Divar

HomeIranPoetryForoogh Farrokhzad



عنوان کتاب : ديوار
نویسنده : فروغ فرخزاد
تاريخ نشر : دی ماه 1382
تايپ : تورج ا. قوچانی (http://www.geocities.com/persianpoetry/Modern/Foroogh/Foroogh02.html)

ديوار



گناه



گنه كردم گناهی پر ز لذت
كنار پيكری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه كردم
در آن خلوتگه تاريك و خاموش


در آن خلوتگه تاريك و خاموش
نگه كردم بچشم پر ز رازش
دلم در سينه بی تابانه لرزيد
ز خواهش های چشم پر نيازش


در آن خلوتگه تاريك و خاموش
پريشان در كنار او نشستم
لبش بر روی لب هايم هوس ريخت
زاندوه دل ديوانه رستم


فرو خواندم بگوشش قصه عشق:
ترا می خواهم ای جانانه من
ترا می خواهم ای آغوش جانبخش
ترا ای عاشق ديوانه من


هوس در ديدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پيمانه رقصيد
تن من در میان بستر نرم
بروی سينه اش مستانه لرزيد


گنه كردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی كه گرم و آتشين بود
گنه كردم میان بازوانی
كه داغ و كينه جوی و آهنين بود

***

رؤيا



با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رؤيائی
دخترك افسانه می خواند
نيمه شب در كنج تنهائی:


بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش كوچه های شهر
ضربه سم ستور بادپيمايش


می درخشد شعله خورشيد
بر فراز تاج زيبايش
تار و پود جامه اش از زر
سينه اش پنهان به زير رشته هائی از در و گوهر


می كشاند هر زمان همراه خود سوئی
باد ... پرهای كلاهش را
يا بر آن پيشانی روشن
حلقه موی سياهش را

مردمان در گوش هم آهسته می گويند،
«آه . . . او با اين غرور و شوكت و نيرو»
«در جهان يكتاست»
«بی گمان شهزاده ای والاست»

دختران سر می كشند از پشت روزن ها
گونه هاشان آتشين از شرم اين ديدار
سينه ها لرزان و پرغوغا
در طپش از شوق يك پندار

«شايد او خواهان من باشد.»

ليك گوئي ديده شهزاده زيبا
ديده مشتاق آنان را نمی بيند
او از اين گلزار عطرآگين
برگ سبزی هم نمی چيند

همچنان آرام و بی تشويش
می رود شادان براه خويش
می خورد بر سنگفرش كوچه های شهر
ضربه سم ستور بادپيمايش

مقصد او خانه دلدار زيبايش
مردمان از يكديگر آهسته می پرسند
«كيست پس اين دختر خوشبخت؟»

ناگهان در خانه می پيچد صدای در
سوی در گوئی ز شادی می گشايم پر
اوست . . . آري . . . اوست

«آه، ای شهزاده، ای محبوب رؤيائی
نيمه شب ها خواب می ديدم كه می آئی.»

زير لب چون كودكی آهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه می بندد

«اي دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زيبائی
ای نگاهت باده ئی در جام مینائی
آه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرائی
ره بسی دور است
ليك در پايان اين ره . . . قصر پر نور است.»

می نهم پا بر ركاب مركبش خاموش
می خزم در سايه آن سينه و آغوش
می شوم مدهوش.

باز هم آرام و بی تشويش
می خورد بر سنگفرش كوچه های شهر
ضربه سم ستور بادپيمايش
می درخشد شعله خورشيد
برفراز تاج زيبايش.


می كشم همراه او زين شهر غمگين رخت.
مردمان با ديده حيران
زير لب آهسته می گويند
«دختر خوشبخت! . . .»

***

نغمه درد



در منی و اينهمه زمن جدا
با منی و ديده ات بسوی غير
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غير

غرق غم دلم بسينه می طپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی كه بی خبر زمن
بركشی تو رخت خويش ازين ديار

سايه توام بهر كجا روی
سر نهاده ام به زير پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا كه بر گزينمش بجای تو

شادی و غم منی بحيرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشيم كه بی خبر ز خويش
گشته ام اسير جذبه های ماه

گفتی از تو بگسلم ... دريغ و درد
رشته وفا مگر گسستنی است؟
بگسلم ز خويش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شكستنی است؟

ديدمت شبی بخواب و سرخوشم
وه ... مگر بخواب ها به بينمت
غنچه نيستی كه مست اشتياق
خيزم وز شاخه ها بچينمت

شعله می كشد به ظلمت شبم
آتش كبود ديدگان تو
ره مبند ... بلكه ره برم بشوق.
در سراچه غم نهان تو

***

گمشده



بعد از آن ديوانگي ها اي دريغ
باورم نايد كه عاشق گشته ام
گوئيا «او» مرده در من كاينچنين
خسته و خاموش و باطل گشته ام

هر دم از آئينه می پرسم ملول
چيستم ديگر، بچشمت چيستم؟
ليك در آئينه می بينم كه، وای
سايه ای هم زانچه بودم نيستم

همچو آن رقاصه هندو به ناز
پای می كوبم ولی بر گور خويش
وه كه با صد حسرت اين ويرانه را
روشنی بخشيده ام از نور خويش

ره نمی جويم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی او را ز بيم
در دل مرداب ها بنهفته ام

می روم ... اما نمی پرسم ز خويش
ره كجا ... ؟ منزل كجا ... ؟ مقصود چيست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
كاين دل ديوانه را معبود كيست

«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی ديگر گرفت
گوئيا شب با دو دست سرد خويش
روح بی تاب مرا در بر گرفت

آه ... آری... اين منم ... اما چه سود
«او» كه در من بود، ديگر، نيست، نيست
می خروشم زير لب ديوانه وار
«او» كه در من بود، آخر كيست، كيست؟

***

اندوه پرست



كاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم
كاش چون پائيز خاموش و ملال انگيز بودم
برگ های آرزوهايم يكايك زرد می شد
آفتاب ديدگانم سرد می شد
آسمان سينه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشگ هايم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ... چه زيبا بود اگر پائيز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی
در كنارم قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من ...
همچو آوای نسيم پر شكسته
عطر غم می ريخت بر دل های خسته
پيش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سينه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
كاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم

***

قربانی



امشب بر آستان جلال تو
آشفته ام ز وسوسه الهام
جانم از اين تلاش به تنگ آمد
ای شعر ... اي الهه خون آشام

ديريست كان سرود خدائی را
در گوش من به مهر نمی خوانی
دانم كه باز تشنه خون هستی
اما ... بس است اينهمه قربانی

خوش غافلی كه از سر خودخواهی
با بنده ات به قهر چها كردی
چون مهر خويش در دلش افكندی
او را ز هر چه داشت جدا كردی

دردا كه تا بروی تو خنديدم
در رنج من نشستی و كوشيدی
اشكم چون رنگ خون شقايق شد
آنرا بجام كردی و نوشيدی

چون نام خود بپای تو افكندم
افكنديم به دامن دام ننگ
آه ... ای الهه كيست كه می كوبد

آئينه امید مرا بر سنگ؟
در عطر بوسه های گناه آلود
رؤيای آتشين ترا ديدم
همراه با نوای غمی شيرين

در معبد سكوت تو رقصيدم
اما ... دريغ و درد كه جز حسرت
هرگز نبوده باده به جام من
افسوس ... ای امید خزان ديده

كو تاج پر شكوفه نام من؟
از من جز اين دو ديده اشگ آلود
آخر بگو ... چه مانده كه بستانی؟
ای شعر ... ای الهه خون آشام
ديگر بس است ... اينهمه قربانی!

***

آرزو



كاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گياهی بودم
چو بر آنجا گذرت می افتاد
بسراپای تو لب می سودم

كاش چون نای شبان می خواندم
بنوای دل ديوانه تو
خفته بر هودج مواج نسيم
می گذشتم ز در خانه تو

...

كاش چون ياد دل انگيز زنی
می خزيدم به دلت پر تشويش
ناگهان چشم ترا می ديدم
خيره بر جلوه زيبائی خويش

كاش در بستر تنهائی تو
پيكرم شمع گنه می افروخت
ريشه زهد تو و حسرت من
زين گنه كاری شيرين می سوخت

كاش از شاخه سرسبز حيات
گل اندوه مرا می چيدی
كاش در شعر من ای مايه عمر
شعله راز مرا می ديدی

***

آبتنی



لخت شدم تا در آن هوای دل انگيز
پيكر خود را به آب چشمه بشويم
وسوسه می ريخت بر دلم شب خاموش
تا غم دل را بگوش چشمه بگويم

آب خنك بود و موج های درخشان
ناله كنان گرد من به شوق خزيدند
گوئی با دست های نرم و بلورين
جان و تنم را بسوی خويش كشيدند

بادی از آن دورها وزيد و شتابان
دامنی از گل بروی گيسوی من ريخت
عطر دلاويز و تند پونه وحشی
از نفس باد در مشام من آويخت

چشم فرو بستم و خموش و سبكروح
تن به علف های نرم و تازه فشردم
همچو زنی كاو غنوده در بر معشوق
يكسره خود را به دست چشمه سپردم

روی دو ساقم لبان مرتعش آب
بوسه زن و بی قرار و تشنه و تبدار
ناگه در هم خزيد ... راضی و سرمست
جسم من و روح چشمه سار گنه كار

***

سپيده عشق



آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گريزانم
كه خيال تو خوشتر از خوابست

خيره بر سايه های وحشی بيد
می خزم در سكوت بستر خويش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر بروی دفتر خويش

تن صدها ترانه می رقصد
در بلور ظريف آوايم
لذتی ناشناس و رؤيا رنگ
می دود همچو خون به رگ هايم

آه ... گوئی ز دخمه دل من
روح شبگرد مه گذر كرده
يا نسيمی در اين ره متروك
دامن از عطر ياس تر كرده

بر لبم شعله های بوسه تو
می شكوفد چو لاله گرم نياز
در خيالم ستاره ای پر نور
می درخشد میان هاله راز

ناشناسی درون سينه من
پنجه بر چنگ و رود می سايد
همره نغمه های موزونش
گوئيا بوی عود می آيد

آه ... باور نمی كنم كه مرا
با تو پيوستنی چنين باشد
نگه آندو چشم شورافكن
سوی من گرم و دلنشين باشد

بی گمان زان جهان رؤيائی
زهره بر من فكنده ديده عشق
می نويسم بروی دفتر خويش
«جاودان باشی، ای سپيده عشق»

***

بر گور ليلی



آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز
آخر مرا شناختی ای چشم آشنا
چون سايه ديگر از چه گريزان شوم ز تو
من هستم آن عروس خيالات ديرپا

چشم منست اينكه در او خيره مانده ای
ليلی كه بود؟ قصه چشم سياه چيست؟
در فكر اين مباش كه چشمان من چرا
چون چشم های وحشی ليلی سياه نيست

در چشم های ليلی اگر شب شكفته بود
در چشم من شكفته گل آتشين عشق
لغزيده بر شكوفه لب های خامشم
بس قصه ها ز پيچ و خم دلنشين عشق

در بند نقش های سرابی و غافلی
برگرد ... اين لبان من، اين جام بوسه ها
از دام بوسه راه گريزی اگر كه بود
ما خود نمی شديم چنين رام بوسه ها!

***



اعتراف

تا نهان سازم از تو بار دگر
راز اين خاطر پريشان را
می كشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگين حجاب مژگان را

دل گرفتار خواهش جانسوز
از خدا راه چاره می جويم
پارساوار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گويم

آه ... هرگز گمان مبر كه دلم
با زبانم رفيق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود، دروغ
كی ترا گفتم آنچه دلخواهست

تو برايم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئيا خوابم و ترانه تو
از جهانی دگر نشان دارد

شايد اينرا شنيده ای كه زنان
در دل «آری» و «نه» به لب دارند
ضعف خود را عيان نمی سازند
رازدار و خموش و مكارند

آه، من هم زنم، زنی كه دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خيال لطيف
دوستت دارم ای امید محال

***

ياد يكروز



خفته بوديم و شعاع آفتاب
بر سراپامان بنرمی می خزيد
روی كاشی های ايوان دست نور
سايه هامان را شتابان می كشيد

موج رنگين افق پايان نداشت
آسمان از عطر روز آكنده بود
گرد ما گوئی حرير ابرها
پرده ای نيلوفری افكنده بود

«دوستت دارم» خموش و خسته جان
باز هم لغزيد بر لب های من
ليك گوئی در سكوت نيمروز
گم شد از بی حاصلی آوای من

ناله كردم: آفتاب ... ای آفتاب
بر گل خشكيده ای ديگر متاب
تشنه لب بوديم و او ما را فريفت
در كوير زندگانی چون سراب

در خطوط چهره اش ناگه خزيد
سايه های حسرت پنهان او
چنگ زد خورشيد بر گيسوی من
آسمان لغزيد در چشمان او

آه ... كاش آن لحظه پايانی نداشت
در غم هم محو و رسوا می شديم
كاش با خورشيد می آمیختيم
كاش همرنگ افق ها می شديم

***

موج



تو در چشم من همچو موجی
خروشنده و سركش و ناشكيبا
كه هر لحظه ات می كشاند بسوئی
نسيم هزار آرزوی فريبا

تو موجی
تو موجی و دريای حسرت مكانت
پريشان رنگين افق های فردا
نگاه مه آلوده ديدگانت

تو دائم بخود در ستيزی
تو هرگز نداری سكونی
تو دائم ز خود می گريزی
تو آن ابر آشفته نيلگونی

چه می شد خدايا ...
چه می شد اگر ساحلی دور بودم؟
شبی با دو بازوی بگشوده خود
ترا می ربودم ... ترا می ربودم

***

شوق



ياد داری كه ز من خنده كنان پرسيدی
چه ره آورد سفر دارم از اين راه دراز؟
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گويد
اشگ شوقی كه فرو خفته به چشمان نياز

چه ره آورد سفر دارم ای مايه عمر؟
سينه ای سوخته در حسرت يك عشق محال
نگهی گمشده در پرده رؤيائی دور
پيكری ملتهب از خواهش سوزان وصال

چه ره آورد سفر دارم ... ای مايه عمر؟
ديدگانس همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمی كه بر آن خفته به امید و نياز
بوسه ای داغتر از بوسه خورشيد جنوب

ای بسا در پی آن هديه كه زيبنده تست
در دل كوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم كه ترا هديه كنم
پيكری را كه در آن شعله كشد شوق نهان

چو در آئينه نگه كردم، ديدم افسوس
جلوه روی مرا هجر تو كاهش بخشيد
دست بر دامن خورشيد زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشيد

حاليا ... اين منم اين آتش جانسوز منم
ای امید دل ديوانه اندوه نواز
بازوان را بگشا تا كه عيانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از اين راه دراز

***

اندوه تنهايي



پشت شيشه برف می بارد
پشت شيشه برف می بارد
در سكوت سينه ام دستی
دانه اندوه می كارد

مو سپيد آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنين ديدی
در دلم باريد ... ای افسوس
بر سر گورم نباريدی

چون نهالی سست می لرزد
روحم از سرمای تنهائی
می خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنيای تنهائی

ديگرم گرمی نمی بخشی
عشق، ای خورشيد يخ بسته
سينه ام صحرای نومیديست
خسته ام، از عشق هم خسته

غنچه شوق تو هم خشكيد
شعر، ای شيطان افسونكار
عاقبت زين خواب دردآلود
جان من بيدار شد، بيدار

بعد از او بر هر چه رو كردم
ديدم افسون سرابی بود
آنچه می گشتم به دنبالش
وای بر من، نقش خوابی بود

ای خدا ... بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را
تا به كی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را؟

ديدم ای بس آفتابی را
كاو پياپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من!
ای ديغا، درجنوب! افسرد

بعد از او ديگر چه می جويم؟
بعد از او ديگر چه می پايم؟
اشك سردی تا بيفشانم
گور گرمی تا بياسايم

پشت شيشه برف می بارد
پشت شيشه برف می بارد
در سكوت سينه ام دستی
دانه اندوه می كارد

***



قصه ای در شب

چون نگهبانی كه در كف مشعلی دارد
می خرامد شب میان شهر خواب آلود
خانه ها با روشنائی های رؤيايی
يك به يك درگيرودار بوسه بدرود

ناودان ها ناله ها سر داده در ظلمت
در خروش از ضربه های دلكش باران
می خزد بر سنگفرش كوچه های دور
نور محوی از پی فانوس شبگردان

دست زيبائی دری را می گشايد نرم
می دود در كوچه برق چشم تبداری
كوچه خاموشست و در ظلمت نمی پيچد
بانگ پای رهروی از پشت ديواری

باد از ره می رسد عريان و عطر آلود
خيس، باران می كشد تن بر تن دهليز
در سكوت خانه می پيچد نفس هاشان
ناله های شوقشان لرزان و وهم انگيز

چشم ها در ظلمت شب خيره بر راهست
جوی می نالد كه «آيا كيست دلدارش؟»
شاخه ها نجوا كنان در گوش يكديگر
«ای دريغا ... در كنارش نيست دلدارش»

كوچه خاموشست و در ظلمت نمی پيچد
بانگ پای رهروی از پشت ديوار
می خزد در آسمان خاطری غمگين
نرم نرمك ابر دودآلود پنداری

بر كه می خندد فسون چشمش ای افسوس؟
وز كدامین لب لبانش بوسه می جويد؟
پنجه اش در حلقه موی كه می لغزد؟
با كه در خلوت بمستی قصه می گويد؟

تيرگی ها را بدنبال چه می كاوم؟
پس چرا در انتظارش باز بيدارم؟
در دل مردان كدامین مهر جاويد است؟
نه ... دگر هرگز نمی آيد بديدارم

پيكری گم می شود در ظلمت دهليز
باد در را با صدائی خشك می بندد
مرده ای گوئی درون حفره گوری
بر امیدی سست و بی بنياد می خندد

***

شكست نياز


آتشی بود و فسرد
رشته ای بود و گسست
دل چو از بند تو رست
جام جادوئی اندوه شكست

آمدم تا بتو آويزم
ليك ديدم كه تو آن شاخه بی برگی
ليك ديدم كه تو به چهره امیدم
خنده مرگی

وه چه شيرينست
بر سر گور تو ای عشق نيازآلود
پای كوبيدن
وه چه شيرينست
از تو ای بوسه سوزنده مرگ آور
چشم پوشيدن

وه چه شيرينست
از تو بگسستن و با غير تو پيوستن
در بروی غم دل بستن
كه بهشت اينجاست
بخدا سايه ابر و لب كشت اينجاست

تو همان به كه نينديشی
بمن و درد روانسوزم
كه من از درد نياسايم
كه من از شعله نيفروزم

***

شكوفه اندوه



شادم كه در شرار تو می سوزم
شادم كه در خيال تو می گريم
شادم كه بعد وصل تو باز اينسان
در عشق بی زوال تو می گريم

پنداشتی كه چون ز تو بگسستم
ديگر مرا خيال تو در سر نيست
اما چه گويمت كه جز اين آتش
بر جان من شراره ديگر نيست

شب ها چو در كناره نخلستان
كارون ز رنج خود به خروش آيد
فريادهای حسرت من گوئی
از موج های خسته به گوش آيد

شب لحظه ای بساحل او بنشين
تا رنج آشكار مرا بينی
شب لحظه ای به سايه خود بنگر
تا روح بی قرار مرا بينی

من با لبان سرد نسيم صبح
سر می كنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام كه درخشانم
هر شب در آسمان سرای تو

غم نيست گر كشيده حصاری سخت
بين من و تو پيكر صحراها
من آن كبوترم كه به تنهائی
پر می كشم به پهنه درياها

شادم كه همچو شاخه خشكی باز
در شعله های قهر تو می سوزم
گوئی هنوز آن تن تبدارم
كز آفتاب شهر تو می سوزم

در دل چگونه ياد تو می میرد
ياد تو ياد عشق نخستين است
ياد تو آن خزان دل انگيزيست
كاو را هزار جلوه رنگين است

بگذار زاهدان سيه دامن
رسوا ز كوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بيالايند
اينان كه آفريده شيطانند

اما من آن شكوفه اندوهم
كز شاخه های ياد تو می رویم
شب ها ترا بگوشه تنهائی
در ياد آشنای تو می جويم

***

پاسخ



بر روی ما نگاه خدا خنده می زند.
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ايم
زيرا چو زاهدان سيه كار خرقه پوش
پنهان ز ديدگان خدا می نخورده ايم

پيشانی ار ز داغ گناهی سيه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا
نام خدا نبردن از آن به كه زير لب
بهر فريب خلق بگوئی خدا خدا

ما را چه غم كه شيخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او می گشايد ... او كه به لطف و صفای خويش
گوئی كه خاك طينت ما را ز غم سرشت

توفان طعنه خنده ما را ز لب نشست
كوهيم و در میانه دريا نشسته ايم
چون سينه جای گوهر يكتای راستيست
زين رو بموج حادثه تنها نشسته ايم

مائيم ... ما كه طعنه زاهد شنيده ايم
مائيم ... ما كه جامه تقوی دريده ايم
زيرا درون جامه بجز پيكر فريب
زين هاديان راه حقيقت نديده ايم!

آن آتشی كه در دل ما شعله می كشيد
گر در میان دامن شيخ اوفتاده بود
ديگر بما كه سوخته ايم از شرار عشق
نام گناهكاره رسوا! نداده بود

بگذار تا به طعنه بگويند مردمان
در گوش هم حكايت عشق مدام! ما
«هرگز نمیرد آنكه دلش زنده شد بعشق
ثبت است در جريده عالم دوام ما»

***

ديوار



در گذشت پر شتاب لحظه هاي سرد
چشم های وحشی تو در سكوت خويش
گرد من ديوار می سازد
می گريزم از تو در بيراه های راه


تا ببينم دشت ها را در غبار ماه
تا بشويم تن به آب چشمه های نور
در مه رنگين صبح گرم تابستان
پر كنم دامان ز سوسن های صحرائی
بشنوم بانگ خروسان را ز بام كلبه دهقان


می گريزم از تو تا در دامن صحرا
سخت بفشارم بروی سبزه ها پا را
يا بنوشم شبنم سرد علف ها را


می گريزم از تو تا در ساحلی متروك
از فراز صخره های گمشده در ابر تاريكی
بنگرم رقص دوار انگيز توفان های دريا را


در غروبی دور
چون كبوترهای وحشی زير پر گيرم
دشت ها را، كوه ها را، آسمان ها را
بشنوم از لابلای بوته های خشك
نغمه های شادی مرغان صحرا را


می گريزم از تو تا دور از تو بگشايم
راه شهر آرزوها را
و درون شهر ...
قفل سنگين طلائی قصر رؤيا را


ليك چشمان تو با فرياد خاموشش
راه ها را در نگاهم تار می سازد
همچنان در ظلمت رازش
گرد من ديوار می سازد


عاقبت يكروز ...
می گريزم از فسون ديده ترديد
می تراوم همچو عطری از گل رنگين رؤياها
می خزم در موج گيسوی نسيم شب
می روم تا ساحل خورشيد
در جهانی خفته در آرامشی جاويد

نرم می لغزم درون بستر ابری طلائی رنگ
پنجه های نور می ريزد بروی آسمان شاد
طرح بس آهنگ


من از آنجا سر خوش و آزاد
ديده می دوزم به دنيائی كه چشم پر فسون تو
راه هايش را به چشمم تار می سازد
ديده می دوزم بدنيائی كه چشم پر فسون تو
همچنان در ظلمت رازش
گرد آن ديوار می سازد

***

ستيزه



شب چو ماه آسمان پر راز
گرد خود آهسته می پيچد حرير راز
او چو مرغی خسته از پرواز
می نشيند بر درخت خشك پندارم
شاخه ها از شوق می لرزند

در رگ خاموششان آهسته می جوشد
خون يادی دور
زندگی سر می شكد چون لاله ای وحشی
از شكاف گور
از زمین دست نسيمی سرد
برگ های خشك را با خشم می روبد


آه ... بر ديوار سخت سينه ام گوئی
ناشناسی مشت می كوبد
«باز كن در ... اوست
باز كن در ... اوست»


من به خود آهسته می گويم:
باز هم رؤيا
آنهم اينسان تيره و درهم
بايد از داروی تلخ خواب
عاقبت بر زخم بيداری نهم مرهم
می فشارم پلك های خسته را بر هم
ليك بر ديوار سخت سينه ام با خشم
ناشناسی مشت می كوبد
«باز كن در ... اوست
باز كن در ... اوست»
دامن از آن سرزمین دور برچيده
ناشكيبا دشت ها را نورديده
روزها در آتش خورشيد رقصيده
نيمه شب ها چون گلی خاموش
در سكوت ساحل مهتاب روئيده
«باز كن در ... اوست»
آسمان ها را به دنبال تو گرديده
در ره خود خسته و بی تاب
ياسمن ها را به بوی عشق بوئيده
بال های خسته اش را در تلاشی گرم
هر نسيم رهگذر با مهر بوسيده
«باز كن در ... اوست
باز كن در ... اوست»
اشك حسرت می نشيند بر نگاه من
رنگ ظلمت می دود در رنگ آه من


ليك من با خشم می گويم:
باز هم رؤيا
آنهم اينسان تيره و درهم
بايد از داروی تلخ خواب
عاقبت بر زخم بيداری نهم مرهم
می فشارم پلك های خسته را بر هم

***

قهر



نگه دگر بسوی من چه می كنی؟
چو در بر رقيب من نشسته ای
به حيرتم كه بعد از آن فريب ها
تو هم پی فريب من نشسته ای


به چشم خويش ديدم آن شب ای خدا
كه جام خود به جام ديگری زدی
چو فال حافظ آن ميانه باز شد
تو فال خود به نام ديگری زدی


برو ... برو ... بسوی او، مرا چه غم
تو آفتابی ... او زمين ... من آسمان
بر او بتاب زآنكه من نشسته ام
به ناز روی شانه ستارگان


بر او بتاب زآنكه گريه می كند
در اين ميانه قلب من به حال او
كمال عشق باشد اين گذشت ها
دل تو مال من، تن تو مال او


تو كه مرا به پرده ها كشيده ای
چگونه ره نبرده ای به راز من؟
گذشتم از تن تو زانكه در جهان
تنی نبود مقصد نياز من


اگر بسويت اين چنين دويده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بی فروغ من
خيال عشق خوشتر از خيال تو


كنون كه در كنار او نشسته ای
تو و شراب و دولت وصال او!
گذشته رفت و آن فسانه كهنه شد
تن تو ماند و عشق بی زوال او!

***

تشنه



من گلی بودم
در رگ هر برگ لرزانم خزيده عطر بس افسون
در شبی تاريك روئيدم
تشنه لب بر ساحل كارون


بر تنم تنها شراب شبنم خورشيد می لغزيد
يا لب سوزنده مردی كه با چشمان خاموشش
سرزنش می كرد دستی را كه از هر شاخه سرسبز
غنچه نشكفته ای می چيد


پيكرم، فرياد زيبائی
در سكوتم نغمه خوان لب های تنهائی
ديدگانم خيره در رؤيای شوم سرزمينی دور و رؤيائی
كه نسيم رهگذر در گوش من می گفت:
«آفتابش رنگ شاد ديگری دارد»
عاقبت من بی خبر از ساحل كارون
رخت برچيدم
در ره خود بس گل پژمرده را ديدم
چشم هاشان چشمه خشك كوير غم
تشنه يك قطره شبنم
من به آن ها سخت خنديدم


تا شبی پيدا شد از پشت مه ترديد
تكچراغ شهر رؤياها
من در آنجا گرم و خواهشبار
از زمينی سخت روئيدم
نيمه شب جوشيد خون شعر در رگ های سرد من
محو شد در رنگ هر گلبرگ
رنگ درد من
منتظر بودم كه بگشايد برویم آسمان تار
ديدگان صبح سيمين را
تا بنوشم از لب خورشيد نورافشان
شهد سوزان هزاران بوسه تبدار و شيرين را


ليكن ای افسوس
من نديدم عاقبت در آسمان شهر رؤياها
نور خورشيدی
زير پايم بوته های خشك با اندوه می نالند
«چهره خورشيد شهر ما دريغا سخت تاريك است!»
خوب می دانم كه ديگر نيست اميدی
نيست اميدی


محو شد در جنگل انبوه تاريكی
چون رگ نوری طنين آشنای من
قطره اشگی هم نيفشاند آسمان تار
از نگاه خسته ابری به پای من


من گل پژمرده ای هستم
چشم هايم چشمه خشك كوير غم
تشنه يك بوسه خورشيد
تشنه يك قطره شبنم

***

ترس



شب تيره و ره دراز و من حيران
فانوس گرفته او به راه من
بر شعله بی شكيب فانوسش
وحشت زده می دود نگاه من


بر ما چه گذشت؟ كس چه می داند
در بستر سبزه های تر دامان
گوئی كه لبش به گردنم آويخت
الماس هزار بوسه سوزان


بر ما چه گذشت؟ كس چه می داند
من او شدم ... او خروش درياها
من بوته وحشی نيازی گرم
او زمزمه نسيم صحراها


من تشنه ميان بازوان او
همچون علفی ز شوق روئيدم
تا عطر شكوفه های لرزان را
در جام شب شكفته نوشيدم


باران ستاره ريخت بر مويم
از شاخه تكدرخت خاموشی
در بستر سبزه های تر دامان
من ماندم و شعله های آغوشی


می ترسم از اين نسيم بی پروا
گر با تنم اينچنين درآويزد
ترسم كه ز پيكرم ميان جمع
عطر علف فشرده برخيزد!


***

دنيای سايه ها



شب به روی جاده نمناك
سايه های ما ز ما گوئی گريزانند
دور از ما در نشيب راه
در غبار شوم مهتابی كه می لغزد
سرد و سنگين بر فراز شاخه های تاك
سوی يگديگر بنرمی پيش می رانند


شب به روی جاده نمناك
در سكوت خاك عطرآگين
ناشكيبا گه به يكديگر مي آويزند
سايه های ما ...


همچو گل هائی كه مستند از شراب شبنم دوشين
گوئی آنها در گريز تلخشان از ما
نغمه هائی را كه ما هرگز نمی خوانيم
نغمه هائی را كه ما با خشم
در سكوت سينه می رانيم
زير لب با شوق می خوانند


ليك دور از سايه ها
بی خبر از قصه دلبستگی هاشان
از جدائی ها و از پيوستگی هاشان
جسم های خسته ما در ركود خويش
زندگی را شكل می بخشند


شب به روی جاده نمناك
ای بسا پرسيده ام از خود
«زندگی آيا درون سايه ها مان رنگ می گيرد؟»
«يا كه ما خود سايه های سايه های خويشتن هستيم؟»


از هزاران روح سرگردان،
گرد من لغزيده در امواج تاريكي،
سايه من كو؟
«نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم»
سايه من كو؟
سايه من كو؟


من نمی خواهم
سايه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمی خواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
يا بيفتد خسته و سنگين
زير پای رهگذرها
او چرا بايد به راه جستجوی خويش
روبرو گردد
با لبان بسته درها؟
او چرا بايد بسايد تن
بر در و ديوار هر خانه؟
او چرا بايد ز نوميدی
پا نهد در سرزمينی سرد و بيگانه؟!
آه ... ای خورشيد
سايه ام را از چه از من دور می سازی؟



از تو می پرسم:
تيرگی درد است يا شادی؟
جسم زندانست يا صحرای آزادی؟
ظلمت شب چيست؟
شب،
سايه روح سياه كيست؟


او چه می گويد؟
او چه می گويد؟
خسته و سرگشته و حيران
می دوم در راه پرسش های بی پايان