Zan E Ziadi

HomeIranStoryJalal Ale Ahmad


عنوان کتاب : زن زیادی
نويسنده : جلال آل احمد
تاريخ نشر : اسفند ماه 82
تايپ : ليلا اکبری


زن زيادی


به عنوان مقدمه
رساله ی پولوس رسول به کاتبان

بعدالعنوان ، تا کنون ضمن اسفار عهد جديد رساله ای به اين عنوان از پولوس رسول ديده نشده بود و در ذيل
اناجيل اربع ، فقط به ذکر سيزده رساله ازين رسول - که حواری ممتاز امم و قبايل بود - اکتفا شده بود که
اين رسايل سيزده گانه به ترتيب خطاب به روميان ، قرنتيان (دو رساله ) ، غلاطيان ، افسسيان ، فليپيان ،
کولوسيان ، تسالو نيکيان (دو رساله ) ، تيمو تاووس (دو رساله ) ، تيطوس و فليمون است . رساله ای به
عبرانيان نيز هست منسوب به پولوس رسول و نيز منسوب به برنابای صديق و همين خود مويد مدعايی است
که به زودی خواهد آمد .
الغرض ، عدد اين رسايل چه سيزده باشد چه چهارده ، در ميان آن ها هرگز ذکری از رساله ای که اکنون مورد
بحث است نيست . اما راقم اين سطور که مختصر غوری در اسفار عهدين داشته ، به راهنمايی يک دوست کشيش
نسطوری ( که به الزام مشغله ی خويش و به مصداق کل ما تشتهی البطون تشتغل الفکر و المتون ، سخت
در اسفار عهدين مستغرق است ) و نيز به سابقه ی اشاراتی که در ضمن مطالعات خود يافت ، اخيرا به يک
نسخه ی خطی از انجيل برنابا به زبان مقدس سريانی برخورد که در حواشی صفحات اول تا هفتم آن ايضا به
همين زبان مقدس ، رساله ی مانحن فيه مرقوم رفته است . اما اين که چرا تا کنون در ضمن سيزده يا
چهارده رساله ی فوق الذکر نامی ازين رساله نيامده است العلم عندالله .

رساله ی پولوس رسول به کاتبان

اما ظن غالب اين فقير و آن دوست کشيش نسطوری بر آن است که چون انجيل برنابای صديق بشارت دهنده
به دين مبين اسلام بوده است و لفظ مبارک فارقليط (paracelet) به کرات در آن آمده - و به همين دليل
عمدا از نظر آبادی کليسای غير معتبر و حتی مردود شناخته شده - اين رساله ی وافی هدايه نيز به سرنوشت
انجيل بر نابا دچار گشته است و تا کنون از انظار پوشيده مانده . و با اين که حتی در اسفار عهد جديد نيز بارها ،
هم به وجود برنابای صديق به عنوان يکی از همراهان پولوس رسول و هم به وجود انجيل او ، اشارات رفته است
(هم چنان که در اعمال رسولان باب نهم آيه ی 27 و باب 11 آيه 6 و 25 و باب 15 آيه 12تا 24 و غيره ) با اين
همه آبای کليسا انجيل مذکور و ديگر آثار او از جمله رساله ی به عبرانيان را که در بالا ذکرش گذشت ، جعلی
قلمداد کرده اند يا در صحت انتساب آن ترديد روا داشته اند و حتی جسارت را به آن جا رسانده اند که آن ها را
نوشته ی دست مسلمانان دانسته اند و خالی از نصوصی که از منابع موثق کليسايی اخذ شده است .و اين ها
همه علاوه بر گمنام نهادن برنابای صديق و آثارش ، مع التاسف موجب ناشناس ماندن رساله ی مانحن فيه
از پولوس رسول نيز گشته است . و حال آنکه يکی ديگر از دلايل اتقان انتساب اين رساله به پولوس رسول ،
تعبيرات خاص انجيلی است که گاهی به استعانت گرفته شده و راقم اين سطور آن قسمت ها را تعميما لفوائده
، بين الهلالين گذاشته . ديگر اين که سبک و روال انشای انجيل که گذشته از تکرار تاکيد آميز کلمات و
مفاهيم و افعال يا حذف افعال و روابط ، حاوی تشبيهات نغز و ساده و زيبا و بدوی است درين رساله ی
مختصر نيز ديده می شود . از همه ی اين حدس و تخمين ها گذشته اينک فقير راقم سطور با کمال خضوع
و احتياط ترجمه ی رساله ی مذکور را که به پايمردی همان دوست کشيش نسطوری از سريانی به فارسی به
ختام نيک رسانده است در معرض قضاوت صاحب نظران قرار می دهد . و از فحول سروران ميدان ادب اميد
عفو و اغماض دارد . تذکر اين نکته نيز ضروری است که اگر هراس از قطع نان و آب آن برادر غير دينی نسطوری
نبود ، بسيار به جا بود که ترجمه ی اين رساله ی پولوس رسول هم به نام و عنوان او که مالک نسخه ی منحصر
به فرد خطی آن و در حقيقت کاشف آن است منتشر گردد . والله الموفق .

اينک ترجمه ی متن رساله ی پولوس رسول به کاتبان :

باب اول :
اين است رساله ی پولوس رسول ، بنده ی پدر ما که در آسمان است ، به کاتبان . 1- پولوس رسول که نه از
جانب انسان و نه به وسيله ی انسان ، بلکه از جانب پدر که پسر را از مردگان مبعوث کرد . 2- (و رسول خوانده
شده و جدا نموده شده برای انجيل خدا) .4- در کلام پسر انسان واقع شد که (در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد
خدا بود و کلمه خدا بود . ) 5- همان در ابتدا نزد خدا بود . 6- همه چيز به واسطه ی او آفريده شد و به غير
ازو چيزی از موجودات وجود نيافت . 7- در او حيات بود و حيات نور انسان بود . 8- و اما بعد فرزند آدم کلمه را شناخت و به آن نوشت و نويساند و روی زمين مسخر کرد و آبادانی کرد و نعمت يافت و کلمه بود و آبادانی بود . 9- و کلمه کلام شد و کاتب بود و قانون شروع نهاده شد. 10- و کلمه بود و قوانين نهاده شد و کلام به دفتر و ديوان شد . 11- کلمه بود و کلام به دفتر و ديوان بود و ديوان خانه بود و بنای حبس و زندان شد . 12- کلمه بود و کلام به ديوان ها بود و ديوان خانه بود و فرزند آدم به زندان درافتاد . 13- کلمه بود و کلام بود و زندان بود و چليپا نهاده شد . 14- کلام بود و چليپا بود و پسر انسان بر چليپا شد . 15- کلمه بود و چليپا برپای ماند و پسر انسان به آسمان رفت و کلام با هر قطره ی باران به زمين رسيد و پراکند . 16- کلام بود و ديوان مندرس شد و ديوان خانه فروريخت و کلام با هر دانه ی تخم سر از زمين برداشت . 17- کلمه بود و کلام بود و ملکوت پدر ما که در آسمان است با هرزرع و نخيل بود . 18- و کلمه بود و کلام را کاتبان نوشتند و محرران و نساخان پراکندند و کلمه اسپرس محققان شد . 19- و کلام بود و کتاب بود و طومار نويسان به طومارها کردند و همگی عالم را به آن درنوشتند . 20- و کتاب بود و طومار بود و مديحه سرايان پوزه بر درگاه امرا می سودند .
21- کلام بود و کلام مديحه بود و مديحه سرا شاعر بود . 22- کلام بود و شاعر بود و اميران شمشيرها
می آموختند . 23- اميران بودند و شمشيرها آخته بود و شاعران بردرگاه شان پوزه سازی و خندق ها کنده
24- شمشيرها آخته بود و خندق بود و از خون جوانان انباشته . 25- خون جوانان بود و خون پيران بود و هر دو
تازه بود و بدان آسيب ها گرداندند . 26- شمشيرها آخته بود و خندق ها به خون انباشته و خبائث بر عالم
سلطان بود . 27- خبائث سلطان بود و خون جوانان بسته شده و آب از آسياب ها افتاد و مورخان در رسيدند .
28- نعش ها برزمين بود و خون ها بسته و لاشخورها بودند و مورخان نيز . 29- لاشخور بود و مورخ بود و خبائث
بر عالم حکم روا بود و خندق ها انباشته و جنگل ها سوخته و اين تاريخ شد . 30- تاريخ بود و مورخان آن را به
طومار کردند و سيم و زر براشتران به گنجينه ها بردند . 31- تاريخ به طومار بود و طومار ارجوزه شده و ارجوزه
ابزار شياطين بود و اين همه کلام بود . 32- و سال ها چنين بود و قرن ها چنين بود .

باب دوم
و کلمه بود و کلام بود و کلمه در کتاب بود و کتاب در مغرب به زندان بود . 1- کتاب بود و کند و زنجير در مغرب
بود و کاتبان به زنجير بودند . 2- مغرب بود و مشرق بود و خورشيد طلوع می کرد و خروشيد غروب می کرد .
3- خورشيد بود و در مغرب فرو می رفت و کتاب بود و در مشرق طالع می شد . 4-و نور از شرق خاست و خورشيد
هم . 5- و خورشيد در مشرق بود و زندان در مغرب . 6- خورشيد برمی آمد و خورشيد می نشست و يک بار از
روزن زندان به درون تافت . 7- چنين بود که نور از شرق تافت و غرب را روشن کرد . 8- زندان بود و کاتب بود
و کند و زنجير و خورشيد تافته بود و کلمه در دل کاتب شد . 9- کلمه در دل کاتب بود و کند برپای و شور در سر
، چنين بود که کاتب قوت يافت . 10- خورشيد هم چنان می تافت و نورانی بود و شعله ی کتاب سوزان و بی
رونق شد . 11- خورشيد بود و زندان بود و کاتب در دل زندان بود و کلمه در دل او و در پس ديوارهای زندان آن
جليلی ديگر را به ديوان همی بردند . 12- ديوارها برپا بود و خورشيد می تافت و می ديد که آن جليلی ديگر کلام
را به نوک پای خويش بر ريگ نوشت . 13- ديوارها برپا بود و خورشيد هم چنان می تافت و رخوت را می زدود و
کلام از دل کاتب به جوارح او سر می زد و چه بسا که سر به بيابان گذاشتند . 14- و چنين بود که پسر انسان
به جستجوی درخت معرفت شد و چهار گوشه ی عالم را در کوفت . 15- و سال ها چنين بود و قرن ها چنين بود
تا درخت معرفت در اقصای شرق يافته شد . 16- پسر انسان بود و درخت معرفت را يافته بود و هنوزنگران بود
تا دانه را بيابد . 17- تخم معرفت بود و پسر انسان آن را شکافت و ناگهان کلام بود . 18- و کلام به زندان بود
و زندان در مغرب بود و آفتاب شرق بر می خاست و به غرب می رفت و پسر انسان دانا بود که معرفت را
يافته بود . 19- معرفت بود و معرفت کلام بود و کلام در دل کاتب در زندان بود ، اکنون معرفت از راه رسيده
بود . 20- کاتب بود و قدرت کلام در او بود و معرفت آمد و قوت او بيش تر شد و پی زندان ها سستی گرفت
. 21- خورشيد هم چنان از شرق می تافت و نور بود و گرما بود و تاريکی گريخت . 22- و چنين بود که زندان فروريخت
و کلام عالم گير شد . 23- کلام عالم گير بود و خورشيد طلوع می کرد و خورشيد غروب می کرد و کلام بر دوگونه
شد . 24- کلمه ای در شرق بود و کهن بود و وحدت داشت چون با آفتاب بر می خاست و کلمه ای در غروب
هويدا شد و تازه شد که منقسم بود و چون از تاريکی زندان برآمده بود . 25- شرق بود و کلمه در شرق واحد
بود و با آفتاب در آسمان بود و دور از دسترس عوام . 26- غرب بود و کلمه در غرب منقسم بود و از تاريکی
زمين برخاسته بود و پراکنده بود . 27- و هر کاتب در قسمی بود و کلام مشعب بود و کاتب در دل دريا بود
يا در آسمان سير داشت و در مکاشفه بود . 28- و چنين شد تا کاتبان بودند و محرران و نساخان و منشيان
و محققان و طومار نويسان و مديحه سرايان و ارجوزه خوانان و مورخان و مترجمان و نورپردازان و کهنه درايان .
29- سال ها چنين بود ، قرن چنين بود .

باب سوم
پس کيست کاتب و کيست شاعر و کيست گردآورنده و کيست آن که کلام را می نويسد ؟ 1- جز وارث آن
که در دل زندان پژمرد و کلام را منکر نشد ؟ 2- و آن که کلام را با انگشت پا بر ريگ نوشت و بر آن شهادت داد ؟
3- و همگی جز خادمان کلام پدر که در آسمان است ؟ 4- نه کاتب چيزی است نه گرد آورنده ، بلکه کلام که
ابدالآباد زنده است . 6- اما کاتب و شاعر و گردآورنده هر يک اجر خويش را به حسب زحمت خود خواهد يافت .
7- و به حسب آن که چگونه حق کلام پدر را گزارده.
8- پس چه بهتر که ادای اين حق تمام باشد تا در خلود کلام شرکت جويی . 9- کاتب شريک است با پدر در
کلمه و در کلام . 10- اما زنهار کسی از شما خود را نفريبد به اين کلمات که می نويسد و بدين طومار ها که
دارد . 11- و گويد که هرچه طومار بلندتر حکمت افزون تر . 12- چرا که هرچه حکمت اين جهان افزون تر غم آن
بيشتر . 13- و بدان که ملکوت آسمان در کلمه نيست ، بلکه در محبت . 14- در کتاب نيست ، بلکه در دل ها .
15- در طومار نيست ، بلکه در ناله ی مرغان . 16- بنگر تا کلام را بر آن لوح نويسی که خلود دارد . 17- چه اگر
سنگ را خاره نويسی باز هم ضايع شود . 18- بلکه بر الواح دل که نه از سنگ است ،بلکه از گوشت و خون .
19- و نه به مرکب الوان ، بلکه به مرکب روح که بی رنگ است . 20- مگر نخوانده ای در کتاب که چون موسی
از ميقات بازگشت و قوم در بت پرستی ديد الواح را بر سنگ کوفت و ضايع کرد ؟ 21- اين است سرنوشت
کلام پدر که در آسمان است ، چه رسد به کلام تو که اگر نه بر دل ها بلکه بر سنگ نويس . 22- چه رسد که بر
طومار يا در کتاب يا برکتيبه ی طاق ها و نه بر رواق دل ها . 23- کتاب انواع است و کاتب نيز ، اما کلمه همان
است . 24- از تو هرکسی چيزی طلبد : يکی کتاب ، يکی شعر ، يکی مدح يکی طلسم ، يکی دعات ، يکی ناسزا
، يکی سحر ، و يکی باطل سحر . 25- در آن منگر که ديگر ی از تو چه می طلبد ، به آن بنگر که دل تو از تو چه
می طلبد . 26- بدان که ( نه آن چه به دهان فرو می رود فرزند انسان را نجس می کند ، بلکه آن چه از دهان
بيرون می آيد . ) 27- اين کلام پدر ما بود و اينک من می گويمت آن چه تو بر قلم جاری سازی. 28- هر چيز
که به زبان گويی از روح برداشته ای ، اما هر چيز که به قلم نويسی بر روح نهاده ای . 29- با هر پليدی که به زبان
آوری مردمان را الوده ای ، اما با هر پليدی که به قلم جاری کنی درون خويش را . 30- زينهار تا کلام را به دروغ
نيالايی که روح خود را به زنگ سپرده ای . 31- زينهار به کلام ، تخم کين مپاش بلکه بذر محبت . 32- زيرا
کيست که مار پرورد و از زهرش در امان ماند و کيست تاکستان غرس کند و از انگور بی بهره باشد ؟
33- قرن ها چنين باد و ابدالآباد . 34

باب چهارم
کلام تو ای کاتب هم چون گل باشد که چون شکفت بيد و دل جويد و سپس که پژمرد صد دانه از آن بماند و
بپراکند . 1- نه هم چون خار که در پای مردمان خلد و چون از بيخ برکنی هيچ نماند . 2- و اگر نه اين همت داری
، هان ! از خار و خسک بياموز که با همه ی ناهنجاری اين را شايد که اجاق مردمان گرم کند . 3- هر يک از
شما هم چون چاه باشد که اگر هزار دلو از آن برکشند خشکی نپذيرد و اگر هزار دلو در آن ريزند لبريز نشود . 4
- نه هم چون جام که به يک جرعه نوشند و به چند قطره لبريز کنند . 5- دل شما عميق باشد و سينه ی شما
فراخ تا کلام در آن ريزند و هرگز تنگی نپذيرد . 6- چنان باشد که در کنج سينه ی شما برای هر آن غم آدمی جايی
باشد . 7- و قلب شما به هر تپش قلب ناشناخته ای جوابی دارد آماده . 8- چنان باشد که چاه درون شما
هرگز از کلام انباشته نشود ، اما جاودان بتراود و به همه جانب طراوت دهد . 9- هم چون اشتران باشيد که
در سکوت و طمانينه شباروز روند و به قناعت خورند . 10- و از پليدی سرگين خود نيز اجاق سرگردان کاروانيان را
مدد کنند . 11- نه همچون کلاغان که بر سر هر ديوار فرياد زنند و دزدی کنند و در و ديوار مردمان را به نجاست
خويش بيالايند . 12- زينهار تا کلام را به خاطر نان نفروشی و روح را به خدمت جسم در نياوری. 13- به هر قيمتی
، گر چه به گرانی گنج قارون ، زر خريد انسان مشو ! 14- اگر می فروشی همان به که بازوی خود را ، اما قلم را
هرگز ! 15- حتی تن خود را و نه هرگز کلام خود را . 16- به تن خود غلام باش که خلقت آخرين پدر ماست ؛ اما
نه به کلام که خلقت اولين است . 17- اگر چاره از غلام بودن نيست ، غلام آن کس باش که اين حرف ها و اين
کلامات و اين قلم را آفريد . 18- نه غلام آن کسی که تو بياضی را به اين ابزار سواد کنی و او بخرد . 19- نه اين
است که حق در همه جا يکی است و به هر زبان که نويسند ؟ 20- نه اين است که به هر سو نمازگزاری ، ملکوت
آسمان را نماز گزارده ای و دل هر آدمی را که بيازاری دل پسر انسان را ؟ 21- زيرا که پدر مرا نفرستاد تا حکم
کنم و فريضه گزارم ، بلکه تا بشارت دهم به برادری . 22- پس تو ای کاتب حکم مکن و فريضه مگزار . 23
- بار وظايف فرزند آدم را به همين قدر که هست اگر بر کوه گزاری از جا برود . 24- اگر توانی چيزی به قدر
خردلی از اين بار بردار ، نه که بر آن بيفزايی . 25- ای کاتب بشاره ده به زيبايی و نيکی و برادری و سلامت !
26- در کلام خود عزاداران را تسلا باش و ضعفا را پشتوانه ، ظالمان را تيغ و در رو . 27- بی چيزان را فرشته ی
ثروت در کنار و ثروتمندان را ديو قحط و غلابر در. 28- زيرا به همان اندازه که دردهای ما در کلام زياد شود ،
تسلای ما در کلام می افزايد . 29- سال ها چنين باد . قرن ها چنين باد . آمين .




1


سمنو پزان

دود همه حياط را گرفته بود و جنجال و بيابرو بيش از همه سال بود.زن ها
ناهارشان را سرپا خورده بودند و هرچه کرده بودند ، نتوانسته بودند بچه ها را
بخوابانند.مردها را از خانه بيرون کرده بودند تا بتوانند چادرهايشان را از سر
بردارند و توی بغچه بگذارند و به راحتی اين طرف و آن طرف بدوند.داد و بی داد
بچه ها که نحس شده بودند و خودشان نمی دانستند که خوابشان می آيد-سروصدای
ظرف هايی که جابه جا می کردند-و برو بيای زن های همسايه که به کمک آمده بودند
و ترق و توروق کفش تخته ای سکينه ، کلفت خانه-که ديگران هيچ امتيازی بر او
نداشتند-همه اين سروصداها از لب بام هم بالاتر می رفت و همراه دود دمه ای که
در آن بعدازظهراز همه فضای حياط برمی خاست، به ياد تمام اهل محل می آورد که
خانه حاج عباس قلی آقا نذری می پزند.و آن هم سمنوی نذری .چون ايام فاطميه بود
و سمنو نذر خاص زن حاجی بود.
مريم خانم ، زن حاج عباس قلی آقا ، سنگين و گوشتالو، باپاهای کوتاه و آستين های
بالازده اش غل می خورد و می رفت و می آمد.يک پايش توی آشپزخانه بود که
از کف حياط پنج پله می رفت و يک پايش توی اتاق زاويه و انبار و يک پايش پای
سماور .بااين که همه کارش ترتيب داشت و دختر بزرگش فاطمه را مامور
ظرف ها کرده بود و رقيه اش راکه کوچک تر بود،پای سماور نشانده بود و خودش هم
مامور آشپزخانه بود،...با همه اين دلش نمی آمد دخترها را تنها بگذارد.اين
بود که هی می رفت و می آمد؛ به همه جا سر می کشيد؛ نفس زنان به هم کس فرمان
می داد؛با تازه واردها تعارف می کرد؛بچه ها را می ترساند که شيطنت نکنند؛دعا و
نفرين می کرد؛به پاتيل سمنو سر می کشيد:
«رقيه!...آهای رقيه!چايی واسه گلين خانم بردی؟»
«چشم الان می برم.»
«آهای عباس ذليل شده !اگر دستم بهت برسه ، دم خورشيد کبابت می کنم.»
«مگه چی کار کرده ام ؟ خدايا!فيش!»
«خانم جون خيلی خوش اومديد.اجرتون با فاطمه زهرا.عروستون حالش چه
طوره؟»
«پای شما رو می بوسه خانم .ايشالاه عروسی دختر خودتون.خدانذرتون رو
قبول کنه.»
«عمقزی به نظرم ديگه وقتش شده که آتيش زير پاتيلو بکشيم ؛ ها؟»
«نه ، ننه.هنوز يه نيم ساعتی کار داره.»
«وای خواهر ، چرا اين قدر دير اومدی؟مجلس ختم که نبود خواهر!»
و به صدای مريم خانم که با خواهرش خوش و بش می کرد ، بچه ها فرياد-
کنان ريختند که :
«آی خاله نباتی.خاله نباتی.»
و با دست های دراز از سرو کله هم بالا رفتند.خاله بچه نداشت و تمام
بچه های خانواده می دانستند که جواب سلامشان نبات است.خاله از زير چادر،
کيف پارچه اش را درآورد ؛ زيپ آن را کشيد و يکی يکی دانه آب نبات توی دست
بچه ها گذاشت .اما بچه ها يکی دو تا نبودند.مريم خانم پنج تا بچه بيش تر نداشت؛
فاطمه و رقيه و عباس و منير و منصور.اما آن روز خدا عالم است دست چند تا
بچه برای آب نبات دراز شد.دو سير و نيم آب نباتی که خاله سر راه خريده بود،
در يک چشم به هم زدن تمام شد و هنوز فرياد بچه ها بلند بود که :
«خاله نباتی ، خاله نباتی .»
وقتی همه آب نبات ها تمام شد و خاله همه گوشه های کيف را هم گشت ، يک پنج قرانی
درآورد و عباس را که پسری هشت ساله بود ، کناری کشيد .پول را توی مشتش
گذاشت و در گوشش گفت :
«بدو باريکلا!يک قرونش مال خودت.چارزارشم آب نبات بخر، بده بچه ها!...
اما حلال حروم نکنی ها؟»
هنوز جمله آخر تمام نشده بود که عباس رو به درحياط ، پا به دو گذاشت و بچه ها
همه به دنبالش.
«الحمدالله،خواهر!کاش زودتر اومده بودی.از دستشون ذله شديم.»
با اين که بچه ها رفتند ، چيزی از سروصدای خانه کاسته نشد.زن ها با گيس های
تنگ بافته و آستين ها ی بالا زده چاک يخه هايی که از بس برای شير دادن بچه ها
پايين کشيده بودند شل شده بودند شل و ول مانده بود، عجله می کردند ؛ احياط می کردند.
به هم کمک می کردند ؛ و برای راه انداختن بساط سمنو شور و هيجانی داشتند.
همه تند و تند می رفتند و می آمدند ؛ به هم تنه می زدند ؛ سلام می کردند ؛ شوخی
می کردند ؛ متلک می گفتند ، يا راجع به عروس ها و هووها و مادرشوهرهای همديگر
نيش و کنايه رد و بدل می کردند :
«وای عمقزی پسرت رو ديدم .حيوونی چه لاغر شده بود!این عروس حشريت
بگو کمتر بچزونتش.»
«وا!چه حرف ها!قباحت داره دختر.هنوز دهنت بوی شير ميده.»
«اوا صغرا خانم !خاک بر سرم !ديدی نزديک بود اين زهرای جونم مرگ شده
هووی تورم خبر کنه.اگر اين مادر فولاد زره خبردار می شد، همه هوردود می -
کشيديم و مثل اين دودها می رفتيم هوا.»
«ای بابا !اونم يک بنده خدا است .رزق مارو که نمی خورده.»
«پس رزق کی رو می خوره؟اگه اين عفريته پای شوهرت ننشسته بود که حال و
روزگار تو همچين نبود.»
جمله آخر را مريم خانم گفت که تازه چادر خواهرش را گرفته بود.از آن طرف
می گذشت و می خواست به صندوق خانه ببرد.دم در صندوق خانه ، رو به خواهرش
که پا به پای او می آمد، آهسته افزود:
«می بينی خواهر ؟کرم از خود درخته.همين خاله خانباجی های بی شعور و پپه هستند
که شوهر الدنگ من ميره با پنشش تا بچه سرم هوو ميآره .»
«راستی آبجی خانم !چه خبر تازه از آن ورها؟هنوز هووت نزاييده ؟»
«ايشالا که ترکمون بزنه .ميگن سه روزه داره درد می بره.سرتخته مرده شور خونه!
حاجی قرمساق منم لابد الان بالای سرش نشسته ، عرق پيشونيش رو پاک می کنه.
بی غيرت فرصت رو غنيمت دونسته.»
«نکنه واسه همين بوده که امسال گندم بيشتری سبز کردی.»
«اوا خواهر!چه حرف ها؟تو ديگه چرا سرکوفت می زنی؟»
و از صندوق خانه درآمدند و به طرف مطبخ راه افتادند که آن طرف حياط بود.
«بريم سری به اجاق بزنيم خواهر!يک من گندم امسال ، کيله رو از دستم دربرده.
تو هم نيگاهی بکن!هر چی باشه کدبانوتر از منی.»
و دم در مطبخ که رسيدند ، مريم خانم برگشت و رو به تمام زن هايی کرد که ظرف
می شستند ، يا بچه کوچولوهاشان را سرپا می گرفتند، يا شلوارهای خيس شده بچه ها
را لبه ايوان پهن می کردند، يا سرهاشان را توی يخه هم کرده بودند و چيزی می گفتند
و کرکر می خنديدند.و گفت :
«آهای!قلچماق ها و دخترهاش بيآند.حالا وقتشه که حاجت بخواهين.»
و خنده کنان به خواهرش گفت :
«حالا ديگه به هم زدنش زور می بره.ديگه کار خورده و خوابيده ها است.»
و از پله ها پايين رفتند و دنبال آن دو هفت هشت تا از دختهای پا به بخت و زن های
قد و قامت دار.
مريم خانم امسال به نذر پنج تن ، يک من گندم بيش تر از سال های پيش سبز کرده بود.
بادام و پسته و فندق را هم که خواهرش نذر داشت.پاتيل را هم از شيرفروش سرگذر
کرايه می کردند و وقتی دم می کشيد ، از سربار برمی داشتند .واين همه ظرف هم لازم
نبود.اما امسال از همان اول کار، عزا گرفته بودند.فرستاده بودند پاتيل مسجد بزرگ را
آورده بودند و به متولی مسجد -که آن را روی سرش هن هن کنان و صلوات گويان از
در چهار اطاق تو آورده بود-دوتومان انعام داده بودند و چون ديده بودند که اجاق برايش
کوچک است ، فرستاده بودند از توی زيرزمين ده پانزده تا آجر نظامی کهنه آورده بودند که
خدا عالم است چند سال پيش ، از آجر فرش حياط زياد مانده بود و وسط مطبخ
اجاق موقتی درست کرده بودند و پاتيل را بار گذاشته بودند.وقتی هم که پاتيل را آب گيری
می کردند ، تابيست و چهار سطل شمرده بودند ، ولی از بس بچه ها شلوغ کرده بودند
و خاله خانباجی ها صلوات فرستاده بودند ، ديگر حساب از دستشان در رفته بود.
بعد هم فرش يکی از اتاق ها را جمع کرده بودند و هرچه ظرف داشتند ، دسته دسته
دور اتاق و توی اطاقچه ها چيده بودند .هرچه کاسه و بشقاب مس بود ، هرچه
چينی و بدل چينی بود و هرچه سينی و مجمعه داشتند، همه را آورده بودند.ته
صندوق ها را هم گشته بودند و چينی مرغی های قديمی را هم بيرون آورده
بودند که در سراسر عمر خانواده ، فقط موقع تحويل حمل و سربساط هفت سين
آفتابی می شود، و يا در عروسی و خدای نکرده عزايی.
فاطمه ، دختر پا به بخت مريم خانم ، يک طرف اتاق خانه را تخت چوبی
گذاشته بود و ظرف های قيمتی را روی آن چيده بود و ظرف های ديگر را
به ترتيب کوچکی و بزرگی آن ها دسته دسته کرده بود و همه را شمرده بود
و دو ساعت پيش ناهار که خورده بودند ، به مادرش خبر داده بود که جمعا
هشتاد وشش تا کاسه و باديه و جام و قدح و خورش خوری و ماست خوری
و سينی و لگن جمع شده.و مادرش که با عمقزی مشورت کرده بود ، به اين
نتيجه رسيده بود که ظرف باز هم کم است و ناچار در و همسايه ها را صدا کرده
بود و خواسته بود هرکدامشان هر چه ظرف زيادی دارند بياورند و اين سفارش
را هم کرده بود که :
«اما قربون شکلتون ، دلم می خواد فقط مس و تس بيآريد ها...اگه چينی
باشه ، نبادا خدای نکرده يکيش عيب کنه و روسياهی به من بمونه.»
و حالا زن های همسايه -که چادرشان را دور کمرشان پيچيده و گره
زده بودند -پشت سر هم از راه می رسيدند و دسته دسته ظرف های مس
خودشان را می آوردند و به فاطمه خانم می سپردند.و فاطمه ظرف های
هر کدام را می شمرد و تحويل می گرفت و با کوره سوادی که داشت،
سنجاق زلفش را در می آورد و بانوک آن روی گچ ديوار می نوشت:
«گلين خانم ، يک دست کاسه لعابی-همدم سادات، دوتالگنچه روحی-
آبجی بتول ، سه تا باديه مس...»
دو نفر هم پارچ آورده بودند و ي: نفر هم سطل .و فاطمه پيش خود
فکر کرده بود :
«چه پرمدعا!»
و ظرف ها را که تحويل می گرفت ، می گفت :
«خودتون هم نشونش بکنين که موقع بردن ، گم و گور نشه!»
«واه!چه حرفها ؟فاطمه خانم جون خودت که ماشاالله سواد داری و
صورت ور می داری.»
« نه آخه محض احتياط ميگم.کار از محکم کاری عيب نمی کنه.»
و همسايه ها که هر کدام توی کوچه يا دالان خانه کاسه و باديه خودشان را
شمرده بودند و حتی با نوک کاردی يآ چيزی زير کعبش را خطی يا دايره ای
کشيده بودند و نشان کرده بودند ، خودشان را بی اعتنا نشان می دادند و پشت
چشم نازک می کردند و می رفتند. زن ميراب محل هم يکی از همين همسايه ها
بود که کاسه و باديه می آوردند . بچه به بغل آمد و از زير چادرش يک
جام مس را با سرو صدا روی تخت گذاشت و گفت :
«روم سياه فاطمه خانم !تو خونه گدا گشنه ها که ظرف پيدا نميشه.»
فاطمه که سرش به حساب گرم بود و داشت ظرف های همسايه ها را
روی گچ ديوار جمع می زد، برگشت و چشمش به جام مس که افتاد
برق زد و بعد نگاهی به صورت زن ميراب انداخت و گفت :
«اختيار دارين خانم جون ، واسه خود نمايی که نيست.اجرتون با حضرت
زهرا.»
و روی ديوار علامتی گذاشت و زن ميراب که رفت ، جام را برداشت
و روی نوک پنج انگشت دست چپش گذاشت و با دست راست تلنگری به
آن زد و طنين زنگ آن را به دقت شنيد.بعد آن را به گوش خود نزديک
کرد و اين بار با سنجاق زلفش ضربه ای ديگر به آن زد و صدای کش دار
و زيل آن را گوش کرد و يک مرتبه تمام خاطراتی که با اين صدا و اين جام
همراه بود ، در مغزش بيدار شد.به يادش آ»د که چند بار با همين جام زمين
خورده بود و چه قدر به آن تلنگر زده بود و هر بار که با آن آب می خورد ،
از برخورد دندان هايش با جام لذت برده بود و اوايل بلوغ که نمی گذاشتند
زياد توی آينه نگاه کند ، چه قدر در آب همين جام مسی صورتش را برانداز
کرده بود و دست به زلف هايش فرو کرده بود و عاقبت به يادش آ»ده که چهار
سال پيش ، در يکی از همطن روزهای سمنو پزان ، جام گم شد و هر چه گشتند ،
گيرش نيآوردند که نيآوردند . يک بار ديگر هم آن را به صدا درآورد و اين بار
بايک کاسه مس ديگر به آن ضربه ای زد و صدا چنان خوش آهنگ و طنين دار و
بلند بود که خواهرش رقيه از پای سماور بلند شد و به هوای صدا به دو آمد و
چشمش که به جام افتاد ، پريد آن را گرفت و گفت :
«الهی شکر خواهر!ديدی گفتم آخرش پيدا ميشه؟!من يه شمع نذر کرده بودم.»
«هيس !صداشو درنيار.بدو در گوش مادر بگو بيآد اين جا.»
دو دقيقه بعد ، مادر نفس زنان ، با چشم های پف کرده و صورت گل انداخته ،
خودش را رساند و چشمش که به جام افتاد ، گفت :
« آره .خودشه.تيکه تيکه اسباب جهازم يادمه ، ذليل شين الهی !کدوم
پدر سوخته آوردش؟»
«يواش مادر !زن ميراب محل آوردش .يعنی کار خودشه؟»
مادر پشت دستش را که پای اجاق سوخته بود ، به آب دهان تر کرد و گفت :
«پس چی؟از اين پدرسوخته ها هر چه بگی برميآد.گوسفند قربونی رو تا
چاشت نمی رسونند.»
«حالا چرا گناه مردمو می شوری مادر؟»
«چی ميگی دختر؟يعنی شوهر ديوثش تو راه آب گيرش آورده؟خونه خرس و
باديه مس؟فعلا صداشو در نيآر.يادتم باشه تو يه ظرف ديگه براش سمنو
بکشيم.بابای قرمساقت که آمد ، ميگم با خود ميراب قضيه رو حل کنه.کارت
هم تموم شد ، در و قفل کن که مال مردم حيف و ميل نشه.خودتم بيا دو سه تا
دسته بزن شايد بختت واز شه.»
«ای مادر!اين حرف ها کدومه؟مگه خودت با اين همه نذر و نياز تونستی جلوی
بابام رو بگيری؟»
مادر باز پشت دستش را بازبان تر کرد و اخمش را توی هم کشيد و گفت :
«خوبه .خوبه .تو ديگه سوزن به تخم چشم من نزن!خودم می دونم و دختر
پيغمبر.تا حاجتم رو نگيرم، دست از دامنش ور نمی دارم.پاشو بيا که ديگه
هم زدنش از پير پاتال ها برنميآد.»
و هنوز در اتاق ظرف خانه را نبسته بودند که باز حياط پر شد از جنجال بچه ها
که بکوب بکوب و فرياد زنان ريختند تو و دوتای از آن ها که آخر همه بودند
گريه کنان رفتند سراغ خاله خانم آب نباتی که :
«اين عباس به اونای ديگه دو تا آب نبات داد، به ما يکی.اوهوو اوهوو...»
خاله تازه داشت بچه ها را آرام می کرد و در پی نقشه ای بود که همه شان را دنبال
نخود سياه ديگری بفرستند ، که يک مرتبه شلپ صدايی بلند شد و يکی از زن ها
فرياد کشيد.بچه اش توی حوض افتاده بود. دور حوض می دويد و سوز و بريز
می کرد.چه بکنند؟چه نکنند؟حوض گود بود و کسی آب بازی نمی دانست و
مردها را هم که دست به سرکرده بودند .ناچار فاطمه خانم ، همان طور با
لباس پريد توی حوض و بچه را درآورد که تا نيم ساعت از دهان و دماغش
آب می آمد و مثل ماست سفيد شده بود و برای مادرش نبات آب سرد درست
کردند و شانه هايش را ماليدند.و فاطمه که از درحوض آمده بود ، پيراهن
به تنش چسبيده بود و موهايش صاف شده بود و تمام خطوط بدنش نمايان
شده بود و برجستگی سينه اش می لرزيد.هوله آوردند و چادر نماز دورش
گرفتند که لباسش را کند و خشکش کردند و سرخشک کن قرمز به سرش
بستند و به عجله بردندش توی مطبخ.
ديگر چيزی به دم کردن پاتيل نمانده بود .مرتب سه نفری پای آن کشيک
می دادند و با يک بيلچه دسته دار و بلند ، سمنو را به هم می زدند که ته
نگيرد و نسوزد .اولی که خسته می شد ، دومی، و بعد از او سومی.
توی مطبخ همه چشم هايشان قرمز شده بود و پف کرده بود و آبی که از
چشم هايشان راه می افتاد و صورتشان را می سوزاند ، با دامن پيراهن
پاکش می کردند و گرمای اجاق را تا وسط لنگ و پاچه هاشان حس می کردند.
در بزرگ مسی پاتيل را حاضر کرده بودند و رويش خاکستر ريخته بودند و
منتظر بودند که فاطمه خانم آخرين دسته ها را بزند و گرمش بشود و عرق بکند
تا در پاتيل را بگذارند و آتش زير آن را بکشند و روی درش بريزند ،...
که اي داد بی داد !يک مرتبه مريم خانم به صرافت افتاد که هنوز کسی را دنبال
آشيخ عبدالله نفرستاده اند .فريادش از همان توی مطبخ بلند شد که :
«آهای عباس ذليل شده!جای اين همه عذاب دادن ، بدو آشيخ عبدالله رو خبر کن
بياد .خونه ش رو بلدی؟»
و خاله خانم آب نباتی يک پنج قرانی ديگر از کيفش و از مطبخ رفت بيرون که کف
دست عباس بگذارد و روانه اش کند.و حالا ديگر عرق از سرو روی فاطمه ، دختر
پا به بخت مريم خانم ، راه افتاده بود و موقع دم کردن پاتيل رسيده بود.پاتيل را
دم کردند و سرو روی دختر را خشک کردند و بعد دور تا دور مطبخ را جارويی
زدند و خاکسترها و ذغال های نيم سوز را زير اجاق کردند و چند تا کناره گليم
آوردند و چهارطرف مطبخ را فرش کردند و دخترهای بی شوهر را بيرون
فرستادند و يک صندلی برای روضه خوان گذاشتند و پير و پاتال ها و شوهردارها
چادر سر کرده و مرتب آمدند و دورتادور مطبخ به انتظار حديث کسای آشيخ
عبدالله نشستند.
با اين که آتش زير پاتيل را کشيده بودند و دود و دمه تمام شده بود ، همه عرق
می ريختند و خودشان را با دستمال يا بادبزن باد می زدند و سکينه -کلفت خانه-
ترق و توروق از پله ها بالا می رفت و پايين می آمد و چای و قليان می آورد و
بادبزن به دست زن ها می داد. بيست و چند نفری بودند .يک قليان زير لب
عمقزی گل بته بود که ميان مريم خانم و خواهرش پای پله مطبخ نشسته بود و
دسته های چارقد ململش روی زانوهايش افتاده بود و يکی ديگر زير لب بی بی زبيده ؛
که مادر شوهر خاله خانم آب نباتی بود و کور بود و چشم های ماتش را به يک نقطه
دوخته بود.عمقزی گل بته همان طور که دود قليان را درمی آورد؛ با خاله آب نباتی
حرف می زد:
«دختر جون!صدبار بهت گفتم اين دکتر مکترها رو ول کن!بيا پهلوی خودم تا
سرچله آبستنت کنم!»
«عمقزی !من که جری ندارم . گفتی چله بری کن ،کردم.گفتی تو مرده شور خونه
از روی مرده بپر که پريدم و نصف گوشت تنم آب شد.خدا نصيب نکنه.هنوز يادش
که می افتم تنم می لرزه.گفتی دوا به خورد شوهرت بده که دادم.خيال می کنی روزی چهل
تا نطفه تخم مرغ فراهم کردن،کار آسونی بود؟اونم يک هفته تموم؟بقال چقال که هيچی ،
ديگه همه مشتری های چلوکبابی زير بازارچه هم منو شناخته بودن.می بينی که از هيچی
کوتاهی نکرده ام.اما چی کار کنم که قسمتم نيست.بايس بچه های طاق و جفت مردمو ببينم
و آه بکشم.شوهرم هم که دست وردار نيست و تازه به کله اش زده که دوا و درمون
پيش اين دکترا فايده نداره .می خواد ورم داره ببره فرنگستون.»
«واه!واه!سربرهنه تو ديار کفرستون !همينت مونده که تن و بدنت رو بدی به دست اين
کافرهای خدانشناس؟تازه مگه خيال می کنی چه غلطی می کنن؟فوت و فن کار همشون
پيش خودمه.نطفه سگ و گربه رو می گيرن می کنن تو شکم زن های مردم.»
«حالا که جرفه عمقزی . نه اون پولش رو داره ، نه من از خونه بابام آوردم.
خرج داره؛بی خودی که نيست.»
عمقزی ذغال های نيمه گرفته سرقليان را با دستش زيرورو کرد و رو به مريم خانم
گفت :
«خوب مادر ، تو چيکار کردی؟»
«هيچی .همين جوری چشم به راهم.دلم مثل سير و سرکه می جوشه.
با اين تو حوض افتادن فاطمه هم که نصف العمر شده ام .حتما دخترکم رو
چشم زده اند.از اين عفريته هم هيچ خبری نشد.»
«اگه هرچی گفتم کردی ، خيالت تخت باشه .آخرش به کی دادی برد.»
مريم خانم نگاهی به اطراف افکند و همه را پاييد که دو به دو و سه به سه گپ
می زدند و چای می خوردند؛ آهسته درگوش عمقزی گفت :
«تو اين زمونه به کی ميشه اطمينون کرد؟اين دختره سليطه هم که زير بار نرفت.
پتياره !آخرش خودم بردم.به هوای اين که سمنوپزون نزديکه و رفع کدورت
کرده باشم ، رفتم خونش که مثلا واسه امروز دعوتش کنم .می دونستم که همين
روزها پابه ماهه.ده -يا دوازده روز-درست يادم نيست . من که هوش و حواس
ندارم.سر وروی همديگه رو بوسيديم و مثلا آشتی هم کرديم.به حق فاطمه زهرا
درست مثل اينکه لب افعی رو می بوسيدم.فاطمه هم باهام بود.يک خرده که
نشستيم، به هوای دست به آب رسوندن ، اومديم بيرون.آب انبارشون يه
پنجره تو حياط داره که جلوش نرده آهنی گذاشتن .همچی که از جلوش رد
می شدم ، انداختمش تو آب انبار .اما نمی دونی عمقزی!نمی دونی چه
حالی شده بودم.آن قدر تو خلا معطل کردم که فاطمه آمد دنبالم. خيال
کرده بود باز قلبم گرفته .رنگ به صورتم نمانده بود.اين قلب پدر سگ
صاحاب داشت از کار می افتاد.پدر سوخته لگوری خيلی هم به حالم
دل سوزوند.و با اون خيکش پا شد برام گل گاب زبون درست کرد.
هيشکی هم بو نبرد.اما نمی دونم چرا دلم همين جور شور می زنه.
می دونی که شوهر قرمساقم ، صبح تا حالا رفته اون جا.نه خبری .
نه اثری .دلم داره از حلقم بيرون مياد.»
«آخه ديگه چرا ؟بيا دو تا پک قليون بکش حالت جا می آد.»
«واه ،واه ، با اين قلبی که من دارم؟پس می افتم عمقزی!»
«هان؟چيه ننه جون؟»
«اگه يه چيزی ازت بپرسم بدت نميآد؟»
«چرا بدم بياد ننه جون؟»
«راستشو بگو ببينم عمقزی ، توش چی چی ها ريخته بودی؟»
عمقزی لب از نی قليان برداشت و چشمش را به چشم مريم خانم
دوخت و پرسيد :
«چه طور مگه ؟آخه ننه اگه قرار باشه من بگم که احترام طلسم ميره .»
«می دونی چيه عمقزی؟آخه سه روز بعدش همه ماهی های آب
انبارشون مردند.»
«خوب فدای سرت ننه .قضا و بلا بوده.به جون ماهی ها خورده .
کاش به جون هووت خورده بود .اگه بچه دار بشه و تورو پيش
شوهرت سکه يه پول بکنه ، بهتره يا ماهی های آب انبارشون بميره ؟»
«آخه عمقزی بديش اينه که فرداش آب انبار رو خالی کردن.يعنی
نکنه بو برده باشن؟»
«نه ، ننه .اون طلسم يه روزه آب شده.خيالت تخت باشه.الهی
به حق پنش تن که نوميد برنگردی!»
و سرش را رو به طاق کرد و زير لب زمزمه ای را با دود قليان بيرون
فرستاد.و هنوز دوباره قليان را به صدا درنياورده بود که صدای بی بی
زبيده از آن طرف مطبخ بلند شد که به يک نقطه مات زده ، می پرسيد:
«مريم خانم !واسه دختر دم بختت فکری کردی؟»
«چه فکری دارم بکنم بی بی ؟منتظر بختش نشسته .مگه ما چکه
کرديم؟انقدر تو خونه بابا نشستيم ، تا يک قرمساقی آمد دستمون رو گرفت
و ورداشت و برد.باز رحمت به شير ماکه گذاشتيم دخترمون سه تا کلاس
هم درس بخونه. ننه بابای ما که از اين هم در حقمون کوتاهی کردند.
خدا رفتگان همه رو به صاحب اين دستگاه ببخشه.»
«ای ننه .دعا کن پيشونيش بلند باشه .درس خونده هاشم اين روزها
بی شوهر می مونن.غرضم اينه که اگه يه جوون سر به زير و پا به راه
پيدا بشه ، مبادا به اين بهونه های تازه دراومده پشت پا به بخت دخترت
بزنی!»
مريم خانم خودش را به عمقزی نزديک کرد و به طوری که خواهرش هم
بشنود ، گفت :
«دومادی که اين کورمفينه واسه دخترم پيدا کنه ، لايق گيس خودشه .
مگه چه گلی به سر خواهرم زده که ...»
خاله خانم آب نباتی تبسمی کرد و برای اين که موضوع را برگردانده
باشد ، رو به مادر شوهر خود گفت :
«خانم بزرگ !ديدين گفتم يک من بادوم و فندق کمه ؟به زور اگه به هر
کاسه ای يک دونه برسد.»
«ننه اسراف حرومه.فندوق و بادوم سمنو ، شيکم سير کن که نيست.
خدا نذرت رو قبول کنه.يه هل پوک هم که باشه اجرش رو داره...»
حرف بی بی زبيده تمام نشده بود که سکينه تق تق کنان از پله ها آمد
پايين و در گوش مريم خانم چيزی گفت و تا مريم خانم آمد به خودش بجنبد
يک زن باريک و دراز ، با موهای جو گندمی -که چادر نمازش را دور کمرش
گره زده بود و لگن بزرگ سرپوشيده ای روی سر داشت-پايش را از
آخرين پله مطبخ گذاشت پايين و سلام بلندی کرد و همان جا جلوی
مريم خانم ، که قلبش مثل دنگک رزازها می کوبيد ، نشست و لگن را
از روی سرش برداشت و گذاشت زمين.بعد نفس تازه کرد و بی اين که
چادرش را از کمرش باز کند يا سرلگن را بردارد ، گفت :
«خانم سلام رسونند و فرمودند الهی شکر که نذرتون قبول شد.»
مريم خانم چنان دست و پای خودش را گم کرده بود که ندانست چه
جواب بدهد.عمقزی قليانش را از زير لب برداشت و درحالی که يک
چشمش به لگن بود و چشم ديگرش به زن باريک و دراز ، مردد ماند.
همه زن هايی که به انتظار حديث کسای آشيخ عبدالله ، دور تادور مطبخ
نشسته بودند ، می دانستند که زن باريک و دراز ، کلفت هووی مريم خانم
است و بيش ترشان هم می دانستند که همين روزها هووی مريم خانم قرار
است فارغ بشود ؛ اما ديگر چيزی نمی دانستند.ناچار به هم نگاه می کردند
و پچ پج راه افتاده بود و بی بی زبيده که چيزی نمی ديد ، تند تند پک به
قليان می زد و گوش هايش را تيز کرده بود و با آرنجش مرتب به بغل
دستی اش ، خاله زهرا ، می زد و می پرسيد :
«يه هو چی شد ننه ؟هان؟»
خاله زهرا که خيال کرده بود لگن به اين بزرگی را برای سمنو آورده اند ،
هر هر خنديد و آهسته در گوش بی بی زبيده -همان طور قليان می کشيد
و بی تابی می کرد-گفت :
«خدا رحم کنه به اين اشتها!لگن به اين گندگی!»
مريم خانم همين طور خشکش زده بود و قلبش می کوبيد و جرات نداشت
حتی دستش را دراز کند و سرپوش لگن را بردارد.عاقبت عمقزی گل بته
تکانی خورد و قليانش را که مدتی بود ساکت مانده بود ، کنار زد و درحالی که
می گفت :
«ننه !مريم خانم !چرا ماتت برده؟»
دست کرد و سرپوش لگن را برداشت ، که يک مرتبه مريم خانم جيغی کشيد
و پس افتاد.مطبخ دوباره شلوغ شد.دخترهای مريم خانم خودشان را
با عجله رساندند و به کمک خاله نباتی ، مادرشان را کشان کشان بيرون
بردند. زن هايی که آن طرف مطبخ و در پناه پاتيل نشسته بودند و چيزی
نديده بودند ، هجوم آورده بودند و سرک می کشيدند و چيزی نمانده بود که
پاتيل از سر بار برگردد.اما عمقزی گل بته، به چابکی در لگن را گذاشته
بود و فکرهايش را هم کرده بود و می دانست چه بايد بکند.فريادی
کشيد و سکينه را صدا زد .همه ساکت شدند و آن هايی که هجوم آورده
بودند ، سرجاهايشان نشستند و قتی که سکينه از پلکان مطبخ پايين آمد ،
عمقزی به او گفت :
«همين الانه ، چادرتو ميندازی سرت !اين لگنو ورمی داری می بری خونه
صاحبش!از قول ما سلام می رسونی و ميگی آدم تخم مول خودش رو
نميذاره تو طبق ، دور شهر بگردونه !فهيمدی؟»
«بله.»
سکينه اين را گفت و لگن را روی سرش گذاشت و هنوز از پلکان مطبخ بالا
نرفته بود که آشيخ عبدالله ياالله گويان و عصازنان از پلکان سرازير شد و
زن ها به عجله چادرهاشان را مرتب کردند و روهاشان را گرفتند.و وقتی
آشيخ عبدالله روی صندلی نشست شروع کرد به خواندن روضه حديث کسا
که «بابی انت و امی يا ابا عبدالله...»تازه نفس مريم خانم به جا آمده بود
و صدای ناله بريده بريده اش از آن طرف حياط تا پای پاتيل سمنو می آمد...»

2

خانم نزهت الدوله

خانم نزهت الدوله گرچه تا به حال سه تا شوهر کرده و شش بار زاييده و دوتا از
دخترهايش هم به خانه داماد فرستاده شده اند ، و حالا ديگر برای خودش مادربزرگ
شده است ، باز هم عقيده دارد که پيری و جوانی دست خود آدم است.وگرچه سر
و همسر و خويشان و دوستان می گويند که پنجاه سالی دارد ، ولی او هنوز دو دستی
به جوانی اش چسبيده و هنوز هم در جست و جوی شوهر «ايده آل»خود به اين در
و آن در می زند.
هفته ای يک بار به آرايشگاه می رود و چين چروک های پيشانی و کنار دهان و زير-
چشمهايش را ماساژ می دهد.موهايش را مثل دخترهای تازه عروس می آرايد ؛يعنی
با سنجاق و گيره بالا می زند.پيراهن های «اورگاندی» و تافته می پوشد ، با
سينه های باز و دامن های «کلوش».و روزی يک جفت دستکش سفيد هم عوض
می کند.روزی سه ساعت از وقتش را پای آينه می گذراند.ده ساعت می خوابد
و باقی مانده را صرف ديد و بازديدهايش می کند ، و حالا ديگر همه دوستان و اقوام
می دانند که اگر به خانه شان می آيد و اگر در سو گ و سرورشان شرکت می کند
و اگر گل ها و هديه های گران -برای زايمان ها و ازدواج ها و خانه عوض -
کردن هاشان -می برد ، و اگر برای تازه عروس ها پا کشا می دهد ، همه برای اين
است که با آدم تازه ای -يعنی مرد تازه ای-آشنا شود ؛ چون ديگر هيچ يک از خويشان
و دوستان دور و نزديک باقی نمانده است که لااقل يکی دوبار برای خانم نزهت الدوله
وساطت نکرده باشد و سراغی از شوهر«ايده آل»به او نداده باشد.
خانم نزهت الدوله ، قد بلندی دارد و اين خودش کم چيزی نيست.دماغش گرچه
خيلی باريک است ولی ...ای...بفهمی نفهمی ميلی به سمت راست دارد.البته نه
خيال کنيد کج است .ابدا!اگر کج بود که فورا می رفت و با يک جراحی (پلاستيک)،
راستش می کرد.فقط يک کمی نمی شود گفت عيب ، بلکه همان يک کمی ميل به سمت
راست دارد.صدايش خيلی نازک است .وقتی حرف می زند،هرگز اخم نمی کند و
ابروها و کنار دهانش ، وقتی می خندد ، اصلا تکان نمی خورد.ماهی پانصد تومان خرج
توالت و ماساژ را که نمی شود با يک خنده گل و گشاد به هدر داد!باری ، موهايش را
هفته ای يک بار رنگ می کند.الحق بايد گفت که بناگوش وسيعی دارد و از آن بهتر
گوش های بسيار ظريف و کوچکی .اما حيف که ناچار است يکی از اين گوش های
ظريف را فدای پيچ و تاب موهای خود کند.(فر)موهايش ، از مسواکی که هر روز
به دندان هايش می کشد مرتب تر است و درست است که گردنش کمی -البته باز هم
بفهمی نفهمی-دراز است ، ولی با دستمالی که به گردن می بندد ، يا گردنبندهای پهنی
که دوسه دور ، دور گردن می پيچد ، چه کسی می تواند بفهمد؟
باری ، گرچه خانم نزهت الدوله کوچک ترين فرزند پدر و مادرش بوده است، ولی
زودتر از خواهرهای ديگر شوهر کرده بود ه و اين روزها خودش هم افتخارآميز
اعتراف می کند که سرو گوشش حسابی می جنبيده است.شوهر يکی از خواهرهايش
وزير است و شوهر آن ديگری ،چهارسال پيش ، در تيمارستان ، خودکشی کرد.
خانم نزهت الدوله هنوز بيست سالش نشده بود که شوهر کرد.شوهرش عضو
وزارت خارجه بود.از خانواده های معروف بود و گذشته از آن پول دار بود.
راستش را بخواهيد گرچه به هر صورت عشق و عاشقی آن دو را به هم رسانده
بود، اما هم خانواده عروس و هم خانواده داماد ، حساب های همديگر را خوب وارسی
کرده بودند ، و بی گدار به آب نزده بودند .برادر داماد ،معاون وزارت خارجه
بود و پدر خانم نزهت الدوله وزير داخله .اين بود که در و تخته خوب به هم
جور شد .باری،تا خانم نزهت الدوله آمد مزه عشق و عاشقی را بچشد که بچه دار
شدند و عر و بوق بچه ، جای بگو و بخندهای اول زندگی را گرفت و هنوز بچه شان
دوساله نشده بود که شوهرش والی مازندران شد.پدر خانم هنوز نمرده بود و وزير
داخله بود و برای جمع و جور کردن زمين های مازندران و يک کاسه کردن خرده
ملک های بی قواره آن جا،احتياج به آدم کارآمد و امينی مثل دامادش داشت.زن و
شوهر ، ناچار شش سال آزگار در مازندران ماندند.درست است که شوهر همه کاره
بود و از شير مرغ تا جان آدمی زاد در دسترس خانم نزهت الدوله بود ، اما ديگر
کار به جايی کشيده بود که وقتی ميرزا منصورخان-شوهر خانم نزهت الدوله-از
در تو می آمد،حوصله نداشت از فرق سر تا نوک پای خانم را ببوسد و در ولايت
غربت ، کار عشق و عاشقی اصلا ته کشيده بود و بچه ها ناچار جای همه چيز
را گرفتند و خانم که در خانه کار ديگری نداشت ، برای رفع کسالت هم شده ،
تا توانست بچه درست کرد.سه تا دختر ديگر و يک پسر .ميرزا منصور خان
کم کم در خانه هم رسمی شده بود و با زنش همان رفتاری را می کرد که با
رييس نظميه ايالتی.زنش را خانم صدا می کرد و به وسيله نوکر کلفت ها
احوالش را می پرسيد و اتاقش را جدا کرده بود و با اجازه وارد اتاق زنش
می شد و بدتر از همه اينکه ديگر نمی خواست زنش او را منصور تنها صدا کند.
می خواست در خانه هم مثل هر جای ديگر (حضرت والی)باشد.و اين
ديگر برای خانم نزهت الدوله تحمل ناپذير بود.برای او که اين همه احساساتی
و عاشق پيشه بود و عارش می آمد که از خانه پا بيرون بگذارد و با زن های
ولايتی و چلفته روسا رفت و آمد کند و اين همه تنها مانده بود و در ولايت غربت
اين همه احتياج به صميميت داشت و فقط دلش به بچه هايش خوش بود!بدتر از
همه اين که هر وقت پا از خانه بيرون می گذاشت ، هزاران شاکی ، با عريضه
های طاق و جفت ، سرراهش سبز می شدند و حوصله اش را سر می بردند
و برای او که اصلا کاری به اين کارها نداشت ، اين يکی ديگر خيلی تحمل -
ناپذير می نمود.ولی خانم نزهت الدوله باز هم صبر کرد.درست است که
پدرش را با کاغذهای خودش کاس کرده بود تا شايد حکم انتقال شوهرش را
بگيرد ، ولی پدرش رسما برايش نوشته بود که يک کاسه شدن املاک مازندران
خيلی مهم تر از زندگی خانوادگی اوست.خودش اين را فهميده بود.اين بود
که صبر می کرد و تازه داشت تهران و اجتماعات اشرافی و مشغوليت ها و
رفت و آمدهايش را فراموش می کرد که شوهرش به مرکز احضار شد.
بدتر از همه اينکه می گفتند مغضوب شده.گرچه او ککش هم نمی گزيد و
کاری به اين کارها نداشت و درخيال ديگری بود.پس از شش سال تنهايی و
غربت ، دوباره خودش را ميان سر و همسر می ديد و مجالس رسمی را ، با
وصف عصا قورت دادگی های شوهرش ، و چند تا قصه خنده داری که راجع
به مازندرانی ها شنيده بود ، گرم می کرد و از درددل هايی که با دخترخاله
ها و عروس و عمه ها می کرد، به يادش می آمد که شوهرش چقدر ناجور و
خشک است و چقدر از او و از شوهر ايده آلش دور است.به خصوص که
شوهر خواهرش هم تازه وزير شده بود و خانم نزهت الدوله نمی توانست
اين رجحان را نديده بگيرد و به شوهرش که در خانه نشسته بود و می گفتند
منتظر خدمت است ، سرکوفت نزند و همين طور با شوهرش کجدار و مريز
می کرد.تا يک شب توی رخت خواب-کارشان که تمام شد-رو به شوهرش
گفت :
«منصور!راضی شد؟»
و شوهر بی اين که خجالتی بکشد، نه گذاشت و نه برداشت و در جوابش گفت:
«آدم تو خلا هم که ميره ، راضی ميشه.»
و اين ديگر طاقت فرسا بود. و خانم نزهت الدوله همان شب تصميمش را گرفت.
و فردا صبح ، خانه و زندگی را ول کرد و پس از نه سال شوهرداری، يک سر
به خانه پدر آمد.درست است که پدرش هم دل خوشی از اين داماد مغضوب نداشت،
ولی هرچه اصرار کرد که بچه ها را بايد از اين شوهر گرفت ، به خرج خانم
نزهت الدوله نرفت که نرفت.بچه ها را دادند و طلاق خانم را با مهرش گرفتند.
خانم نزهت الدوله-شايد درآغاز کار که شوهر می کرد-هنوز نمی دانست که شوهر
ايده آلش چه خصوصياتی بايد داشته باشد.ولی حالا که از شوهر اولش طلاق گرفته
بود و آسوده شده بود ؛ می دانست که شوهر ايده آلش چه خصوصياتی نبايد داشته
باشد.شوهر ايده آل او بايد جوان باشد ؛ پولدار باشد ؛ خشک و رسمی نباشد ؛ وقيح
و پررو نباشد ؛ چاپار دولت نباشد ؛ و مهم تر از همه اين که از در که تو آمد ، از
فرق سر تا نوک پای زنش را ببوسد.و به اين طريق خيلی هم راضی بود و برای
اين که خودش را به ايده آل برساند ، سعی می کرد روز به روز جوان تر باشد.ماهی
يک کرست عوض می کرد ؛ پستان بندهای جورواجوری می بست که سفارشی ؛ در
کارخانه های سوييس ، به اندازه سينه خانم بودند و متخصص مو آرايشگر و همه جور
محصولات اليزابت آردن که به جای خود ،...هر روز و هر ساعت پای
تلفن بود و خبر می گرفت که آخرين تغييرات مد چه بوده و برای سر و صورت و
لب و ناخن ؛ چه رنگ های تازه ای را به جای رنگ های قديمی جايگزين کرده اند.
باری ، به همه شب نشينی ها می رفت ؛ مهامانی های خصوصی می داد ؛روزهای
تعطيل ، دوستانش را با ماشين های وزارتی پدرش به گردش می برد و با مهری
که از شوهر سابقش گرفته بود ؛ آن قدر پول داشت که در هر فصل بيست
و يک دست لباس بدوزد و هفته ای يک جفت کفش بخرد.و اصلا به عدد بيست
و يک عقيده پيدا کرده بود. اين هم خودش يکی از تجربيات نه سال شوهرداری
او بود.روز بيست و يکم ماه بود که شوهر کرده بود و در همچه روزی طلاق
گرفته بود و نيز در همچه روزی با شوهر دومش آشنا شد.
شوهر دوم خانم نزهت الدوله ، يک افسر رشيد و چشم آبی بود که نوارهای منگوله-
دار فرماندهی می بست و تازه از ماموريت جنوب برگشته بود و صورتی آفتاب -
سوخته داشت و سال ديگر سرگرد می شد.گرچه وضع خانوادگی مرتب و آبرومندی
نداشت اما خانم نزهت الدوله-از همان شب اول که او را در شب نشينی باشگاه
افسران ديده بود-تصميم خودش را گرفته بود.اقوام و خويشان ، با چنين ازدواجی
مخالف بودند.اماپدر-که آخرهای عمرش بود و می دانست که پس از مرگ يک
وزير ، دخترهايش در خانه خواهند پوسيد -مخفيانه بساط عقد را راه انداخت و قرار
شد عروس و داماد چند ماهی به اهواز بروند و سروصداها که خوابيد ، برگردند.
و در همين مدت بود که معلوم نشد چه کسی بو برد و به گوش پدر رساند و همه
اقوام به دست و پا افتادند و عاقبت کشف شد که شوهر ايده آل خانم نزهت الدوله
دو تا زن ديگر در همين تهران دارد.حسن کار در اين بود که صاحب عله
حاضر نبود و در غياب او حتی احتياج به اين نبود که وزير داخله رسما مداخله
کند و تلفنی به کسی بزند و همان خاله زنک های فاميل ، يک ماهه نشانی خانه آن دو
زن ديگر را پيدا کردند هيچ ، حتی دفترخانه هايی را که ازدواج در آنها ثبت شده
بود ، نشان کردند و عروس و داماد که بی خبر از همه جا از ماه عسل برگشتند ،
قضيه را آفتابی کردند .به نزهت الدوله در اين سه ماهه آن قدر خوش گذشته بود
که اصلا اين حرفها را باور نمی کرد ، تا عاقبت خودش را برداشتند و به يکی -
يکی خانه ها و دفترخانه ها بردند تا قانعش کردند.ولی تازه ، شوهر حاضر به
طلاق نبود . نظامی بود و يک دنده بود و رشادت هايی را که در جنوب به خرج
داده بود ، رنگ و وارنگ روی سينه اش کوبيده بود و خيال می کرد با همين نوارها و
منگوله ها می تواند با وزير داخله مملکت جواله برود .درست است که اين بار هم
بی سروصدا طلاق نزهت الدوله را گرفتند ، ولی نشان های رنگ و وارنگ کار
خودشان را کردند و مهر خانم نزهت الدله سوخت شد.خانم نزهت الدوله ، گرچه
از اين تجربه هم آزموده تر بيرون آمد ، اما ته دلش هنوز آرزوی آن افسر چشم آبی
خوش هيکل و منگوله بسته را داشت و از اين گذشته ، هنوز در جست و جوی شوهر
ايده آل خود بی اختيار بود ، نقل همه مجالسی که او حضور داشت ، خصوصياتی بود که
يک شوهر ايده آل بايد داشده باشد.و چون اين واقعه هم زودتر فراموش شد و خانم بزرگ ها
و مادرشوهرها ی فاميل ، اين بی بند وباری اخير را هم ا زياد بردند ، ...کم کم در همه
مجالس ، از او به عنوان يک زن تجربه ديده و سرد و گرم چشيده ياد می کردند و عروس ها
و دخترهای پابه بخت فاميل ، پيش از آنکه از مادر و خواهر خود چيزی بشنوند ، به
نصايح او گوش می دادند و با او-به عنوان صاحب نظر در امور زناشويی-مشورت
می کردند .راستش را هم بخواهيد، خانم نزهت الدوله برای بدست آوردند چنين عنوانی
جان می داد.او که از هم دندان شدن با زن های پير پاتال خانواده وحشت داشت و نمی
خواست خودش رادر رديف آن ها بشمارد-او که فرزندان خودش را مدت ها بود ترک
کرده بود و وارثی برای تجربيات شخصی خود نداشت -ناچار همه دختر هايی را که با
او مشورت می کردند ، درست مثل دخترها يا خواهرهای خودش حساب می کرد و از ته دل
برايشان می گفت که شوهر بايد با آدم صميمی باشد،وفادار باشد،چاپار دولت نباشد ،
وقيح نباشد خوش هيکل و پولدار باشد ، از خانواده محترم باشد و بهتر از همه اين که
چشم هايش آبی باشد.خانم نزهت الدوله ، البته به سواد و معلومات نمی توانست چندان
عقيده ای داشته باشد.
خودش پيش معلم سرخانه ، چيزهايی خوانده بود .شوهر خواهرش که وزير شده بود ،
چندان با سواد و معلومات نبود .شوهر اول خودش هم که آنقدر بد از آب درآمد ،
فارغ التحصيل مدرسه سن لويی بود و دوسالی هم فرنگستان مانده بود .
باری ،دو سه ماهی از طلاق دوم نگذشته بود که پدرش مرد.با شکوه و جلال تمام و
موزيک نظامی و ختم در مسجد سپهسالار .و خواهر برادرها تازه از تقسيم ارث و
ميراث فارغ شده بودند که شهوريور بيست پيش آمد .شوهر اول خانم نزهت الدوله
که مغضوب دوره سابق بود ، وزير خارجه شد و مجالس و شب نشينی ها پر شد
از آدم های تازه به دوران رسيده ای که نمی دانستند پالتو و کلاهشان را به دست
چه کسی بسپارند و اولين پيش خدمتی را که سر راهشان می ديدند ، خيال می کردند
سفير ينگه دنياست .خانم نزهت الدوله ، اول کاری که کرد اين بود که خانه ای
مجزا گرفت و ماشينی خريد و چهارشنبه ها را روز نشست قرارداد و خودش زمام
کارها را به دست گرفت .گرچه از روی اکراه و اجبار ، ولی دوسه بار پيش وزير
جديد خارجه فرستاد و به هوای ديدن بچه ها و نوه هايش مخفيانه به خانه شوهر
سابق دخترای شوهر کرده خودش رفت و آمد می کرد و تور می انداخت .
حيف که پدرش مرده بود ، وگرنه کار را دوسه روزه رو به راه می کرد .
اما اوضاع عوض شده بود و نه تنها پدر او مرده بود ، بلکه اصلا زبان ديگری
در مجالس به کار می رفت و آدم ها ناشناس بودند و از دوستان قديم خبری بنود .
خانم نزهت الدوله نمی داسنت چه شده .ولی همين قدر می ديد که کسی گوشش
به حرف های او در باب شوهر ايده آب بدهکار نيست . همه در فکر آزادی بودند ،
در فکر املاک واگذاری بودند ، در فکر مجلس بودند و در فکر جواز گندم و جو بودند
و بيش تر از همه در فکر حزب و روزنامه بودند و در همين گير ودار و درميان
همين آدم های تازه به دوران رسيده بود که خام نزهت الدوله در مجلس جشن
مشروطيت ، با سومين شوهر ايده آل خود آشنا شد.
شوهر تازه خانم نزهت الدوله ، يکی از روسای عشاير غرب بود که تازه از حبس و
تبعيد خلاص شده بود و سروسامانی يآفته بود و با عنوان آبرومند نمايندگی مجلس ،
به تهران آمده بود .مردی بود چهارشانه ، با سبيل های تابيده ، صدايی کلفت و گرچه
قدش کوتاه بود و کمی دهاتی به نظر می آمد و از نزاکت و اين حرف ها چندان
خبر نداشت ، اما جوان بود و نماينده مجلس بود و يک ايل پشت سرش صف کشيده
بود و ناچار پول دار بود.اين يکی درست شوهر ايده آل نزهت الدوله بود .
تابستان ها به ايل رفتن و سواری کردن و مثل مردها تفنگ به دوش انداختن و
چکه به پا کردن و زمستان ها در مجالس شبانه ، با نمايدنده های مجلس و شوهر
ايده آل آخری ، با شرايسط زمان و مکان که در گفت گوی همه کس به گوش
خانم می خورد ، مطابق بود . خانم نزهت الدوله که ديگر در باره امور زناشويی
تجربه های زيادی اندوخته بود ، اين بار مقدمات کار را حسابی فراهم کرد .
اغلب در خانه شوهر خواهرش که با وجود تغيير زمانه هنوز وزير مانده بود ف
قرار ملاقات می گذاشتند و گفقت و نيدها همه رسمی بود و حساب شده و هرچيز
به جای خود . تا اين که قرار شد رييس ايل ، يک روز با خواهرش که تازه از
ايل آمده بود بيآيند و بنشينند و درحضور وزير و زنش بله بری ها را بکنند و
سرانجامی به کارها بدهند .همين کار را هم کردند و وقتی گفت و گوها تمام شد
و ديگر لازم نبود که به خانم نزهت الدوله ، از حضور در مجلس ، شرمی دست
بدهد ،خانم هم تشريف آوردند و مجلس خودمانی شد.خواهر رييس ايل، زنی
بود بسيار زيبا، با چشمانی آبی و موهای بود . قد بلندی داشت و جوان هم بود
و تا خانم نزهت الدوله آمد از او به عنوان خواهر شوهر آينده حسادتی يا کينه ای
به دل بگيرد ، شيفته محبت های عجيب و غريب او شد که چايی اش را شيرين کرد ،
ميوه جلويش گرفت و راجع به فر موهايش که چه قدر قشنگ بود ، حرف زد و از
خياطی که پيراهن به آن زيبايی را برايش دوخته بود ، نشانی گرفت .و خلاصه خانم
نزهت الدوله ، از اين همه محبت ، مات و مبهوت ماند . اين قضيه در آخر بهار بود
و قرار شد تا آقای رييس ايل ، املاک ضبط شده اش را از دولت پس بگيرد و در تهران
کاملا مستقر شود ، ...خانم در يکی از نقاط شميران خانه ای اجاره کند که دنج
باشد و دور از گرما ، تابستان را سر کنند و برای پاييز به شهر برگردند که تا آن وقت
تکليف املاک آقا حتما معلوم شده و به هر صورت شوهر خواهر خانم نزهت الدوله
وزير بود و می توانست در مجلس به دوستی يک رييس ايل اميدوار باشد.گرچه
خواهر موبور و چشم آبی ، درباره صدهزار تومان مهر ، کمی سخت گيری نشان
می داد ، اما رييس ايل خيلی دست و دلباز بود.حتی قول داد که به زودی هفت نفر
زن و مرد از افراد ايل خود را برای کارهای خانه بخواهد و نگذارد خانم دست به سياه
و سفيد بزند . دست آخر روز عروسی را معيین کردند و شيرينی دهان همديگر
گذاشتند و به خوبی و خوشی از هم جدا شدند .
خانم نزهت الدوله -که سر از پا نمی شناخت -در عرض يک هفته ، خانه شهری اش را
اجاره داد و باغ بزرگی در شميران اجاره کرد و بهتهيه مقدمات عروسی با سومين شوهر
ايده آل خود پرداخت .به وسيله يکی از خواهرزاده هايش که برای تحصيل به فرنگ رفته
بود -يک دست لباس کامل عروسی وارد کرد که بست و يک متر دنباله داشت . و چهارصد
و بيست و يک نفر از اعيان و زورا و نمايندگان را از دو هفته پيش دعوت کرد و با دو تا
از مهمان خانه های بزرگ شهر ، برای پذيرايی آن شب ، قرار داد بست.وکاميونهای شرکت
کتيرا-که هم خانم نزهت الدوبله و هم شوهرخواهر شدرآن سهم داشتند - سه روز تمام ،
مرغ و گوشت و سبزی و ميوه و مشروب به شميران می بردند و خلاصه از هيچ خرجی
مضايقه نکردند .عاقبت شوهر ايده آلش را يافته بود .به سرو همسر می گفت :
« اگر آدم ارث پدرش را در راه به دست آوردن شوهر ايده آلش صرف نکند ، پس در چه راهی صرف کند ؟»
مجلس عروسی البته بسيار مجلل بود . يکی از شب های مهتابی اوايل تابستان بود
و هوا بسيار مساعد بود.از دو روز پيش ، تمام درخت های باغ را با تلمبه های
بزرگ شسته بودند و لای تمام شاخ و برگ های آن ها چراغ های رنگارنگ کشيده بودند .
فواره ها کار می کردند و دو دسته ارکستر آمده بودند و «پيست» رقص -که تازه
اززير دست نجار و بنا درآمده بود-گنجايش صد و پنجاه جفت رقاص که نه ،
رقصنده را دشت .شراب را از توی قدح های گلسرخی بزرگ ، با ملاقه های طلا کوب ،
توی ليوان ها ی تراش دار باريک و بلند می ريختند ؛ و به جای همه چيز ، بوقلمون
سرخ کرده روی ميز بود . و شيرين پلو و خاويار ، چيزهايی بود که اصلا کسی
نگاهشان هم نمی کرد.ميز شام را به صورت T چيده بودند که درازای آن بيست و يک متر
بود و عروس و داماد بالای ميز ، روی يک جفت صندلی خانم کار اصفهان ،
نشسته بودند .شام را با سرود شاهنشاهی افتتاح کردند و از طرف نخست وزير و رييس
مجلس و خانواده ها ی عروس و داماد نطق های غرای تبريک آميز رد و بدل
شد و همگی حضار ، بارها از طرف دولت و ملت ، به عروس و داماد و خاندان جليل آن ها تبريک
گفتند و جام های خود را به سلامتی آن ها نوشيدند . مجلس خيلی آبرومند برگزار شد.
نه کسی مستی را از حد گذراند و نه حتی يک ليوان شکست . ميز بزرگی
که طرف چپ در ورود باغ گذاشته بودهند ، انباشته شده بود از هدايای مهمانان
و دسته گل های بزرگ . درهمان شب ، دوستی های تازه به وجود آمد و کدورت های گذشته
را در بشقاب ها و جام های همديگر ريختند و خوردند و حتی استيضاحی که
بايد در واخر همان هقفته از دولت به عمل می آمد ، در همان مجلس مسکوت ماند .
فقط يک ناراحتی به جا ماند و آن اين که همان شب خانه را درد زد.
و صبح که اهل خانه بيدار شدند ، ديدند تمام هدايا ، به اضافه هرچه جواهر و طلا
و نقره و ترمه که روی ميز ها و سر بخاری های ديواری پخش بوده است -و دو جفت
قاليچه ابريشمی که زير صندلی عروس و داماد پهن کرده بودند -از دست رفته است .
مجلس شب پيش تا ساعت سه طول کشيده بود و طبيعی بود که در چنان شبی ، حتی
خدمتکاران هم -در اثر خالی کردند ته گيلاس ها -مست کرده باشند.و مسلما دزدها نمی-
توانسته اندچنين فرصتی را غنيمت نشمارند.با همه اين ها ، زندگی عروس و داماد از
فردا به خوبی و خوشی شروع شد.درست است که شوهر خواهر خانم نزهت الدوله مطلب
را حتی در کابينه مطرح کرد و با وجود دوستی های تازه برقرار شده شب عروسی ، نزديک
بود شوهر خانم نزهت الدوله ، به عنوان عدم ا منيت ، دولت را در مجلس استيضاح کند،...
ولی قضيه به اين خاتمه يافت که رييس شهربانی وقت را عوض کردند و رييس جديد ، به
تعداد کلانتری های شميران افزود و گشت شبانه گذاشت .آقا هم تمام خدمتکاران خانه را که
سرجهازی خانم بودند ، از آشپز تا باغبان اخراج کرد و به جای آن ها هفت نفر از افراد ايل
را که تلگرافی احضار کرده بودند ، گذاشت .اما خانم نزهت الدوله خم به ابرو نيآورد.
اين دزدی کلان را قضا و بلايی دانست که قرار بود به جان سعادت تازه آنها بزند.
و از اين گذشته ، داماد به قدری مهربان بود که جايی برای تاسف بر اموال دزد زده نمی ماند .
نمی گذاشت خانم حتی از جايش تکان بخورد.خودش خمير دندان روی
مسواک خانم می گذاشت . آب دوش و وان را خودش سرد و گرم می کرد.لقمه
برايش می گرفت . بند لباس زيرش را می بست . خلاصه اين که دو هفته از
مجلس مرخصی گرفته بود وو در خانه را به روی اغيار بسته بود و سير تا پياز کارهای
خانه را خودش می رسيد و راستی نمی گذاشت آب در دل خانم تکان بخورد.خانم
نزهت الدوله هم در اين مدت خانه ديگرش را فروخت و از نو جای اثاث دزد برده
را پر کرد. قالی ها و مبل ها و پرده ها ، هرکدام زينت يک موزه بودند.هر اتاقی
«راديوگرام» و يخچال و «کولر» جداگانه داشت و زن و شوهر هر چه خواستند ،
در نزديک ترين فاصله دسشتان بود.در اين نيمه ماه عسل ، آقا همه کاره بود.به کلفت
نوکرها سرکشی می کرد.و به باغبان ها و گل کاری های فصل به فصلشان می رسيد .
برق و تلفن و آب و اجاره خانه را مرتب کرده بود و حتی با کمک هايی که در يک
معامله آب خشک کن ، با بايگانی کل کشور ، به صاحب خانه کرده بود ، قبض سه ماه
اجاره را بی اينکه پولی بدهد ، گرفته بود .و سر سفره به خانم هديه کرده بود و
چون پانزده روز مرخصی اش داشت تمام می شد ، سر همان سفره پيشنهاد کرده بود که
چطور است از خواهرش دعوت کند که تابستان را به شميران بيايد و باهم باشند!و
خانم نزهت الدوله که راستش نمی دانست با اين تنهايی بعدی چه بکند و از طرفی مهربانی
های خواهر شوهر را فراموش نکرده بود ، رضايت داد و از فردای مرخصی آقا ،
همه کارهای خانه به عهده خواهر شوهر بود . و خانم نزهت الدوله واقعا يک
پارچه عروس خانم بود.صبح تا شام وقتش را جلوی آينه ، يا در حمام ،يا پای ميز غذا
می گذراند. آرايشگرها و ماساژورها را با ماشين خانم به خانه می آوردند که به دستور
آن ها روزی سه ساعت گوشت خام و گوجه فرنگی روی صورتش می گذاشت و اصلا
ازخانه بيرون نمی رفت و گوشش به صدای قشنگ خواهر شوهرش عادت کرده بود که
می رفت و می آمد و می گفت :
«به به !چه پوستی ! چه طراوتی !خوش به حال برادرم!»
و روزی صدبار،و هزار بار .و خانم نزهت الدوله راستی جوان شده بود !شوهر جوان ،
دست به تر و خشک نزدن ، گوجه فرنگی روی صورت ،...اصلا حظ می کرد.يک ماه
به اين طريق گذشت .درست است که آقا کمی لاغر شده بود ، اما به خانم نزهت الدوله هرگز
مثل اين يک ماه خوش نگذشته بود.از روز اول ماه دوم عروسی شان ، زن و شوهر شروع
کردند به پس دادن بازديدها .هر روز دوسه جا می رفتند ؛ ولی مگر به اين زودی ها تمام
می شد؟و بدتر از همه اين بود که خانم نزهت الدوله خسته می شد.روز دوم ياسوم ديد و
بازديدبود که عصر به خانه خواهر نزهت الدوله رفتند که شوهرش وزير بود و با اصرار
شب هم ماندند .يک وزير ، به هر صورت نمی توانست با يک نماينده مجلس و يا يک رييس
ايل کاری نداشته باشد و خواهرها هم انگار يک عمر همديگر را نديده بودند !چه حرف ها
داشتند که بزنند !تا دوی بعداز نيمه شب بيدار بودند و قرار و مدارها و درددل ها و نقشه-
ها ....و بعد هم خوابيدند و صبح هنوز خانم نزهت الدوله از رخت خواب بيرون نيآمده
بود که شوهرش را پای تلفن خواستند که بله باز ديشب خانه را دزد زده .خواهر آقا را
توی يک اتاق کرده اند و درش را بسته اند.سيم تلفن را بريده اند و دست و پای هر هفت
خدمتکار خانه را بسته اند.و توی انبارحبس کرده اند و هر چه در خانه بوده است ،
برده اند.از قالی های بزرگ و شمعدان ها و چلچراغ های سنگين گرفته تا مبل ها و
راديوگرام ها و يخچال ها .خلاصه اينکه خانه را لخت کرده اند.اين بار خانم نزهت الدوله
که جای خود داشت ، حتی شوهرش هم تاب نياورده بود و همان پای تلفن زانوهايش تاشده
بود و نشسته بود.تنها برگه ای که از دزدها به دست آمد ، اين بود که جای چرخ های
کاميون های متعدد روی شن باغ به جا مانده بود . فروا رييس شهربانی وقت ، در
مطبوعات مورد حمله قرار گرفت که در عرض دو ماه ، دو با ر خانه يک نماينده ملت
را به روی دزدها باز گذاشته و طرح يک استيضاح جديد داشت در مجلس به پانزده
امضا حد نصاب خود می رسيد که وزير داخله ، يک هفته بعداز شب دزدی ، با يک مانور
ماهرانه ، طی يک ماده واحده(!)تقاضای سلب مصونيت از داماد تازه يعنی رييس ايل
کرد!و آن هايی که سرشان توی حساب نبود ، گيج شده بودند و نمی دانستند سياست روس
است يا انگليس است يآ امريکا....!و اصلا اين همه جنجال از کجا آب می خورد.
حالا نگو همان فردای دزدی اخير ، دوتا از خدمتکارهای سابق خانم نزهت الدوله که
سرجهاز خانم بودند و رييس ايل بيرونشان کرده بود، سراغ خواهر خانم نزهت الدوله
آمده بودند وسوءظن خودشان را نسبت به رييس ايل و خواهرش بيان کرده بودند و تاعصر
تمام فاميل خانم نزهت الدوله به جنب و جوش افتاده بودند و از خاله خانباجی ها کمک گرفته
بودند و دو روز زاغ سياه خواهر شوهر موبور و چشم آبی را چوب زنده بودند تا دست آخر
در خيابان عين الدوله خانه اش را گير آورده بودند و روز بعد ، يکی از خواهر خوانده های
پير و رند خانواده ، به هوای اين که «ننه قربون شکلت دم غروبه ، الان نمازم قضا می شه.»
، خدمتکار خانه فريفته بود و تو رفته بود و دست به آب رسانده بود و وضو ساخته بود و کنار
حوض نمازی خوانده بود و از شيشه ها ، يکی يکی مبل ها و اثاث خانم نزهت الدوله را وارسی
کرده بود و بعد هم سر درد دل را با کلفت خانه باز کرده بود و از بدی زمانه و بی دينی مردم
به اين جا رسيده بود که اطمينان کلفت خانه را به دست بياورد و کشف کند که خانم صاحب خانه
يک خانم موبور چشم آبی بسيار مهربان و نجيب است که زن رييس يک ايل هم هست .و همان
شبانه،وزير داخله دستور داده بود که شهربانی دست به کار بشورد و به خانه جديد رييس ايل
بريزند و تمام اثاث خانم را نجات بدهند .و همه قضايا را صورت مجلس کنند و يک پرونده
حسابی بسازند !درست است که نشانه ای از جواهرها و نقره ها و ترمه های دزدی اول به
دست نيامده بود ، ولی رييس ايل اين عمل شهربانی را منافی مصونيت پارلمانی خود می ديد
و داشت طرح استيضاح خود را به امضای اين و آن می رساند که ماده واحده سلب مصونيت
از او تقديم مجلس شد ؛ به اتکای يک پرونده قطور شهربانی و شهادت بيست و يک نفر از خدمتکاران
و اهل محل.باری ، داشت آبروريزی عجيبی می شد که سرجنبان های مملکت دست به کار شدند
و وزير داخله را با رييس ايل آشتی دادند ، به شرط اين که هم لايحه سلب مصونيت و هم طرح
استيضاح مسکوت بماند و مهر خانم نزهت الدوله هم بخشيده بشود. و اين بار خانم که
نزهت الدوله طلاق می گرفت ، حتم داشت که برای حفظ آبروی دولت و ملت دارد فداکاری
می کند و از سومين شوهر ايده آل خودش چشم می پوشد.و حالا خانم نزهت الدوله ؛ که از
اين تجربه هم آزموده تر بيرون آمد ؛ عقيده دارد که پيری و جوانی دست خود آدم است و هنوز
در جست و جوی شوهر ايده آل خود اين در و آن در می زند . باز خا نه شهری اش را
خريده و گران ترين مبل ها و فرش هارا توی اتاقش جمع کرده . ماهی پانصد تومان خرج
ماساژسينه و صورت خود می کند .رنگ موهايش را هفته ای يک بار عوض می کند.
پيراهن های اورگاندی باسينه باز می پوشد . وقتی حرف می زند ، هرگز اخم نمی کند
و وقتی می خنددد ، ابروهايش و کنار دهانش اصلا تکان نمی خورد و مهم تر از همه اين
که پس ازعمری زندگی و سه بار شوهر کردند ، به اين نتيجه رسيده است که شوهر ايده آل
او از اين نوکيسه و تازه به دوران رسطده هم نبايد باشد. وديگر اين که کم کم دارد باورش
می شود که تنها مانع بزرگ در راه وصول به شوهر ايده آل ، ،عيب کوچکی است که در دماغ
او است و اين روزها در اين فکر است که برود و با يک جراحی «پلاستيک»،دماغش را درست کند.

3
دفترچه ی بيمه
تازه زنگ تفريح را زده بودند و معلم ها ، يک يک ، از ميان هياهوی بچه هايی که با سرو صدا ، توی حياط مدرسه
ريخته بودند ، و دوان دوان به طرف منبع آب هجوم آورده بودند ، فرار می کردند و به طرف دفتر پناه می آوردند .
اتاق کوچک بود . ميز ناظم مدرسه نصف آن را گرفته بود . و به سختی می شد رفت و آمد کرد . دور تا دور بالای
اتاق را سيم های چرک و سياه برق و تلفن و زنگ اخبار پوشانده بود . بالای سر ميز ناظم مدرسه عکس قاب
گرفته و بزرگ جوانکی با لباس پيشاهنگی ، خاک گرتفه و رنگ و رو رفته ، به ديوار آويزان بود . غير از صندلی های
دور اتاق ، يک گنجه و يک چوب رخت و يک روشويی حلبی و يک تابلوی بزرگ اخطارها و اعلان های اداری ، ديگر
اثاث اتاق بود . يک عکس دسته جمعی کوچک هم روی بخاری بود که ديپلمه های نمی دانم کدام سال
مدرسه را با لباس شق و رق و معلم ها و ناظم و مدير همان سال نشان می داد .
پيش از همه معلم فرانسه وارد شد که پيرمرد کوتاه قد مرتبی بود و چوب کبريتی به ته سيگار خود فرو کرده
بود ، و آن را با سرانگشت دور از خود گرفته بود . مثل اين که سيگار و دود آن نجس است يا ميکروب دارد و
بايد از آن پرهيز کرد . و بعد معلم تاريخ وارد شد که کوتاه و خپله بود . گيوه به پاداشت و يخه اش چرک و نامرتب
بود و کراواتش مثل بند جامه لوله شده بود و زير يخه ی کتش فرورفته بود . بعد معلم جبر آمد که باريک و
دراز بود و راه که می رفت لق لق می خورد و عينک داشت و سيگار گوشه ی لبش دود می کرد و از بس زرد بود
آدم خيال می کرد سل دارد . بعد معلم شرعيات وارد شد که ته ريشی داشت و يخه اش باز بود و عينک کلفتی
به چشم زده بود و مثل اخوندها غليظ حرف می زد . و با يک يک همکارانش سلام و عليک کرد و صبحکم الله
گفت . مثل يک گونی سنگين که به گوشه ای بيندازد همان دم در وا رفت . بعد کتاب دار مدسه آمد که
ريزه بود و سر بی مويی داشت وبه عجله راه می رفت و هر هر می خنديد و به جای سلام ، به هرکس که رو
می کرد نيشش تا بناگوش باز می شد. و بعد هم چند نفر ديگر آمدند و دست آخر معلم نقاشی وارد شد که
عبوس بود و انگار تازه از يک دعوا خلاص شده بود . يک دسته ی کلفت کاغذ نقاشی زير بغل داشت و پای
صندلی که رسيد سيگارش را زير پا له کرد و نشست .
معلم ها تازه نشسته بودند که کتاب دار مدرسه شاد و شنگول ، مثل کسی که مژده ی بزرگی آورده باشد ، به
صدا درآمد :
- خوب ، تبريک عرض می کنم ، آقايان ! امروز قرار است دفترچه های بيمه را بدهند .
معلم تاريخ به سختی خودش را از توی مبل بيرون کشيد و اعتراض کنان فرياد زد :
- مرده شورشان راببرد با بيمه شان . من اصلا نمی خواهم بيمه بشوم . خودم بيمه هستم . من که اصلا
قبول نمی کنم .
- چه قبول بکنی چه نکنی از حقوقت کم می گذارند . آش خالته ، بخوری پاته ، نخوری پاته...
به اين مثل لوس کتاب دار مدرسه عده ای زورکی خنديدند . و معلم تاريخ از جوش و خروش افاد . معلم جبر
که سيگارش داشت تمام می شد ، گفت :
- راستی می دانيد بيمه در مقابل چه ...؟
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدايی برخاست :
- در مقابل حمق آقايان ! در مقابل حمق !
اين صدای معلم نقاشی بود که عبوس بود و اوراق نقاشی را روی زانوهايش گذاشته بود و وقتی حرف می زد
مثل اين بود که فحش می دهد . همه به طرف او برگشتند . نگاه هايی که تا به حال جز خستگی چيزی
نمی رساند و چيزی جز بی علاقگی نسبت به همه چيز در آن خوانده نمی شد ، حالا کنجکاو شده بود و در بعضی
از آن ها هم چيزی از نفرت را می شد حس کرد . همه ی همکاران معلم نقاشی می دانستند که او رشته ی
فيزيک را تمام کرده و در س نقاشی مدرسه را به اصرار خودش دو سال است به او داده اند . همه با قيافه ی
عبوس او آشنا بودند . با تندی ها ی او خو گرفته بودند و در حالی که بيش تر اوقات به او حق می دادند ، دم
پرش نمی رفتند و از مجادله ی با او می گريختند . حتی کتاب دار مدرسه که همه را دست می انداخت و به
اصطلاح خودش می خواست با شوخی ها و مسخرگی های خود ، خستگی را از تن همکارانش دربياورد نيز سربه
سر او نمی گذاشت و رعايت حالش را می کرد .
چند لحظه به سکوت گذشت و اگر فراش پير مدرسه با سينی چای وارد نشده بود معلوم نبود اين سکوت تاکی
طول خواهد کشيأ . بعضی از معلم ها چای را که از توی سينی برمی داشند چند تا پول سياه با سرو صدا توی
سينی می انداختند و بعضی ها هم اصلا چای برنداشتند و معلم شرعيات و کتاب دار مدرسه داشتند چای شان
را هورت می کشيدند که معلم نقاشی دوباره به صدا آمد :
- بديش اين است که من اهل تعارف نيستم . رک و پوست کنده حرف می زنم . خودم را می گويم . اول که
معلم شدم خيال می کردم پنج سال که بگذرد ديوانه خواهم شد . حق هم داشتم . سال دوم بود که درس
می دادم . معلم هندسه ی مدرسه مان ديوانه شد . صاف عقل از سرش پريد . و چه جانی کنديم تا به فرهنگ
ثابت کرديم که احتياج به استراحت دارد. بيچاره مدير مدرسه هم خيلی دوندگی کرد تا از معرفی «جانشين
واجد شرايط » معافش کرد . بدبختی اي« بود که به خودش نمی شد گفت ديوانه شده ای و نبايد به کلاس
بروی . اما از رفتارش پيدا بود ! می آمد و سر کلاس راه می رفت . عادتش شده بود . بااين که عقل از سرش
پريده بود عادتش را نمی توانست ترک کند . من همان وقت برايم حتم شد که چه عاقبتی در انتظار ماست .
همان وقت بود که خيال می کردم اگر پنج سال بگذرد ديوانه خواهم شد . اما حالا که هفت سال است درس
می دهم ، کم کم دارم به اين مطلب می رسم که نه . دارم احمق می شوم . حالا به اين مطلب رسيده ام
که آدم هايی پس از پنج سال تدريس ديوانه می شوند که آدم های برجسته ای باشند. آن معلم هندسه اين
طور بود . آدم های کودن و بی خاصيت مثل ما فقط احمق می شوند . هر چه بيش تر درس بدهند ،
احمق تر می شوند .
کتاب دار وسط حرفش دويد که :
-آقا البته قياس به نفس می فرمايند .
و معلم فرانسه که با استکان بازی می کرد گفت :
- شوخی نکنيم ، آقا . حقيقت را قبول کنيم . من هم قوچان که رييس فرهنگ بودم ، بيست سال پيش را
می گويم ، معلم حساب مان روس بود . ديوانه شد . درس را ول کرد . بعد هم نفهميدم چه طور سر به نيست
شد . در اين سی سال که من در فرهنگم تا حالا چهارتا از همکارهام ديوانه شده اند ...
- من مگر چرا آمدم رشته تخصصی ام را ول کردم و معلم نقاشی شدم ؟ بله ؟ برای اين که پنج سال يا هفت
سال يک مطلب معين را به مغز کره خرهای مردم فرو کردن ، بحث و مطالعه را برای ابد رهاکردن ، و حتی
برای تدريس احتياجی به مطالعه و تعمق نداشتن ، و همان تنها اره و تيشه ای را که توی دانشسرا به دستمان
داده اند روی مغز هر بچه ای به کار انداختن ، اين يا آدم را ديوانه می کند يا احمق . اگر آدم حسابی باشد يا
تدريس را ول می کند يآ ديوانه می شود و اگر حسابی نباشد کودن می شود . احمق می شود . من که به اين
نتيجه رسيده ام .
معلم جبر که وقتی حرف می زد لق لق می خورد . گفت :
-راجع به حمق که من خيالم راحت است . هرچه بايد شده باشد ، شده . من آلان چهارده سال است درس
می دهم .و اما به نظر من معلم ها را فقط در مقابل دو مرض بايد بيمه کرد . در مقابل سل و در مقابل ...
دستش را به طرف پيشانی رنگ پريده ی بلندش برد و دوسه بار با انگشت به آن زد .
معلم نقاشی گفت :
- نه آقا . در مقابل حمق !
معلم شرعيات تکانی خورد و با لحنی تسلا دهنده گفت :
-فقط سخت نبايد گرفت آقايان . عصبانی نبايد شد . گور پدرشان خواستند بفهمند ، نخواستند نفهمند .
شماها جوانيد و خيلی حرارت داريد . يک کمی پا به سن که گذاشتيد و حرارت تان تمام شد کار درست خواهد
شد . بی خود خيال تان را ناراحت نکنيد .
معلم تاريخ شايد برای اينکه بحث را عوض کرده باشد . گفت :
-من که اصلا بيمه نمی شوم . مرده شور ! من خودم بيمه ی عمر شده ام . هجده سال دطگر بيست هزار تومان
پول عمرم را هم از بيمه خواهم گرفت.
- يعنی تا هجده سال ديگر خيال داری زنده بمانی ؟
از اين شوخی کتاب دار همه خنديدند . حتی خود او هم خنديد و مجلس از رسميتی که به خود گرفته بود افتاد
. صحبت های دونفری و خنده های کوتاه شروع شد . کتاب دار برای اين که شوخی خود را جبران کرده باشد با
معلم شرعيات راجع به بيمه گرم گرفته بود و معلم تاريخ از صدی دو حق کارمندی صحبت می کرد و معلم
شرعيات راجع به تکه زمينی که اخيرا در عباس آباد معامله کرده است برای پهلو دستی اش می گفت . و
معلم فرانسه راجع به ترفيعات از ناظم چيزی می پرسيد ... فراش پير آمده بود استکان ها را جمع می کرد
که ، در اتاق باز شد و رد مطان موجی از هطاهو و جنجال حياط مدرسه که به درون آمد، مدير مدرسه از پيش و
دونفر کيف به دست از عق او وارد دفتر شدند .
بعضی ها به احترام برخاستند. ديگران سر جای خودتکانی خوردند و دوباره بی حرکت ماندند.
مدير مدرسه رفت پشت ميز ناظم نشست و عينکش را گذاشت و آن دو نفر کيف به دست بساط خودشان
را روی ميز پهن کردند. مدير با يکی يکی معلم ها احوال پرسی کرد. راجع به کلاس ها پرسيد . از وضع حضور و
غياب بچه ها سوال کرد . و اوراق که مرتب شد معلم ها را يک يک از روی صورتی که زير دست داشت صدا می
کرد و ازشان امضا می گرفت و بازرس ها عکس دفترچه ی بيمه ی هرطک را با وضعی ناشيانه با قيافه ی
صاحبش تطبيق می کردند - با دقتی که در زندان نسبت به جانی ها می کنند - و دفترچه را می دادند.
وقتی نوبت به معلم نقاشی رسيد و دفترچه ی بيمه ی « امراض و حوادث » او را به دستش دادند در او نه خيال
تازه ای انگيخته شد و نه شادی و سروری به او دست داد. قيافه اش همان طور عبوس شد و اوراق نقاشی بچه
ها را همان طور زير بغل می فشرد . شايد خيلی خسته بود ، شايد حوساش جای ديگری بود . اما وقتی خواستند
از او باز پای چند تا وبقه امضا بگيرند کمی ناراحت شد . او حتی از امضا کردن دفتر حضور و غياب مدرسه هم
خودداری می کرد . برای همکارانش گفته بود : که چه ؟ مثل کفتر های صحن امام زاده ها هی فضله انداختن ؟
و همه جا را آلوده کردن ؟ و خيلی دلش می خواست ليست حقوق را امضا نکند . ولی اي« ديگر نمی شد .
رسيد دفترچه ی بيمه هم همين طور بود . بازرس ها سخت گير بودند و او ناچار خط کج و کوله ای پای دوسه
ورقه گذاشت و در دل باز به اين فضله ای که با قلم روی کاغذها می گذاشت خنديد و دفترچه را بی اين که
نگاهی کند توی بغل گذاشت و دوباره نشست.
بعد هم زنگ خورد و يک ساعت کلنجار رفتن با بچه ها ، و ساعت بعد که با همکارانش توی دفتر جمع شدند ،
باز هم صحبت از بيمه شد و وقتی برای او حساب کردند که هر ماهه چهل و هفت هشت ريال ، گيرم پنج
تومان از حقوقش کم خواهند کرد ، راستی اوقاتش تلخ شد .
جنجال و هياهوی ساعت درس بعد ، باز همه چيز را از يادش برد و ظهر که از مدرسه در آمد و با دوسه نفر از
همکارانش سوار اتوبوس شد ، وقتی دنبال پول توی جيب بغلش گشت ، دستش به دفترچه خورد و آن را در
آورد و همان طور که بليت فروش باقی پولش را می داد آن را ورق زد و به فکرش افتاد که « نه ، زياد هم
بد نيست . اگر يک وقت سجل آدم گم بشود ، يعنی اگر آدم يک وقت بخواهد سجلش را گم کند ، به درد
می خورد ، اما يعنی قبول می کنند ؟...»
به دنبال اين فکر يک بار ديگر سر و ته دفترچه را خوب وارسی کرد که زياد به ريزه کارهای محل تولد و اسم
مادر وشماره ی سجل پدر نپرداخته بود و فقط اسم و سال تولد خودش را با يک عکس شسته و رفته و اتو
کشيده از دوران جوانی ، اول آن زده بودند.
از عکس خودش که جوان بيست ساله ای را نشان می داد که هنوز زلف هايش نخوابيده بود و پيدا بود که به
ضرب آب و شانه روزی سه چهار بار با آن ور می رود . خنده اش گرفت و بعد ورق را برگرداند . صفحات متعددی
برای تصديق طبيب ها و ستون هايی برای اسامی امراض ، خالی گذاشته بودند . و اراقی هم از آخر دفترچه
بات مقررات جوراجور بيمه ی عمر و حوادث و اموال و حريق سياه شده بود ، زياد بدش نيامد . نه از اين لحاظ
که دفترچه ی بيمه هم مثل سجل ، درست به يک نشانه به يک انگ می مانست ،نه . چون او هميشه از
سجل و ديپلم و سواد مصدق و معرفی نامه و اين نوع نشانه ها و انگ ها بدش آمده بود .
همه ی اين انگ ها برای او مثل خرمهره ای بود که گاو ماده ی «کل قربان علی» را از ديگر گاوها مشخص می کند .
اين نشانه ها و انگ ها هميشه برای او حاکی از چيزی خالی از انسانيت بود . و آن ها را کوششی برای پست
کردن آدم ها می دانست . نقاط مشترکی که همه ی اسب های فلان گردان سوار دارند. يا شباهتی که ميان
پرتقال های درون يک جعبه است ، به نظر او خيلی بيش تر از نقاط مشترکی بود که همه ی ادم ها ی مثلا
ديپلمه دارند . يا مثلا همه ی سرهنگ ها دارند. به نظر او پست کردن دآدم ها و تحقير آن ها بود که به آن ها
ديپلم بدهند ، يا نشان روی دوش شان بکوبند ؛ يا سجل « صادره از بخش 4 مشهد » به دست شان بدهند !
و به همين سادگی از ديگران ممتازشان کنند .
اصلا به عقيده ی او وجه امتياز آدم ها را زا يک ديگر نمی شد از درون شان ، از قوای ذهنی شان بيرون کشيد
و مثل خر مهره روی پيشانی شان آويزان کرد يا مثل نشان روی دوش شان کوبيد . و حالا اين دفتر چه هم
فرق چندانی با آن ها یديگر نداشت . با سجل ، با ديپلم با هر نشانه يا انگ و يا خرمهره ی ديگر ، فرق اصولی
ديگری نداشت . فقط اين فرق را داشت که مثل سجل ، هزار سوال و جواب در آن نشده بود و از ايل و تبار
صاحبش نشانه ای نداشت .
همين بود که معلم نقاشی را به دفترچه علاقمند می ساخت. يعنی علاقمند که نمی ساخت . فقط به نظرش
بد نيامد . شايد چون از عکس جوانی اش که روی آن خورده بود خوشش آمده بود ... شايد هم ...آهاه ...همان
طور که اتوبوس از يک ايستگاه با سرو صدا راه می افتاد صفحه ی خالی مخصوص به تصديق اطبای را آورد و به
ستون امراض خيره شد و انديشد که اگر اين ستون پر بشود و طبيب های متخصص در امراض گوناگون نظر
خودشان را درباره ی او ف درباره ی مغز و اعصاب و کبد و معده اش بنويسند او خودش را که خواهد شناخت !
او که تا بحال فرصت نکرده است يک ماه در بستر بخوابد و استراحت کند ، او که تا به حال نتوانسته است
برای هر دل درد يا ضعفی و يا عصبانيت نزديک به جنونی ، به طبيب مراجعه کند ، از اين پس خواهد فهميد که
در حفره های درونش چه ها می گذرد ؟ و اين اميدواری او را به دفترچه ی بيمه علامقمند ساخت . و حس کرد
که آن را با دقت و دلسوزی بايد محافظت کند .
همه ی اين فکر ها را می کرد از همکارانش غافل مانده بود که مدتی پيش پياده شده بودند و رفته بودند.
و تا به ايستگاه نزديک خانه اش برسد ، دو سه بار ديگر از سر شوق دفتر چه را ورق زد و تصميم گرفت همه ی
مطالب را با زنش در ميان بگذارد. و از او هم نظری بخواهد . و وقتی رسيد آن قدر خسته بود که همه چيز از
يادش رفت .

*
دفترچه را پيش روی دکتر گذاشت و نشست .
دکتر روی صندلی تکانی خورد و دفترچه را برداشت و پرداخت به اين که مشخصات آن را روی ورقه ضبط کند.
معلم نقاشی کلاهش را روی زانويش نگه داشته بود و کمی خودش را باخته بود . مثل اين که پايش هم
می لرزيد . هر چه سعی کرد بر خودش مسلط شود نتوانست. مثل اين که کار زشتی کرده باشد ، مثل اين که
به گدايی آمده باشد . اما دکتر سرش پايين بود و اوراق را زير و رو می کرد . و همين معلم نقاشی را کمی
جرات داد که سرش را بردارد و نگاهی به اطراف بنيدازد ، شايد انبساط خاطری برايش دست بدهد . اما چيزی
جالب نبود . يک تخت مشمع پوش طرف راست بود که چکش کوچکی روی آن را گرفته بود . و طرف چپ ،
ديوار روغن زده و براق بود و روبه رويش بالای سر دکتر ، يک باسمه ی رنگی از مناظر ، خدا می داند سوييس يا
شمال ايتاليا به ديوار آويزان بود . نه گوشی دکتر که روی ميز افتاده بود و نه قپان کوچکی که در گوشه ی
راست اتاق بود هيچ کدام چيز جالبی نبود . اما خود دکتر ؟ او هم جوان سی و چند ساله ی کوتاهی بود که هيچ
اطمينان آدم را به خودش جلب نمی کرد .
کتش را درآورده بود و پشت صندلی انداخته بود . کراواتش اتو خورده و مرتب بود و يخه ی آهاری داشت و
پيدا بود که برای دوا فروشی جان می دهد . دکتر مشخصات دفترچه را که يادداشت کرد آن را بست ، پيش
او گذاشت ؛ و با قيافه ای که می خواست صميمی نشان دهد گفت :
- خوب ! آقا چه شونه ؟
معلم نقاشی همان طور که سيگارش را آتش می زد ، شروع کرد :
-راستش نمی دانم چه مرضی دارم ...
و آب به گلويش جست . و خودش را باخت . زيرچشمی به دکتر نگاهی انداخت بعد پکی به سيگار زد و حالش
که جا آمد گفت :
-البته نمی دانم برای امراض عصبی بايد اين جا آمده باشم . اما خودم فکر نمی کنم چيزيم باشد . زنم اصرار
دارد که مريضم . خيلی دلم می خواست او خودش بود تا برای تان می گفت چرا مريضم می داند ...
و باز پکی به سيگار زد و برای دکتر که خيلی خونسرد می نمود ، اين طور توضيح داد :
- اين را می دانم که عصبانی ام . خيلی هم عصبانی م . می دانيد يک ساعت در اتاق انتظار نشستم تا نوبتم
برسد . خوب همين کافی است تا آدم را عصبانی کند . اما اين دو تا زن خارجی که بلند با هم حرف می زدند و
سر آدم را می خوردند ، نزديک بود مرا ديوانه کنند . لابد شما راهم خيلی خسته کردند . من عاقبت پاشدم و از
اتاق بيرون رفتم . سر و صدا اذيتم می کند . اما کلاس ! آدم را ديوانه می کند . شلوغ است . جنجال است .
کلاس ، آن هم کلاس نقاشی ، خودتان می دانيد يعنی چه ! هيچ درسی خسته کننده نيست . اما للگی بچه ها !
بچه ها را می دانيد ساکت نگه داشتن عذابی است . آن هم هشتاد تا بچه را ! و من هميشه سرگلاس عصبانی
می شوم . تا دو سال پيش فيزيک درس می دادم . درسم را برای اين عوض کردم که بهتر بتوانم لله باشم .
اما باز هم نمی شود . پارسال پسرکی را آن قدر زدم که از حال رفت . خودم هم از حال رفتم . بعد که به هوش
آمدم ، خود آن پسر هم با ديگران آب به سر و صورتم می پاشيد. اين طوری ام . در خانه عصبانی ام . زياد
ايراد می گيرم . صداهای خيابان پوست آدم را می کند . خانه مان کنار خيابان است ...
و يک مرتبه حس کرد که قيافه ی دکتر هيچ نشانه ای از علاقه و توجه نيست . درست مثل کاغذنويس های
در پست خانه که غم انگيزترين و يا شادترين وقايع زندگی را هم با همان کندی و رخت معمولی ، با همان
کشده ها و مدهای بچگانه ، بی هيچ تعجبی يا تحسينی می نويسند ؛ دکتر همان طور نشسته بود . چشمش
بو د. چشمش را گاهی به چشم او می دوخت و بعد به روی ميز می انداخت و پيدا بود که دراد خسته می شود
. معلم پکی به سيگار زد و افزود :
-فکر نمی کنيد به همين اندازه کافی باشد ؟ خيلی دلم می خواست حرف بزنم . اما چه فايده ؟ اتاق انتظار
شما هم پر است ...
و دلش آرام نشد. افزود :
- راستی کاسبی خوبی داريد . نيست ؟ خيلی از معلمی بهتر است .
دکتر تبسم کنان بر خاست و او را روی تخت نشاند و زانوهايش را آويزان نگه داشت و با چکش دو سه بار روی
کنده ی زانويش زد که زانويش پريد و بعد فشار خونش را اندازه گرفت و بعد سينه و قلبش را با گوشی
معاينه کرد و همه ی اين کار ها را به عجله . و بعد رفت پشت ميز نشست و شروع کرد به نسخه نوشتن .
و معلم نقاشی يادش به روز پيش افتاد که آفتابه شان را برده بود بدهد لحيم کند . پيرمرد آهن ساز درست
همين طور و با همين عجله آفتابه را وارسی کرده بود .
معلم نقاشی که دوباره نشسته بود و سيگارش را می کشيد به قلم او چشم دوخته بود که گاهی صدا می کرد
و با خود می انديشيد : اين هم دکترهامان ! حوصله ندارند آدم براشان حرف بزند. آن هم دکتر امراض عصبی !
نه اطمينان آدم را به خودشان جلب می کنند نه يک خرده گذشت دارند. چه فرق می کند ؟ همان ردنه و تيشه
ای را که ماروی مغز بچه های مردم می اندازيم اين ها روی تن مردم می اندازند . حتما با همه ی مريض ها
همين معامله را می کنند . مطب اين هم مثل کلاس من شلوغ است . غير از اين چه می تواند بکند ؟ لابد
همه می آيند و می نشينند ، هنوز دو کلمه نگفته حرف شان ر ا می برد ، زانو و سينه و بازوشان را معاينه می
کند و بعد نسخه می دهد و بعد هم ده تومان .... و باز يک مرتبه خودش را جمع کرد . يادش افتاد که خودش
پول نمی دهد و بيمه است ... دکمه ی کتش را بست . سيگارش را خاموش کرد و دست هايش را زير کلاهش
قايم کرد و چشم به دفتر چه دوخت که پيش رويش بود . اما اين بار زود بر خودش مسلط شد و انديشيد :
« گور پدرش ! مگر پول بيمه را نمی گيرند ؟ محض رضای خدا که قبول نکرده است . پدر سوخته ها !» و
دکتر سر برداشت و همان طور که تاريخ و امضای نسخه را خود به خود گذاشت گفت :
- غذاهای محرک نخورطد . سرکه و فلفل و امثال آن ... شب زود بخوابيد . اگر قبل از خواب شير بخوريد بهتر
است . آمپول ها را هم روزی يکی تزريق کنيد . قرص هم قبل از غذا ؛ متاسفم که دستور داده اند مرخصی
ندهيم ، وگرنه احتياج به يکی دو هفته استراحت داشتيد .
معلم نقاشی همان طور که به دکتر گوش می داد ، دردل می خنديد : « اگر اين ها بود اصلا چرا پيش تو آمدم
؟ زنم خيلی بهتر ازتو اين ها را بلد است . همين حرف هار ا می زند . آمپولت را هم لابد کلسيم است ....» و
بلند گفت :
-متشکرم ... و برخاست . دو سه برگ نسخه را تا کرد و توی جيب گذاشت و دفترچه را برداشت و راه افتاد .
هنوز در اتاق را باز نکرده بود که مريض بعدی پريد تو و هاج و واج کلاهش را به سر گذاشت و رفت . توی کوچه
که رسيد جوی ، آب صاف و روانی داشت. فکر کرد : « آره ! بهتره ... فايده اش چيه ؟ » و نسخه را پاره کرد و به
آب داد و زير چراغ خيابان که رسيد دفترچه اش را باز کرد و در ستون امراض ديد نوشته : « ضعف اعصاب » و
جلويش را دکتر امضا کرد ه است .


*
و به اين طريق يک سال گذشت . يک سالی که در آن معلم نقاشی ما هشت بار به دکتر مراجعه کرد . اول با
علاقه و ولع و کم کم از سر بی ميلی و فقط برای اين که شايد به اين وسيله بتواند آدم های تازه ای را بشناسد .
درين مدت دکتر های مختلف نظر خود را درباره ی او روی ستون امراض دفترچه ی بيمه اش نوشتند .
حالا معلم نقاشی دلش به اين خوش بود که اقلا فهميده بود که اقلا فهميده است چه مرگی دارد . يا چه مرگ
هايی دارد . دو امضای ضعف اعصاب ، يکی برای معاينه ی تمام بدن ، دو تا برای سينه درد و سرما خوردگی ،
يکی برای معاينه ی گلو و يکی هم برای بيمار کبد و آخری برای تجزیه ی خون . سه تا از نسخه هايی را که در
اين مدت گرفته بود . پاره کرده بود و دور ريخته بود . چون همان امضای دکترها برايش کافی بود. و نسخه هايی
را هم پيچيده بود دواهاشان هنوز کنار طاقچه اتاق شان افتاده بود و شيشه هاشان را که نه می خواستند ، دور
بريزند و نه معلم نقاشی حاضر بود لب بزند. مجبور بودند هفته ای يک بار گردگيری کنند . به خصوص يک
شيشه ی بزرگ روغن ماهی بود که مزاحم تر از همه بود و برای سينه دردش به او داده بودند . و اين ها خودش
باعث شده بو د که دواخانه ی کوچکی داير کنند . و درست مثل اولين کتابی که به خانه می آيد و گاهی هوس
کتابخانه داشتن را در صاحبش می انگيزد ، هرچه شيشه و پيشه داشتند پهلوی هم توی طاقچه چيده بودند .
و گر چه تنها از شيشه ی «مرکورکروم » و آ« هم گاهی ، استفاده می کردند دلشان بهاين خوش بد که اقلا با
ديدن شيشه های دوا اطمينان می يابند که سلامتی در خانه هست .
معلم نقاشی هرگز به دوا خوردن عقيده نداشت ، از يک قرص کوچک سردرد گرفته تا سولفات دوسود و از آبی
که زنش با آن چشمش را می شست تا آمپول های جورواجوری که به دست و بازو يا توی رگ می زدند .
اصلا از دوا بی زار بود . از خود دکتر ها هم بی زار بود .
بچه مدرسه که بود يک روز مادرش او را به هزار حقه پيش دکتر برده بود . دکتر پير بدعنقی بود که به تر کی
بحش می داد و می زد و به او فلوس داده بود و او بعد که از مطب در آمده بودند و مادرش برای پيچيدن
نسخه به دواخانه ی نزديک رفته بود ، گريخته بود . ترس از دکتر ، بوهايی که در مطب می آمد ، عکس های
وحشتناکی که از در وديوار آويخته بودند و بعد هم فلوس چنان او را ترسانده بود که گريخته بود . و تا شب توی
تيمچه های بازار و لای دسته های بار قايم شده بود . و غروب که خواسته بودند در تيمچه را ببندند . کاروان
سرادار نطنزی او را پيدا کرده بود . و به خيال اينکه برای دزدی آمده است کتکش هم زده بود و بيرونش انداخته
بود . او از همه جا مانده و گرسنه به خانه ی عمه اش پناه برده بود و آن ها هم که از همان صبح ا زفرا ر او
آگاه شده بودند او را به خانه خودشان فرستاده بودند و مادر هم ا زسر غيض او را با چوب هيزم های ناصاف
کتک زده بود .
معلم نقاشی هيچ وقت اين واقعه را فراموش نمی کرد و از آن پس شايد به علت همين ترس و ناراحتی ،
ديگر بيمار نشد و و يا کم تر بيمار شد . غير از حصبه ای که در سيزده سالگی گرفته بود و اين واقعه که در
دوازده سالگی اتفاق افتاد . هرگز جرات نکرده بود مريض بشود و دو روز در خانه بخوابد . اما دفترچه اش را داده
بودند و پيش خودش حساب اين بی زاری از دکتر ها را رسطده بود و خودش را هم قانع کرده بود که به اين
احساس قوی و شديد زمان بچگی زطاد وقعی نبايد بگذارد و برای شناسايی خود و به عنوان يک تجربه هم شده ،
از دفتر بايد استفاده کند . قبل از اين که دفترچه ی بيمه ای داشته باشد . حتی يک بار هم به پای خودش به
دکتر مراجعه نکرده بود . اما حالا يک سال بود به ميل و رضا پيش هر دکتری که اداره ی بيمه معلوم می کرد
می رفت ،
چه چيزی به دستش آمده بود ؟ غير از همان چند امضا؟ آن بار ترسی از دکتر پير بدعنق او را فراگرفته بود از
دوا و دکتر و بيماری ، بی زارش کرده بود . و حالا ؟... حالا ديگر نه ترسی از دکتر ها داشت نه بی زاری . چون ديگر
از بچگی خيلی دور بود و نه آن اطمينانی را که در آن ها و طرز کاشان می جست يافته بود . حالا ديگر به
نوميدی رسيده بود . حالا به اين نتيجه رسيده بود که آن چه از طب و طبابت مفيد است و مورد ترديد نيست
همان را سولفات دوسود و فلوس وشير خشت است . همان نسخه های خانگی خاله زنکی است . همان عناب و
گل بنفشه . همان پر سياوشان و برگ زوفا.

*
ميان دوساعت درس صبح ، در اتاق دفتر مدرسه ، معلم ها نشسته بودند و بی سر و صدا چای می خوردند . و
هر بار که در باز می شد و يکی تو می آمد موجی از جنجال و هياهوی بچه ها به درون می ريخت . ميز ناظم
مدرسه نصف دفتر را گرفته بود . در و ديوار چرک و سياه بود. تاريکی نه تنها با گوشه های اتاق و زير ميزها و
مبل ها اخت شده بود ، بلکه پشت پنجره ها نيز با شيشه های زرد و تيرهای که داشتند ، جا خوش کرده بود و
مانده بود . غير از معلم فرانسه و تاريخ و نقاشی و ناظم ، که پشت ميزش نشسته بود و کم تر حرف می زد .
يک معلم تازه هم بود که دماغ عقابی داشت و رنگ پريده بود . و معلم ورزش هم فرصت کرده بود و آمده
بود . اما معلم عربی عوض شده بود . و از معلم جبر خبری نبود.
هنوز داشتند چای می خوردند که معلم تاريخ از ته مبل و با حرارت گفت :
- ديديد گفتم ؟ پدرسوخته ها بيمه شان هم به همه چيز ديگرشان رفته ! آدم خودش بايد فکر خودش باشد .
تنها چيزی که از بيمه شان فهميديم پولی بود که از حقوق مان کم گذاشتند . باز هم خوبيش اين است که
تمام شد . خلاص شديم ، من که خودم بيمه هستم .
معلم فرانسه که سيگارش را به چوب کبريت نيم سوخته ای زده بود و دور از خود نگه داشته بود ، آهی کشيد و گفت :
- آره جانم . همين بی ترتيبی هاست که مردم را نوميد می کند . اصلا چرا بايد بيمه را راه بيندازند که بعد از
يک سال مجبور شوند برش بچينند ؟...
آن هم با اين افتضاح ؟ اصلا وقتی نمی توانند کاری را بکنند مگر مجبورند مردم را توی دردسر بيندازند ؟ آن
هم با اين حرفهايی که آدم می شنود ؛ با اين افتضاح !...
حرف معلم فرانسه تمام نشده بود که درباز شد و يک شاگرد پريد تو و با قيافه ای وحشت زده و نفس بنده آمده
شکايت داشت که :
-آق ناظم ! اين احمدی می خواد منو بزنه .
و ناظم برخاست ، دست او را گرفت و باهم بيرون رفتند . و سکوتی که معلم ها چند لحظه فراگرتفه بود
شکست و معلم ورزش به صدا در آمد :
-چه بهتر آقا ! بنده که اصلا احتياج ندارم به دکتر مراجعه کنم . يک سال حقوق بيمه بدهم که چه ؟ دوا و
دکتر وبيمه ی من ورزش تنفسی دم صبح است آقا ! آدم سالم ...
معلم نقاشی حرف او را بريد که :
-بله آدم سالم توی ما دبير ها خيلی نادر است . غير ازين چيز ديگری می خواستيد بفرماييد ؟
- نه می خواستم بگويم يک سال پول يامفت از ما گرفتند . شايد هم بشود گفت پول زور.
- ديديد آقا من حق داشتم ! از اول نمی خواستم اصلا بيمه بشوم . اما مگر می شد ؟ خودشان از حقوقم
کسر می گذاشتند . يک سال ماهی هفت تومن و نيم چه قد رمی شود ؟...
باز حرف معلم تاريخ را معلم نقاشی بريد که با خنده گفت :
-جان من ! مهم اين نيست که پول مفت گرفتند يا پول زور . اين هم مهم نيست که پول ها را که و چه
طور سگخور کرد. اين مسايل از بس عادی است ديگر اهميت خود را از دست داده . مهم نيست که معلم ها
را يک سال کشيده اند توی مطب دکتر ها و هيچ چی که نباشد بهشان فهمانده اند چه مرگ شان است ....
معلم تازه ای که دماغ عقابی داشت و رنگ پريده بود با لهجه ی رشتی گفت :
-نه آقا ! چه طور مهم نيست آقا ؟ خيال می کنيد بيمه همين طوری قطع شد آقا ؟ يک ساله چه قدر روی
بيمه خورده باشند خوب است آقا ؟ خود بنده اطلاع دارم که دويست و پنجاه هزار تومن در تهران ملاخور شده ،
آقا ! اين ها را بايد دانست آقا !
معلم نقاشی گفت :
-راست می گوييد . بايد دانست . اما باز هم اين ها زياد مهم نيست . مهم اين است که فلان دبير ادبيات
يا جغرافی که تا حالا اصلا فرصت نداشته به درد سر و شکم خودش برسد ، رفته و از سوراخ سمبه های بدنش
مطلع شده . بگذريم که اگر بيمه هم بود نمی توانست اين دردها را دوا کند . اما اين قدر هست که وسواس
معلم ها زيادتر شده . يک معلم اگر تا به حال خيال می کرد لله ی بچه هاست ، يآ اگر ناراحت بود که چرا
عمرش به بی حوصلگی می گذرد ، يا وسواس اين را داشت که سر چهل سالگی عقل از سرش بپرد ، حالا به يک
مطلب تازه تر هم پی برده ؛ يک وسواس ديگ رهم برايش ايجاد شده ، وسواس اين که می بيند درست مثل
يک کيسه ی انباشته از بيماری های مختلف است ...
معلم ورزش که با دسته ی کليدش بازی می کرد ، اعتراض کنان گفت :
- نه آقا درست نيست ! که گفته همه ی معلم ها مريضند ؟ ميان معلم های ورزش صدتا يکی هم مريض
پيدا نمی شود .
- معذرت می خواهم جانم ، صحبت از تارزان ها نيست که باکره های بازوشان زندگی می کنند . صحبت از
معلم هاست . يعنی آن هايی که با مغزشان زندگی می کنند . گذشته از اين که لابد می دانيد هر مدرسه ای
يکی يا دو تا معلم ورزش بيش ترت ندارد ....
معلم فرانسه خودش را به ميان انداخت و گفت :
-چرا بی خود سر به سر هم بگذاريم ؟ مساله اين است که يک سال مردم را به خودشان اميدوار کرده اند و
حالا يک مرتبه گندش بالا آمده . معلوم نيست چرا بيمه قطع شده . معلوم نيست اختلاف حساب سر چه
بوده . و دست هيچ کس هم به هيچ جا بند نيست .
معلم تازه با لهجه ی رشتی افزود :
-چه جور هم گندش بالا آمده آقا ! خود بنده اطلاع دارم که بعضی از دکتر ها نسخه های خودشان را می خريده
اند آقا ! برای دوست و اشنا نسخه می نواشته اند و دوای نسخه ها را خودشان برمی داشته اند و می فروخته
اند . دوافروش ها تقلب می کرده اند آقا ! در انتخاب دکترها هزار نظر خصوصی در کار بوده . و خيلی کثافت
کاری های ديگر آقا ...
معلم نقاشی لبخند زنان و از سر بی اعتنايی گفت :
-من با اين ها هم کاری ندارم . اين دله دزدی ها به اطن زودی ازين خراب شده ريشه کن نمی شود .
اصلا لازم نيست فکرش را هم بکنيم . فکر اين را بايد کرد که کار اين همه مريض به کجا می کشد ؟
من هر وقت به دکتر مراجعه کردم ا ز جنجال اتاق های انتظار وحشت کردم . اين همه مريض ! آن هم در
تهران ! آن هم ميان آدم هايی که به هر صورت بر ديگران رجحانی داشته اند که توانسته اند خودشان را به
دکتر برسانند . فکرش را هم اذيت کننده است ....
که در باز شد و ناظم آمد تو و با قيافه ای گرفته رفت پشت ميزش نشست . چيزی روی يادداشت نوشت .
فراش را صدازد . که :
- اين را ببر برای آقای مدير ، جوابش را بگير و بيار .
و فراش که رفت ، دنباله ی صحبت را معلم تاريخ گرفت :
- راستی آقايان هيچ فکر کرده ايد که کار دکتر ها چه قدر بهتر از کار ماست ؟
-کار قصاب هم خيلی بهتر از کار ماست . اين که غصه خوردن ندارد .
معلم فرانسه بود که اين را گفت و اخم هايش را در هم کرد و سيگارش را درآورد تا يکی ديگر آتش بزند .
معلم ورزش که تا به حال در خود فرورفته بود و صدايی برنياورده بود به صدا درآمد که :
- در مملکت آدم های مفنگی ، يکی دکتر ها کار و بارشان خوب است ؛ يکی هم مرده شورها .
و معلم نقاشی باز به حرف آمد و اين بار تاييد کنان گفت :
- درست است که کار و بار دکتر ها خيلی بهتر از ما است . اما اين طور که من ديدم دکترها کاسب های بدی
هستند . خيلی هم بد . می دانيد چرا ؟ برای اين که آدم وقتی از يک بقال برنج يا لوبيا می خرد ، يا از قصاب
گوشت می خرد ، چشم دارد و می بيند که چه می خرد . اما آن چه از دکتر می خواهد بخرد - يعنی سلامتی را -
آيا می تواند تشخيص بدهد ؟ می تواند انتخاب کند ؟ نه . اصلا همين است که من در تمام اين مدت در
جست و جوی دکتری بودم که به او اطمينان داشته باشم . اعتماد داشته باشم . اما دکتر را مگر به اين زودی
می شود عوض کرد .تا ده تا نسخه ی اشتباهی ندهند، مزاج آدم به دستشان نمی آيد . و آن وقت تازه دکتر
خانوادگی شده اند ! بله به اين علت کاسب های بدی هستند . يا اگر بهتر گفته باشيم کسب بدی را انتخاب
کرده اند .
معلم تازه با لهجه ی رشتی اش گفت :
-و بدبختی اين جاست که هر سال داوطلب طب بيش تر هم می شود آقا !
- البته بايد هم همين طور باشد . مردم هرچه بيش تر مفنگی باشند به طبيب بيش تر احتياج دارند .
در تمام اين شهر شايد بيست تا کلوپ ورزش بيش تر نباشد ، اما چند تا مطب هست ؟
و چون کسی جوابی نداد ، خود معلم ورزش افزود:
- سه هزار و پانصد مطب هست . ملتفت هستيد ؟ سه هزار و پانصد تا !
بعد در باز شد و کتاب دار مدرسه در ميان موجی از جنجال مدرسه به درون ريخت ، وارد شد و شاد و خندان با
يک يک همکارهايش سلام و عليک کرد ، و پهلوی ناظم نشست ، و فراش را صدا کرد که برايش چای بياورد و
بی معطلی رو به معلم تاريخ گفت :
-خوب ! بيست هزار تومان بيمه را گرفتی ؟
که همه زدند به خنده . خود او هم بلندتر از همه خنديد و معلم تاريخ با خونسردی گفت :
- نه . هفده سال ديگر مانده . خيال می کنی کار بيمه ی عمر هم مثل بيمه ی فرهنگی تق و لق است ؟
- غصه نخور بابا ! همه شان سر و ته يک کرباسند .
و برای اين که حرف را گردانده باشد رو به ديگران گفت :
-خوب آقايان ! درباره ی قطع شدن بيمه چه نظری داريد؟ من خيال دارم اعلام جرم کنم . می دانيد چرا ؟
خبر دارم که کار از کجا خراب شده . شنيده ام . پول هنگفتی به جيب زده اند .
معلم تازه با لهجه ی رشتی گفت :
-از قضا بحث در همين موضوع بود . آقا ! بنده هم اطلاع دارم . راستی نمی شود اعلام جرم کرد آقا ؟ شما
سندی ، مدرکی ، چيزی در دست نداريد آقا ؟
معلم نقاشی خنده کنان گفت :
-بر فرض هم که مدرک باشد ، تازه چه فايده ؟ خودتان را بی خود به دردسر نيندازيد . من تصميم گرفته ام
دفترچه ی بيمه ام را قاب بگيرم بزنم بالای طاقچه . يا اصلا صفحه ی مربوط به امراضش را ه نوشته چه دردهايی
دارم قاب بگيرم . و بزنم بالای اتاق و هر صبح و شب زيارتش کنم و به ياد ايامی بيفتم ه با آن همه خواب و
خيال در پی معالجه ی خودم بوده ام .
فراش که چای را آورد کاغذی پيش روی ناظم گذاشت و گفت که :
-آقای مدير دادند.
و ناظم آن را برداشت و در سکوتی که دفتر را فراگرفته بود چند لحظه به آن نظر دوخت. بعد آهی کشيد و سر
برداشت و رو به حضار گفت :
-آقايان ! با کمال تاسف معلم جبرمان به مرض سل درگذشته است . آقای مدير خواهش کرده اند عصر ، همه ی
آقايان بيايند تا دسته جمعی برويم جنازه را برداري.
و به فراش اشاره کرد که زنگ را بزند. وقتی زنگ به صدا درآمد درست صدای زنگ نعش کشان های سابق را
داشت.


4
عکاس بامعرفت
آن که از در عکاس خانه وارد شد و با لحنی عوامانه و گرم ، سلام کرد مردی سی و چند ساله بود که کلاه مخملی اش
را تا بالای گوشش پايين کشيده بود . صورتش برق می زد و بوی بساط سلمانی ها را می داد . يخه اش باز بود
و کت و شلوارش انگار الان از گل چوب رختی مغازه ی دوخته فروشی پايين آمده بود . موی تنک دو طرفه ی
صورتش ، از طرف بالا کم کم تنک تر می شد و هنوز به زير کلاه نرسيده، ديگر از مو خبری نبود .
يکی از دونفری که پشت يک ميز نشسته بودند و با هم حرف می زدند ، بیلند شد و د رجواب سلام تازه وارد ،
سری تکان داد . يک نفر ديگر که سرش را توی دستگاه روتوش کاری کرده بود و پارچه ی سياهی سرش را و
دستگاه را می پوشاند از جايش تکان نخورد و خرت و خرت مدادش روی شيشه ی عکس ها همين طور بنلد بود .
آن که از پشت ميز برخاسته بود ، مرد بيست و چند ساله ی مودبی بود . کت تنش نبود ، و گره ی کراواتش
سفت بيخ گلويش را گرفته بود و آستين هايش را بالا زده بود . روی مچش يک ساعت ، با صفحه ای پر از
عقربه ها و نمودارهای کوچک و بزرگ داشت و رو به تازه وارد گفت :
-چه فرمايشی داشتيد ؟
- آدم تو عکاس خانه می آد که عکس بگيره ديگه ./
- آقا چه جور عکسی می خواستيد ؟
و با دستش به روی ميز اشاره کرد که زير يک تخته ی شيشه ی سنگ ، پر بود از نمونه های مختلف عکس های
کوچک و بزرگ ، پرسنلی ، کارت پستال ، معمولی و آگرانديسمان ! با قيافه های مختلف و ژست های گوناگون
، نيم رخ ، تمام رخ ....ولی آن که از در وارد شده بود و می خواست علکس بگيرد و به در و ديوار نگاه می کرد
که پوشيده بود از عکس های بزک شده و بزرگ و قاب گرفته . عکس هايی که تقريبا همه ، موهای براق روغن
خورده داشتند و همه به نگاه چشم دوخته بودئند. عکس های دست به زير چانه زده ، سيگار به لب ، عروس و
داماد ها ... و مدتی هم به چلچراغی که از سقف اتاق آويزان بود و شمع های برقی داشت ، نگاه کرد.
و بعد ، دست آخر نگاهش به جايی بند نشد، به روی ميز نگريست که هنوز مرد عکاس با دست نشانش می داد
. مدتی هم به قيافه ها و ژست ها و اندازه های عکس ها نگاه کرد . و عاقبت دستش را روی يکی از آن ها
گذاشت که عکسی بود کارت پستالی و نيم رخ. عکس جوانکی بود که موهای فرفری داشتو حتی خط اتوی
دستمال سفيد جيبش در عکس آمده بود.
- آقا چند تا عکس می خواستيد ؟
- چند تا ؟
-ما يا شش تا عکس ميندازيم يا دوازده تا ، يا بيش تر .
- دوازده تا عکس می خوام چه کنم ؟ شيش تاشم زياده ، کم تر نمی شه ؟
- نه آقا برای ما صرف نمی کنه .
- آخه چرا نمی شه ؟ از ماهمش يه عکس خواسته ن که بفرستيم خ...و بقيه ی حرفش را بريد و تا بناگوش
سرخ شد و به چشم مرد عکاس نگريست که همان آن ، روی ميز دوخته شد و خودش را به نفهمی زد . مردی
که می خواست عکس بگيرد ، کمی اين دست و آن دست کرد و وقتی سرخی از صورتش پريد گفت :
-خوب چه قد بايس بندگی کرد ؟
-دوازده تومن آقا .
مردی که می خواست عکس بگيرد ، گفته ی او را آهسته تکرار کرد و سری تکان داد و همان طور که کلاهش
سرش بود دنبال مرد عکاس راه افتاد . و هم چنان که به طرف اتاق عکس برداری می رفتند ، مرد دستش را بالا
آورد مثل اينکه می خواست عرق پشت لبش را با آستين خود پاک کند . ولی زود متوجه شد و توی جيب
شلوارش دنبال دستمال گشت و وقتی روی صندلی ، جلوی دوربين نشست ، دستمالش را دوباره تا کرده بود و
می خواست توی جيب پيش سينه بگذارد که به صرافت افتاد. حيف ! دستمالش سفيد نبود و ابريشمی بود و
بزرگ بود . يک دستمال ابريشمی بزرگ يزدی رنگين منصرف شد و دگمه های کتش را که بست ، مرد عکاس
دوربين رامرتب کرده بود و حالا به سراغ او می آمد.
- يک وری بنشينيد ، آقا !
-نمی خوام . همين طوری خوبه .
و همان طور که در جست و جوی فهم يک مطلب در چشم های مرد عکاس خيره شده بود ، راست و با گردنی
افراشته روبه روی دوربين نشسته بود . کلاهش سرش بود و منتظر بود.
- اخه عکسی که نشان داديد نيم رخ بود آقا !
- خوب چی کار کنم که نيم رخ بود ؟ حالا تموم رخ وردار . دوربينت که لک نمی شه .
مرد عکاس که تازه فهميده بود ، دست از سر او برداشت و به سر و لباسش پرداخت.
- کراوات نمی بنديد ؟همه جور کراوات داريم آقا!
- نه نمی خوام قرتی بشم . می خوام تو عکسم بی ريا باشم .
- با کلاه عکس بگيرم ؟
و اين بار سرخی تنها روی صورت مرد ندويده بود . چشم هايش نيز سرخ شده بود و چيزی نمانده بود که از جا
در برود. و عکاس که زود فهميده بود ، منتظر جواب سوال خود نشد و پشت ويترين دروبين رفت و سرش را
زير روپوش سياه دوربين مخفی کرد .
دوربين ميزان شده بود و آن مرد ديگر که پشت ميز آن اتاق با مرد عکاس صحبت می کرد ، حالا تو آمده بود
و شاسی را آورده بود . دوربين حاضر شد . عکاس نه تند و نه آهسته شماره داد . در دوربين را گذاشت و گفت :
-تمام شد آقا !
- آه . خفه شديم . اگه می دونستم اين قدر دقمسه داره ...
و باز بقيه ی حرفش را خورد و دنبال مرد عکاس راه افتاد که او را به اتاق اول آورد . از کشوی ميز دسته قبضی
بيرون کشيد . چند تا عدد روی آن نوشت . بعد پرسيد :
- اسم شريف آقا ؟
- آجيل فروش .
- شغل تان را عرض نکردم . اسم تان را .
- هم شغلم آجيل فروشه ، هم اسمم . چه قدر اصول دين می پرسين ؟
و مرد عکاس که به اشتباه خود پی برده بود دست و پايش را جمع کرد و گفت :
- معذرت می خوام آقا ! خيلی معذرت می خوام .
و پول را از دست آجيل فروش گرفت و توی کشو گذاشت و قبض را به دست او داد که روز ديگر برای گرفتن
عکس هايش بيايد .

*
سه روز بعد همان ساعت ، آجيل فروش از در عکاس خانه تو آمد و با همان لحن سلام کرد و پرسيد :
-عکس های ما حاضره ، جناب ؟
- اسم شريف آقا ؟... هاها ، يادم آمد . بله حاضره .
و همان طور که به آجيل فروش صندلی نشان می داد ، توی کشوی ميز دنبال يک پاکت گشت و با قيافه ای
گشاده و مطمئن پاکت را جلوی روی او گذاشت .
آجيل فروش ، هنوز کلاهش را به سر داشت و اين بار يخه اش بسته بود . پاکت را باز کرد و عکس ها را که در
می آورد ، قيافه ی بچه هايی را داشت که سرسری پی بهانه می گردند . ولی يک مرتبه قيافه اش عوض شد.
خون به صورت ش دويد و بلند شد و دو سه بار به صورت خندان مرد عکاس که با شادی و انتظار ، او را می نگريست
چشم انداخت . و باز به عکس ها خيره شد که در دستش زير و رويشان می کرد و چيزی نمانده بود که آن ها را
خرد کند و وقتی حالش به جا آمد ، پرسيد ک
-آخه اين موها ...اين موهای بغل صورتم .... آخه من که ....من .....
و عکاس که از خوشحالی جانش به لبش رسيده بود ، با دست به روتوش کننده اشاره کرد که همان طور سرش
را توی دستگاهش برده بود و پارچه ی سياهی سر او را و دستگاه را می پوشاند و خرت خرت مدادش همين
طور بلند بود .
آجيل فروش به طرف او حرکت کرد ، ولی جلوی خود را گرفت . و از همان جا که ايستاده بود ، مثل اين که
می خواهد چيزی بگويد چند بار من من کرد :
- چقدر شما با معرفتين ....
و عکس ها را به عجله توی پاکت گذاشت و دست گرمی به مرد عکاس داد . دستی هم روی دوش آن که
روتوش می کرد زد ، و دم در ايستاد و رو به مرد عکاس و آن ديگری گفت :
- قربان معرفت آقايون . اجر شماهام فراموش نمی شه .
و وقتی از در بيرون می رفت انگار دنبال شاگرد عکاس می گشت که شاگردانی کلانی برايش در نظر گرفته بود .

*
دو روز بعد ، عصر بود که در همان عکاس خانه باز شد و آجيل فروش با يک نفر ديگر ، درست مثل خودش
چهارشانه و کلاه مخملی به سر وارد شدند . يک جعبه ی بزرگ ، زير بغل آجيل فروش بود و پس از اين که سلام
کردند و نشستند ، آجيل فروش اين طور شروع کرد :
-رفيق ما می خواد عکس بندازه . می خواد سربرهنه عکس بندازه يعنی می شه ؟
- چه طور نمی شه ! فقط بايد کلاه شان را بردارند .
- نه مقصودم اين نيس ، مقصودم ...
- ملتفتم آقای آجيل فروش . مگر برای امر خير نيست ؟....
قيافه ی هر سه نفر به خنده باز شد . آجيل فروش جعبه را روی ميز عکاسی گذاشت و گفت :
-قابل شما رو نداره .
و رفيقش را به همراه مرد عکاس به آن اتاق ديگر فرستاد و خودش توی يک مبل فرو رفت . چلچراغی که از
سقف آويزان بود و شمع های برقی داشت می سوخت . ديوارها پوشيده بود از عکس های بزرگ و قاب
گرفته ، عکس هايی که تقريبا همه موهای روغن خورده و براق داشتند و همه به نگاه او چشم دوخته بودند .
عکس عروس دامادها ، عکس های خانوادگی با برو بچه های قد و نيم قد و با همه گونه قيافه های ديگر .
و آن که پای دستگاه روتوش نشسته بود همان طور سرش زير پارچه ی سياه بود و خرت خرت مدادش روی
شيشه ی عکس ها بلند بود .




5
خدادادخان
امروز يک هفته است که خدادخان به آرزوی خود رسيده است . يعنی به عضويت کميته ی مرکزی حزب انتخاب
شده است . و حالا ديگر نه نپتها مدير روزنامه ی «ارگان» حزب و سردبير مجله ی ماهانه ی «تئوريک» است
و چند روزنامه ی «ضد ديکتاتوری» را نيز بی اسم و رسم اداره می کند ، بلکه حالا ديگر يک عضو فعال کميته ی
مرکزی و يکی از سران حزب به شمار می رود و به اين دليل هم شده ناچار است بيش از گذشته با گذشته ی
خود قطع رابطه کند ، پل ها را خراب کند .
خدادادخان دوستی دارد که تازگی نماينده ی مجلس شده است و با او رفت و آمدی دارد . در اين هفته ای که
از انتخاب شدن او می گذرد چند بار از دهان دوست تازه نماينده شده اش شنيده است که «آهای يارو حالا
ديگه پشتت به کوه قاه ها !» و هر بار که دوستش اين را گفته به پشت او زده و هر دو از ته دل خنديده اند .
و بعد که خداداد خان تنها مانده ، در معنای حقيقی اين جمله زياد دقت کرده است و پی برده است که حالا
ديگر راستی پشتش به کوه قاف است . حالا ديگر زندگيش معنايی به خود گرفته و حالا ديگر هرز آبی نيست
که به مردابی فرو برود و يا در گندابی بماند و متعفن بشود . حالا ديگر يک عضو فعال کميته ی مرکزی ، اداره
کننده ی مطبوعات حزب ، عضو اغلب کميسيون ها ... و چرا خودمان را معطل کنيم حالا ديگر کسی است که
پشت به کوه قاف داده است .
درست است کهاين خبر - خبر انتخاب خدادادخان به عضويت کميته ی مرکزی نه تنها برای خود او ، بلکه حتی
برای دشمنان او - غير از حزبی ها - جالب ترين خبرها بوده است و گرچه منافع حزبی هم زياد ايجاب نمی کرد
که چنين خبر مهمی مخفی بماند ، ولی چون خدادادخان از خودنمايی بی زار است اجازه نداد که روزنامه ی ارگان
حزب آن را درج کند و فقط يکی دوماه بعد از همان دو روزنامه ی ( ضد ديکتاتوری) آن را در صفحه ی چهارم
خود منتشر کرد.
البته درست است که خواهش آن دوست نماينده ی خدادادخان در اين کار زياد دخيل بود ، ولی مبادا گمان
کنيد که خدادادخان برای رعايت بعضی از نکات چنين کاری کرده باشد! او برای خودش حالا ديگر گرگ باران
ديده است . و يا اگر درست بگوييم «فولاد آب ديده » ای . او ديگر پشتش به کوه قاف است .
خدادادخان حتی قبل از اين که به عضويت کميته ی مرکزی انتخاب شود چشم و چراغ حزب بود. در جلسات
حزبی ، در کنفرانس ها ، در شب نشينی های دوستانه و در اجتماعات «فرهنگی و خانه ی فرهنگی » نقل
محفل به شمار می رفت . و طنطنه ی کلام ، قدرت بيان ، قد و قامت رشيد و سياست مدارانه و آداب دانی
های او ،همه را به خود جلب می کرد . و در برابر او از حزبی های تازه کاری که برای اولين بار به يک جلسه ی
نسبتا مهم پا می گذارد و در برابر همه چيز شيفته و شوفته می شوند گرفته ، تا کار کشته ها و قديمی ها
« و فولادهای آب ديده » همه هاج و واج و فريفته ی گفتار و رفتار او بودند . و البته حالا هم هستند . منتهی با
يک فرق .
با اين فرق که آن وقت خدادادخان عضو کميته ی مرکزی نبود و حالا هست . البته نه گمان کنيد که اين موفقيت
جديد تغييری در رفتار و گفتار او داده باشد . ابدا . همان طور ، مهربان همان طور صميمی ، همان طور با وقار .
خدادادخان مردی است بلند قامت و رشيد ، پيشانی اش همان طور که درخور يک عضو فعال کميته ی مرکزی
است بلند و تراشيده است و وقتی با کسی صحبت می کند روی موهای تنک بالای سرش از پايين به بالادست
می کشد و به مخاطب خود ناچار از بالا نگاه می کند . خيلی خوب لباس می پوشد وقتی پهلوی کسی ايستاده
است ، مرتب حاشيه ی کنار کتش را از بالا به پايين صاف می کند . اين عادت او شايد برای اين است که شکمش
کمی برآمدگی دارد . اما قامت رشيد او حتی مانع خودنمايی اين عيب کوچک شده است .
البته نمی شود گفت که شکم خداداخان گوشت نو بالا آورده است . ولی قبل از اين که به زندان بيفتد و حتی
قبل از اين که زندان سياسی را تلنباری از خاطرات تلخ و شيرين پشت سر بگذارد و با کيسه ای انباشته از اين
خاطرات که توشه ی راه دور و دراز زندگی سياسی خود ساخته در اين راه نو قدم بگذارد ، هنوز شکمش برآمدگی
نداشت و هنوز آدم دراز و لاغری به نظر می رسيد و وقتی راه می رفت لق لق می خورد . اما حالا با شکم برآمد
ه ای که دارد چاق به نظر نمی رسيد . و با قد بلندی که دارد نمی شود گفت دراز است . يک مرد رشيد به تمامی
معنی . و درست لايق کرسی رياست يک جلسه ی عمومی حزب . کاملا برازنده ی يک عضو فعال کميته ی
مرکزی . درست همين طور .
درست است که خداداد خان حتی قبل از انتخاب به عضويت کميته ی مرکزی هم چشم و چراغ حزب بود ؛
ولی در محافل «بسيار بالاتر» حزبی ؛ هنوز آدم قابل اطمينانی نبود ؛ وگرچه پنج سال از بهترين سال های جوانی
خود را در زندان ديکتاتوری دفن کرده بود و در اين سال های اخير هم در محافل «فرهنگی و خانه های فرهنگی »
با بسياری از آدم هايی که نام شان به «اوف» و «ايسکی» ختم می شد آشنايی پيدا کرده بود ، ولی هنوز به
مجالس « نيمه سياسی و نيمه دوستانه »پا باز نکرده بود ؛ و هنوز از نظر « دستگاه رهبری» آدم قابل اعتمادی
تشخيص داده نشده بود . در صورتی که هر حزب ساده ای هم اين مطلب را می دانست که شرط انتخاب به
عضويت کميته ی مرکزی رابطه داشتن با مجالس نيمه سياسی و نيمه دوستانه است . از حق هم نبايد گذشت
که قسمت اعظم اين بی اعتمادی را خود او باعث شده بود . به اين طريق که تا مدت بسيار کوتاهی قبل از
انتخاب شدن به عضويت کميته مرکزی ، به قول خودش در حزب يک «پوزيسيون کريتيک» گرفته بود و از افراد
دسته ای بود که انتقاد می کردند و با اصل «تمرکز حزبی» چندان آشنايی نداشتند .
درست است که خدادادخان به فشار همين دسته برای عضويت کميته ی مرکزی پيشنهاد شده بود و آخر هم
به فشار همان ها به اين سمت انتخاب شد ، ولی تقريبا شش ماه قبل از انتخاب شدن پی برده بود که اصل
«تمرکز» بسيار لازم تر و اساسی تر است تا اصل «دموکراسی» ؛ به همين علت رفت و آمد خود را به محافل
انتقاد کنندگان تقريبا بريده بود ؛ و به جای آن به محافل «فرهنگی و خانه ی فرهنگی» بيش تر حاضر می شد ؛
و در هيم ايام بود که توانست دو سخنرانی درباره ی « با اصل تمرکز خو بگيريم » و «بهاويوريسم در سيستم
حزبی» ايراد کند . و به هر صورت حالا نه تنها مثل هميشه چشم و چراغ همه نوع محافل حزبی و غير حزبی و
«فرهنگی و خانه فرهنگی» است ؛ به خصوص از اين قل از آشنا شدن با محافل « نيمه سياسی و نيمه دوستانه »
به عضويت کميته ی مرکزی انتخاب شده است سخت به خود می بالد . به قول دوست تازه نماينده شده اش
حالا ديگر پشت به کوه قاف دارد . و در «کاربر» سياسی آينده ی او حتی بدبين ترين دوستان او هم نمی توانند
ترديدی بکنند .
خدادادخان هميشه يک مرد اصولی و با «پرنسيپ» بوده است . هميشه . حتی قبل از انتخاب شدن به عضويت
کميته ی مرکزی که به هر صورت مرکز همه ی «پرنسيپ » ها است . در هيچ موردی حاضر نيست از عقايد خود
يک قدم پايين تر بگذارد . به خصوص در مسايل حزبی و اجتماعی . و درست است که او از قماش سياست
مدارهای معمولی اين مملکت نيست که از رفت و آمد با اين يا آن سفارت دست شان به جايی بند شده
باشد ، ولی او حتی به خاطر حفظ اصول هم شده ، آن هم اصول حزبی ، پس از انتخاب به عضويت کميته ی
مرکزی ، ناچار است با ايک محفل دوستانه ی خارجی مربوط باشد .
البته اين ارتباط را نمی شود « ارتباط با يک محفل خارجی » دانست . بلکه بهتر است آن را « رفت و آمد به يک
محفل نيمه سياسی و نيمه دوستانه» شناخت . در حقيقت چيزی هم جز اين نيست . همان آدم ها و همان
حرف ها و سخن ها و همان گفت و شنيد ها و اتخاذ تصميم ها . اما چه می شود کرد ؟ برای حفظ « اصل
تمرکز » در حزب و به خصوص در سياست جهانی و «انسان دوستانه» ای که او پيروی می کند ، ناچار بايد به
چنين گذشت ها و ناراحتی هايی تن در داد . و اصلا لغت «فداکاری» را برای چه در فرهنگ ها نوشته اند ؟
به هر صورت خدادادخان هم جزو آن هايی است که در سال 1320 از زندان خلاصی يافتند . البته او جزو آن دسته
از زندانيان سياسی نبود که چون .... سابق چشم طمع به املاک مازندران شان دوخته بود ، به زندان افتاده
باشند . در سلک پينه دوزهايی هم نبود که چون يک بار کفش يک کمونيست را واکس زده بودند به زندان
افتادند . در رديف عطار و بقال هايی هم حساب نمی شد که يک مفتش تامينات با آن ها خرده حساب پيدا
کرده باشند . و در ميان کاغذهای عطاری شان مستمسکی برای زندانی کردن شان پيدا کرده باشد .
او را از نيمکت های مدرسه به زندان برده بودند و درست است که در تشکيلات آن زمان فعاليت شايانی نداشته
است ، اما زبان خارجه می دانسته است و احتاج به رفقا را برآورده می کرده است . و دوستان او گرچه قضيه
ی به زندان افتادن او را براثر يک تصادف و يا يک کلمه اشتباه نمی دانند ، اما همه شان اعتراف دارند که او
مستوجب اين همه عذاب زندان نبوده است .
چند خبر و مقاله ی کوچک در مجله چاپ کردن و يکی دو کتاب را به اين و آن رساندن ، ابدا مستوجب چنين
عقوبتی نبوده است . همه ی رفقا به اين مطلب اذعان دارند . همه اين مطلب را می دانسته اند که در مقابل
اعتراف های شايد وهن آور او - البته به قول دشمنانش - سکوت اختيار کرده است .
نه تنها حالا که او ديگر عضو کميته ی مرکزی است و ناچار همه ی اين خاطرات درباره ی او از همه مغزها بايد
سترده شود ، حتی در آن ايام هم ، در زندان که بودند ، رفقا او از رفتار و از ناراحتی های او زياد دلخور نمی شده
اند و به او هر بد و بی راهی که می گفته است ، حق می داده اند. بعضی هاشان حتی از او خجالت هم
می کشيده اند . خود خدادادخان حالا بهتر از هر کس اين مطلب را می داند . اما خوشبختانه اوضاع بدجوری
برگشته است که او نه تنها گله و شکايتی از اين قصاص ندارد ، که در آن پنج سال چشيده است ، حتی در درون
خود ناراضی است که چرا او هم مثل ديگران فعاليتی ، و از نظر دولت وقت « تقصيری» نکرده بوده است تا
گرفتار شود .
خدادادخان حالا پس از اين که پنج سال آزگار بی اين که گناهی کرده باشد ، کيفری به آن سختی چشيده ، به
اين اصل رسيده است که وقتی در مملکتی قصاص قبل از جنايت می کنند ، پس جنايت را هم پس از قصاص
می شود مرتکب شد ، و اگر قرا راست به خاطر گناهی که آدم نکرده است کيفری ببيند ، ناچار خود گناه را هم
پس از چشيدن کيفر بايد بکند تا حسابش پاک باشد . و حالا نه تنها او ، بلکه همه ی رهبران و سران حزب به
اين اصل معتقدند و درباره ی هر آدم حزبی ايرادگير و غرغر و ناراحت اين نسخه را می دهند که «بگذار چند
صباح به زندان بيفتد . خودش آدم خواهد شد . » و به اين طريق به زندان افتادن نه تنها يک سابقه ی خدمت
حزبی شده ، بلکه برای حزبی شدن ، نسخه ای مجرب تر از اين ، نه به نظر خدادادخان رسيده است و نه به نظر
هيچ يک از افراد « دستگاه رهبری و محافل «بسيار بالاتر.»
درست است که اين نسخه درباره ی خود خداداد خان هم موثر افتاده است . اما از اين نظر که سابقه ی خدمت
درخشانی برای او باشد ، نه تنها ديگران بلکه خود او هم شک دارد . و به اين علت گذشته از دستور حزب که هر
مومن به مکتب را وادار به «قطع رابطه با گذشته» می کند ، خدادادخان حتی ازين نظر هم که شده هرگز حاضر
به يادآوری گذشته ها نيست . حالا که به عضويت کميته ی مرکزی انتخاب شده است کم کم به اين مطلب
دارد پی می برد که اگر د راوايل کار حزب آن «پوزيسيون کريتيک» را گرفته بوده است ، شايد هم به خاطر اين
بوده است که از تحمل نگاه های هم زنجيران زندان ديروز خود و رهبران فعلی که آن وقايع ميان شان گذشته
و آن حرف و سخن ها را با او داشته اند ، فراری بوده است .
اما با همه ی اين ها گذشته ، گذشته است . و خدادادخان هم از نظر قطع رابطه با گذشته راسخ ترين فرد
حزبی است . و در عين حال که ديگر رهبران حزبی در حوزه ها و کنفرانس ها و مجالس خصوصی « نيمه سياسی
و نيمه دوستانه » و محافل « فرهنگی و خانه ی فرهنگی » حز نشخوار همين خاطرات کار ديگری ندارند و همه
جا شناسنامه ی سياسی رهبران با تعداد ساعات و ايامی که در زندان به سر برده اند سنجيده می شود ؛ او ،
يعنی خدادادخان ناچار است سکوت کند و رو به آينده بدوزد . اما حالا که اوضاع تغيير کرده است ، او نه تنها
در برابر حزبی ها ی تازه کار و يا در همان طنطنه و طمانينه ، دستی به موهای تنک سر خود می کشد و حاشيه ی
کتش را صاف می کند و می گويد :« با گذشته ها بايد بريد و به آينه پيوست . »
البته از اين کليات که پا فراتر بگذاريم ، داستان های ديگری هم درباره ی زمان زندان او شنيده می شود .
داستان اين که او در زندان پسر زيبايی بوده است که وضع معاش بسيار بدی داشته و ناچار هر هفته با يکی از
سران سياسی زندان هم خوراک و هم اتاق بوده است و يا اين که در فلان اعتصاب غذا با هم زنجيرهای خود
همراهی نکرده است و يا اين که در فلان محاکمه گريه کرده است ... اين ها ديگر پيداست که از ساخته های
دشمن است . يا به اصطلاح حزبی ها از ساخته های « مغز عليل جيره خوران امپرياليسم » البته بسيار طبيعی
است که او به عنوان بی گناهی خد و اي« که ارتباطی با اين همه زندانی های ناشناس نداشته است در محاکمه
مطالبی گفته باشد ، ولی از اين حد که بگذريم نويسنده ی اين سطور نيز برای هيچ يک از آن افسانه ها ارزشی
قايل نيست و چون تکذيب آن ها نيز به دشمن مجال بحث بيش تری در اين باره می دهد ، خدادادخان هرگز
درصدد تکذيب اين شايعات هم برنيامده . و اگر ايمان داريم که حقيقت به هر صورت پنهان نخواهد ماند
ديگر چه احتياجی به اين کارهاست ؟ و به اين علت است که خدادادخان با گذشته ی خود ، و اقلا با آن قسمت
از گذشته ی خود ، کاملا قطع رابطه کرده است . کاملا پل ها را خراب کرده است .
اين ناآشنايی ، با گذشته ی خدادادخان ، حتی موجب ايجاد يک شايعه ی عمومی شده است که او مردی
است فرنگ رفته و تحصيل کرده که مثلا دکترای حقوق ادبيات خود را در فلان مملکت اروپا گذرانده است .
درست است که خدادادخان هيچ گونه مدرک تحصيلی مسلمی در دست ندارد ، ولی اين که زبان خارجی می داند
و اين که اصرار دارد اسم ها و اصطلاحات و ايسم های فرنگی را با خط لاتين در زير مقاله هايی که برای مجله ی
ماهانه حزب می نويسد حاشيه برود ، در کنفرانس های علمی « کلاس کادر» کلمات دشوار فرنگی را به کار ببرد ،
اين ها حتی موجب تاييد شايعه ی اروپا ديدگی او نيز شده است و خدادادخان نه از اين لحاظ که ميل داشته
باشد مردم را در اشتباه خودشان باقی بگذارد و بلکه فقط از اين لحاظ که گذشته را اصلا مورد بحث نمی داند ،
با صحت و سقم تمام اين شايعات کاری ندارد . گذشته از اين که مگر اروپا ديده ها چه رجحانی بر او دارند ؟
خداداخان با اين که يک هفته است به عضويت کميته ی مرکزی انتخاب شده است ، زن و بچه هم دارد . و به
اين طريق گذشته از مسئوليت سنگينی که در اجتماع و حزب به عهده گرفته است ، مسئوول اداره ی امور
يک خانواده هم هست .
اماخوشبختی اين جاست که زن فهميده ای دارد و در خانه ، تنها شوهر زن خود و يا پدر خانواده نيست .
و حتی قبل از انتخاب اخير ، در خانه هم او را يک رهبر بزرگ ، يک مرد فکور و پيشوای اجتماعی می دانستند
که بهترين ايام جوانی خود را در زندان سياه گذرانده است . صبح ها زنش او را از خواب بيدار می کند . آب می
ريزد تا او صورتش را بشويد ، بساط ريش تراشی را جمع می کند و خودش صبحانه ی او را می آورد .
سرمقاله ای را که در آخرين ساعات ديشب خودش نوشته از روزنامه یارگان برايش می خواند و علط های
مطبعه ای آن را برايش يادداشت می کند . بعد لباسش را می آورد . کراواتش را می بندد . حتی رنگ آن را
هم خودش انتخاب می کند . تعجب نکنيد پارچه ی لباس خدادادخان را هم زنش انتخاب می کند و حتی به
خياط می دهد و می گيرد . چون می داند که شوهرش به اين کارها نمی رسد. آخر اگر هم خدادادخان اين
موقعيت برجسته ی سياسی را نمی داشت اقلا يک شوهر رشيد و خب رو که بود . اين را هم بايد بيفزاييم
که خدادادخان درباره ی مسايل مادی خانواده زياد سخت نمی گيرد . يعنی کاری با مسايل مالی خانواده ندارد .
درست است که اجاره نشينی می کند و تلفن هم ندارند ، اما سر هر ماه يک آقايی که اسمش به «اوف» ختم
می شود هزارتومان درست می آورد در خانه می دهد . زن خداداخان هفته ای سه روز ، روزی دو ساعت عصرها
در يک خبرگزاری خارجی ماشين نويسی می کند . و اين پول مزد کاری است که می کند . و با اين پول نه تنها
زندگی شان به خوشی می گذرد ، بلکه تابستان ها هم می شود به بابلسر رفت و چند روزی کنار دريا ، دور از
جنجال سياست و حزب استراحت کرد ، و زن خدادادخان که به هر صورت از زنان فهميده است ، به خاطر اين
دلايل هم شده سعی می کند شوهرش را مرتب و آبرومند نگه دارد ، کم تر مزاحم او بشود ، از رفت و آمد با
زنان آزادی خواه چيزی نپرسد و در خانه درست مثل يک رهبر بزرگ و اجتماعی با او رفتار کند و مثل پروانه
دورش بگردد.
شايد فکر کنيد خداداد از داشتن چنين زن خوب و فهميده ای بسيار خوشبخت است . اما خداداد به اين نتيجه
رسيده است که هر زن ديگری را می گرفت جز اين نمی توانست باشد . در مقابل او که اين همه خودش را
فراموش کرده است و اصلا به خاطر اين کارهای اجتماعی نمی تواند به خودش برسد ، ديگران وظايفی دارند
که گيرم زن او ، نباشد بايد خيلی بيش از اين ها به او برسند . درست است که خدادادخان از داشتن چنين زنی
هرگز گله ای نکرده است ، ولی در اين اواخر که حزب وسعت يافته و او نفوذ کلام خود را روی اعضای آن ،
از زن و مرد ، می بيند و به خصوص چهار روز پيش در جشنی که به افتخار اعضای کميته ی جديد برپاشده بود ،
کم کم به اين فکر افتاده است که چرا يک مرد سياسی خود را پای بند اهل و عيال کند؟ به خصوص دو تا
دختر خانم مبارز و نويسنده که هر وقت به اداره ی روزنامه می آيند او را بيشتر به اين فکر وامی دارند .
وقت خدادادخان خيلی تنگ است . هميشه آرزو می کند که کاش روزها چهل و هشت ساعت می داشت .
يا او می توانست اصلا نخوابد . شب ها دير از محافل «فرهنگی و خانه ی فرهنگ » و مجالس «نيمه سياسی و
دوستانه » برمی گردد. و ديرتر می خوابد و صبح ساعت نه بر می خيزد . تا ريشی بتراشد و سرمقاله ی خودش را
از روزنامه ی ارگان بخواند و صبحانه ای بخورد و دستی به سر و گوش زنش بکشد ، ساعت ده شده است . و او از
خانه يک سر به سراغ دوست تازه نماينده شده اش می رود که منتظر اوست و هرروز صبح پيش او
«پسيکولوژی ده فول» می خواند و تا ظهر اگر هم از «پسيکولوژی ده فول» بحثی به ميان نيايد ، اقلا شور و
مشورتی کرده اند و به رتق و فتق امور جاری پرداخته اند .
سرظهر از آن جا با ماشين دوستش به اداره ی روزنامه می رود . تا دو ساعت بعد از ظهر گرفتار کار عادی روزنامه
و مجله های حزبی است . يکی از فلان کميته ی حزبی شکايتی دارد. ديگری درباره ی «رپورتاژ» تازه ای که از
فلان ميتينگ «ضد ديکتاتوری» تهيه کرده است با او مشورت می کند . آن ديگری داستانی نوشته است که
نمی داند آن را چه طور تمام کند . و آن ديگری ترجمه ای را که از يک مجله ی نيمه آسيايی و نيمه اروپايی
کرده است به نظر او می رساند. و خلاصه هر کسی با او کاری دارد . از در اتاق کارش که وارد می شود تا دو
ساعت بعداز ظهر نزديک به صد نفر را راه می اندازد . و اين گرچه خسته کننده ترين کارها است و داد
خدادادخان هميشه از اين «روتين» کشنده به آسمان است ، اما تنها تسلای خاطر او نيز در همين ها است .
برخوردی که در اين دو ساعت با حزبی ها دارد ، شکايات آن ها را که می رسد ، دردهايی را که برای شان می زند
و اصولی را که در همان مراجعه های کوتاه يک ربع ساعته برای هريک از آن ها می گويد ، همه اين ها نه تنها
مراجعه کنندگان را با دلی اميدوار از در اتاق بيرون می فرستد ، حتی به خود او نيز قوت قلب می دهد .
خدادادخان سر ميز ناهار به خصوص روزهايی که با زنش ناهار می خورد و حرفی ندارد تا بزند بيش تر درباره ی اين
برخوردها و اثر گرم کننده ای که دارند می انديشد . حتی اخيرا اين طور احساس کرده که به اين طريق مطالبی
را به خودش تلقين می کند . کم کم پی برده است که مهم فهميدن ، يا نفهميدن طرف نيست . طرف
می خواهد بفهمد ، می خواهد نفهمد . مهم اين است که گوينده ، مطالب را برای خودش می گويد . به خودش
چيزی را تلقين می کند يا دست کم برای موقع سخن رانی تميرينی می کند . و از اين نظر هم که شده خدادادخان
در هر صحبت کوتاهی و با هر مراجعه کننده ی حزبی و يا غير حزبی فراموش نمی کند که مطالبی درباره ی
آينده و الزام هم آواز شدن با آن بگويد.
دو بعداز ظهر کار روزانه که تمام شد ، با آن دوست نماينده اش يا با رفقای کميته و هفته ای دو روز هم با
زنش در «هتل پالاس » ناهار می خورد . البته در اوايل از رفتن به هتل پالاس ناراحت بود و حس می کرد که
« محل زندگی بورژواها» آبی نيست که او بتواند در آن شنا کند . اما بعد که فايده ی هر تکه از سرويس
غذاخوری روی ميز را درک کرد و به خصوص ، پس از آن که با به کار بردن کارد و چنگال های جورواجور آن جا
آشنا شد حس کرد که ، نه زياد هم ناراحت کننده نيست . و از آن وقت تاکنون به اين مطلب می انديشد که
«با سلاح بورژووازی بايد به جنگ بوروژواها رفت » و اين بورژواهايی که خدادادخان به جنگ آن ها رفته است
- به خصوص در روزهايی که با دوست تازه نماينده شده اش غذا می خورد - سر ميز آن ها هستند و او را هم
در شور و بحث امور سياسی و غير سياسی خود شرکت می دهند .
معمولا ساعت چهار بعد از ظهر خداداد خان از هتل بيرون می آيد . و در اين ساعت کار حوزه ها و کنفرانس ها
و کميته ها تازه شروع می شود . از اين جلسه به آن کميته ، و از آن به اين کنفرانس و از آن جا به اين شورای
مشورتی ... و به اين صورت تا ساعت يازده وقت خدادادخان به بحث و انتقاد و تصميم می گذرد . و آن وقت تازه
موقع محافل است . برای روزهای تعطيل به اندازه ی کافی ميتينگ و بازرسی و مصاحبه و ملاقات های بسيار
خصوصی با محافل «بسيار بالاتر » هست . و به هر صورت او هرگز فرصت اين را نمی يابد که به خودش برسد ؛
يا مطالعه ای بکند ؛ يا چيزی بنويسد .

ارباب مطبوعات و نويسندگان ، حتی به عنوان مبادله يا برای تقريظ هم که شده ، برای او که مدير روزنامه ها
و مجلات حزبی است هميشه به اندازه ی کافی از آثار تازه ی خود می فرستند . و خود او هم گاه از محافل
«فرهنگی و خانه ی فرهنگی » کتاب هايی می آورد . ولی مگر فرصت خواندن اين همه کتاب و مجله و هفته
نامه را می کند ؟ از تمام بيست و چهار ساعت شبانه روز ، خدادادخان فقط هشت ساعتش را در خانه است .
و از اين مدت شش ساعتش را حداقل بايد بخوابد و در دو ساعتی که صبح ها خانه است ديديم که چه قدر کار
دارد . ولی با همه ی اين ها خدادادخان خيلی دلش می خواهد قبل از اين که از خانه بيرون بيايد يک ربع ساعتی
هم مطالعه کند . ولی اغلب اوقات تنها کاری که می تواند بکند اين است که از هر کتاب و مجله ای ، چه
خارجی و چه فارسی، اسم و خصوصيات و فهرست مطالب آن را به خاطر بسپارد . و اگر وقت بيش تری داشته
باشد مقدمه ی آن راهم بخواند . و زير چند جمله اش را خط بکشد. و بعد کتاب يا مجله را گرچه مهر «خانه ی
فرهنگی» هم روی آن خورده باشد در يک قفسه ی کتاب خانه اش که همه از اين نوع است ، بگذارد . خوشبختی
در اين جاست که خدادادخان حافظه ای قوی دارد . و همين نگاه های سرسری او را با فعاليت های «آکادميک»
اروپا و آسيا و به خصوص با ترقيات علمی و فرهنگی و ادبی و ممالک نيمه اروپايی و نيمه آسيايی آشنا
می کند . البته اين را هم فراموش نمی کند که در هر محفل و مجلسی و در هر کنفرانسی از تازه های عالم
هنر و ادبيات و حتی علوم چيزی بر زبان براند . و اسم چند کتاب و نويسنده ی خارجی را ذکر کند . مثلا در روزهايی
که ميان اروپايی ها و نيمه اروپايی ها بر سر مساله ی «ژنتيک» بحث گرفته بود ، خدادادخان هميشه از آخرين
نقطه نظرهای نيمه اروپايی ها اطلاع داشت . و به خصوص چون رای نيمه اروپايی ها درباره ی «ژنتيسم» دلايل
تازه ای برای طرد گذشته و قطع رابطه با آن به دست خدادادخان می داد ، در کنفرانس های کوتاه کوتاهی که
موقع کار يا سر ميز ناهار برای مخاطب های خود ايراد می کرد ، فراموش نمی کرد که مطلب خود را مستند
به اين دلايل تازه موکد هم بکند .
خدادادخان از بس مطالعه کرده است و از بس کتاب های گوناگون ديده است ، اخيرا در فن مطالعه صاحب
رايی شده است . عقيده دارد که هر کتابی ، چه علمی و چه ادبی و چه فلسفی ، مقداری مطالب صفحه پر کن
را تشخيص بدهد و از آن صرف نظر کند . خودش در مورد مطالعه ، اين کار را می کند . و کتاب هايی را که
بيشتر مورد علاقه ی اوست و بيش تر از ايسم ها و اشخاص تازه اسم می برد ويک ربع ونيم ساعت صبح کافی
برای مطالعه ی آن ها نيست توی جيب می گذارد ، يا اگر بزرگ بود لای روزنامه می پيچد و موقع کار يا سر
ميز ناهار و يا در فاصله ی سخنرانی ها با همان روش به مطالعه ی آن ها می پردازد .
خدادادخان تنها اهل مطالعه نيست ، اهل قلم نيز هست . گذشته از سرمقاله های روزنامه ی «ارگان» که بر
روی مباحث محافل «فرهنگی و خانه ی فرهنگ » و مذاکرات مجالس نيمه سياسی و نيمه دوستانه ترتيب داده
می شود ، و راستی برخی از روزها مثل توپ در محافل سياسی می ترکد ، در هر شماره ی مجله ی ماهانه نيز
مقالاتی درباره ی «فن انتقاد » يا «رد برپراگماتيسم برای تاييد آن » يا «چند نکته درباره ی بهاويوريسم » دارد .
گاهی هم به عنوان تفنن ، داستانی می نويسد و يا شعری می سرايد . و حتی به ياد تجوانی و سال های قل
از زندان ترجمه هم می کند . و البته نويسندگان تازه کار به اندازه ی کافی در اطراف روزنامه و مجله می پلکند
که با کمال ميل آثار نيمه تمام خدادادخان را تمام کنند . يا يادداشت هايی را که برای فلان سخنرانی برداشته
بوده است ، بدل به يک مقاله ی سنگين برای درج در مجله ی ماهانه بکنند. البته درست است که خدادادخان
هميشه يک مطلب را چندبار در سخنرانی ها ، يکی دوبار در سرمقاله ها و بعد در «کلاس کادر » و دست آخر به
صورت مقاله ی «تئوريک » مجله ی ماهانه درمی آورد ، ولی فراموش نبايد کرد که تذکر و تکرار يک مطلب
درباره ی قطع رابطه با گذشته باشد . درباره ی خراب کردن پل ها باشد.
از اين ها گذشته خدادادخان يک بار هم کتاب نوشته است . البته تا وقت نگذشته است متذکر بشوم که رای
خدادادخان درباره ی فن مطالعه با کتاب خودش تطبيق نمی کند . استقبال عجيبی که در محافل حزبی از آن
کتاب به عمل آمده نشان می دهد که خدادادخان به هر صورت صاحب ذوق و استعدادی است که اگر هم
اداره کننده ی مطبوعات حزبی نبود ، باز کتابش خواندنی بود . به به اين طريق ملاحظه می کنيد که فعاليت
«آکادميک» خدادادخان جامع الاطراف است . و او راستی حق دارد که نتواند در زندگی به خودش برسد و انتظار
داشته باشد که زنش گره ی کراواتش را ببندد يا حقوقش را بياورند در خانه اش بدهند.
خدادادخان پيش از اين که به عضويت کميته ی مرکزی انتخاب بشود ، يکی دوسال هم در يک ايالت شمالی
مسئول تشکيلات بوده است . و بعضی از دوستان او که نتوانسته اند موفقيت های او را داشته باشند ،
عقيده دارند که اگر او پيش از اين که به محافل «نيمه سياسی و نيمه دوستانه »
پا باز نمی کند به کميته ی مذهبی راه يافته است ، مسلما به اين علت بوده است که د ر آن يکی دوسال ،
مقدمات کار خود را فراهم کرده بوده است . و برای اين استنتاج خود دليل هم می آورند که مثلا چرا با وجود
اين که در اوايل به «پوزيسيون کريتيک» خود می باليده است اجازه داده بوده است فلان همکار حزبی اش را
به همين اتهام از آن ايالت شمالی اخراج کنند . و يا چرا فلان مسوول «تشکيلات دهقانان » به دستور او از
ايجاد اتحاديه در برخی از روستاها خودداری کرده بوده است . و يا چرا در عکس هايی که از آن زمان او باقی است
کلاه پوستی بلند به سر دارد و يا ششلول بسته است و يا با فلان «قوماندان» بازو به بازو عکس انداخته است ....
البته به هيچ کدام از اين ايرادها و انتقادهايی که آدم های منفی باف حزب می کنند نمی توان اعتماد داشت .
اما آن چه مسلم است اين که دوست تازه نماينده شده ی خدادادخان که پيش او « پسيکولوژی ده فول » می خواند ،
مالک همان روستاهايی است که اين شايعات درباره شان سرزبان هاست .
ولی حتی اين حقيقت مسلم را هم نمی توان به عهده ی خدادادخان دانست . چون ممکن است همان دوست
او - که يکی از روزنامه های محلی انتخاب شدنش را با کمک «قوماندان» ها دانسته بود - شخصا باعث اخراج
فلان عضو و جلوگيری از ايجاد اتحاديه ی دهقانان در فلان ناحيه شده باشد و آن چه مسلم تر است اين که
تمام اين شايعات در آينده ی او و در «کارير» آينده ی او کوچک ترين اثری نخواهد داشت .
اما راستی درباره ی آينده ی خدادادخان ؟ فراموش نبايد کرد که چون خدادادخان يک آدم با «پرنسيب»
است آينده ی خود را اصولا با آينده ی درآميخته است . و به اين طريق هرگز از آينده ی خود دم نمی زند .
يعنی برازنده ی او نيست . از يک رهبر بزرگ اجتماعی چيزی هم جز اين انتظار نمی رود . درست است که او با
گذشته ها بريده است و چشم به آينده دوخته ، اما درباره ی آينده به همان چشم دوختن اکتفا می کند . و
هرگز چيزی از آن چه را که از دور می بيند برزبان نمی آورد . يعنی در خور شان او نيست . اما اطرافيان او و
همه ی حزبی ها اعتقاد دارند که فردا - وقتی نهضت به قدرت رسيد - برای وزارت فرهنگ که نه - باز هم در
خور شان او نيست - مثلا برای رياست دانشگاه هيچ کس بهتر از او در ميان سرای نهضت پيدا نمی شود .
البته خود او هم در گوشه و کنار در اين باره مطالبی شنيده است . ولی هرگز به روی خود نياورده است .
اما اين را هم فراموش نکرده است که در ملاقات های با آن دوست تازه نماينده اش ، گاهی درباره ی مقررات
دانشگاه و تعداد استادان آن و موسم انتخابات رياست آن سوالاتی بکند و در ميان کتاب هايی که اخيرا
زينت بخش کتاب خانه ی شخصی او شده است يک « راهنمای» دانشگاه هم هست به زبان فارسی، و چند
کتاب ديگر به يک زبان نيمه آسيايی و نيمه اروپايی که روی همه ی آن ها کلمه ی «اورنيورسيت» را می شود
خواند .
البته درست است که خدادادخان به آينده چشم دوخته است ، ولی اين طور نيست که فکر درباره ی اين آينده
او را از زندگی روز ، از اجتماعی که در آن مسووليت مهمی دارد و از رهبری مردم ، منصرف کند . فکر و ذکر او
اين است که هر روز بهتر از روز پيش ، مطبوعات حزبی را اداره کند ، آدم های حزبی را تربيت کند ، نهضت را قد
م به قدم به جلو براند و هر چه بيش تر که ممکن است وسايلی برانگيزد تا هم خودش و هم ديگران ، از
«فولادهای آب ديده » گرفته تا تازه کارها ، گذشته را به فراموشی بسپارند و به آينده بپيوندند . حالا ديگر
زندگيش معنايی به خود گرفته است . حالا ديگر آب هرزی نيست که به مردابی فرو برود . حالا ديگر عضو
کميته مرکزی شده است.



6
دزد زده

نفهميدم از چه صدايی بيدار شدم . ولی لابد از صدای آن ها بود . وقتی چشم هايم را مالاندم و ساعتم را ديدم
که چهار بعد از نيمه شب بود و نگاهی به آسمان روشن و پرستاره ی دم صبح انداختم و نگاهم را از آن جا به
ظرف آن ها دوختم ، ديدم که هر سه تاشان بالای سرم ايستاده بودند ، هنوز باهم از راديو صحبت می کردند
که دزد برده . و نيز مرا صدا می کردند .
هنوز يک ساعت و نيم وقت بود تا بوق نکره ی سلطنت آباد ، که مثل صدای گاو شروع می کند و کم کم ته
می کشد ، و درست پنج دقيقه بيدارباش دراز و ناراحت کننده اش همه ی فضای رستم آباد و درروس و لويزان
و چيزر را پر می کند و تا نياوران و تجريش هم می رود ، به صدا در آيد . و من که در آن صبحگاه خنک و آسايش
بخش ، ترجيح می دادم در وقتی دريافتم که داستان دزد و دزدی است ، مثل اين که گذشته باشند بخوابم ،
از نو آسوده شدم و باز لحاف را تا روی سينه ام بالا کشيدم و به آسمان چشم دوختم و بعد ، از چهارگوش
دريچه ی اتاق که بازش می گذاشتم به درون فضای اتاقم که هنو زتاريک بود و لابد بويی از دزدها را و انعکاسی
از صدای نرم پای آن ها را در خود داشت چشم دوختم . خوب حس می کردم که اگر برای خوردن صبحانه صدايم
کرده بودند عصبانی می شدم ، ناراحت می شدم . ولی آن وقت نه ناراحت بودم و نه عصبانی . به خصوص
اگر صدای آن بوق نکره بلند شده بود و مرا مثل هر روز ساعت پنج و نيم از خواب پرانده بود حتما خيلی بيش
تر عصبانی می شدم. اصلا من نمی توانم به بعضی چيزها عادت کنم . در خانه های متعددی که زندگی کرده ام
، اگر در اول کار به صداهای دم صبح ، به عوعوی ديروقت سگ های شبگرد ، به صدای اولين اتوبوس ها که آدم های
سحرخيز را به کارشان می رسانند ، به صدای زنگ دوچرخه ی شيرفروش محل و يا به صدای ديگر از خواب
می پريده ام ، کم کم عادت کرده ام و يکی دو هفته که از اقامتم در آن محل گذشته است همه ی آن
صداها ، حتی زننده ترين شان نيز ، برايم عادی شده بوده است ، و مثل صدای نفسم و يا مثل تيک تاک
ساعتم که هيچ وقت از دستم بازش نمی کنم ، برايم آشنا و خودمانی شده بوده است . ولی به اين صدای
ديگر، به اين بوق نکره و دراز که درست مثل صدای گاو زننده و بی قواره است ، به اين همهمه ی ملايم و
سنگين قورخانه که به خصوص شب ها زننده و سرشارتر است ، از وقتی به رستم آباد آمده ام تا کنون
نتوانسته ام عادت کنم .
اصلا صداها با هم خيلی فرق دارند . گريه ی بچه ی همسايه هم ممکن است آدم را از خواب بپراند . ولی اين
يکی چيز ديگری است . صداها هم انسانی و غير انسانی دارند . و من که توی تختم دراز کشيده بودم ، تازه
داشتم جزييات کار دزد را در نظر می آوردم که آيا چراغ دستی داشته است يا نه ؟ تنها بوده است يا دسته ای
بوده اند ؟ چه طور از صدای آمد و رفتن شان ، من که پای پنجره ی اتاقم توی حياط ، خوابيده بودم ،
بيدار نشده بودم ؟.... و اين جا که رسيدم زود به فکر افتادم ، که ديشب مست به رخت خواب رفته بودم .
و همان دم بود که حس کردم دهانم خشک است و تشنه هستم .
رفيق هم خانه ام با زنش و مادرش اصرار داشتند که زودتر بلند شوم . و من که انگار هنوز در خواب بودم عاقبت
از جا برخاستم . در اول کار ، حتی وقتی لباس می پوشيدم ، هنوز نمی فهميدم چه خبر شده است . مثل اين
بود که نيمه شب است و من از تشنگی بيدار شده ام تا آب بخورم . ولی وقتی در کوچه را باز کردم و نردبان
دزد را ديدم که هنوز پای پنجره ايستاده و به خصوص وقتی چشمم به کتاب ها و کاغذهايم افتاد که توی
کيف دستی ام بود و حالا همان پای نردبان پراکنده ريخته بود ، فهميدم که دزد آمده . يعنی نه اين که تا آن
وقت نفهميده بودم ، بلکه ديگر حتم کردم . و تازه آن وقت بود که به اتاقم برگشتم که ببينم چه چيزها را
برده است .
دزد از پنجره ی مطبخ تو آمده بود و اتاق مرا که کسی تويش نمی خوابيد ، برچيده بود و در کوچه را باز کرده بود
و رفته بود . دلم فقط برای پارچه ی روی راديو سوخت که لابد راديو را هم توی همان پيچيده بود و توی چمدان
گذاشته بود که جای زيادی نداشت و همه ی چيزهای ديگر را هم می توانست همان تو جا بدهد . و بعد دلم
برای کيف دستی ام سوخت که هم چمدان حمام بود و هم جای کتاب ها و کاغذهايم و هم کيف خريد بازارم
و هم همه چيز ديگر. هنوز يک جفت کفش مانده بود که به پا کشيدم و به طرف کلانتری رستم آباد راه افتادم
. هوا هنوز تاريک بود و جلوی روی من يک نفر ديگر بود که به رستم آباد می رفت و من يک باره حس کردم که
دلم می خواهد با او حرف بزنم . گچ فروش ده بود . که برای ما هم چند وقت قبل دو بار گچ آورده بود و به
من سلام می کرد . قدم تند کردم ، به صدای پای من برگشت و در تاريکی دم صبح سلام کرد . و من از او
پرسيدم کسی را نديده بوده است که بساطی روی دوش داشته باشد و از اين طرف ها عبور کند ؟و او گفت
نه و بعد جريان را پرسيد .
که «سرکار استوار» را صدا زد . و او پيرمردی بود شکسته و واريخته که داشت دکمه های زير يخه اش را می بست .
توی حياط دو سه نفر ديگر زير لحاف های وصله دار ، يک نفر هم توی ايوان ، روی يک تخت سفری خوابيده بودند .
از سر و صدای ما ، آن که روی تخت سفری خوابيده بود و يک نفر ديگر که کنار حوض زير لحاف نازک خود مچاله
شده بود ، هرکدام مثل سگی که به صدای پا از خواب بپرد ، بيدار شدند . من باز هم يک سيگار آتش زدم و
حالا ديگر حس می کردم که بايد داستان را با آب و تاب بيشتری و با دلسوزی و تاثری که شايسته ی اين گونه
موارد است تعريف کنم . پاسبان ها گرچه پاسبان های کلانتری رستم آباد هم باشند با گچ فروشی ساده ی
که به آدم سلام می کند فرق دارند. يعنی اقلا رسمی ترند و بيش تر به کلمات تشريفات وابسته اند . گذشته
از اين که من تا آن وقت خونسردتر از آن بودم که «سرکار استوار» کلانتری رستم آباد بتواند حرف های مرا
باور کند . همين کار را هم کردم و داستان دزدی را با شرح و بسط کافی برای آن که روی تخت سفری خوابيده
بود ، همان طور که کنار تختش نشسته بودم و او در بستر خود نيم خيز شده بود ، گفتم .وقتی قسمت اساسی
داستانم را می گفتم آن که کنار حوض خوابيده بود و به حرف های ما گوش می داد از جا پريد . آفتابه را آب
کرد و به گوشه ای تپيد و من رفتم از توی دفتر کلانتری يک صندلی آوردم . کنار تخت سفری گذاشتم و حالا
ديگر درد دل می کرديم . و آن که روی تخت خوابيده بود و من خيال می کردم رييس يا معاون کلانتری است
از دزدی هايی که پارسال شده بود حرف می زد و برای لحاف های اطلسی که يکی از دزدها برده بود و توی چاه
مخفی کرده بود ، تاسف می خورد . مردی که با من حرف می زد صورت جا افتاده ای داشت و انگار ميان خواب
ريشش را تراشيده بود . پيشانی اش بلند بود و آن طور که خوابيده بود خيلی بيش تر به يک معلم شباهت
داشت تا به يک پاسبان . و من به اين طريق خيلی خودمانی تر توانستم داستانم را برای او بگويم . و در انتظار
هم دردی های او باشم . از صدايش فهميدم که دندانش عاريه است و پيدا بود که دلش می خواست با من
همدردی کند.
همه ی آدم هايی را که من در کلانتری ديدم هفت نفر بودند. و همه شان تنها خوابيده بودند. و من همان طور
که سيگارم را می کشيدم ، و با آن که روی تخت خوابيده بود حرف می زدم ، گمان کردم همه ی پاسبان های
کلانتری همين هفت و هشت نفرند. و در اين فکر بودم که «چه بد !لابد بيچاره ها هميشه تنها می خوابن !
کاش فقط شب های کيشيک شون اين طور باشن . اما اگه همش همين هفت هش تا باشن ؟...» و غمی
که به خاطر اين مطلب بر دلم نشسته بود از يادم نرفت تا وقتی که فردا دوباره به کلانتری برگشتم و روی
ديوار اتاق رييس کلانتری توانستم صورت اسامی پاسبان های رستم آباد را ببينم . و ببينم که روی هم رفته
نزديک به چهل نفر هستند . و آن وقت بود که راحت شدم و با خودم گفتم «چه خوب!همش هفت هش
تاشون کشيک می دن. پس فقط همون کشيک شون تنها هستن !»
آن که آفتابه به دست بيرون رفته بود ، آمد .صدايی گرم و عوامانه داشت . به جای چکمه ، گيوه به پا داشت
. سلاحش را توی دستمال ابريشمی بست و توی جلد چرمی اش که به کمر خود آويخته داشت گذاشت .
و يک شلاق کوتاه فرنگی ساز هم از توی پستويش دراورد و زير پيش سيه ی کتش گذاشت و من يک باره به
اين فکر افتادم که «اگر وقتی دزد اومده بود بيدار می شدم ؟ اگه قرار بود باهاش کلنجار برم ؟يعنی اصلا
بيدار می شدم؟يعنی ازش می ترسيدم ؟ خودم دم چک می دادم ؟...»و او يخه اش را هم تا بالا دکمه کرده
بود و جلوی آن که روی تخت سفری خوابيده بود و همان طور دراز کشيده دستورهايش را می داد ، خبردار
ايستاده بود .و دستورهای درباره ی طرز کار او و سرکشی به محل دزدی و گشتن چاله چوله ها و حلقه قنات
های اطراف بود . بعد هم خداحافظی کرديم و دو نفری از در کلانتری بيرون آمديم.
ديگر هوا روشن شده بود ، ولی دکان های ده هنوز بسته بود و کسی توی کوچه نبود . سوت کارخانه هنوز کشيده
نشده بود . سيگاری به او تعارف کردم و خوب يادم است که برايش از بدی وضع زندگی معلم ها حرف زدم .
برای آن که روی تخت سفری ايوان کلانتری خوابيده بود و من خيال می کردم رييس يا معاون است ، اين
حرف ها را نزده بودم . ولی برای اين پاسبان گشتی که لحن گرم و عوامانه داشت حتی گفتم که فکر نمی کنم
اصلا بتوانم جای همين اموال را پر کنم و دست آخر هم به او وعده دادم که اگر دزد گيرم آمد انعام خوبی به
او بدهم . و تا به خانه برسيم او از اين واقعه ای که ديروز عصر برايش اتفاق افتاده بود حرف زد : دو نفر جوان
هيجده بيست ساله ، يک بچه ی هشت ده ساله را با دوچرخه آورده بوده اند و می خواسته اند پشت باغ ها
چيزر ، با او عمل «منافی عفت » بکنند . خودش همين اصطلاح را به کار برد . پدر پسرک که خبردار شده بود ،
شکايت کرده بوده و او مامور جلب آن جوانک ها شده بوده است .و وقتی می گفت حاضر بوده است آن دو را
زير شلاقش بکشد ، من حرفش را باور کردم . اصلا آن روز دلم می خواست همه ی حرف ها را باور کنم . حرف
های همه کسی را .پاسبان همراه من، قدش کوتاه بود و خودش را به زحمت به قدم های من می رساند.ولی
شاداب بود و هيچ مثل کسی نبود که صبح سرکار عادی و خسته کننده ی روزانه اش می رود.شوق آدمی را
داشت که دارد دنبال آرزوی خود می دود.
به خانه که رسيديم صبحانه حاضر بود و تاچايی خنک شود او سری به محل سرقت زد و در ديوار را با رفتاری
کاآگاهانه ، که ناشی گری را از آن می باريد ، وارسی کرد .و بعد چايی اش را خالی سرکشيد.سوت قورخانه هم
کشيده شده بود که راه افتاديم تا اطراف را بگرديم . پشت ديوار خانه ی مقابل ، کوزه ی روغنی را که دزد برده
بود پيدا کرديم . درش باز بود و جای پنجه ی يک آدم روی روغن ماسيده ای که ته کوزه بود ، باقی مانده بود
و من فکر کردم: « چه حوصله ای داشته؟!» .کوزه را به خانه آورديم و دنبال همان برگه را گرفتيم و تا ساعت
هشت راه رفتيم.تمام حلقه قنات ها را ، تمام گودالی ها و سوراخ سنبه ها را ، تمام خانه های نيمه کاره ی
اطراف و بام و زيرزمين آن ها را وارسی کرديم . توی يک خانه که سرايدار داشت و سوءظن پاسبان همراه من
به آن جلب شده بود ، تحقيقات مان حسابی بود.از در که وارد شديم سگ شان پارس می کرد.پاسبان ،
سرايدار خانه را صدا کرد : «آهای بيا اين جا ببينم .» بعد او را به کناری برد و چيزهايی از او پرسيد و بعد هم
خانه را گشت. بيچاره ها می خواستند صندوق خود را و رخت خواب های خود را هم که تازه جمع کرده بودند
و روی هم گذاشته بودند باز کنند تا او ببيند.و من همان طور که پاسبان پرس و جو می کرد ، گرچه دلم به حال
آن ها می سوخت ، ته دلم شادی مخصوصی می يافتم . شادی مخصوصی از اين که با اين همه جسارت ،
توانسته ام خودم را وارد زندگی اين آدم های ناشناس کنم و برای پيدا کردن اموال به دزدی رفته ام زندگی
شان را بريزم و بپاشم .بعد هم در را ه ، دشت بان رستم آباد را ديديم و پاسبان نشانی های يک جوان چشم
زاغ به او داد که ممکن است ديشب در قهوه خانه ی درروس خوابيده باشد و به او بسپرد که اگر کسی باری به
دوش نگه ش دارد و بساطش را به هر صورت بگردد.و من ديگر داشت باورم می شد که دزد پيدا خواهد شد .
بعد به خانه ی ويران ای سرزديم که دو نفر زن فقير در آن زندگی می کردند و يکی شان خيال کرده بود از طرف
دولت برای بردن آن ها آمده ايم. و آمده بود مرا به جوانيم قسم می داد که نبريم شان .
وقتی همه بيابان های اطراف را پرسه زديم و از وسط مزارع سيب زمي«ی که داشتند محصولش را بر می
داشتند و از کنار خرمن ها ، گذشتيم که روی کپه ی گندم های بادداده اش را انگ زده بودند و به کلانتری
برگشتيم ، من ديگر صاحب پای خود نبودم . و از اين دوندگی بيهوده عصبانی بودم . ولی هنوز اميدی در کار بود
. هنوز اميدوار بودم که دزد پيدا خواهد شد . پاسبان همراه من چنان رفتار کرده بود که من اين طور خيال برم
داشته بود . وقتی به کلانتری رسيديم چند نفر ديگر هم آن جا بودند . نانوای محل ، يک جوان باريک را که از
لباسش پيدا بود کارگر قورخانه است زده بود و حاضر هم نبودند ، صلح کنند . گزارش کارشان حاضر شده بود و
در انتظار رييس بودند که بيايد و گزارش را امضا کند و به شهربانی تجريش بفرستد . و از آن جا لابد به دادگاه و
دادگستری و دادسرا و هزار خراب شده ی ديگر . و من وحشتم گرفت : «مبادا کار من به اين جاها بکشه.اصلا
حوصله ش رو ندارم. مرده شور!» ديگر اميد مبهمی را هم که دوندگی ها و کوشش های پاسبان همراهم در
دل من انگيخته بود از دست داده بودم. به انتظار رييس نتوانستم بايستم و خسته و هلاک به خانه برگشتم.
قرار گذاشته بودم که وقتی رييس آمد ، پاسبانی را به خانه مان بفرستند که ورقه ی دادخواست را همراه بياورد
تا همان جا پرکنم. يک ساعت بعد پاسبان آمد و آن کار را کردم و مدتی هم با پاسبان درد دل کردم. خوب
يادم است از اين که چرا آدم مجبور می شود از شهر فرار کند و توی اين خراب شده ی رستم آباد زندگی خودش
را سرگردنه بگذارد حرف هايم زدم و او هی سعی می کرد مرا دلداری بدهد. و نيز به يادم است که وقتی
دادخواست را پر می کردم و جريان واقعه را می نوشتم ، سعی می کردم در عين حال که خودم را بی علاقه
نشان می دهم جملاتی را آب و تاب بنويسم و از تحريک احساسات طرف برای بيان مطالب کمک بگيرم. يک
جا همچه نوشته بودم : «من نمی توانم به خودم جرات اين را بدهم که دزدم را محکوم کنم . نمی شود اين
کار را به آسانی کرد . ولی اگر شما به جای من بوديد چه می کرديد؟ و به خصوص اگر حتم داشتيد که ديگر جای
اموال دزد زده را ، هرچه هم که ناچيز باشد ، نمی توانيد پر کنيد.» بعد هم پاسبان رفت و من به شهر آمدم.
درست نمی توانم بگويم در شهر که بودم چه حالی داشتم . آن قدر هست که با روزهای ديگر فرقی نداشتم.
توی کوچه و خيابان تند راه می رفتم. توی اتوبوس سيگار آتش می زدم ، و توی کافه با دوستانم پرحرفی
می کردم.سرکلاسم به عجله حرف می زدم و مثل هرروز می خنديدم . ولی چرا يادم است که در يک مورد رفتارم
با ساير روزها کاملا فرق داشت . توی کافه که بودم - و يادم است حتی سر کلاسم - داستان را با کمال
معصوميت برای همه نقل می کردم . و در عين حال خودم را بی علاقه نشان می دادم. هيچ تعمدی در اين
کار نداشتم.خود به خود اين طور شده بودم. مثل اين که می خواستم از اين راه تلافی اموال به دزدی رفته ام
را در بياورم . و ديگران - دوستان و شاگردهايم - بعد از شرح و بسطی که من می دادم دلسوزی می کردند و
هم دردی نشان می دادند. و من دلم خنک می شد. پيش مادرم که بودم و نيز هرجای ديگر که می رفتم عين
اين بازی را در می آوردم و به خصوص روی بی علاقه نشان دادن خودم خيلی تکيه می کردم.
دو روز بعد قضيه به کلی فراموش شده بود . فقط سه روز بعد از واقعه که کاغذ پاره های جيب هايم را وارسی
می کردم ، وقتی آن تکه کاغذی را يافتم که شماره ی پرونده ی دزدی را روی آن يادداشت کرده بودم و قرار
بود به شهربانی تجريش مراجعه کنم و از آن جا به دادگاه و دادگستری و دادسرا و هزار خراب شده ی ديگر...يک
بار ديگر به ياد همه ی آن دوندگی ها و حمق ها و بيهوده گی ها افتادم . دلم برای راديو و کيفم باز سوخت و
حس کردم هنوز از آن پاسبان گشتی که وعده داده بودم اگر دزد پيدا شد انعام کلانی به او بدهم ؛ خجالت می
کشم.



7
جا پا
هوا سرد بود . و من در انتظار اتوبوس ، روی برف های خيابان قدم می زدم و زير پالتويم می لرزيدم . دو روز بود
برف می باريد و چشم من هرگز اين قدر از روشنی زننده ی برف آزار نديده بود که آن روز ديده بود . نگاه
چشمم هنوز هم به ياد زنندگی برف روشن روز بود و گاه گاه خيره می شد. اتاقی که در آن درسم را داده بودم
بخاری داشت و گرم بود. ولی چه سود ؟ گرما که به همراه من نمی آمد . باز خيابان بود و برف های يخ کرده ی
کف آن ، و باز سرما بود و انتظار اتوبوس.درسم را زودتر تمام کرده بودم . خسته نبودم ، ولی سردم بود .
استخوان های شانه هايم را زير پالتويم حس می کردم که می لرزيد . و من يخه ی پالتو را بالا کشيده بودم و
در انتظار اتوبوس ، کنار جوی خيابان قدم می زدم . برف هنوز می باريد . کم کم داشت تگرگ می شد. دانه
هايش ريز بود و سنگين بود . و من سرمای چندش آور دانه های برف را که از بالای يخه ام فرو می رفت و
روی گردنم می نشست ، حس می کردم .دو تا اتوبوس آمدند و گذشتند و نگاه چشم من در ميان سياهی
شب ، دنبال دانه های برف به زمين افتاد و سرگردان بود ، دنباله دانه های برف که سنگين بودند و سرمای
چندش آوری به همراه خود می آوردند. چرخ ماشين ها ، قيرريز خيابان را روفته بود ، ولی برف باز هم نشسته
بود . و من نرمی برف را زير پاهايم حس می کردم که روی هم کوبيده می شد و صدای درهم فشرده شدن آن
را در سکوت غير عادی سرشب می شنيدم که نرم بود و شنيدنی بود. زير نور چراغ خيابان ، که گرفته بود و کدر
بود ، دانه های برف در ميان تاريکی نور خورده ی فضا ، رشته های سفيدی از خود به جا می گذاشتند. رشته های
خيالی و سفيدی که به هيچ جايی از آسمان بند نبود و فقط در تاريکی شب جان می گرفت . خيابان خلوت بود
. يک نفر ديگر هم در انتظار اتوبوس ايستاده بود . چشم من دنبال دانه های برف به زمين می افتاد و سرگردان
بود.
يک بار که زير نور مات چراغ ايستادم ، نگاه چشمم روی برف تازه نشسته ی خيابان ، به جای پايی افتاد ! جای
پايی بود بزرگ و پهن که تازه گذاشته شده بود و هنوز دانه های برف درست رويش را نپوشانده بود .. بی اختيار
به فکر افتادم : «يعنی می شه ؟ يعنی می شه جا پای من باشه ؟...کاش جا پای من بود !...» يک مرتبه
ديدم چه قدر دلم می خواهد جای پای من باشد . ديدم که چه قدر آرزو دارم جا پای من روی زمين باقی مانده
باشد. نزديک بود حتم کنم که جا پای من است . ولی کس ديگری هم بود که به انتظار اتوبوس قدم می زد .
نگاه چشمم از لای رشته های خيالی و سفيدی که دانه های برف از خود در فضا به جا می گذاشتند دوباره به
دنبال سرگردانی خود می گشت و من به اين فکر می کردم که :« يعنی می شه ؟...يعنی منم جا پام رو زمين
باقی می مونه ؟...کاش جا پای من بود !»
دانه های گرد و سنگين برف از وسط بخاری که از دهانم برمی آمد فرو می افتاد و جای پايی را که زير نگاه من
افتاده بود ، می پوشاند . و اين آرزو سخت در دل من زبانه کشيده بود . و هوا سرد بود و من هنوز زير پالتو می
لرزيدم و در انتظار اتوبوس ، برف های يخ زده را زير پا می کوفتم .
يک بار که عقب گرد کردم و راهی را که آمده بود م از سر گرفتم ، باز نگاه چشمم به جا پاها دوخته شد . جا
پاهايی که رو به من می آمد . و دانه های گرد و سنگين برف هنوز روی شان را نپوشانده بود . آرزو سخت تر
در دلم زبانه کشيد. و نگاه چشمم بی اختيار به کفش آن ديگری دوخته شد که هنوز در انتظار اتوبوس قدم می
زد . يک نيم چکمه ی برقی به پا داشت و آجيده ی تخت چکمه اش روی برف اطراف جايی که ايستاده بود ،
مانده بود و برف هنوز رويش ننشسته بود . و اين جا پا که بزرگ بود و پهن بود ، آجيده نداشت . پاشنه و تختش
از هم جدا بود و جای هفت سوراخ ريز پاشنه اش مانده بود . يادم است که ديگر نمی لرزيدم . روشن ترين
جاپاها را برگزيدم و با احتياط جلو رفتم. جای پای راست بود.پای راستم را برداشتم و کنار آن گذاشتم و وقتی
حس کردم که برف تازه نشسته زير تخت کفشم کوبيده شد ، پايم را برداشتم و «چه خوب ! ...يعنی می شه ؟
...اما چه خوب !...» و شادی زودگذری که به دلم نشست گرمايی نمی داد و شانه هايم زير پالتو باز می لرزيد.
اتوبوسی بوق زد و من به کناری رفتم. چرخ های اتوبوس درست از روی جاپاها گذشت و دو قدم آن طرف تر
ايستاد و من بالا رفتم . باز می لرزيدم . اتوبوس خالی بود و سرد بود. انگشت های پايم توی کفش يخ زده بود .
از لای شيشه سوز می آمد.و دانه های برفی را که با خود می آورد به صورت من می زد . نگاه چشم من که به
جلو دوخته شده بود ، پشت شيشه ی برف گرفته ی ماشين که می رسيد يخ می کرد و به شيشه می چسبيد .
و من فکر می کردم : « يعنی ...خوب اينم که رو برف بود !جا پای روبرف بود . هه !جاپای روبرف به چه درد می
خوره ؟ هه! يعنی ممکنه بشه ؟ با اين سرما ! با اين پای لعنتيم که داره يخ می زنه ؟ يعنی ممکنه ؟ آخه چه
طور ممکنه ؟...» و ديگر سخت می لرزيدم . توی ماشين سرد بود . شيشه ها تکان می خورد . و صدايی می کرد
که چندش آور بود . زنجير چرخ ها روی برف يخ زده کوبيده می شد و صدايی می داد و شاگرد شوفر بلند بلند
حرف می زد. و گاهی سرش را بيرون می برد و داد می زد .
سر چهارراه پياده شدم . کتابم از زير بغلم داشت می افتاد. حتی پاهايم داشت می لرزيد. نزديک بود سر بخورم
. دندان هايم را روی هم فشردم. يخه ام را بالاتر کشيدم .و کتاب را زير بغلم صاف کردم و خودم را به پياده
رو رساندم که برفش زير پايم يخ زده بود و سفت شده بود و می دانستم که جای پايم رويش باقی نخواهد
ماند . پياده رو کنار چهارراه شلوغ بود . مردم همه تند می رفتند. همه دست هاشان را توی جيب های شان
کرده بودند و نفس شان مثل اسب بخار می کرد. همه به زير چترهای خود پناه برده بودند و همه گرم شان بود .
لختی ها و پابرهنه ها پيداشان نبود . يا مرده بودند و زير برف ها ، بی زحمتی و خرجی برای ديگران ، دفن شده
بودند ، و يا دخمه هاشان پناه برده بودند که الو کنند. حتی صورت آن هايی که از پهلويم می گذشتند می ديدم
که گل انداخته بود و داغ بود . مثل اين که از يک اتاق گرم درآمده بودند و مثل اين که از حمام درآمده
بودند . مثل اين که گرما را با خودشان آورده بودند . همه گرم شان بود . دستکش هاشان را به دست کرده بودند
و جاپاهاشان روی برف تازه نشسته می ماند ، يا نمی ماند. من به اين يکی کاری نداشتم .به جای پای خودم
می انديشيدم. به خودم می انديشيدم.که زير لباس هايم می لرزيدم. و از سرما می گريختم و به خودم
می انديشيدم که زير لباس هايم می لرزيدم و از سرما می گريختم و به خودم سرکوفت می زدم که
«می بينی ؟ می بينی احمق!همشون خوشن و گرمن. از دهن همشون مثل اسب بخار بيرون می زنه ،
می بينی ؟ می بينی پاهاشونو چه محکم ور می دارن؟ آره ؟ تو چی می گی ؟ تو ، تو که داری از سرما زه
می زنی . تو که داری جون می کنی . و جاپاتم رو هيچ چی نمی مونه . رو هيچ چی !نه رو برف ، نه رو زمين !
آره جا پات رو برفم نمی مونه . می فهمی ؟ حتی رو برف !»
از جام شيشه ی کره فروشی سر چهارراه که از تو بخار کرده بود و شيارهای روشن تری در زمينه ی مات آن پايين می دويد ، نور کدری بيرون می تافت . و در روشنايی آن جاده ای که ميان پياده رو پيش می رفت پيدا بود . شايد دو نفر به زور می توانستند از آن بگذرند . راهی بود که روی برف باز شده بود جاپاها در ميان آن روی هم نشسته بودند و يک ديگر را زير گرفته بودند . گوشه ی راست يک پاشنه ی با نعل ساييده شده اش ، تخت باريک و کوتاه يک کفش زنانه ، نشانه ی چهار تا انگشت پای چپ که برهنه روی برف نشسته بود ، آجيده ی يک گالش بزرگ مردانه که مطمئن به جا مانده بود و نشانه ی کارخانه ی سازنده اش را هم می شد خواند ، و همه جور جاپاهای ديگر ، در تنگنای راه باريکی که از ميان برف ها پيش می رفت کنار هم نشسته بودند ، روی هم مانده بودند و من يک باره به فکر تازه ای افتادم :« می بينی ؟می بينی چه طور شده؟ جاپای هيشکی سالم نمونده . سالم باقی نمونده . جاپای کی سالم مونده که مال تو بمونه ؟ جاپای مردم که لازم نيس باقی بمونه . جا پای مردم بايس ره رو واز کنه. مهم اينه که ره وازشه . که جاده ی رو برف ها کوبيده بشه . جاده که واز شد ديگه جاپا به چه درد می خوره ؟ مال تو هم همين طور.گيرم که جاپات گم بشه ، عوضش تو جاده گم شده.تو جاده ای که از رو برف ها جلو می ره .تو جاده ای که مردم ازش می آن و می رن . گيرم که جاپات گم می شه ، اما عوضش جاده واز شده جاده ی ميون برف ها ...»
و اين دل خوشکنکی که يافته بودم و يک دم به دلم گرمايی می داد ، می توانست تسليت دهنده باشد ، می توانست خيالم را راحت کند . ولی همان وقت که در فکرم به اين دل خوشکنک ور می رفتم ، جای ديگری از ذهنم ، چيز ديگری می گفت .جای ديگر که چه می دانم . شايد همان جا بود . شايد از همان جا بود که اين فکر هم تراويد . ولی اين فکر روشن تر بود و بيدارتر بود و به من هی می زد که : «هه ؟ اما عوضش جاده واز شده !آره ؟جا پای تو گم بشه که جاده وازشه؟آها؟جاده ، اون هم واسه ی آدم هايی که همشون انگار از تو حموم در اومدن و نفس شون مثل اسب بخار می کنه !واسه اينا ؟ اصلا چرا جاده وازشه ؟ چرا مردم همه به برف نزنن؟ مگه کفشش رو ندارن؟ مگه چلاقن ؟پس چرا جا پای تو گم بشه ؟...» و ديگر به دل خوشکنکی که يافته بودم می خنديدم . با خنده ای تلخ و چندش آور. با خنده ای که نه روی صورتم می توانست بدود و نه در دلم می توانست راه يابد. با خنده ای که همان زير دندان هايم کوبيدمش و اگر می شد زير پا می انداختمش .
پياده رو تاريک بود . و من از ميان راهی که روی برف پياده رو کوبيده شده بود ، می گذشتم. هنوز زير پالتو می لرزيدم و به خودم سرکوفت می زدم و دل خوشکنکی را که يافته بودم به مسخره گرفته بودم . وقتی توی کوچه پيچيدم که زير نور چراغی روشن می شد ، دانه های برف درشت تر شده بود و سبک تر شده بود و مثل پنبه ای که از دم کمان حلاج ها می پرد ، تلو تلو می خورد و به زمين می نشست . پای تير چراغ ، لاشه ی يخ زده ی يک گربه ی سياه دراز کشيده بود . و من يکهو دلم تو ريخت. «نکنه گربه ی خودمون باشه ؟ نکنه ؟...» و جلو رفتم . خواستم با نوک کفشم تکانش بدهم . به برف ها چسبيده بود و تکان می خورد . گربه ی خودمان بود . همان گربه ی سياه و تنبل و دوست نداشتنی که فقط بلد بود در تاريکی راهرو و زير پای آدم بدود و از لای درهای باز مانده ی اتاق ها دزدکی سر بکشد . همان گربه ی حريص و کنجکاوی که در آغاز کار خيلی سعی کرده بودم رفيقش بشوم و آخر هم موفق نشده بودم . و ديگر هميشه از اين می ترسيدم که مبادا عاقبت در تاريکی راهرو زير پا بگيرمش و نفسش را ببرم . دلم گرفت. دلم در ميان مشت نامريی عغمی که مرا گرفته بود ، فشرده شد . و ديدم که می خواهم همه ی عقده های دلم را سر اين گناهکاری که يافته بودم دربياورم.«آخه چرا بيرون رفتی؟آخه چرا؟اونم تو اين سرما و يخ بندان . اونم رو اين برف ها آدم هاش دارن زه می زنن. آخه چرا بيرون رفتی ؟...» و همان طور که زير پالتو می لرزيدم و در تاريکی پلکان از سرما می گريختم و کليد اتاقم مثل يک تکه يخ در دستم مانده بود ، دلم تنگ بود و به خودم سرکوفت می زدم و از اين می ترسيدم که «مبادا جا پام باقی نمونه ...روزمين باقی نمونه...»


8
مسلول

از در باغ آسايشگاه پا به درون گذاشتم هنوز اثری از ترس و وحشت پيشين را با خود داشتم .وحشت از ورود به يک جای ناشناس . وحشتی که وقتی بچه بودم از ورود به جلسه ی امتحان در خودم حس می کردم.
با دوستم که طبيب آسايشگاه بود قرار گذاشته بودم ساعت ده صبح خودم را به شاه آباد برسانم .اوايل مهر بود و هنوز بيمارها در فضای آزاد زندگی می کردند. از همان دم در ، تخت های چوبی و آهنی را رديف ، پهلوی هم ، روی زمين گذاشته بودند . و بالای هر رديفی از آن ها يک طاقه ی بنلد و دراز برزنت کشيده بودند. کناره ی ملافه های سفيد و چرکمرد بستر ها ، روی خاک افتاده بود و سايه بان بالاسر تخت ها را گرد گرفته بود و اولين برگ های خزان زده ی چنارهای بلند باغ گله به گله روی آن نشسته بود . فقط راهرو و قير ريز وسط باغ که به صحنه ی نمايش منتهی می شد خالی بود . همه جا ، کنار باغچه ها ، دور حوض ها ، زير رديف درخت ها ، کنار جوی ها ی آب که گرچه صاف و زلال و حتما سرد بود ،ولی هوسی برای آشاميدن نمی انگيخت ، کنار ساختمان ها ، روی مهتابی ها و ايوان ها و همه جای ديگر در پستی ها و بلندی های باغ ، تخت ها پهلوی هم رديف شده بودند و روی آن ها آدم های مسلول دراز کشيده بودند ، يآ نيم خيز نشسته بودند. و همه ی آن ها وقتی از پهلوی شان می گذشتيم با قيافه های مات و مهتابی و با چشم های بيمارانه ی درشت و گود افتاده به ما می نگريستند . شايد اين نگاه های عجيب بود که چنان خواهشی را کم کم در دل من افروخت . نمی دانم. ولی همه شان اين نگاه را داشتند . در قسمت زنانه و مردانه ، در قسمت های عمومی و خصوصی و هرجای ديگر که دوست طبيبم مرا با خود برد ، همه اين نگاه را داشتند.
وقتی از راه رسيده بودم ، دوستم گفته بود که تا ساعت يازده سينه ی زن ها را پشت دستگاه معاينه می کنند . و نوبت مردها از آن ساعت به بعد است. و در فرصتی که داشتيم از او خواستم مرا د رباغ آسايشگاه و همه ی قسمت های مختلف آن بگرداند . و حالا دو نفری از کنار رديف تخت خواب ها می گذشتيم . و من که در يک نظر ليوان های فلزی ، دو لابچه های کوچک کنار تخت ها ، تنگ های لب شکسته ی آب و گاهی راديوهای باتری دار ، و خيلی به ندرت کتاب ، و کمی بيش تر روزنامه و مجله های مصور ، و همه جا شيشه های دوا و ملافه های روی خاک افتاده را ديده بودم ، من که در يک نظر به اين زندگی چندش آور و موقتی بيماران آشنا شده بودم و در خودم پرهيزی و احتياطی نسبت به آن چه در آن جا ديده بودم حس می کردم ، اکنون فرصت داشتم که با دقت به اين چشم های فرونشسته و گودافتاده بنگرم که نگاه های عجيبی داشتند و از همان برخورد اول مرا به خود جلب کرده بودند.
من اگر نقاش بودم و می خواستم آن قيافه ها را ، قيافه های بيماران آسايشگاه را ، برای خودم بکشم فقط دو چشم گود افتاده و پرولع ، روی هر بستری می گذاشتم.در ميان هر بستری جز اين دو چشم حريص و نگران و جز ملافه های چرکمرد که تمام بدن بيماران را پوشانده بود ، و گاهی نيز دست های زرد رنگ با استخوان های برآمده ، چيز ديگری ديده نمی شد. اما نگاه ها ! راستی نگاه های عجيبی بود . من برای خودم در ميان نگاه های مردم کوچه و بازار و محافلی که ديده بوده ام و ديده ام و حتی از ميان نگاه چهارپايان خيلی چيزها توانسته ام دريابم . نگاه پاسبان های راهنما به تاکسی های عجول و مزاحم ، نگاهی که يک مستخدم کافه به مشتری تازه واردی می افکند ، نگاه کنجکاو وسرگردان فاحشه ای که تا نيمه شب به انتظار مشتری پشت ميز کافه ای می نشيند ، نگاه پيرمردها به جوان ها ، نگاه حريص سگ گرسنه ای که دم قصابی کشک می دهد ، نگاه التماس کننده ای که فروشنده های بازار دارند ، نگاه دو رفيق فراق کشيده که تازه به هم رسيده اند و نمی دانند از کجا شروع کنند ، نگاه معصوم گاوی که در چراگاه ، هم چنان که نشخوار می کند انگار به چيزی گوش می دهد . نگاه رييس به خدمتکار پيری که نمی تواند بيرونش کدن و نه می تواند کاری از او بکشد ، نگاه فقرا به مردمی که شب عيد از در شيرينی فروشی ها بيرون می آيند ،و خيلی نگاه های ديگر را ديده ام و شناخته ام . اما اين يکی نگاه ديگری بود . نگاهی بود که تاکنون نشناخته بودم . نگاهی بود که شايد همه ی بيمارها ، همه ی مسلول ها ی آسايشگاه داشتند.
اين نگاه ها به قدری مرا ناراحت کرد که اول يکی دوبار سرم را برگرداندم و از نگاه ها فرار کردم . ولی سرم را به هر طرف که می کردم دو چشم گود افتاده ی محزون ، همين نگاه نافذ را به روی من دوخته بود . مثل اي« که من شاخ درآورده بودم که اي« طور نگاهم می کردند . دکتر ، دوستم را می گويم ، او حتما با روپوش سفيدش و گوشی درازی که به دست داشت برای آن ها خيلی عادی بود ولی من ، يک تازه وارد ، يک ناآشنا ، آدمی که لابد آن ها خيال می کردند سالم است ...آهاه...پيدا کردم.خودش را گير آوردم.من شاخ در نياورده بودم . بلکه آن ها خيال می کردند سالمم ، مسلول نيستم . و همين وقت بود که در دلم با خود ، ولی خطاب به آنها ، گفتم :«نه دوستان من !نه . من سالم نيستم . شايد من هم مثل شما مسلول باشم .وگرنه چه آزاری داشتم که اين جا بيايم ؟ چرا اين طور نگاهم می کنيد ؟ چرا ؟ ترحمی که از نگاه شما برمی آيد برای من اثری از کينه و نفرت را هم با خود دارد.و من تاب اين يکی را ندارم .چرا اين طور نگاهم می کنيد ؟» و بعد عجيب اين بود که نه تنها ديگر از نگاه ها وحشتی نداشتم ، حتی از آن وحشت پيشين نيز ديگر خبری نبود . جای آن وحشت را کم کم هم دردی و محبتی داشت پر می ساخت. و من با ولع و اشتياق راست در چشم آن ها ، همه ی آن ها ، از زن و مرد ، چشم می دوختم و جز اين به هيچ چيز ديگری نمی نگريستم. و از اين پس بود که تارهايی از شادی و سرور در دلم ، در اندرون فکر و شعورم به لرزه درآمد.
در قسمت زنانه ، دخترهای زيبا بودند که صورت های استخوانی و هاله ی دور چشم شان هنوز نتوانسته بود صورتکی يا سايه ای بر روی زيبايی پيش از بيماری شان بيفکند. حتی آن ها هم از اين نمی هراسيدند که آن نگاه را داشته باشند و با همان حرص و ولع مرا برانداز کنند ، مرا ؛ به عقيده ی خودشان يک آدم سالم را ! همه با همان اصرار و با همان چشم های گود افتاده و مات و بيمار نگاهم می کردند . و من در ته دلم به سادگی آن ها می خنديدم و همه شان را به يک ساعت ديگر وعده می دادم.
بعد به طرف ساختمان اصلی آسايشگاه رفتيم که اتاق عکس برداری و ابزار هوا دادن به دور ريه ها در آن بود . از پلکانی که خاک ريز باغ را به در ساختمان پيوست و اطراف آن هم باز رديف تخت خواب ها بود ، پايين و به درون ساختمان خزيدم که اتاق هايش کما بيش خالی بود . و ديوار روغن زده ی راهروها پوشيده بود از اوراقی که سلامتی را به آدم تلقين می کرد . سلامتی بخش نامه ای را .سلامتی روی کاغذ را :« خوب نفس بکشيد . خوب بخوريد . استراحت کنيد . بلند حرف نزنيد . » و خنده ام گرفت . و از فکرم گذشت که « چه مسخره ! هرگز اين نسخه های بخش نامه ای نمی تواند سلامتی را به آدم برگرداند . » و ديگر مصمم بودم .
هنوز زن ها پشت در اتاق معاينه ی سينه نشسته بودند. و هنوز وقت باقی بود . زن ها با چادر نمازهای رنگارنگ ، که اغلب روی دوش شان افتاده بود ، و مردها با شنل های ارمک آسايشگاه گله به گله در راهرو ايستاده بودند و آهسته آهسته حرف می زدند . اما ديگر اين جا آن نگاه ها نبود .يا شايد ديگر من به نگاه ها عادی شده بودم. در يک اتاق باز بود و دو سه نفر داشتند بلايی به سر يک بيمار می آوردند . اول نفهميدم چه می کنند. و چندشم شد.خيال کردم راستی دارند بلايی به سر آن بيچاره می آوردند. و از بيمار شنل به دوشی که کنار در ايستاده بود پرسيدم. پيش از اين که جوابی بدهد ناگهان برق آن نگاه در چشمش جهيد . برق نگاه طوری زننده بود که من اصلا از سوالی که کرده بودم پشيمان شدم . ولی ديگر او داشت می گفت که :« آب سينه اش را می گيرند. » اين را گفت و شنلش را به خودش پيچيد و رفت . او را ، بيمار را ، روی نيمکتی نشانده بودند ، سينه اش را ا ز جلو به پشتی يک صندلی تکيه داده بودند و لوله ای به پشتش وصل کرده بودند که آب سينه اش را می کشيد و توی شيشه ی دهن گشاده ای که روی ميز ، کنار دست شان گذاشته بودند ، می ريخت . آب صورتی رنگ بود و شيشه از نيمه هم گذشته بود .ديگر از چندش هم گذشته بود و نفرتم گرفت.آن وحشت پيشين باز به سراغم آمد.اين بار تارهای هراس در دلم به لرزه درآمده بود.
به سراغ دوست طبيبم رفتم که مرا تنها گذاشته بود و وقتی دانستم هوايی که به درون قفسه ی سينه می دهند بعدها اين طور به صورت مايع در می آيد ، و نيز بيماری هر کس به اندازه ی قرمزی آبی است که از سينه اش می گيرند ، باز راحت شدم و نفرتم آب شد و به صورت عرقی که بر تنم نشسته بود بيرون آمد. خودم را به درون اتاق کشاندم و ساکت و آرام روی نيمکت ديگری ، کنار اتاق نشستم . و نه به طوری که توجه ديگران را جلب کنم ، به بيمار می نگريستم که سرش را به زير انداخته بود ، به کف صندلی می نگريست و دست هايش با چيزی روی صندلی بازی می کرد.عين خيالش نبود . انگار مشت و مالش می دادند.بی خيالی او مرا باز هم آسوده تر ساخت و حتم کردم که صحبت از بلايی که به سرش بياورند در کار نيست.دو سه نفر سفيدپوش با او ور می رفتند .شيشه ی دهان گشاد داشت پر می شد. من غرق تماشا بودم و داشتم تخم محبتی در دلم می کاشتم که يکی در گوشم گفت :
- آقا می دونين...بعضی وقتا سه تا شيشه آب از سينه ی آدم می گيرن.پريروز نوبت من بود . يه شيشه و نصبی آب از سينه م گرفتم.
- آها ه ! که اين طور ؟ درد هم می آد ؟
-نه . کرخ می کنن . می دونين ؟ سوزنش آن قدر بلنده که آدم می ترسه . اما بهتره آدم بهش نيگا نکنه خيلی بهتره . ديگه هيچ چی نمی ترسه.
و تخم محبتی که در دلم کاشته بودم خيلی زود بارور شده بود و شاخ و برگ آن تمام دلم را انباشته بود .خودم را در ميان دوستانم حس می کردم.خودم را در خانه ی خودم می ديدم . مثل اين بود که زندگی خودم را داشتم می کردم.آن که با من حرف می زد شب کلاهی به سر داشت و ريش کم پشت يک جوان بيست و دو ساله به هر صورتش بود و ته لهجه ی عربی داشت. گفتم :
- از نجف آمده ايد ؟
خوشحال شد و گفت : - از کجا فهميدين !
- می دانم سرداب های نجف چه به روزگار آدم می آورد .
پس از لحظه ای سکوت گفت : - من الان يک سال و نيمه اين جام . آخر پاييز مرخصم می کنن.فقط برادرم می دونه اين جام . نذاشتم اونای ديگه بفهمن ...
حرفش ناتمام بود که دوستم ، گوشی به دست ، آمد و مرا صدا کرد . او برخاست و سلامی به دکتر داد وقتی من خواستم دنبال دکتر از اتاق بيرون بروم ، گفت :
- اينشاءالله که چيزی نباشه.
و من باز خوشحال تر شدم . از کجا فهميده بود که من برای چه به آن جا آمده ام ؟ من که چيزی برايش نگفته بودم . لابد خودش فهميده بود . يا شايد آن نگاه در چشم من هم بود ه است و او از نگاه فهميده بوده است ؟!... و مزه ی لذتی که از اين هم دردی چشيده بودم زير دندانم بود تا از چند راهرو گذشتيم و به اتاق معاينه رسيديم .
اتاق همين قدر ورشن بود که آدم جلوی پايش را ببيند . سياهی باريک و بيمار آدم هايی که در تاريکی ، کنار اتاق صف کشيده بودند ؛ پيدا بود . و در ميان اتاق بزرگ شيخ هيولای کج و کوله ی دستگاه معاينه بر زمين ايستاده بود . اگر هوا خفه نبود و تاريکی اتاق چيزی هم از روحانيت و قدس با خود داشت ، درست به اين می ماند که آدم به درون دخمه ی يک معبد عتيق پا گذاشته باشد. دوستم مرا به آن طرف ، پای رخت کن برد و گفت کتم را در آوردم.کراواتم را هم باز کردم . خواستم پيراهنم را هم درآورم، گفت اگر ابريشمی نيست باشد . و همان طور با پيراهن پشت دستگاه رفتم که در تاريکی عظمتش را حس می کردم.سلامی به دکتری دادم که روی صندلی باريک و بلند دستگاه نشسته بود . و اتاق تاريک شد . و سردی صفحه ی دستگاه را روی سينه ام حس می کردم. در تاريکی فقط صورت گوشتالوی دکتر در انعکاس نور سبز و کم رنگ دستگاه پيدا بود که بالا و پايين می رفت و کنجکاوی می کرد . و بعد صدای او شنيده شد که دم به دم می گفت : «دست راست بالا» ، «نفس عميق » ، « عقب گرد » و حتی صداهای نفس ديگران هم شنيده نمی شد.در سکوت و تاريکی اتاق و در عظمت دستگاهی که برفراز سرم حسش می کردم چيزی از ابهت و قدس حی می شد.از گرما عرق کرده بودم و حوصله ام داشت سر می رفت که اتاق روشن شد و دکتر سر برداشت . چيزی را با دوستم پچ پچ کرد و بعد رو به من گفت :
- هيچ خبری نيست . سينه از اين سالم تر نمی شه.
و مرا روانه کرد . ولی چه فايده ؟ گرچه ديگر هيچ خبری نبود ، اما همان پچ پچ برای من کافی بود . برای من همه چيز بود .اگر چيزی نبود پس چرا با او پچ پچ کرد ؟ تا کراواتم را ببندم و کتم را بپوشم يک بار ديگر اتاق تاريک شد و روشن شد و کلمات دلداری دهنده ی دکتر شنيده شد و بعد من بيرون آمدم و از دوستم که همراهم بود درباره ی پچ پچ پرسيدم.خنديد و همان جمله ی اطمينان دهنده را گفت و افزود :
- به شرطی که سيگار کم تر بکشی . دکتر می گفت سيگار خرابش کرده.
و من ديگر نه به دوستم گوش دادم و نه به آن جوانک ريشو که بيرون در به انتظار ايستاده بود و وقتی مرا ديد که بيرون می آيم يک الحمدلله غليظ گفت و خداحافظی کرد.
وقتی از در ساختمان بيرون آمدم و با دوستم خداحافظی کردم ، فقط حس می کردم که خسته ام . سرم را به زير انداختم و از نگاه کردن به هر چيز ، حتی به آن چشم های حريص ، با نگاه های عجيب شان ، می گريختم ، تا از در آسايشگاه بيرون آمدم . و وقتی به شهر ، رسيدم و زنم با هراس و انتظار در خانه را به رويم باز کرد همان جمله ی دکتر را از روی بی حوصلگی برايش بازگو کردم و از بس پاپ می شد و جزييات قضايا را خواست ، نزديک بود با او دعوا هم بکنم.
ساعت پنج بعداز ظهر بود که از خانه بيرون آمديم.قرار شد زنم به مطب دکتر برود و نوبت بگيرد و من به دنبال عکس سينه ام پيش عکس برداری بروم و بعد زنم را در مطب ببينم. دو ماه از آن روز شاه آباد گذشته بود .در اين مدت سيگارم زيادتر شده بود .يعنی زيادترش کرده بودم . سوز پاييزه ی شهريار هم کار خودش را کرده بود و سينه ی من دوباره خراب شده بود و سرفه ها می کردم که از شدت و فشارش چشمم برق می زد . نه تنها آن جمله ی اطمينان دهنده ی دکتر آسايشگاه که از همان روز اول فراموش شده بود ، بلکه هيچ دوا و درمانی و هيچ پذيرايی و محبتی که زنم در اين مدت کرده بود فايده نداشت . برای خودم يک يقين قبلی تراشيده بودم . لج کرده بودم .پچ پچ آن روزی دکتر آسايشگاه سخت در گوشم جا گرفته بود . و کم کم بدل به هياهوی گنگ آدم های ناشناسی شده بود که با انگشت مرا نشان می دادند و در گوش هم چيزی پچ پچ می کردند که من به زحمت درک می کردم چه می گويند :
«وای مسلول شده ...وای...»
سرفه ها خيال زنم را ناراحت کرده بود و چندين بار بود که به دکتر مراجعه می کرديم . اول ، سرما خوردگی و شربت و قرص بود و بعد کم کم کار به جاهای باريک کشيد.يعنی به جاهای اميدوار کننده . و قرار شد بروم از سينه ام ، از ريه ها ، عکس بگيرم . دو روز پيش با زنم رفته بودم و عکس هم گرفته بودم و آن روز قرار بود عکس را بگيرم و برای دکتر ببرم. نمی خواستم زنم بيايد و سر از کار سينه ام دربياورد ، و برای خودم دليل می آوردم : « اين آدمی که به اندازه ی کافی به ته و توی زندگی من ، و وجود من وارد شده چه لزومی دارد به اين يکی هم وارد باشد؟» نمی خواستم اگر هم چيزی باشد <يعنی حتم داشتم که چيزی هست .> او بفهمد ، به هر صورت او را روانه کردم و خودم به سراغ عکس سينه ام رفتم. از اتوبوس که پياده شدم يادم است سيگارم را توی جوی خيابان انداختم و به درون رفتم. توی راهرو سه چهار نفری نشسته بودند و باد سرد پاييز از لای پنجره های راهرو نفوذ می کرد . سيگار ديگری آتش زدم و در را باز کردم . يک زن چادری هم بود که بچه اش را به بغل داشت . سلامی کردم و اجازه گرفتم و نشستم . چند لحظه با نگاه روی ميز دکتر دنبال زير سيگاری گشتم و بعد که آن را زير يک پاکت بزرگ يافتم برخاستم و با يک اجازه ی ديگر آن را برداشتم و نشستم . تازه نشسته بودم که دکتر سرش را از روی چيزی که می نوشت برداشت و سايه ای از خنده روی صورت تازه تراشيده اش افتاد که از آن بوی تمسخر می آمد . بعد دوباره سرش را روی دستش خم کرد.خوشم نيامد.دلم می خواست جوابی به او داده باشم.وقتی آن زن چادری راه افتاد و بچه اش را با خود برد ، پرسيدم :
- آقای دکتر چرا اين دستگاه تان اين قدر گنده است ؟
خنده ای زيرکانه کرد و گفت : -برای اين که مردم باورشان بشه .
- با همه به اين صراحت حرف می زنيد؟
ديگر چيزی نگفت و نمره ی رسيد عکس مرا پرسيد و به دنبال آن ميان پاکت های بزرگ سياه به جست و جو پرداخت . سر و وضع مرتبی داشت . روپوش سفيدش انگار تازه از زير اتو درآمده بود و سبيل کوچک سياهش زننده تر از همه بود . من هنوز ناراحت نشده بودم . پرسيدم :
- آقای دکتر ، دستگاه تان با اين بزرگيش راجع به سينه ی ما چه عقيده دارد ؟
- فعلا که چيزی نيست .
خشک و کوتاه و بريده گفت . پيدا بود که ديگر حوصله ندارد . چيزی را که نوشته بود تا کرد . سرپاکت آن را هم بست و با پاکت بزرگ سياه که عکس سينه ام در آن بود جلوی رويم گذاشت و من کلاهم را برداشتم و راه افتادم.و از شادی در پوست نمی گنجيدم . شادی اين که او را بی جواب نگذاشته بودم و بيش از آن ، شادی اين که عاقبت مايه ی اميدی گير آورده بودم.و باز همان تارهای سرور که آن روز در آسايشگاه شاه آباد در دلم به لرزش آمده بود . و در را پيرمرد دربان به رويم باز کرد و من خود به خود دست به جيب کردم و يک اسکناس کوچک کف دستش گذاشتم. هرگز از اين عادت ها نداشتم.
تا به مطب دکتر برسم چند بار خواستم پاکت را باز کنم.ولی همان دو کلمه ی دکتر برايم کافی بود . و می ترسيدم مبادا درون پاکت چيز ديگری نوشته باشد .از اتوبوس پياده شدم ، پاکت بزرگ عکس را هم چون نشانه ی افتخاری زير بغل گرفته بودم و گرمايی در تمام بدنم حس می کردم .رفتارم به قدری غرور آميز بود که خودم هم وحشت کردم و ترسيدم با آن وضع زنم مرا ببيند . غرور خود را فروخوردم و رفتاری بی اعتنا و شايد هم ترحم آور به خود گرفتم و از در اتاق انتظار دکتر وارد شدم . زنم با اضطراب برخاست و از ميان چند نفری که منتظر بودند ، گذشت و پاکت را از دستم گرفت و بی اين که چيزی بپرسد عکس را در آورد و دم روشنايی ورانداز کرد . لابد گمان می کرد حکم سلامتی مرا به خط نستعليق روی صفحه ی سياه عکس سينه ام نقش کرده اند . گفتم :
- تو که چيزی سر در نمی آوری ، بابا جان !
گفت : - خوب ، چه شده ؟
-نمی دونم . چيزی هم برای دکتر نوشته . می گفتش فعلا خبری نيست .
و همه ی اين ها را با خونسردی گفتم . مثل اين که شيطنتی در درونم بيدار شده بود . زنم با اضطراب گفت :
- يعنی بعدش ...
و خواست پاکت را باز کند . نگذاشتم . همه ما را می پاييدند . بعضی با چشم های بی حال . ديگران با نگاهی کنجکاو. نشستيم. هنوز نوبت مان نشده بود . چند لحظه ای گذشت که آن نگاه ها از ما منصرف شد و من در آن حال سيگار ديگری آتش زدم . هنوز دو سه پک نزده بودم که زنم برخاست .. دستم را گرفت و با هم بيرون آمديم . وارد کوچه ای شديم و زنم سنجاقی از ميان موهای خود بيرون آورد تا سرکاغذ را باز کند . به عجله قلم تراشم را درآوردم و پاکت را از دستش گرفتم و با احتياط سر آن را باز کردم . هنوز تای کاغذ را باز نکرده بودم که آن را از دستم قاپيد و من از روی شانه اش نگاه کردم.کاغذ بزرگی بود و سه چهار سطر بيش تر در ميان آن نوشته نبود و فقط اين جمله از سطر دوم زةير چشم من درشت شد « ناف ريه هم تيره شده است .» بقيه اش از بس لغات فرنگی داشت نامفهوم بود . اما يک ناراحتی درون مرا انباشته بود «پس چرا خنديد ؟چرا مسخرگی کرد ؟او که می دانست چرا مسخرگی کرد؟» و بيش از اين فرصت نبود که به دکتر عکس بردار با روپوش تازه از زير اتو درآمده اش بينديشم.و هم چنان که به کاغذ می نگريستم ، به کاغذی که ديگر هيچ بود و هيچ نوشته ای نداشت و هيچ دستی آن را تا نکرده بود يک مرتبه به صرافت افتاده بودم که :« تنبل!چرا زودتر بازش نکردی؟تنبل!» و تارهای سرور با مضراب «ناف تار ريه » در دلم به لرزه درآمده بود و آن نگاه ها زنده شده بود و آن صورت های استخوانی و تنگ های لب شکسته و ملافه های چرکمرد پيش چشمم جان گرفته بودند و بيمارها روی تخت های چوبی و آهنی خود رديف خوابيده بودند ...
بوق ماشينی که می خواست از کوچه بپيچد هشيارم کرد.زنم به کاغذ ماتش برده بود . دستش را گرفتم و کناری کشيدم . کاغذ را تا کردم و سر پاکت را با همان احتياط بستم و زنم که پيدا بود ديگر طاقتش تمام شده ، پرسيد :
- خوب ؟...
و مثل اين بود که گريه می کرد . در جوابش به سادگی وبی اعتنايی گفتم :
- خوب ، چه می شه کرد ؟
و ديدم که طاقتش را ندارد . شيطنت را به زحمت زير دندانم کوبيدم و افزودم.
چيزی که نيست .حتما نيست . ما که سردر نمی آوريم بابا جان.حالا توصبر کن...
- سر در نمی آوريم کدومه ؟ مگه فارسی نمی فهمی ؟
گره به صدايم آوردم و گفتم :نگفتم وازش نکن ؟ و ملايم تر افزودم :تو سر در می آری ؟ ناف ريه کجاست ؟...اما در دلم جشنی برپا بود .آرزوها بيدار شده بودند و از ميان کلمات نامه ای که دزدکی بازش کرده بوديم دف وسنجی فراهم آورده بودند و به نشاط می زدند و می کوبيدند . زنم را با خودم کشيدم و از در خانه ی دکتر وارد شديم . اتاق انتظار باز هم پر بود .اما يکی به نوبت ما مانده بود.نشستيم .و حس می کردم که در درون زنم چه ها می گذرد . زياد نمی توانستم دروغ بگويم.چون تحمل اين را هم نداشتم که به او اين طور سخت بگذرد.و يادم است باز هم تا نوبت مان برسد چيزها برايش گفتم و دلداری ها دادم.به گوشش خواندم که اگر چيزی باشد برای او بيش از همه خطر دارد و آن وقت ديگر نبايد با هم باشيم واگر هم من راضی نشوم ، خود او بنايد قبول کند از اين حرف ها ...
و بعد نوبت مان رسيد.زنم به عجله برخاست و من آرام دنبال او ، عکس به بغل ، پا به درون اتاق دکتر گذاشتيم . سلامی کرديم و نشستيم . همان اتاق و اثاث مرتب و براق بود و همان دکتر چاق ويکتا پيراهن که بيش تر به درد قصابی می خورد و من در هر دو سه بار که پيش او رفته بودم روی ميزش دنبال کارد تيز بلند قصابی گشته بودم.پاکت و عکس را روی ميزش گذاشتم و نشستم.دکتر احوالم را پرسيد و عکس را درآورد و روی شيشه ی مات نورافکنی که کنار دستش بود گذاشت . بعد چراغ پرنور اتاق را خاموش کرد و در نوری که از زير به صفحه ی سياه عکس می تابيد آن را وارسی کرد . استخوان های ترقوه دنده ها و پيچش آن ها به پشت ، و سايه ای از ستون فقرات و استخوان های ديگری که من نمی شناختم پيدا بود. به يادم افتاد که بارها پيش روی آينه همين استخوان ها را زير پوست بدنم شناخته بودم و با هرکدام آن ها آشنا شده بودم . آيا با اين اسکلت فرق زيادی داشتم ؟ و بعد به ياد آن روزی افتادم که پای دستگاه عکس برداری لخت شده بودم و در سرمای چندش آوری که حس می کردم ، صفحه ی دستگاه را به سينه ام چسبانده بودند و آزارم می دادند . دستگاه عکس برداری بسيار بزرگ تر از دستگاه آسايشگاه بود و يادم است در نفرتی که بيش از سرما احساسش می کردم تمام عظمت دستگاه عکس برداری را - که پنج شش متر درازيش بود و تا سقف می رسيد و پايه های قطور آن مثل پاهای ديوی روی زمين ميخکوب شده بود - به مسخره گرفته بودم.و از خودم پرسيده بودم يعنی ممکن نيست دستگاه را کوچک تر از اين ها بگيرند؟...و بعد به يادم آمد که اين سوال را از دکتر عکس بردار هم ، همان روز که رفته بودم عکسم را بگيرم - کرده بودم. و آن جوابی که داده بود ! و بعد پی بردم مساله ی اساسی عکس برداری از سينه ی آدم ها و استخوان های شکسته ی دست و پای شان نيست . اساس آنها يا اميدوار ساختن آن هاست . و فهميدم که چرا آن روز اتاق معاينه ی آسايشگاه را شبيه معابد عتيق يافته بودم که مجسمه ی خدای بزرگ در سکوت و تاريکی آن ، احاطه شده از پيروان و کاهنان ، برپا ايستاده باشد .وچرا من هم چون مومنی يا زايری از پا در آمده بودم که با دلی پر از اميد به پيشگاه معبودی شتافته باشم.
اما آن يکی ، دستگاه عکس برداری آن دکتر اتو کشيده ، ماشين شکنجه ای يا ديو آزاردهنده و نفرت انگيزی بود که جز ترس و وحشت ، جز نفرت و سرما چيزی در من به جا نگذاشته بود . شايد آن روز سرما هم خورده بودم و سرفه ام شديدتر شده بود.اين مطلب را برای دکتر هم گفته بودم که تازه چراغ روميزی اش را روشن کرده بود و داشت با زنم حرف می زد . باز صحبت از سيگار بود و زنم داشت شکايت می کرد.پيش خودم گفتم لابد او هم حالا جملات اميدوار کننده را تکرار خواهد کرد و درباره ی سيگار دستورهايی خواهد داد.خواستم درباره ی پاکتی که برايش آورده بودم و مطالب آن ، چيزی بپرسم.ولی احتياجی به سوال نبود.ما که آن را خوانده بوديم.و در يک آن به سرم زد داستان باز کردن آن را برايش بگويم . ولی منصرف شدم.يعنی دکتر آن قدر سالم بود و آن قدر چاق و سرخ و سفيد بود که حيفم آمد با او صميمی باشم.او همان به درد قصابی می خورد.و تصميم گرفتم ديگر يک کلمه هم با او حرف نزنم .اما دکتر چيزی نوشت و پاکت کرد ، گفت :
-ديگر از تخصص من خارج است . بايد به دکتر متخصص رجوع کنيد.و کاغذ را به دست زنم داد و افزود :
-اين را برای معرفی تان نوشتم . دکتر مطمئنی است .
من سخت جا خوردم و تعجب کردم و زنم وحشت زده پرسيد :
-چه طور آقای دکتر ؟ يعنی راست راستی ...؟
دکتر حرفش را بريد و اطمينان داد که : «نه جانم چيزی که نيست .خودم هم می توانم معالجه اش کنم. اما بهتر است پيش متخصص ريه برويد .»
رنگ از روی زنم پريده بود که زير بغلش را گرفتم تا برخاست . وقتی خواستم خداحافظی کنم جلو رفتم و دست دکتر را ، که همان طور پشت ميز نشسته بود ، محکم فشردم و از ته دل تشکر کردم و وقتی از در بيرون آمديم خودم را سرزنش می کردم که چرا آن قدر با دکتر بدتا کردهام و او را مرتب به قصاب ها تشبيه کرده ام.

*
درست يک هفته معرفی نامه ی دکتر را ته جيبم انداختم و هربار که زنم می پرسيد پيش دکتر رفته ای يا نه ، می گفتم مطبش را پيدا نکردم يا رفتم و نبود و يا دروغ های ديگری می ساختم . سيگارم را باز هم زيادتر کرده بودم و سرفه هم چنان شديد و خراشنده بود و شب ها به ضرب بخور و لعاب بهدانه سينه ام را آرام می کردم و می خوابيدم ، می ترسيدم پيش اين دکتر تازه که نمی شناختمش بروم.به خصوص که درباره ی او تحقيقاتی هم کرده بودم و دانسته بودم که دکتر برجسته ای است و بيش تر دوستان و آشنايانم وقتی ، با قيافه ای بی اعتنا ، داستان خرابی سينه ام را برای شان می گفتم و طلب هم دردی می کردم ، اسم همان دکتر را می آوردند . و هر بار که اسم او را از يک آشنای تازه می شنيدم هراسی بيش از پيش در دلم راه می يافت و از مراجعه به او فراری تر می شدم.
در اين مدت هرگز به فکر سينه ام نبودم . در کلاس و خانه و کوچه و بازار آن قدر سرفه می کردم تا از نفس می افتادم . از خرابی سينه ام داستان ها سر می دادم . و به محض اين که سرفه ام بند می آمد سيگار آتش می زدم .حتی سرکلاس هم سيگار می کشيدم.و دل همه را به حال خود می سوزاندم ، شايد هم ديگران را از خودم عصبانی می کردم.زنم هرجا نشسته بود ، گريه کرده بود . از عکس سينه ام و از ناف ريه ام که تار شده است ، درد دل کرده بود و گفته بود سل گرفته ام و ديگران را به گريه انداخته بود و چاره جويی کرده بود و من اين ها را که شنيده بودم به وضعی شيطنت آميز شاد شده بودم.و بعد که او ديده بود و فهميده بود هنوز به دکتر مراجعه نکرده ام عصبانی شده بود و دو سه بار دعوا هم کرده بوديم . و من يک مرتبه ملتفت شدم که همه ی اقوام و خويشان او و خودم به جنب و جوش افتاده اند .مردها به احوال پرسی می آمدند ، چاره جويی می کردند و تعجب می کردند که چرا به دکتر مراجعه نمی کنم. عمه خانم ها و پيرترها دواهای خانگی تجويز می کردند و از مقاربت منعم می داشتند.و چون خجالت یم کشيدند مطلب را به صراحت بگويند ، جان می کندند تا مقصود خودشان را بيان کنند .و پدرم بيست تا جوجه خريده بود و فرستاده بود که روزی دو تا بخورم.و همه ی اين ها برای من سرگرمی تازه ای شده وبود.
مرکز اين همه دوندگی و جنب و جوش شده بودم.در خاطرهايی که مسلما فراموشم کرده بودند . دوباره جاگرفته بودم . وجودم را خيلی وسيع تر ، گسترده تر و جامع تر از ايام سلامتی ام می يافتم و از اين همه شادی سرکيف بودم . با آن که سيگار زياد می کشيدم ، غذا هم خوب می خوردم.سه چهار روز درسم را تعطيل کردم و در خانه ماندم.هيچ کاری نمی کردم . يک جا می نشستم يا دراز می کشيدم ، سيگار دود می کردم و به زنم ايراد می گرفتم وبيش از همه به گله ی جوجه ها ور می رفتم که حياط کوچک اجاره ای مان را پر کرده بودند و به هرجا سر می کردند و با هر چيز ور می رفتند ، حتی يکی شان توی مستراح افتاد و خفه شد و دل مان خيلی سوخت . اما جوجه خيلی زياد بودند . نشاط و سرزندگی آن ها آن قدر مرا جلب کرده بود که تقريبا همه چيز را فراموش کرده بودم .نه تنها مرگ آن يکی را ، حتی سرفه ها هم از يادم رفته بود .
عاقبت صبح يک روز شنبه بود که شال و کلاه کرديمو زنم دستم را گرفت و پيش دکتر برد.از پيش ، خودش نشانی او را پيدا کرده بود و وقت هم گرفته بود و جای هيچ بهانه ای برای من نگذاشته بود . عکس سينه ام را درست مثل ورقه ی امتحان که به دست معلم بايد داد ، زير بغل زده بودم و راه افتاديم . ديگر از آن غرور خبری نبود ، فروتنی يک شاگرد مدرسه در رفتارم هويدا بود و چيزی هم از همان وحشت پيشين را با خود داشتم.وحشت از ورود به يک جای ناشناس.وحشتی که وقتی بچه بودم از ورود به جلسه ی امتحان در خودم حس می کردم.اين بار از قبل می دانستم که بايد قضايا را ساده گرفت.يا خواهد بود و يا نخواهد بود . و يا ...اما بيش از اطن دور نمی رفتم.معرفی نامه دست زنم بود که دربان وارد اتاق مان کرد . اتاق انتظاری در کار نبود.يا چون ما وقت گرفته بوديم يک سره به اتاق دکتر راهنمايی شديم .اتاق کوچک و تميزی بود. فرش نداشت. ميز دکتر سه گوش بالای اتاق بود.پنجره ها را با پارچه سياه پوشانده بودند و نورافکن کوچک پهلو دست دکتر کار کرده و رنگ و رو رفته بود.و يک دستگاه معاينه ی سينه ،کنار اتاق ايستاده بود . دستگاه آن قدر کوچک بود که تعجب کردم.و اين ميل در خاطرم برخاست که دستگاه را هل بدهم و بيندازم.حتی وقتی زنم داشت می نشست به آن تکيه هم دادم و حس کردم که تکان می خورد.هيچ اثری از آن هيولای کج و کوله و معبد عتيق در ذهنم نمانده بود .همه چيز ساده بود .در دسترس آدم بود.عادی بود.هيچ چيز مرموزی وجود نداشت .هيچ چيز ، ترس آور و يا اميدوار کننده نبود .دستگاه های مختلف فشارسنج و ميزان های مختلف ، گوشه و کنار اتاق ، روی ميزها و طاقچه ها بود .توی گنجه های شيشه ای ابزار جراحی و انبر و قيچی های براق چيده شده بود .درست مثل دکان بقالی بود .همان طور خودمانی و ساده .حتی چراغ اتاق حباب نداشت و لخت بود .
دکتر که از در وارد شد سيگار به دست داشت .آدم ميانه بالايی بود . سر طاسی داشت . يخه اش باز بود . هيچ به يک دکتر شباهت نداشت . حتی پشت ميز نرفت . پهلوی زنم نشست و کاغذ را از او گرفت و خواند ، و بعد نگاهی به من کرد که ايستاده بودم و با عکس سينه ام ور می رفتم .خواستم عکس را به او بدهم ، گفت احتياجی به آن نيست و اين درست به آب سردی می ماند که به سرم ريخته باشند ! آن چه از اغراق و ترس و اميد باقی مانده بود با اين آب شسته شد و فرو ريخت .و من وقتی دکتر گفت لباسم را درآوردم و روی دستگاه ايستادم ، تنها خودم بودم .ديگر هيچ چيز با من نبود .و هيچ کس همراهم نبود .اول حلقم را با يک دستگاه کوچک که آينه اش را به پيشانی گذارده بود ، ديد و من همان طور که دهانم باز بود و لوله دستگاه تا ته دماغم فرو رفته بود خنده امانم نمی داد .بعد تسمه ای به بازويم بست و فشار خونم را سنجيد.و بعد رفت چراغ اتاق را خاموش کرد و دستگاه به صدا درآمد .خورخور می کرد.صدايی می داد که هرگز از جثه اش بر نمی آمد ، دود سيگار دکتر دماغم را می آزرد . از نور سبز رنگ خبری نبود . همان فرمان ها را داد و از پشت و رو سينه ام را ديد و بعد ماشين از صدا افتاد .در تاريکی صدا پای دکتر شنيده شد که رفت و کليد چراغ را زد.
زنم رنگ به صورتش نبود . يا چون تازه از تاريکی درآمده بوديم اين طور به نظرم آمد .اما من برخودم مسلط بودم.ديگر همه چيز برايم تمام شده بود .دستاويز پاره شده بود و ديوارهای اميد و آرزو بر سر معبد عتيق و هيولا فرو ريخته بود.
دکتر درباره ی سيگار هيچ حرفی نداشت . دو تا شربت داد که بخورم و روغنی که به سينه بمالم و چند ناسزای مودبانه هم به دکتر عکس بردار که اين همه اغراق کرده بود .اما من نمی توانستم اين همه شکست را تحمل کنم .يک بار ديگر عکس سينه ام را که به گوشه ای افتاده بود به رخش کشيدم و «ناف تيره ی ريه » را به گوشش خواندم .خنديد.و اشاره ای به دستگاه کرد که من خاموش شدم. و تا لباسم را بپوشم و زنم برخيزد ، ساکت و غم زده ماندم ، زنم شاد و شنگول حرف می زد و دستور غذا برايم می گرفت . بعد هم دوستانه از دکتر تشکر کرد که خيالش را راحت کرده است و راه افتاد .زير بغل مرا گرفت و از در بيرون آمديم.
و توی خيابان که رسيديم ، من پاکت سياه و بزرگ عکس سينه ام را زير بغلم حس کردم.درست به کارنامه ی مردودی می ماند که به دست يک بچه مدرسه داده باشند.


9

زن زيادی

...من ديگه چه طور می توانستم توی خانه پدرم بمانم ؟اصلا ديگر توی آن خانه که
بودم انگار ديوارهايش را روی قلبم گذاشته اند.همين پريروز اين اتفاق افتاد .ولی
من مگر توانستم اين دوشبه ، يک دقيقه در خانه پدری سرکنم ؟خيال می کنيد اصلا خواب
به چشم هايم آمد ؟ابدا.تا صبح هی تو رخت خوابم غلت زدم و هی فکر کردم. انگار
نه انگار که رخت خواب هميشگی ام بود.نه!درست مثل قبر بود . جان به سر
شده بودم.تا صبح هی تويش جان کندم و هی فرک کردم . هزار خيال بد از کله ام
گذشت . هزار خيال بد. رخت خواب همان رخت خوابی بود که سالها تويش
خوابيده بودم.خانه هم همان خانه بود که هر روز توی مطبخش آشپزی می کرده
بودم.هر بهار توی باغچه هايش لاله عباسی کاشته بودم ؛ سرحوضش آن قدر ظرف
شسته بودم ؛ می دانستم پنجره راه آبش کی می گيرد و شير آب انبارش را اگر
طرف راست بپيچانی ، آب هرز می رود.هيچ چيز فرق نکرده بود. اما من
داشتم خفه می شدم.مثل اين که برای من همه چيز فرق کرده بود. اين دو
روزه لب به يک استکان آب نزده ام .بی چاره مادرم از غصه من اگر افليج نشود ،
هنر کرده است.پدرم باز همان ديروز بلند شد و رفت قم .هر وقت اتفاق بدی بيفتد ،
بلند می شود میرودقم.برادرم خون خودش را می خورد و اصلا لام تا کام ، نا با من
و نه با زنش و نه بامادرم ، حرف نمی زد .آخر چه طور ممکن است آدم نفهمد که
وجود خودش باعث اين همه عذاب هاست ؟چه طور ممکن است آدم خودش را توی
يک خانه زيادی حس نکند؟من چه طور ممکن بود نفهمم؟ ديگر می توانستم تحمل کنم.
امروز صبح چايی شان را که خوردند و برادرم رفت ، من هم چادر کردم و راه افتادم.
اصلا نمی دانستم کجا می خواهم بروم. همين طور سرگذاشتم به کوچه ها از اين
دو روزه جهنمی فرار کردم. نمی دانستم می خواهم چه کار کنم . از جلوی خانه
خاله ام رد شدم .سيد اسماعيل هم سر راهم بود. ولی هيچ دلم نمی خواست تو بروم.
نه به خانه خاله و نه به سيد اسماعيل . چه دردی دوا می شد.و همين طور انداختم
توی بازار.شلوغی بازار حالم را سرجا آورد و کمی فکر کردم . هرچه فکر کردم
ديدم ديگر نمیتوانم به خانه پدرم برگردم .با اين آبروريزی !با اين افتضاح!بعد از اينکه
سی و چهار سال نانش را خورده ام و گوشه خانه اش نشسته ام!همينطور می رفتم و
فکر می کردم . مگر آدم چرا ديوانه می شود؟چرا خودش را توی آب انبار می اندازد؟
يا چرا ترياک می خورد ؟خدا آن روز نياورد.ولی نمی دانيد ديشب و پريشب به من چه ها
گذشت.داشتم خفه می شدم.هرشب ده بار آمدم توی حياط .ده بار رفتم روی پشت بام.
چه قدر گريه کردم؟خدا می داند.ولی مگر راحت شدم!حتی گريه هم راحتم نکرد.آدم
اين حرف ها را برای که بگويد؟اين حرف ها را اگر آدم برای کسی نگويد ، دلش می ترکد.
چه طور می شود تحملش را کرد.که پس از سی و چهار سال ماندن در خانه پدر ،
سر چهل روز ، آدم را دوباره برش گردانند.و باز بيخ ريش بابا ببندند ؟حالا که مردم
اين حرف ها را می زنند ، چرا خودم نزنم؟آن هم خدايا خودت شاهدی که من تقصيری
نداشتم . آخر من چه تقصيری داشتم؟حتی يک جفت جوراب بی قابليت هم نخواستم
که برايم بخرد. خود از خدا بی خبرش ، از همه چيزم خبر داشت.می دانست چند
سالم است.يک بار هم سرورويم را ديده بود.پدرم برايش گفته بود يک بار ديدن حلال
است . از قضيه موی سرم هم با خبر بود.تازه مگر خودش چه دسته گلی بود .يک
آدم شل بدترکيب ريشو.با آن عينک های کلفت و دسته آهنی اش.و با آن دماغ گنده
توی صورتش .خدايآ تو هم اگر از او بگذری ، من نمی گذرم.آخر من که کاغذ فدايت
شوم ننوشته بودم. همه چيز راهم که خودش می دانست . پس چرا اين بلا را سر
من آورد ؟ پس چرا اين افتضاح را سر من در آورد ؟خدايا از او نگذر. خود لعنتی
اش چهار بار پيش پدرم آمده بود و پايش را توی يک کفش کرده بود . خدا لعنت کند
باعث و بانی را . خود لعنتی اش باعث و بانی بود .توی اداره وصف مرا از برادرم
شنيده بود . ديگر همه کارها را خودش کرد. روزهای جمع ه پيش پدرم می آمد و
بله بری هاشان را می کردند و تا قرار شد جمعه ديگر بيايد و مرا يک نظر ببيند. خدايا
خودت شاهدی !هنوز هم که به ياد آن دقيقه و ساعت می اتفتم ، تنم می لرزد.يادم است
از پله ها که بالا می آمد و صدای پاهايش که می لنگيد و صدای عصايش که ترق توروق
روی آجرها می خورد ،انگار قلب من می خواست از جا کنده شود . انگار سرعصايش
را روی قلب من می گذاشت .وای نمی دانيد چه حالی داشتم .آمد يک راست رفت توی
اتاق . توی اتاق برادرم که مهمان خانه مان هم بود . برادرم چند دقيقه پهلويش نشست.
بعد مرا صدا کرد که آب بياوردم و خودش به هوای سيگار آوردن بيرون رفت.من شربت
درست کرده بودم.و حاضر گذاشته بودم .چاردم را روی سرم انداختم در مهمان خانه
برسم ، نصف عمر شده بودم.چهار قدم بيش تر نبود . اما يک عمر طول کشيد .
پدرم خانه نبود.برادرم هم رفته بود پايين ، پيش زنش که سيگار بياورد و مادرم دم در
اتاق ايستاده بود و هی آهسته می گفت :
«برو ننه جان ! برو به اميد خدا!»
ولی مگر پای من جلو می رفت؟پشت در که رسيدم ، ديگر طاقتم تمام شده بود.سينی
از بس توی دستم لرزيده بود، نصف ليوان شربت خالی شده بود . و من نمی دانستم
چه کار کنم.برگردم شربت را درست کنم ،يا همان طور تو بروم ؟بيخ موهايم عرق
کرده بود . تنم يخ کرده بود . قلبم داشت از جا کنده می شد. خدايا اگر خودش
به صدا در نمی آمد ، من چه کار می کردم؟همي« طور پابه پا می کرم که صدای
خودش بلند شد.لعنتی درامد گفت :
«خانوم!اگه شما خجالت می کشين ، ممکنه بنده خودم بيآم خدمتتون؟»

خدايا خودت شاهدی!حرفش که تمام شد ، باز صدای پای چلاقش را شنيدم که روی
قالی گذاشته می شد و آمد و در را باز کرد . و دست مرا گرفت و آهسته کشيد تو .
مچ دستم ، هنوز که به يآد آن دقيقه می افتم ، می سوزد. انگار دور مچم يک النگوی
آتشين گذاشته باشند.مرا کشيد تو.سينی را از دستم گرفت ، روی ميز گذاشت .
مرا روی صندلی نشاند و خودش روبرويم نشست.من فکر کردم مبادا چادرم هم از
سرم بردارد؟ ولی نه . ديگر اينقدر بی حيا نبود. خدا ازش نگذرد. چادرم را
جمع کردم.ولی سرو صورتم و گل و گردنم پيدا بود. صورتم داغ شده بود و نمی دانم
چه حالی بودم که او باز سر حرف را باز کرد و گفت :
«خانوم !خدا خودش اجازه داده.»
و بعد بلند شد و دور صندلی من گشت.و دوباره نشست.فهميدم چرا اين کار را می کند .
و بيش تر داغ شدم و نمی دانستم چه بگويم.آخر می بايست حرفی می زدم که گمان نکند
گنگم.هر چه فکر کردم چيزی به خاطرم نرسيد . آخر برای يک دختر
مثل من ، که سی و چار سال توی خانه پدر ، جز برادرش کسی رانديده و از همه مردهای
ديگر رو گرفته و فقط با زن های غريبه ، آن هم توی حمام يآ بازار حرف زده ،
چه طور ممکن است وقتی با يک مرد غريبه روبه رو می شود ، دست و پايش را گم نکند؟
من که از اين دخترهای مدرسه رفته قرشمال امروزی نبودم تا هزار مرد غريبه
را ترو خشک کرده باشم.آن هم مرد غريبه ای که خواستگاری آمده است. راستی لال
شده بودم . و هرچه خودم را خوردم ، چيزی نداشتم که بگويم.اما يک مرتبه
خدا خودش به دادم رسيد . همان طور که چشمم روی ميز ميخ کوب شده بود ، به ياد
شربت افتادم . هول هولکی گفتم :
«شربت گرم ميشه آقا!»
ولی آقا را نتوانستم درست بگويم .آب بيخ گلويم جست و حرفم را نيمه تمام گذاشتم .
ولی او دستش که به طرف ليوان شربت رفت من جرات بيش تری پيدا کردم و گفتم :
«آقا سيگار ميل دارين؟»
و از اتاق پريدم بيرون . وای که چه حالی داشتم ! اگر برادرم نبود و باز من مجبور
می شدم برايش سيگار هم ببرم ؟! ولی خدا جوانی اش را ببخشد .چه برادر نازنينی است!
اگر او را هم نداشتم ، چه می کردم؟وقتی حال مرا ديد که وحشت زده از پله ها پايين می روم ، گفت :
«خواهر چته ؟مگه چی شده ؟مگه همه مردم شوهر نمی کنن؟»
و خودش رفت بالا و برای او سيگار برد. و ديگر کار تمام بود.اين اولين مرتبه بود
که او را می ديدم و او مرا می ديد.خدا خودش شاهد است که وقتی توی اتاق بودم ، همه اش
دلم می خواست جوری بشود و او بفهمد که سرم کلاه گيس می گذارم .اما مگر
می توانستم حرف بزنم ؟همان ي: کلمه را هم که گفتم ، جانم به لبم آمد.بعد که حالم به جا آمد ،
مطلب را به مادرم حالی کردم.گفت :
«چيزی نيست ننه.برادرت درست می کنه.»
آخر من می دانستم که اگر از همان اول مطلب را حالی اش نکنيم ، فايده ندارد.آخر زن
او می شدم و او چه طور ممکن بود نفهمد که کلاه گيس دارم.او که دست آخر می فهميد ، چرا
از اول حاليش نکنيم؟آخر می دانستم که اگر توی خانه اش مطلب را بفهمد ،
سر چهار روز کلکم را خواهد کند.ولی مگر حالا چکار کرده است؟و مرا بگو که چه قدر شور
آن مطلب را می زدم. خدايا ، اگر توهم از او بگذری من نمی گذرم.
آخر من چه کرده بودم؟چه کلاهی سرش گذاشته بودم که با من اين طور رفتار کرد؟حاضر
شدم يک سال ديگر دست نگه دارد و من در اين يک سال کلفتی مادر و خواهرش را بکنم.
ولی نکرد. می دانستم که مردم می نشينند و می گويند فلانی سر چهل روز دوباره به خانه
پدرش برگشت . اگر يک سال در خانه اش می ماندم ، باز خودش چيزی بود.نه گمان کنيد
دلم برايش رفته بودها!به خدا نه.با آن چک و چانه مرده شور برده اش و با آن پای شلش .
ولی آخر ممکن بود تولی برايش راه بيندازم .و تا يک سال ديگر هم خدا خدش بزرگ بود .
به مه اين ها راضی شده بودم که ديگر نان خانه پدرم را نخورم.ديگر خسته شده بودم .سی
و چهارسال صبح ها توی يک خانه بيدار شدن و شب توی همان خانه خوابيدن !آن هم چه
خانه ای!سال های آزگار بود که هيچ خبر تازه ای ، هيچ رفت و آمدی ، هيچ عروسی
زبانم لال ، هيچ عزايی ، در آن نشده بود.بعد از اين که برادرم زن گرفت و بيا و برويی
برپا شد ، تنها خبر تازه خانه ما جنجال شب های آب بود که باز خودش چيزی بود .
و همين هم تازه ماهی يک بار بود.حتی کاسه بشقابی توی کوچه ما داد نمی زد.نمی دانيد
من چه می گويم .نی خواهم بگويم خانه پدرم بد بود ، ها ، نه.بی چاره پدرم .اما من
ديگر خسته شده بودم. چه می شود کرد؟ من خسته شده بودم ديگر. می خواستم
مثلا خانم خانه خودم باشم . خانه خانه!اما مادر و خواهر او خانم خانه بودند.راضی
بودم کلفتی همه شان را بکنم و يک سال دست نگه دارد. ولی نکرد.من حالا می فهمم
چرا نصف بيشتر مهر را نقد داد.همه اش هفتصد و پنجاه تومان مهرم کرده بود.که
پانصد تومانش را نقد داد.و ما همه اش را اسباب اثاثيه خريديم و مادرکم چهار تا تکه
جهاز راه انداخت . و دويست و پنجاه تومان ديگر بر ذمه اش بود که وقتی مرا به
خانه پدرم برگرداند گفت عده که سرآمد، خواهم داد.من حالا می فهمم چه قدر خر
بودم!خيال می کنيد اصلا حرفمان شد !يا دعوايی کرديم؟ يا من بد و بی راهی
گفتم که او اين بلا را سر من درآورد؟حاشا و للاه!در اين چهل روز ، حتی يک بار
صدامان از در اتاق بيرون نرفت .نه صدای من و نه صدای خود پدر سوخته
بدترکيبش!اما من از همان اول که ديدم بايد با مادرشوهر زندگی کنم ته دلم لرزيد.
می دانيد؟آخر آدم بعضی چيزها را حس می کند.می ديدم که جنجال به پا خواهد شد و
از روی ناچاری خيلی مدارا می کردم.باور کنيد شده بودم يک سکه سياه . با يک کلفت
اين رفتار نمی کردند . سی و چهار سال توی خونه پدرم با عزت و احترام زندگی کرده
بودم و حالا شده بودم کلفت آب بيار مادر شوهر و خواهر شوهر.ولی باز هم حرفی نداشتم .
باز هم راضی بودم . اصلا به عروسيمان هم نيامدند .مادرو خواهرش را می گويم.
دعوتشان کرديم . و نيامدند .و همين کار را خراب کرد. همين که شوهرم خودش
همه کاره بود و بله بری ها را کرده بود و مادر و خواهرش هيچ کاره بودند.خودش
می گفت مادر و خواهرم کاری به کار من ندارند. ولی دروغ می گفت . مگر می شود؟
مادر شيره جانش را به آدم می دهد.چه طور می شود کاری به کار آدم نداشته باشد؟دست
آخر هم خدا خودش شاهد است. همين مادر و خواهرش مرا پيش او سکه يک پول کردند.
عروسی مان خيلی مختصر بود.عقد و عروسی با هم بود.برادرکم قبلا اسباب و جهازم
را برده بود و خانه را مرتب کرده بود.خانه که چه می دانم .
همه اش دو تا اتاق داشت.با جهاز من يکی از اتاق ها را مرتب کرده بودند .شب ، شام
که خورديم ، ما را دست به دست دادند و بردند.وای!هيچ دلم نمی خواهد آن شب
را دوباره به يادم بياورم.خدا نياورد!عيش به اين کوتاهی!فقط يادم است وقتی عقد
تمام شد، آمد رويم را ببوسد و من توی آينه ، صورت عينک دارش را نگاه می کردم.
در گوشم گفت :
«واسه زير لفظيت ، يک کلاه گيس قشنگ سفارش دادم، جانم!»
و من نمی دانيد چه حالی شدم. حتما بايد خوش حال می شدم.خوش حال می شدم که
مطلب را فهميده و به روی خودش نياورده و با وجود همه اين ها مرا قبول دارد.اما مثل
اين بود که با تخماق توی مغزم کوبيدند .دلم می خواست دست بکنم و از زير عينک ،
چشم های باباقورش شده اش را دربياوردم.پدرسوخته بدترکيب ، وقت قحط بود که
سر عقد مرا به ياد اين بدبختی ام می انداخت ؟الهی خير از عمرش نبيند!اصلا يک لقمه
شام از گلويم پايين نرفت و خون خونم را می خورد.و اگر توی کوچه که می رفتيم ،
آن حرف را نزده بود ، معلوم نبود کارمان به کجا می کشيد.چون من اصلا حالم دست
خودم نبود.اما خدا به دادش رسيد.يعنی به دادمان رسيد.توی کوچه که داشتيم به
خانه اش می رفتيم ، وسط راه ، در گوشم گفت :
«نمی خام مادر و خواهرم بفهمن.می دونی چرا؟»
و من بی اختيار هوس کردم صورتش را ببوسم.اما جلوی خودم را نگه داشتم.همه بغض
و کينه ای که در دلم عقده شده بود ، آب شد.مثل اين که محبتش با همين يک کلمه حرف در
دلم جا گرفت.مرده شورش را ببرد.حالا ديگر از خودم خجالت می کشم که اين طور گولش
را خورده بودم.چه قد رخوش حال شده بودم.از همان جا هم بود که شست من خبردار شد.
ولی به روی خودم نياوردم .وقتی شوهر آدم دلش خوش باشد ، آدم چه طور می تواند به
دلش بد بياوردد؟من اهميتی ندادم . ولی از همان فردا صبح شروع شد . همان شبانه به
دست بوس مادرش رفتم. خودش گفته بود که گله کنم چرا به عروسی مان نيامده است.
من هم دست مادرش را که بوسيدم ، گله ام را کردم . واه، واه ، روز بد نبينيد.هيچ خجالت
نکشيد و توی روی من تازه عروس و پسرش گفت :
«هيچ دلم نمی خاد روی عروسی رو که خودم سر عقدش نبوده ام ، ببينم.
می فهمين؟ديگه ماذون نيستی دست اين زنيکه رو بگيری بياری تو اتاق من .»
درست همين جور.الهی سرتخته مرده شور خانه بيفتد. می بينيد ؟از همان شب اول ،
کارم خراب بود . پيرسگ !ولی خودش آن قدر مهربانی کرد و آن قدر نازم را کشيد
که همه اين ها را از دلم درآورد.آن شب هرجوری بود ، گذشت .اصلا شب ها هرجوری
بود می گذشت. مهم روزها بود .روزها که شوهرم نبود و من با دو تا ارنعوت تنها
می ماندم .شوهرم توی محضر کار می کرد.روزها ، تا ظهر که برمی گشت ، و
عصرها تا غروب که به خانه می آمد ، من جهنمی داشتم.اصلا طرف اتاقشان هم نمی رفتم.
تنهای تنها کارم را می کردم.و تا می توانستم از توی اتاق بيرون نمی رفتم . دو تا اتاق
خودمان را مرتب می کردم.همه حياط را جارو می زدم. ظرف ها را می شستم .
خودش قدغن کرده بود که پا به خانه خودمان هم نگذارم.و من احمق هم رضايت داده
بودم.اما يک هفته که گذشت ، از بس اصار کردم، راضی شد ، دو هفته يکبار شب های
جمعه به خانه پدرم برويم . برويم شام بخوريم و برای خوابيدن برگرديم.و بعد هم
دو هفته يک بار را کردم هفته ای يک بار. اما باز هم روزها جرات نداشتم پا از خانه
بيرون بگذارم.کاری هم نداشتم هفته ای يک مرتبه حمام که ديگر واجب بود. صبح ها
خودش هرچه لازم بود ، می خريد و می داد و می رفت . خرجمان سوا بود .برای
خودمان جدا و برای مادر و خواهرش گوشت و سبزی و خرت و خورت جدا می خريد.
می داد در خانه و می رفت . و من تا ظهر دلم به اين خوش بود که دست خالی از در
تو نمی آيد . شب که می آ»د ، سری به اتاق مادر و خواهرش می زد و احوالپرسی
می کرد و گاهی اگر چای شان به راه بود يک فنجان چايی می خورد و بعد پيش من می آمد.
بدی اش اين بود که خانه مال خودشان بود يعنی مال مادر و خواهرش.و هفته دوم بود که
مرا مجبور کردند ظرف های آنها را هم بشويم.من به اين هم رضايت دادم و اگر صدا
از ديوار بلند شد ، از من هم بلند شد. ولی مگر جلوی زبانشان را می شد گرفت ؟
وقتی شوهرم نبود ، هزار ايراد می گرفتند ، هزار کوفت و روفت می کردند .می آمدند
از در اتاقم می گذشتند و نيش می زدند که من کلاه گيس داردم و صورتم آبله است.و
چهل سالم است.ولی مگر پسرشان چه دسته گلی بود؟ و همين قضيه کلاه گيس آخرش
کار را خراب کرد.آخر چه طور از آنها می شد آن را مخفی کرد؟از ترسم که مبادا
بففهمند ، باز هم به حمام محله خودمان می رفتم.ولی يک روز مادرش آمده بود و از دلاک
حمام ما پرسيده بود . آن هم با چه حقه ای !خودش را به ناشناسی زده بود و برای
شوهرم دل سوزانده بود که زن پير ترشيده و آبله رو گرفته است.و خدا لعنت کند اين
دلاک ها را .گويا پنج قران هم به او اضافه داده بود و او هم سر درد دلش را باز کرده
بود و داستان کلاه گيس مرا برايش گفته بود و مسخره هم کرده بود . خدايا از شان
نگذر. مگر من چه کاری با اين ها داشتم ؟مگر اين خوش بختی نکبت گرفته من و اين
شوهر بی ريخت یکه نصيبم شده بود ، کجای زندگی آن ها را تنگ کرده بود ؟چرا حسود ی
می کردند ؟خدا می داند چه چيزها گفته بود . روز ديگر همه اين ها را آبگير حمام
برای من نقل کرد.حتی ادای مرا هم درآورده بود که چه طور کلاه گيسم را برمی دارم
و سرزانويم می گذارم و صابون می زنم و شانه می کشم.من البته ديگر به آن حمان نرفتم.
ولی نطق هم نزدم .سر وتنم را خودم شستم و ديگر به آن جا پا نگذاشتم.آخر چه طور
می شود توی روی اين جور آدم ها نگاه کرد؟ به هر صورت ديگر کار از کار گذشته بود
و آن چه را که نبايد بفهمند ، فهميده بودند.ديگر روز من سياه شد. شوهرم ، دو سه شب،
وقتی برمی گشت ، توی اتاق آن ها زيادتر می ماند.يک شب هم همان جا شام خورد و برگشت،
و من باز هم صدايم درنيآمد.راستی چه قدر خر بودم!اصلا مثل اين که گناه کرده بودم.مثل
اينکه گناه کار من بودم.مثل اين که سرقضيه کلاه گيس ، او را گول زده بودم!اصلا درنيامدم
يک کلمه حرف به او بزنم.تازه همه اين ها چيزی نبود.بعد هم مجبورم کرد خرجمان را يکی
کنيم.و صبح و شام توی اتاق آن ها بروي» و شام و ناهار بخوريم. و ديگر غذا از
گلوی من پايين نمی رفت .خدايا من چه قدر خر بودم!همه اين بلاها را سر من آوردند
و صدای من درنيآمد!آخر چرا فکر نکردم؟چرا شوهرم را وادار نکردم از مادر و خواهرش
جدا شود؟حاضر بودم توی طويله زندگی کنم ، ولی تنها باشم.خاک بر سرم کنند!که همين
طور دست روی دست گذاشتم و هرچه بار کردند کشيدم. همه اش تقصير خودم بود.
سی و چهارسال خانه پدرم نشستم و فقط راه مطبخ و حمام را ياد گرفتم.آخر چرا نکردم
در اين سی و چهارسال ، هنری پيدا کنم؟خط و سوادی پيدا کنم؟می توانستم ماهی شندرغاز
پس انداز کنم و مثل بتول خانم عمه قزی ، ي: چرخ زنگل قسطی بخرم و برای خودم خياطی کنم.
دخترهای همسايه مان می رفتند جوراب بافی و سريک سال ، خودشان چرخ جوراب بافی خريدند
و نانشان را که درمی آوردند هيچ ، جهاز عروسی شان هم خودشان درست
کردند ؛ و دست آخر هم ده تا طبق جهازشان را برد.برادرکم چه قدر باهام سرو کله زد که
سواد يادم بدهد.ولی من بی عرضه!من خاک برسر!همه اش تقصير خودم
بود.حالا می فهمم.اين دو روزه همه اش اين فکرها را می کردم که آن همه خيال بد به
کله ام زده بود.سی و چهارسال گوشه خانه پدرم نشستم و عزای کلاه گيسم را گرفتم.
عزای بدترکيبی ام را گرفتم.عزای شوهر نکردن را گرفتم.مگر همه زن ها پنجه آفتاب اند؟
مگر اين همه مردم که کلاه گيس می گذارند، چه عيبی دارند؟مگر تنها من
آبله رو بودم ؟ همه اش تقصير خودم بود.هی نشستم و هی کوفت و روفت مادر و خواهرش
را شنيدم.هی گذاشتم برود ور دلشان بنشيند و از زبانشان بد و بی راه مرا بشنود.
تا از نظرش افتادم .ديگر از نظر افتادم که افتادم .شب آخر وقتی از اتاق مادرش درآمد،
ديگر لباس هايش را نکند و همان دم در اتاق ايستاد و گفت :
«دلت نمی خاد بريم خونه پدرت؟»
و من يکهو دلم ريخت تو.دو شب پيش ، شب جمعه بود و با هم به خانه پدرم رفته بوديم
و شام هم آنجا بوديم و من يکهو فهميدم چه خبر است.شستم خبردار شد.گفتم:
« ميل خودتونه!»
و ديگر چيزی نگفتم. همين طور ساکت نشسته بودم و جورابش را وصله می کردم.
باز پرسيد و من باز همان جواب را دادم .آخر گفت:
«بلند شو بريم جانم.پاشو بريم احوالی بپرسيم.»
من خر را بگو که باز به خودم اميد دادم که شايد از اين خبرها نباشد.دست بغچه را
جمع کردم.چادرم را انداختم سرم و راه افتادم.تو راه هيچ حرفی نزديم ، نه من چيزی
گفتم و نه او.شام نخورده بوديم.ديگ سر اجاق بود و می بايست من می کشيدم و تو
اتاق مادرش می بردم و باهم شام می خورديم.ولی ديگ سر بار بود که ما راه افتاديم.
دل من شوری می زد که نگو.مثل اينکه می دانستم چه بلايی بر سرم می خواهد
بياورد.ولی باز به روی خودم نمی آوردم.خانه مان زياد دور نبود.وقتی رسيديم-من
در که می زدم-درست همان حالی را داشتم که آن روز هم پشت در اتاق
مهمان داشتم و او خودش آمد دستم را گرفت و کشيد تو.شايد بدتر از آن روز هم بودم.
سرتا پا می لرزيدم.برادرم آمد و در را باز کرد.من همچه که چشمم به برادرم
افتاد مثل اينکه همه غم دنيا را فراموش کردم.اصلا يادم رفت که چه خبرها شده است.
برادرم هيچ به روی خودش نياورد.سلام و احوال پرسی کرد و رفتيم تو.از
دالان هم گذشتيم. و توی حياط که رسيديم، زن برادرم توی حياط بود و مادرم از پنجره
اتاق بالا سر کشيده بود که ببيند کيست و از پشت سرم می آمد.وسط حياط که
رسيديم ، نکبتی بلند بلند رو به همه گفت:
«اين فاطمه خانمتون.دستتون سپرده .ديگه نگذارين برگرده.»
و من تا آمدم فرياد بزنم:
«آخه چرا ؟من نمی مونم.همين جوری ولت نمی کنم.»
که با همان پای افليجش پريد توی دالان و در کوچه را پشت سر خودش بست.
و من همان طور فرياد می زدم:
«نمی مونم.ولت نمی کنم.»
گريه را سردادم و حالا گريه نکن کی گريه کن.مادرک بی چاره ام خودش را
هولکی رساند به من و مرا برد بالا و هی می پرسيد:
«مگر چه شده؟»
و من چه طور می توانستم برايش بگويم که هيچ طور نشده؟نه دعوايی ، نه حرف
و سخنی ، نه بگو و بشنوی.گريه ام که آرام شد، گفتم باهاش دعوا کرده ام.به خودش
و مادرش فحش داده ام و اله و بله کرده ام.و همه اش دروغ!چه طور می توانستم
بگويم هيچ خبری نشده و اين پدر سوخته نکبتی ، به همان آسانی که مرا گرفته ، برم داشته
آورده ، در خانه پدرم سپرده و رفته ؟ولی ديگر کار از کار گذشته بود.مرکه نکبتی
رفته بود که رفته بود.فردا هم رفته بود اداره برادرم و حاليش کرده بود که مرا طلاق داده ،
و عده ام که سرآمد بقيه مهرم را خواهد داد.و گفته بود يکی را بفرستيد اسباب
و اثاثيه فاطمه خانم را جمع کند و ببرد. می بينيد؟مادرم هم می دانست که همه قضايا زير
سر مادر و خواهرش است.ولی آخر من چطور می توانستم باز هم توی خانه پدرم
بمانم؟چطور می توانستم؟اين دو روزی که در آن جا سر کردم، درست مثل اينکه توی
زندان بودم.کاش توی زندان بودم . آن جا اقلاا آدم از ديدن مادر و پدرش آب
نمی شود.و توی زمين فرو نمی رود . از نگاه های زن برادرش اين قدر خجالت
نمی کشد.ديوارهای خانه مان را اين قدر به آن ها مانوس بودم ، انگار روی قلبم گذاشته
بودند. انگار طاق اتاق را روی سرم گذاشته بودند.نه يک استکان آب لب زدم و نه يک
لقمه غذا از گلويم پايين رفت .بی چاره مادرکم!اگر از غصه افليج نشود ، هنر
کرده است.و بی چاره برادرم که حتما نه رويش می شود برود اسباب و اثاثيه مرا بياورد ،
و نه کار ديگری از دستش برمی آيد.آخر اين مردکه بدقواره ، خودش توی
محضر کار می کند و همه راه و چاه ها را بلد است.جايی نخوابيده بود که آّب زيرش را بگيرد.
از کجا که سرهزار تا بدبخت ديگر ، عين همين بلا را نياورده باشد؟اما نه.هيچ پدرسوخته پپه ای
از من پپه تر و بدبخت تر نيست.و مادر و خواهرش را بگو که هی به رخ من می کشيدند که
خانه فلانی و فلانی برای پسرشان خواستگاری رفته اند!
ولی کدام پدرسوخته ای حاضر می شود با اين ارنعوت های مرده شور برده سرکند؟جز من
خاک بر سر؟که هی دست روی دست گذاشتم و نشستم تا اين يک کف دست زندگی ام را
روی سرم خراب کردند؟