کوهست پيوسته شهر بوراخور ؛ و ببر گفت :در آن حوالی بيشه ای است ، من آنجا باشم ؛ و مار گفت :من درباره آن شهر خانه دارم -اگر آنجا گذری افتد و توفيق مساعدت نمايد بقدر امکان عذر اين احسان بخواهيم ، و حالی نصيحتی د اريم :آن مرد را بيرون ميار ، که آدمی بدعهد باشد و پاداش نيکی بدی لازم پندارد ، بجمال ظاهر ايشان فريفته نبايد شد ، که قبح باطن بران راجع است .
خوب رويان زشت پيوندند
همه گريان کنان خوش خندند
علی الخصوص اين مرد ، که روزها با ما رفيق بود ، اخلاق او را شناختيم ؛ البته مرد وفا نيست و هراينه روزی پشيمان گردی.قول ايشان باور نداشت و نصيحت ايشان را بسمع قبول استماع نيآورد.
و کم آمر بالرشد غير مطاع.
رشته فروگذاشت تا زرگر بسر جاه آمد . سياح را خدمتها کرد و عذرها خواست و وصايت نمود که وقتی بروگذرد و او را بطلبد ، تا خدمتی ومکافاتی واجب دارد . بر اين ملاطفت يک ديگر وداع کردند ، و هرکس بجانبی رفت . يکچندی بود ، سياح را بدان شهر گذر افتاد.بوزنه او را در راه بديد تبصبصی و تواضعی تمام آورد و گفت :بوزنگان را محلی نباشد و از من خدمتی نيايد ، اما ساعتی توقف کن تا قدری ميوه آرم . و برفور بازگشت و ميوه بسيار آورد . سياح بقدر حاجت بخورد و روان شد . از دور نظر بر ببر افگند ، بترسيد ، خواست که تحرزی نمايد . گفت :ايمن باش ، که اگر خدمت ما ترا فراموش شده ست ما را حق نعمت تو ياد است هنوز.
پيش آمد و در تقرير شکر و عذر افراط نمود و گفت :يک لحظه آمدن مرا انتظار واجب بين . سياح توقفی کرد و ببر در باغی رفت و دختر امير را بکشت وپيرايه او بنزديک سياح آورد .سياح آن برداشت و ملاطفت او را بمعذرت مقابله کرد و روی بشهر آورد . در اين ميان از آن زرگر ياد کرد و گفت :در بهايم اين حسن عهد بود و معرفت ايشان چندين ثمرت داد ، اگر او از وصول من خبر ياود ابواب تلطف و تکلف لازم شمرد ، و بقدوم من اهتزازی تمام نمايد و بمعونت و ارشاد و مظاهرت او اين پيرايه بنرخی نيک خرج شود .
در جمله ، چندانکه بشهر رسيد او را طلب کرد . چون بدو رسيد زرگر استبشاری تمام فرمود و او را باعزاز وا جلال فرود آورد ، و ساعتی غم و شادی گفتند و از مجاری احوال يک ديگر استعلامی کردند . در اثنای مفاوضت سياح ذکر پيرايه بازگردانيد وعين آن بدو نمود . تازگی کرد و گفت :انا ابن بجدتها ، کار من است ، بيک لحظه دل ازين فارغ گردانم.
و آن بی مروت خدمت دختر امير بودی، پيرايه را بشناخت ، با خود گفت :فرصتی يافتم ، اگر اهمال ورزم و آن را ضايع کنم از فوايد حزم و حذاقت و منافع عقل و کياست بی بهره گردم ، وپس ازان بسی باد پيمايم ودر گرد آن نرسم . عزيمت بر اين غدر قرار داد وبدرگاه رفت و خبر داد که :کشنده دختر را با پيرايه بگرفته ام حاضر کرده . بيچاره چون مزاج کار بشناخت زرگر را گفت:
کشتی مرا بدوستی و کس نکشته بود
زين زارتر کسی ، را هرگز بدشمنی
ملک گمان برد که او گناه کار است ، و جواهر مصداق آن آمد ؛ بفرمود تا او را گرد شهر بگردانند وبرکشند .در اثنای اين حال آن مار که ذکر او در تشبيب بيامده ست او را بديد ، بشناخت و در حرس بنزديک او رفت ، و چون صورت واقعه بشنود رنجور شد و گفت :ترا گفته بوديم که «آدمی بدگوهر و بی وفا باشد و مکافات نيکی بدی پندارد و مقابله احسان به اساءت لازم شمرد قال عليه السلام :اتق شر من احسنت اليه عند من لا اصل له.و هرکه از لئيم بی اصل و خسيس بی عقل مردی چشم دارد و در دفع حوادث بدو استعانتی کند همچنان باشد که آن عربی گفته است «مثقل استعان بذقنه.»
من اين محنت را درمانی انديشيده ام و پسر امير را زخمی زده ام ، و همه شهر در معالجت آن عاجز آمده اند .اين گياه را نگاه دار، اگر با تو مشاورتی رود ، پس ازانکه کيفيت حادثه خويش مقرر گردانيده باشی بدو ده تا بخورد و شفا يابد . مگر بدين حيلت خلاص و نجات دست دهد ، که آن وجهی ديگر نمی شناسم . سياح عذرها خواست و گفت :خطا کردم در آنچه در راز خود ناجوانمردی را محرم داشتم .
مار جواب داد که :از سر معذرت درگذر ، که مکارم تو سابق است و سوابق تو راجح .
پس بر بالايی شد و آواز داد که همه اهل گوشک بشنودند و کس او را نديد که :«داوری مارگزيده نزديک سياح محبوس است». زود او را آنجا آوردند و پيش امير بردند .نخست حال خود بازنمود ، وانگاه پسر را علاج کرد و اثر صحبت پديد آمد و براءت ساحت و نزاهت جانب او از آن حوالت رای امير را معلوم شد . صلتی گران فرمود و مثال داد تا بعوض او زرگر را بردار کردند .
و حد دروغ در آن زمانه آن بودی که اگر نمامی کسی را در بلايی افگندی چون افترای او اندران ظاهر گشتی همان عقوبت که متهم مظلوم را خواستندی کرد در حق آن کذاب لئيم تقديم افتادی.
و نيکوکاری هرگز ضايع نشود و جزای بدکرداران بهيچ تاويل در توقف نماند . و عاقل بايد که از ايذا و ظلم بپرهيزد و اسباب مقام دنيا و توشه آخرت بصلاح و کم آزاری بسازد .
اينست مثل پادشاهان ، در اختيار صنايع و تعرف حال اتباع و تحرز از آنچه بر بديهه اعتمادی فرمايند ، که بر اين جمله ازان خللها زايد . والله يعصمنا و جميع المسلمين علما يوردنا شرائع الهلکة و الشقاء بمنه و رحمته.


باب ابن الملک و اصحابه
رای گفت :شنودم مثل اصطناع ملوک و احتياط واجب ديدن در آنچه تا بدگوهر نادان را استيلا نيفتد ، که قدر تربيت نداند و شکر اصطناع نگزارد . اکنون بازگويد که چون کريم عاقل و زيرک واقف بسته بند بلا و خسته زخم عنا می باشد .و لئيم غافل و ابله جاهل در ظل نعمت و پناه غبطت روزگار می گذارد ، نه اين را عقل و کياست دست گيرد و نه آن را حماقت و جهل درآرد .
زنحسش منزوی مانده دو صد دانا بيک منزل
ز دورش مقتدا گشته دوصد ابله بيک برزن
پس وجه حيلت در جذب منفعت و دفع مضرت چيست؟
برهمن جواب داد که :عقل عمده سعادت و مفتاح نهمت است و هرکه بدان فضيلت متحلی بود و جمال حلم و ثبات بدان پيوست سزاوار دولت و شايان عز و رفعت گشت . اما ثمرات آن بتقدير ازلی متعلق است . و پادشاه زاده ای بر در منظور نبشته بود که «اصل سعادت قضای آسمانی است و کلی اسباب و وسايل ضايع و باطل است »؛ و آن سخن را داستانی گويند . رای پرسيد که :چگونه است آن ؟ گفت :
آورده اند که چهار کس در راهی يک جا افتادند :اول پادشاه زاده ای که آثار طهارت عرق و شرف منصب در حرکات و سکنات وی ظاهر بود و علامات اقبال و امارات دولت عرق و شرف منصب در حرکات و سکنات وی ظاهر بود و علامات اقبال و امارات دولت در افعال و اخلاق وی واضح ، و استحقاق وی منزلت مملکت و رتبت سلطنت را معلوم عالمی در يک قبا و لشکری در يک بدن.
دوم توانگر بچه ای نوخط که حوربهشت پيش جمالش سجده بردی و شير سوار فلک پيش رخسارش پيشاده شدی ، طراوتی با لطافت ، لباقتی بی نهايت .
من غلام آن خط مشکين که گويی مورچه
پای مشک آلود بر برگ گل و نسرين نهاد
و سوم بازرگان بچه ای هشيار کاردان وافر حزم کامل خرد صايب رای ثاقب فکرت .
و چهارم برزيگر بچه ای توانا ، با زور ، و در ابواب زراعت ، بصارتی شامل و در اصناف حرائت هدايتی تمام ، در عمارت دستی چون ابر نيسان مبارک و در کسب قدمی مانند کوه ثهلان ثابت .
و همگنان در رنج غربت افتاده و فاقه و محنت ديده . روزی بر لفظ ملک زاده رفت که کارهای اين سری بمقادير آن سری منوط است و بکوشش و جهد آدمی تفاوتی بيشتر ممکن نشود ، و آن لوی تر که خردمند در طلب آن خوض ننمايد و نفس خطير و عمر عزيز را فدای مرداری بسيار خصم نگرداند .
چه بحرص مردم ، در روزی زيادت و نقصان صورت نبندد .
شريف زاده گفت :جمال شرطی معتبر و سببی موکد است ادراک سعادت را و حصول عز و نعمت را ؛ و امانی جز بدان دالت تيسير نپذيرد . پسر بازرگان گفت :منافع رای راست و فوايد تدبير درست بر همه اسباب ، سابق است ، و هرکرا پای در سنگ آيد انتعاش او جز بنتايج عقل در امکان نيايد .برزگر گفت :والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا ، برکات کسب و ميامن مجاهدت ، مردم را در معرض دوستکامی و مسرت آرد و بشادکامی و بهجت آراسته گرداند و هرکه عزيمت بر طلب چيزی مصمم گردانيد هراينه برسد .
چون بشهر منظور نزديک رسيدند بطرفی برای آسايش توقف کردند و برزگر بچه را گفتند :اطری فانک ناعلة ، ما همه از کار بمانده ايم و از ثمره اجتهاد تو نصيبی طمع می داريم ، تدبير قوت ما بکن تا فردا که ماندگی ما گم شده باشد ما نيز بنوبت گرد کسی برآييم . سوی قصبه رفت و پرسيد که :در اين شهر کدام کار بهتر رود ؟ گفتند :هيزم را عزتی است . در حال بکوه رفت و پشت واره ای بست و بشهر رسانيد و بفروخت و طعام خريد ، و بر در شهر بنبشت که «ثمرت اجتهاد يک روزه قوت چهار کس است .»
ديگر روز شريف زاده را گفتند :که امروز بجمال خويش کسی انديش که ما را فراغی باشد . انديشيد که :اگر بی غرض بازگردم ياران ضايع مانند . در اين فکرت بشهر درآمد ، رنجور و متاسف پشت بدرختی بازنهاد. ناگهان زن توانگری بر وی گذشت و او را بديد ، مفتون گشت و گفت :ما هذا بشرا ان هذا الا ملک کريم . و کنيزک را گفت :تدبيری انديش .
نگارخانه چينست و ناف آهو چين
درون چين دوزلف و برون چين قباش
کنيزک بنزديک او آمد و گفت : کدبانو می گويد که :
وقف الهوی بی حيث انت فليس لی .
اگر بجمال خود ساعتی ميزبانی کنی من عمر جاويد يابم و ترا زيان ندارد . جواب داد :فرمان بردارم ، هيچ عذری نيست .در جمله برخاست و بخانه او رفت .
اندر برم و بريزم ای طرفه ری
درخانه ترا و در قدح پيش تو می
بيرون کشم و پاک کنم اندر پی
از پای تو موزه وز بناگوش تو خری
و روزی در راحت و نعمت بگذرانيد ، و بوقت بازگشتن پانصد درم صلتی يافت ، برگ ياران بساخت و بر در شهر بنبشت که «قيمت يک روزه جمال پانصد درم است .» ديگر روز بازرگان بچه را گفتند :امروز مامهمان عقل و کياست تو خواهيم بود . خواست که بشهر رود ، در آن نزديکی کشتی مشحون به انواع نفايس بکران آب رسيده بود ، اما اهل شهر در خريدن آن توقفی می کردند تا کسادی پذيرد .او تمامی آن برخود غلا کرد ، و هم در روز بنقد بفروخت و صدهزار درم سود برداشت . اسباب ياران بساخت و بر در شهر بنبشت که «حاصل يک روزه خرد صدهزار درم است .»
ديگر روز پادشاه زاده را گفتند که :اگر توکل ترا ثمرتی است تيمار ما ببايد داشت . او در اين فکرت روی بشهر آورد . از قضا را امير آن شهر را وفات رسيده بود ، و مردم شهر بتعزيت مشغول بودند . او بر سبيل نظاره بسرای ملک رفت و بطرفی بنشست . چون در جزع با ديگران موافقت نمی نمود دربان او را جفاها گفت . چون جنازه بيرون بردند و سرای خالی ماند او همانجا باز آمد بيستاد . کرت ديگر نظر دربان برملک زاده افتاد در سفاهت بيفزود و او را ببرد و حبس کرد .
ديگر روز اعيان آن شهر فراهم آمدند تاکار امارت بر کسی قرار دهند ، که ملک ايشان را وارثی نبود. در اين مفاوضت خوضی می داشتند ، دربان ايشان را گفت :اين کار مستورتر گزاريد ، که من جاسوسی گرفته ام ، تا از مجادله شما وقوفی نيابد ؛ و حکايت ملک زاده و جفاهای خويش همه باز راند . صواب ديدند که او را بخوانند و از حال او استکشافی کنند . کس رفت و ملک زاده را از حبس بيرون آورد . پرسيدند که :موجب قدوم چه بوده است و منشاء و مولد کدام شهر است ؟ جواب نيکو و بوجه گفت و از نسب خويش ايشان را اعلام داد و مقرر گردانيد که :چون پدر از ملک دنيا بنعيم آخرت انتقال کرد و برادر بر ملک مستولی شد من برای صيانت ذات بترک شهر و وطن بگفتم و از نزاع بی فايده احتراز لازم شمردم ، و با خود گفتم :اذا نزل بک الشر فاقعد.
ظايفه ای از بازرگانان او را بشناختند . حال بزرگی خاندان و بسطت ملک اسلاف او باز گفتند .اعيان شهر را حضور او موافق نمود و گفتند :شايسته امارت اين خطه اوست ، چه ذات شريف و عرق کريم دارد ، و بی شک در ابواب عدل و عاطفت اقتدا و تقيل بسلف خويش فرمايد ، و رسوم ستوده و آثار پسنديده ايشان تازه و زنده گرداند . در حال بيعت کردند و ملکی بدين سان آسان بدست او افتاد ، و توکل وی ثمرتی بدين بزرگی حاصل آورد .
و هرکه در مقام توکل ثبات قدم ورزد و آن را بصدق نيت قرين گرداند ثمرات آن در دين و دنيا هرچه مهناتر بيابد .
و در آن شهر سنتی بود که ملوک روز اول بر پيل سپيد گرد شهر برآمدندی .او همان سنت نگاه داشت ؛ چون بدروازه رسيد و خطوط ياران بديد بفرمود تا پيوسته آن بنبشتند که «اجتهاد و جمال و عقل آنگاه بثمرت دهد که قضای آسمانی آن را موافقت نمايد ، و عبرت همه جهان يک روزه جال من تمامست .»
پس بسرای ملک باز آمد و بر تخت ملک بنشست و ملک بر وی قرار گرفت . و ياران را بخواند ، و صاحب عقل را با وزرا شريک گردانيد ؛ و صاحب جمال را صلتی گران فرمود و مثال داد که :از اين ديار ببايد رفت تا زنان بتو مفتون نگردند و ازان فسادی نزايد . وانگاه علما و بزرگان حضرت را حاضر خواست و گفت :در ميان شما بسيار کس بعقل و شجاعت و هنر و کفايت بر من راجح است اما ملک بعنايت ازلی و مساعدت روزگار توان يافت ؛ و هم راهان من در کسب می کوشيدند و هرکس را دست آويزی حاصل بود ، من نه بر کسب و دانش خويش اعتماد می داشتم و نه بمعونت و مظاهرت کسی استظهاری فرامی نمودم . و از آن تاريخ که برادرم از مملکت موروث براند هرگز اين درجت چشم نداشتم . و نيکو گفته اند که :
برعکس شود هرچه بغايت برسيد
شادی کن چون غم بنهايت برسيد
از ميان حاضران مردی سياح برخاست و گفت :آنچه برلفظ ملک می رود سخنی سخته است بشاهين خرد و تجربت وذکا و فطنت ، و هيچ اهليت جهان داری را چون علم و حکمت نيست ؛ و استحقاق پادشاه بدين اشارت چون افتاب ، جهان داری را چون علم و حکمت نيست ؛ و استحقاق پادشاه بدين اشارت چون آفتاب تابان گشت ، و بر جهان آفرين خود موضع ترشيح و استقلال پوشيده نماند . الله اعلم حيث يجعل رسالته . و سعادت اهل اين ناحيت ترا بدين منزلت رسانيد ونور عدل و ظل رافت تو بريشان گسترد .چون او فارغ شد ديگری برخاست و گتف :فصل در توقف خواهم داشت و بر اين بيت اقتصار نمود :
يگانه عالمی شاها ، چه گويم بيش ازين ؟ زيرا
همان آبست اگر کوبی هزاران بار در هاون
اگر فرمان باشد سرگذشتی بازگويم که بشگفتی پيوندد. مثال داد :بيار تا چه داری.
گفت :
من در خدمت يکی از بزرگان بودم . چون بی وفايی دنيا بشناختم و بدانستم که اين عروس زال بسيار شاهان جوان را خورد و بسی عاشقان سرانداز از پای درآورد با خود گفتم :ای ابله ، تو دل در کسی می بندی که دست رد بر سينه هزار پادشاه کامگار و شهريار جبار نهاده ست ، خويشتن را درياب ، که وقت تنگ است و عمر کوتاه و راه دراز در پيش .نفس من بدين موعظت انتباهی يافت و بنشاط و رغبت روی بکار آخرت آورد .
روزی در بازاری می گذشتم صيادی جفتی طوطی می گردانيد ؛ خواستم که از برای نجات آخرت ايشان را از بند برهانم . صياد بدو درم بها کرد و من در ملک همان داشتم .متردد بماندم ، چه از دل مخرج دوگانه رخصت نمی يافتم و خاطر بدان مرغان نگران بود ؛ آخر توکل کردم و بخريدم وايشان را از شهر بيرون آوردم و در بيشه بگذاشتم.چندانکه بر بالای درختی بنشستند مرا آواز دادند و عذرها خواستند و گفتند :حالی دست ما بمجازاتی نیم رسد ، اما در زبر اين درخت گنجی است ، زمين بشکاف و بردار . گفتم :ای عجب ، گنج در زير زمين می بتوانيد ديد ، واز مکر صياد غافل بوديد ! جواب دادند که :چون قضا نازل گشت بحيلت آن را دفع نتوان کرد ؛ که از عاقل بصيرت بربايد و از غافل بصر بستاند ، تا نفاذ حکم در ضمن آن حاصل آيد . من زمين بشکافتم و گنج د ضبط آورد . و باز می نمايم تا مثال دهد که بخزانه آرند ، و اگر رای اقتضا کند مرا ازان نصيبی کند . ملک گفت:تخم نيکی تو پراگنده ای ريع آن ترا باشد ، مزاحمت شرط نيست .
چون برهمن بدينجا رسيد واين فصول بپرداخت رای خاموش ايستاد و بيش سوال نکرد . برهمن گفت :آنچه در وسع و امکان بود در جواب و سوال با ملک تقديم نمودم و شرط خدمت اندران بجای آوردم .اميدوار يک کرامت باشم ، که ملک خاطر را در اين ابواب کار فرمايد که محاسن فکرت و حکمت جمال دهد ؛ و فايده تجارب تنبيه است . و بدين کتاب فضيلت رای و رويت ملکانه بر پادشاهان گذشته ظاهر گشت ، و در عمر ملک هزار سال بيفزود ، و فرط خرد و کمال دانش او جهانيان را معلوم شد ، و ذکر ملک و دولت او بر روی روزگار باقی ماند و بهمه اقاليم عالم و آفاق گيتی برسيد . وگفت :
تا کمر صحبت ميان طلبد
کمر ملک بر ميان تو باد


خاتمه مترجم
اگر بدين کتاب دابشليم را ، که عرصه ملک او حصنی دو سه ويران و جنگلی پنج شش پرخار بوده ست - بندگان اين دولت را که پاينده باد اضعاف آن ملک هست - ذکری باقی توانست شد که بر امتداد روزگار مدروس نمی گردد ، و در امتها و ملتها تازه و زنده می ماند ، چون ديباجه آن بفر و جمال القاب ميمون و زيب و بهای نام مبارک خداوند ،
فخر الملوک وارث سلطان نامدار
بهرامشاه قبله شاهان نامور
شاهی کزوست دوده محمود را شرف
شاهی کزوست گوهر مسعود را خطر
مزين گشت و شمتی از مناقب ذات بی همال - که غرت محاسن ايام است و واسطه قلاده روزگار- در تشبيب آن تقرير افتاد ؛ و نبذی از آثار رای و شمشير پادشاهانه ، که مفاخر دين و دولت بدان آراسته گشته است و فضايل ملک و ملت بجمال آن کمال پذيرفته ، در ضمن آن ايراد کرده آمد ، و رمزی از مآثر خاندان بزرگ شاهنشاهی و مساعی حميده خداوندان ، ملوک اسلاف انارالله براهينهم که گردن و گوش فلک سبک سير بطوق منت و خدمت عبوديت ايشان گران بار است ، و صدر و منکب زمانه بردای احسان و وشاح انعام ايشان متحلی -بدان مقرون گردانيده شد ؛ توان دانست که رغبت مردمان در مطالعت اين کتاب چگونه صادق گردد ، و بسبب قبولی که از مجلس عالی ، ضاعف الله اشراقه ، آن را ارزانی داشته است جهانيان را از چه نوع اقبالها باشد و ذکر آن بتبع اسم و دولت قاهره ، لاقالت ثابتة الارکان ، سمت تخليد و تابيد يابد و تا آخر عمر (عالم )هر روز زيادت نظام و طراوت پذيرد ، و البته دور چرخ و قصد دهر تيرگی را بصفوت آن راه ندهد .
واگر بيدپای برهمن بدانستی که تصنيف او اين شرف خواهد يافت بدان بسی تعزز و مباهات نمودی ، و در تمنی آن روزگار گذاشتی که اين سعادت را دريابد و اين تشرف و تفاخر خود را حاصل آرد ، و چون ادراک اين مراد دست ندادی معذرت در اين عبارت کردی که بونواس کرده است :
اگر بنام کسی گفت بايدم شعری
بپيش طبع تو باشی همه بهانه من
و بحمدالله و منه ذکر معالی اين دولت ، ثبتهاالله ، شايع است و مستفيض ، و اسم آن ساير و منتشر، و ديوانهای مداحان بدان ناطق ، و تواريخ بندگان متقدم بر تفصيل آن مشتمل ، و بر خصوص خواجه بوالفضل بيهقی ، رحمة الله ، در آن باب خدمتی پسنديده کرده ست و يادگاری نفيس گذاشته ؛ و فقيه بوالقاسم نيسابوری ، رحمه الله ، تاريخ نوبت همايون شاهنشاهی ، مدها الله ، پرداخته است و دران براندازه وقوف خويش ، نه فراخور مآثر پادشاهانه ، قدمی گزارده ، و ديگر بندگان بنظم و نثر آنچه ممکن شده است بجای آورده اند و دران برقضيت اخلاص خود مبالغتها نموده ؛ اما آن کتب هواخواهان مخلص و بندگان يک دل خوانند ، و اين مجموع بنزديک دوست ودشمن و مسلمان و مشرک و معاهد و ذمی مقبول باشد ؛ و تا زبان پارسی ميان مردمان متداول است بهيچ تاويل مهجور نگردد ، و بتقلب احوال و تجدد حوادث دران نقصانی و تفاوتی صورت نبندد ، چه در اصل وضع کان حکمت و گنج حصافت است ، و بدين لباس زيبا که بنده دران پوشانيد جمالی گرفت که عالميان را بخود مفتون گرداند و در مدتی اندک اقاليم روی زمين بگيرد .
و اين اشارت صبغت تصلف دارد ، لکن چون تاملی رود و برديگر کتب فارسی که اعيان و اکابر اين حضرت عاليه ، مد الله ظلالها و بسط جلالها ، کرده اند مقابله فرموده آيد شناخته گردد که اين ترجمه چگونه پرداخته آمده است و در انواع سخن قدرت تا چه حد بوده است .
و اگر اين بنده يک کتاب ، از تازی بپارسی برد بدان تسوفی نمی جويد ، چه ذکر براعت او ازان سايرتر است که بدين معانی حاجت افتد ، و خاص و عام را مواظبت او بر استفادت و تعلم مقرر گشته است ، و کمال همت او در فراهم آوردن اسباب سعادت و اکتساب انواع هنر معلوم شده .
زمانه ندارد زمن به پسر
نهانم چه دارد چو بد دختری ؟
در جمله اين بنده و بنده زاده را شرفی بزرگ حاصل آمد و ذکر آن بر روی روزگار مخلد گشت ، و فرط اخلاص در نيک بندگی او جهانيان را روشن شد . ايزد تعالی خداوند عالم را در دين و دنيا بنهايت همت برساناد ، و تمامی بلاد شرق و غرب را بسايه رايت منصور و ظل چتر ميمون شاهنشاهی منور گرداناد ، و تشنگان اميد را در آفاق جهان که منتظر احسان و عاطفت ملکانه بمانده اند از جام عدل و رافت سيراب کناد ،
انه القادر عليه و المتطول به .والحمدلله رب العالمين والصلوة علی رسوله محمد و آله اجمعين و فرغ من انتساخه محمود بن عثمان بن ابی نصر الطبری غفر الله له و لوالديه ولجميع المومنين و لمن قال آمين ضحوة يوم الخميس لثلاث ليال بقين من المحرم سنة احدی و خمسين و خمس مائة.


پايان.