Osyan

HomeIranPoetryForoogh Farrokhzad



عنوان کتاب : عصیان
نویسنده : فروغ فرخزاد
تاريخ نشر : دی ماه 1382
تايپ : ندا زارع

عصیان



عصیان (بندگی)


بر لبانم سايه ای از پرسشی مرموز
در دلم درديست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی اين روح عاصی را
با تو خواهم در ميان بگذاردن، امروز


گر چه از درگاه خود می رانيم، اما
تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشی
سرگذشت تيرهء من، سرگذشتی نيست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی


نيمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها


چهره هايی در نگاهم سخت بيگانه
خانه هايی بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقهء زنجير
داستانهايی ز لطف ايزد يکتا !


سينهء سرد زمين و لکه های گور
هر سلامی سايهء تاريک بدرودی
دستهايی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشيد بيمار تب آلودی


جستجويی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده يی ظلمانی و پايی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای اين در بسته


آه ... آيا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ جام خود پرستی را
يک زمان با من نشينی ، با من خاکی
از لب شعرم بنوشی درد هستی را


سالها در خويش افسردم ولی امروز
شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم
يا خمش سازی خروش بی شکيبم را
يا ترا من شيوه ای ديگر بياموزم


دانم از درگاه خود می رانيم، اما
تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشی
سرگذشت تيرهء من، سرگذشتی نيست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی


چيستم من؟ زاده يک شام لذتباز
ناشناسی پيش ميراند در اين راهم
روزگاری پيکری بر پيکری پيچيد
من به دنيا آمدم، بی آنکه خود خواهم


کی رهايم کرده ای ، تا با دوچشم باز
برگزينم قالبی ، خود از برای خويش
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه پای خويش


من به دنيا آمدم تا در جهان تو
حاصل پيوند سوزان دو تن باشم
پيش از آن کی آشنا بوديم ما با هم ؟
من به دنيا آمدم بی آن که «من» باشم


روزها رفتند و در چشم سياهی ريخت
ظلمت شبهای کور ديرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالايی
مرد و پر شد گوشهايم از صدای تو


کودکی همچون پرستوهای رنگين بال
رو بسوی آسمان های دگر پر زد
نطفه انديشه در مغزم بخود جنبيد
ميهمانی بی خبر انگشت بر در زد


می دويدم در بيابان های وهم انگيز
می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
می شکستم شاخه های راز را اما
از تن اين بوته هر دم شاخه ای می رست


راه من تا دور دست دشت ها می رفت
من شناور در شط انديشه های خويش
می خزيدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خويش


عاقبت روزی ز خود آرام پرسيدم
چيستم من؟ از کجا آغاز می يابم ؟
گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامين آسمان راز می تابم


از چه می انديشم اينسان روز و شب خاموش ؟
دانه انديشه را در من که افشانده است ؟
چنگ در دست من و من چنگی مغرور
يا به دامانم کسی اين چنگ بنشانده است ؟


گر نبودم يا به دنيای دگر بودم
باز آيا قدرت انديشه ام می بود ؟
باز آيا می توانستم که ره يابم
در معماهای اين دنيای رازآلود ؟


ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاريک و پيچاپيچ
سايه افکندی بر آن پايان و دانستم
پای تا سر هيچ هستم، هيچ هستم ، هيچ


سايه افکندی بر آن «پايان» و در دستت
ريسمانی بود و آن سويش به گردنها
می کشيدی خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خيره در تصوير آن دنيا


می کشيدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصيب کفر گويان باد
هر که شيطان را به جايم بر گزيند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد


خويش را ‌آينه ای ديدم تهی از خويش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت، گه نقش بيدادت
گاه نقش ديدگان خودپرست تو


گوسپندی در ميان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده !
آنکه چوپانست خود سرمست از اين بازی
می زده در گوشه ای آرام آسوده


می کشيدی خلق را در راه و می خواندی
«آتش دوزخ نصيب کفرگويان باد
هر که شيطان را به جايم برگزيند، او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .»


آفريدی خود تو اين شيطان ملعون را
عاصيش کردی او را سوی ما راندی
اين تو بودی، اين تو بودی کز يکی شعله
ديوی اينسان ساختی، در راه بنشاندی


مهلتش دادی که تا دنيا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد


هر چه زيبا بود بی رحمانه بخشيديش
شعر شد، فرياد شد، عشق و جوانی شد
عطر گل ها شد به روی دشت ها پاشيد
رنگ دنيا شد فريب زندگانی شد


موج شد بر دامن مواج رقاصان
آتش می شد درون خم به جوش آمد
آن چنان در جان می خواران خروش افکند
تا ز هر ويرانه بانگ نوش نوش آمد


نغمه شد در پنجه چنگی به خود پيچيد
لرزه شد بر سينه های سيمگون افتاد
خنده شد دندان مه رويان نمايان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد


سحر آوازش در اين شب های ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بيابان شد
بانگ پايش در دل محراب ها رقصيد
برق چشمانش چراغ رهنورردان شد


هر چه زيبا بود بی رحمانه بخشيديش
در ره زيبا پرستانش رها کردی
آن گه از فرياد های خشم و قهر خويش
گنبد مينای ما را پر صدا کردی


چشم ما لبريز از آن تصوير افسونی
ما به پای افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گيرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تيرهء قوم «ثمود» تو


خود نشستی تا بر آنها چيره شد آنگاه
چون گياهی خشک کرديشان ز طوفانی
تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد
سوختيشان، سوختی با برق سوزانی


وای از اين بازی، از اين بازی درد آلود
از چه ما را اين چنين بازيچه می سازی ؟
رشتهء تسبيح و در دست تو می چرخيم
گرم می چرخانی و بيهوده می تازی


چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
با «خطا»، اين لفظ مبهم، آشنا گشتيم
تو خطا را آفريدی، او به خود جنبيد
تاخت بر ما، عاقبت نفس خطا گشتيم


گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
هيچ شيطان را به ما مهری و راهی بود ؟
هيچ در اين روح طغيان کردهء عاصی
زو نشانی بود يا آوای پايی بود ؟


تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
تا بگويی می توانی اين چنين باشی
تا من و ما جلوه گاه قدرتت باشيم
بر سر ما پتک سرد آهنين باشی


چيست اين شيطان از درگاهها رانده ؟
در سرای خامش ما ميهمان مانده
بر اثير پيکر سوزنده اش دستی
عطر لذت های دنيا را بيافشانده


چيست او، جز آن چه تو می خواستی باشد ؟
تيره روحی، تيره جانی، تيره بينايی
تيره لبخندی بر آن لب های بی لبخند
تيره آغازی، خدايا، تيره پايانی


ميل او کی مايهء اين هستی تلخست ؟
رأی او را کی از او در کار پرسيدی ؟
گر رهايش کرده بودی تا بخود باشد
هرگز از او در جهان نقشی نمی ديدی


ای بسا شب ها که در خواب من آمد او
چشمهايش چشمه های اشک و خون بودند
سخت می ناليدند و می ديدم که بر لبهاش
ناله هايش خالی از رنگ و فسون بودند


شرمگين زين نام ننگ آلودهء رسوا
گوشه يی می جست تا از خود رها گردد
پيکرش رنگ پليدی بود و او گريان
قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد


ای بسا شب ها که با من گفتگو می کرد
گوش من گويی هنوز از ناله لبريز است :
شيطان : تف بر اين هستی، بر اين هستی دردآلود
تف بر اين هستی که اينسان نفرت انگيزست


خالق من او، و او هر دم به گوش خلق
از چه می گويد چنان بودم، چنين باشم ؟
من اگر شيطان مکارم گناهم چيست ؟
او نمی خواهد که من چيزی جز اين باشم


دوزخش در آرزوی طعمه يی می سوخت
دام صيادی به دستم داد و رامم کرد
تا هزاران طعمه در دام افکنم، ناگاه
عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد


دوزخش در آرزوی طعمه يی می سوخت
منتظر، برپا، ملک های عذاب او
نيزه های آتشين و خيمه های دود
تشنه قربانيان بی حساب او


ميوه تلخ درخت وحشی زقوم
همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل
آن شراب از حميم دوزخ آغشته
ناز ده کس را شرار تازه ای در دل


دوزخش از ضجه های درد خالی بود
دوزخش بيهوده می تابيد و می افروخت
تا به اين بيهودگی رنگ دگر بخشد
او به من رسم فريب خلق را آموخت


من چه هستم؟ خود سيه روزی که بر پايش
بندهای سرنوشتی تيره پيچيده
ای مريدان من، ای گمگشتگان راه
راه ما را او گزيده، نيک سنجيده


ای مريدان من، ای گمگشتگان راه
راه، راهی نيست تا راهی به او جوييم
تا به کی در جستجوی راه می کوشيد ؟
راه ناپيداست، ما خود راهی اوييم


ای مريدان من، ای نفرين او بر ما
ای مريدان من، ای فرياد ما از او
ای همه بيداد او، بيداد او بر ما
ای سراپا خنده های شاد ما از او


ما نه درياييم تا خود، موج خود گرديم
ما نه طوفانيم تا خود، خشم خود باشيم
ما که از چشمان او بيهوده افتاديم
از چه می کوشيم تا خود چشم خود باشيم ؟


ما نه آغوشيم، تا از خويشتن سوزيم
ما نه آوازيم تا از خويشتن لرزيم
ما نه «ما» هستيم تا بر ما گنه باشد
ما نه «او» هستيم تا از خويشتن ترسيم


ما اگر در دام نا افتاده می رفتيم
دام خود را با فريبی تازه می گسترد
او برای دوزخ تبدار سوزانش
طعمه هايی تازه در هر لحظه می پرورد


ای مريدان من، ای گمگشتگان راه
من خود از اين نام ننگ آلوده بيزارم
گر چه او کوشيده تا خوابم کند، اما
«من که شيطانم، دريغا، سخت بيدارم »


ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باريدم، پياپی اشک باريدم
ای بسا شبها که من لب های شيطان را
چون ز گفتن مانده بود، آرام بوسيدم


ای بسا شبها که بر آن چهرهء پرچين
دست هايم با نوازش ها فرود آمد
ای بسا شب ها که تا آوای او برخاست
زانوانم بی تأمل در سجود آمد


ای بسا شب ها که او از آن ردای سرخ
آرزو می کرد تا يک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی خدای نيمی از دنيای دون باشد


بارالها حاصل اين خود پرستی چيست ؟
«ما که خود افتادگان زار مسکينيم»
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستی ، نقش جادويی نمی بينيم


ساختی دنيای خاکی را و ميدانی
پای تا سر جز سرابی ، جز فريبی نيست
ما عروسکها، و دستان تو دربازی
کفر ما، عصيان ما، چيز غريبی نيست


شکر گفتی گفتنت، شکر ترا گفتيم
ليک ديگر تا به کی شکر ترا گوييم ؟
راه می بندی و می خندی به ره پويان
در کجا هستی ، کجا، تا در تو ره جوييم؟


ما که چون مومی به دستت شکل ميگيريم
پس دگر افسانه روز قيامت چيست ؟
پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزيم ؟
اين عذاب تلخ و اين رنج ندامت چيست ؟


اين جهان خود دوزخی گرديده بس سوزان
سر به سر آتش، سراپا ناله های درد
پس غل و زنجيرهای تفته بر پا ها
از غبار جسمها، خيزنده دودی سرد


خشک و تر با هم ميان شعله ها در سوز
خرقه پوش زاهد و رند خراباتی
می فروش بيدل و ميخواره سرمست
ساقی روشنگر و پير سماواتی


اين جهان خود دوزخی گرديده بس سوزان
باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
بی پناهانيم و دوزخبان سنگين دل
هر زمان گويد که در هر کار يار ماست !


ياد باد آن پير فرخ رای فرخ پی
آن که از بخت سياهش نام «شيطان» بود
آن که در کار تو و عدل تو حيران بود
هر چه او می گفت، دانستم، نه جز آن بود


اين منم آن بندهء عاصی که نامم را
دست تو با زيور اين گفته ها آراست
وای بر من، وای بر عصيان و طغيانم
گر بگويم، يا نگويم، جای من آنجاست


باز در روز قيامت بر من ناچيز
خرده می گيری که روزی کفر گو بودم
در ترازو می نهی بار گناهم را
تا بگويی سرکش و تاريک خو بودم


کفه ای لبريز از بار گناه من
کفهء ديگر چه ؟ می پرسم خداوندا
چيست ميزان تو در اين سنجش مرموز ؟
ميل دل يا سنگ های تيرهء صحرا؟


خود چه آسانست در آن روز هول انگيز
روی در روی تو از خود گفتگو کردن
آبرويی را که هر دم می بری از خلق
در ترازوی تو نا گه جستجو کردن !


در کتابی، يا که خوابی، خود نمی دانم
نقشی از آن بارگاه کبريا ديدم
تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
در ترازويت ريا ديدم، ريا ديدم


خشم کن، اما ز فردایم مپرهيزان
من که فردا خاک خواهم شد، چه پرهيزی
خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه، من، خدايا، صيد ناچيزی


تو گرسنه، دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهای زهرآگين، تک درختانش
از دم آنها فضا ها تيره و مسموم
آب چرکينی شراب تلخ و سوزانش


در پس ديوارهايی سخت پا برجا
«هاويه» آن آخرين گودال آتشها
خويش را گسترده تا ناگه فرا گيرد
جسم های خاکی و بی حاصل ما را


کاش هستی را به ما هرگز نمی دادی
يا چو دادی ‚ هستی ما هستی ما بود
می چشيدیم اين شراب ارغوانی را
نيستی ‚ آن گه ‚ خمار مستی ما بود


سال ها ما آدمک ها بندگان تو
با هزاران نغمهء ساز تو رقصيديم
عاقبت هم ز آتش خشم تو می سوزيم
معنی عدل تو را هم خوب فهميديم


تا تو را ما تيره روزان دادگر خوانيم
چهر خود را در حرير مهر پوشاندی
از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
نسيه دادی، نقد عمر از خلق بستاندی


گرم از هستی ‚ ز هستی ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجاده ساييدند
از تو نامی بر لب و در عالم رويا
جامی از می چهره ای ز آن حوريان ديدند


هم شکستی ساغر «امروزهاشان» را
هم به «فرداهايشان» با کينه خنديدی
گور خود گشتند و اي باران رحمتها
قرن ها بگذشت و بر آنان نباريدی


از چه می گويی حرامست اين می گلگون؟
در بهشت جوی ها از می روان باشد
هديهء پرهيزکاران عاقبت آنجا
حوری يی از حوريان آسمان باشد


می فريبی هر نفس ما را به افسوني
می کشانی هر زمان ما را به دريايی
در سياهی های اين زندان می افروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رويايی


ما اگر در اين جهان بی در و پيکر
خويش را در ساغری سوزان رها کرديم
بارالها، باز هم دست تو در کارست
از چه می گويی که کاری ناروا کرديم؟


در کنار چشمه های سلسبيل تو
ما نمی خواهيم آن خواب طلايی را
سايه های سدر و طوبی ز آن خوبان باد
بر تو بخشيديم اين لطف خدايی را


حافظ، آن پيری که دريا بود و دنيا بود
بر «جوی» بفروخت اين باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن ؟
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را


چيست اين افسانهء رنگين عطرآلود ؟
چيست اين رويای جادوبار سحر آميز؟
کيستند اين حوريان، اين خوشه های نور ؟
جامه هاشان از حرير نازک پرهيز


کوزه ها در دست و بر آن ساق های نرم
لرزش موج خيال انگيز دامان ها
می خرامند از دری بر درگهی آرام
سينه هاشان خفته در آغوش مرجانها


آب ها پاکيزه تر از قطره های اشک
نهرها بر سبزه های تازه لغزيده
ميوه ها چون دانه های روشن ياقوت
گاه چيده، گاه بر هر شاخه ناچيده


سبز خطانی سرا پا لطف و زيبایی
ساقيان بزم و رهزن های گنج دل
حسنشان جاويد و چشمان بهشتی ها
گاه بر آنان گهی بر حوريان مايل

قصر ها ديوارهاشان مرمر مواج
تخت ها، بر پايه هاشان دانهء الماس
پرده ها چون بالهايی از حرير سبز
از فضاها می ترواد عطر تند ياس


ما در اينجا خاک پای باده و معشوق
ناممان ميخوارگان راندهء رسوا
تو در آن دنيا می و معشوق می بخشی
مؤمنان بی گناه پارسا خو را


آن گناه تلخ وسوزانی که در راهش
جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت
در بهشت، بارالها، خود ثوابی بود


هر چه داريم از تو داريم، ای که خود گفتی:
« مهر من دريا و خشمم همچو طوفانست
هر که را من خواهم او را تيره دل سازم
هر که را من برگزينم، پاک دامانست .»


پس دگر ما را چه حاصل زين عبث کوشش
تا درون غرفه های عاج ره يابيم
يا برانی يا بخوانی ، ميل ميل تست
ما ز فرمانت خدايا رخ نمی تابيم


تو چه هستی ای همه هستی ما از تو ؟
تو چه هستی ، جز دو دست گرم در بازی؟
ديگران در کار گل مشغول و تو در گل
می دمی - تا بندهء سر گشته ای سازی


تو چه هستی، ای همه هستی ما از تو
جز يکی سدی به راه جستجوی ما
گاه در چنگال خشمت ميفشاريمان
گاه می آيی و می خندی به روی ما


تو چه هستی ؟ بندهء نام و جلال خويش
ديده در آينهء دنيا جمال خويش
هر دم اين آينه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوه هاي بی زوال خويش


برق چشمان سرابی، رنگ نيرنگی
شيرهء شب های شومی، ظلمت گوری
شايد آن خفاش پير خفته ای کز خشم
تشنه سرخی خونی، دشمن نوری


خود پرستی تو، خدايا، خود پرستی تو
کفر می گويم، تو خارم کن، تو خاکم کن
با هزاران ننگ آلودی مرا اما
گر خدايی -در دلم بنشين و پاکم کن


لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشيم
بعد از آن ما رابسوزان تا ز «خود» سوزيم
بعد از آن يا اشک، يا لبخند، يا فرياد
فرصتی تا توشه ره را بيندوزيم


***

عصیان (خدائی )


نيمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ درد آلود انسان ها
باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام توفان ها

چهره هائی در نگاهم سخت بيگانه
خانه هائی بر فرازش اشک اخترها
وحشت زندان و برق حلقهءز نجير
داستان هائی ز لطف ايزد يکتا

سينهء سرد زمين لکه های گور
هر سلامی سايهء تاريک بدرودd
دست هائی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشيد بيمار تب آلودی

جستجوی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پائی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای اين در بسته

می نشينم خيره در چشمان تاريکی
می شود يک دم از اين قالب جدا باشم؟
همچو فريادی بپيچم در دل دنيا
چند روزی هم من عاصی خدا باشم

گر خدا بودم ، خدايا ، زين خداوندی
کی دگر تنها مرا نامی به دنيا بود
من به اين تخت مرصع شت می کردم
بارگاهم خلوت خاموش دل ها بود

گر خدا بودم ، خدايا ، لحظه ای از خويش
می گسستم ، می گسستم ، دور می رفتم
روی ويران جاده های اين جهان پير
بی ردا و بی عصای نور می رفتم

وحشت از من سايه در دل ها نمی افکند
عاصيان را وعدهء دوزخ نمی دادم
يا ره باغ ارم کوتاه می کردم
يا در اين دنيا بهشتی تازه می زادم

گر خدا بودم دگر اين شعلهء عصيان
کی مرا ، تنها سراپای مرا می سوخت
ناگه از زندان جسمم سر برون می کرد
پيشتر می رفت و دنيای مرا می سوخت

سينه ها را قدرت فرياد می دادم
خود درون سينه ها فرياد می کردم
هستی من گسترش می يافت در"هستی"
شرمگين هر گه "خدائی " ياد می کردم

مشت هايم ، این دو مشت سخت بی آرام
کی دگر بيهوده بر ديوارها می خورد
آنچنان می کوفتم بر فرق دنيا مشت
تا که "هستي" در تن ديوارها می مرد

خانه می کردم ميان مردم خاکی
خود به آنها راز خود را باز می خواندم
می نشستم با گروه باده پيمايان
شب ميان کوچه ها آواز می خواندم

شمع می در خلوتم تا صبحدم می سوخت
مست از او در کارها تدبير می کردم
می دريدم جامهء پرهيز را بر تن
خود درون جام می تطهير می کردم

من رها می کردم اين خلق پريشان را
تا دمی از وحشت دوزخ بياسايند
جرعه ای از بادهء هستی بياشامند
خويش را با زينت مستی بيارايند

من نوای چنگ بودم در شبستان ها
من شرار عشق بودم ، سينه ها جايم
مسجد و می خانهء اين دير ويرانه
پر خروش از ضربه های روشن پايم

من پيام وصل بودم در نگاهی شوخ
من سلام مهر بودم بر لبان جام
من شراب بوسه بودم در شب مستی
من سراپا عشق بودم ، کام بودم ، کام

می نهادم گاهگاهی در سرای خويش
گوش بر فرياد خلق بينوای خويش
تا ببينم دردهاشان را دوایی هست
يا چه می خواهند آن ها از خدای خويش؟

گر خدا بودم ، رسولم نام پاکم بود
اين جلال از جامه های چاک چاکم بود
عشق شمشير من و مستی کتاب من
باده خاکم بود ، آری ، باده خاکم بود

ای دريغا لحظه ای آمد که لب هايم
سخت خاموشند و بر آن هاکلامی نيست
خواهمت بدرود گويم تا زمانی دور
زانکه ديگر با توام شوق سلامی نيست

زانکه نازيبد زبون را اين خدائی ها
من کجا و زين تن خاکی جدائی ها
من کجا و از جهان ، اين قتل گاه شوم
ناگهان پرواز کردن ها ، رهائی ها

می نشينم خيره در چشمان تاريکي
شب فرو می ريزد از روزن به بالينم
آه ، حتی در پس ديوارهای عرش
هيج جز ظلمت نمی بينم ، نمی بينم

ای خدا ، ای خندهء مرموز مرگ آلود
با تو بيگانه ست ، دردا ، ناله های من
من ترا کافر ، ترا منکر، ترا عاصی
کوری چشم تو ، اين شيطان ، خدای من

***


عصیان خدا

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد میکردم
سکه خورشید را در کوره ظلمت رها سازند
خادمان باغ دنیا را ز روی خشم میگفتم
برگ زرد ماه را از شاخه ها جدا سازند


نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش
پنجهء خشم خروشانم را زیر و رو میریخت
دستهای خته ام بعد از هزاران سال خاموی
کوهها را در دهان باز دریاها فرو میریخت


میگشودم بند از پای هزاران اختر تبدار
میفاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها
میدریدم پرده های دود را تا در خرو باد
دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها


میدمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی
تا ز بستر رودها ، چون مارهای تشنه ، برخیزید
خسته از عمری بروی سینه ای مرطوب لغزیدن
در دل مرداب تار آسمان شب فرو ریزند


بادها را نرم میگفتم که بر شط شب تبدار
زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند
گورها را میگشودم تا هزاران روح سرگردان
بار دیگر،در حصار جسمها،خود را نهان سازند


گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد میکردم
آب کوثر را درون کوزهء دوزخ بجوشانند
مشعل سوزنده در کف،گلهء پرهیزکاران را
از چراگاه بهشت سبز دامن برون رانند


خسته از زهد خدائی،نیمه ب در بستر ابلیس
در سراشیب خطائی تازه میجستم پناهی را
میگزیدم دربهای تاج زرین خداوندی
لذت تاریک و دردآلود آغوش گناهی را


***


شعری برای تو


این شعر را برای تو میگویم
در یک غروب تنهء تابستان
در نیمه های این ره شوم آغاز
در کهنه گور این غم بی پایان


این آخرین ترانه لالائیست
در پای گاهوارهء خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان شباب تو


بگذار سایهء من سرگردان
از سایهء تو، دور و جدا باشد
روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما،نه غیر خدا باشد


من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
میسایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را


آن داغ ننگ خورده که میخندید
بر طعنه های بیهده،من بودم
گفتم: که بانگ هستی خود باشم
اما دریغ و درد که "زن" بودم


چشمان بیگناه تو چون لغزد
بر این کتاب درهم بی آغاز
عصیان ریشه دار زمانها را
بینی شگفته در دل هر آواز


اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بیقدرتر ز خار بیابانند


اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریاکاری
در آسمان تیره نمیبینم
نوری ز صبح روشن بیداری


بگذار تا دوباره شود لبریز
چشمان من ز دانهء شبنمها
رفتم ز خود که پرده در اندازم
از چهرپاک حضرت مریم ها


بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
در سینه ام ستارهء طوفانست
پروازگاه شعلهء خشم من
دردا،فضای تیرهء زندانست


من تکیه داده ام بدری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
میسایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را


با این گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من وتو ، طفلک شیرینم
دیریست کاشانه شیطانست


روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانهء دردآلود
جوئی مرا درون سخنهایم
گوئی بخود که مادر من او بود

***

پوچ

دیدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودم

از من و هرچه در من نهان بود
میرمیدی
میرهیدی
یادم آمد که روزی در این راه
ناشکیبا مرا در پی خویش
میکشیدی
میکشیدی
آخرین بار
آخرین بار
آخرین لحظهء تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گو کردم
خش خش برگهای خزان را


باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم کشاندی
گرچه در پرنیان غمی شوم


سالها در دلم زیستی تو
آه،هرگز ندانستم از عشق
چیستس تو
کیستی تو

***

دیر


در چشم روز خسته خزیدست
رؤیای گنگ و تیرهء خوابی
اکنون دوباره باید از این راه
تنها به سوی خانه شتابی


تا سایه سیاه تو ، اینسان
پیوسته در کنار تو باشد
هرگز گمان مبر که در آنجا
چشمی به انتظار تو باشد


بنشسته خانهء تو چو گوری
د ر ابری از غبار درختان
تاجی بسر نهاده چو دیروز
از تارهای نقره باران


از گوشه های ساکت و تاریک
چون در گشوده گشت به رویت
صدها سلام خامش و مرموز
پر میکشند خسته بسویت


گوئی که میتپد دل ظلمت
در آن اطاق کوچک غمگین
شب میخزد چو مار سیاهی
بر پرده های نازک رنگین


ساعت به روی سینه دیوار
خالی ز ضربه ای ،ز نوائی
در جرمی از سکوت و خموشی
خود نیز تکه ای ز فضائی


در قابهای کهنه ، تصاویر
این چهره های مضحک فانی
بیرنگ از گذشت زمانها
شاید که بوده اند زمانی


آئینه همچو چشم بزرگی
یکسو نشسته گرم تماشا
بر روی شیشه های نگاهش
بنشانده روح عاصی شب را


تو ، خسته چون پرندهء پیری
رو میکنی به گرمی بستر
با پلک های بسته لرزان
سر مینهی به سینهء دفتر


گریند در کنار تو گوئی
ارواح مردگان گذشته
آنها که خفته اند بر این تخت
پیش از تو در زمان گذشته


ز آنها هزار جنبش خاموش
ز آنها هزار نالهء بیتاب
همچون حبابهای گریزان
بر چهرهء فشردهء مرداب


لبریز گشته کاج کهنسال
از غار غار شوم کلاغان
رقصد به روی پنجره ها باز
ابریشم معطر باران


احساس میکنی که دریغ است
با درد خود اگر بستیزی
میبوئی آن شکوفهء غم را
تا شعر تازه ای بنویسی


***

صدا


در آنجا ، بر فراز قلهء کوه
دو پایم خسته از رنج دویدن
به خود گفتم که در این اوج دیگر
صدایم را خدا خواهد شنیدن


بسوی ابرهای تیره پرزد
نگاه روشن امیدوارم
ز دل فریاد کردم کای خداوند
من او را دوست دارم ، دوست دارم


صدایم رفت تا اعماق ظلمت
بهم زد خواب شوم اختران را
غبارآلوده و بیتاب کوبید
در زرین قصر آسمان را


ملائک با هزاران دست کوچک
کلون سخت سنگین را کشیدند
زطوفان صدای بی شکیبم
بخود لرزیده، در ابری خزیدند


ستونها همچو ماران پیچ در پیچ
درختان در مه سبزی شناور
صدایم پیکرش را شستشو داد
ز خاک ره،درون حوض کوثر


خدا در خواب رؤیا بار خود بود
بزیر پلکها پنهان نگاهش
صدایم رفت و با اندوه نالید
میان پرده های خوابگاهش


ولی آن پلکهای نقره آلود
دریغا،تا سحر گه بسته بودند
سبک چون گوش ماهی های ساحل
به روی دیده اش بنشسته بودند


صدا صد بار نومیدانه برخاست
که عاصی گردد و بر وی بتازد
صدا میخواست تا با پنجه خشم
حریر خواب او را پاره سازد


صدا فریاد میزد از سر درد
بهم کی ریزد این خواب طلائی ؟
من اینجا تشنهء یک جرعه مهر
تو آنجا خفته بر تخت خدائی


مگر چندان تواند اوج گیرد
صدائی دردمند و محنت آلود؟
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدایم از "صدا" دیگر تهی بود


ولی اینجا بسوی آسمانهاست
هنوز این دیده امیدوارم
خدایا این صدا را می شناسی؟
من او را دوست دارم ، دوست دارم

***

بلور رؤیا

ما تکیه داده نرم به بازوی یکدگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
سرهایمان چو شاخهء سنگین ز بار و برگ
خامش ، بر آستانه محراب عشق بود


من همچو موج ابر سپیدی کنار تو
بر گیسویم نشسته گل مریم سپید
هر لحظه میچکید ز مژگان نازکم
بر برگ دستهای تو شبنم سپید


گوئی فرشتگان خدا در کنار ما
با دستهای کوچکشان چنگ میزدند
در عطر عود و نالهء اسپند و ابر دود
محراب راز پاکی خود رنگ میزدند


پیشانی بلند تو در نور شمع ها
آرام و رام بود چو دریای روشنی
با ساقهای نقره نشانش نشسته بود
در زیر پلکهای تو رویای روشنی


من تشنهء صدای تو بودم که می سرود
در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
چون کودکان که رفته ز خود گوش می کنند
افسانه های کهنهء لبریز راز را


آنگه در آسمان نگاهت گشوده شد
بال بلور قوس و قزح های رنگ رنگ
در سینه قلب روشن محراب می تپید
من شعله ور در آتش آن لحظهء درنگ


گفتم خموش «آری» و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو


***

ظلمت

چه گریزیت ز من؟
چه شتابیت به راه؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه؟


مرمرین پلهء آن غرفه عاج
ای دریغا که ز ما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کورست


نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطهء نورانی
چشم گرگان بیابانست


می فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی
او درینجاست نهان
می درخشد در می


گر به هم آویزیم
ما دو سرگشته تنها، چون موج
به پناهی که تو می جوئی، خواهیم رسید
اندر آن لحظه جادوئی موج


***

گره


فردا اگر ز راه نمیآمد
من تا ابد کنار تو میماندم
من تا ابد ترانهء عشقم را
در آفتاب عشق تو میخواندم


در پشت شیشه های اتاق تو
آن شب نگاه سرد سیاهی داشت
دالان دیدگان تو در ظلمت
گوئی به عمق روح تو راهی داشت


لغزیده بود در مه آئینه
تصویر ما شکسته و بی آهنگ
موی تو رنگ ساقهء گندم بود
موهای من، خمیده و قیری رنگ


رازی درون سینهء من می سوخت
می خواستم که با تو سخن گوید
اما صدایم از گره کوته بود
در سایه، بوته هیچ نمیروید


زآنجا نگاه خستهء من پر زد
آشفته گرد پیکر من چرخید
در چارچوب قاب طلائی رنگ
چشم مسیح بر غم من خندید


دیدم اتاق درهم و مغشوش است
در پای من کتاب تو افتاده
سنجاق های گیسوی من آن جا
بر روی تختخواب تو افتاده


از خانهء بلوری ماهی ها
دیگر صدای آب نمیآید
فکر چه بود گربهء پیر تو
کاو را بدبده خواب نمیآمد


بار دگر نگاه پریشانم
برگشت لال و خسته به سوی تو
می خواستم که با تو سخن گوید
اما خموش ماند به روی تو


آنگه ستارگان سپید اشک
سوسو زدند در شب مژگانم
دیدم که دست های تو چون ابری
آمد به سوی صورت حیرانم


دیدم که بال گرم نفس هایت
سائیده شد به گردن سرد من
گوئی نسیم گمشده ای پیچید
در بوته های وحشی درد من


دستی درون سینهء من می ریخت
سرب سکوت و دانهء خاموشی
من خسته زین کشاکش دردآلود
رفتم به سوی شهر فراموشی


بردم ز یاد اندوه فردا را
گفتم سفر فسانهء تلخی بود
ناگه به روی زندگیم گسترد
آن لحظهء طلائی عطرآلود


آن شب من از لبان تو نوشیدم
آوازهای شاد طبیعت را
آن شب به کام عشق من افشاندی
ز آن بوسه قطرهء ابدیت را


***

بازگشت


عاقبت خط جاده پايان يافت
من رسيدم ز ره غبارآلود
نگهم پيشتر زمن می تاخت
بر لبانم سلام گرمی بود

شهر جوشان درون کورهء ظهر
کوچه می سوخت در تب خورشيد
پای من روی سنگفرش خموش
پيش می رفت و سخت می لرزيد

خانه ها رنگ ديگری بودند
گردآلوده، تيره و دلگير
چهره ها در ميان چادر ها
همچو ارواح پای در زنجير

جوی خشکيده، همچو چشمی کور
خالی از آب و از نشانهء او
مردی آوازه خوان ز راه گذشت
گوش من پر شد از ترانهء او

گنبد آشنای مسجد پير
کاسه های شکسته را می ماند
مومنی بر فراز گلدسته
با نوائی حزين اذان می خواند

می دويدند از پی سگها
کودکان پا برهنه ، سنگ به دست
زنی از پشت معجری خنديد
باد ناگه دريچه ای را بست

از دهان سياه هشتی ها
بوی نمناک گور می آمد
مر کوری عصازنان می رفت
آشنائی ز دور می آمد

دری آنجا گشوده گشت خموش
دستهائی مرا بخود خواندند
اشکی از ابر چشمها باريد
دستهائی مرا ز خود راندند

روی ديوار باز پيچک پير
موج می زد چو چشمه ای لرزان
بر تن برگهای انبوهش
سبزی پيری و غبار زمان

نگهم جستجو کنان پرسيد :
«در کدامين مکان نشانهء اوست؟»
ليک ديدم اتاق کوچک من
خالی از بانگ کودکانهء اوست

از دل خاک سرد آئینه
ناگهان پيکرش چو گل روئيد
موج می زد ديدگان مخملیش
آه، در وهم هم مرا می ديد!

تکيه دادم به سينهء ديوار
گفتم آهسته :«اين توئی کامی ؟»
ليک ديدم کز آن گذشتهء تلخ
هيچ باقی نمانده جز نامی

عاقبت خط جاده پايان يافت
من رسيدم ز ره غبارآلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دريغ
شهر من گور آرزويم بود

25 شهريور 1336 -تهران


***

از راهی دور

ديده ام سوی ديار تو و در کف تو
از تو ديگر نه پيامی نه نشانی
نه به ره پرتو مهتاب اميدی
نه به دل سايه ای از راز نهانی

دشت تف کرده و بر خويش نديده
نم نم بوسه ء باران بهاران
جاده ای گم شده در دامن ظلمت
خالی از ضربهء پاهای سواران

تو به کس مهر نبندی ، مگر آندم
که ز خود رفته، در آغوش تو باشد
ليک چون حلقهء بازو بگشایی
نيک دانم که فراموش تو باشد

کيست آنکس که ترا برق نگاهش
می کشد سوخته لب در خم راهی ؟
يا در آن خلوت جادوئی خامش
دستش افروخته فانوس گناهی

تو به من دل نسپردی که چو آتش
پيکرت را ز عطش سوخته بودم
من که در مکتب رویائی زهره
رسم افسونگری آموخته بودم

بر تو چون ساحل آغوش گشادم
در دلم بود که دلدار تو باشم
«وای بر من که ندانستم از اول»
«روزی آيد که دل آزار تو باشم»

بعد از اين از تو دگر هيچ نخواهم
نه درودی، نه پيامی، نه نشانی
ره خود گيرم و ره بر تو گشايم
زآنکه ديگر تو نه آنی، تو نه آنی

8 ژانويه 1957 - مونيخ

***


رهگذر

يکی مهمان ناخوانده،
ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
رسيده نیمه شب از راه، تن خسته، غبارآلود
نهاده سر بروی سينهء رنگين کوسن هائی
که من در سالهای پيش

همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابريشم
هزاران نقش رويائی بر آنها در خيال خويش
وچون خاموش می افتاد بر هم پلک های داغ و سنگينم
گياهی سبز می روئيد در مرداب روياهای شيرينم
ز دشت آسمان گوئی غبار نور برمی خاست
گل خورشيد می آويخت بر گيسوی مشکینم
نسیم گرم دستی ، حلقه ای را نرم می لغزاند
در انگشت سيمينم


لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می بوسید
و مردی مینهاد آرام، با من سر بروی سینهء خاموش
کوسن های رنگینم

کنون مهمان ناخوانده
ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
بر آنها می فشارد ديدگان گرم خوابش را
آه، من بايد بخود هموار سازم تلخی زهر عتابش را
و مست از جامهای باده می خواند: که آيا هيچ
باز در ميخانه لبهای شيرينت شرابی هست

يا برای رهروی خسته
در دل اين کلبهء خاموش عطرآگين زيبا
جای خوابی هست؟!

23 اوت 1956 - رم

***

جنون

دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که می رسد از راه؟
ِیا نيازی که رنگ می گيرد
در تن شاخه های خشک و سياه

دل گمراه من چه خواهد کرد؟
با نسيمی که می تراود از آن
بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان

لب من از ترانه می سوزد
سينه ام عاشقانه می سوزد
پوستم می شکافد از هيجان
پيکرم از جوانه می سوزد

هر زمان موج می زنم در خويش
می روم، می روم به جائی دور
بوتهء گر گرفتهء خورشيد
سر راهم نشسته در تب نور

من ز شرم شکوفه لبريزم
يار من کيست ، ای بهار سپيد؟
گر نبوسد در اين بهار مرا
يار من نيست، ای بهار سپيد

دشت بی تاب شبنم آلوده
چه کسی را بخويش می خواند؟
سبزه ها، لحظه ای خموش، خموش
آنکه يار منست می داند!

آسمان می دود ز خويش برون
ديگر او در جهان نمی گنجد
آه، گوئی که اینهمه «آبی»
در دل آسمان نمی گنجد

در بهار او ز ياد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
می نهد روی گيسوانم باز
تاج گلپونه های سوزان را

ای بهار، ای بهار افسونگر
من سراپا خيال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خويش
شعر و فرياد و آرزو شده ام

می خزم همچو مار تبداری
بر علفهای خيس تازهء سرد
آه با اين خروش و اين طغيان
دل گمراه من چه خواهد کرد؟

اسفند 1336-تهران

***


بعدها



مرگ من روزی فرا خواهد رسيد :
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
يا خزانی خالی از فرياد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسيد:
روزی از این تلخ و شيرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سايه ی زامروزها، ديروزها

ديدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فرياد درد

می خزند آرام روی دفترم
دستهايم فارغ از افسون شعر
ياد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر

خاک می خواند مرا هر دم به خويش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل بروی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تيرهء دنيای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من، با ياد من بيگانه ای
در بر آئینه می ماند بجای
تارموئی، نقش دستی، شانه ای

می رهم از خویش و می مانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران می شود
روح من چون بادبان قايقی
در افقها دور و پيدا می شود

می شتابند از پی هم بی شکيب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خيره می ماند بچشم راهها

ليک ديگر پيکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگير خاک!
بی تو، دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زير خاک

بعدها نام مرا باران و باد
نرم می شويند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ

زمستان 1958 - مونيخ





***

زندگی


آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبريزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگريزم

همه ذرات جسم خاکی من
از تو، ای شعر گرم، در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز بادهء روزند

با هزاران جوانه می خواند
بوتهء نسترن سرود ترا
هر نسيمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود ترا

من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم، پر شدم، ز زيبائی

پر شدم از ترانه های سياه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید

حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم، ترا هدر کردم

غافل از آن که تو بجائی و من
همچو آبی روان که در گذرم
گمشده در غبار شوم زوال
ره تاريک مرگ می سپرم

آه، ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ من بنگرد در من
روی آئینه ام سياه شود

عاشقم، عاشق ستارهء صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام تست بر آن

می مکم با وجود تشنهء خويش
خون سوزان لحظه های ترا
آنچنان از تو کام می گیرم
تا بخشم آورم خدای ترا!

بهار 1337 - تهران