|
ز دشـت اندر آمد يکي اژدها
|
|
کزو پيل گـفـتي نيابد رها
|
|
بدان جايگـه بودش آرامـگاه
|
|
نـکردي ز بيمـش برو ديو راه
|
|
بيامد جـهانـجوي را خفـتـه ديد
|
|
بر او يکي اسـپ آشـفـتـه ديد
|
|
پر انديشـه شد تا چـه آمد پديد
|
|
کـه يارد بدين جايگاه آرميد
|
|
نيارسـت کردن کـس آنـجا گذر
|
|
ز ديوان و پيلان و شيران نر
|
|
هـمان نيز کامد نيابد رها
|
|
ز چـنـگ بدانديش نر اژدها
|
|
سوي رخـش رخشنده بنـهاد روي
|
|
دوان اسـپ شد سوي ديهيم جوي
|
|
هـمي کوفـت بر خاک رويينه سم
|
|
چو تـندر خروشيد و افـشاند دم
|
|
تهـمـتـن چو از خواب بيدار شد
|
|
سر پر خرد پر ز پيکار شد
|
|
بـه گرد بيابان يکي بـنـگريد
|
|
شد آن اژدهاي دژم ناپديد
|
|
ابا رخـش بر خيره پيکار کرد
|
|
ازان کاو سرخـفـتـه بيدار کرد
|
|
دگر باره چون شد بـه خواب اندرون
|
|
ز تاريکي آن اژدها شد برون
|
|
بـه بالين رستـم تگ آورد رخـش
|
|
هـمي کند خاک و همي کرد پخش
|
|
دگرباره بيدار شد خـفـتـه مرد
|
|
برآشـفـت و رخـسارگان کرد زرد
|
|
بيابان هـمـه سر به سر بنـگريد
|
|
بـجز تيرگي شـب بـه ديده نديد
|
|
بدان مـهربان رخـش بيدار گفـت
|
|
کـه تاريکي شب بخواهي نهفـت
|
|
سرم را هـمي باز داري ز خواب
|
|
بـه بيداري مـن گرفتـت شـتاب
|
|
گر اينبار سازي چنين رسـتـخيز
|
|
سرت را بـبرم به شـمـشير تيز
|
|
پياده شوم سوي مازندران
|
|
کشـم بـبر و شمشمير و گرز گران
|
|
سيم ره بـه خواب اندر آمد سرش
|
|
ز بـبر بيان داشـت پوشـش برش
|
|
بـغريد باز اژدهاي دژم
|
|
هـمي آتـش افروخت گفتي بدم
|
|
چراگاه بـگذاشـت رخـش آنزمان
|
|
نيارسـت رفـتـن بر پـهـلوان
|
|
دلـش زان شگفتي بـه دو نيم بود
|
|
کـش از رسـتـم و اژدها بيم بود
|
|
هـم از بـهر رستم دلـش نارميد
|
|
چو باد دمان نزد رسـتـم دويد
|
|
خروشيد و جوشيد و برکـند خاک
|
|
ز نعلش زمين شد همـه چاک چاک
|
|
چو بيدار شد رستـم از خواب خوش
|
|
برآشـفـت با باره دسـتـکـش
|
|
چـنان ساخـت روشن جهانآفرين
|
|
کـه پـنـهان نـکرد اژدها را زمين
|
|
برآن تيرگي رسـتـم او را بديد
|
|
سـبـک تيغ تيز از ميان برکـشيد
|
|
بـغريد برسان ابر بـهار
|
|
زمين کرد پر آتـش از کارزار
|
|
بدان اژدها گـفـت بر گوي نام
|
|
کزين پـس تو گيتي نبيني بـه کام
|
|
نـبايد کـه بينام بر دسـت مـن
|
|
روانـت برآيد ز تاريک تـن
|
|
چـنين گـفـت دژخيم نر اژدها
|
|
کـه از چنـگ من کـس نيابد رها
|
|
صداندرصد از دشت جاي منـسـت
|
|
بلـند آسـمانـش هواي منست
|
|
نيارد گذشتـن بـه سر بر عـقاب
|
|
سـتاره نـبيند زمينـش به خواب
|
|
بدو اژدها گـفـت نام تو چيسـت
|
|
کـه زاينده را بر تو بايد گريسـت
|
|
چـنين داد پاسخ که من رستمـم
|
|
ز دسـتان و از سام و از نيرمـم
|
|
بـه تـنـها يکي کينـهور لشکرم
|
|
بـه رخـش دلاور زمين بـسـپرم
|
|
برآويخـت با او بـه جـنـگ اژدها
|
|
نيامد بـه فرجام هـم زو رها
|
|
چو زور تـن اژدها ديد رخـش
|
|
کزان سان برآويخت با تاجبـخـش
|
|
بـماليد گوش اندر آمد شگـفـت
|
|
بـلـند اژدها را بـه دندان گرفـت
|
|
بدريد کـتـفـش بدندان چو شير
|
|
برو خيره شد پـهـلوان دلير
|
|
بزد تيغ و بـنداخـت از بر سرش
|
|
فرو ريخـت چون رود خون از برش
|
|
زمين شد بـه زير تـنـش ناپديد
|
|
يکي چشـمـه خون از برش بردميد
|
|
چو رسـتـم برآن اژدهاي دژم
|
|
نـگـه کرد برزد يکي تيز دم
|
|
بيابان هـمـه زير او بود پاک
|
|
روان خون گرم از بر تيره خاک
|
|
تهـمـتـن ازو در شگفـتي بماند
|
|
هـمي پـهـلوي نام يزدان بخواند
|
|
بـه آب اندر آمد سر و تن بشسـت
|
|
جـهان جز به زور جهانبان نجسـت
|
|
بـه يزدان چنين گفـت کاي دادگر
|
|
تو دادي مرا دانـش و زور و فر
|
|
که پيشم چه شير و چه ديو و چه پيل
|
|
بيابان بيآب و درياي نيل
|
|
بدانديش بـسيار و گر اندکيسـت
|
|
چو خشم آورم پيش چشمم يکيست
|