|
کـنون اي خردمـند روشـنروان
|
|
بـجز نام يزدان مـگردان زبان
|
|
کـه اويسـت بر نيک و بد رهنماي
|
|
وزويسـت گردون گردان بـجاي
|
|
هـمي بـگذرد بر تو ايام تو
|
|
سرايي جزين باشد آرام تو
|
|
چو باشي بدين گفته همداسـتان
|
|
کـه دهقان همي گويد از باستان
|
|
ازان پـس خبر شد بـخاقان چين
|
|
که شد کشته کاموس بر دشت کين
|
|
کـشاني و شگني و گردان بلـخ
|
|
ز کاموسشان تيره شد روز و تلـخ
|
|
هـمـه يک بديگر نـهادند روي
|
|
کـه اين پرهنر مرد پرخاشـجوي
|
|
چه مردست و اين مرد را نام چيست
|
|
هـماورد او در جهان مرد کيسـت
|
|
چـنين گفت هومان به پيران شير
|
|
کـه امروز شد جانـم از رزم سير
|
|
دليران ما چون فرازند چـنـگ
|
|
که شد کشته کاموس جنگي بجنگ
|
|
بـگيتي چـنو نامداري نـبود
|
|
وزو پيلـتـن تر سواري نـبود
|
|
چو کاموس گو را بـخـم کـمـند
|
|
باوردگـه بر توان کرد بـند
|
|
سزد گر سر پيل را روز کين
|
|
بـگيرد برآرد زند بر زمين
|
|
سپـه سربسر پيش خاقان شدند
|
|
ز کاموس با درد و گريان شدند
|
|
کـه آغاز و فرجام اين رزمـگاه
|
|
شـنيدي و ديدي بـنزد سـپاه
|
|
کـنون چاره کار ما بازجوي
|
|
بتنـها تـن خويش و کس را مگوي
|
|
بلشـکر نـگـه کـن ز کارآگهان
|
|
کـسي کو سخن باز جويد نـهان
|
|
بـبيند که اين شير دل مرد کيست
|
|
وزين لشکر او را هم آورد کيسـت
|
|
از آن پس همه تن بکشتـن دهيم
|
|
باوردگـه بر سر و تـن نـهيم
|
|
بـپيران چـنين گفت خاقان چين
|
|
کـه خود درد ازينست و تيمار ازين
|
|
کـه تا کيست زان لشـکر پرگزند
|
|
کـجا پيل گيرد بـخـم کـمـند
|
|
ابا آنـک از مرگ خود چاره نيسـت
|
|
ره خواهش و پرسش و ياره نيست
|
|
ز مادر هـمـه مرگ را زادهايم
|
|
بـناکام گردن بدو دادهايم
|
|
کـس از گردش آسـمان نـگذرد
|
|
وگر بر زمين پيل را بـشـکرد
|
|
شـما دل مداريد ازو مستـمـند
|
|
کـجا کشـتـه شد زير خم کمند
|
|
مرا نرا که کاموس ازو شد هـلاک
|
|
بـبـند کـمـند اندر آرم بـخاک
|
|
هـمـه شـهر ايران کنم رود آب
|
|
بـکام دل خـسرو افراسياب
|
|
ز لـشـکر بـسي نامور گرد کرد
|
|
ز خـنـجرگزاران و مردان مرد
|
|
چـنين گفـت کين مرد جنگي بتير
|
|
سوار کـمـندافـگـن و گردگير
|
|
نـگـه کرد بايد که جايش کجاست
|
|
بـگرد چـپ لشکر و دست راست
|
|
هـم از شهر پرسد هـم از نام او
|
|
ازانـپـس بـسازيم فرجام او
|
|
سواري سرافراز و خـسروپرسـت
|
|
بيامد بـبر زد برين کار دسـت
|
|
کـه چنگش بدش نام و جوينده بود
|
|
دلير و بـه هر کار پوينده بود
|
|
بـخاقان چـنين گفت کاي سرفراز
|
|
جـهان را بـمـهر تو بادا نياز
|
|
گر او شير جنگيست بيجان کـنـم
|
|
بدانگـه کـه سر سوي ايران کنم
|
|
بتـنـها تـن خويش جنـگآورم
|
|
هـمـه نام او زير نـنـگ آورم
|
|
ازو کين کاموس جويم نخـسـت
|
|
پـس از مرگ نامش بيارم درسـت
|
|
برو آفرين کرد خاقان چين
|
|
بپيشـش بـبوسيد چنگش زمين
|
|
بدو گـفـت ار اين کينـه بازآوري
|
|
سوي مـن سر بينياز آوري
|
|
ببخشمـت چـندان گهرها ز گنج
|
|
کزان پـس نـبايد کشيدنت رنـج
|
|
ازان دشت چنگش برانگيخت اسپ
|
|
هـمي رفـت برسان آذرگشسپ
|
|
چو نزديک ايرانيان شد بـجـنـگ
|
|
ز ترکـش برآورد تير خدنـگ
|
|
چنين گفت کين جاي جنگ منست
|
|
سر نامداران بچنـگ مـنـسـت
|
|
کـجا رفـت آن مرد کاموس گير
|
|
کـه گاهي کمـند افگـند گاه تير
|
|
کـنون گر بيايد باوردگاه
|
|
نـمانـم کـه ماند بـنزد سـپاه
|
|
بـجـنـبيد با گرز رستـم ز جاي
|
|
همانـگـه برخـش اندر آورد پاي
|
|
منـم گـفـت شيراوژن و گردگير
|
|
کـه گاهي کمـند افگنـم گاه تير
|
|
هـم اکنون ترا همچو کاموس گرد
|
|
بديده هـمي خاک بايد سـپرد
|
|
بدو گفت چنگش که نام تو چيست
|
|
نژادت کدامست و کام تو چيسـت
|
|
بدان تا بدانـم کـه روز نـبرد
|
|
کرا ريختم خون چو برخاسـت گرد
|
|
بدو گفت رستم که اي شوربخـت
|
|
کـه هرگز مـبادا گل آن درخـت
|
|
کـجا چون تو در باغ بار آورد
|
|
چو تو ميوه اندر شـمار آورد
|
|
سر نيزه و نام من مرگ تـسـت
|
|
سرت را ببايد ز تن دست شسـت
|
|
بيامد همانـگاه چنـگـش چو باد
|
|
دو زاغ کـمان را بزه بر نـهاد
|
|
کـمان جـفا پيشـه چون ابر بود
|
|
هـم آورد با جوشـن و گـبر بود
|
|
سـپر بر سرآورد رسـتـم چو ديد
|
|
کـه تيرش زره را بـخواهد بريد
|
|
بدو گـفـت باش اي سوار دلير
|
|
کـه اکنون سرت گردد از رزم سير
|
|
نـگـه کرد چنـگـش بران پيلتن
|
|
بـبالاي سرو سـهي بر چمـن
|
|
بد آن اسپ در زير يک لـخـت کوه
|
|
نيامد هـمي از کـشيدن سـتوه
|
|
بدل گفـت چنگش که اکـنون گريز
|
|
بـه از با تن خويش کردن سـتيز
|
|
برانـگيخـت آن بارکش را ز جاي
|
|
سوي لشـکر خويشتـن کرد راي
|
|
بـکردار آتـش دلاور سوار
|
|
برانگيخـت رخـش از پس نامدار
|
|
همانـگاه رسـتـم رسيد اندروي
|
|
همه دشت زيشان پر از گفت و گوي
|
|
دم اسـپ ناپاک چنگـش گرفـت
|
|
دو لشـکر بدو مانده اندر شگفـت
|
|
زماني همي داشت تا شد غـمي
|
|
ز بالا بزد خويشـتـن بر زمي
|
|
بيفـتاد زو ترگ و زنهار خواسـت
|
|
تهـمـتـن ورا کرد با خاک راست
|
|
هـمانـگاه کردش سر از تن جدا
|
|
هـمـه کام و انديشه شد بينوار
|
|
هـمـه نامداران ايران زمين
|
|
گرفـتـند بر پـهـلوان آفرين
|
|
هـمي بود رستم ميان دو صـف
|
|
گرفـتـه يکي خشت رخشان بکف
|
|
وزان روي خاقان غمي گشت سخت
|
|
برآشـفـت با گردش چرخ و بخت
|
|
***
|
|
بـشد تيز هومان هـم اندر زمان
|
|
شده گونـه از روي و آمد دمان
|
|
بـپيران چنين گفت کاي نيک بخت
|
|
بد افـتاد ما را ازين کار سخـت
|
|
کـه اين شيردل رستم زابليست
|
|
برين لشکر اکنون ببايد گريسـت
|
|
کـه هرگز نـتابـند با او بجنـگ
|
|
بخشـکي پلـنـگ و بدريا نهنگ
|
|
سخن گفت و بشنيد پاسخ بسي
|
|
هـمي ياد کرد از بد هر کـسي
|
|
نـخـسـت اي برادر مرا نام برد
|
|
ز کين سياوش بـسي برشـمرد
|
|
ز کار گذشـتـه بـسي کرد ياد
|
|
ز پيران و گردان ويسـهنژاد
|
|
ز بـهرام وز تـخـم گودرزيان
|
|
ز هر کـس کـه آمد بريشان زيان
|
|
بـجز بر تو بر کس نديدمش مـهر
|
|
فراوان سخن گفت و نگشاد چـهر
|
|
ازين لشکر اکنون ترا خواستسـت
|
|
ندانـم کـه بر دل چه آراستست
|
|
برو تا بـبينيش نيزه بدسـت
|
|
تو گويي که بر کوه دارد نشسـت
|
|
ابا جوشـن و ترگ و بـبر بيان
|
|
بزير اندرون ژنده پيلي ژيان
|
|
بـبيني که من زين نجستم دروغ
|
|
هـمي گيرد آتش ز تيغـش فروغ
|
|
ترا تا نـبيند نـجـنـبد ز جاي
|
|
ز بهر تو ماندست زان سان بـپاي
|
|
چو بينيش با او سخـن نرم گوي
|
|
برهنـه مکـن تيغ و منماي روي
|
|
بدو گفـت پيران که اي رزمـساز
|
|
بـترسـم کـه روز بد آيد فراز
|
|
گر ايدونک اين تيغ زن رستمسـت
|
|
بدين دشـت ما را گه ماتمسـت
|
|
بر آتـش بـسوزد بر و بوم ما
|
|
ندانـم چـه کرد اخـتر شوم ما
|
|
بـشد پيش خاقان پر از آب چشم
|
|
جگر خسته و دل پر از درد و خشم
|
|
بدو گفـت کاي شاه تندي مکـن
|
|
که اکنون دگرگونه گشت اين سخن
|
|
چو کاموس گو را سرآمد زمان
|
|
هـمانـگاه برد اين دل من گمان
|
|
کـه اين باره آهنين رستمسـت
|
|
که خام کمندش خم اندر خمست
|
|
گر افراسياب آيد اکـنون چو آب
|
|
نـبينـند جز سهـم او را بخواب
|
|
ازو ديو سير ايد اندر نـبرد
|
|
چه يک مرد با او چه يک دشت مرد
|
|
بزابـلـسـتان چـند پرمايه بود
|
|
سياوش را آن زمان دايه بود
|
|
پدروار با درد جـنـگ آورد
|
|
جـهان بر جـهاندار تـنـگ آورد
|
|
شوم بنگرم تا چه خواهد هـمي
|
|
کـه از غـم روانم بکاهد هـمي
|
|
بدو گـفـت خاقان برو پيش اوي
|
|
چنانـچون بـبايد سخن نرم گوي
|
|
اگر آشـتي خواهد و دسـتـگاه
|
|
چـه بايد برين دشت رنج سـپاه
|
|
بـسي هديه بپذير و پس باز گرد
|
|
سزد گر نـجوييم چـندين نـبرد
|
|
وگر زير چرم پلـنـگ اندرسـت
|
|
هـمانا که رايش بجنگ اندرست
|
|
هـمـه يکـسره نيز جنگ آوريم
|
|
برو دشـت پيکار تـنـگ آوريم
|
|
همـه پشت را سوي يزدان کنيم
|
|
بـنيروي او رزم شيران کـنيم
|
|
هـم او را تن از آهن و روي نيست
|
|
جز از خون وز گوشت وز موي نيست
|
|
نـه اندر هوا باشد او را نـبرد
|
|
دلـت را چه سوزي بـتيمار و درد
|
|
چنان دان که گر سنگ و آهن خورد
|
|
هـمان تير و ژوپين برو بـگذرد
|
|
بـهر مرد ازيشان ز ما سيصدست
|
|
درين رزمگه غم کشيدن بدسـت
|
|
هـمين زابـلي نامـبردار مرد
|
|
ز پيلي فزون نيسـت گاه نـبرد
|
|
يکي پيلـبازي نـمايم بدوي
|
|
کزان پس نيارد سوي جنـگ روي
|
|
هـمي رفت پيران پر از درد و بيم
|
|
شد از کار رستم دلش بـه دو نيم
|
|
بيامد بـنزديک ايران سـپاه
|
|
خروشيد کاي مـهـتر رزم خواه
|
|
شـنيدم کزين لشکر بي شـمار
|
|
مرا ياد کردي بـهـنـگام کار
|
|
خراميدم از پيش آن انـجـمـن
|
|
بدين انجمن تا چه خواهي ز مـن
|
|
بدو گفت رستم که نام تو چيست
|
|
بدين آمدن راي و کام تو چيسـت
|
|
چـنين داد پاسخ که پيران منـم
|
|
سـپـهدار اين شير گيران منـم
|
|
ز هومان ويسـه مرا خواسـتي
|
|
بـخوبي زبان را بياراسـتي
|
|
دلـم تيز شد تا تو از مـهـتران
|
|
کدامي ز گردان جـنـگ آوران
|
|
بدو گفـت مـن رستم زابـلي
|
|
زرهدار با خـنـجر کابـلي
|
|
چو بشـنيد پيران ز پيش سـپاه
|
|
بيامد بر رسـتـم کينـه خواه
|
|
بدو گفـت رستم که اي پهـلوان
|
|
درودت ز خورشيد روشـن روان
|
|
هـم از مادرش دخـت افراسياب
|
|
کـه مـهر تو بيند هميشه بخواب
|
|
بدو گـفـت پيران که اي پيلتـن
|
|
درودت ز يزدان و از انـجـمـن
|
|
ز نيکي دهـش آفرين بر تو باد
|
|
فـلـک را گذر بر نـگين تو باد
|
|
ز يزدان سـپاس و بدويم پـناه
|
|
کـه ديدم ترا زنده بر جايگاه
|
|
زواره فرامرز و زال سوار
|
|
کـه او ماند از خـسروان يادگار
|
|
درسـتـند و شادان دل و سرفراز
|
|
کزيشان مـبادا جـهان بينياز
|
|
بـگويم ترا گر نداري گران
|
|
گـلـه کردن کـهـتر از مهتران
|
|
بکشتـم درخـتي بـباغ اندرون
|
|
کـه بارش کبست آمد و برگ خون
|
|
ز ديده هـمي آب دادم برنـج
|
|
بدو بد مرا زندگاني و گـنـج
|
|
مرا زو همـه رنج بـهر آمدسـت
|
|
کزو بار ترياک زهر آمدسـت
|
|
سياوش مرا چون پدر داشـتي
|
|
بـه پيش بديها سـپر داشـتي
|
|
بـسا درد و سختي و رنجا که من
|
|
کـشيدم ازان شاه و زان انجمـن
|
|
گواي مـن اندر جهان ايزدسـت
|
|
گوا خواستـن دادگر را بدسـت
|
|
کـه اکـنون برآمد بـسي روزگار
|
|
شـنيدم بـسي پـند آموزگار
|
|
که شيون نه برخاست از خان من
|
|
هـمي آتـش افروزد از جان من
|
|
همي خون خروشم بجاي سرشک
|
|
هـميشـه گرفـتارم اندر پزشک
|
|
ازين کار بـهر مـن آمد گزند
|
|
نـه بر آرزو گشـت چرخ بـلـند
|
|
ز تيره شب و ديدهام نيست شرم
|
|
کـه من چند جوشيدهام خون گرم
|
|
ز کار سياوش چو آگـه شدم
|
|
ز نيک و ز بد دسـت کوتـه شدم
|
|
ميان دو کـشور دو شاه بـلـند
|
|
چـنين خوارم و زار و دل مستمند
|
|
فرنـگيس را مـن خريدم بـجان
|
|
پدر بر سر آورده بودش زمان
|
|
بخانـه نهانـش هـمي داشتم
|
|
برو پـشـت هرگز نه برگاشتـم
|
|
بـپاداش جان خواهد از من همي
|
|
سر بدگمان خواهد از من هـمي
|
|
پر از دردم اي پهـلوان از دو روي
|
|
ز دو انجمن سر پر از گفـتـگوي
|
|
نـه راه گريزسـت ز افراسياب
|
|
نـه جاي دگر دارم آرام و خواب
|
|
همم گنج و بوم است و هم چارپاي
|
|
نبينـم هـمي روي رفتن بجاي
|
|
پسر هست و پوشيدهرويان بسي
|
|
چـنين خسته و بسته هر کسي
|
|
اگر جـنـگ فرمايد افراسياب
|
|
نـماند کـه چشم اندر آيد بخواب
|
|
بـناکام لـشـکر بايد کـشيد
|
|
نـشايد ز فرمان او آرميد
|
|
بمـن بر کنون جاي بخشايشست
|
|
سـپاه اندر آوردن آرايشـسـت
|
|
اگر نيسـتي بر دلـم درد و غـم
|
|
ازين تخمـه جز کشتن پيلسـم
|
|
جز او نيز چـندي دلير و جوان
|
|
کـه در جنـگ سير آمدند از روان
|
|
ازين پـس مرا بيم جانسـت نيز
|
|
سخـن چـند گويم ز فرزند و چيز
|
|
بـه پيروزگر بر تو اي پـهـلوان
|
|
کـه از من نباشي خـليدهروان
|
|
ز خويشان مـن بد نداري نـهان
|
|
برانديشي از کردگار جـهان
|
|
بروشـن روان سياوش کـه مرگ
|
|
مرا خوشتر از جوشن و تيغ و ترگ
|
|
گر ايدونکـه جنگي بود هـم گروه
|
|
تـلي کشـتـه بيني ببالاي کوه
|
|
کشاني و سقلاب و شگني و هند
|
|
ازين مرز تا پيش درياي سـند
|
|
ز خون سياوش هـمـه بيگـناه
|
|
سـپاهي کـشيده بدين رزمگاه
|
|
ترا آشـتي بهـتر آيد که جنـگ
|
|
نـبايد گرفتـن چـنين کار تنگ
|
|
نـگر تا چـه بيني تو داناتري
|
|
برزم دليران تواناتري
|
|
ز پيران چو بشنيد رستم سخـن
|
|
نـه بر آرزو پاسـخ افگـند بـن
|
|
بدو گـفـت تا من بدين رزمـگاه
|
|
کـمر بسـتـهام با دليران شاه
|
|
نديدسـتـم از تو بجز راسـتي
|
|
ز ترکان همه راستي خواسـتي
|
|
پلنگ اين شناسد که پيکار و جنگ
|
|
نه خوبست و داند همي کوه و سنگ
|
|
چو کين سر شـهرياران بود
|
|
سر و کار با تيرباران بود
|
|
کـنون آشـتي را دو راه ايدرست
|
|
نـگر تا شما را چه اندرخورسـت
|
|
يکي آنک هر کس که از خون شاه
|
|
بـگـسـترد بر خيره اين رزمگاه
|
|
بـبـندي فرسـتي بر شـهريار
|
|
سزد گر نـفرمايد اين کارزار
|
|
گـنـهـکار خون سر بيگـناه
|
|
سزد گر نـباشد بدين رزمـگاه
|
|
و ديگر کـه با من ببـندي کـمر
|
|
بيايي بر شاه پيروزگر
|
|
ز چيزي که ايدر بـماني هـمي
|
|
تو آن را گرانـمايه داني هـمي
|
|
بـجاي يکي ده بيابي ز شاه
|
|
مـکـن ياد بـنـگاه توران سپاه
|
|
بدل گفت پيران که ژرفسـت کار
|
|
ز توران شدن پيش آن شـهريار
|
|
دگر چون گنـه کار جويد هـمي
|
|
دل از بيگناهان بـشويد هـمي
|
|
بزرگان و خويشان افراسياب
|
|
کـه با گنج و تختند و با جاه و آب
|
|
ازين در کجا گفت يارم سـخـن
|
|
نـه سر باشد اين آرزو را نه بـن
|
|
چو هومان و کـلـباد و فرشيدورد
|
|
کـجا هسـت گودرز زيشان بدرد
|
|
همه زين شمارند و اين روي نيست
|
|
مر اين آب را در جهان جوي نيست
|
|
مرا چاره خويش بايد گرفـت
|
|
ره جسـت را پيش بايد گرفـت
|
|
بدو گفـت پيران که اي پهـلوان
|
|
هميشـه جوان باش و روشنروان
|
|
شوم بازگويم بـگردان هـمين
|
|
بمـنـشور و شنگل بخاقان چين
|
|
هيوني فرسـتـم بافراسياب
|
|
بـگويم سرش را برآرم ز خواب
|
|
***
|
|
و زانـجا بيامد بـلـشـکر چو باد
|
|
کـسي را کـه بودند ويسـه نژاد
|
|
يکي انجـمـن کرد و بگـشاد راز
|
|
چـنين گفـت کامد نشيب و فراز
|
|
بدانيد کين شير دل رستمـسـت
|
|
جـهانـگير و از تخمه نيرمسـت
|
|
بزرگان و شيران زابـلـسـتان
|
|
هـمـه نامداران کابـلـسـتان
|
|
چـنو کينـهور باشد و رهنـماي
|
|
سواران گيتي ندارند پاي
|
|
چو گودرز کشواد و چون گيو و طوس
|
|
بـناکام رزمي بود با فـسوس
|
|
ز ترکان گنـهـکار خواهد هـمي
|
|
دل از بيگـناهان بـکاهد هـمي
|
|
کـه داني که ايدر گنهکار نيسـت
|
|
دل شاه ازو پر ز تيمار نيسـت
|
|
نگـه کـن که اين بوم ويران شود
|
|
بـکام دليران ايران شود
|
|
نـه پير و جوان ماند ايدر نـه شاه
|
|
نـه گنـج و سپاه و نه تخت و کلاه
|
|
هـمي گفـتـم اين شوم بيداد را
|
|
کـه چـندين مدار آتـش و باد را
|
|
کـه روزي شوي ناگهان سوختـه
|
|
خرد سوختـه چشم دل دوختـه
|
|
نـکرد آن جفاپيشـه فرمان مـن
|
|
نـه فرمان اين نامدار انـجـمـن
|
|
بـکـند اين گرانـمايگان را ز جاي
|
|
نزد با دلير و خردمـند راي
|
|
بـبيني کـه نـه شاه ماند نه تاج
|
|
نـه پيلان جنگي نه اين تخت عاج
|
|
بدين شاددل شاه ايران بود
|
|
غـم و درد بـهر دليران بود
|
|
دريغ آن دليران و چـندين سـپاه
|
|
کـه با فر و برزند و با تاج و گاه
|
|
بـتاراج بيني همـه زين سپـس
|
|
نـه برگردد از رزمگـه شاد کـس
|
|
بـکوبـند ما را بنـعـل سـتور
|
|
شود آب اين بـخـت بيدار شور
|
|
ز هومان دل من بـسوزد هـمي
|
|
ز رويين روان برفروزد هـمي
|
|
دل رستـم آگنده از کين اوسـت
|
|
بروهاش يکسر پر از چين اوسـت
|
|
پر از غـم شوم پيش خاقان چين
|
|
بـگويم کـه ما را چـه آمد ز کين
|
|
بيامد بـنزديک خاقان چو گرد
|
|
پر از خون رخ و ديده پر آب زرد
|
|
سراپرده او پر از نالـه ديد
|
|
ز خون کشته بر زعـفران لالـه ديد
|
|
ز خويشان کاموس چـندي سـپاه
|
|
بـنزديک خاقان شده دادخواه
|
|
هـمي گفت هر کس که افراسياب
|
|
ازين پـس بزرگي نـبيند بـخواب
|
|
چرا کين پي افگند کش نيست مرد
|
|
کـه آورد سازد بروز نـبرد
|
|
سـپاه کشاني سوي چين شويم
|
|
هـمـه ديده پر آب و باکين شويم
|
|
ز چين و ز بربر سـپاه آوريم
|
|
کـه کاموس را کينـهخواه آوريم
|
|
ز بزگوش و سـگـسار و مازندران
|
|
کـس آريم با گرزهاي گران
|
|
مـگر سيسـتان را پر آتش کنيم
|
|
بريشان شب و روز ناخوش کـنيم
|
|
سر رسـتـم زابـلي را بدار
|
|
برآريم بر سوگ آن نامدار
|
|
تـنـش را بسوزيم و خاکسترش
|
|
هـمي برفـشانيم گرد درش
|
|
اگر کين هـمي جويد افراسياب
|
|
نـه آرام بايد کـه يابد نـه خواب
|
|
هـمي از پي دوده هر کـس بدرد
|
|
بـباريد بر ارغوان آب زرد
|
|
چو بشنيد پيران دلش خيره گشـت
|
|
ز آواز ايشان رخش تيره گـشـت
|
|
بدل گـفـت کاي زار و بيچارگان
|
|
پر از درد و تيمار و غـمـخوارگان
|
|
نداريد ازين اگـهي بيگـمان
|
|
کـه ايدر شـما را سرآمد زمان
|
|
ز دريا نهنـگي بجنـگ آمدسـت
|
|
کـه جوشنش چرم پلنگ آمدست
|
|
بيامد بـخاقان چـنين گفـت باز
|
|
کـه اين رزم کوتاه ما شد دراز
|
|
از اين نامداران هر کـشوري
|
|
ز هر سو کـه بد نامور مـهـتري
|
|
بياورد و اين رنـجـها شد بـه باد
|
|
کـجا خيزد از کار بيداد داد
|
|
سر شاه کشور چنين گشتـه شد
|
|
سياوش بر دست او کشـتـه شد
|
|
بـفرمان گرسيوز کـم خرد
|
|
سر اژدها را کـسي نـسـپرد
|
|
سياوش جـهاندار و پرمايه بود
|
|
ورا رسـتـم زابـلي دايه بود
|
|
هر آنگـه که او جنـگ و کين آورد
|
|
هـمي آسـمان بر زمين آورد
|
|
نـه چنـگ پلنگ و نه خرطوم پيل
|
|
نـه کوه بـلـند و نـه درياي نيل
|
|
بـسـندسـت با او باوردگاه
|
|
چو آورد گيرد بـه پيش سـپاه
|
|
يکي رخـش دارد بزير اندرون
|
|
کـه گويي روان شد که بيسـتون
|
|
کـنون روز خيره نـبايد شـمرد
|
|
کـه ديدند هر کس ازو دسـتـبرد
|
|
يکي آتـش آمد ز چرخ کـبود
|
|
دل ما شد از تـف او پر ز دود
|
|
کـنون سر بسر تيزهش بـخردان
|
|
بـخوانيد با موبدان و ردان
|
|
بـبينيد تا چاره کار چيسـت
|
|
بدين رزمـگـه مرد پيکار کيسـت
|
|
هـمي راي بايد که گردد درسـت
|
|
از آغاز کينـه نبايست جـسـت
|
|
مـگر زين بلا سوي کـشور شويم
|
|
اگر چـند با بـخـت لاغر شويم
|
|
ز پيران غمي گشـت خاقان چين
|
|
بـسي ياد کرد از جـهان آفرين
|
|
بدو گفت ما را کنون چيسـت روي
|
|
چو آمد سپاهي چنين جنـگـجوي
|
|
چـنين گفت شنگل که اي سرفراز
|
|
چـه بايد کـشيدن سخنـها دراز
|
|
بياري افراسياب آمديم
|
|
ز دشـت و ز درياي آب آمديم
|
|
بـسي باره و هديهها يافـتيم
|
|
ز هر کـشوري تيز بشـتافـتيم
|
|
بيک مرد سگزي که آمد بجـنـگ
|
|
چرا شد چنين بر شما کار تـنـگ
|
|
ز يک مرد ننگست گفتن سـخـن
|
|
دگرگونـهتر بايد افـگـند بـن
|
|
اگر گرد کاموس را زو زمان
|
|
بيامد نـبايد شدن بدگـمان
|
|
سـپيدهدمان گرزها برکـشيم
|
|
وزين دشت يکسر سراندر کـشيم
|
|
هوا را چو ابر بـهاران کـنيم
|
|
بريشان يکي تيرباران کـنيم
|
|
ز گرد سواران و زخـم تـبر
|
|
نـبايد کـه داند کـس از پاي سر
|
|
شـما يکـسره چشم بر من نهيد
|
|
چو مـن برخروشـم دميد و دهيد
|
|
هـمانا کـه جنـگآوران صد هزار
|
|
فزون باشد از ما دلير و سوار
|
|
ز يک تن چـنين زار و پيچان شديم
|
|
هـمـه پاک ناکشته بيجان شديم
|
|
چنان دان که او ژنده پيلست مست
|
|
باوردگـه شير گيرد بدسـت
|
|
يکي پيلبازي نـمايم بدوي
|
|
کزان پـس نيارد سوي رزم روي
|
|
چو بشنيد لشکر ز شنگل سخـن
|
|
جوان شد دل مرد گشته کـهـن
|
|
بدو گـفـت پيران کانوشـه بدي
|
|
روان را بـپيگار توشـه بدي
|
|
هـمـه نامداران و خاقان چين
|
|
گرفـتـند بر شاه هـند آفرين
|
|
چو پيران بيامد بـپرده سراي
|
|
برفـتـند پرمايه ترکان ز جاي
|
|
چو هومان و نسـتيهـن و بارمان
|
|
کـه با تيغ بودند گر با سـنان
|
|
بـپرسيد هومان ز پيران سـخـن
|
|
کـه گفـتارشان بر چه آمد به بن
|
|
هـمي آشـتي را کـند پايگاه
|
|
و گر کينه جويد سـپاه از سـپاه
|
|
بـهومان بگفـت آنچ شنگل بگفت
|
|
سپـه گشـت با او به پيگار جفت
|
|
غمي گشت هومان ازان کار سخت
|
|
برآشـفـت با شنگـل شوربخت
|
|
بـه پيران چنين گفت کز آسـمان
|
|
گذر نيسـت تا بر چـه گردد زمان
|
|
بيامد بره پيش کـلـباد گـفـت
|
|
که شنگل مگر با خرد نيست جفت
|
|
بـبايد شدن يک زمان زين ميان
|
|
نـگـه کرد بايد بـسود و زيان
|
|
بـبيني کزين لـشـکر بيکران
|
|
جـهانـگير و با گرزهاي گران
|
|
دو بـهره بود زير خاک اندرون
|
|
کفـن جوشن و ترگ شسته بخون
|
|
بدو گـفـت کـلـباد اي تيغ زن
|
|
چـنين تا توان فال بد را مزن
|
|
تـن خويش يکباره غمگين مکـن
|
|
مـگر کز گـمان ديگر ايد سخـن
|
|
بـنا آمده کار دل را بـغـم
|
|
سزد گر نداري نـباشي دژم
|
|
وزين روي رستـم يلان را بـخواند
|
|
سخنـهاي بايستـه چـندي براند
|
|
چو طوس و چو گودرز و رهام و گيو
|
|
فريبرز و گـسـتـهـم و خراد نيو
|
|
چو گرگين کارآزموده سوار
|
|
چو بيژن فروزنده کارزار
|
|
تهمتـن چـنين گفـت با بخردان
|
|
هـشيوار و بيدار دل موبدان
|
|
کـسي را که يزدان کند نيکبخـت
|
|
سزاوار باشد ورا تاج و تـخـت
|
|
جـهانـگير و پيروز باشد بجنـگ
|
|
نـبايد کـه بيند ز خود زور چنـگ
|
|
ز يزدان بود زور ما خود کييم
|
|
بدين تيره خاک اندرون بر چييم
|
|
بـبايد کـشيدن گـمان از بدي
|
|
ره ايزدي بايد و بـخردي
|
|
کـه گيتي نماند همي بر کـسي
|
|
نـبايد بدو شاد بودن بـسي
|
|
هـمي مردمي بايد و راسـتي
|
|
ز کژي بود کـمي و کاسـتي
|
|
چو پيران بيامد بر مـن دمان
|
|
سخـن گفـت با درد دل يک زمان
|
|
کـه از نيکوي با سياوش چـه کرد
|
|
چـه آمد برويش ز تيمار و درد
|
|
فرنـگيس و کيخـسرو از اژدها
|
|
بـگـفـتار و کردار او شد رها
|
|
ابا آنـک اندر دلـم شد درسـت
|
|
کـه پيران بکين کشته آيد نخست
|
|
برادرش و فرزند در پيش اوي
|
|
بـسي با گـهر نامور خويش اوي
|
|
ابر دسـت کيخـسرو افراسياب
|
|
شود کشته اين ديدهام من بـخواب
|
|
گنـهـکار يک تـن نـماند بجاي
|
|
مـگر کشتـه افگـنده در زير پاي
|
|
و ليکـن نخواهم که بر دست مـن
|
|
شود کشـتـه اين پير با انجمـن
|
|
کـه او را بجز راستي پيشه نيست
|
|
ز بد بر دلش راه انديشـه نيسـت
|
|
گر ايدونـک باز آرد اين را که گفـت
|
|
گـناه گذشتـه بـبايد نهـفـت
|
|
گنـهـکار با خواسـتـه هرچ بود
|
|
سـپارد بـما کين نـبايد فزود
|
|
ازين پـس مرا جاي پيکار نيسـت
|
|
بـه از راستي در جهان کار نيست
|
|
ورين نامداران ابا تـخـت و پيل
|
|
سـپاهي بدين سان چو درياي نيل
|
|
فرسـتـند نزديک ما تاج و گنـج
|
|
ازايشان نـباشيم زين پس برنـج
|
|
نداريم گيتي بکـشـتـن نـگاه
|
|
کـه نيکيدهش را جز اينست راه
|
|
جهان پر ز گنجست و پر تاج و تخت
|
|
نـبايد هـمـه بـهر يک نيکبخت
|
|
چو بشـنيد گودرز بر پاي خاسـت
|
|
بدو گفـت کاي مهتر راد و راسـت
|
|
سـتون سـپاهي و زيباي گاه
|
|
فروزان بـتو شاه و تخـت و کـلاه
|
|
سر مايه تـسـت روشـن خرد
|
|
روانـت هـمي از خرد بر خورد
|
|
ز جنگ آشتي بيگمان بهترسـت
|
|
نگـه کـن که گاوت بچرم اندرست
|
|
بـگويم يکي پيش تو داسـتان
|
|
کـنون بـشـنو از گفته باستان
|
|
کـه از راسـتي جان بدگوهران
|
|
گريزد چو گردون ز بار گران
|
|
گر ايدونـک بيچاره پيمان کـند
|
|
بـکوشد کـه آن راستي بشکـند
|
|
چو کژ آفريدش جـهان آفرين
|
|
تو مشـنو سخن زو و کژي مـبين
|
|
نخسـتين کـه ما رزمگه ساختيم
|
|
سخـن رفـت زين کار و پرداختيم
|
|
ز پيران فرسـتاده آمد برين
|
|
کـه بيزارم از دشت وز رنـج و کين
|
|
کـه مـن ديده دارم هميشه پر آب
|
|
ز گـفـتار و کردار افراسياب
|
|
ميان بسـتـهام بـندگي شاه را
|
|
نـخواهـم بر و بوم و خرگاه را
|
|
بـسي پـند و اندرز بشنيد و گفت
|
|
کزين پس نباشد مرا جنگ جفـت
|
|
شوم گفت بپسيچم اين کار تفـت
|
|
بـخويشان بگويم که ما را چه رفت
|
|
مرا تخت و گنجست و هـم چارپاي
|
|
بديشان نـمايم سزاوار جاي
|
|
چو گفت اين بگفتيم کاري رواسـت
|
|
بـتوران ترا تخت و گنج و نواسـت
|
|
يکي گوشـهاي گير تا نزد شاه
|
|
ز تو آشـکارا نـگردد گـناه
|
|
بـگـفـتيم و پيران برين بازگشت
|
|
شـب تيره با ديو انباز گـشـت
|
|
هيوني فرسـتاد نزديک شاه
|
|
کـه لـشـکر برآراي کامد سپاه
|
|
تو گفتي که با ما نگفت اين سخـن
|
|
نـه سر بود ازان کار هرگز نه بـن
|
|
کـنون با تو اي پـهـلوان سـپاه
|
|
يکي ديگر افـگـند بازي براه
|
|
جز از رنـگ و چاره نداند هـمي
|
|
ز دانـش سخن برفشاند هـمي
|
|
کـنون از کـمـند تو ترسيده شد
|
|
روا بد کـه ترسيده از ديده شد
|
|
همـه پشـت ايشان بکاموس بود
|
|
سپهـبد چو سگسار و فر طوس بود
|
|
سر بخـت کاموس برگشتـه ديد
|
|
بخـم کـمـند اندرش کشته ديد
|
|
در آشـتي جويد اکـنون هـمي
|
|
نيارد نشستـن بـهامون هـمي
|
|
چو داند که تنـگ اندر آمد نـشيب
|
|
بـکار آورد بـند و رنـگ و فريب
|
|
گنـهـکار با گـنـج و با خواسته
|
|
کـه گفتـسـت پيش آرم آراسته
|
|
بـبيني که چون بردمد زخم کوس
|
|
بـجـنـگ اندر آيد سپهدار طوس
|
|
سـپـهدار پيران بود پيش رو
|
|
کـه جـنـگ آورد هر زمان نوبنو
|
|
دروغسـت يکـسر همه گفت اوي
|
|
نـشايد جز او اهرمن جفـت اوي
|
|
اگر بـشـنوي سر بسر پند مـن
|
|
نگـه کـن بـبـهرام فرزند مـن
|
|
سـپـه را بدان چاره اندر نواخـت
|
|
ز گودرزيان گورستاني بـساخـت
|
|
کـه تا زندهام خون سرشک منست
|
|
يکي تيغ هندي پزشک منـسـت
|
|
چو بشـنيد رستـم بگودرز گفـت
|
|
کـه گـفـتار تو با خرد باد جفت
|
|
چـنين است پيران و اين راز نيست
|
|
کـه او نيز با ما هـماواز نيسـت
|
|
وليکـن مـن از خوب کردار اوي
|
|
نـجويم هـمي کين و پيکار اوي
|
|
نگـه کـن که با شاه ايران چه کرد
|
|
ز کار سياوش چـه تيمار خورد
|
|
گر از گـفـتـه خويش باز آيد اوي
|
|
بـنزديک ما رزمساز آيد اوي
|
|
بـفـتراک بر بسـتـه دارم کمند
|
|
کـجا ژنده پيل اندرآرم بـبـند
|
|
ز نيکو گـمان اندر آيم نخـسـت
|
|
نـبايد مـگر جنـگ و پيکار جست
|
|
چـنو باز گردد ز گـفـتار خويش
|
|
بـبيند ز ما درد و تيمار خويش
|
|
برو آفرين کرد گودرز و طوس
|
|
کـه خورشيد بر تو ندارد فـسوس
|
|
بـنزديک تو بـند و رنـگ و دروغ
|
|
سـخـنـهاي پيران نـگيرد فروغ
|
|
مـباد اين جهان بي سرو تاج شاه
|
|
تو بادي هـميشـه ورا پيشگاه
|
|
چنين گفت رستم که شب تيره گشت
|
|
ز گفـتارها مـغزها خيره گشـت
|
|
بـباشيم و تا نيمشـب مي خوريم
|
|
دگر نيمـه تيمار لـشـکر بريم
|
|
بـبينيم تا کردگار جـهان
|
|
برين آشـکارا چـه دارد نـهان
|
|
بايرانيان گفـت کامشـب بـمي
|
|
يکي اخـتري افـگـنـم نيکپي
|
|
کـه فردا مـن اين گرز سام سوار
|
|
بـگردن بر آرم کـنـم کارزار
|
|
از ايدر بران سان شوم سوي جنگ
|
|
بدانـگـه کـجا پاي دارد نهنـگ
|
|
سراپرده و افـسر و گـنـج و تاج
|
|
هـمان ژنده پيلان و هم تخت عاج
|
|
بيارم سـپارم بايرانيان
|
|
اگر تاخـتـن را بـبـندم ميان
|
|
برآمد خروشي ز جاي نشـسـت
|
|
ازان نامداران خـسروپرسـت
|
|
سوي خيمـه خويش رفـتـند باز
|
|
بـخواب و باسايش آمد نياز
|
|
چو خورشيد بنمود رخـشان کـلاه
|
|
چو سيمين سپر ديد رخـسار ماه
|
|
بـترسيد ماه از پي گفـت و گوي
|
|
بـخـم اندر امد بـپوشيد روي
|
|
تـبيره برآمد ز درگاه طوس
|
|
شد از گرد اسـپان زمين ابـنوس
|
|
زمين نيلـگون شد هوا پر ز گرد
|
|
بـپوشيد رستـم سـليح نـبرد
|
|
سوي ميمـنـه پور کـشواد بود
|
|
کـه با جوشـن و گرز پولاد بود
|
|
فريبرز بر ميسره جاي جـسـت
|
|
دل نامداران ز کينه بـشـسـت
|
|
بـقـلـب اندرون طوس نوذر بپاي
|
|
نـماند آن زمان بر زمين نيز جاي
|
|
تهمـتـن بيامد بـپيش سـپاه
|
|
کـه دارد يلان را ز دشمـن نـگاه
|
|
و زان روي خاقان بقـلـب اندرون
|
|
ز پيلان زمين چون کـه بيسـتون
|
|
ابر ميمـنـه کـندر شير گير
|
|
سواري دلاور بـشـمـشير و تير
|
|
سوي ميسره جنـگ ديده گـهار
|
|
زمين خفـتـه در زير نعـل سوار
|
|
هـمي گشت پيران به پيش سپاه
|
|
بيامد بر شـنـگـل رزمخواه
|
|
بدو گـفـت کاي نامـبردار هـند
|
|
ز بربر بـفرمان تو تا بـسـند
|
|
مرا گفـتـه بودي که فردا پـگاه
|
|
ز هر سو بجنـگ اندر آرم سـپاه
|
|
وزان پـس ز رستم بـجويم نـبرد
|
|
سرش را ز ابر اندرآرم بـگرد
|
|
بدو گفت شنگل من از گفت خويش
|
|
نـگردم نـبيني ز من کـم و بيش
|
|
هـم اکنون شوم پيش اين گرد گير
|
|
تـنـش را کـنـم پاره پاره بتير
|
|
ازو کين کاموس جويم بـجـنـگ
|
|
بايرانيان بر کـنـم کار تـنـگ
|
|
هـم آنگـه سپه را بسه بهر کرد
|
|
بزد کوس وز دشت برخاسـت گرد
|
|
برفـتـند يک بـهره با ژنده پيل
|
|
سـپـه بود صف برکشيده دو ميل
|
|
سر پيلـبان پر ز رنـگ و رنـگار
|
|
هـمـه پاک با افـسر و گوشوار
|
|
بياراسـتـه گردن از طوق زر
|
|
ميان بـند کرده بزرين کـمر
|
|
فروهـشـتـه از پيل ديباي چين
|
|
نـهاده برو تخـت و مـهدي زرين
|
|
برآمد دم نالـه کرناي
|
|
برفـتـند پيلان جـنـگي ز جاي
|
|
بيامد سوي ميسره سي هزار
|
|
سواران گردنـکـش و نيزهدار
|
|
سوي ميمـنـه سي هزار دگر
|
|
کـمان برگرفـتـند و چيني سپر
|
|
بقـلـب اندرون پيل و خاقان چين
|
|
هـمي برنوشـتـند روي زمين
|
|
جـهان سربـسر آهنين گشته بود
|
|
بـهر جايگـهبر تـلي کشتـه بود
|
|
ز بـس نالـه ناي و بانـگ دراي
|
|
زمين و زمان اندر آمد ز جاي
|
|
ز جوش سواران و از دار و گير
|
|
هوا دام کرگـس بد از پر تير
|
|
کسي را نماند اندر آن دشت هوش
|
|
ز بانـگ تـبيره شده کره گوش
|
|
هـمي گشت شنگل ميان دو صف
|
|
يکي تيغ هـندي گرفتـه بـکـف
|
|
يکي چـتر هـندي بسر بر بـپاي
|
|
بـسي مردم از دنبر و مرغ و ماي
|
|
پس پشت و دست چپ و دست راست
|
|
بجنگ اندر آورده زان سو که خواست
|
|
چو پيران چـنان ديد دل شاد کرد
|
|
ز رزم تـهـمـتـن دل آزاد کرد
|
|
بـهومان چـنين گفـت کامروز کار
|
|
بـکام دل ما کـند روزگار
|
|
بدين ساز و چـندين سوار دلير
|
|
سرافراز هر يک بـکردار شير
|
|
تو امروز پيش صـف اندر مـپاي
|
|
يک امروز و فردا مـکـن رزم راي
|
|
پـس پشـت خاقان چيني بايست
|
|
کـه داند ترا با سواري دويسـت
|
|
کـه گر زابـلي با درفـش سياه
|
|
بـبيند ترا کار گردد تـباه
|
|
بـبينيم تا چون بود کار ما
|
|
چـه بازي کـند بـخـت بيدار ما
|
|
وزان جايگـه شد بدان انجـمـن
|
|
بـجايي کـه بد سايه پيلـتـن
|
|
فرود آمد و آفرين کرد چـند
|
|
کـه زور از تو گيرد سپهر بـلـند
|
|
مـبادا کـه روز تو گيرد نـشيب
|
|
مـبادا کـه آيد برويت نـهيب
|
|
دل شاه ايران بـتو شاد باد
|
|
هـمـه کار تو سربـسر داد باد
|
|
برفـتـم ز نزد تو اي پـهـلوان
|
|
پيامـت بدادم بـپير و جوان
|
|
بگـفـتـم هـنرهاي تو هرچ بود
|
|
بـگيتي ترا خود کـه يارد سـتود
|
|
هـم از آشتي راندم هم ز جنـگ
|
|
سخـن گفتم از هر دري بيدرنگ
|
|
بـفرجام گفـتـند کين چون کنيم
|
|
کـه از راي او کينـه بيرون کـنيم
|
|
توان داد گنـج و زر و خواسـتـه
|
|
ز ما هر چـه او خواهد آراسـتـه
|
|
نـشايد گـنـهـکار دادن بدوي
|
|
برانديش و اين رازها بازجوي
|
|
گـنـهـکار جز خويش افراسياب
|
|
کـه داني سخن را مزن در شتاب
|
|
ز ما هرک خواهد همه مـهـترند
|
|
بزرگـند و با تخـت و با افـسرند
|
|
سـپاهي بيامد بدين سان ز چين
|
|
ز سقـلاب و ختـلان و توران زمين
|
|
کـجا آشـتي خواهد افراسياب
|
|
که چندين سپاه آمد از خشک و آب
|
|
بپاسـخ نکوهـش بـسي يافتم
|
|
بدين سان سوي پهلوان تافـتـم
|
|
وزيشان سـپاهي چو درياي آب
|
|
گرفـتـند بر جنگ جستن شتاب
|
|
نـبرد تو خواهد همي شاه هـند
|
|
بـتير و کـمان و بـهـندي پرند
|
|
مرا اين درستسـت کز پيلـتـن
|
|
بـفرجام گريان شوند انـجـمـن
|
|
چو بشنيد رستم برآشفت سخـت
|
|
بـپيران چنين گفت کاي شوربخت
|
|
تو با اين چنين بند و چـندين فريب
|
|
کـجا پاي داري بروز نـهيب
|
|
مرا از دروغ تو شاه جـهان
|
|
بـسي ياد کرد آشـکار و نـهان
|
|
وزان پـس کـجا پير گودرز گفـت
|
|
هـمـه بـند و نيرنگت اندر نهفت
|
|
بديدم کـنون دانـش و راي تو
|
|
دروغـسـت يکـسر سراپاي تو
|
|
بغلـتي همي خيره در خون خويش
|
|
بدسـت اين و زين بـتر آيدت پيش
|
|
چـنين زندگاني نيارد بـها
|
|
کـه باشد سر اندر دم اژدها
|
|
مـگر گفتـم آن خاک بيداد و شوم
|
|
گذاري بيايي باباد بوم
|
|
بـبيني مـگر شاه باداد و مـهر
|
|
جوان و نوازنده و خوبچـهر
|
|
بدارد ترا چون پدر بيگـمان
|
|
برآرد سرت برتر از آسـمان
|
|
ترا پوشـش از خود و چرم پلنـگ
|
|
هـمي خوشـتر آيد ز ديباي رنگ
|
|
ندارد کـسي با تو اين داوري
|
|
ز تـخـم پراکـند خود بر خوري
|
|
بدو گفـت پيران که اي نيکبخـت
|
|
برومـند و شاداب و زيبا درخـت
|
|
سخنـها کـه داند جز از تو چنين
|
|
کـه از مـهـتران بر تو باد آفرين
|
|
مرا جان و دل زير فرمان تـسـت
|
|
هـميشـه روانـم گروگان تست
|
|
يک امشـب زنم راي با خويشتـن
|
|
بـگويم سـخـن نيز با انجمـن
|
|
وزانـجا بيامد بـقـلـب سياه
|
|
زبان پر دروغ و روان کينـهخواه
|
|
چو برگـشـت پيران ز هر دو گروه
|
|
زمين شد بـکردار جوشـنده کوه
|
|
چـنين گفـت رسـتـم بايرانيان
|
|
کـه مـن جنگ را بسته دارم ميان
|
|
شـما يک بيک سر پر از کين کنيد
|
|
بروهاي جنـگي پر از چين کـنيد
|
|
کـه امروز رزمي بزرگسـت پيش
|
|
پديد آيد اندازه گرگ و ميش
|
|
مرا گفتـه بود آن ستارهشـناس
|
|
ازين روز بودم دل اندر هراس
|
|
کـه رزمي بود در ميان دو کوه
|
|
جـهاني شوند اندر آن هـمـگروه
|
|
شوند انـجـمـن کارديده مـهان
|
|
بدان جـنـگ بيمرد گردد جـهان
|
|
پي کين نـهان گردد از روي بوم
|
|
شود گرز پولاد برسان موم
|
|
هر آنکـس کـه آيد بر ما بجنـگ
|
|
شـما دل مداريد از آن کار تـنـگ
|
|
دو دستـش ببـندم بخم کمـند
|
|
اگر يار باشد سـپـهر بـلـند
|
|
شـما سربـسر يک بيک همگروه
|
|
مـباشيد از آن نامداران سـتوه
|
|
مرا گر برزم اندر آيد زمان
|
|
نـميرم بـبزم اندرون بيگـمان
|
|
هـمي نام بايد کـه ماند دراز
|
|
نـماني هـمي کار چندين مساز
|
|
دل اندر سراي سپنـجي مـبـند
|
|
کـه پر خون شوي چون ببايدت کند
|
|
اگر يار باشد روان با خرد
|
|
بـنيک و بـبد روز را بـشـمرد
|
|
خداوند تاج و خداوند گـنـج
|
|
نـبـندد دل اندر سراي سپـنـج
|
|
چـنين داد پاسـخ برستم سـپاه
|
|
کـه فرمان تو برتر از چرخ ماه
|
|
چـنان رزم سازيم با تيغ تيز
|
|
کـه ماند ز ما نام تا رسـتـخيز
|
|
ز دو رويه تـنـگ اندر آمد سـپاه
|
|
يکي ابر گـفـتي برآمد سياه
|
|
کـه باران او بود شـمـشير و تير
|
|
جـهان شد بـکردار درياي قير
|
|
ز پيکان پولاد و پر عـقاب
|
|
سيه گشـت رخشان رخ آفـتاب
|
|
سـنانـهاي نيزه بـگرد اندرون
|
|
سـتاره بيالود گـفـتي بـخون
|
|
چرنـگيدن گرزه گاوچـهر
|
|
تو گفتي همي سنگ بارد سپـهر
|
|
بـخون و بمـغز اندرون خار و خاک
|
|
شده غرق و برگسـتوان چاک چاک
|
|
همـه دشت يکسر پر از جوي خون
|
|
بـهر جاي چـندي فگنده نـگون
|
|
چو پيلان فگـنده بـهـم ميل ميل
|
|
برخ چون زرير و بلب هـمـچو نيل
|
|
چـنين گـفـت گودرز با پير سر
|
|
کـه تا مـن ببستم بمردي کـمر
|
|
نديدم کـه رزمي بود زين نـشان
|
|
نـه هرگز شـنيدم ز گردنکـشان
|
|
کـه از کشته گيتي برين سان بود
|
|
يکي خوار و ديگر تـنآسان بود
|
|
بـغريد شـنـگـل ز پيش سپاه
|
|
مـنـم گـفـت گرداوژن رزمخواه
|
|
بـگوييد کان مرد سگزي کجاسـت
|
|
يکي کرد خواهـم برو نيزه راسـت
|
|
چو آواز شنگـل برسـتـم رسيد
|
|
ز لشـکر نـگـه کرد و او را بديد
|
|
بدو گـفـت هان آمدم رزمـخواه
|
|
نـگر تا نـگيري بلـشـکر پـناه
|
|
چـنين گفـت رستم که از کردگار
|
|
نجـسـتـم جزين آرزوي آشکار
|
|
کـه بيگانـهاي زان بزرگ انجمـن
|
|
دليري کـند رزم جويد ز مـن
|
|
نـه سقـلاب ماند ازيشان نه هند
|
|
نـه شمشير هندي نه چيني پرند
|
|
پي و بيخ ايشان نـمانـم بـجاي
|
|
نمانـم بـترکان سر و دست و پاي
|
|
بر شـنـگـل آمد باواز گـفـت
|
|
کـه اي بدنژاد فرومايه جـفـت
|
|
مرا نام رسـتـم کـند زال زر
|
|
تو سـگزي چرا خواني اي بدگـهر
|
|
نگه کن که سگزي کنون مرگ تست
|
|
کفن بيگمان جوشن و ترگ تست
|
|
هـمي گـشـت با او باوردگاه
|
|
ميان دو صـف برکـشيده سـپاه
|
|
يکي نيزه زد برگرفـتـش ز زين
|
|
نـگونـسار کرد و بزد بر زمين
|
|
برو بر گذر کرد و او را نـخـسـت
|
|
بشمـشير برد آنگهي شير دست
|
|
برفـتـند زان روي کـنداوران
|
|
بزهر آب داده پرندآوران
|
|
چو شنگـل گريزان شد از پيلتـن
|
|
پراگـنده گشـتـند زان انجمـن
|
|
دو بهره ازيشان بشمشير کشـت
|
|
دليران توران نـمودند پـشـت
|
|
بجان شنگل از دست رستم بجست
|
|
زره بود و جوشن تنش را نخسـت
|
|
چنين گفت شنگل که اين مرد نيست
|
|
کـس او را بگيتي هم آورد نيست
|
|
يکي ژنده پيلست بر پـشـت کوه
|
|
مـگر رزم سازند يکـسر گروه
|
|
بـتـنـها کـسي رزم با اژدها
|
|
نـجويد چو جويد نيابد رها
|
|
بدو گـفـت خاقان ترا بامداد
|
|
دگر بود راي و دگر بود ياد
|
|
سـپـه را بـفرمود تا همـگروه
|
|
برانـند يکـسر بـکردار کوه
|
|
سرافراز را در ميان آورند
|
|
تـنومـند را جان زيان آورند
|
|
بشمـشير برد آن زمان شير دست
|
|
چـپ لشـکر چينيان برشکست
|
|
هر آنگـه کـه خنجر برانداخـتي
|
|
هـمـه ره تـن بي سر انداختي
|
|
نـه با جـنـگ او کوه را پاي بود
|
|
نـه با خـشـم او پيل را جاي بود
|
|
بدان سان گرفـتـند گرد اندرش
|
|
کـه خورشيد تاريک شد از برش
|
|
چـنان نيزه و خـنـجر و گرز و تير
|
|
کـه شد ساختـه بر يل شيرگير
|
|
گـمان برد کاندر نيستان شدست
|
|
ز خون روي کشور ميستان شدست
|
|
بيک زخـم ده نيزه کردي قـلـم
|
|
خروشان و جوشان و دشمـن دژم
|
|
دليران ايران پـس پـشـت اوي
|
|
بـکينـه دل آگـنده و جنگ جوي
|
|
ز بـس نيزه و گرز و گوپال و تيغ
|
|
تو گفـتي همي ژالـه بارد ز ميغ
|
|
ز کشتـه همـه دشـت آوردگاه
|
|
تـن و پشت و سر بود و ترگ و کلاه
|
|
ز چيني و شگـني و از هـندوي
|
|
ز سـقـلاب و هري و از پهـلوي
|
|
سـپـه بود چون خاک در پاي کوه
|
|
ز يک مرد سگزي شده هـمـگروه
|
|
کـه با او بجنگ اندرون پاي نيست
|
|
چـنو در جهان لشکر آراي نيسـت
|
|
کـسي کو کند زين سخن داستان
|
|
نـباشد خردمـند هـمداسـتان
|
|
کـه پرخاشـخر نامور صد هزار
|
|
بـسـنده نـبودند با يک سوار
|
|
ازين کين بد آمد بافراسياب
|
|
ز رسـتـم کـجا يابد آرام و خواب
|
|
چـنين گفـت رسـتـم بايرانيان
|
|
کزين جنگ دشمن کـند جان زيان
|
|
هـماکـنون ز پيلان و از خواسته
|
|
هـمان تـخـت و آن تاج آراسته
|
|
سـتانـم ز چيني بايران دهـم
|
|
بدان شادمان روز فرخ نـهـم
|
|
نـباشد جز ايرانيان شاد کـس
|
|
پي رخـش و ايزد مرا يار بـس
|
|
يکي را ز شگنان و سقـلاب و چين
|
|
نـمانـم کـه پي برنـهد بر زمين
|
|
کـه امروز پيروزي روز ماسـت
|
|
بلـند آسـمان لشکر افروز ماست
|
|
گر ايدونـک نيرو دهد دادگر
|
|
پديد آورد رخـش رخـشان هـنر
|
|
برين دشـت من گورستاني کنـم
|
|
برومـند را شارسـتاني کـنـم
|
|
يکي از شما سوي لـشـکر شويد
|
|
بـکوشيد و با باد هـمـبر شويد
|
|
بـکوبيد چون مـن بجنبـم ز جاي
|
|
شـما برفرازيد سـنـج و دراي
|
|
زمين را سراسر کـنيد آبـنوس
|
|
بـگرد سواران و آواي کوس
|
|
بـکوبيد گوپال و گرز گران
|
|
چو پولاد را پـتـک آهـنـگران
|
|
از انـبوه ايشان مداريد باک
|
|
ز دريا بابر اندر آريد خاک
|
|
هـمـه ديده بر مغـفر من نـهيد
|
|
چو مـن بر خروشـم دميد و دهيد
|
|
بدريد صفـهاي سـقـلاب و چين
|
|
نـبايد کـه بيند هوا را زمين
|
|
وزان جايگه رفت چون پيل مسـت
|
|
يکي گرزه گاوپيکر بدسـت
|
|
خروشان سوي ميمنه راه جسـت
|
|
ز لشـکر سوي کندر آمد نخسـت
|
|
همـه ميمـنـه پاک بر هم دريد
|
|
بـسي ترگ و سر بد که تن را نديد
|
|
يکي خويش کاموس بد ساوه نام
|
|
سرافراز و هر جاي گـسـترده کام
|
|
بيامد بـپيش تهمتـن بجـنـگ
|
|
يکي تيغ هـندي گرفته بچـنـگ
|
|
بـگرديد گرد چپ و دست راسـت
|
|
ز رستم همي کين کاموس خواست
|
|
برستـم چنين گفت کاي ژنده پيل
|
|
بـبيني کـنون موج درياي نيل
|
|
بخواهـم کـنون کين کاموس خوار
|
|
اگر باشدم زين سـپـس کارزار
|
|
چو گـفـتار ساوه برستـم رسيد
|
|
بزد دسـت و گرز گران برکـشيد
|
|
بزد بر سرش گرز را پيلـتـن
|
|
کـه جانـش برون شد بزاري ز تن
|
|
برآورد و زد بر سر و مـغـفرش
|
|
نديدسـت گفـتي تنش را سرش
|
|
بيفـگـند و رخـش از بر او براند
|
|
ز ساوه بـگيتي نـشاني نـماند
|
|
درفـش کـشاني نگونـسار کرد
|
|
و زو جان لـشـکر پرآزار کرد
|
|
نـبد نيز کـس پيش او پايدار
|
|
هـمـه خاک مـغز سر آورد بار
|
|
پـس از ميمنه شد سوي ميسره
|
|
غـمي گشت لشکر همه يکسره
|
|
گـهار گـهاني بدان جايگاه
|
|
گوي شيرفـش با درفـش سياه
|
|
برآشـفـت چون ترگ رستم بديد
|
|
خروشي چو شير ژيان برکـشيد
|
|
بدو گـفـت مـن کين ترکان چين
|
|
بخواهـم ز سگزي برين دشت کين
|
|
برانگيخـت اسـپ از ميان سپاه
|
|
بيامد بر پيلـتـن کينـهخواه
|
|
ز نزديک چون ترگ رسـتـم بديد
|
|
يکي باد سرد از جـگر برکـشيد
|
|
بدل گـفـت پيکار با ژنده پيل
|
|
چو غوطه اسـت خوردن بدرياي نيل
|
|
گريزي بـهـنـگام با سر بـجاي
|
|
بـه از رزم جستـن بـنام و براي
|
|
گريزان بيامد سوي قـلـبـگاه
|
|
برو بر نـظاره ز هر سو سـپاه
|
|
درفـش تـهـمـتـن ميان گروه
|
|
بـسان درخـت از بر تيغ کوه
|
|
هـمي تاخت رستم پس او چو گرد
|
|
زمين لعـل گـشـت و هوا لاژورد
|
|
گـهار گـهاني بـترسيد سخـت
|
|
کزو بود برگشتـن تاج و تـخـت
|
|
برآورد يک بانـگ برسان کوس
|
|
کـه بـشـنيد آواز گودرز و طوس
|
|
هـمي خواسـت تا کارزاري کند
|
|
ندانـسـت کين بار زاري کـند
|
|
چه نيکو بود هر که خود را شناخت
|
|
چرا تا ز دشمن بـبايدش تاخـت
|
|
پـس او گرفـتـه گو پيلـتـن
|
|
کـه هان چاره گور کن گر کـفـن
|
|
يکي نيزه زد بر کـمربـند اوي
|
|
بدريد خـفـتان و پيوند اوي
|
|
بينداختـش هـمـچو برگ درخت
|
|
کـه بر شاخ او بر زند باد سخـت
|
|
نـگونـسار کرد آن درفش کـبود
|
|
تو گفـتي گـهار گـهاني نـبود
|
|
بديدند گردان که رستـم چـه کرد
|
|
چـپ و راست برخاست گرد نـبرد
|
|
درفـش هـمايون بـبردند و کوس
|
|
بيامد سرافراز گودرز و طوس
|
|
خروشي برآمد ز ايران سـپاه
|
|
چو پيروز شد گرد لـشـکر پـناه
|
|
بـفرمود رسـتـم کز ايران سوار
|
|
بر مـن فرسـتـند صد نامدار
|
|
هم اکنون من آن پيل و آن تخت عاج
|
|
هـمان ياره و سنج و آن طوق و تاج
|
|
سـتانـم ز چين و بايران دهـم
|
|
بـه پيروز شاه دليران دهـم
|
|
از ايران بيامد هـمي صد سوار
|
|
زرهدار با گرزه گاوسار
|
|
چـنين گفـت رسـتـم بايرانيان
|
|
کـه يکـسر ببـندند کين را ميان
|
|
بـجان و سر شاه و خورشيد و ماه
|
|
بـخاک سياوش بايران سـپاه
|
|
بيزدان دادار جان آفرين
|
|
کـه پيروزي آورد بر دشـت کين
|
|
کـه گر نامداران ز ايران سـپاه
|
|
هزيمـت پذيرد ز توران سـپاه
|
|
سرش را ز تـن برکـنـم در زمان
|
|
ز خونـش کـنـم جويهاي روان
|
|
بدانسـت لشکر که او شيرخوست
|
|
بچنـگـش سرين گوزن آرزوست
|
|
هـمـه سوي خاقان نهادند روي
|
|
بـنيزه شده هر يکي جنـگ جوي
|
|
تهمتـن بـپيش اندرون حمله برد
|
|
عـنان را برخـش تـگاور سـپرد
|
|
هـمي خون چـکانيد بر چرخ ماه
|
|
سـتاره نـظاره بر آن رزمـگاه
|
|
ز بـس گرد کز رزمـگـه بردميد
|
|
چنان شد که کس روي هامون نديد
|
|
ز بانـگ سواران و زخـم سـنان
|
|
نـبود ايچ پيدا رکيب از عـنان
|
|
هوا گشت چون روي زنـگي سياه
|
|
ز کشـتـه نديدند بر دشـت راه
|
|
هـمـه مرز تن بود و خفتان و خود
|
|
تـنان را هـمي داد سرها درود
|
|
ز گرد سوار ابر بر باد شد
|
|
زمين پر ز آواز پولاد شد
|
|
بـسي نامدار از پي نام و نـنـگ
|
|
بدادند بر خيره سرها بـجـنـگ
|
|
برآورد رسـتـم برانـسان خروش
|
|
کـه گـفـتي برآمد زمانه بجوش
|
|
چنين گفت کان پيل و آن تخت عاج
|
|
هـمان ياره و افـسر و طوق و تاج
|
|
سـپرهاي چيني و پرده سراي
|
|
هـمان افـسر و آلـت چارپاي
|
|
بايران سزاوار کيخـسروسـت
|
|
کـه او در جهان شهريار نوسـت
|
|
کـه چون او بـگيتي سرافراز شاه
|
|
نـبود و نديدسـت خورشيد و ماه
|
|
شـما را چـه کارسـت با تاج زر
|
|
بدين زور و اين کوشش و اين هـنر
|
|
همـه دسـتـها سوي بند آوريد
|
|
ميان را بـخـم کـمـند آوريد
|
|
شـما را ز من زندگاني بسسـت
|
|
کـه تاج و نگين بهر ديگر کسست
|
|
فرسـتـم بـنزديک شاه زمين
|
|
چه منشور و شنگل چه خاقان چين
|
|
و گرنـه مـن اين خاک آوردگاه
|
|
بـنـعـل سـتوران برآرم بـماه
|
|
بدشـنام بـگـشاد خاقان زبان
|
|
بدو گـفـت کاي بدتـن بدروان
|
|
مـه ايران مه آن شاه و آن انجمن
|
|
هـمي زينـهاريت بايد چو مـن
|
|
تو سـگزي که از هر کسي بـتري
|
|
هـمي شاه چين بايدت لشـکري
|
|
يکي تير باران بـکردند سـخـت
|
|
چو باد خزان برجـهد بر درخـت
|
|
هوا را بـپوشيد پر عـقاب
|
|
نـبيند چـنان رزم جنگي بـخواب
|
|
چو گودرز باران الـماس ديد
|
|
ز تيمار رسـتـم دلـش بردميد
|
|
برهام گفـت اي درنگي مايسـت
|
|
برو با کـمان وز سواري دويسـت
|
|
کـمانـهاي چاچي و تير خدنـگ
|
|
نگـهدار پشـت تهمتـن بجنـگ
|
|
بـگيو آن زمان گفت برکش سـپاه
|
|
برين دشت زين بيش دشمن مخواه
|
|
نـه هنـگام آرام و آسايش است
|
|
نـه نيز از در راي و آرايش اسـت
|
|
برو با دليران سوي دست راسـت
|
|
نگه کن که پيران و هومان کجاست
|
|
تهمـتـن نـگر پيش خاقان چين
|
|
هـمي آسـمان برزند بر زمين
|
|
برآشـفـت رهام همـچون پلنگ
|
|
بيامد بپشـت تهمتـن بجـنـگ
|
|
چـنين گفـت رستم برهام شير
|
|
که ترسم که رخشم شد از کار سير
|
|
چـنو سـسـت گردد پياده شوم
|
|
بـخون و خوي آهار داده شوم
|
|
يکي لشکرست اين چو مور و ملـخ
|
|
تو با پيل و با پيلـبانان مـچـخ
|
|
هـمـه پاک در پيش خسرو بريم
|
|
ز شـگـنان و چين هديه نو بريم
|
|
و زان جايگه برخروشيد و گـفـت
|
|
کـه با روم و چين اهرمن باد جفت
|
|
ايا گـم شده بـخـت بيچارگان
|
|
هـمـه زار و با درد غمـخوارگان
|
|
شـما را ز رستـم نـبود آگـهي
|
|
مـگر مـغزتان از خرد شد تـهي
|
|
کـجا اژدها را ندارد بـمرد
|
|
هـمي پيل جويد بروز نـبرد
|
|
شما را سر از رزم من سير نيست
|
|
مرا هديه جز گرز و شمشير نيست
|
|
ز فـتراک بگـشاد پيچان کمـند
|
|
خـم خام در کوهـه زين فـگـند
|
|
برانگيخـت رخـش و برآمد خروش
|
|
هـمي اژدها را بدريد گوش
|
|
بـهر سو کـه خام اندر انداخـتي
|
|
زمين از دليران بـپرداخـتي
|
|
هرانـگـه کـه او مهتري را ز زين
|
|
ربودي بخـم کـمـند از کـمين
|
|
بدين رزمـگـه بر سرافراز طوس
|
|
بابر اندر افراخـتي بوق و کوس
|
|
ببسـتي از ايران کسي دست اوي
|
|
ز هامون نـهادي سوي کوه روي
|
|
نـگـه کرد خاقان ازان پشت پيل
|
|
زمين ديد برسان درياي نيل
|
|
يکي پيل بر پـشـت کوه بـلـند
|
|
ورا نام بد رسـتـم ديو بـند
|
|
هـمي کرگـس آورد ز ابر سياه
|
|
نـظاره بران اخـتر و چرخ ماه
|
|
يکي نامداري ز لشکر بـجـسـت
|
|
کـه گـفـتار ايران بداند درست
|
|
بدو گـفـت رو پيش آن شير مرد
|
|
بـگويش کـه تـندي مکن در نبرد
|
|
چـغاني و شگـني و چيني و وهر
|
|
کزين کينـه هرگز ندارند بـهر
|
|
يکي شاه ختـلان يکي شاه چين
|
|
ز بيگانـه مردم ترا نيسـت کين
|
|
يکي شـهريارسـت افراسياب
|
|
کـه آتـش همي بد شناسد ز آب
|
|
جـهاني بدين گونـه کرد انجمـن
|
|
بد آورد ازين رزم بر خويشـتـن
|
|
کسي نيست بيآز و بي نام و ننگ
|
|
هـمان آشـتي بهـتر آيد ز جنگ
|
|
فرسـتاده آمد بر پيلـتـن
|
|
زبان پر ز گفـتار و دل پر شـکـن
|
|
بدو گـفـت کاي مهتر رزمـجوي
|
|
چو رزمت سرآمد کـنون بزم جوي
|
|
نداري هـمانا ز خاقان چين
|
|
ز کار گذشـتـه بدل هيچ کين
|
|
چـنو باز گردد تو زو باز گرد
|
|
کـه اکـنون سپـه را سرآمد نبرد
|
|
چو کاموس بر دست تو کشتـه شد
|
|
سر رزمـجويان همه گشتـه شد
|
|
چـنين داد پاسخ کـه پيلان و تاج
|
|
بـنزديک مـن بايد و تـخـت عاج
|
|
بـتاراج ايران نـهادسـت روي
|
|
چـه بايد کنون لابه و گفت و گوي
|
|
چو داند که لشکر بجنگ آمدسـت
|
|
شـتاب سـپاه از درنگ آمدست
|
|
فرسـتاده گفت اي خداوند رخش
|
|
بدشـت آهوي ناگرفتـه مبخـش
|
|
کـه داند کـه خود چون بود روزگار
|
|
کـه پيروز برگردد از کارزار
|
|
چو بشنيد رستم برانگيخت رخـش
|
|
منـم گـفـت شيراوژن تاجبخش
|
|
تـني زورمـند و بـبازو کـمـند
|
|
چـه روز فريبسـت و هنگام بـند
|
|
چـه خاقان چيني کـمـند مرا
|
|
چـه شير ژيان دسـت بـند مرا
|
|
بينداخـت آن تابداده کـمـند
|
|
سران سواران هـمي کرد بـند
|
|
چو آمد بـنزديک پيل سـپيد
|
|
شد آن شاه چين از روان نااميد
|
|
چو از دست رستم رها شد کمـند
|
|
سر شاه چين اندر آمد بـبـند
|
|
ز پيل اندر آورد و زد بر زمين
|
|
بـبـسـتـند بازوي خاقان چين
|
|
پياده هـمي راند تا رود شـهد
|
|
نه پيل و نه تاج و نه تخت و نه مهد
|
|
چنينـسـت رسـم سراي فريب
|
|
گـهي بر فراز و گـهي بر نـشيب
|
|
چـنين بود تا بود گردان سـپـهر
|
|
گهي جنگ و زهرست و گه نوش و مهر
|
|
ازان پـس بـگرز گران دسـت برد
|
|
بزرگـش هـمان و همان بود خرد
|
|
چـنان شد در و دشـت آوردگاه
|
|
کـه شد تنگ بر مور و بر پشـه راه
|
|
ز بس کشته و خسته شد جوي خون
|
|
يکي بيسر و ديگري سرنـگون
|
|
چـنان بخـت تابـنده تاريک شد
|
|
هـمانا بـشـب روز نزديک شد
|
|
برآمد يکي ابر و بادي سياه
|
|
بـشد روشـنايي ز خورشيد و ماه
|
|
سر از پاي دشمن ندانـسـت باز
|
|
بيابان گرفـتـند و راه دراز
|
|
نـگـه کرد پيران بدان کارزار
|
|
چـنان تيز برگـشـتـن روزگار
|
|
نـه منشور و فرطوس و خاقان چين
|
|
نـه آن نامداران و مردان کين
|
|
درفـش بزرگان نـگونـسار ديد
|
|
بـخاک اندرون خستـگان خوار ديد
|
|
بنـسـتيهـن گرد و کلـباد گفت
|
|
کـه شمـشير و نيزه ببايد نهفت
|
|
نـگونـسار کرد آن درفـش سياه
|
|
برفـتـند پويان بـبي راه و راه
|
|
هـمـه ميمـنـه گيو تاراج کرد
|
|
در و دشـت چون پر دراج کرد
|
|
بجست از چپ لشکر و دست راست
|
|
بدان تا بداند که پيران کـجاسـت
|
|
چو او را نديدند گـشـتـند باز
|
|
دليران سوي رسـتـم سرفراز
|
|
تبـه گشتـه اسپان جنگي ز کار
|
|
همـه رنـجـه و خستـه کارزار
|
|
برفـتـند با کام دل سوي کوه
|
|
تهمـتـن بـپيش اندرون با گروه
|
|
همـه ترگ و جوشن بخون و بخاک
|
|
شده غرق و بر گستوان چاک چاک
|
|
تـن از جنگ خسته دل از رزم شاد
|
|
جـهان را چنينست ساز و نـهاد
|
|
پر از خون بر و تيغ و پاي و رکيب
|
|
ز کشتـه نـه پيدا فراز از نـشيب
|
|
چـنين تا بشستـن نپرداختـند
|
|
يک از ديگري باز نـشـناخـتـند
|
|
سر و تن بشستند و دل شسته بود
|
|
کـه دشمـن ببند گران بسته بود
|
|
چـنين گفـت رسـتـم بايرانيان
|
|
کـه اکـنون بـبايد گشادن ميان
|
|
بـپيش جـهاندار پيروزگر
|
|
نـه گوپال بايد نـه بـند کـمر
|
|
هـمـه سر بـخاک سيه بر نهيد
|
|
کزين پـس همه تاج بر سر نـهيد
|
|
کزين نامدارن يکي نيسـت کـم
|
|
کـه اکـنون شدستي دل ما دژم
|
|
چـنين گفـت رستم بگودرز و گيو
|
|
بدان نامداران و گردان نيو
|
|
چو آگاهي آمد بـشاه جـهان
|
|
بـمـن باز گفت اين سخن در نهان
|
|
کـه طوس سپهبد بکوه آمدسـت
|
|
ز پيران و هومان سـتوه آمدسـت
|
|
از ايران برفـتيم با راي و هوش
|
|
برآمد ز پيکار مـغزم بـجوش
|
|
ز بـهرام گودرز وز ريونيز
|
|
دلـم تير تر گـشـت برسان شيز
|
|
از ايران هـمي تاختم تيزچـنـگ
|
|
زماني بـجايي نـکردم درنـگ
|
|
چو چشمـم برآمد بـخاقان چين
|
|
بران نامداران و مردان کين
|
|
بويژه بـکاموس و آن فر و برز
|
|
بران يال و آن شاخ و آن دست و گرز
|
|
کـه بودند هر يک چو کوهي بلـند
|
|
بزير اندرون ژنده پيلي نژند
|
|
بدل گفـتـم آمد زمانـم بـسر
|
|
کـه تا مـن ببستم بمردي کـمر
|
|
ازين بيش مردان و زين بيش ساز
|
|
نديدم بـجايي بـسال دراز
|
|
رسيدم بديوان مازندران
|
|
شـب تيره و گرزهاي گران
|
|
ز مردي نـپيچيد هرگز دلـم
|
|
نگـفـتـم کـه از آرزو بگسلـم
|
|
جز آن دم که ديدم ز کاموس جنـگ
|
|
دلـم گشـت يکباره زين کينه تنگ
|
|
کـنون گر همـه پيش يزدان پاک
|
|
بـغـلـتيم با درد يک يک بـخاک
|
|
سزاوار باشد کـه او داد زور
|
|
بلـند اخـتر و بخش کيوان و هور
|
|
مـبادا کـه اين کار گيرد نـشيب
|
|
مـبادا کـه آيد بـما بر نـهيب
|
|
نگـه کـن کـه کارآگهان ناگهان
|
|
برند آگـهي نزد شاه جـهان
|
|
بيارايد آن نامور بارگاه
|
|
بـسر بر نـهد خـسرواني کـلاه
|
|
بـبـخـشد فراوان بدرويش چيز
|
|
کـه بر جان او آفرين باد نيز
|
|
کـنون جامـه رزم بيرون کـنيد
|
|
باسايش آرايش افزون کـنيد
|
|
غـم و کام دل بيگـمان بـگذرد
|
|
زمانـه دم ما هـمي بـشـمرد
|
|
هـمان به که ما جام مي بشمريم
|
|
بدين چرخ نامـهربان نـنـگريم
|
|
سـپاس از جـهاندار پيروزگر
|
|
کزويسـت مردي و بخـت و هـنر
|
|
کـنون مي گـساريم تا نيمشـب
|
|
بياد بزرگان گـشاييم لـب
|
|
سزد گر دل اندر سراي سپـنـج
|
|
نداريم چـندين بدرد و برنـج
|
|
بزرگان برو خواندند آفرين
|
|
کـه بيتو مـبادا کـلاه و نـگين
|
|
کـسي را که چون پيلتن کهترست
|
|
ز گرودن گردان سرش برترسـت
|
|
پـسـنديده باد اين نژاد و گـهر
|
|
هـم آن بوم کو چون تو آرد بـبر
|
|
تو داني که با ما چه کردي بـمـهر
|
|
کـه از جان تو شاد بادا سـپـهر
|
|
هـمـه مرده بوديم و برگشته روز
|
|
بـتو زنده گـشـتيم و گيتيفروز
|
|
بـفرمود تا پيل با تـخـت عاج
|
|
بيارند با طوق زرين و تاج
|
|
مي خـسرواني بياورد و جام
|
|
نـخـسـتين ز شاه جهان برد نام
|
|
بزد کرناي از بر ژنده پيل
|
|
هـمي رفـت آوازشان بر دو ميل
|
|
چو خرم شد از مي رخ پـهـلوان
|
|
برفـتـند شادان و روشـنروان
|
|
چو پيراهـن شـب بدريد ماه
|
|
نـهاد از بر چرخ پيروزهگاه
|
|
طـلايه پراگـند بر گرد دشـت
|
|
چو زنگي درنگي شب اندر گذشـت
|
|
پديد آمد آن خـنـجر تابـناک
|
|
بـکردار ياقوت شد روي خاک
|
|
تـبيره برآمد ز پردهسراي
|
|
برفـتـند گردان لـشـکر ز جاي
|
|
چـنين گفـت رستم بگردنکشان
|
|
کـه جايي نيامد ز پيران نـشان
|
|
بـبايد شدن سوي آن رزمـگاه
|
|
بـهر سو فرسـتاد بايد سـپاه
|
|
شد از پيش او بيژن شير مرد
|
|
بـجايي کـجا بود دشـت نـبرد
|
|
جـهان ديد پر کشته و خواستـه
|
|
بـهر سو نشسـتي بياراستـه
|
|
پراگـنده کـشور پر از خسته ديد
|
|
بـخاک اندر افگنده پا بستـه ديد
|
|
نديدند زنده کـسي را بـجاي
|
|
زمين بود و خرگاه و پردهسراي
|
|
بـنزديک رسـتـم رسيد آگـهي
|
|
کـه شد روي کشور ز ترکان تـهي
|
|
ز ناباکي و خواب ايرانيان
|
|
برآشفـت رسـتـم چو شير ژيان
|
|
زبان را بدشنام بگشاد و گـفـت
|
|
که کس را خرد نيست با مغز جفت
|
|
بدين گونـه دشمـن ميان دو کوه
|
|
سـپـه چون گريزد ز ما همـگروه
|
|
طـلايه نگفـتـم کـه بيرون کنيد
|
|
در و راغ چون دشت و هامون کـنيد
|
|
شـما سر باسايش و خوابـگاه
|
|
سـپرديد و دشمن بـسيچيد راه
|
|
تـنآسان غـم و رنـجبار آورد
|
|
چو رنـج آوري گـنـج بار آورد
|
|
چو گويي که روزي تـن آسان شوند
|
|
ز تيمار ايران هراسان شوند
|
|
ازين پـس تو پيران و کـلـباد را
|
|
چو هومان و رويين و پولاد را
|
|
نگـه کـن بدين دشت با لشکري
|
|
تو در کشوري رستـم از کـشوري
|
|
اگر تاو داريد جـنـگ آوريد
|
|
مرا زين سپس کي بچـنـگ آوريد
|
|
کـه پيروز برگـشـتـم از کارزار
|
|
تـبـه شد نـکو گشته فرجام کار
|
|
برآشفت با طوس و شد چون پلنگ
|
|
که اين جاي خوابست گر دشت جنگ
|
|
طـلايه نگه کن که از خيل کيست
|
|
سرآهنـگ آن دوده را نام چيست
|
|
چو مرد طـلايه بيابي بـچوب
|
|
هـم اندر زمان دست و پايش بکوب
|
|
ازو چيز بسـتان و پايش بـبـند
|
|
نـگـه کـن يکي پشت پيلي بلند
|
|
بدين سان فرستش بـنزديک شاه
|
|
مـگر پـخـتـه گردد بدان بارگاه
|
|
ز ياقوت وز گوهر و تـخـت عاج
|
|
ز دينار وز افـسر و گـنـج و تاج
|
|
نـگر تا کـه دارد ز ايران سـپاه
|
|
همـه يکسره خواسته پيش خواه
|
|
ازين هديه شاه بايد نـخـسـت
|
|
پـس آنـگـه مرا و ترا بهر جست
|
|
بدان دشـت بـسيار شاهان بدند
|
|
هـمـه نامداران گيهان بدند
|
|
ز چين و ز سقـلاب وز هـند و وهر
|
|
همـه گـنـج داران گيرنده شهر
|
|
سپـهـبد بيامد هـمـه گرد کرد
|
|
برفـتـند گردان بدشـت نـبرد
|
|
کـمرهاي زرين و بيجاده تاج
|
|
ز ديباي رومي و از تـخـت عاج
|
|
ز تير و کـمان و ز بر گـسـتوان
|
|
ز گوپال وز خـنـجر هـندوان
|
|
يکي کوه بد در ميان دو کوه
|
|
نـظاره شده گردش اندر گروه
|
|
کـمانکـش سواري گشادهبري
|
|
بـتـن زورمـندي و کـنداوري
|
|
خدنـگي بينداخـتي چارپر
|
|
ازين سو بدان سو نـکردي گذر
|
|
چو رستـم نگـه کرد خيره بـماند
|
|
جـهان آفرين را فراوان بـخواند
|
|
چـنين گـفـت کين روز ناپايدار
|
|
گـهي بزم سازد گـهي کارزار
|
|
هـمي گردد اين خواسته زان برين
|
|
بـنـفرين بود گـه گـهي بافرين
|
|
زمانـه نـماند بارام خويش
|
|
چـنينـسـت تا بود آيين و کيش
|
|
يکي گنـج ازين سان هـمي پرورد
|
|
يکي ديگر آيد کزو برخورد
|
|
بران بود کاموس و خاقان چين
|
|
کـه آتـش برآرد ز ايران زمين
|
|
بدين ژنده پيلان و اين خواسـتـه
|
|
بدين لـشـکر و گنـج آراستـه
|
|
بـه گـنـج و بانـبوه بودند شاد
|
|
زماني ز يزدان نـکردند ياد
|
|
کـه چرخ سـپـهر و زمان آفريد
|
|
بـسي آشـکار و نـهان آفريد
|
|
ز يزدان شـناس و بيزدان سـپاس
|
|
بدو بـگرود مرد نيکيشـناس
|
|
کزو بودمان زور و فر و هـنر
|
|
ازو دردمـندي و هـم زو گـهر
|
|
سـپـه بود و هـم گنـج آباد بود
|
|
سـگالـش هـمـه کار بيداد بود
|
|
کـنون از بزرگان هر کـشوري
|
|
گزيده ز هر کـشوري مـهـتري
|
|
بدين ژنده پيلان فرسـتـم بـشاه
|
|
هـمان تـخـت زرين و زرين کلاه
|
|
هـمان خواسته بر هيونان مست
|
|
فرستـم سزاوار چيزي که هست
|
|
وز ايدر شوم تازيان چون پـلـنـگ
|
|
درنـگي نـه والا بود مرد سنـگ
|
|
کـسي کو گنـهـکار و خوني بود
|
|
بـکـشور بـماني زبوني بود
|
|
زمين را بخـنـجر بـشويم ز کين
|
|
بدان را نـمانـم هـمي بر زمين
|
|
بدو گـفـت گودرز کاي نيک راي
|
|
تو تا جاي ماند بـماني بـجاي
|
|
بـکام دل شاد بادي و راد
|
|
بدين رزم دادي چو بايسـت داد
|
|
تهمـتـن فرسـتادهاي را بجست
|
|
کـه با شاه گستاخ باشد نخست
|
|
فريبرز کاوس را برگزيد
|
|
کـه با شاه نزديکي او را سزيد
|
|
چـنين گفـت کاي نيک پي نامدار
|
|
هـم از تخم شاهي و هم شهريار
|
|
هـنرمـند و با دانـش و بانژاد
|
|
تو شادان و کاوس شاه از تو شاد
|
|
يکي رنـج برگير و ز ايدر برو
|
|
بـبر نامـه مـن بر شاه نو
|
|
ابا خويشتـن بسـتـگان را بـبر
|
|
هيونان و اين خواستـه سربـسر
|
|
هـمان افـسر و ياره و گرز و تاج
|
|
هـمان ژنده پيلان و هم تخت عاج
|
|
فريبرز گـفـت اي هژبر ژيان
|
|
مـنـم راه را تنـگ بستـه ميان
|
|
دبير جـهانديده را پيش خواند
|
|
سـخـن هرچ بايسـت با او براند
|
|
بـفرمود تا نامـه خـسروي
|
|
ز عنـبر نوشـتـند بر پـهـلوي
|
|
سرنامـه کرد آفرين خداي
|
|
کـجا هست و باشد هميشه بجاي
|
|
برازنده ماه و کيوان و هور
|
|
نـگارنده فر و ديهيم و زور
|
|
سـپـهر و زمان و زمين آفريد
|
|
روان و خرد داد و دين آفريد
|
|
وزو آفرين باد بر شـهريار
|
|
زمانـه مـبادا ازو يادگار
|
|
رسيدم بـفرمان ميان دو کوه
|
|
سـپاه دو کـشور شده همـگروه
|
|
هـمانا کـه شمشيرزن صد هزار
|
|
ز دشـمـن فزون بود در کارزار
|
|
کـشاني و شگني و چيني و هند
|
|
سـپاهي ز چين تا بدرياي سـند
|
|
ز کـشـمير تا دامـن رود شـهد
|
|
سراپرده و پيل ديديم و مـهد
|
|
نـترسيدم از دولـت شـهريار
|
|
کزين رزمـگاه اندر آيد نـهار
|
|
چـهـل روز با هم همي جنگ بود
|
|
تو گفـتي بريشان جهان تنـگ بود
|
|
هـمـه شـهرياران کـشور بدند
|
|
نـه بر باد }و{ با بخـت لاغر بدند
|
|
ميان دو کوه از بر راغ و دشـت
|
|
ز خون و ز کشته نـشايد گذشـت
|
|
هـمانا کـه فرسنـگ باشد چهل
|
|
پراگـنده از خون زمين بود گـل
|
|
سرانـجام ازين دولـت ديرياز
|
|
سـخـن گويم اين نامه گردد دراز
|
|
همـه شـهرياران کـه دارند بند
|
|
ز پيلان گرفتـم بـخـم کـمـند
|
|
سوي جنگ دارم کـنون راي و روي
|
|
مـگر پيش گرز مـن آيد گروي
|
|
زبانـها پر از آفرين تو باد
|
|
سر چرخ گردان زمين تو باد
|
|
چو نامـه بـمـهر اندر آمد بداد
|
|
بـمـهـتر فريبرز خـسرو نژاد
|
|
ابا شاه و پيل و هيوني هزار
|
|
ازان رزمـگـه برنـهادند بار
|
|
فريبرز کاوس شادان برفـت
|
|
بـنزديک خـسرو بسيچيد و تفت
|
|
هـمي رفـت با او گو پيلـتـن
|
|
بزرگان و گردان آن انـجـمـن
|
|
بـه پدرود کردن گرفـتـش کـنار
|
|
بـباريد آب از غـم شـهريار
|
|
وزان جايگـه سوي لشکر کـشيد
|
|
چو جـعد دو زلف شـب آمد پديد
|
|
نشسـتـند با آرامش و رود و مي
|
|
يکي دست رود و دگر دسـت ني
|
|
برفـتـند هر کـس بارام خويش
|
|
گرفتـه بـبر هر کسي کام خويش
|
|
چو خورشيد با رنـگ ديباي زرد
|
|
سـتـم کرد بر توده لاژورد
|
|
همانـگـه ز دهـليز پردهسراي
|
|
برآمد خروشيدن کرناي
|
|
تهمـتـن ميان تاختـن را ببست
|
|
بران باره تيزتـگ برنـشـسـت
|
|
بـفرمود تا توشـه برداشـتـند
|
|
هـمي راه دشوار بـگذاشـتـند
|
|
بيابان گرفـتـند و راه دراز
|
|
بيامد چـنان لشـکري رزمـساز
|
|
چـنين گفت با طوس و گودرز و گيو
|
|
کـه اي نامداران و گردان نيو
|
|
مـن اين بار چنگ اندر آرم بچنـگ
|
|
بدانديشـگان را شود کار تـنـگ
|
|
کـه دانست کين چارهگر مرد سند
|
|
سـپاه آرد از چين و سقلاب و هند
|
|
مـن او را چنان مست و بيهش کنم
|
|
تـنـش خاک گور سياوش کنـم
|
|
که از هند و سقلاب و توران و چين
|
|
نـخوانـند ازين پـس برو آفرين
|
|
بزد کوس وز دشت برخاسـت گرد
|
|
هوا پر ز گرد و زمين پر ز مرد
|
|
ازان نامداران پرخاشـجوي
|
|
بابر اندر آمد يکي گـفـت و گوي
|
|
دو مـنزل برفـتـند زان جايگاه
|
|
کـه از کشته بد روي گيتي سياه
|
|
يکي بيشـه ديدند و آمد فرود
|
|
سيه شد ز لشکر همه دشت و رود
|
|
هـمي بود با رامش و مي بدست
|
|
يکي شاد و خرم يکي خفته مست
|
|
فرسـتاده آمد ز هر کـشوري
|
|
ز هر نامداري و هر مـهـتري
|
|
بـسي هديه و ساز و چندي نـثار
|
|
بـبردند نزديک آن نامدار
|
|
چو بگذشت ازين داستان روز چـند
|
|
ز گردش بياسود چرخ بـلـند
|
|
کـس آمد بر شاه ايران سـپاه
|
|
کـه آمد فريبرز کاوس شاه
|
|
پذيره شدش شاه کـنداوران
|
|
ابا بوق و کوس و سـپاهي گران
|
|
فريبرز نزديک خـسرو رسيد
|
|
زمين را بـبوسيد کو را بديد
|
|
نـگـه کرد خـسرو بران بستگان
|
|
هيونان و پيلان و آن خـسـتـگان
|
|
عـنان را بـپيچيد و آمد براه
|
|
ز سر برگرفـت آن کياني کـلاه
|
|
فرود آمد و پيش يزدان بـخاک
|
|
بغـلـتيد و گفت اي جهاندار پاک
|
|
سـتـمـکارهاي کرد بر من ستم
|
|
مرا بيپدر کرد با درد و غـم
|
|
تو از درد و سـخـتي رهانيديم
|
|
هـمي تاج را پرورانيديم
|
|
زمين و زمان پيش مـن بـنده شد
|
|
جـهاني ز گنـج من آگـنده شد
|
|
سـپاس از تو دارم نه از انجمـن
|
|
يکي جان رستم تو مستان ز مـن
|
|
بزد اسـپ و زان جايگه بازگشـت
|
|
بران پيل وان بستـگان برگذشـت
|
|
بـسي آفرين کرد بر پـهـلوان
|
|
کـه او باد شادان و روشـنروان
|
|
بايوان شد و نامه پاسـخ نوشـت
|
|
بـباغ بزرگي درخـتي بکـشـت
|
|
نـخـسـت آفرين کرد بر کردگار
|
|
کزو بود روشـن دل و بـخـتيار
|
|
خداوند ناهيد و گردان سـپـهر
|
|
کزويسـت پرخاش و آرام و مـهر
|
|
سـپـهري برين گونـه بر پاي کرد
|
|
شـب و روز را گيتي آراي کرد
|
|
يکي را چـنين تيرهبـخـت آفريد
|
|
يکي را سزاوار تـخـت آفريد
|
|
غـم و شادماني ز يزدان شـناس
|
|
کزويسـت هر گونه بر ما سـپاس
|
|
رسيد آنـچ دادي بدين بارگاه
|
|
اسيران و پيلان و تـخـت و کـلاه
|
|
هيونان بـسيار و افـگـندني
|
|
ز پوشيدني هـم ز گـسـتردني
|
|
همـه آلـت ناز و سورست و بزم
|
|
بـپيش تو زين سان کـه آيد برزم
|
|
مـگر آنکـسي کش سرآيد بپيش
|
|
بدين گونـه سير آيد از جان خويش
|
|
وزان رنـج بردن ز توران سـپاه
|
|
شـب و روز بودن باوردگاه
|
|
ز کارت خـبر بد مرا روز و شـب
|
|
گـشاده نـکردم بـه بيگانـه لب
|
|
شـب و روز بر پيش يزدان پاک
|
|
نوان بودم و دل شده چاک چاک
|
|
کـسي را که رستم بود پهـلوان
|
|
سزد گر بـماند هـميشـه جوان
|
|
پرسـتـنده چون تو ندارد سپـهر
|
|
ز تو بـخـت هرگز مـبراد مـهر
|
|
نويسـنده پردخـتـه شد ز آفرين
|
|
نـهاد از بر نامـه خـسرو نـگين
|
|
بـفرمود تا خلـعـت آراسـتـند
|
|
سـتام و کـمرها بپيراسـتـند
|
|
صد از جـعد مويان زرين کـمر
|
|
صد اسـپ گرانـمايه با زين زر
|
|
صد اشـتر همـه بار ديباي چين
|
|
صد اشـتر ز افگندني هم چـنين
|
|
ز ياقوت رخـشان دو انگـشـتري
|
|
ز خوشاب و در افـسري بر سري
|
|
ز پوشيدن شاه دسـتي بزر
|
|
هـمان ياره و طوق و زرين کـمر
|
|
سران را همه هديهها ساخـتـند
|
|
يکي گـنـج زين سان بپرداختـند
|
|
فريبرز با تاج و گرز و درفـش
|
|
يکي تـخـت زرين و زرينه کفـش
|
|
فرسـتاد و فرمود تا بازگـشـت
|
|
از ايران بسوي سپهـبد گذشـت
|
|
چـنين گفـت کز جنگ افراسياب
|
|
نـه آرام بايد نه خورد و نـه خواب
|
|
مـگر کان سر شـهريار گزند
|
|
بـخـم کـمـند تو آيد بـبـند
|
|
فريبرز برگـشـت زان بارگاه
|
|
بـکام دل شاه ايران سـپاه
|
|
پـس آگاهي آمد بافراسياب
|
|
کـه آتـش برآمد ز درياي آب
|
|
ز کاموس و منـشور و خاقان چين
|
|
شـکـسـتي نو آمد بتوران زمين
|
|
از ايران يکي لشکر آمد بـجـنـگ
|
|
کـه شد چرخ گردنده را راه تنـگ
|
|
چهـل روز يکسان همي جنگ بود
|
|
شـب و روز گيتي بيک رنـگ بود
|
|
ز گرد سواران نـبود آفـتاب
|
|
چو بيدار بـخـت اندر آمد بـخواب
|
|
سرانـجام زان لشـکر بيشـمار
|
|
سواري نـماند از در کارزار
|
|
بزرگان و آن نامور مـهـتران
|
|
ببسـتـند يکـسر بـبـند گران
|
|
بـخواري فـگـندند بر پشت پيل
|
|
سـپـه بود گرد آمده بر دو ميل
|
|
ز کشتـه چنان بد که در رزمـگاه
|
|
کـسي را نـبد جاي رفتـن براه
|
|
وزين روي پيران براه خـتـن
|
|
بـشد با يکي نامدار انـجـمـن
|
|
کـشاني و شگني و وهري نماند
|
|
کـه منشور شمشير رستم نخواند
|
|
وزين روي تـنـگ اندر آمد سـپاه
|
|
بـپيش اندرون رستم کينـهخواه
|
|
گر آيند زي ما برزم آن گروه
|
|
شود کوه هامون و هامون چو کوه
|
|
چو افراسياب اين سخنـها شـنود
|
|
دلـش گشت پر درد و سر پر ز دود
|
|
هـمـه موبدان و ردان را بـخواند
|
|
ز کار گذشـتـه فراوان براند
|
|
کز ايران يکي لشکري جنـگـجوي
|
|
بدان نامداران نـهادسـت روي
|
|
شکستـه شدست آن سپاه گران
|
|
چـنان ساز و آن لشـکر بيکران
|
|
ز اندوه کاموس و خاقان چين
|
|
ببسـتـند گـفـتي مرا بر زمين
|
|
سپاهي چنان بسته و خسته شد
|
|
دو بـهره ز گردنکشان بستـه شد
|
|
بايران کـشيدند بر پـشـت پيل
|
|
زمين پر ز خون بود تا چـند ميل
|
|
چه سازيم و اين را چه درمان کنيم
|
|
نـشايد کـه اين بر دل آسان کنيم
|
|
گر ايدونـک رسـتـم بود پيش رو
|
|
نـماند برين بوم و بر خار و خو
|
|
کـه مـن دسـتـبرد ورا ديدهام
|
|
ز کار آگـهان نيز بـشـنيدهام
|
|
کـه او با بزرگان ايران زمين
|
|
چـه کردسـت از نيکوي روز کين
|
|
چـه کردسـت با شاه مازندران
|
|
ز گرزش چـه آمد بران مـهـتران
|
|
گرانـمايگان پاسـخ آراسـتـند
|
|
همـه يکـسر از جاي برخاستند
|
|
کـه گر نامداران سقـلاب و چين
|
|
بايران هـمي رزم جستـند و کين
|
|
نـه از لشکر ما کسي کم شدست
|
|
نه اين کشور از خون دمادم شدست
|
|
ز رسـتـم چرا بيم داري هـمي
|
|
چـنين کام دشمن بخاري هـمي
|
|
ز مادر هـمـه مرگ را زادهايم
|
|
ميان تا ببسـتيم نـگـشادهايم
|
|
اگر خاک ما را بـپي بـسـپرند
|
|
ازين کرده خويش کيفر برند
|
|
بـکين گر ببـنديم زين پـس ميان
|
|
نـماند کـسي زنده ز ايرانيان
|
|
ز پرمايگان شاه پاسـخ شـنيد
|
|
ز لـشـکر زبانآوري برگزيد
|
|
دليران و گردنـکـشان را بـخواند
|
|
ز خواب و ز آرام و خوردن بـماند
|
|
در گـنـج بـگـشاد و دينار داد
|
|
روان را بـخون دل آهار داد
|
|
چـنان شد ز گردان جنـگي زمين
|
|
کـه گفـتي سپهر اندر آمد بکين
|
|
چو اين بـند بد را سر آمد کـليد
|
|
فريبرز نزديک رسـتـم رسيد
|
|
بدل شاد با خـلـعـت شـهريار
|
|
بدو اندرون تاج گوهر نـگار
|
|
ازان شادمان شد گو پيلـتـن
|
|
بزرگان لـشـکر شدند انجـمـن
|
|
گرفـتـند بر پـهـلوان آفرين
|
|
کـه آباد بادا برسـتـم زمين
|
|
بدو جان شاه جـهان شاد باد
|
|
بر و بوم ايرانـش آباد باد
|
|
هـمـه مر ترا چاکر و بـندهايم
|
|
بـفرمان و رايت سرافـگـندهايم
|
|
وزان جايگـه شاد لـشـکر براند
|
|
بيامد بـسـغد و دو هفته بـماند
|
|
بـنـخـچير گور و بمي دست برد
|
|
ازين گونه يک چند خورد و شـمرد
|
|
وزان جايگـه لشـکر اندر کـشيد
|
|
بيک مـنزلي بر يکي شـهر ديد
|
|
کـجا نام آن شـهر بيداد بود
|
|
دژي بود وز مردم آباد بود
|
|
هـمـه خوردنيشان ز مردم بدي
|
|
پري چـهرهاي هر زمان گـم بدي
|
|
بـخوان چـنان شـهريار پـليد
|
|
نـبودي جز از کودک نارسيد
|
|
پرسـتـندگاني کـه نيکو بدي
|
|
بـه ديدار و بالا بيآهو بدي
|
|
از آن ساختندي بـخوان بر خورش
|
|
بدين گونـه بد شاه را پرورش
|
|
تهمـتـن بـفرمود تا سـه هزار
|
|
زرهدار بر گـسـتوان ور سوار
|
|
بدان دژ فرسـتاد با گسـتـهـم
|
|
دو گرد خردمـند با اوبـهـم
|
|
مرين مرد را نام کافور بود
|
|
کـه او را بران شهر مـنـشور بود
|
|
بـپوشيد کافور خفـتان جـنـگ
|
|
هـمـه شـهر با او بسان پلنگ
|
|
کمـندافـگـن و زورمـندان بدند
|
|
بزرم اندرون پيل دندان بدند
|
|
چو گستهـم گيتي بران گونـه ديد
|
|
جـهان در کـف ديو وارونـه ديد
|
|
بـفرمود تا تير باران کـنـند
|
|
بريشان کـمين سواران کـنـند
|
|
چـنين گفـت کافور با سرکشان
|
|
کـه سـندان نگيرد ز پيکان نشان
|
|
هـمـه تيغ و گرز و کمـند آوريد
|
|
سر سرکـشان را بـبـند آوريد
|
|
زماني بران سان برآويخـتـند
|
|
کـه آتـش ز دريا برانگيخـتـند
|
|
فراوان ز ايرانيان کـشـتـه شد
|
|
بـسر بر سپـهر بلا گشتـه شد
|
|
بـبيژن چـنين گفت گستهم زود
|
|
کـه لخـتي عنانـت ببايد بسود
|
|
برستـم بگويي که چندين مايست
|
|
بجنـبان عـنان با سواري دويست
|
|
بـشد بيژن گيو برسان باد
|
|
سـخـن بر تهمتـن همه کرد ياد
|
|
گران کرد رسـتـم زماني رکيب
|
|
ندانسـت لـشـکر فراز از نشيب
|
|
بدانـسان بيامد بدان رزمـگاه
|
|
کـه باد اندر آيد ز کوه سياه
|
|
فراوان ز ايرانيان کـشـتـه ديد
|
|
بسي سرکش از جنگ برگشته ديد
|
|
بـکافور گـفـت اي سگ بدگهر
|
|
کـنون رزم و رنـج تو آمد بـسر
|
|
يکي حمـلـه آورد کافور سخـت
|
|
بران بارور خـسرواني درخـت
|
|
بينداخـت تيغي بـکردار تير
|
|
کـه آيد مـگر بر يل شيرگير
|
|
بـپيش اندر آورد رسـتـم سـپر
|
|
فرو ماند کافور پرخاشـخر
|
|
کمـندي بينداخت بر سوي طوس
|
|
بـسي کرد رستم برو بر فـسوس
|
|
عـمودي بزد بر سرش پور زال
|
|
که بر هم شکستش سر و ترگ و يال
|
|
چـنين تا در دژ يکي حمـلـه برد
|
|
بزرگان نـبودند پيدا ز خرد
|
|
در دژ بـبـسـتـند وز باره تيز
|
|
برآمد خروشيدن رسـتـخيز
|
|
بگـفـتـند کاي مرد بازور و هوش
|
|
برين گونـه با ما بکينـه مـکوش
|
|
پدر نام تو چون بزادي چـه کرد
|
|
کمندافـگـني گر سپـهر نـبرد
|
|
دريغسـت رنـج اندرين شارستان
|
|
کـه دانـنده خواند ورا کارسـتان
|
|
چو تور فريدون ز ايران براند
|
|
ز هر گونـه دانـندگان را بـخواند
|
|
يکي باره افـگـند زين گونـه پي
|
|
ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز ني
|
|
برآودر ازينـسان بافـسون و رنـج
|
|
بـپالود رنـج و تـهي کرد گنـج
|
|
بـسي رنـج بردند مردان مرد
|
|
کزين باره دژ برآرند گرد
|
|
نـبدکـس بدين شارستان پادشا
|
|
بدين رنـج بردن نيارد بـها
|
|
سليحسـت و ايدر بسي خوردني
|
|
بزير اندرون راه آوردني
|
|
اگر ساليان رنـج و رزم آوري
|
|
نـباشد بدسـتـت جز از داوري
|
|
نيايد برين باره بر مـنـجـنيق
|
|
از افـسون سلـم و دم جاثـليق
|
|
چو بشنيد رستم پر انديشـه شد
|
|
دلـش از غم و درد چون بيشه شد
|
|
يکي رزم کرد آن نـه بر آرزوي
|
|
سـپاه اندر آورد بر چار سوي
|
|
بيک روي گودرز و يک روي طوس
|
|
پـس پشـت او پيل با بوق و کوس
|
|
بيک روي بر لـشـکر زابـلي
|
|
زرهدار با خـنـجر کابـلي
|
|
چو آن ديد دستم کـمان برگرفـت
|
|
هـمـه دژ بدو ماند اندر شگفـت
|
|
هر آنکـس کـه از باره سر بر زدي
|
|
زمانـه سرش را بـهـم در زدي
|
|
ابا مـغز پيکان همي راز گـفـت
|
|
بـبدسازگاري هـمي گشت جفت
|
|
بـن باره زان پس بکـندن گرفـت
|
|
ز ديوار مردم فـگـندن گرفـت
|
|
سـتونـها نـهادند زير اندرش
|
|
بيالود نـفـط سياه از برش
|
|
چو نيمي ز ديوار دژکـنده شد
|
|
بـچوب اندر آتـش پراگـنده شد
|
|
فرود آمد آن باره تور گرد
|
|
ز هر سو سـپاه اندر آمد بـگرد
|
|
بـفرمود رستـم کـه جنگ آوريد
|
|
کـمانـها و تير خدنـگ آوريد
|
|
گوان از پي گـنـج و فرزند خويش
|
|
هـمان از پي بوم و پيوند خويش
|
|
هـمـه سر بدادند يکـسر بـباد
|
|
گراميتر آنـکو ز مادر نزاد
|
|
دليران پياده شدند آن زمان
|
|
سـپرهاي چيني و تير و کـمان
|
|
برفـتـند با نيزهداران بـهـم
|
|
بـپيش اندرون بيژن و گستـهـم
|
|
دم آتـش تيز و باران تير
|
|
هزيمـت بود زان سـپـس ناگزير
|
|
چو از باره دژ بيرون شدند
|
|
گريزان گريزان بـهامون شدند
|
|
در دژ ببست آن زمان جنـگـجوي
|
|
بـتاراج و کشـتـن نـهادند روي
|
|
چـه مايه بکشتند و چـندي اسير
|
|
بـبردند زان شـهر برنا و پير
|
|
بـسي سيم و زر و گرانـمايه چيز
|
|
سـتور و غـلام و پرسـتار نيز
|
|
تهمـتـن بيامد سر و تن بشست
|
|
بـپيش جـهانداور آمد نخسـت
|
|
ز پيروز گشـتـن نيايش گرفـت
|
|
جـهان آفرين را سـتايش گرفـت
|
|
بايرانيان گـفـت با کردگار
|
|
بيامد نـهاني هـم از آشـکار
|
|
بـپيروزي اندر نيايش کـنيد
|
|
جـهان آفرين را سـتايش کـنيد
|
|
بزرگان بـپيش جـهانآفرين
|
|
نيايش گرفـتـند سر بر زمين
|
|
چو از پاک يزدان بـپرداخـتـند
|
|
بران نامدار آفرين ساخـتـند
|
|
که هر کس که چون تو نباشد بجنگ
|
|
نشسـتـن بـه آيد بنام و بننگ
|
|
تـن پيل داري و چـنـگال شير
|
|
زماني نـباشي ز پيگار سير
|
|
تهمتـن چـنين گفت کين زور و فر
|
|
يکي خـلـعـتي باشد از دادگر
|
|
شـما سربـسر بـهره داريد زين
|
|
نـه جاي گلهست از جـهان آفرين
|
|
بـفرمود تا گيو با ده هزار
|
|
سـپردار و بر گـسـتوان ور سوار
|
|
شود تازيان تا بـمرز خـتـن
|
|
نـماند کـه ترکان شوند انجمـن
|
|
چو بنـمود شب جعد زلـف سياه
|
|
از انديشه خميده شد پشـت ماه
|
|
بـشد گيو با آن سواران جـنـگ
|
|
سـه روز اندر آن تاختن شد درنگ
|
|
بدانـگـه کـه خورشيد بنمود تاج
|
|
برآمد نشـسـت از بر تخـت عاج
|
|
ز توران بيامد سرافراز گيو
|
|
گرفـتـه بـسي نامداران نيو
|
|
بـسي خوب چـهر بـتان طراز
|
|
گرانـمايه اسـپان و هرگونه ساز
|
|
فرسـتاد يک نيمـه نزديک شاه
|
|
ببـخـشيد ديگر همـه بر سپاه
|
|
وزان پس چو گودرز و چون طوس و گيو
|
|
چو گستهم و شيدوش و فرهاد نيو
|
|
ابا بيژن گيو برخاسـتـند
|
|
يکي آفرين نو آراسـتـند
|
|
چـنين گفـت گودرز کاي سرفراز
|
|
جـهان را بـمـهر تو آمد نياز
|
|
نـشايد کـه بيآفرين تو لـب
|
|
گـشاييم زين پس بروز و بشـب
|
|
کـسي کو بـپيمود روي زمين
|
|
جـهان ديد و آرام و پرخاش و کين
|
|
بيک جاي زين بيش لـشـکر نديد
|
|
نـه از موبد سالـخورده شـنيد
|
|
ز شاهان و پيلان وز تـخـت عاج
|
|
ز مردان و اسپان و از گـنـج و تاج
|
|
سـتاره بدان دشـت نـظاره بود
|
|
کـه اين لشکر از جنـگ بيچاره بود
|
|
بـگـشـتيم گرد دژ ايدر بـسي
|
|
نديديم جز کينـه درمان کـسي
|
|
کـه خوشان بديم از دم اژدها
|
|
کـمان تو آورد ما را رها
|
|
توي پـشـت ايران و تاج سران
|
|
سزاوار و ما پيش تو کـهـتران
|
|
مـکافات اين کار يزدان کـند
|
|
کـه چـهر تو همواره خندان کـند
|
|
بـپاداش تو نيستمان دسـترس
|
|
زبانـها پر از آفرينـسـت و بـس
|
|
بزرگيت هر روز بافزون ترسـت
|
|
هنرمـند رخـش تو صد لشکرست
|
|
تهمـتـن بريشان گرفـت آفرين
|
|
کـه آباد بادا بـگردان زمين
|
|
مرا پشـت ز آزادگانست راسـت
|
|
دل روشـنـم بر زبانم گواسـت
|
|
ازان پس چنين گفت کايدر سه روز
|
|
بـباشيم شادان و گيتي فروز
|
|
چـهارم سوي جـنـگ افراسياب
|
|
برانيم و آتـش برآريم ز آب
|
|
هـمـه نامداران بگـفـتار اوي
|
|
بـبزم و بـخوردند نـهادند روي
|
|
پـس آگاهي آمد بافراسياب
|
|
کـه بوم و بر از دشمنان شد خراب
|
|
دلـش زان سخـن پر ز تيمار شد
|
|
هـمـه پرنيان بر تنـش خار شد
|
|
بدل گـفـت پيگار او کار کيسـت
|
|
سپاهسـت بسيار و سالار کيست
|
|
گر آنسـت رستم که مـن ديدهام
|
|
بـسي از نـبردش بـپيچيدهام
|
|
بـپيچيد وزان پـس باواز گـفـت
|
|
کـه با او که داريم در جنگ جفـت
|
|
يکي کودکي بود برسان ني
|
|
کـه مـن لشـکر آورده بودم بري
|
|
بيامد تـن مـن ز زين برگرفـت
|
|
فرو ماند زان لشکر اندر شگـفـت
|
|
چـنين گفـت لشـکر بافراسياب
|
|
که چندين سر از جنگ رستم متاب
|
|
تو آني کـه از خاک آوردگاه
|
|
هـمي جوش خون اندر آري بـماه
|
|
سليحسـت بـسيار و مردان جنگ
|
|
دل از کار رستم چه داري بتـنـگ
|
|
ز جنـگ سواري تو غمگين مـشو
|
|
نـگـه کـن بدين نامداران نو
|
|
چـنان دان که او يکسر از آهنست
|
|
اگر چـه دليرست هم يک تنسـت
|
|
سـخـنـهاي کوتاه زو شد دراز
|
|
تو با لـشـکري چاره او را بـساز
|
|
سرش را ز زين اندرآور بـخاک
|
|
ازان پس خود از شاه ايران چه باک
|
|
نـه کيخـسرو آباد ماند نه گنـج
|
|
نداريم اين زرم کردن برنـج
|
|
نـگـه کـن بدين لشـکر نامدار
|
|
جوانان و شايسـتـه کارزار
|
|
ز بـهر بر و بوم و پيوند خويش
|
|
زن و کودک خرد و فرزند خويش
|
|
همـه سربـسر تن بکشتن دهيم
|
|
بـه آيد که گيتي بدشمـن دهيم
|
|
چو بشـنيد افراسياب اين سخـن
|
|
فراموش کرد آن نـبرد کـهـن
|
|
بـفرمود تا لـشـکر آراسـتـند
|
|
بـکين نو از جاي برخاسـتـند
|
|
ز بوم نياکان وز شـهر خويش
|
|
يکي تازه انديشـه بـنـهاد پيش
|
|
چـنين داد پاسخ که من ساز جنگ
|
|
بـپيش آورم چون شود کار تنـگ
|
|
نمانـم که کيخسرو از تخت خويش
|
|
شود شاد و پدرام از بخـت خويش
|
|
سر زابـلي را بروز نـبرد
|
|
بـچـنـگ دراز اندر آرم بـگرد
|
|
برو سرکـشان آفرين خواندند
|
|
سرافراز را سوي کين خواندند
|
|
کـه جاويد و شادان و پيروز باش
|
|
بـکام دلـت گيتي افروز باش
|
|
سپهـبد بـسي جنگـها ديده بود
|
|
ز هر کار بـهري پـسـنديده بود
|
|
يکي شير دل بود فرغار نام
|
|
قفـس ديده و جسته چندي ز دام
|
|
ز بيگانـگان جاي پردخـتـه کرد
|
|
بـفرغار گـفـت اي گرانمايه مرد
|
|
هـم اکـنون برو سوي ايران سپاه
|
|
نـگـه کـن بدين رستم رزمخواه
|
|
سواران نگه کن که چـنداند و چون
|
|
کـه دارد برين بوم و بر رهـنـمون
|
|
وزان نامداران پرخاشـجوي
|
|
بـبيني کـه چنداند و بر چند روي
|
|
ز گردان پهـلومـنـش چـند مرد
|
|
کـه آورد سازند روز نـبرد
|
|
چو فرغار برگـشـت و آمد براه
|
|
بـکارآگـهي شد بايران سـپاه
|
|
غـمي شد دل مرد پرخاشـجوي
|
|
بـبيگانـگان ايچ نـنـمود روي
|
|
فرسـتاد و فرزند را پيش خواند
|
|
بـسي راز بايسـتـه با او براند
|
|
بـشيده چـنين گفت کاي پر خرد
|
|
سـپاه تو تيمار تو کي خورد
|
|
چـنين دان که اين لشکر بيشمار
|
|
کـه آمد برين مرز چـندين هزار
|
|
سپـهدارشان رسـتـم شير دل
|
|
کـه از خاک سازد بشمشير گـل
|
|
گو پيلتـن رستـم زابـليسـت
|
|
بـبين تا مر او را هم آورد کيسـت
|
|
چو کاموس و منـشور و خاقان چين
|
|
گـهار و چو گرگوي با آفرين
|
|
دگر کـندر و شنگل آن شاه هـند
|
|
سـپاهي ز کشمير تا پيش سـند
|
|
بـنيروي اين رسـتـم شير گير
|
|
بکـشـتـند و بردند چندي اسير
|
|
چـهـل روز بالـشـکر آويز بود
|
|
گـهي رزم و گـه بزم و پرهيز بود
|
|
سرانـجام رستـم بخـم کمـند
|
|
ز پيل اندر آورد و بـنـهاد بـند
|
|
سواران و گردان هر کـشوري
|
|
ز هر سو کـه بود از بزرگان سري
|
|
بدين کـشور آمد کنون زين نـشان
|
|
هـمان تاجداران گردنـکـشان
|
|
مـن ايدر نمانم بسي گنج و تخت
|
|
که گردان شدست اندرين کار سخت
|
|
کـنون هرچ گنجست و تاج و کـمر
|
|
هـمان طوق زرين و زرين سـپر
|
|
فرستـم همـه سوي الماس رود
|
|
نـه هنگام جامست و بزم و سرود
|
|
هراسانـم از رستـم تيز چنـگ
|
|
تـن آسان کـه باشد بکام نهنـگ
|
|
بـمردم نـماند بروز نـبرد
|
|
نـپيچد ز بيم و نـنالد ز درد
|
|
ز نيزه نـترسد نـه از تيغ تيز
|
|
برآرد ز دشمـن همي رسـتـخيز
|
|
تو گفـتي که از روي وز آهنسـت
|
|
نـه مردم نژادست کاهرمنسـت
|
|
سليحسـت چـندان برو روز کين
|
|
کـه سير آمد از بار پشـت زمين
|
|
زره دارد و جوشـن و خود و گـبر
|
|
بـغرد بـکردار غرنده ابر
|
|
نـه برتابد آهـنـگ او ژنده پيل
|
|
نـه کشـتي سليحش بدرياي نيل
|
|
يکي کوه زيرش بـکردار باد
|
|
تو گويي کـه از باد دارد نژاد
|
|
تـگ آهوان دارد و هول شير
|
|
بـناورد با شير گردد دلير
|
|
سـخـن گويد ار زو کني خواستار
|
|
بدريا چو کـشـتي بود روز کار
|
|
مرا با دلاور بـسي بود جـنـگ
|
|
يکي جوشنستـش ز چرم پلنـگ
|
|
سـليحـم نيامد برو کارگر
|
|
بـسي آزمودم بـگرز و تـبر
|
|
کـنون آزمون را يکي کارزار
|
|
بـسازيم تا چون بود روزگار
|
|
گر ايدونـک يزدان بود يارمـند
|
|
بـگردد بـبايسـت چرخ بـلـند
|
|
نـه آن شهر ماند نه آن شـهريار
|
|
سرآيد مـگر بر مـن اين کارزار
|
|
اگر دسـت رستم بود روز جنـگ
|
|
نـسازم مـن ايدر فراوان درنـگ
|
|
شوم تا بدان روي درياي چين
|
|
بدو مانـم اين مرز توران زمين
|
|
بدو شيده گفت اي خردمـند شاه
|
|
انوشـه بدي تا بود تاج و گاه
|
|
ترا فر و برزسـت و مردانـگي
|
|
نژاد و دل و بـخـت و فرزانـگي
|
|
نـبايد ترا پـند آموزگار
|
|
نـگـه کـن بدين گردش روزگار
|
|
چو پيران و هومان و فرشيدورد
|
|
چو کـلـباد و نستيهـن شير مرد
|
|
شکستـه سـليح و گسسته دلند
|
|
ز بيم وز غم هر زمان بگـسـلـند
|
|
تو بر باد اين جنگ کـشـتي مران
|
|
چو داني کـه آمد سـپاهي گران
|
|
ز شاهان گيتي گزيده توي
|
|
جـهانـجوي و هـم کار ديده توي
|
|
بـجان و سر شاه توران سـپاه
|
|
بـخورشيد و ماه و بتخت و کـلاه
|
|
کـه از کار کاموس و خاقان چين
|
|
دلـم گشت پر خون و سر پر ز کين
|
|
شـب تيره بگـشاد چشـم دژم
|
|
ز غـم پشـت ماه اندر آمد بخـم
|
|
جـهان گشت برسان مشک سياه
|
|
چو فرغار برگشـت ز ايران سـپاه
|
|
بيامد بـنزديک افراسياب
|
|
شـب تيره هـنـگام آرام و خواب
|
|
چـنين گـفـت کز بارگاه بلـند
|
|
برفـتـم سوي رستـم ديوبـند
|
|
سراپرده سـبز ديدم بزرگ
|
|
سـپاهي بـکردار درنده گرگ
|
|
يکي اژدهافـش درفـشي بـپاي
|
|
نـه آرام دارد تو گفـتي نـه جاي
|
|
فروهشـتـه بر کوهـه زين لگام
|
|
بـفـتراک بر حلقـه خـم خام
|
|
بـخيمـه درون ژنده پيلي ژيان
|
|
ميان تنـگ بستـه به بـبر بيان
|
|
يکي بور ابرش به پيشـش بـپاي
|
|
تو گفـتي هـمي اندر آيد ز جاي
|
|
سپـهدار چون طوس و گودرز و گيو
|
|
فريبرز و شيدوش و گرگين نيو
|
|
طـلايه گرازسـت با گستـهـم
|
|
کـه با بيژن گيو باشد بـهـم
|
|
غـمي شد ز گـفـتار فرغار شاه
|
|
کـس آمد بر پـهـلوان سـپاه
|
|
بيامد سـپـهدار پيران چو گرد
|
|
بزرگان و مردان روز نـبرد
|
|
ز گـفـتار فرغار چـندي بگفـت
|
|
کـه تا کيست با او به پيکار جفـت
|
|
بدو گفـت پيران که ما را ز جنـگ
|
|
چـه چارست جز جستن نام و ننگ
|
|
چو پاسـخ چنين يافـت افراسياب
|
|
گرفـت اندران کينه جستن شتاب
|
|
بـپيران بـفرمود تا با سـپاه
|
|
بيايد بر رسـتـم کينـهخواه
|
|
ز پيش سپهبد بـه بيرون کـشيد
|
|
هـمي رزم را سوي هامون کشيد
|
|
خروش آمد از دشـت و آواي کوس
|
|
جـهان شد ز گرد سـپاه آبـنوس
|
|
سـپـه بود چندانک گفتي جهان
|
|
هـمي گردد از گرد اسپان نـهان
|
|
تـبيره زنان نـعره برداشـتـند
|
|
هـمي پيل بر پيل بگذاشـتـند
|
|
از ايوان بدشـت آمد افراسياب
|
|
هـمي کرد بر جنگ جستن شتاب
|
|
بـپيران بگفـت آنچ بايست گفت
|
|
کـه راز بزرگان بـبايد نهـفـت
|
|
يکي نامـه نزديک پولادوند
|
|
بياراي وز راي بـگـشاي بـند
|
|
بـگويش کـه ما را چه آمد بـسر
|
|
ازين نامور گرد پرخاشـخر
|
|
اگر يارمـندسـت چرخ بـلـند
|
|
بيايد بدين دشـت پولادوند
|
|
بـسي لشکر از مرز سقلاب و چين
|
|
نـگونـسار و حيران شدند اندرين
|
|
سـپاهـسـت برسان کوه روان
|
|
سـپـهدارشان رستـم پهـلوان
|
|
سپهکش چو رستم سپهدار طوس
|
|
بابر اندر اورده آواي کوس
|
|
چو رستـم بدسـت تو گردد تـباه
|
|
نيابد سـپـهر اندرين مرز راه
|
|
هـمـه مرز را رنج زويست و بس
|
|
تو باش اندرين کار فريادرس
|
|
گر او را بدسـت تو آيد زمان
|
|
شود رام روي زمين بيگـمان
|
|
مـن از پادشاهي آباد خويش
|
|
نـه برگيرم از رنـج يک رنـج بيش
|
|
دگر نيمـه ديهيم و گنج آن تسـت
|
|
کـه امروز پيگار و رنج آن تـسـت
|
|
نـهادند بر نامـه بر مـهر شاه
|
|
چو برزد سر از برج خرچـنـگ ماه
|
|
کـمر بـسـت شيده ز پيش پدر
|
|
فرسـتاده او بود و تيمار بر
|
|
بـکردار آتـش ز بيم گزند
|
|
بيامد بـنزديک پولادوند
|
|
برو آفرين کرد و نامـه بداد
|
|
هـمـه کار رسـتـم برو کرد ياد
|
|
کـه رسـتـم بيامد ز ايران بجنگ
|
|
ابا او سـپاهي بـسان پلـنـگ
|
|
بـبـند اندر آورد کاموس را
|
|
چو خاقان و مـنـشور و فرطوس را
|
|
اسيران بـسيار و پيلان رمـه
|
|
فرسـتاد يکـسر بايران هـمـه
|
|
کـنارنـگ و جنـگ آورانرا بخواند
|
|
ز هر گونـهاي داسـتانـها براند
|
|
بديشان بگفـت انچ در نامـه بود
|
|
جـهانـگير برنا و خودکامـه بود
|
|
بـفرمود تا کوس بيرون برند
|
|
سراپرده او بـه هامون برند
|
|
سـپاه انجـمـن شد بکردار ديو
|
|
برآمد ز گردان لـشـکر غريو
|
|
درفـش از پـس و پيش پولادوند
|
|
سـپردار با ترکـش و با کـمـند
|
|
فرود آمد از کوه و بـگذاشـت آب
|
|
بيامد بـنزديک افراسياب
|
|
پذيره شدندش يکايک سـپاه
|
|
تـبيره برآمد ز درگاه شاه
|
|
بـبر در گرفتـش جـهانديده مرد
|
|
ز کار گذشـتـه بـسي ياد کرد
|
|
بگفـت آنـک تيمار ترکان ز کيست
|
|
سرانـجام درمان اين کار چيسـت
|
|
خرامان بايوان خـسرو شدند
|
|
براي و بانديشـه نو شدند
|
|
سـخـن راند هر گونـه افراسياب
|
|
ز کار درنـگ و ز بـهر شـتاب
|
|
ز خون سياوش که بر دسـت اوي
|
|
چـه آمد ز پرخاش وز گفت و گوي
|
|
ز خاقان و مـنـشور و کاموس گرد
|
|
گذشتـه سخنـها همه برشمرد
|
|
بگفـت آنک اين رنجم از يک تنست
|
|
کـه او را پلنگينه پيراهنـسـت
|
|
نيامد سـليحـم بدو کارگر
|
|
بران بـبر و آن خود و چيني سـپر
|
|
بيابان سـپردي و راه دراز
|
|
کـنون چاره کار او را بـساز
|
|
پر انديشـه شد جان پولادوند
|
|
کـه آن بـند را چون شود کاربـند
|
|
چـنين داد پاسـخ بافراسياب
|
|
کـه در جنگ چندين نبايد شـتاب
|
|
گر آنسـت رستـم کـه مازندران
|
|
تـبـه کرد و بسـتد بـگرز گران
|
|
بدريد پـهـلوي ديو سـپيد
|
|
جـگرگاه پولاد غـندي و بيد
|
|
مرا نيسـت پاياب با جـنـگ اوي
|
|
نيارم بـبد کردن آهـنـگ اوي
|
|
تـن و جان مـن پيش راي تو باد
|
|
هـميشـه خرد رهنـماي تو باد
|
|
مـن او را بر انديشه دارم بجنـگ
|
|
بـگردش بـگردم بـسان پلنـگ
|
|
تو لـشـکر برآغال بر لشـکرش
|
|
بانـبوه تا خيره گردد سرش
|
|
مـگر چاره سازم و گر ني بدسـت
|
|
بر و يال او را نشايد شـکـسـت
|
|
ازو شاد شد جان افراسياب
|
|
مي روشـن آورد و چنـگ و رباب
|
|
بدانـگـه کـه شد مست پولادوند
|
|
چـنين گـفـت با او ببانگ بلـند
|
|
کـه مـن بر فريدون و ضحاک و جم
|
|
خور و خواب و آرام کردم دژم
|
|
برهـمـن بـترسد ز آواز مـن
|
|
وزين لـشـکر گردنافراز مـن
|
|
مـن اين زابلي را بشمـشير تيز
|
|
برآوردگـه بر کـنـم ريز ريز
|
|
***
|
|
چو بـنـمود خورشيد تابان درفـش
|
|
مـعـصـفر شد آن پرنيان بنفـش
|
|
تـبيره برآمد ز درگاه شاه
|
|
بابر اندر آمد خروش سـپاه
|
|
بـپيش سـپـه بود پولادوند
|
|
بـتـن زورمـند و بـبازو کـمـند
|
|
چو صـف برکـشيدند هر دو سـپاه
|
|
هوا شد بنـفـش و زمين شد سياه
|
|
تـهـمـتـن بـپوشيد بـبر بيان
|
|
نـشـسـت از بر ژنده پيل ژيان
|
|
برآشـفـت و بر ميمنه حملـه برد
|
|
ز ترکان بيفـگـند بـسيار گرد
|
|
ازان پـس غـمي گشـت پولادوند
|
|
ز فـتراک بـگـشاد پيچان کمـند
|
|
برآويخـت با طوس چون پيل مسـت
|
|
کـمـندي بـبازوي گرزي بدسـت
|
|
کـمربـند بـگرفـت و او را ز زين
|
|
برآورد و آسان بزد بر زمين
|
|
بـه پيگار او گيو چون بـنـگريد
|
|
سر طوس نوذر نـگونـسار ديد
|
|
برانـگيخـت از جاي شـبديز را
|
|
تـن و جان بياراسـت آويز را
|
|
برآويخـت با ديو چون شير نر
|
|
زرهدار با گرزه گاوسر
|
|
کـمـندي بينداخـت پولادوند
|
|
سر گيو گرد اندر آمد دبـبـند
|
|
نـگـه کرد رهام و بيژن ز راه
|
|
بدان زور و بالا و آن دسـتـگاه
|
|
برفـتـند تا دسـت پولادوند
|
|
بـبـندند هر دو بـخـم کـمـند
|
|
بزد دسـت پولاد بـسيار هوش
|
|
برانـگيخـت اسـپ و برآمد خروش
|
|
دو گرد از دليران پر مايه را
|
|
سرافراز و گرد و گرانـمايه را
|
|
بـخاک اندر افگـند و بسـپرد خوار
|
|
نـظاره بران دشـت چـندان سوار
|
|
بيامد بر اخـتر کاويان
|
|
بـخـنـجر بدو نيم کردش ميان
|
|
خروشي برآمد ز ايران سـپاه
|
|
نـماند ايچ گرد اندر آوردگاه
|
|
فريبرز و گودرز و گردنـکـشان
|
|
گرفـتـند از آن ديو جنـگي نـشان
|
|
بگـفـتـند با رستـم کينـهخواه
|
|
کـه پولادوند اندرين رزمـگاه
|
|
بزين بر يکي نامداري نـماند
|
|
ز گردان لـشـکر سواري نـماند
|
|
کـه نـفـگـند بر خاک پولادوند
|
|
بـگرز و بخـنـجر بـتير و کـمـند
|
|
همـه رزمگـه سربـسر ماتمست
|
|
بدين کار فريادرس رسـتـمـسـت
|
|
ازان پـس خروشيدن نالـه خاسـت
|
|
ز قلب و چپ لشکر و دست راسـت
|
|
چو کـم شد ز گودرز هر دو پـسر
|
|
بـناليد با داور دادگر
|
|
کـه چـندين نـبيره پـسر داشتم
|
|
هـمي سر ز خورشيد بگذاشـتـم
|
|
برزم اندرون پيش من کـشـتـه شد
|
|
چـنين اخـتر و روز من گشتـه شد
|
|
جوانان و مـن زنده با پير سر
|
|
مرا شرم باد از کـلاه و کـمر
|
|
کـمر برگـشاد و کـلـه برگرفـت
|
|
خروشيدن و نالـه اندر گرفـت
|
|
چو بشنيد رستم دژم گشت سخـت
|
|
بـلرزيد برسان برگ درخـت
|
|
بيامد بـنزديک پولادوند
|
|
ورا ديد برسان کوه بـلـند
|
|
سـپـه را همـه بيشتر خسته ديد
|
|
وزان روي پرخاش پيوسـتـه ديد
|
|
بدل گـفـت کين روز ما تيره گشـت
|
|
سرنامداران ما خيره گـشـت
|
|
هـمانا کـه برگـشـت پرگار ما
|
|
غـنوده شد آن بـخـت بيدار ما
|
|
بيفـشارد ران رخـش را تيز کرد
|
|
برآشـفـت و آهـنـگ آويز کرد
|
|
بدو گـفـت کاي ديو ناسازگار
|
|
بـبيني کـنون گردش روزگار
|
|
چو آواز رسـتـم بـگردان رسيد
|
|
تـهـمـتـن يلان را پياده بديد
|
|
دژم گـشـتـه زو چار گرد دلير
|
|
چو گوران و دشـمـن بـکردار شير
|
|
چـنين گـفـت با کردگار جـهان
|
|
کـه اي برتر از آشـکار و نـهان
|
|
مرا چشـم اگر تيره گشتي بجنـگ
|
|
بـهـسـتي ز ديدار اين روز تنـگ
|
|
کزين سان برآمد ز ايران غريو
|
|
ز پيران و هومان وز نره ديو
|
|
پياده شده گيو و رهام و طوس
|
|
چو بيژن کـه بر شير کردي فـسوس
|
|
تبـه گشـتـه اسـپ بزرگان بتير
|
|
بدين سان برآويخـتـه خيره خير
|
|
بدو گـفـت پولادوند اي دلير
|
|
جـهانديده و نامـبردار و شير
|
|
کـه بـگريزد از پيش تو ژنده پيل
|
|
بـبيني کـنون موج درياي نيل
|
|
نگـه کـن کـنون آتـش جنگ من
|
|
کـمـند و دل و زور و آهنـگ مـن
|
|
کزين پـس نيابي ز شاهـت نـشان
|
|
نـه از نامداران و گردنـکـشان
|
|
نـبيني زمين زين سپس جز بـخواب
|
|
سـپارم سـپاهـت بافراسياب
|
|
چـنين گفـت رسـتـم بـپولادوند
|
|
کـه تا چـند ازين بيم و نيرنگ و بـند
|
|
ز جـنـگ آوران تيز گويا مـباد
|
|
چو باشد دهد بيگـمان سر بـباد
|
|
چو بـشـنيد پولادوند اين سـخـن
|
|
بياد آمدش گـفـتـههاي کـهـن
|
|
کـه هر کو بـبيداد جويد نـبرد
|
|
جـگر خـسـتـه باز آيد و روي زرد
|
|
گر از دشمنـت بد رسد گر ز دوسـت
|
|
بد و نيک را داد دادن نـکوسـت
|
|
هـمان رستمسـت اين که مازندران
|
|
شـب تيره بـسـتد بـگرز گران
|
|
بدو گـفـت کاي مرد رزم آزماي
|
|
چـه باشيم برخيره چـندين بـپاي
|
|
بگشـتـند وز دشـت برخاست گرد
|
|
دو پيل ژيان و دو شير نـبرد
|
|
برانـگيخـت آن باره پولادوند
|
|
بينداخـت پـس تاب داده کـمـند
|
|
بدزديد يال آن نـبرده سوار
|
|
چو زين گونـه پيوسـتـه شد کارزار
|
|
بزد تيغ و بـند کـمـندش بريد
|
|
بـجاي آمد آن بـند بد را کـليد
|
|
بـپيچيد زان پس سوي دست راست
|
|
بدانـسـت کان روز روز بـلاسـت
|
|
عـمودي بزد بر سرش پيلـتـن
|
|
کـه بـشـنيد آواز او انـجـمـن
|
|
چـنان تيره شد چـشـم پولادوند
|
|
کـه دستـش عـنان را نبد کار بند
|
|
تهـمـتـن بران بد کـه مغز سرش
|
|
بـبيند پر از رنـگ تيره برش
|
|
چو پولادوند از بر زين بـماند
|
|
تهـمـتـن جـهان آفرين را بخواند
|
|
کـه اي برتر از گردش روزگار
|
|
جـهاندار و بينا و پروردگار
|
|
گرين گردش جنگ مـن داد نيسـت
|
|
روانـم بدان گيتي آباد نيسـت
|
|
روا دارم از دسـت پولادوند
|
|
روان مرا برگـشايد ز بـند
|
|
ور افراسيابـسـت بيدادگر
|
|
تو مسـتان ز من دست و زور و هـنر
|
|
کـه گر من شوم کشته بر دست اوي
|
|
بايران نـماند يکي جـنـگـجوي
|
|
نـه مرد کـشاورز و نـه پيشـهور
|
|
نـه خاک و نه کشور نه بوم و نـه بر
|
|
بکـشـتي گرفـتـن نـهادند روي
|
|
دو گرد سرافراز و دو جـنـگـجوي
|
|
بـپيمان کـه از هر دو روي سـپاه
|
|
بياري نيايد کـسي کينـهخواه
|
|
ميان سـپـه نيم فرسـنـگ بود
|
|
سـتاره نـظاره بران جـنـگ بود
|
|
چو پولادوند و تـهـمـتـن بـهـم
|
|
برآويخـتـند آن دو شير دژم
|
|
هـمي دسـت سودند يک با دگر
|
|
گرفـتـه دو جـنـگي دوال کـمر
|
|
چو شيده بر و يال رسـتـم بديد
|
|
يکي باد سرد از جـگر برکـشيد
|
|
پدر را چـنين گـفـت کين زورمـند
|
|
کـه خواني ورا رسـتـم ديوبـند
|
|
بدين برز بالا و اين دسـت برد
|
|
بـخاک اندر آرد سر ديو گرد
|
|
نـبيني ز گردان ما جز گريز
|
|
مـکـن خيره با چرخ گردان سـتيز
|
|
چـنين گـفـت با شيده افراسياب
|
|
کـه شد مغز من زين سخن پرشتاب
|
|
برو تا بـبيني کـه پولادوند
|
|
بکشـتي هـمي چون کند دست بند
|
|
چـنين گفـت شيده که پيمان شاه
|
|
نـه اين بود با او بـپيش سـپاه
|
|
چو پيمان شکـن باشي و تيره مـغز
|
|
نياييد ز دسـت تو پيگار نـغز
|
|
تو اين آب روشـن مـگردان سياه
|
|
کـه عيب آورد بر تو بر عيبخواه
|
|
بدشـنام بـگـشاد خـسرو زبان
|
|
برآشـفـت و شد با پسر بدگـمان
|
|
بدو گـفـت اگر ديو پولادوند
|
|
ازين مرد بدخواه يابد گزند
|
|
نـماند بدين رزمـگـه زنده کـس
|
|
ترا از هـنرها زيانـسـت و بـس
|
|
عـنان برگراييد و آمد چو شير
|
|
باوردگاه دو مرد دلير
|
|
نـگـه کرد پيکار دو پيل مـسـت
|
|
درآورده بر يکدگر هر دو دسـت
|
|
بـپولاد گـفـت اي سرافراز شير
|
|
بـکـشـتي گر آري مر او را بزير
|
|
بـخـنـجر جـگرگاه او را بـکاف
|
|
هـنر بايد از کار کردن نـه لاف
|
|
نـگـه کرد گيو اندر افراسياب
|
|
بدان خيره گفـتار و چـندان شـتاب
|
|
برانـگيخـت اسـپ و برآمد دمان
|
|
چو بشکسـت پيمان همي بدگـمان
|
|
برستـم چـنين گفت کاي جنگجوي
|
|
چـه فرمان دهي کهـتران را بـگوي
|
|
نـگـه کـن بـه پيمان افراسياب
|
|
چو جاي بـلا ديد و جاي شـتاب
|
|
بيامد هـمي دل بيافروزدش
|
|
بکـشـتي درون خـنـجر آموزدش
|
|
بدو گفـت رستـم که جنگي منـم
|
|
بکـشـتي گرفتـن درنـگي منـم
|
|
شـما را چرا بيم آيد هـمي
|
|
چرا دل بـه دو نيم آيد هـمي
|
|
اگر نيستـتان جنگ را زور و دسـت
|
|
دل مـن بـخيره نـبايد شکسـت
|
|
گر ايدونـک اين جادوي بيخرد
|
|
ز پيمان يزدان هـمي بـگذرد
|
|
شـما را ز پيمان شکستن چـه باک
|
|
گر او ريخـت بر تارک خويش خاک
|
|
مـن آکـنون سر ديو پولادوند
|
|
بـخاک اندر آرم ز چرخ بـلـند
|
|
وزان پـس بيازيد چون شير چـنـگ
|
|
گرفـت آن بر و يال جنگي نهـنـگ
|
|
بـگردن برآورد و زد بر زمين
|
|
هـمي خواند بر کردگار افرين
|
|
خروشي بر آمد ز ايران سـپاه
|
|
تـبيره زنان برگرفـتـند راه
|
|
بابر اندر آمد دم کرناي
|
|
خروشيدن ناي و صـنـج و دراي
|
|
کـه پولادوندسـت بيجان شده
|
|
بران خاک چون مار پيچان شده
|
|
گـمان برد رسـتـم کـه پولادوند
|
|
ندارد بـتـن در درسـت ايچ بـند
|
|
برخـش دلير اندر آورد پاي
|
|
بـماند آن تـن اژدها را بـجاي
|
|
چو پيش صـف آمد يل شيرگير
|
|
نـگـه کرد پولاد برسان تير
|
|
گريزان بـشد پيش افراسياب
|
|
دلـش پر ز خون و رخـش پر ز آب
|
|
بـخـفـت از بر خاک تيره دراز
|
|
زماني بـشد هوش زان رزمـساز
|
|
تـهـمـتـن چو پولاد را زنده ديد
|
|
همـه دشـت لشـکر پراگـنده ديد
|
|
دلـش تنـگتر گشـت و لشکر براند
|
|
جـهانديده گودرز را پيش خواند
|
|
بـفرمود تا تيرباران کـنـند
|
|
هوا را چو ابر بـهاران کـنـند
|
|
ز يک دسـت بيژن ز يک دسـت گيو
|
|
جـهانـجوي رهام و گرگين نيو
|
|
تو گفـتي کـه آتـش برافروختـند
|
|
جـهان را بخنـجر همي سوختـند
|
|
بلـشـکر چـنين گـفـت پولادوند
|
|
کـه بيتـخـت و بيگنج و نام بلند
|
|
چرا سر هـمي داد بايد بـباد
|
|
چرا کرد بايد هـمي رزم ياد
|
|
سـپـه را بـپيش اندر افگند و رفت
|
|
ز رستـم هـمي بند جانش بکفـت
|
|
چـنين گـفـت پيران بافراسياب
|
|
کـه شد روي گيتي چو درياي آب
|
|
نگفـتـم کـه با رستم شوم دست
|
|
نـشايد درين کشور ايمن نشسـت
|
|
ز خون جواني کـه بد ناگريز
|
|
بـخـسـتي دل ما بـپيکار تيز
|
|
چـه باشي که با تو کس اندر نـماند
|
|
بـشد ديو پولاد و لـشـکر براند
|
|
هـمانا ز ايرانيان صد هزار
|
|
فزونـسـت بر گـسـتوان ور سوار
|
|
بـپيش اندرون رسـتـم شير گير
|
|
زمين پر ز خون و هوا پر ز تير
|
|
ز دريا و دشـت و ز هامون و کوه
|
|
سـپاه اندر آمد همـه هـمـگروه
|
|
چو مردم نـماند آزموديم ديو
|
|
چـنين جنـگ و پيکار و چندين غريو
|
|
سـپـه را چـنين صف کشيده بمان
|
|
تو با ويژگان سوي دريا بران
|
|
سـپـهـبد چـنان کرد کو راه ديد
|
|
هـمي دسـت ازان رزم کوتاه ديد
|
|
چو رسـتـم بيامد مرا پاي نيسـت
|
|
جز از رفتـن از پيش او راي نيسـت
|
|
بـبايد شدن تا بدان روي چين
|
|
گر ايدونـک گنـجد کـسي در زمين
|
|
درفـشـش بـماندند و او خود برفت
|
|
سوي چين و ماچين خراميد تـفـت
|
|
سـپاه اندر آمد بـپيش سـپاه
|
|
زمين گـشـت برسان ابر سياه
|
|
تهـمـتـن باواز گـفـت آن زمان
|
|
کـه نيزه مداريد و تير و کـمان
|
|
بـکوشيد و شـمـشير و گرز آوريد
|
|
هـنرها ز بالاي برز آوريد
|
|
پلـنـگ آن زمان پيچد از کين خويش
|
|
کـه نـخـچير بيند بـبالين خويش
|
|
سپـه سربـسر نـعره برداشتـند
|
|
هـمـه نيزه بر کوه بـگذاشـتـند
|
|
چـنان شد در و دشـت آوردگاه
|
|
کـه از کـشـتـه جايي نديدند راه
|
|
برفـتـند يک بـهره زنـهار خواه
|
|
گريزان برفـتـند بـهري براه
|
|
شد از بيشـباني رمـه تال و مال
|
|
همـه دشـت تن بود بيدست و يال
|
|
چنين گفت رستم که کشتن بسست
|
|
کـه زهر زمان بهر ديگر کسـسـت
|
|
زماني هـمي بار زهر آورد
|
|
زماني ز ترياک بـهر آورد
|
|
هـمـه جامـه رزم بيرون کـنيد
|
|
هـمـه خوبـکاري بافزون کـنيد
|
|
چـه بـندي دل اندر سراي سپنـج
|
|
کـه دانا نداند يکي را ز پـنـج
|
|
زماني چو آهرمـن آيد بـجـنـگ
|
|
زماني عروسي پر از بوي و رنـگ
|
|
بيآزاري و جام ميبرگزين
|
|
کـه گويد کـه نـفرين بـه از آفرين
|
|
بـخور آنـچ داري و انده مـخور
|
|
کـه گيتي سپنج اسـت و ما بر گذر
|
|
ميازار کـس را ز بـهر درم
|
|
مـکـن تا تواني بکـس بر ستـم
|
|
بجـسـت اندران دشت چيزي که بود
|
|
ز زرين وز گوهر نابـسود
|
|
سراسر فرسـتاد نزديک شاه
|
|
غـلامان و اسـپان و تيغ و کـلاه
|
|
وزان بـهره خويشـتـن برگرفـت
|
|
همـه افـسر و مشک و عنبر گرفت
|
|
ببـخـشيد ديگر هـمـه بر سـپاه
|
|
ز چيزي کـه بود اندران رزمـگاه
|
|
نـشان خواسـت از شاه توران سپاه
|
|
ز هر سو بجـسـتـند بي راه و راه
|
|
نـشاني نيامد ز افراسياب
|
|
نـه بر کوه و دريا نه بر خشـک و آب
|
|
شـتر يافـت چـندان و چندان گله
|
|
کـه از بارگي شد سپـه بيگـلـه
|
|
ز توران سـپـه برنـهادند رخـت
|
|
سـليح گرانـمايه و تاج و تـخـت
|
|
خروش آمد و نالـه گاودم
|
|
جرس برکـشيدند و رويينـه خـم
|
|
سوي شـهر ايران نـهادند روي
|
|
سـپاهي بران گونـه با رنـگ و بوي
|
|
چو آگاهي آمد ز رسـتـم بـشاه
|
|
خروش آمد از شـهر وز بارگاه
|
|
از ايران تـبيره برآمد بابر
|
|
کـه آمد خداوند گوپال و بـبر
|
|
يکي شادماني بد اندر جـهان
|
|
خـنيده ميان کـهان و مـهان
|
|
دل شاه شد چون بـهـشـت برين
|
|
هـمي خواند بر کردگار آفرين
|
|
بـفرمود تا پيل بردند پيش
|
|
بجـنـبيد کيخـسرو از جاي خويش
|
|
جـهاني بايين شد آراسـتـه
|
|
مي و رود و رامشـگر و خواسـتـه
|
|
تـبيره برآمد ز هر جاي و ناي
|
|
چو شاه جـهان اندر آمد ز جاي
|
|
هـمـه روي پيل از کران تا کران
|
|
پر از مـشـک بود و مي و زعـفران
|
|
ز افـسر سر پيلـبان پرنـگار
|
|
ز گوش اندر آويخـتـه گوشوار
|
|
بـسي زعـفران و درم ريخـتـند
|
|
ز بر مشـک و عنبر همي بيخـتـند
|
|
هـمـه شـهر آواي رامـشـگران
|
|
نشـسـتـه ز هر سو کران تا کران
|
|
چـنان بد جـهان را ز شادي و داد
|
|
کـه گيتي روان را دوامسـت و شاد
|
|
تـهـمـتـن چو تاج سرافراز ديد
|
|
جـهاني سراسر پرآواز ديد
|
|
فرود آمد و برد پيشـش نـماز
|
|
بـپرسيد خـسرو ز راه دراز
|
|
گرفـتـش باغوش در شاه تـنـگ
|
|
چـنين تا برآمد زماني درنـگ
|
|
هـمي آفرين خواند شاه جـهان
|
|
بران نامور موبد و پـهـلوان
|
|
بـفرمود تا پيلتـن برنـشـسـت
|
|
گرفتـه هـمـه راه دستش بدست
|
|
هـمي گفـت چـندين چرا ماندي
|
|
کـه بر ما همي آتـش افـشاندي
|
|
چو طوس و فريبرز و گودرز و گيو
|
|
چو رهام و گرگين و گردان نيو
|
|
ز ره سوي ايوان شاه آمدند
|
|
بدان نامور بارگاه آمدند
|
|
نـشـسـت از بر تخـت زر شهريار
|
|
بـنزديک او رسـتـم نامدار
|
|
فريبرز و گودرز و رهام و گيو
|
|
نـشـسـتـند با نامداران نيو
|
|
سخـن گفـت کيخـسرو از رزمگاه
|
|
ازان رنـج و پيگار توران سـپاه
|
|
بدو گـفـت گودرز کاي شـهريار
|
|
سـخـنـها درازسـت زين کارزار
|
|
مي و جام و آرام بايد نـخـسـت
|
|
پـس آنـگاه ازين کار پرسي درست
|
|
نـهادند خوان و بـخـنديد شاه
|
|
کـه ناهار بودي هـمانا بـه راه
|
|
بـخوان بر مي آورد و رامـشـگران
|
|
بـپرسـش گرفـت از کران تا کران
|
|
ز افراسياب وز پولادوند
|
|
ز کـشـتي و از تابداده کـمـند
|
|
بدو گـفـت گودرز کاي شـهريار
|
|
ز مادر نزايد چو رسـتـم سوار
|
|
اگر ديو پيش آيد ار اژدها
|
|
ز چـنـگ درازش نيابد رها
|
|
هزار افرين باد بر شـهريار
|
|
بويژه برين شيردل نامدار
|
|
بـگـفـت آنـچ کرد او بـپولادوند
|
|
ز کـشـتي و نيرنگ وز رنگ و بـند
|
|
ز افـگـندن ديو وز کـشـتـنـش
|
|
هـمان جنگ و پيگار و کين جستنش
|
|
چو افـتاد بر خاک زو رفـت هوش
|
|
برآمد ز گردان ديوان خروش
|
|
چو آمد بـهوش آن سرافراز ديو
|
|
برآمد بـناگاه زو يک غريو
|
|
هـمانـگـه درآمد باسـپ و برفت
|
|
هـمي بـند جانـش ز رستم بکفت
|
|
چـنان شاد شد زان سـخـن تاجور
|
|
کـه گـفـتي ز ايوان برآورد سر
|
|
چـنين داد پاسـخ کـه اي پهـلوان
|
|
توي پير و بيدار و روشـنروان
|
|
کـسي کـش خرد باشد آموزگار
|
|
نـگـه داردش گردش روزگار
|
|
ازين پـهـلوان چـشـم بد دور باد
|
|
هـمـه زندگانيش در سور باد
|
|
هـمي بود يک هفته با مي بدسـت
|
|
ازو شادمان تاج و تخت و نشـسـت
|
|
سخنـهاي رسـتـم بـناي و برود
|
|
بـگـفـتـند بر پـهـلواني سرود
|
|
تـهـمـتـن بيک ماه نزديک شاه
|
|
هـمي بود با جام در پيشـگاه
|
|
ازان پـس چـنين گفت با شـهريار
|
|
کـه اي پرهـنر نامور تاجدار
|
|
جـهاندار با دانـش و نيکخوسـت
|
|
وليکـن مرا چـهر زال آرزوسـت
|
|
در گـنـج بـگـشاد شاه جـهان
|
|
ز پرمايه چيزي کـه بودش نـهان
|
|
ز ياقوت وز تاج و انـگـشـتري
|
|
ز دينار وز جامـه شـشـتري
|
|
پرسـتار با افـسر و گوشوار
|
|
هـمان جـعد مويان سيمين عذار
|
|
طـبـقـهاي زرين پر از مشک و عود
|
|
دو نـعـلين زرين و زرين عـمود
|
|
برو بافـتـه گوهر شاهوار
|
|
چـنانـچون بود در خور شـهريار
|
|
بـنزد تـهـمـتـن فرسـتاد شاه
|
|
دو مـنزل هـمي رفـت با او براه
|
|
چو خـسرو غـمي شد ز راه دراز
|
|
فرود آمد و برد رسـتـم نـماز
|
|
ورا کرد پدرود و ز ايران برفـت
|
|
سوي زابلـسـتان خراميد تـفـت
|
|
سراسر جهان گشت بر شاه راسـت
|
|
همي گشت گيتي بران سان که خواست
|
|
سر آوردم اين رزم کاموس نيز
|
|
درازسـت و کم نيست زو يک پـشيز
|
|
گر از داستان يک سخـن کـم بدي
|
|
روان مرا جاي ماتـم بدي
|
|
دلـم شادمان شد ز پولادوند
|
|
کـه بـفزود بر بـند پولاد بـند
|