|
چو بر تخت بنشسـت بـهرام گور
|
|
برو آفرين کرد بـهرام و هور
|
|
پرسـتـش گرفـت آفرينـنده را
|
|
جـهاندار و بيدار و بينـنده را
|
|
خداوند پيروزي و برتري
|
|
خداوند افزوني و کـمـتري
|
|
خداوند داد و خداوند راي
|
|
کزويسـت گيتي سراسر بـه پاي
|
|
ازان پس چنين گفت کاين تاج و تخت
|
|
ازو يافتـم کافريدسـت بـخـت
|
|
بدو هستـم اميد و هـم زو هراس
|
|
وزو دارم از نيکويها سـپاس
|
|
شـما هـم بدو نيز نازش کـنيد
|
|
بـکوشيد تا عـهد او نشـکـنيد
|
|
زبان برگـشادند ايرانيان
|
|
کـه بـسـتيم ما بندگي را ميان
|
|
کـه اين تاج بر شاه فرخـنده باد
|
|
هـميشـه دل و بخت او زنده باد
|
|
وزان پـس هـمـه آفرين خواندند
|
|
هـمـه بر سرش گوهر افشاندند
|
|
چـنين گفت بهرام کاي سرکشان
|
|
ز نيک و بد روز ديده نـشان
|
|
هـمـه بـندگانيم و ايزد يکيست
|
|
پرسـتـش جز او را سزاوار نيست
|
|
ز بد روز بيبيم داريمـتان
|
|
بـه بدخواه حاجـت نياريمـتان
|
|
بگـفـت اين و از پيش برخاستند
|
|
برو آفرين نو آراسـتـند
|
|
شـب تيره بودند با گـفـتوگوي
|
|
چو خورشيد بر چرخ بـنـمود روي
|
|
بـه آرام بنشـسـت بر گاه شاه
|
|
برفـتـند ايرانيان بارخواه
|
|
چـنين گـفـت بـهرام با مهتران
|
|
کـه اين نيکـنامان و نيکاخـتران
|
|
بـه يزدان گراييم و رامـش کـنيم
|
|
بـتازيم و دل زين جـهان برکـنيم
|
|
بگفـت اين و اسپ کيان خواستند
|
|
کيي بارگاهـش بياراسـتـند
|
|
سه ديگر چو بنشست بر تخت گفت
|
|
کـه رسـم پرستـش نبايد نهفت
|
|
بـه هـسـتي يزدان گوايي دهيم
|
|
روان را بدين آشـنايي دهيم
|
|
بهشتسـت و هم دوزخ و رستخيز
|
|
ز نيک و ز بد نيسـت راه گريز
|
|
کـسي کو نـگرود به روز شـمار
|
|
مر او را تو بادين و دانا مدار
|
|
بـه روز چـهارم چو بر تخـت عاج
|
|
بـسر بر نـهاد آن پسـنديده تاج
|
|
چـنين گفـت کز گنج من يک زمان
|
|
نيم شاد کز مردم شادمان
|
|
نيم خواسـتار سراي سـپـنـج
|
|
نـه از بازگشتـن به تيمار و رنـج
|
|
کـه آنـسـت جاويد و اين رهگذار
|
|
تو از آز پرهيز و انده مدار
|
|
بـه پنجـم چنين گفت کز رنج کس
|
|
نيم شاد تا باشدم دسـترس
|
|
بـه کوشـش بجوييم خرم بهشت
|
|
خنـک آنـک جز تخم نيکي نکشت
|
|
ششـم گفـت بر مردم زيردست
|
|
مـبادا کـه هرگز بجويم شکست
|
|
جـهان را ز دشمن تنآسان کـنيم
|
|
بدانديشـگان را هراسان کـنيم
|
|
به هفتم چو بنشست گفت اي مهان
|
|
خردمـند و بيدار و ديده جـهان
|
|
چو با مردم زفـت زفـتي کـنيم
|
|
هـمي با خردمـند جفتي کـنيم
|
|
هرانـکـس کـه با ما نسازند گرم
|
|
بدي بيش ازان بيند او کز پدرم
|
|
هرانـکـس کـه فرمان ما برگزيد
|
|
غـم و درد و رنجش نبايد کـشيد
|
|
به هشتم چو بنشست فرمود شاه
|
|
جوانوي را خواندن از بارگاه
|
|
بدو گـفـت نزديک هر مـهـتري
|
|
بـه هر نامداري و هر کـشوري
|
|
يکي نامـه بـنويس با مـهر و داد
|
|
کـه بـهرام بنشست بر تخت شاد
|
|
خداوند بـخـشايش و راسـتي
|
|
گريزنده از کژي و کاسـتي
|
|
کـه با فر و برزست و با مـهر و داد
|
|
نـگيرد جز از پاک دادار ياد
|
|
پذيرفـتـم آن را کـه فرمان برد
|
|
گـناه آن سـگالد کـه درمان برد?
|
|
نشسـتـم برين تـخـت فرخ پدر
|
|
بر آيين طـهـمورث دادگر
|
|
بـه داد از نياکان فزوني کـنـم
|
|
شـما را بـه دين رهنموني کنـم
|
|
جز از راستي نيست با هرکـسي
|
|
اگر چـند ازو کژي آيد بـسي
|
|
بران دين زردشـت پيغـمـبرم
|
|
ز راه نياکان خود نـگذرم
|
|
نهـم گفـت زردشت پيشين بروي
|
|
بـه راهيم پيغمـبر راسـتگوي
|
|
هـمـه پادشاهيد بر چيز خويش
|
|
نـگـهـبان مرز و نگهـبان کيش
|
|
بـه فرزند و زن نيز هـم پادشا
|
|
خـنـک مردم زيرک و پارسا
|
|
نـخواهيم آگـندن زر بـه گنـج
|
|
کـه از گنـج درويش ماند به رنـج
|
|
گر ايزد مرا زندگاني دهد
|
|
برين اخـتران کامراني دهد
|
|
يکي رامـشي نامـه خوانيد نيز
|
|
کزان جاودان ارج يابيد و چيز
|
|
ز ما بر هـمـه پادشاهي درود
|
|
بـه ويژه که مـهرش بود تار و پود
|
|
نـهادند بر نامـهها بر نـگين
|
|
فرسـتادگان خواسـت با آفرين
|
|
برفـتـند با نامـهها موبدان
|
|
سواران بينادل و بـخردان
|