Did O Bazdid E Eid

HomeIranStoryJalal Ale Ahmad

ديد و بازديد عيد

جلال آل احمد

- سلام حضرت استاد تشريف دارند؟ بفرماييد فلاني است.
- ....
- صداي استاد از داخل اتاق بلند شد و از حياط گذشت كه با صداي كشيده ميگفت: « آقاي ... بفرماييد تو .. كلبه .. در...ويشي ... كه صاحب و دربون ... نداره. »
- به به! سلام آقاي من! گل آوردي؛ بيا جانم! گل آوردي؛ لطف كردي؛ بيا جانم! بيا بنشين پهلوي من و از آن بهاريه هاي عالي كه همراه داري براي ما بخوان، بخوان تا روحمان تازه شود. ما كه فقط به عشق شما جوانها زنده ايم ...
- اختيار داريد حضرت استاد، بنده د... د...ر مقابل شما؟!
- نه نميشه. بجان خودم نميشه حتما بايد بخوني وگر نه روحم كسل ميشه.
- حضرت استاد اطلاع دارند كه بنده شعر نمي سازم. آن هم در حضرت شما؟
- به! مگه ممكن است؟ من ميدونم كه هيچ وقت بي شعر پيش من نميآيي. زود باش جانم.
ولي مجلس بيش ازين بما اجازه تعارف و تيكه پاره نميداد. دور تا دور ميز گرد، پراز شيريني فرنگي و آجيل هاي خوش خوراك، از همه قماش مردمي يافت ميشد. حتي آخوند، منتهي به لباس معمول متجدد. در يك گوشه اطاق بروي ميز كوچكي بيش از ده پانزده گلدان پر از گلهاي درشت، گلهايي كه خريدن يكي از آنها هم در قدرت مالي من نيست، چيده شده بود و هواي اطاق را دلنشين ساخته بود. مبلها رديف و تميز، كارد و چنگالها براق وگلدان هاي نقره روي بخاري درخشنده.
آقاي – ط - نماينده مجلس شوري، آقاي – ن – بازرگان معروف، آقاي – پ – شاعر شهير، آقاي – س – كفيل وزارت دارايي، آقاي – ه – وزير اسبق؛ چند نفر محصل جوان هم كه حضرت استاد در دلشان خيال ميكردند فقط براي گرفتن نمره آخر سال بدست بوس شرفياب شده اند، در آن ته كز كرده بودند. شكم ها پيش، سرها عقب، پاها به زير ميز دراز، دست ها در پس پيش رفتن و آرواره ها در جنبش؛ دو سه نفر با هم مباحثه مي كردند.
در ديوار از تابلو هاي بزرگ رنگي و قاليچه هاي كوچك ابريشمي و قطعات خوش خط و زيبا پر بود. در آن بالا عكس جواني استاد در حالي كه يك دست زير چانه، بروي ميز تكيه كرده بود و در دست ديگر قلمي داشت و غرق نميدانم ... چرا – چرا ميدانم – حتما غرق در شعر گفتن بود، ديده ميشد.
يك ميز ديگر، كمي كوچكتر، كه مبلهاي ارزان تري بدور آن چيده شده بود معلوم نبود براي چه كساني در آن گوشه عقب اطاق گذاشته شده.
ميان كتابها و مجلاتي كه در آن كنار بروي ميز انباشته بود و براي جوان تازه كاري مثل من دليل پر كاري و بي خوابيهاي حضرت استاد بود، سرخي پشت جلد مجله هاي تبليغاتي چشم را ميزد.
آقاي – ط – نماينده مجلس، نميدانم در دنبال چه سخناني، كه من چون پسته ميشكستم ملتفت نشدم؛ وارد سياست شده بود و در اطراف كابينه داد سخن ميداد:
- بله. دولت هيچ « اوتوريته » اي از خود نشان نميدهد يعني تقصيري ندارد. « شاكن پورسوا »كار ميكند و هيچكس در فكر اجتماع نيست. همه تنها « كريتيك » و هيچيك عمل « پوزيتيو » ي از خود بروز نميدهد. مثلا تسليح عشاير كه اين همه سر زبانها افتاده، من خودم تازه از حوزه انتخابي آن بر مي گردم، به وجدان و شرفم قسم ميخورم كه حتي يك قبضه هم پخش نشده و فقط هزار تا در...
جمله با هيا هوي ورود يك نفر بريده كه از پشت پرده بصدا در آ مده بود:
- سلام حضرت استاد بزرگوار. از صميمم قلب تبريك عرض ميكنم. وظيفه وجداني بنده است كه هميشه خاك در گاهتان را سورمه چشم كنم. ولي چقدر رو سياهم كه اين قدر قصور ورزيده ام. اميدوارم خواهيد بخشيد.
و هنوز ننشسته، مشغول شد؛ ودر حالي كه هنوز دهانش مي جنبيد سرو كله اي براي ديگران جنباند. آقاي – ط – نماينده مجلس ادامه داد:
- بله خيلي خوب شد آقاي مدير روزنامه – م – هم تشريف آوردند و من تا اندازهاي ميتوانم يقين داشته باشم در پيشگاه ملت حرف ميزنم. بله بايد سعي كرد موقعيت دولت را درين بحرانهاي شديد كه براي استقلال مملكت خطر دارد تثبيت كرد و با پيشنهاد روش هاي عملي و در عين حال انتقادي، از آن پشتيباني نشان داد. من سنگ دولت را به سينه نميكوبم ولي خوب نيست در انظار خارجيان اين انتقاد هاي آبرو ...

روزنامه نويس كه دهانش پر بود بميان حرف او دويد:
اي آقا! از چه دولتي پشتيباني كنيم؟ دولتي كه اينقدر « پرسوناليته » ندارد كه به تلفن يك منش فلان سفارتخانه اهميت ندهد و دهان مطبوعات را كه ركن چهارم، بعقيده من ركن اول آزادي يك ملت « دموكرات » است نبندد، كجا قابل پشتيباني است؟ اگر جرات كار ندارد چرا مانده است؟ تشريف ببرد. و اگر دارد چرا بحرف هركس ناكس گوش ميدهد؟
و حضرت استاد تاييد فرمودند كه: - بله همين طور است، واقعا عين حقيقت را فرموديد.
آقاي – ن – بازرگان معروف هم عاقبت سري توي سر ها در آورد كه:

- پس معلوم شد چرا آقا با دولت سر قوز آمده اند. هه! ما بازاريها – گر چه ببخشيد من بازاري نيستم، بازرگانم - هميشه به حقيقت امر نگاه ميكنيم. آخر آقاجان با توقيف يك روزنامه شما كه لابد با آن صبح تا شام جز فحاشي كار ديگري نميكرده ايد كه نبايد دولت سرنگون بشود! بايد ديد دولت ها براي ملت چكار مي كنند؟ آخر جانم اين دولت را از بين ببريد – ببريد . من از آن دفاع نميكنم. ولي آن وقت كي را سرو كار خواهيد آورد؟ يكي از آن بدتر! (خودش جواب داد و هر هر خنديد) از حق نبايد گذشت، اين دولت چكار است كه نكرده؟ من خودم يك مال التجاره كلانم را متفقين در ولايات توقيف كرده بودند؛ عصر به من خبر رسيد؛ شبانه به منزل نخست وزير رفتم و خواستمش – با «روب دوشام » آمد پيش من. قضايا را گفتم. فوري به وزير خارجه اش تلفن كرد و گفت سفير آن دولت را بخواهند و كار مرا برسد. و فردا كار من درست بود. آخر شما ...
- هه! هه !هه ! پس معلوم شد آقا چرا جوش دولت را ميزند – اين روزنامه نويس بود – آقا خيال ميكنند ملت همين ايشان هستند كه چون منافعشان در يك مورد تامين شده پس دولت را بايد تثبيت كرد. شما آقايان تكليف خودتان را انجام مي دهيد كه از دولت پشتيباني مي كنيد. شما كه اموالتان را ازيشان پس گرفته ايد، حضرت آقاي نماينده مجلس هم كه لابد لاستيك ماشينشان سر وقت ميرسد. ولي ما ديگر براي چه از دولت پشتيباني كنيم؟ ثانيا تقصير شما نيست، شما بازاري ها تاره روزنامه خوان شده ايد و فقط اسمي از دولت و ملت و حق و وظيفه شنيده ايد. ولي نميدانيد كجا به كجا است.
آقاي - ن - بازرگان معروف با عجله گفت؛ - آقا من كه گفتم بازاري نيستم. - و همه خنديدند.
جوانك هاي محصل كه گويا اولين بار بود در يك مجلس با نماينده محترم مجلس و وزير و روزنامه نويس - يعني نيروي ملت - و سران قوم دور هم بروي يك جور مبل نشسته بودند، دهانشان از تعجب باز مانده بود و نمي دانستند چه بكنند. شاعر شهير، آن ته در مبل فرورفته بود وگاه گاه دهن دره ميكرد و شايد براي عكس جواني استاد كه در آن بالا روبروي او بر ديوار بود، در مغز خود شعر ميساخت كه فردا در مجله « شعر جديد » چاپ كند.
سرم درد گرفته بود و ازينكه درين جا هم نمي توانستم دمي راحت باشم خيلي كسل بودم. آقاي -ط - نمايند مجلس از وقتيكه اين مردكه روزنامه نويس ميداندار مجلس شده بود خاموش بود و آبنات مي مكيد. بلند شدم و خداحافظي كردم:
- خيلي مشعوف شدم.خيلي بايد ببخشيد. مصدع اوقات شده بودم. اميدوارم در سال جديد استفاضات واستفادات و .....
و نفهميدم چطور از خانه در رفتم خود را از چنگال مبل نشين ها رها كردم! فقط وقتي كه سر پيچ كوچه پر خاك حضرت استاد، اتومبيل آقاي - ط - نماينده مجلس بسرعت از پشت سر آمد و مرا واداشت بكنار بروم و دستمال بدهان بگيرم، بخود آمدم ...

*

- عليك سلام ننه جون - عيدت مبارك - صدسال به اين سالها. زير سايه امام زمون، كربلاي معلا، نجف اشرف. نن جون مگه عيدي بشه و سالي بياد و بره كه اين ورا پيدات بشه! چرا سري باين ننه جونت نميزني؟ اي بيغيرت، من كه با شماها اينقدر محبت دارم چرا شما پوس كلفتا بمن محل نمي زارين؟ ننه جون خيلي خوش اومدي. چي بگم؟ منكه بلد نيستم بشما فكليا بگم: تربيك - چه ميدونم - تبريك عرض ميكنم. ما قديميا ديگه كجا اين حرفها رو بلد ميشيم؟ خوب ننه جون بيا اين بالا رو دشك بشين دهنتو شيرين كن. شما، تازگي، ننه، از پسركم كاغذ ماغذي ندارين؟ نميدونم كي ميادش. شما چي ميگين ننه؟ واسه سيززه اينجا ميرسه يا سيززرم تو بيابونا در ميكنه؟ خدا پشت و پناش باشه ننه جون. ماشالاه ماشالاه خيلي خوش سفره پنج ماس رفته و هنوز دلش نميخاد برگرده سر خونه زندگيش و پيش ننه پيرش. اما اي ننه ... بياد چه كنه؟ روزي رو خدا هر جا باشه ميرسونه. منم كه تا حالا گشنه نمونده م. پس بياد چه كنه؟ اونجا در جوار اون بزرگوارا، يه زيارت سير ميكنه. ما كه قسمتمون نيست. وقتي ام ميخاس بره هر چه اصرارش كردم منو نبرد. خوب راسي ننه بگو ببينم خانومت چطوره؟ خوبه؟ اهل خونتون كه سلامتن؟ آره؟...
خانم بزرگ هيچ راضي نبود بمن هم اجازه صحبت بدهد و با وجود اينكه هيچ دندان در دهان ندارد و وقتي كه آروارهاي لخت خود را بروي هم ميگذارد، لب پايينيش درست سوراخهاي دماغش را مي گيرد، پشت سر هم حرف ميزد و از همه مي پرسيد. منهم سرگرم خوردن بودم. اقلا اينجا كه از كسي رودرواسي نيست شكمي از عزا در آوريم . هر جا كه مي رفتم يا خجالت ميكشيدم و من سرگرم بودم. او ادامه ميداد:
- واي ننه جون. نميدوني امسال چه زمس سوني بمن گذشت! هي بيد بيد مس خايه حلاجا لرزيدمورا رفتم. تنهايي تو اين اطاق درن دشت آروارهام رو هم خورد كه مردم. خاكه هاي توي كته تموم شد و زمس سون تموم نشد. واي ننه جون نميدوني .... نميدوني ... حالام ميبيني هنوز كرسي مو ور نداشتم. اصلا امسال خونه تكوني نكرده ام. شما كه اصلا سرما سرتون نميشه. ننه جون خوب چرا اينطور لخت راه ميري؟ با يه كت كه آميزاد گرم نميشه. بميرم الاهي ننه جون! بچه هكم زهرا امسال خيلي بداد من رسيد. راسي راسي اگه اون نبود من امسال ريق رحمتو سر كشيده بودم. طفلك صبح ميومد پختپو پزمو ميكرد، ظهر ميرفت ننه جون يك دنيا ممنونشم. خدا پيرش كنه - ننه جون پس چرا نميخوري ؟ شايد بدت اومده كه چرا گندم شادونه جلوت گذوشتم؟ ها؟ اي قرتي! اين قرتي باز يارو بنداز دور. مس بچه آدم تخمه بشكن ...
از وقتي كه از راه رسيده بودم دهانم پر بود .به ماهيت چيز هاي خوردني فكر نكرده بودم -
حتي نميدانستم تخمه هايي را كه شكسته بودم چه كرده بودم؟ ولي خانم بزرگ هي اصرار ميكرد. من مشغول بودم و او ادامه ميداد:
- اي ننه جون، نميدوني! روم بديفال، روم بديفال بيرون روش گرفته بودم. خدا خودش خيلي رحم كرد. گلاب بروت مس سگ بيرون ميرفتم. راسي ننه جون ميگن تويه وقتا دعام مينوشتي؟ راس سه؟ بلدي برامنم يه دعا بنويسي؟ خوب ننه جون از جنگ منگ چه خبر داري؟ اين حسنه، بچه رختشور ما شبا تو پاقاپق پاي راديوله؟ راديونه؟ چيه؟ ... پاش واي ميسه و برا ما خبر مياره. ميگفت آلمانا يه بمب نميدونم چي چي - اسمشم گفت ننه ... ولي برا ما كه ديگه هوش و هواس نمونده - اختراع كردن. راس سه؟ ننه جون راسي راسي من دلم واسه مادراي اين جونكا كبابه. كباب! آخه هر چي باشه بنده خدا كه هستن. آدم دلش ميسوزه . حالا كافرن، كافر باشن. نميدونم ننه - ميگن ديگه جوونا تموم شده ن. حالا ديگه پير ميرارم مي برن؟ آخه شب عيديه چطور دلشون ميآد ....؟ آخيش ... منكه دلم ريش ريشه! مادر مرده ها! اما ننه جون من يه چيز ديگه ميگم. شايد آخرالزمونه. شايد اينا همديگه رو مي كشن كه كار صاحب زمون راحت بشه ودستش - قربونش برم - زياد خسته نشه. از قدرتي خدا چه ديدي ننه جون ...؟
منكه تا اذا بلغت الحلقوم خورده بودم بلند شدم: - خوب خانم بزرگ عزت شما زياد. خدا سايه شما را از سر ما كم نكند و به شما طول عمر بدهد.
خانم بزرگ تند رفت تو :
- وايسا! وايسا! ننه جون، وايسا، يه كاريت دارم ... آها ... الان ميام... بيا ننه جون گرچه قابلي نداره عـ .... ر ... ذ ... مي ... خام. راسي چرا اينا رو نخوردي؟ بيا بيغيرت، من از اين حرفها سرم نميشه. بايد بريزي تو جيبات ببري ...
خانم بزرگ يك اسكناس بمن عيدي داد و جيب هايم را نيز از نقل و شيريني و گندم شاهدانه پر كرد.

*

با رفيقم كه به تنهايي خجالت ميكشيد بديدن ريس اداره شان آقاي - ب - برود كه در ضمن رييس انجمن شمال غرب هم بود صبح روز سوم عيد در منزل ايشان را ميكوبيديم. كلفت نازك صدايي از لاي در، در جواب ما گفت كه آقا تشريف ندارند. راستي حافظه چقدر به انسان خيانت ميكند؟ تازه يادم ميآمد كه ايشان روز بيست و ششم اسفند در روزنامه آگهي داده بودند كه:
« تبريكات صميمانه ام را در اين نوروز ملي باستاني بخدمت تمام دوستاني كه همه ساله سرافراز ميفرمودند تقديم داشته و در ضمن خبر مسافرت چند روزه خود را به نواحي جنوب اعلام ميدارم. ازين جهت با هزار تاسف و پشيماني از پذيرفتن و درك حضور دوستان در ايام نوروز معذور، واميد است كه ... »
باقي جملات اديبانه ايشان را در نظر نداشتم. ناچار من نيز اسم خودم را روي كارت رفيقم، پهلوي نام چاپي او، نوشتم وبه كلفت نازك صدا كه پشت در ايستاده بود داديم و تند رد شديم. رفيقم كه هنوز صورتش تا بنا گوش سرخ بود براي اينكه خودش را از تك و تا نيندازد مي گفت:
- چه خوب از وراجيهاي آقا هم به باين زودي خلاص شديم. چه خوب بود همه ديد و بازديدها همين طور ساده بود. - ولي من درين فكر بودم كه گويا همه سال از وقتي كه اين آقا اسم و رسمي پيدا كرده، دو سه روز پيش از نوروز چنين اعلاني از او در روزنامه ها ديده ام. و پس از تعطيل ايام عيد معلوم شده بهيچ گوري تشريف نبرده بوده اند ... و بعد تصميم گرفتم به محض اينكه فرصت پيدا كنم شماره هاي پيش از نوروز روزنامه هاي اين چند ساله را يك مرتبه ديگر ببينم.

*

دست آقا را بوسيدم و در يك گوشه مجلس زانو زدم. با وجود اينكه جز خود آقا كسي مرا نميشناخت همه يا الله گفتند و جلوي پايم بلند شدند.
- اسعدالله ايامكم .
- صبحكم الله بالخير.
- عيد كم سعيدا.
عربي هاي آب نكشيده بود كه از هر سو با يك تكان سر پرتاب ميشد. مجلس « غاص باهله » بود. از آخوند و بازري و كاسب و اعيان و روضه خوان وفكلي ... و همه جور آدم ديگر پيدا ميشد. يكي دو نفر كه يا زورشان آمده بود كفش هايشان را در بياورند و يا از وصله جورابهايشان خجالت ميكشيدند، با كفش همان دم در اطاق نشسته بودند.
ميان اطاق وسط يك سيني برنجي ضخيم وبزرگ بساط عيد چيده شده بود: يك كاسه چيني نقش و نگاردار نسبه بزرگ كه آب زردرنگي، كه وقتي از آن خوردم فهميدم زعفران بآب زده اند، تا لب خط آن را پر كرده بود. يك شيشه گلاب كه هنوز پنبه سر آن برداشته نشده بود، درگوشه ديگر جا داشت. يك بشقاب خرما و يك شيريني خوري بلور پايه دار ودور گنكرهاي پر از نقل بيد مشك هم شيريني عيد اين بساط بود.
با استكاني كه در ميان آب زعفراني رنگ ميان كاسه، به آهنگ قدم كساني كه تازه وارد ميشدند ميلرزد؛ يكي با ته ريش جو گندمي و سر تراشيده ودست هاي خضاب كرده به مردم آب دعا ميداد. همه تبرك ميكردند كه تا آخر سال بيمار نشوند. گلاب هم به سر روي خود ميزدند و با خرما، واگر هم پرروتر بودند، با نقل دهان خود را شيرين مي كردند. آقا ميفرمود: - اين رسم از زمان مرحوم والد درين خانه مرسوم شده - وزير لب زمزمه كرد « رحمه الله عليه » - و بعد فرمود: - آن مغفور از حاشيه كتاب « شرح دعاي سمات »، طرز ساختن و آداب اين آب دعاي مجرب را آموخته بود و هر سال ازين آب دعا بدست مبارك خودش درست ميكرد و خوب يادم هست وقتي كوچك بودم منوچهر ميرزا فطن الدوله مرحوم، هر سال اول عيد ميفرستاد منزل ما و از آن ميبرد ... بعد مهمان تازه اي رسيد. همه برخاستند و نشستند و سلام و عليك و « اسعد الله ايامكم » والخ و بعد ايشان فرمودند:
- من خودم خيلي تجربه كرده ام. هر سال كه شهر بوده ام و ازين آب دعا درست كرده ام و موقع تحويل سال به قصد قربت خورده ام تا آخر سال هيچ مرضي نكشيده ام. ولي سالهاي كه سفري يا زيارتي در پيش بوده است و ازين فيض محروم مانده ام هيچ اميد نداشته ام كه تا آخر سال اصلا زنده بمانم ... - باز مهمان تازه اي رسيد. و برخاستن و نشستن و « ايامكم سعيدا » و بعد آقا دنبال فرمودند :
- ابن آب دعا را من خودم برسم مرحوم والد بدست خودم درست كرده ام. دعايش را نوشته ام و خودم آن را در آب نيسان شسته ام و از تربت اصلي كه هر ساله با خود از كربلا مياورم بآن زده ام و هفتاد مرتبه « چهار قل » و « ياسين مغربي » و بآن فوت كرده ام و گمان نمي كنم چيزي از آن كم باشد ... و
آقا اينقدر از آن دعاي مجرب تعريف كردند و آن قدر در استحباب و خواص خبرهاي وارده و ماثوره خواندند كه يكي از مريدان وقتي خواست برود، در همان شيشه گلاب كه تا آن موقع خالي شده بود كمي از آنرا براي اهل و عيال خود با هزار التماس برد.
ولي با همه اينها، يكي از آن يارو ها، كه با كفش دم در نشسته بود و يك پاپيون با يخه آهاردار گردنش را شق نگهداشته بود از اين آب دعاي مجرب نخورد كه نخورد. من بودم، وقتيكه رفت علاوه بر اينكه خود آقا باو عيدي نداد همه اهل مجلس ميخواستند سايه اش را با تير بزنند. حاج آقاي ريش بلندي كه زانو بزانوي من نشسته بود و كلامش كه از دهان گشاد و بي دندانش در مياد و از ميان ريش پشم هايش ميگذشت هنوز بوي رنگ و حنا در هوا منتشر ميساخت، شنيدم چنين غرغر ميكرد:
- بر دوره تان لعنت! قرتيا ! ..
بعد هم صحبت از عده زوار آن سال عتبات شد . يكي كه سعادتش ياري نكرده بود تا تحويل حمل را « تحت قبه منوره » موفق و دعاگو باشد و تازه از راه سفر ميرسيد ميگفت:
- در كربلا، در مجلسي با رييس شهرباني آنجا روبرو شدم، پرسيدم آمار زوار امسال را داريد؟ گفت بله. مطابق آخرين خبر عده زوار امسال يك كرور است. گفتم چقدر آنها از ايران هستند؟ گفت عربها كه اهل خود اين ديارند جزو اين شماره بحساب نيامده اند!
كسيكه اين خبر را داد خيلي مشعوف بود و همه بشنيدن آن باز الحمدلله هاي غليظ و با آب وتابي از بيخ حلق ادا مي كرد و يكي از آن ته مجلس اضافه كرد:
- جانم! بكوري دشمنان آل علي ...
بوي چپق و قليان سرم را منگ كرده بود. بلند شدم و: - خوب حاجي آقا اجازه مرخصي ميفرماييد؟ مستفيض شدم. اميدوارم خدواند متعال سايه شما را از سر ما كم نكند!
- خوب تشريف مي بريد جانم؟ ايدكم الله انشالله، خدا عاقبت تمام بندگانش را بخير كند. بيا جانم اين هم دشت شما. انشالله مبارك است. - ومثل روضه خوانها كه موقع رفتن در حال مصافحه بكف دستشان ميگذارند، در حاليكه يك دور ديگر دست آقا را ميبوسيدم چيزي بكف دستم گذاشت. كمي در بيرون آمدن ترديد كردم و همانطور كه دست آقا در دستم و لبهايم بر پوست سفيد و نرم آقا بود چند دقيقه معطل شدم. نميدانم در آن بچه خيال افتاده بودم؟ آنجا نفهميدم و تند بيرون آمدم.
آقا يك سكه صاحب الزمان، كه هرگز خرج نميشد، و فقط بايد در ته جيب و يا بيخ كيسه بماند، بعنوان دشت اول سال بمن داده بود. منهم آنرا يواشكي در دست فقيري كوري كه دم منزل آقا سوز و بريز مي كرد و روز عيدي كسي باو محلي نميگذاشت، گذاشتم و در رفتم. حتما خيال مي كرد يك قراني نقره است.

*

ميخواستم براي ديدن كسي بپا ماشين بروم. اتوبوس خط چهار كمتر پيدا ميشد. جمعيتي كه يا به ديد و بازديد و يا به « شاب دولزيم » ميرفتند تا يك اتوبوس ميرسيد بطرف آن هجوم ميآوردند. زن ها با چادر نمازهاي گل و بوته دار و لب هاي قرمز قرمز و ابروهاي تابتا، و مردها و پسر بچه ها با گيوه هاي نو و سفيد، روي هم مي ريختند و معلوم نبود اين گيوه هاي نو و اين لباسهاي شيريني خوران عيد از آن ميان بچه حال بيرون خواهد آمد. راستش دلم نميامد وارد جمعيت شوم. نه از ين لحاظ كه منهم لباس نوي در بر داشتم - نه. دلم نميخواست كفشهاي كثيف من و تخت هاي كثيف تر آن گيوه ها و كفشهاي نو و واكس زده مردمي را كه به عيد ديدني ميرفتند خراب كند. آنقدر ايستادم تا جمعيت كم شد. اكنون اتوبوس كه ميرسيد كسي نبود تا هجوم بياورد.
روي صندلي دوم دست چپ جا گرفتم. پشت سر من يك نفر ديگر، يك زن بالا آمد و پشت سر شوفر روي صندلي اول نشست. شكم بزرگ خود را جابجا كرد و كاغذ پر از گوشتي را كه در دست داشت پهلوي خود روي صندلي گذاشت. چادر نماز وال و بدن نماي خود را را كه چندان بوي عيد آن نميآمد روي سر خود مرتب كرد. صورت او را در آينه جلوي شوفر خوب مي ديد. غبغب پايين افتاده و پاي چشم هاي پف كرده او آدم را بياد مشگ هاي سفيد دوغي كه تابستانها دوره گردها ميفروشند مي انداخت. مشگ هاي كه با آهنگ حركت چرخ گاري هاي دستي تلو تلو مي خوردند و دوغ توي آنها هق هق صدا مي كند.
ته سيگاري گوشه لبش دود مي كرد و انگشت هاي زردي بسته اش گاهگاه براي دود كردن آن از لبهايش، نزديك مي شد. زير ابروهاي او، كه معلوم بود مدتي آنرا بر نداشته، ريش نتراشيده و زبر خاكروبه كش محله مارا در نظرم مجسم مي ساخت.
يادم نيست صورتش چين و چروك داشت يا هنوز جوان بود. ولي بهر حال هيكل بزرگ و كپل درشت او كه يك صندلي دو نفري را گرفته بود در نظر اول او را زن مسني معرفي مي كرد.
يك آرنج خود را به پشت صندلي راننده تكيه داد و سر سنگين خود را با چشم هاي خمار و خواب آلود بروي آن نهاد. موهاي نامرتب او روي شانه راننده ريخت ولي نه او ممانعتي كرد و نه شوفر تغيير حالتي داد. گويا آهسته نيز با او صحبت مي كرد ولي بگوش من نمي رسيد.
مسافر ها يك يك و دسته دسته بالا ميامدند. دو سه بچه كوچك و بزرگ و به دنبال آنها يك دختر پا به بخت و رسيده كه از زير پيراهن عيد، پستا ن هايش تازه سرزده بود؛ و به دنبال او يك زن و مرد، نه چندان شيك پوش و عالي، بلكه دهاتي وار و امل، بالا آمدند و صندلي هاي پشت سر مرا گرفتند و بدنبال خود نيز خش خش لباسهاي اطلس وآهاردار خود را صندلي ها بردند.
زني كه جلوي منو پشت راننده نشسته بود، خوب فهميدم، كه در سرتا سر اين قضايا - از موقعيكه بچه ها بالا آمدند تا موقعيكه روي پاي مادر و پدر خود نشستند براي اينكه پول جداگانه نپردازند - همه جا با چشم هاي پف كرده خود آنها را دنبال مي كرد.
اول بچه ها را خوب تماشا كرد. پس از آن دخترك را و بعد نمي دانم بياد چه افتاد كه بيش از آن نگاه خود را بروي او معطل نگذاشت و زود متوجه مادر نو پوشيده او شد كه از عقب مي رسيد. و پس از آن نيز كه اين خانواده ساده و عيد گرفته از جلوي او رد شدند چشم خود را به دنبال آنان به عقب گرداند و تا موقعيكه آنها درست جابجا شدند دقيقه اي با بهت و سكوت به آنان مي نگريست.
در آن يك دم سرخود را به عقب بر گردانده بود و آنها را مي پايد نتوانستم دريابم كه به چه فكر مي كرد و يا چه خاطراتي از اين ديدار در او زنده شده بود. شايد او نيز وقتي كودكاني داشته كه مرده اند يا - نميدانم طور ديگري شده اند؛ ويا شايد فكر مي كرد كه و نيز وقتي دختري بوده و بجاي اين مشك هاي پلاسيده و آويزان پستانهاي سفت و برآمده اي داشته؛ و يا به شوهر خود مي انديشيد كه او را طلاق داده بوده و يا خيلي چيز هاي ديگر كه من نمي توانستم در يابم.
ولي بعد در ميان چشم هاي خسته او كه از پلك هاي خسته تري به بيرون مي نگريست همه چيز را دريافتم. دريافتم كه در ته چشمهاي بي رمقش دريايي از غم و اندوه، از حسرت و درد، از آرزوها و اميدهاي تباه شده موج ميزد كه هر دم ممكن بود به صورت اشك از پلك هاي او سرازير شود.
با سنگيني سر خود را برگرداند. ته سيگار خود را بدور انداخت. صورت خود را بطرف شيشه اتوبوس كرد و آنرا با هر دو دست خود پوشاند. كسي ملتفت اين قضايا نبود و تنها من بودم كه در بحر اين ديگري غوطه ور بودم. حتي برق يك قطره اشك را كه از زير دست هاي او روي سينه اش افتاد، از ميان آينه جلوي راننده ديدم. مثل اين بود كه شانه هايش نيز تكان مي خورد.
اتوبوس براه افتاد. از توپخانه گذشتيم. او پولش را داد و پنج ريال هم پول خرد از شاگرد شوفر گرفت و « سر تخت » پياده شد و رفت .
بليط فروش كه پول او را خورد كرده بود و گويا هنوز در فكر او بود از شوفر پرسيد: « يارو كي بود؟ » و او بي اينكه سر خود را برگرداند و در حاليكه فرمان ماشين را براي فرار از دست انداز كف خيابان بطرف ديگري مي گرداند جواب داد:
- به! چتو نشناختيش؟ پروين شلي، خانم رييس زري بودش ديگه!