|
ز بيگانه قيصر به پرداخـت جاي
|
|
پر انديشه بنشست با رهنـماي
|
|
به موبد چنين گفت کاي دادخواه
|
|
ز گيتي گرفتـسـت ما را پـناه
|
|
بـسازيم تا او بـنيرو شود
|
|
وزان کـهـتر بد بيآهوشود
|
|
به قيصر چنين گفت پس رهنماي
|
|
کـه از فيلـسوفان پاکيزه راي
|
|
بـبايد تـني چـند بيداردل
|
|
کـه بـندند با ما بدين کار دل
|
|
فرسـتاد کـس قيصر نامدار
|
|
برفـتـند زان فيلـسوفان چهار
|
|
جوانان و پيران رومي نژاد
|
|
سخـنـهاي ديرينـه کردند ياد
|
|
کـه ما تا سکندر بشد زين جهان
|
|
ز ايرانيانيم خـسـتـه نـهان
|
|
ز بـس غارت و جنگ و آويختـن
|
|
هـمان بيگنه خيره خون ريختن
|
|
کـنون پاک يزدان ز کردار بد
|
|
بـه پيش اندر آوردشان کار بد
|
|
يکي خامـشي برگزين از ميان
|
|
چوشد کندرو بخـت ساسانيان
|
|
اگر خـسرو آن خسرواني کـلاه
|
|
بدسـت آورد سر بر آرد بـماه
|
|
هـم اندر زمان باژ خواهد ز روم
|
|
بـپا اندر آرد هـمـه مرز وبوم
|
|
گرين درخورد با خرد ياد دار
|
|
سـخـنـهاي ايرانيان باد دار
|
|
ازيشان چوبشنيد قيصر سخـن
|
|
يکي ديگر انديشه افگـند بـن
|
|
سواري فرسـتاد نزديک شاه
|
|
يکي نامـه بنوشت و بنـمود راه
|
|
ز گـفـتار بيدار دانـندگان
|
|
سخنـهاي ديرينـه خوانندگان
|
|
چو آمد به نزديک خـسرو سوار
|
|
بگفـت آنـچ بشـنيد با نامدار
|
|
هـمان نامـه قيصر او را سپرد
|
|
سخـنـهاي قيصر برو برشمرد
|
|
چو خسرو بديد آن دلش تنگ شد
|
|
رخانـش ز انديشه بيرنگ شد
|
|
چنين داد پاسخ که گر زين سخن
|
|
کـه پيش آمد از روزگار کـهـن
|
|
هـمي بر دل اين ياد بايد گرفت
|
|
همـه رنـجـها باد بايد گرفت
|
|
گرفـتيم و گشـتيم زين مرز باز
|
|
شـما را مـبادا بـه ايران نياز
|
|
نگـه کـن کـنون نا نياکان ما
|
|
گزيده جـهاندار و پاکان ما
|
|
بـه بيداد کردند جـنـگ ار بداد
|
|
نـگر تا ز پيران کـه دارد بياد
|
|
سزد گر بـپرسد ز داناي روم
|
|
کـه اين بد ز زاغ آمدست ار زبوم
|
|
که هرکس که در رزم شد سرفراز
|
|
هـمي ز آفرينـنده شد بينياز
|
|
نياکان ما نامداران بدند
|
|
بـه گيتي درون کامـگاران بدند
|
|
نبرداشتـند از کسي سرکشي
|
|
بـلـندي و تندي و بيدانشي
|
|
کـنون اين سخنـها نيارد بـها
|
|
کـه باشد سراندر دم اژدها
|
|
يکي سوي قيصر بر از مـن درود
|
|
بـگويش کـه گفتار بيتار و پود
|
|
بزرگان نيارند پيش خرد
|
|
بـه فرجام هم نيک و بد بـگذرد
|
|
ازين پس نه آرام جويم نـه خواب
|
|
مـگر برکشـم دامن از تيره آب
|
|
چو رومي نيابيم فريادرس
|
|
بـه نزديک خاقان فرستيم کس
|
|
سخن هرچ گفتم همه خيره شد
|
|
کـه آب روان از بـنـه تيره شد
|
|
فرسـتادگانـم چوآيند باز
|
|
بدين شارسـتان در نمانـم دراز
|
|
بـه ايرانيان گفت فرمان کـنيد
|
|
دل خويش را زين سخن مشکنيد
|
|
کـه يزدان پيروزگر يار ماسـت
|
|
جوانـمردي و مردمي کارماست
|
|
گرفت اين سخن بردل خويش خوار
|
|
فرسـتاد نامـه بدسـت تخوار
|
|
برين گونـه برنامهيي برنوشـت
|
|
ز هرگونهيي اندر و خوب و زشت
|
|
بيامد ز نزديک خـسرو سوار
|
|
چـنين تا در قيصر نامدار
|