|
هـمي بود شاپور با داد و راي
|
|
بلنداخـتر و تخت شاهي به جاي
|
|
چو سي سال بگذشت بر سر دو ماه
|
|
پراگـنده شد فر و اورنـگ شاد
|
|
بـفرمود تا رفـت پيش اورمزد
|
|
بدو گفـت کاي چون گـل اندر فرزد
|
|
تو بيدار باش و جـهاندار باش
|
|
جـهانديدگان را خريدار باش
|
|
نـگر تا بـه شاهي ندارد اميد
|
|
بـخوان روز و شب دفتر جمـشيد
|
|
بـجز داد و خوبي مکن در جـهان
|
|
پـناه کـهان باش و فر مـهان
|
|
بـه دينار کم ناز و بخشـنده باش
|
|
هـمان دادده باش و فرخنده باش
|
|
مزن بر کـمآزار بانـگ بـلـند
|
|
چو خواهي که بختـت بود يارمـند
|
|
همـه پـند مـن سربسر يادگير
|
|
چـنان هـم که من دارم از اردشير
|
|
بگفـت اين و رنگ رخش زرد گشت
|
|
دل مرد برنا پر از درد گـشـت
|
|
چه سازي همي زين سراي سپنج
|
|
چـه نازي به نام و چه نازي به گنج
|
|
ترا تـنـگ تابوت بهرست و بـس
|
|
خورد گـنـج تو ناسزاوار کـس
|
|
نـگيرد ز تو ياد فرزند تو
|
|
نـه نزديک خويشان و پيوند تو
|
|
ز ميراث دشـنام باشدت بـهر
|
|
هـمـه زهر شد پاسـخ پايزهر
|
|
بـه يزدان گراي و سخـن زو فزاي
|
|
کـه اويسـت روزي ده و رهنماي
|
|
درود تو بر گور پيغـمـبرش
|
|
کـه صـلوات تاجسـت بر منبرش
|