|
برينگونـه بگذشـت سالي تمام
|
|
همي داشتي هرکسي مي حرام
|
|
هـمان شه چو مجلس بياراستي
|
|
هـمان نامـه باسـتان خواستي
|
|
چـنين بود تا کودکي کفـشـگر
|
|
زني خواسـت با چيز و نام و گـهر
|
|
نـبودش دران کار افزار سـخـت
|
|
هـمي زار بگريست مامش ز بخت
|
|
هـمانا نـهان داشت لختي نبيد
|
|
پـسر را بدان خانـه اندر کـشيد
|
|
بـه پور جوان گفت کاين هفت جام
|
|
بـخور تا شوي ايمـن و شادکام
|
|
مـگر بشکني امشب آن مهر تنگ
|
|
کلـنـگ از نمد کي کندکان سنگ
|
|
بزد کفشگر جام مي هفت و هشت
|
|
هماندر زمان آتشش سخت گشت
|
|
جوانـمرد را جام گـسـتاخ کرد
|
|
بيامد در خانـه سوراخ کرد
|
|
وزان جايگه شد بـه درگاه خويش
|
|
شده شاددل يافـتـه راه خويش
|
|
چـنان بد که از خانه شيران شاه
|
|
يکي شير بگسست و آمد بـه راه
|
|
ازان مي همي کفشگر مسـت بود
|
|
بـه ديده نديد آنـچ بايسـت بود
|
|
بـشد تيز و بر شير غران نشست
|
|
بيازيد و بگرفت گوشش به دسـت
|
|
بران شير غران پـسر شير بود
|
|
جوان از بر و شر در زير بود
|
|
هـمي شد دوان شيروان چون نوند
|
|
بـه يک دست زنجير و ديگر کمـند
|
|
چو آن شيربان جـهاندار شاه
|
|
بيامد ز خانـه بدان جايگاه
|
|
يکي کفشـگر ديد بر پشـت شير
|
|
نشسـتـه چو بر خر سواري دلير
|
|
بيامد دوان تا در بارگاه
|
|
دلير اندر آمد بـه نزديک شاه
|
|
بـگـفـت آن دليري کزو ديده بود
|
|
بـه ديده بديد آنچ نـشـنيده بود
|
|
جـهاندار زان در شگفتي بـماند
|
|
هـمـه موبدان و ردان را بـخواند
|
|
بـه موبد چنين گفت کاين کفشگر
|
|
نگـه کـن کـه تا از که دارد گهر
|
|
همان مادرش چون سخن شد دراز
|
|
دوان شد بر شاه و بـگـشاد راز
|
|
نـخـسـت آفرين کرد بر شهريار
|
|
کـه شادان بزي تا بود روزگار
|
|
چـنين گفت کاين نورسيده به جاي
|
|
يکي زن گزين کرد و شد کدخداي
|
|
بـه کار اندرون نايژه سسـت بود
|
|
دلش گفتي از سست خودرست بود
|
|
بدادم سـه جام نـبيدش نـهان
|
|
کـه ماند کس از تخم او در جـهان
|
|
هـماندر زمان لعل گشتـش رخان
|
|
نـمد سر برآورد و گشت استخوان
|
|
نژادش نـبد جز سـه جام نـبيد
|
|
که دانست کاين شاه خواهد شنيد
|
|
بـخـنديد زان پيرزن شاه گفـت
|
|
کـه اين داستان را نشايد نهفـت
|
|
بـه موبد چنين گفت کاکنون نـبيد
|
|
حـلالـسـت ميخواره بايد گزيد
|
|
که چندان خورد مي که بر نره شير
|
|
نـشيند نيارد ورا شير زير
|
|
نـه چندان که چشمش کلاغ سياه
|
|
هـمي برکـند رفتـه از نزد شاه
|
|
خروشي برآمد هـمانـگـه ز در
|
|
کـه اي پـهـلوانان زرين کـمر
|
|
بـه اندازهبر هرکـسي مي خوريد
|
|
بـه آغاز و فرجام خود بـنـگريد
|
|
چو ميتان به شادي بود رهنـمون
|
|
بـکوشيد تا تـن نـگردد زبون
|