Dastan Haye Zanan

HomeIranStoryJalal Ale Ahmad


عنوان کتاب : داستان های زنان
نويسنده : جلال آل احمد
تاريخ نشر : دی ماه 82
تايپ : ليلا اکبری


گنج

«ننه جون شما هيچ کدوم يادتون نميآدش . منو تازه دو سه سال بود به خونه
شوور فرستاده بودن. حاج اصغرمو تازه از شير گرفته بودم و رقيه رو آبستن بودم ...»
خاله اين طور شروع کرد. يکی از شب های ماه رمضون بود که او به منزل ما آمده
بود و پس از افطار ، معصومه سلطان ، قليان کدويی گردويی گردن دراز ما را - که شب های
روضه ، توی مجلس بسيار تماشايی است - برای او آتش کرده بود ؛ و او در حالی که
نی قليان را زير لب داشت ، اين گونه ادامه می داد :
«... تو همين کوچه سيدولی - که اون وقتا لوح قبرش پيدا شده بود و من
خودم با بيم رفتيم تموشا ، قربونش برم ! - رو يه سنگ مرمر يه زری ،
ده پونزده خط عربی نوشته بودن . اما من هرچه کردم نتونستم بخونمش . آخه
اون وقتا که هنوز چشام کم سو نشده بود ، قرآنو بهتر از بی بيم می خوندم . اما خط اون
لوح رو نتونستم بخونم . آخه ننه زير و زبر که نداش که ... آره اينو می گفتم . تو همون
کوچه ، يه کارامسرايی بودش خيلی خرابه ، مال يه پيرمردکی بود که هی خدا خدا
می کرد ، يه بنده خدايی پيدا بشه و اونو ازش بخره و راحتش کنه ...»
خاله پس از آن که يک پک طولانی به قليان زد و معلوم بود که از نفس دادن قليان
خيلی راضی است ، و پس از اينکه نفس خود را تازه کرد ، گفت :
«... اون وقتا تو محل ما يه دختر ترشيده ای بود ، بهش بتول می گفتن . راستش ما
آخر نفهميديم از کجا پيداش شده بود . من خوب يادمه روزای عيد فطر که می شد ، با
ييشای صناری که از اين ور و اون ور جمع می کرد ، متقالی ، چيتی ، چيزی تهيه می کرد
و ميومد تو مسجد « کوچه دردار » و وقتی نماز تموم می شد، پيرهن مراد بخيه می زد.
ولی هيچ فايده نداشت . بی چاره بختش کور کور بود . خودش می گفت : «نمی دونم ،
خدا عالمه ! شايد برام جادو جنبلی ، چيزی کرده باشن . من کاری از دستم بر نميآدش .
خدا خودش جزاشونو بده .» خلاصه يتيمچه بدبخت آخرسرا راضی شده بود
به يه سوپر شوور کنه !»»
يک پک ديگری به قليان و بعد :
«« عاقبت يه دوره گردی ، که هميشه سر کوچه ما الک و تله موش می فروخت ، پيدا
شدو گرفتش . مام خوش حال شديم که اقلا بتوله سر و سامونی گرفته . بعد از اون
سال دمپختکی شب عيد - که مردم ، تازه کم کم داشتن سر حال ميومدن - يه روز يه
شيرينی پزی که از قديم نديما با شوور بتول - راستی يادم رفت اسمشو بگم - با
مشهددی حسن رفيق بود سر کوچه می بيندش و ميگه :« رفيق ! شب عيدی ، اگه بتونی
پولی مولی راه بندازی ، من بلدم ، ... دو سه جور نون شيرينی و باقلايی و نون برنجی
می پزيم ، ... خدا بزرگه ، شايد کار و بارمون بگيره » مشهدی حسنم حاضر ميشه و
شيرينی پزی رو علم کنن . اما نمی دونن جا و دکون کجا گير بيارن ! مشهدی حسنه به
فکر می افته برن تو همون کارمسراهه و يه گوشه ش پاتيل و بساطشونو رو به راه کنن .
با هم ميرن پيش يارو پيرمرده و بهش قضيه رو حالی می کنن و قرار می ذارن ماهی دو
قرون کرايه بهش بدن . اما پيرمرده ميگه : «من اصلن پول نمی خام . بيآين کارتونو
بکنين ، خدا برا مام بزرگه !»
خاله ، نمی دونم از کی تا به حال از هر دو گوش هايش کر شده و ما مجبوريم برای
اين که درست حرفهايش را بفهميم و محتاج دوباره پرسيدن نشويم ، بی صدا گوش
کنيم . او به قدری گيرا و با حالت صحبت می کند که حتی بچه ها هم که تا نيم ساعت
پيش سر «خاتون پنجره » ها شان با هم دعوا می کردند ، اکنون ساکت شده ، همه گوش
نشسته بودند . در اين ميان تنها گاه گاه صدای غرغر قليان خاله بود که بلند می شد و در
همان فاصله کوتاه ، باز قيل و قال بچه ها بر سر شب چره در می گرفت . خاله پکش را
که به قليان زد ، دنبال کرد:
«« ... جونم واسه شما بگه ، مشهدی حسن و شريکش ، رفتن تو کارامسراهه و
خواستن يه گوشه رو اجاق بکنن و پاتيلشونو کار بذارن . کلنگ اول و دوم ، که نوک
کلنگ به يه نظامی گنده گير می کنه ! يواشکی لاشو وا می کنن و يک دخمه گل و
گشاد ...! اون وقت تازه همه چيزو می فهمن . مشهدی حسن زود به رفيقش حالی
می کنه که بايد مواظب باشن . پيرمردک رفته بود مسجد نماز عصرشو بخونه ؛ در
کارامسرا رو می بندن و ميرن سراغ گودالی که کنده بودن ؛ درشو ور می دارن ؛ يه
سرداب دور و دراز پيدا ميشه . پيه سوز شونو می گيرن و ميرن تو. دور تادور سرداب ،با
ماسه و آهک طبقه طبقه درس کرده بودن و تو هر طبقه خمره ها بوده که رديف چيده
بودن و در هر کدومم يه مجمعه دمر کرده بودن. مشهدی حسن و رفيقش ديگه تو
دلشون قند آب می کردن. نمیدونستن چه کار بکنن ! ليره ها بوده ، يکی نعلبکی !
خدا علمه اين پولا مال کی بوده و از زمون کدوم سلطون قايم کرده بودن . بی بيم
می گفت ممکنه اينا وقف سيد ولی باشه که لوحش تازه خواب نما شده بود . اما
هرچی بود ، قسمت ديگری بود ننه جون ...»»
خاله چشم های ريزش رو ريزتر کرده بود و در چند دقيقه ای که گمان
می کنم به آن ليره های درشتی که می گفت - ليره های به درشتی يک نعلبکی - فکر
می کرد. چه قدر خوب بود که او ي: دانه از آن ها را - آری فقط يک دانه از آن ها را -
می داشت و روز ختنه سوران ، لای قنداق نوه پنجمش ، که تازه به دنيا آمده بود ، می گذاشت !
چه قدر خوب بود که دوسه تا از آن «کله برهنه» ها هم بود و او می توانست
يک سينه ريز و يآ «ون يکاد» يا يک جفت گوشواره سنگين با آن ها درست کند و برای
عروس حاج اصغرش بفرستد!...چقدر خوب بود !شايد خيلی فکرهای ديگر هم
می کرد...
«...آره ننه جون!نمی دونين قسمت چيه!اگر چيزی قسمت آدم باشه، سی مرغم از
سر کوه نمی تونه بياد ببردش.خلاصه ش ، مشهدی حسه و رفيقش ، هفته عيد،
شيرينی پزيشونو کردن ، پولارم کم کم درآوردن . جوری که يارو پيرمرده نفهمه ، سه چار
ماهی که از قضايا گذشت ، به بونه اين که کارشون بالا گرفته و دخلشون خوب بوده ،
کارامسراهه رو زا پيرمردک خريدن . اونم که از خدا می خاس پولشو گرفت و گفت
خيرشو ببينين و رفت. کم کم ما می ديديم بتوله سرو وضعش بهتر ميشه ؛ گلوبند
سنگين می بنده ؛ النگوای رديف به هردو دست؛ انگلشتر الماس ؛ پيرهن های
مليله دوزی و اطلس ؛ چارقت ؛خاص ململ؛ و خير...!مث يه شازده خانم اومد و
رفت می کنه . راسی يادم رفت بگم ، همون اولام که کار و بارشون تازه خوب شده
بود ، بتول يه دختر برا مشهدی حسنه زاييده بود و بعدش ديگه اولادشون نشد.»
يک پک ديگر به قليان و بعد :
«مشهدی حسن رفيقشو روونه کربلا کرد و از اين جا ليره ها و کله برهنه هارو
لای پالون قاطرا و توی دوشک کجاوه ها می کرد و می فرستاد براش. اونم اون جا
می فروخت و پولاشو برمی گردوند. خلاصه کارشون بالا گرفت. از سر تا ته
محله رو خريدن . هرچی فقير مقير بود ، از خويش و قوم و ديگرون ، بهش يه خونه ای
دادن و همم خيال کردن خدا باهاشون يار بوده و کارشون رو بالا برده . هيشکی هم سر از
کارشون در نيآورد.خود مشهدی حسنم با بتول يه سال بار زيارتو بستن رفتن کربلا.
من خوب يادمه داشای محل براشون چووشی می خوندن و چه قدر اهل محل
براشون اسفند و کندردود کردن . نمی دونين ننه ! از اون جام رفتن مکه و بتول که اول
معلوم نبود کس و کارش چيه و آخرش کجا سربه نيست ميشه ، حالا زن حاجی محل
ما شده بود ! خدا قسمت بنده هاش بکنه الهی!...من که خيلی دلم تنگ شده .
ای ...يه پامون لب قبره ،يه پامون لب بون زندگی. امروز بريم ، فردا بريم ؛ اما هنوز که
هنوزه اين آرزو تو دلم مونده که اقلا منم اون قبر شيش گوشه رو بغل بگيرم ...ای خدا!
از دستگاتکه کم نميشه...ای عزيز زهرا!...»
خاله گريه اش گرفته بود . شنوندگان همه دهانشان باز مانده بود. نمی دانستند گريه
کنند يا نه .من حس می کردم که همه خيال می کنند روضه خوان ، بالای منبر ، روضه
می خواند. ولی خاله زود فهميد که بی خود ديگران را متاثر ساخته است. با گوشه
چارقد ململش ، چشم هايش را پاک کرد و يک پک محکم ديگر به قليان زد و ادامه
داد :
«...زن حاجی ، يعنی بتول ، بعد از اون دختر اوليش ،...که حالا به چهارده سالگی
رسيده بود و شيرين و ملوس شده بود و من خودم تو حموم ديده بودمش و آرزو
می کردم يه پسر جوون ديگه داشتم و تنگ بغلش می انداختم ،...آره بعد از اون
بتول انگار فهميده بود که حاج حسن خيال زن ديگه ای رو داره.آخه خداييشو بخوای
مردک بنده خدا نمی خاس با اين همه مال و مکنت ، اجاقش کور باشهو تخم و
ترکش قطع بشه .خود بتول هم حتمن از آقا شنيده بود که پيغمبر خودش فرموده که
تا چارتا عقدی جايزه و صيغه ام که خدا عالمه هر چی دلش خواست.واسه اين بود
که به دس و پا افتاد ف شايد بچش بشه و حاجی زن ديگه ای نگيره . آخه ننه شماها
نمی دونين هوو چيه !من که خدا نخاس سرم بيآد . اما راستش آدم چطو دلش ميآد
شوورش بغل يه پتياره ديگه بخوابه؟ ديگه هرچی دعانويس بود ،ديد. هرچی
سيد ولی ؛ که لوحش تازه خواب نما شده بود ، نذر کرد؛ آش زن لابدين پخت ؛
شبای چهارشنبه گوش وايساد ؛ خلاصه هرکاری که می دونست و اهل محل
می دونستن کرد ؛ ...تا آخرش نتيجه داد و خدا خواست و آبستن شد.زد و اين دفعه يه
پسر کاکول زری زاييد...»
باز خاله ساکت شد و يکی دو پک به قليان زد و در حالی که تنباکوی سر
قليان ته کشيده بود و ذغال های آن سوخته بود و به جز جز افتاده بود ؛
معصومه سلطان ؛ قليان را با کراهت تمام ، از اين که از شنيدن باقی حکايت محروم
می شود ؛ بيرون برد و ادامه داد :
«...آره ننه جون ؛ خدا نکنه روزگار برا آدم بد بياره .راس راسی می تونه يه روزه يه
خونمونو به باد بده و تموم رشته های آدمو پنبه کنه و آدمو خاکسر بشونه. آره
جونم ، تازه حسين آقا ، پسر حاجی حسين ، به دنيا اومده بود که بی چاره بدبخت
خودش سل گرفت !نمی دونين،نمی دونين!ديگه هرچی داشت برا مرضش خرج کرد.
از حکيم باشی های محل گذشت ، از خيابون های بالا و حتی از دربارم -دوکتوره
-موکتوره-چيه؟نمی دونم -خلاصه ازهمونا آوردن.اما هيچ فايده نکرد.هردفعه
فيزيتای ، گرون گرون و نسخه های يکی يه تومن بود که می پيچيدن. اما کجا؟...
وقتی که خدا نخادش ،کی می تونه آدمو جون بده؟آدمی که بايس بميره ،بايس بميره
ديگه! دست آخر که حاجی همه دارايی و ملک و املاکشو خرج دوا درمون کرد،مرد!
و بی چاره بتوله رو تا خرخرش تو قرض گذوشت .بتولم زودی دخترشو شوور داد.
هر چی هم از بساط زندگی مونده بود ، جهاز کرد و بدرقه دخترش روونه خونه شوور
فرستاد.خونه نشيمنشم ، طلبکارا-اگرچه اون وختا بارحم تر بودن- ازش گرفتن. اونم
بچشو سر راه گذوشت و خودشم رفت که رفت...سربه نيس شد!اما يه دوسال بعد،
دخترم -توعروسی يکی از هم مکتبياش-اونو ديده بود که تو دسته اين رقاصا نيست که
تو عروسيا تيارت درميارن،...تو اونا ديده بود داره می رقصه.»
خاله ساکت شد و همه را منتظر گذاشت. چند دقيقه ای در آن ميان جز بهت و
سکوت و انتظار نبود . عاقبت خواهرم به صدا درآمد که :
«خاله جان آخرش چطور شد؟»
خاله جواب داد:
«نمی دونم ننه . حالا لابد اونم يا مثه من پير شده و گوشش نمی شنوه ، و يا ديگه
نمی دونم چطور شده . من چه می دونم؟ شايدم خدا از سر تقصيراتش گذشته باشه.
آره ننه جون!اگه مرده ، خدا بيامرزدش!و اگه نمرده ، خدا کنه دخترش به فکرش افتاده
باشه و آخر عمری ضبط و ربطش کرده باشه!»


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بچه مردم

خوب من چه می توانستم بکنم ؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد.بچه که
مال خودش نبود . مال شوهر قبلی ام بود ، که طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود
بچه را بگيرد. اگر کس ديگری جای من بود ، چه می کرد؟ خوب من هم می بايست
زندگی می کردم.اگر اين شوهرم هم طلاقم می داد ، چه میکردم؟ناچار بودم بچه را
يک جوری سر به نيست کنم . يک زن چشم و گوش بسته ،مثل من ، غير از اين چيز
ديگری به فکرش نمی رسيد.نه جايی را بلد بودم ، نه راه و چاره ای می دانستم .
می دانستم می شود بچه را به شيرخوارگاه گذاشت يا به خراب شده ديگری سپرد.
ولی از کجا که بچه مرا قبول می کردند؟از کجا می توانستم حتم داشته باشم که
معطلم نکنند و آبرويم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه ام نگذارند ؟ از کجا؟
نمی خواستم به اين صورت ها تمام شود . همان روز عصر هم وقتی همسايه ها
تعريف کردم ،... نمی دانم کدام يکی شان گفت :
«خوب ، زن ، می خواستی بچه ات را ببری شيرخوارگاه بسپری. يا ببريش
دارالايتام و...»
نمی دانم ديگرکجاها را گفت . ولی همان وقت مادرم به او گفت که :
«خيال می کنی راش می دادن؟ هه!»
من با وجود اين که خودم هم به فکر اين کار افتاده بودم ، اما آن زن همسايه مان
وقتی اين را گفت ، باز دلم هری ريخت تو و به خودم گفتم:
«خوب زن، تو هيچ رفتی که رات ندن؟»
و بعد به مادرم گفتم:
« کاشکی اين کارو کرده بودم.»
ولی من که سررشته نداشتم . من که اطمينان نداشتم راهم بدهند.
آن وقت هم که ديگر دير شده بود. از حرف آن زن مثل اينکه يک دنيا غصه روی
دلم ريخت . همه شيرين زبانی های بچه ام يادم آمد . ديگر نتوانستم طاقت بياورم.
وجلوی همه در و همسايه ها زار زار گريه کردم . اما چه قدر بد بود ! خودم شنيدم
يکی شان زير لب گفت :«گريه هم می کنه!خجالت نمی کشه...»
باز هم مادرم به دادم رسيد.خيلی دلداری ام داد.خوب راست هم می گفت، من که
اول جوانی ام است، چرا برای يک بچه اين قدر غصه بخورم؟آن هم وقتی شوهرم
مرا با بچه قبول نمی کند.حال خيلی وقت دارم که هی بنشينم و سه تا و چهارتا
بزايم . درست است که بچه اولم بود و نمی بايد اين کار را می کردم...ولی خوب،
حال که کار از کار گذشته است.حالا که ديگر فکر کردن ندارد.من خوودم که آزار
نداشتم بلند شوم بروم و اين کار را بکنم.شوهرم بود که اصرار می کرد.راست هم
می گفت.نمی خواست پس افتاده يک نره خر ديگر را سر سفره اش ببيند. خود من هم
وقتی کلاهم را قاضی می کردم ، به او حق می دادم .خود من آيا حاضر بودم بچه های
شوهرم را مثل بچه های خودم دوست داشته باشم؟و آن ها را سربار زندگی خودم
ندانم؟آن ها را سر سفره شوهرم زيادی ندانم؟خوب او هم همين طور. او هم حق
داشت که نتواند بچه مرا ، بچه مرا که نه ، بچه يک نره خر ديگر را-به قول خودش-
سر سفره اش ببيند. درهمان دو روزی که به خانه اش رفته بودم ، همه اش صحبت از
بچه بود. شب آخر،خيلی صحبت کرديم. يعنی نه اين که خيلی حرف زده باشيم.او
باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم . آخرسر گفتم :
«خوب ميگی چه کنم؟»
شوهرم چيزی نگفت. قدری فکر کرد و بعد گفت:
«من نمی دونم چه بکنی . هر جور خودت می دونی بکن.من نمی خوام پس افتاده
يه نره خر ديگه رو سر سفره خودم ببينم .»
راه و چاره ای هم جلوی پايم نگذاشت. آن شب پهلوی من هم نيامد.مثلا با من قهر
کرده بود.شب سوم زندگی ما باهم بود . ولی با من قهر کرده بود.خودم می دانستم
که می خواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر يک سره کنم.صبح هم که از در
خانه بيرون می رفت ، گفت:
«ظهر که ميام ، ديگه نبايس بچه رو ببينم ،ها!»
و من تکليف خودم را همان وقت می دانستم. حالا هرچه فکر می کنم،
نمی توانم بفهمم چطور دلم راضی شد!ولی ديگردست من نبود. چادر نمازم را به
سرم انداختم ، دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بيرون رفتم. بچه ام
نزديک سه سالش بود. خودش قشنگ راه می رفت.بديش اين بود که سه سال عمر
صرفش کرده بودم .اين خيلی بد بود. همه دردسرهايش تمام شده بود. همه
شب بيدار ماندن هايش گذشته بود. و تازه اول راحتی اش بود .ولی من ناچار بودم
کارم را بکنم . تا دم ايستگاه ماشين پا به پايش رفتم.کفشش را هم پايش کرده بودم.
لباس خوب هايش را هم تنش کرده بودم.يک کت و شلوار آبی کوچولو همان اواخر،
شوهر قبلی ام برايش خريده بود . وقتی لباسش را تنش می کردم،اين فکر هم بهم هی
زد که :
«زن!ديگه چرا رخت نوهاشو تنش می کنی؟»
ولی دلم راضی نشد. می خواستم چه بکنم؟چشم شوهرم کور، اگر باز هم
بچه دار شدم، برود و برايش لباس بخرد.لباسش را تنش کردم. سرش را شانه زدم.
خيلی خوشگل شده بود.دستش را گرفته بودم و با دست ديگرم چادر نمازم را دور
کمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم. ديگر لازم نبود هی فحشش
بدهم که تندتر بيآيد.آخرين دفعه ای که دستش را گرفته بودم و با خودم به کوچه
می بردم . دوسه جا خواست برايش قاقا بخرم. گفتم :
«اول سوار ماشين بشيم، بعد برات قاقا می خرم!»
يادم است آن رو ز هم ، مثل روزهای ديگر ، هی ا ز من سوال می کرد.يک اسب
پايش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند.خيلی اصرار
کرد که بلندش کنم تا ببيند چه خبر است. بلندش کردم . و اسب را که دستش
خراش برداشته بود و خون آمده بود، ديد . وقتی زمينش گذاشتم گفت :
«مادل!دسس اوخ سده بود؟»
گفتم : آره جونم ، حرف مادرشو نشنيده ، اوخ شده .
تا دم ايستگاه ماشين ، آهسته آهسته می رفتم .هنوز اول وقت بود.و ماشين ها
شلوغ بود.و من شايد تا نيم ساعت توی ايستگاه ماندم تا ماشين گيرم اومد.بچه ام
هی ناراحتی می کرد.و من داشتم خسته می شدم. از بس سوال می کرد ، حوصله ام
را سر برده بود. دوسه بار گفت:
«پس مادل چطول سدس؟ ماسين که نيومدس.پس بليم قاقا بخليم.»
و من باز هم برايش گفتم که الان خواهد آمد. و گفتم وقتی ماشين سوار شديم
قاقا هم برايش خواهم خريد. عاقبت خط هفت را گرفتم و تا ميدان شاه که پياده
شديم ، بچه ام باز هم حرف می زد و هی می پرسيد. يادم است که يکبار پرسيد:
«مادل !تجا ميليم؟»
من نمی دانم چرا يک مرتبه ، بی آن که بفهمم ، گفتم :
ميريم پيش بابا.
بچه ام کمی به صورت من نگاه کرد بعد پرسيد :
«مادل! تدوم بابا؟»
من ديگر حوصله نداشتم .گفتم:
جونم چقدر حرف می زنی؟ اگه حرف بزنی برات قاقا نمی خرم ها!
حال چقدر دلم می سوزد. اين جور چيزها بيش تر دل آدم را می سوزاند.چرا
دل بچه ام را در آن دم آخر اين طور شکستم ؟از خانه که بيرون آمديم، با خود عهد
کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم .بچه ام را نزنم. فحشش ندهم.و باهاش
خوش رفتاری کنم .ولی چقدر حالا دلم می سوزد!چرا اينطور ساکتش کردم؟
بچهکم ديگر ساکت شد. و با شاگرد شوفرکه برايش شکلک در می آورد حرف می زد
گرم اختلاط و خنده شده بود.اما من به او محل می گذاشتم ، نه به بچه ام که
هی رويش را به من می کرد.ميدان شاه گفتم نگه داشت.و وقتی پياده می شديم ،
بچه ام هنوز می خنديد.ميدان شلوغ بود .و اتوبوس ها خيلی بودند.و من هنوز
وحشت داشتم که کاری بکنم .مدتی قدم زدم.شايد نيم ساعت شد.اتوبوس ها کم تر
شدند.آمدم کنار ميدان .ده شاهی از جيبم درآوردم و به بچه ام دادم .بچه ام هاج و واج
مانده بود و مرا نگاه می کرد.هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود . نمی دانستم چه طور
حاليش کنم.آن طرف ميدان ، يک تخمه کدويی داد می زد.با انگشتم نشانش دادم و
گفتم:
بگير برو قاقا بخر.ببينم بلدی خودت بری بخری.
بچه ام نگاهی به پول کرد و بعد رو به من گفت:
«مادل تو هم بيا بليم.»
من گفتم :
نه من اين جا وايسادم تو رو می پام .برو ببينم خودت بلدی بخری.
بچه ام باز هم به پول نگاه کرد . مثل اينکه دو دول بود.و نمی دانست چه طور بايد
چيز خريد.تا به حال همچه کاری يادش نداده بودم.بربر نگاهم می کرد.عجب
نگاهی بود!مثل اينکه فقط همان دقيقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خيلی بد شد.
نزديک بود منصرف شوم .بعد که بچه ام رفت و من فرار کردم و تا حالا هم حتی
آن روز عصر که جلوی درو همسايه ها از زور غصه گريه کردم -هيچ اين طور
دلم نگرفته و حالم بد نشده .نزديک بود طاقتم تمام شود.عجب نگاهی بود.بچه ام
سرگردان مانده بود و مثل اين که هنوز می خواست چيزی از من بپرسد. نفهميدم چه
طور خود را نگه داشتم . يک بار ديگر تخمه کدويی را نشانش دادم و گفتم :
«برو جونم !اين پول را بهش بده ، بگو تخمه بده ، همين . برو باريکلا.»
بچهکم تخمه کدويی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که می خواست بهانه بگيرد و گريه
کند،گفت :
«مادل من تخمه نمی خوام .تيسميس می خوام . »
من داشتم بی چاره می شدم . اگر بچه ام ي: خرده ديگر معطل کرده بود ، اگر
يک خرده گريه کرده بود ، حتما منصرف شده بودم . ولی بچه ام گريه نکرد .
عصبانی شده بودم . حوصله ام سر رفته بود . سرش داد زدم :
«کيشميش هم داره.برو هر چی میخوای بخر. برو ديگه.»
و از روی جوی کنار پياده رو بلندش کردم و روی اسفالت وسط خيابان گذاشتم.
دستم را به پشتش گذاشتم و يواش به جلو هولش دادم و گفتم:
«ده برو ديگه دير ميشه.»
خيابان خلوت بود. از وسط خيابان تا آن ته ها اتوبوسی و درشکه ای پيدا نبود که
بچه ام را زير بگيرد.بچه ام دو سه قدم که رفت ، برگشت و گفت :
«مادل تيسميس هم داله؟»
من گفتم :
«آره جونم . بگو ده شاهی کشمش بده .»
و او رفت . بچه ام وسط خيابان رسيأه بود که ي: مرتبه يک ماشين بوق زد و من
از ترس لرزيدم . و بی اين که بفهمم چه می کنم ، خود را وسط خيابان پرتاب کردم و
بچه ام را بغل زدم و توی پياده رو دويدم و لای مردم قايم شدم. عرق سر و رويم راه
افتاده بود و نفس نفس می زدم . بچهکم گفت :
«مادل !چطول سدس؟»
گفتم :
هيچی جونم . از وسط خيابان تند رد ميشن .تو يواش می رفتی ، نزديک بود بری
زير هوتول.
اين را که گفتم ، نزديک بود گريه ام بيفتد. بچه ام همانطور که توی بغلم بود ،
گفت :
« خوب مادل منو بزال زيمين.ايندفه تند ميلم .»
شايد اگر بچهکم اين حرف را نمی زد، من يادم رفته بود که برای چه کاری آمده ام .
ولی اين حرفش مرا از نو به صرافت انداخت.هنوز اشک چشم هايم را پاک نکرده
بودم که دوباره به ياد کاری که آمده بودم بکنم ، افتادم. به يآد شوهرم که مرا غضب
خواهد کرد.افتادم . بچهکم را ماچ کردم . آخرين ماچی بود که از صورتش
برمی داشتم .ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمين و باز هم در گوشش گفتم:
«تند برو جونم، ماشين ميآدش.»
باز خيابان خلوت بود و اين بار بچه ام تند تر رفت . قدم های کوچکش را به عجله
برمی داشت و من دو سه بار ترسيدم که مبادا پاهايش توی هم بپيچد و زمين بخورد.
آن طرف خيابان که رسيد ، برگشت و نگاهی به من انداخت . من دامن های چادرم را
زير بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه می افتادم . همچه که بچه ام چرخيد و به طرف
من نگاه کرد ، من سر جايم خشکم زد . مثل يک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته
باشند ، شده بودم . خشکم زده بود و دستهای يم همان طور زير بغل هايم ماند.
درست مثل آن دفعه که سرجيب شوهرم بودم - همان شوهر سابقم - و کندو کو
می کردم و شوهرم از در رسيد.درست همان طور خشکم زده بود . دوباره از
عرق خيس شدم. سرم را پايين انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم ،
بچه ام دوباره راه افتاده بود و چيزی نمانده بود به تخمه کدويی برسد. کار من تمام
شده بود . بچه ام سالم به آن طرف خيابان رسيده بود.از همان وقت بود که انگار اصلا
بچه نداشتم .آخرين باری که بچه ام را نگاه کردم .درست مثل اين بود که بچه مردم را نگاه
می کردم . درست مثل يک بچه تازه پا و شيرين مردم به او نگاه می کردم.درست
همان طور که از نگاه کردن به بچه مردم می شود حظ کرد، از ديدن او حظ می کردم.و به
عجله لای جمعيت پياده رو پيچيدم . ولی يک دفعه به وحشت افتادم .نزديک بود قدمم
خشک بشود و سرجايم ميخکوب بشوم .وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سياه مرا چوب
زده باشد.از اين خيال ، موهای تنم راست ايستاد و من تند تر کردم.دو تا کوچه پايين تر
خيال داشتم توی پس کوچه ها بيندازم و فرار کنم.به زحمت خودم را به دم کوچه رسانده بودم،
که يکهو ، يک تاکسی پشت سرم توی خيابان ترمز کرد .مثل اين که حالا مچ مرا خواهند گرفت.
تا استخوان هايم لرزيد. خيال می کردم پاسبان سر چهارراه که مرا می پاييد ، توی تاکسی
پريده حالا پشت سرم پياده شده و حالا است که مچ دستم را بگيرد . نمی دانم چه طور
برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم. و وارفتم.مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و
داشتند می رفتند. من نفس راحتی کشيدم و فکر ديگری به سرم زد. بی اين که بفهمم ،
و يا چشمم جايی را ببيند، پريدم توی تاکسی و در را با سروصدا بستم. شوفر
غرغر کرد و راه افتاد. و چادر من لای در تاکسی مانده بود .وقتی تاکسی دور
شد و من اطمينان پيدا کردم ، در را آهسته باز کردم. چادرم را از لای در بيرون
کشيدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکيه دادم و نفس راحتی کشيدم.و
شب ، بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربيآورم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

لاک صورتی

بيش از سه روز نتوانستند امام زاده قاسم بمانند.
هاجر صبح روز چهارم ، دوباره بغچه خود را بست، و گيوه نوی را که وقتی
می خواستند به اين ييلاق سه روزه بيآيند ، به چهار تومان و نيم از بازار خريده بود،
ور کشيد و با شوهرش عنايت الله به راه افتادند.
عصر يک روز وسط هفته بود.آفتاب پشت کوه فرو می رفت و گرمی هوا
می نشست.
زن و شوهر ، سلانه سلانه ، تا تجريش قدم زدند.در آن جا هاجر از اتوبوس شهر
بالا رفت . و شوهرش، جعبه آينه به گردن ، راه نياوران را در پيش گرفت.می خواست
چند روزی هم در آن جا گشت بزند.در اين سه روزی که امام زاده قاسم مانده بودند، نتوانسته
بود حتی يک تله موش بفروشد.
هاجر شايد بيست و پنج سال داشت.چنگی به دل نمی زد.ولی شوهرش به او
راضی بود . عنايت الله کاسبی دوره گرد بود . خود او می گفت دوازده سال است.
دست فروشی می کند. وفقط در اواخر جنگ بود که توانست جعبه آينه کوچکی فراهم
کند.از آن پس بساط خود را در آن می ريخت ، بند چرمی اش را به گردن می انداخت و
به قول خودش دکان جمع و جوری داشت و از کرايه دادن راحت بود.اين بزرگترين
خوش بختی را برای او فراهم می ساخت.هيچ وقت به کارو کاسبی خود اين اميد را نداشت
که بتواند غير از بيست و پنج تومان کرايه خانه شان ، کرايه ماهانه ديگری از آن راه
بيندازد.
هفت سال بود عروسی کرده بودند . ولی هنوز خدا لطفی نکرده بود و اجاقشان
کور مانده بود.هاجر خودش مطمئن بود .شوهر خود را نيز نمی توانست گناه کار
بداند.هرگز به فکرش نمی رسيد که ممکن است شوهرش تقصيرکار باشد.حاضر
نبود حتی در دل خود نيز به او تهمتی و يا افترايی ببندد.و هروقت به اين فکر می-
افتاد پيش خود می گفت :
«چرا بيخودی گناهشو بشورم؟من که خدای اون نيستم که.خودش می دونه و
خدای خودش...»
اتوبوس مثل برق جاده شميران را زير پا گذاشت و تا هاجر آمد به ياد نذر و
نيازهايي که به خاطر بچه دار شدنشان ، همين دوسه روزه ، در امام زاده قاسم کرده بود،
بيفتد،...به شهر رسيده بودند.در ايستگاه شاه آباد چند نفر پياده شدند.هاجر هم به
دنبال آنان چادر نماز خود را به دور کمر پيچيد و از ماشين پياده شد.خودش هم
نفهميد چرا چند دقيقه همان جا پياده شده بود ايستاد:
«اوا !چرا پياده شدم؟»
هيچ وقت شاه آباد کاری نداشت. ولی هرچه بود، پياده شده بود.ماشين هم رفت
و ديگر جای برگشتن نبود .خوش بختی اين بود که پول خرد داشت و می توانست در
توپخانه اتوبوس بنشيند و خانی آباد پياده شود.
دل به دريا زد و راه افتاد.لاله زار را می شناخت.خواست تفريحی کرده باشد.
دست بغچه را زير بغل گرفت ، چادر خود را محکم تر روی آن ، به دور کمر پيچيد و
سرازير شد.در همان چند قدم اول؛هفته دفعه تنه خورد.بغچه زيربغل او مزاحم
گذرندگان بود .و همه با غرولند، کج می شدند و از پهلوی او ، چشم غره می رفتند و
می گذشتند .
سر کوچه مهران که رسيد ، گيج شده بود .آن جا نيز شلوغ بود.ولی کسی تند عبور
نمی کرد.همه دور بساط خرده فروش ها جمع بودند و چانه می زدند. او هم راه کج
کرد و کنار بساط پسرک پابرهنه ايستاد.
پسرک هيکل او را به يک نظر ورانداز کرد و دوباره به کار خود پرداخت.شيشه های
لاک ناخن را جابه جا می کرد و آن ها را که سرشان خالی بود ، پر می کرد.پسرک ،
حتی ناخن انگشت های پای برهنه خود را هم لا ک زده بود و قرمزی زننده آن از زير
گل و خاکی که پايش را پوشانده بود ، هنوز پيدا بود.
هاجر نمی دانست لاک ناخن را به اين آسانی می توان از دست فروش ها خريد.
آهسته آهی کشيد و در دل ، آرزو کرد که کاش شوهرش لاک ناخن هم به بساط خود
می افزود و او می توانست ، همان طور که هفته ای چند بار ، يک دوجين سنجاق قفلی
از بساط او کش می رود،...ماهی يک بار هم لاک ناخن به چنگ بياورد.
تا به حال ، لاک ناخن به ناخن های خود نماليده بود.ولی هروقت از پهلوی خانم
شيک پوشی رد می شد-و يا اگر برای خدمت گزاری ، به عروسی های محل خودشان
می رفت.نمی دانست چرا ، ولی ديده بود که خانم ها لاک های رنگارنگ به کار می برند.
او ، لاک صورتی را پسنديده بود.رنگ قرمز را دوست نداشت . بنفش هم زياد سنگنين
بود و به درد پيرزن ها می خورد.
از تمام لوازم آرايش ، او جز يک وسمه جوش و يک موچين و يک قوطی سرخاب
چيز ديگری نداشت.وسمه جوش و قوطی سرخاب ، باقی مانده بساط جهيز او بود و
موچين را از پس اندازهای خود خريده بود.تهيه کردن سفيداب هم زياد مشکل نبود.کولی
قرشمال ها هميشه در خانه داد میزدند.
يکی دوبار ، هوس ماتيک هم کرده بود ، ولی ماتيک گران بود ، و گذشته از آن ، او
می داسنت چه گونه لب خود را هم ، با سرخاب ، لی کند . کمی سرخاب را با وازلينی
که برای چرب کردن پشت دست های خشکی شده اش، که دايم می ترکيد، خريده بود ،
مخلوط می کرد و به لب خود می ماليد. تا به حال سه بار اين کار را کرده بود.مزه
اين ماتيک جديد زياد خوش آيند نبود . ولی برای او اهميت نداشت.خونی که از احساس
زيبايی لب های رنگ شده اش به صورت او می دويد، آن قدر گرمش می کرد و چنان به وجد
و شعفش وامی داشت که همه چيز را فراموش می کرد...
طوری که کسی نفهمد ، کمی به ناخن های خود نگريست.گرچه دستش از ريخت
افتاده بود ، ولی ناخن های بدترکيبی نداشت.همه سفيد،کشيده و بی نقص بودند.
چه خوب بود اگر می توانست آن ها را مانيکور کند!اين جا، بی اختيار ، به ياد
همسايه شان ، محترم ، زن عباس آقای شوفر افتاد.پزهای ناشتای او را که برای تمام
اهل محل می آمد، در نظر آورد.حسادت و بغض ، راه گلويش را گرفت و درد ، ته
دلش پيچيد...
پسرک تمام وسايل آرايش را داشت.در بساط او چيزهايی بود که هاجر هيچ
وقت نمی توانست بداند به چه درد می خورند.اين برای او تعجب نداشت.در جهان
خيلی چيزها بود که به فکر او نمی رسيد.برای او اين تعجب آور بود که پسر کوچکی،
بساط به اين مفصلی را از کجا فراهم کرده است!اين همه پول را از کجا آورده است؟
قيمت اجناس بساط او را نمی دانست.ولی حتم داشت تمام جعبه آينه پر از خرده ريز
شوهرش ، به اندازه ده تا از شيشه های لاک اين پسرک ارزش نداشت.
يک بار ديگر آرزو کرد که کاش شوهرش هم لاک فروش بود و متوجه پسرک شد.
سن و سال زيادی نداشت که بتوان از او رودرواسی کرد.کمی جلوتر رفت .بغچه
زيربغل خود را جابه جا کرد.گوشه چادر خود را که با دندان های خود گرفته بود ، رهاکرد
و قيمت لاک ها را يکی يکی پرسيد.
هيچ وقت فکر نمی کرد صاحب همچو پولی بشود و تا به خانه برسد ، دايم تکرار می کرد :
« بيس و چار زار؟!...بيسد و چارزار!...لابد اگه چونه بزنم يق قرونشم کم
می کنه ...نيس ؟تازه بيس و ...چقدر ميشه ...؟چه می دونم ؟همونشم از کجا
گير بيارم؟...»

*
دوساعت به غروب مانده يکی از روزهای داغ تابستان بود. کاسه بشقابی ، عرق ريزان
و هن هن کنان ، خورجين کاسه بشقاب خود را ، در پيچ و خم يک کوچه تنگ و خلوت ، به
زحمت ، به دوش کشيد.و گاه گاه فرياد می زد:
«آی کاسه بش...قاب!کاسه های همدان ، کوزه های آب خوری...»
خيلی خسته بود.با عصبانيت فرياد می کرد.در هر ده قدم يک بار ، خورجين
سنگين خود را به زمين می نهاد و با آستين کت پاره اش ، عرق پيشانی خود را
می گرفت.نفسی تازه می کرد و دوباره خورجين سنگين را به دوش می کشيد.در هر
دو سه بار هم ، وقتی طول يک کوچه را می پيمود، در کناری می نشست و سر فرصت
چپقی چاق می کرد و به فکر فرو می رفت.
از کوچه ای باريک گذشت ، يک پيچ ديگر را هم پشت سر گذاشت و وارد کوچه ای
پهن تر شد.
اين جا شارع عام بود.جوی سرباز وسط کوچه ، نو نوارتر و هزاره سنگ چين دو
طرف آن مرتب تر، و گذرگاه ، وسيع تر و فضای کوچه دل بازتر بود.
اين ، برای کاسه بشقابی نعمت بزرگی بود.اين جا می توانست ، با کمال آسودگی ،
هر طور که دلش می خواهد ، راه برود ، و خورجين کاسه بشقابش را به دوشش
بکشد. خرابی لبه جوی ها ، تنگی کوچه ها، و بدتر از همه ، کلوخ های نتراشيده
و بزرگی که سر هر پيچ ، به ارتفاع کمر انسان ، در شکم ديوارهای کاه گلی ، معلوم
نبود برای چه ، کار گذاشته بودند ، ...در اين پس کوچه ها بزرگترين دردسر بود.
و او با اين خورجين سنگينش ، به آسودگی نمی توانست از ميان آن ها بگذرد.
به پاس اين نعمت جديد ، خورجين خود را به کناری نهاد . يک بار ديگر فرياد
کرد :
«آی کاسه بش...قاب!کاسه های مهدانی ، کوزه های جاترشی!»
و به ديوار تکيه داد و کيسه چپق خود را از جيب درآورد .
پهلوی او -چند قدم آنطرف تر- دو سگی که ميان خاک روبه ها می لوليدند ،
وقتی او را ديدند کمی خر خر کردند. و چون مطمئن شدند ، به سراغ کار خود
رفتند.بالای سر او ، روی زمينه که گلی ديوار ، بالاتر از دسترس عابران ، کلمات
يک لعنت نامه دور و دراز ، باران های بهاری با شستن کاه گل ديوار ، از چند جا ،
نزديک به محو شدنش ساخته بود ، هنوز تشخيص داده می شد.و بالاتر از آن ، لب بام
ديوار ، يک کوزه شکسته ، از دسته اش -به طنابی که حتما دنبال بند رخت پهن کن صاحب
خانه ها بود -آويزان بود.
کاسه بشقابی چپق خود را آتش زده بود و در حالی که هنوز با کبريت بازی می کرد،
غم و اندوه دل خود را با دود چپق به آسمان فرستاد.
داغی عصر فرومی نشست ، ولی هوا کم کم دم می کرد.نفس در هوايی که انباشته
از بوی خاک آفتاب خورده زمين کوچه ، و خاکروبه های زير و رو شده بود ، به تنگی
می افتاد.گذرندگان تک تک می گذشتند و سگ ها گاهی به سرو کول هم می پريدند و
غوغايی برپا می کردند.
در سمت مقابل کوچه -روبه روی تل خاک روبه -دری باز شد. و هاجر با دوتا
کت کهنه و يک بغل کفش دم پايی پاره بيرون آمد.کاسه بشقابی را صدا زد و به مرتب
کردن متاع خود پرداخت.
«داداش !ببين اينا به دردت می خوره؟...کاسه بشقاب نمی خوام ها!شوورم
تازه از بازار خريده ...»
«کاسه بشقاب نمی خای ؟خودت بگو ، خدا رو خوش ميآد من تو کوچه ها
سگ دو بزنم و شماها کاسه بشقابتونو از بازار بخرين نون منو آجر کنين؟»
«خوب چه کنم داداش؟!ما که کف دستمونو بو نکرده بوديم که بدونيم تو امروز
از اين جا رد ميش...»
هاجر و کاسه بشقابی تازه سردلشان باز شده بود که مردی گونی به دوش و
پابرهنه ، از راه رسيد.نگاهی به طرف آنان انداخت و يک راست به سراغ خاک روبه ها
رفت.لگدی به شکم سگ ها حواله کرد؛ زوزه آن ها را بريد و به جست و جو
پرداخت.
هاجر او را ديد و گويا شناخت.با خود گفت:
«نکنه همون باشه...»
کمی فکر کرد و بعد بلند ، به طوری که هم آن مرد و هم کاسه بشقابی بشنوند ، اين
طور شروع کرد:
«آره خودشه.ذليل شده . واخ ، خداجونم مرگت کنه .پريروز دو من خورده نون
براش جمع کرده بودم ؛ دست کرد شندر غاز به من داد!ذليل مرده نميگه اگه به عطار
سرگذرمون داده بودم ، دوسير فلفل زرد چوبه بهم داده بود.يااقل کمش تو اين
هيرو وير ، قند و شکری چيزی می داد و دوسه روزی چايی صبحمونو راه می انداخت.
سکينه خانم همساده مون ...واه نگاش کن خاک توسر گدات کنن!...»
«خورده نونی»يک نصفه خيار پيدا کرده بود . باچاقو کله ای که از جيب پشتش در
آورد ، قسمت دم خورده و کثيف آن را گرفت.يک گاز محکم به آن زد و...و آن را به
دور انداخت . گويا خيار تلخ بود .
هاجر که او را می پاييد ،نيشش باز شد.ولی خنده اش زياد طول نکشيد.
لک و لوچه خود را جمع کرد، چادر را به دور کمر پيچيد و متوجه کاسه بشقابی شد.
معلوم نبود به چه فکر افتاد که قهقه نزد.
«آره داداش ، چی می گفتم؟...آره...سکينه خانم ، همسادمون ، برا مرغاش
هر چی از و چز می کنه و اين در و اون در می زنه ، خورده نون گير بياره ، مگه می تونه؟
آخه اين روزا کی نون حسابی سرسفره خونه ش ديده که خورده نونش باقی بمونه ؟تا
لاحاف کرسياشم با همون ريگای پشتش می خورن . ديگه راسی راسی آخرالزمونه،به
سوسک موسکا شم کسی اهميت نميده...آره سکينه خانومو می گفتم ...بی چاره هر
سيرشم دوتا تخم مرغ سيا میده که باهاش هزار درد بی دردمون آدم دوا ميشه !آخه
دون که گير نميادش که.اونم که خدا به دور...دلش نمياد پول خرج کنه .هی قلمبه
می کنه و زير سنگ ميذاره.»
کاسه بشقابی که از بررسی کت ها فارغ شده بود ، به سراغ کفش دمپايی ها رفت :
«خوب خواهر، اينا چيه ؟اوه...!چند جفته!تو خونه شما مگه اردو اتراق می کنه؟!»
«داداش زبونت هميشه خير باشه.بگو ماشالاه.ازش کم نميآد که.شما مردا چه قدر
بی اعتقادين!...»
«بر هرچی بی اعتقاده لعنت!من که بخيل نيستم. خوب ياد آدم نمی مونه خواهر!
آدم نمی فهمه کی آفتاب می زنه و کی غروب می کنه . شاماهام چه توقعاتی از آدم
دارين...»
«نيگاش کن خاک برسر و...قربون هرچه آدم بامعرفته.خاک برسر مرده،
نمی دونم چه طور از او هيکلش خجالت نکشيد دست کرد سی شیء -سی شیء
بی قابليت- تو دست من گذاشت.پولاشو، که الاهی سرشو بخوره، انداختم تو
کوچه ، زدم تو سرش ، گفتم خاک تو سر جهودت کنن!برو اينم ماست بگير بمال سر
کچل ننت!ذليل مرده خيال می کنه محتاج سی شيئش بودم.انقدر اوقاتم تلخ شده
بود که نکردم نون خشکامو ازش بگيرم. بی عرضگی رو سياحت!يکی نبود بگه آخه
فلان فلان شده ، واسه چی مفت و مسلم دو من خورده نونتو دادی به اين مرتيکه
الدنگ ببره ؟...چه کنم؟هرچی باشه يه زن اسير که بيش تر نيستم .خدام رفتگان
مارو نيامرزه که اين طور بی دست و پا بارمون اووردن .نه سوادی ، نه معرفتی ،نه هيچ
چی!هر خاک توسر مرده ای تا دم گوشامون کلاه سرمون ميذاره و حاليمون نميشه.
من بی عرضه رو بگو که هيچ چيمو به اين قبا آرخولوقيه -اين ملا موشی جوهوده رو
ميگم-نميدم ؛ ميگم باز هرچی باشه ، اينا مسلمونن، خدا رو خوش نمياد نونن يه مسلمونو
تو جيب يه کافر بريزم . اون وخت تورو به خدا سياحت کن ، اينم تلافيشه!
ميام ثواب کنم ، کباب ميشم. راس راسی اگه آدم همه پاچه شم تو عسل کنه ، بکنه تو
دهن اين بی همه چيزا ، آخرش گازشم می گيرن.»
کاسه بشقابی ديگر نتوانست صبر کند و اينطور تو او دويد:
«خوب خواهر، اين کفش کهنه هات که به درد من نمی خوره.بزا باشه همون
ملاموشی جهوده بياد ازت به قيمت خوب بخره.»
هاجر که دست پاچه شده بود، تکانی خورد. سرو شانه ای قر داد و درحالی که
می خنديد و صدای خود را نازک تر می کرد گفت:
«واه واه!چقدر گنده دماغ!من مقصودم به تو نبود که داداش ،به اون ذليل مرده بود
که منو از ديروز تا حالا چزونده.»
«آخه خواهر درسته که صبح تا شوم با هزار جور آدم سرو کله می زنيم، اما کله خر
که به خورد ما ندادن که !تو به در ميگی که ديوار گوش کنه ديگه .آخه ...آخه
تخم مام تو همين کوچه پس کوچه ها پس افتاده...»
«نه داداش.اوقاتت تلخ نشه .آخه چه کنم ، منم دلم پره.اصلا خدام همه اين
الم شنگه ها رو همين براما فقير فقرا آورده .واه واه خدا به دور!اين اعيانا کجا لباس
و کفش کهنه دم در می فروشن؟يا می برن بازار عوض می کنن ، يا ميدن کلفت نوکراشون
و سر ماه ،پای مواجبشون کم می ذارن.اصلا تا پوست بادنجوناشونم دور نمی ريزن.
بلدن ديگه .اگر اين طور نبود که دارا نمی شدن که!اگه اونا بودن ، مگه خوردده نوناشونو
اصلا کنار ميگذاشتن؟زود خشکش می کردن و می کوبيدن ، می زدن به کتلته، متلته؟چيه؟
...من که نمی دونم،...يا هزار خوراک ديگه.خدا عالمه چه مزه ای می گيره.
من که هنوز به لبم نرسيده .واه واه !هرگز رغبتم نمی شينه.»
«خوب خواهر همه اينا رو چند؟»
«من چه می دونم .خود دونی و خدای خودت.من که سررشته ندارم که .
بيا و با من حضرت عباسی معامله کن.»
«چرا پای حضرت عباسو ميون می کشی؟من يه برادر مسلمون، تو هم خواهر
منی ديگه.داريم با هم معامله می کنيم.ديگه اين حرفا رو نداره.»
«آخه من چی بگم؟خودت بگو چند می خری!اما حضرت عباس....»
«من خلاصه شو بگم، اگه کاسه بشقاب بخای ، يه کوزه جاترشی ميدم ، دوتا
آب خوری ، اگه پول بخای، من چارتومن و نيم.»
«کاسه بشقاب که نمی خام.اما چرا چارتومن و نيم؟اين همه کفشه.»
«کفش هات مال خودت.دوتا کتتو چار تومن می خرم.»
آفتاب لب بام رسيده بود که معامله تمام شد.کاسه بشقابی چهارتومان و شش
قران به هاجر داد؛ خورجين خود را به دوش کشيد و در خم پس کوچه ها به
ره افتاد.
*
فردا اول غروب ، هاجر پشت بام را آب و جارو کرد ؛ جاها را انداخت و به
انتظار شوهرش ، که قرار بود امشب بيايد، کنار حياط می پلکيد؛و گاهی هم به
مطبخ سر می زد.
در خانه ای که هاجر و شوهرش زندگی می کردند، دو کرايه نشين ديگر هم بودند.
يکی شوفر بيابان گردی بود ، که دايم به سفر می رفت و در غياب خود ، زن خود
را با تنها فرزندش آزاد می گذاشت؛ و ديگری پينه دوز چهل و چند ساله ای که تنها
زندگی می کرد و بيش از يک اتاق در اجاره نداشت.
از هفت اتاق خانه کرايه ای آنها، دو اتاق را آن ها داشتند ، دو اتاق همه شوفر و
زنش می نشستند ، دو اتاق ديگر هم مخروبه افتاده بود.
عباس آقای شوفر، يک هفته بود که به شيراز رفته بود و زنش محترم، باز سر به
نيست شده بود.قبلا می گفت می خواهد چند روزی به خانه مادرش برود.ولی
کی باور می کرد؟
اوستا رجبعلی پينه دوز ، يک مستاجر خيلی قديمی بود و شايد در اين خانه کم کم
حق آب و گل پيدا کرده ود.دکانش سر کوچه بود.زياد زحمتی به خود نمی داد،
کم تر دوندگی داشت، جز هفته ای يک بار که برای خريد تيماج و مغزی و نوار و
ديگر لوازم کار خود به بازار می رفت؛ هميشه يا در دکان بود ، و يا کنج اتاق
خود افتاده بود، چايی می خورد و حافظ می خواند.
کاسبی رو به راهی نداشت، ولی به خودش هرگز بد نمی گذراند و اغلب روی
کوره ذغالی اش ، کنار درگاه اتاق ، قابلمه کوچکش غل غل می کرد.
زنش را که حاضر نشده بود از ده به شهر بيايد ، در همان سال اول ، ول کرده بود
و فقط تابستان ها ، که با بساط پينه دوزی خود ، سری به ده می زد ، با او نيز عهدی
تازه می کرد.
وقتی به شهر آمده بود ، سواد چندانی نداشت.يکی دو سال به کلاس اکابر رفت
و بعد هم با خواندن روزنامه هايی که يک مشتری روزنامه فروشش می آورد ، به راه
راست و چپ اين چند ساله را کم کم می شناخت . اول به کمک مشتری روزنامه
فروشش ، ولی بعدها ياد گرفته بود و نوشته های روزنامه را با زندگی خود تطبيق
می کرد.و نتيجه می گرفت.خود او چپ بود ، چون پينه دوز بود-خود او اين گونه
دليل می آورد-ولی دلش نمی آمد حافظ را رها کند و وقت بی کاری خود را به
کارهای ديگری بزند. خودش هم از اين تنبلی ، دل زده شده بود.و هروقت رفيق
روزنامه فروشش ، با صدای خراش دار و بم خود ، به او سرکوفت می زد ، قول می داد
که حتما تا هفته ديگر در اتحاديه اسم نويسی کند.
هوا تاريک شده بود.اوستا رجبعلی هم آمد.ولی عنايت هنوز پيدايش نبود.هاجر
رفت تا چراغ را روشن کند. کفشش را درآورد.وارد اتاق شد. کبريت کشيد و
وقتی خواست لوله چراغ را بلند کند، در روشنايی کبريت ، لاک صورتی ناخن های
دستش ، که به روی لوله چراغ برق می زد، يک مرتبه او را به فکر فرو برد.
«اگه عنايت پرسيد چی بهش بگم...؟نبادا بدش بيآد؟!»
چوب کبريت ته کشيد . نوک انگشت هايش را سوزاند ورشته افکار او را پاره کرد.
يک کبريت ديگر کشيد و در حالی که چراغ را روشن می کرد ، با خود گفت :
«ای بابا!...خوب اونم بالاخره اش يه مرده ديگه ...»
در صدا کرد و پشت سر کسی کلون شد. صدای پای خسته و سنگين عنايت به
گوش رسيد . هاجر ، دست های خود را زير چادر نماز پيچيد و تا دم در اتاق ، به
استقبال شوهرش رفت . سلام کرد و بی مقدمه پرسيد:
«...راستی عنايت ، چرا تو ، لاک تو بساطت نمی ذاری ؟»
«بسم الله الرحمن الرحيم !ديگه چی دلت می خاد ؟عوض اين که بيای گرد راهمو
بگيری و بپرسی اين چند روز تو نياوران چه خاکی به سرم کردم ، باد سر دلت
می زنی؟»
«اوه !باز يه چيزی اومديم ازش بپرسيم...خوب نياوران چه کردی؟»
«هيچ چی.چمچاره مرگ!سه روز از جيب خوردم.جعبه آينمو به هن کشيدم.
شبا تو مسجد خوابيدم و يک جفت گوش کوب فروختم.همين!»
«با-ری-کل-لا!اما واسه چی غصه می خوری؟خوب چی می شه کرد؟بالاخره
خدام بزرگه ديگه»
عنايت در حالی که جعبه آينه خود را روی بخاری بند می کرد،باخون سردی و آه
گفت:
«بله خدا بزرگه .خيلی ام بزرگه !مثل خورده فرمايشای زن من...اما چه بايد کرد
که درآمد ما خيلی کوچيکه.»
«مرد حسابی چرا کفر ميگی؟چی چی خدا خيلی بزرگه مثل هوس های من؟باز
ما غلط کرديم يه چيزی از تو خواستيم ؟باز می خاد تا قيامت بلگه و مسخره کنه .
آخه منم آدمم!دلم می خاد...ياچشمای منو کور کن يا...»
«آخه مگه کله خر خوردت دادن؟فکر ببين من دار و ندارم چقدره؛اون وقت
ازين هوس ها بکن. من سرگنج قارون ننشسته م که.»
«اوهوء...اوه!توام . مگه پولش چقدر ميشه که اين همه برای من اصول دين
می شمری ؟
«چقدر ميشه ؟خودت بگو!»
«بيس و چارزار!»
«بيس و چارزار ؟...از کجا نرخ مانيکورو بلد شدی؟»
هاجر دست های خود را که به چادر پيچيده بود بيرون آورد و با لب خندی، پر از
سرور و اميد ، گفت:
«پريروز يه دونه خريدم!»
«خريدی؟!چی چی رو ؟با پول کی ؟هاه؟من يه صبح تا ظهر پای ماشينای
شمرون وايسادم تا يه شوفر دلش به رحم بيآد،منو مجانی به شهر بياره.اونوقت تو
رفتی بيسد و چارزار دادی مانيکور خريدی که جلو چشم نامحرم قر بدی؟...
بيسد و چارزار!...پول از کجا اووردی؟از فاسقت؟...»
عنايت اين جا که رسيد، حرف خود را خورد.صورتش کمی قرمز شد و با
بی چارگی افزود:
«لا اله الا الله...»
«خجالت بکش بی غيرت!کمرت بزنه اون نمازايی که می خونی!باز می خای کفر
منو بالا بيآری؟خوب پول خود بود،خريدم ديگه!چی از جونم می خای؟...»
«غلط کردی خريدی.خجالتم نمی کشه!مگه پول از سرقبر بابات اوورده بودی؟
يالا بگو ببينم پول از کجا اوورده بودی؟»
هاجر آن رويش بالا آمده بود . چادر را کنار انداخت .خون به صورتش دويد و
فرياد زد:
«به تو چه!»
«به من چه؟...!هه!هه!به تو چه!بله؟زنيکه لجاره!حالا حاليت می کنم...»
او را به زير مشت و لگد انداخت.
«آآخ...وای خدا...وای...به دادم برسين...مردم...»
اوستا رجبعلی حافظ را به کناری انداخت.از روی بساط سماور شلنگ برداشت
و خود را رساند.چند تا«ياالله»بلند گفت و وارد شد.عنايت از هول هول چادر حاجر را
از گوشه اتاق برداشت و روی سر زنش کشيد و کناری ايستاد.
«باز چه خبر شده؟...اهه!آخه مرد حسابی اين کارا مسئوليت داره.خدارو خوش نميآد.»
«به جون عزيزی خودت، اگه محض خاطر تو نبود، له لوردش می کردم.زنيکه
پتياره داره تو روی منم وای ميسه...»
اوستا رجبعلی سری تکان داد و آهی کشيد .يک قدم جلوتر گذاشت؛دست
عنايت را گرفت و درحالی که او را از اتاق بيرون می کشيد گفت:
«بيا...بيا بريم اتاق من، يه چايی بخور حالت جا بيآد...معلوم ميشه اين
چند روزه ، نياورون ، کار و کاسبيت خيلی کساد بوده...نيس؟!»
اوستا رجبعلی يک ربع ديگر آمد و هاجر ار هم به اتاق خود برد .چای ريخت و
جلوی هردوشان گذاشت.
«خوب!می خاين از خر شيطون پايين بياين يا بازم خيال کتک کاری دارين؟»
هاجر بغضش ترکيد و دست به گريه گذاشت.
«چرا گريه می کنی؟آخه شوهرتم تقصير نداره.چه کنه؟دلش از زندگی سگيش
پره.دق دلی شو،سر تو درنيآره، سرکی در بيآره؟»
عنايت توی حرف او دويد و با لحنی آرام ، ولی محکم و با ايمان ، گفت :
«چی ميگی اوستا؟ اومديم و من هيچی نگم .ولی آخه اين زنيکه کم عقل،
چادر نماز کمرش می زنهت؛ وضو می گيره ، با اين لاکای نجس که به ناخوناش ماليده ،
نمازش باطله !آخه اين طوری که آب به بشره نمی رسه که.»
«ای بابا توام.ناخون که جزو بشره نيسش که.هر هفته چار مثقال ناخونای
زياديتو می گيری و دور می ريزی. اگه جزو بشره بود که چيندن هو نوک سوزنش کلی
کفاره داشت.»
و روی خود را به هاجر کرد و افزود :
«هان؟چی می گی هاجر خانم؟»
«من چه می دونم اوس سا.من که يه زن ناقص العقل بيش تر نيستم که .کجا مساله
سرم ميشه؟
«اين چه حرفيه می زنی؟ناقص العقل کدومه؟تو نبايس بذاری شوهرتم اين
حرفارو بزنه.حالا خودت ميگيش؟حيف که شما زنا هنوز چيزی سرتون
نميشه.روزنامه که بلد نيستی بخونی ، وگه نه می فهميدی من چی می گم. اينم تقصير شوهرته.
اما نه خيال کنی من پشتی تو رو می کنم ها!تو هم بی تقصير نيستی . آخه تو
اين بی پولی، خدا رو خوش نميآد اين همه پول ببری بدی مانيکور بخری.اما خوب
چه بايد کرد؟ ماها تو اين زندگی تنگمون ، هی پاهامون به هم می پيچه و رو
سر و کول هم زمين می خوريم و خيال می کنيم تقصير اون يکيه .غافل از اين که،
اين زندگيمونه که تنگه و ماها رو به جون همديگه ميندازه...»
«آره ، آره اوستا راست ميگی! خدا می دونه من هر وقت ته جيبم خاليه،مثل
برج زهرمار شب وارد خونه ميشم.اما هروقت چيزی تنگ بغلمه ، خونه م برام مثل
بهشته.گرچه اجاقمون کوره ، ولی اين جور شبا هيچ حاليم نميشه.»
اوستا رجبعلی ف آن شب ، سماورش را يک بار ديگر آتش کرد و آخر سر هم هاجر
رفت شام کشيد و سه نفری باهم ، سر يک سفره شام خوردند.
*
و فردا صبح ، هاجر ، لاک ناخن های خود را با نوک موچين قديمی خود تراشيد و
شيشه لاک را توی چاهک خالی کرد.مارک آن را کند و يک خرده روغن عقربی را که
نمی دانست کی و از کجا قرض کرده بود ، توی آن ريخت و دم رف گذاشت.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

گناه

شب روضه هفتگی مان بود.و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم و
رخت خواب ها را انداختم ، هوا تاريک شده بود.و مستعمعين روضه آمده بودند.
حياطمان که تابستان ها دورش را با قالی های کناره مان فرش می کرديم و گلدان ها را
مرتب دور حوضش می چيديم، داشت پرمی شد.من کارم که تمام می شد ، توی
تاريکی لب بام می نشستم و حياط را تماشا می کردم .وقتی تابستان بود و روضه را
توی حياط می خوانديم ، اين عادت من بود.آن شب هم مدتی توی حياط را تماشا
کردم.طوری نشسته بودم که سر و بدنم در تاريکی بود و من در روشنی حياط ،
مردم را که يکی يکی می آمدند و سرجای هميشگی خودشان می نشستند، تماشا
می کردم. خوب يادم مانده است.باز هم آن پيرمردی که وقتی گريه می کرد ، آدم خيال
می کرد می خندد ، آمد و سرجای هميشگی اش ، پای صندلی روضه خوان نشست.
من و خواهرم هميشه از صدای گريه اين پيرمرد می خنديديم.و مادرم ما را دعوا می کرد و
پشت دستش را گاز می گرفت و مارا وامی داشت استغفار کنيم. يکی ديگر
هم بود که وقتی گريه می کرد ، صورتش را نمی پوشانيد.سرش را هم پايين
نمی انداخت. ديگران همه اين طور می کردند.مثل اين که خجالت می کشيدند
کس ديگری اشکشان را ببيند.ولی اين يکی نه سرش را پايين می انداخت ، و نه دستش را
روی صورتش می گرفت.همان طور که روضه خوان می خواند ، او به روبه روی خود
نگاه می کرد و بی صدا اشک از چشمش ، روی صورتش که ريش جوگندمی کوتاهی
داشت، سرازير می شد.آخر سرهم وقتی روضه تمام می شد ، می رفت سر حوض ، و
صورتش را آب می زد.بعد همانطور که صورتش خيس شده بود ، چايی اش رامی خورد
و می رفت.من نمی دانستم زمستان ها چه می کند که روضه را توی پنجدری می خوانديم.
اما تابستان ها، هر شب که من از لب بام ، بساط روضه را می پاييدم، اين طور بود.
من به اين يکی خيلی علاقه پيدا کرده بودم .وقتی هم که تنها بودم ، به شنيدن صدای
گريه اش نمی خنديدم ، غصه ام می شد.ولی هروقت با اين خواهر بدجنسم
بودم ، او پقی می زد به خنده و مرا هم می خنداند. وآن وقت بود که مادرمان
عصبانی می شد.جای معينی نداشت .هر شبی يک جا می نشست .من به خصوص
از گريه اش خوشم می آمد که بی صدا بود.شانه هايش هم تکان نمی خورد.صاف
می نشست، جم نمی خورد واشک از روی صورتش سرازير می شد و ريش
جوگندمی اش ، از همان بالای بام هم پيدا بود که خيس شده است.آن شب او هم
آمد و رفت ، صاف روبه روی من ، روی حصير نشست . کناره هامان همه
دور حياط را نمی پوشاند و يک طرف را حصير می انداختيم. طرف پايين
حياط ديگر پر شده بود.رفقای درم همه همان دم دالان می نشستند . آبدارباشی
شب های روضه هم آ ن طرف ، توی تاريکی ، پشت گلدان ها ايستاده بود و نماز
می خواند و من فقط صدايش را می شنيدم که نمازش را بلند بلند می خواند.
چه قدر دلم می خواست نمازم را بلند بلند بخوانم .چه آرزوی عجيبی بود!از
وقتی که نماز خواندن را ياد گرفته بودم، درست يادم است ، اين آرزو همين طور
در دلم مانده بود و خيال هم نمی کردم اين آرزو عملی بشود .عاقبت هم نشد .
برای يک دختر ، برای يک زن که هيچ وقت نبايد نمازش را بلند بخواند ، اين آرزو
کجا می توانست عملی بشود؟اين را گفتم .مدتی توی حياط را تماشا می کردم و
بعد وقتی که پدرم هم از مسجد آمد ، من زود خودم را از لب بام کنار کشيدم و بلند
شدم.لازم نبود که ديگر نگاه کنم تا ببينم چه خبر خواهد شد.و مردم چه خواهند کرد.
پدرم را هم وقتی می آمد ، خودم که نمی ديدم . صدای نعلينش که توی کوچه روی پله
دالان گذاشته می شد ، و بعد ترق توروق پاشنه آن که روی کف دالان می خورد ، مرا
متوجه می کرد که پدرم آمده است.پشت سر او هم صدای چند جفت کفش ديگر را روی
آجر فرش دالان می شنيدم. اين ها هم موذن مسجد پدرم و ديگر مريدها بودند که با پدرم
از مسجد برمی گشتند.ديگر می دانستم که وقتی پدرم وارد می شود ، نعلينش را آن گوشه
پای ديوار خواهد کند و روی قاليچه کوچک ترکمنی اش ، که زير پا پهن می کرد،
چند دقيقه خواهد ايستاد و همه کسانی که دور حياط و توی اتاق ها نشسته اند و چای
می خورند و قليان می کشند ، به احترامش سرپا خواهند ايستاد و بعد همه با هم خواهند
نشست.اين ها را ديگر لازم نبود ببينم.همه را می دانستم.آن وقت آخرهای تابستان
بود و من شايد تابستان سومم بود که هر شب روضه ، وقتی رخت خواب ها را پهن
می کردم، لب بام می آمدم و توی حياط را تماشا می کردم. مادرم دو سه بار مرا
غافلگير کرده بود و همان طور که من مشغول تماشا بودم ، از پلکان بالا آمده بود و
پشت سرمن که رسيده بود ، آهسته صدايم کرده بود.ومن ترسان و خجالت زده از جا
پريده بودم .جلوی مادرم ساکت ايستاده بودم.و در دل با خود عهد کرده بودم که ديگر
لب بام نيايم.ولی مگر می شد؟آخر برای يک دختر دوازده سيزده ساله، مثل آن وقت
من ، مگر ممکن بود گوش به اين حرفها بدهد؟اين را گفتم.پدرم که آمد ، من از جا
پريدم و رفتم به طرف رختخواب ها.خوبيش اين بود که پدرم هنوز نمی دانست من
شب های روضه لب بام می نشينم و مردها را تماشا می کنم.اگر می دانست که خيلی
بد می شد.حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نخواهد کرد.چه مادر مهربانی
داشتيم!هيچ وقت چغلی ما را نمی کرد که هيچ ، هميشه هم طرف ما را می گرفت
و سر چادر نماز خريدن برايمان ، با پدرم دعوا هم می کرد.
خوب يادم است.رخت خواب ها پهن بود.هوای سرشب خنک شده بود و من وقتی
روی دشک خودم ، که مال من تنها نبود و با خواهر هفت ساله ام روی آن می خوابيدم ،
نشستم ، ديدم که خيلی خنک بود.چقدر خوب يادم مانده است!هيچ ديده ايد آدم بعضی
وقت ها چيزی را که خيلی دلش می خواهد يادش بماند، چه زود فراموش می کند؟
اما بعضی وقت ها هم اين وقايع کوچک چه قدر خوب ياد آدم می ماند!همه چيز آن شب
چه خوب ياد من مانده است!اين هم يادم مانده است که به دختر همسايه مان که آمده
بود رخت خواب هاشان را پهن کند و از لب بام مرا صدا کرد محلی نگذاشتم.خودم
را به خواب زدم و جوابش را ندادم.خودم هم نمی دانم چرا اينکار را کردم، ولی
دشکم آنقدر خنک بود که نمی خواستم از رويش تکان بخورم .بعد که دختر همسايه مان
پايين رفت ، من بلند شدم و روی رخت خوابم نشستم ، به چه چيزهايی فکر می کردم
، يک مرتبه به صرافت افتادم ، به صرافت اين افتادم که مدت هاست دلم می خواهد
يواشکی بروم و روی رختخواب پدرم دراز بکشم.هنوز جرات نداشتم آرزو کنم که
روی آن بخوابم.فقط می خواستم روی آن دراز بکشم.رخت خواب پدرم را تنهايی
آن طرف بام می انداختيم. من و مادرم و بچه ها اين طرف می خوابيديم و رخت خواب
برادرم را که دو سال بزرگتر از من بود آن طرف ، آخر رديف رخت خوابهای خودمان
می انداختيم.همچه که اين خيال به سرم زد، باز مثل هميشه اول از خودم خجالت کشيدم
و نگاهم را از سمت رخت خواب ها پدرم برگرداندم.بعد هم خوب يادم هست که
مدتی به آسمان نگاه کردم.دو سه تا ستاره هم پريدند.ولی نمی شد.پاشدم و آهسته
آهسته و دولا دولا برای اين که سرم در نور چراغ های حياط نيفتد ، به آن طرف رفتم
و کنار رختخواب پدرم ايستادم.تنها رخت خواب او ملافه داشت.خوب يادم است.
هر شب وقتی رخت خوابش را پهن می کردم ، دشک را که می تکاندم و متکا را
بالای آن می گذاشتم و لحاف را پايينش جمع می کردم ، يک ملافه سفيد و بزرگ هم
داشت که روی همه اينها می انداختيم و دورو برش را صاف می کرديم.سفيدی
ملافه رخت خواب پدرم ، در تاريکی هم به چشم می زد و هرشب اين خيال
را به سر من می انداخت.هر شب مرا به هوس می انداخت.به اين هوس که
يک چند دقيقه ای ، نيم ساعتی ، روی آن دراز بکشم.به خصوص شب های
چهارده که مهتاب سفيدتر بود و مثل برف بود.چه قدر اين خيال اذيتم
می کردم!اما تا آن شب ، جرات اين کار را نکرده بودم .نمی دانم چه بود
کسی نبود که مرا ببيند.کسی نبود که مرا ببيند.اگر هم می ديد ، نمی دانم مگر
چه چيز بدی در اين کار بود.ولی هروقت اين خيال به سرم می افتاد،
ناراحت می شدم.صورتم داغ می شد.لب هايم می سوخت و خيس عرق
می شدم و نزديک بود به زمين بخورم.کمی دودل می ماندم و بعد زود خودم
را جمع و جور می کردم و به طرف رخت خواب های خودمان فرار می کردم
و روی دشک خودم می افتادم .يک شب ، چه خوب يادم مانده است، گريه هم
می کردم.بعد خودم از اين کارم خنده ام می گرفت و حتی به خواهرم هم نگفتم.
اما چه قدر خنده دار بود گريه آن شب من!وقتی روی رخت خواب خودم افتادم ،
مدتی گريه کردم و بين خوب و بيداری بودم که خواهرم آمد بالا و صدايم کرد
که شام يخ کرد.آن شب هم وقتی اين خيال به سرم افتاد، اول همان طور
ناراحت شدم.سفيدی رخت خواب پدرم را هرشب به خواب می ديدم.
ولی مگر جرات داشتم به آن نزديک شودم؟اما آن شب نمی دانم چه طور
شد که جرات پيدا کردم.مدتی پای رخت خوابش ايستادم و به ملافه
سفيدش و به دشک بلندش نگاه کردم و بعد هم نفهميدم چه طور شد يک
مرتبه دلم را به دريا زدم و خودم را روی رخت خواب پدرم انداختم.
ملافه خنک خنک بود و پشت من تا پايين پاهايم آنقدر يخ کرد که حالا هم
وقتی به فکرش می افتم ، حظ می کنم .شايد هم از ترس و خجالت
وحشت کردم که اينطور يخ کردم.ولی صورتم داغ بود و قلبم تند می زد.
مثل اين که نامحرم مرا ديده باشد.مثل وقتی که داشتم سرم را شانه
می کردم و پدرم از در وارد می شد و من از ترس و خجالت وحشت
می کردم ولی خجالتم زياد طول نکشيد.پشتم گرم شد.عرقم بند آمد
و ديگر صورتم داغ نبود .ومن همان طور که روی رخت خواب پدرم
طاقباز افتاده بودم ، خوابم برد.برادرم مدرسه می رفت و تنها من در کارهای
خانه به مادرم کمک می کردم.خستگی از کار روز و رخت خواب ها را
که پهن کرده بودم ، مرا از پا درآورده بود و نمی دانم آن شب اصلا
چه طور شده بود که من خواب ديو پيدا کرده بودم.هروقت به فکر آن شب
می افتم ، هنوز از خجالت آب می شوم و مو برتنم راست می شود.من
که ديگر نفهميدم چه اتفاقهايی افتاد.فقط يک وقت بيدار شدم و ديدم لحاف
پدرم تا روی سينه ام کشيده شده است و مثل اين که کسی پهلويم خوابيده
است.وای!نمی دانيد چه حالی پيدا کردم !خدايا!يواش اما با عجله
تکان خوردم و خواستم يک پهلو بشوم .ولی همان تکان را هم نيمه کاره ول
کردم و خشکم زد و همان طور ماندم .سرتاپايم خيس عرق شده بود و تنم
داغ داغ بود و چانه ام می لرزيد.پاهايم را يواش يواش از زير لحاف پدرم
درآوردم و توی سينه جمع کردم. پدرم پشتش را به من کرده بود و يک
پهلو افتاده بود.دستش را زير سرش گذاشته بود و سبيل می کشيد.و من
که نتوانستم يک پهلو شوم، دود سيگارش را می ديدم که از بالای سرش بالا
می رفت.از حياط نور چراغ های روضه بالا نمی آمد . سروصدايی
هم نبود.فقط صدای کاسه بشقاب از روی بام همسايه مان-که دير و همان
روی بام شام می خوردند-می آمد.وای که من چه قدر خوابيده بودم!چه طور
خوابم برده بود!هنوز چانه ام می لرزيد و نمی دانستم چه کار کنم .بلند شوم؟
چطور بلند شوم ؟همان طور بخوابم؟چطور پهلوی پدرم همانطور بخوابم؟دلم
می خواست پشت بام خراب شود و مرا باخودش پايين ببرد.راستی چه حالی
داشتم !در اين عمر چهل ساله ام ،حتی يک دفعه هم اين حال به من دست
نداده است.اما راستی چه حال بدی بود!دلم می خواست يک دفعه نيست
بشوم تا پدرم وقتی رويش را برمی گرداند، مرا در رختخواب خودش
نبيند.دلم می خواست مثل دود سيگار پدرم -که به آسمان می رفت و پدرم
به آن توجهی نداشت-دود می شدم و به آسمان می رفتم.و پدرم مرا نمی
ديد که اين طور بی حيا، روی رخت خوابش خوابيده ام.وای که چه حالی
داشتم!کم کم باد به پيراهنم ، که از عرق خيس شده بود ، می خورد و
سردم شده بود.ولی مگر جرات داشتم از جايم تکان بخورم ؟هنوز همان
طور مانده بودم. نه طاقباز بودم و نه يک پهلو.يک جوری خودم را نگه
داشته بودم.خودم هم نمی دانم چه جور بود،ولی پدرم هنوز پشتش به من
بود و دراز کشيده بود و سيگارش را دود می داد.بعضی وقت ها که به
فکر اين شب می افتم ، می بينم اگر پدرم عاقبت به حرف نيامده بود ، من
آخر چه می کردم!مثل اين که اصلا قدرت هيچ کاری را نداشتم و حتما
تا صبح همان طور می ماندم و از سرما يا ترس و خجالت خشکم می زد.
اما بالاخره پدرم به حرف آمد و همان طور که سبيلش به دهنش بود، از لای
دندانهايش گفت:
« دخترم !تو نماز خوندی؟»
من نماز نخوانده بودم .همان از سر شب که بالا آمده بودم، ديگر پايين نرفته
بودم .ولی اگر هم نماز خوانده بودم، می بايد در جواب پدرم دروغ می گفتم
و می گفتم که نماز نخوانده ام.بالاخره اين هم خودش راه فراری بود و
می توانست مرا خلاص کند.اما به قدری حال خودم از دستم رفته بود و ترس
و خجالت به قدری آبم کرده بود که اول نفهميدم در جواب پدرم چه گفتم .ولی
بعد که فکر کردم،يادم آمد.مثل اين که در جواب گفته بودم :
« بله نماز خوانده م.»
ولی بالاخره همين سوال و جواب ، وسيله اين را به من داد که در يک چشم به هم
زدن بلند شوم و کفش هايم را دست بگيرم و خودم را از پله ها پايين بيندازم .
سوال پدرم مثل اين که مرا از جا کند.راستی از پلکان خود را پايين انداختم و وقتی
توی ايوان ، مادرم رنگ و روی مهتابی مرا ديد ، وحشتش گرفت.و پرسيد :
« چرا رنگت اين جور پريده ؟»
و من وقتی برايش گفتم ، خوب يادم است که رويش را تند از من برگرداند و
همان طور که از ايوان پايين می رفت ، گفت :
« خوب دختر ، گناه کبيره که نکردی که!»
اما من تا وقتی که شامم را خوردم و نمازم را خواندم ،هنوز توی فکر بودم و
هنوز از خودم و از چيز ديگری خجالت می کشيدم.مثل اين که گناه کرده بودم.
گناه کبيره.مثل اين که رخت خواب پدرم مرد نامحرمی بوده است و مرا ديده.
اين مطلب را از آن وقت ها همين طور بفهمی نفهمی درک می کردم.اما حالا
که فکر می کنم ، می بينم ترس و وحشتی که آن وقت داشتم ، خجالتی که مرا
آب می کرد ، خجابت زنی بود که مرد نامحرمی بغلش خوابيده باشد.وقتی بعد
از همه ، دوباره بالا رفتم و آهسته توی رخت خواب خودم خزيدم و لحاف را
تا دم گوشم بالا کشيدم ، خوب يادم است مادرم پهلوی پدرم نشسته بود و می گفت:
« اما راسی هيچ فهميدی که دخترت چه وحشت کرده بود؟به خيالش معصيت
کبيره کرده !»
و پدرم ، نه خنديد و نه حرفی زد.فقط صدای پکی که به سيگارش زد، خيلی
کشيده و دراز بود و من از آن خوابم برد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

سمنو پزان

دود همه حياط را گرفته بود و جنجال و بيابرو بيش از همه سال بود.زن ها
ناهارشان را سرپا خورده بودند و هرچه کرده بودند ، نتوانسته بودند بچه ها را
بخوابانند.مردها را از خانه بيرون کرده بودند تا بتوانند چادرهايشان را از سر
بردارند و توی بغچه بگذارند و به راحتی اين طرف و آن طرف بدوند.داد و بی داد
بچه ها که نحس شده بودند و خودشان نمی دانستند که خوابشان می آيد-سروصدای
ظرف هايی که جابه جا می کردند-و برو بيای زن های همسايه که به کمک آمده بودند
و ترق و توروق کفش تخته ای سکينه ، کلفت خانه-که ديگران هيچ امتيازی بر او
نداشتند-همه اين سروصداها از لب بام هم بالاتر می رفت و همراه دود دمه ای که
در آن بعدازظهراز همه فضای حياط برمی خاست، به ياد تمام اهل محل می آورد که
خانه حاج عباس قلی آقا نذری می پزند.و آن هم سمنوی نذری .چون ايام فاطميه بود
و سمنو نذر خاص زن حاجی بود.
مريم خانم ، زن حاج عباس قلی آقا ، سنگين و گوشتالو، باپاهای کوتاه و آستين های
بالازده اش غل می خورد و می رفت و می آمد.يک پايش توی آشپزخانه بود که
از کف حياط پنج پله می رفت و يک پايش توی اتاق زاويه و انبار و يک پايش پای
سماور .بااين که همه کارش ترتيب داشت و دختر بزرگش فاطمه را مامور
ظرف ها کرده بود و رقيه اش راکه کوچک تر بود،پای سماور نشانده بود و خودش هم
مامور آشپزخانه بود،...با همه اين دلش نمی آمد دخترها را تنها بگذارد.اين
بود که هی می رفت و می آمد؛ به همه جا سر می کشيد؛ نفس زنان به هم کس فرمان
می داد؛با تازه واردها تعارف می کرد؛بچه ها را می ترساند که شيطنت نکنند؛دعا و
نفرين می کرد؛به پاتيل سمنو سر می کشيد:
«رقيه!...آهای رقيه!چايی واسه گلين خانم بردی؟»
«چشم الان می برم.»
«آهای عباس ذليل شده !اگر دستم بهت برسه ، دم خورشيد کبابت می کنم.»
«مگه چی کار کرده ام ؟ خدايا!فيش!»
«خانم جون خيلی خوش اومديد.اجرتون با فاطمه زهرا.عروستون حالش چه
طوره؟»
«پای شما رو می بوسه خانم .ايشالاه عروسی دختر خودتون.خدانذرتون رو
قبول کنه.»
«عمقزی به نظرم ديگه وقتش شده که آتيش زير پاتيلو بکشيم ؛ ها؟»
«نه ، ننه.هنوز يه نيم ساعتی کار داره.»
«وای خواهر ، چرا اين قدر دير اومدی؟مجلس ختم که نبود خواهر!»
و به صدای مريم خانم که با خواهرش خوش و بش می کرد ، بچه ها فرياد-
کنان ريختند که :
«آی خاله نباتی.خاله نباتی.»
و با دست های دراز از سرو کله هم بالا رفتند.خاله بچه نداشت و تمام
بچه های خانواده می دانستند که جواب سلامشان نبات است.خاله از زير چادر،
کيف پارچه اش را درآورد ؛ زيپ آن را کشيد و يکی يکی دانه آب نبات توی دست
بچه ها گذاشت .اما بچه ها يکی دو تا نبودند.مريم خانم پنج تا بچه بيش تر نداشت؛
فاطمه و رقيه و عباس و منير و منصور.اما آن روز خدا عالم است دست چند تا
بچه برای آب نبات دراز شد.دو سير و نيم آب نباتی که خاله سر راه خريده بود،
در يک چشم به هم زدن تمام شد و هنوز فرياد بچه ها بلند بود که :
«خاله نباتی ، خاله نباتی .»
وقتی همه آب نبات ها تمام شد و خاله همه گوشه های کيف را هم گشت ، يک پنج قرانی
درآورد و عباس را که پسری هشت ساله بود ، کناری کشيد .پول را توی مشتش
گذاشت و در گوشش گفت :
«بدو باريکلا!يک قرونش مال خودت.چارزارشم آب نبات بخر، بده بچه ها!...
اما حلال حروم نکنی ها؟»
هنوز جمله آخر تمام نشده بود که عباس رو به درحياط ، پا به دو گذاشت و بچه ها
همه به دنبالش.
«الحمدالله،خواهر!کاش زودتر اومده بودی.از دستشون ذله شديم.»
با اين که بچه ها رفتند ، چيزی از سروصدای خانه کاسته نشد.زن ها با گيس های
تنگ بافته و آستين ها ی بالا زده چاک يخه هايی که از بس برای شير دادن بچه ها
پايين کشيده بودند شل شده بودند شل و ول مانده بود، عجله می کردند ؛ احياط می کردند.
به هم کمک می کردند ؛ و برای راه انداختن بساط سمنو شور و هيجانی داشتند.
همه تند و تند می رفتند و می آمدند ؛ به هم تنه می زدند ؛ سلام می کردند ؛ شوخی
می کردند ؛ متلک می گفتند ، يا راجع به عروس ها و هووها و مادرشوهرهای همديگر
نيش و کنايه رد و بدل می کردند :
«وای عمقزی پسرت رو ديدم .حيوونی چه لاغر شده بود!این عروس حشريت
بگو کمتر بچزونتش.»
«وا!چه حرف ها!قباحت داره دختر.هنوز دهنت بوی شير ميده.»
«اوا صغرا خانم !خاک بر سرم !ديدی نزديک بود اين زهرای جونم مرگ شده
هووی تورم خبر کنه.اگر اين مادر فولاد زره خبردار می شد، همه هوردود می -
کشيديم و مثل اين دودها می رفتيم هوا.»
«ای بابا !اونم يک بنده خدا است .رزق مارو که نمی خورده.»
«پس رزق کی رو می خوره؟اگه اين عفريته پای شوهرت ننشسته بود که حال و
روزگار تو همچين نبود.»
جمله آخر را مريم خانم گفت که تازه چادر خواهرش را گرفته بود.از آن طرف
می گذشت و می خواست به صندوق خانه ببرد.دم در صندوق خانه ، رو به خواهرش
که پا به پای او می آمد، آهسته افزود:
«می بينی خواهر ؟کرم از خود درخته.همين خاله خانباجی های بی شعور و پپه هستند
که شوهر الدنگ من ميره با پنشش تا بچه سرم هوو ميآره .»
«راستی آبجی خانم !چه خبر تازه از آن ورها؟هنوز هووت نزاييده ؟»
«ايشالا که ترکمون بزنه .ميگن سه روزه داره درد می بره.سرتخته مرده شور خونه!
حاجی قرمساق منم لابد الان بالای سرش نشسته ، عرق پيشونيش رو پاک می کنه.
بی غيرت فرصت رو غنيمت دونسته.»
«نکنه واسه همين بوده که امسال گندم بيشتری سبز کردی.»
«اوا خواهر!چه حرف ها؟تو ديگه چرا سرکوفت می زنی؟»
و از صندوق خانه درآمدند و به طرف مطبخ راه افتادند که آن طرف حياط بود.
«بريم سری به اجاق بزنيم خواهر!يک من گندم امسال ، کيله رو از دستم دربرده.
تو هم نيگاهی بکن!هر چی باشه کدبانوتر از منی.»
و دم در مطبخ که رسيدند ، مريم خانم برگشت و رو به تمام زن هايی کرد که ظرف
می شستند ، يا بچه کوچولوهاشان را سرپا می گرفتند، يا شلوارهای خيس شده بچه ها
را لبه ايوان پهن می کردند، يا سرهاشان را توی يخه هم کرده بودند و چيزی می گفتند
و کرکر می خنديدند.و گفت :
«آهای!قلچماق ها و دخترهاش بيآند.حالا وقتشه که حاجت بخواهين.»
و خنده کنان به خواهرش گفت :
«حالا ديگه به هم زدنش زور می بره.ديگه کار خورده و خوابيده ها است.»
و از پله ها پايين رفتند و دنبال آن دو هفت هشت تا از دختهای پا به بخت و زن های
قد و قامت دار.
مريم خانم امسال به نذر پنج تن ، يک من گندم بيش تر از سال های پيش سبز کرده بود.
بادام و پسته و فندق را هم که خواهرش نذر داشت.پاتيل را هم از شيرفروش سرگذر
کرايه می کردند و وقتی دم می کشيد ، از سربار برمی داشتند .واين همه ظرف هم لازم
نبود.اما امسال از همان اول کار، عزا گرفته بودند.فرستاده بودند پاتيل مسجد بزرگ را
آورده بودند و به متولی مسجد -که آن را روی سرش هن هن کنان و صلوات گويان از
در چهار اطاق تو آورده بود-دوتومان انعام داده بودند و چون ديده بودند که اجاق برايش
کوچک است ، فرستاده بودند از توی زيرزمين ده پانزده تا آجر نظامی کهنه آورده بودند که
خدا عالم است چند سال پيش ، از آجر فرش حياط زياد مانده بود و وسط مطبخ
اجاق موقتی درست کرده بودند و پاتيل را بار گذاشته بودند.وقتی هم که پاتيل را آب گيری
می کردند ، تابيست و چهار سطل شمرده بودند ، ولی از بس بچه ها شلوغ کرده بودند
و خاله خانباجی ها صلوات فرستاده بودند ، ديگر حساب از دستشان در رفته بود.
بعد هم فرش يکی از اتاق ها را جمع کرده بودند و هرچه ظرف داشتند ، دسته دسته
دور اتاق و توی اطاقچه ها چيده بودند .هرچه کاسه و بشقاب مس بود ، هرچه
چينی و بدل چينی بود و هرچه سينی و مجمعه داشتند، همه را آورده بودند.ته
صندوق ها را هم گشته بودند و چينی مرغی های قديمی را هم بيرون آورده
بودند که در سراسر عمر خانواده ، فقط موقع تحويل حمل و سربساط هفت سين
آفتابی می شود، و يا در عروسی و خدای نکرده عزايی.
فاطمه ، دختر پا به بخت مريم خانم ، يک طرف اتاق خانه را تخت چوبی
گذاشته بود و ظرف های قيمتی را روی آن چيده بود و ظرف های ديگر را
به ترتيب کوچکی و بزرگی آن ها دسته دسته کرده بود و همه را شمرده بود
و دو ساعت پيش ناهار که خورده بودند ، به مادرش خبر داده بود که جمعا
هشتاد وشش تا کاسه و باديه و جام و قدح و خورش خوری و ماست خوری
و سينی و لگن جمع شده.و مادرش که با عمقزی مشورت کرده بود ، به اين
نتيجه رسيده بود که ظرف باز هم کم است و ناچار در و همسايه ها را صدا کرده
بود و خواسته بود هرکدامشان هر چه ظرف زيادی دارند بياورند و اين سفارش
را هم کرده بود که :
«اما قربون شکلتون ، دلم می خواد فقط مس و تس بيآريد ها...اگه چينی
باشه ، نبادا خدای نکرده يکيش عيب کنه و روسياهی به من بمونه.»
و حالا زن های همسايه -که چادرشان را دور کمرشان پيچيده و گره
زده بودند -پشت سر هم از راه می رسيدند و دسته دسته ظرف های مس
خودشان را می آوردند و به فاطمه خانم می سپردند.و فاطمه ظرف های
هر کدام را می شمرد و تحويل می گرفت و با کوره سوادی که داشت،
سنجاق زلفش را در می آورد و بانوک آن روی گچ ديوار می نوشت:
«گلين خانم ، يک دست کاسه لعابی-همدم سادات، دوتالگنچه روحی-
آبجی بتول ، سه تا باديه مس...»
دو نفر هم پارچ آورده بودند و ي: نفر هم سطل .و فاطمه پيش خود
فکر کرده بود :
«چه پرمدعا!»
و ظرف ها را که تحويل می گرفت ، می گفت :
«خودتون هم نشونش بکنين که موقع بردن ، گم و گور نشه!»
«واه!چه حرفها ؟فاطمه خانم جون خودت که ماشاالله سواد داری و
صورت ور می داری.»
« نه آخه محض احتياط ميگم.کار از محکم کاری عيب نمی کنه.»
و همسايه ها که هر کدام توی کوچه يا دالان خانه کاسه و باديه خودشان را
شمرده بودند و حتی با نوک کاردی يآ چيزی زير کعبش را خطی يا دايره ای
کشيده بودند و نشان کرده بودند ، خودشان را بی اعتنا نشان می دادند و پشت
چشم نازک می کردند و می رفتند. زن ميراب محل هم يکی از همين همسايه ها
بود که کاسه و باديه می آوردند . بچه به بغل آمد و از زير چادرش يک
جام مس را با سرو صدا روی تخت گذاشت و گفت :
«روم سياه فاطمه خانم !تو خونه گدا گشنه ها که ظرف پيدا نميشه.»
فاطمه که سرش به حساب گرم بود و داشت ظرف های همسايه ها را
روی گچ ديوار جمع می زد، برگشت و چشمش به جام مس که افتاد
برق زد و بعد نگاهی به صورت زن ميراب انداخت و گفت :
«اختيار دارين خانم جون ، واسه خود نمايی که نيست.اجرتون با حضرت
زهرا.»
و روی ديوار علامتی گذاشت و زن ميراب که رفت ، جام را برداشت
و روی نوک پنج انگشت دست چپش گذاشت و با دست راست تلنگری به
آن زد و طنين زنگ آن را به دقت شنيد.بعد آن را به گوش خود نزديک
کرد و اين بار با سنجاق زلفش ضربه ای ديگر به آن زد و صدای کش دار
و زيل آن را گوش کرد و يک مرتبه تمام خاطراتی که با اين صدا و اين جام
همراه بود ، در مغزش بيدار شد.به يادش آ»د که چند بار با همين جام زمين
خورده بود و چه قدر به آن تلنگر زده بود و هر بار که با آن آب می خورد ،
از برخورد دندان هايش با جام لذت برده بود و اوايل بلوغ که نمی گذاشتند
زياد توی آينه نگاه کند ، چه قدر در آب همين جام مسی صورتش را برانداز
کرده بود و دست به زلف هايش فرو کرده بود و عاقبت به يادش آ»ده که چهار
سال پيش ، در يکی از همطن روزهای سمنو پزان ، جام گم شد و هر چه گشتند ،
گيرش نيآوردند که نيآوردند . يک بار ديگر هم آن را به صدا درآورد و اين بار
بايک کاسه مس ديگر به آن ضربه ای زد و صدا چنان خوش آهنگ و طنين دار و
بلند بود که خواهرش رقيه از پای سماور بلند شد و به هوای صدا به دو آمد و
چشمش که به جام افتاد ، پريد آن را گرفت و گفت :
«الهی شکر خواهر!ديدی گفتم آخرش پيدا ميشه؟!من يه شمع نذر کرده بودم.»
«هيس !صداشو درنيار.بدو در گوش مادر بگو بيآد اين جا.»
دو دقيقه بعد ، مادر نفس زنان ، با چشم های پف کرده و صورت گل انداخته ،
خودش را رساند و چشمش که به جام افتاد ، گفت :
« آره .خودشه.تيکه تيکه اسباب جهازم يادمه ، ذليل شين الهی !کدوم
پدر سوخته آوردش؟»
«يواش مادر !زن ميراب محل آوردش .يعنی کار خودشه؟»
مادر پشت دستش را که پای اجاق سوخته بود ، به آب دهان تر کرد و گفت :
«پس چی؟از اين پدرسوخته ها هر چه بگی برميآد.گوسفند قربونی رو تا
چاشت نمی رسونند.»
«حالا چرا گناه مردمو می شوری مادر؟»
«چی ميگی دختر؟يعنی شوهر ديوثش تو راه آب گيرش آورده؟خونه خرس و
باديه مس؟فعلا صداشو در نيآر.يادتم باشه تو يه ظرف ديگه براش سمنو
بکشيم.بابای قرمساقت که آمد ، ميگم با خود ميراب قضيه رو حل کنه.کارت
هم تموم شد ، در و قفل کن که مال مردم حيف و ميل نشه.خودتم بيا دو سه تا
دسته بزن شايد بختت واز شه.»
«ای مادر!اين حرف ها کدومه؟مگه خودت با اين همه نذر و نياز تونستی جلوی
بابام رو بگيری؟»
مادر باز پشت دستش را بازبان تر کرد و اخمش را توی هم کشيد و گفت :
«خوبه .خوبه .تو ديگه سوزن به تخم چشم من نزن!خودم می دونم و دختر
پيغمبر.تا حاجتم رو نگيرم، دست از دامنش ور نمی دارم.پاشو بيا که ديگه
هم زدنش از پير پاتال ها برنميآد.»
و هنوز در اتاق ظرف خانه را نبسته بودند که باز حياط پر شد از جنجال بچه ها
که بکوب بکوب و فرياد زنان ريختند تو و دوتای از آن ها که آخر همه بودند
گريه کنان رفتند سراغ خاله خانم آب نباتی که :
«اين عباس به اونای ديگه دو تا آب نبات داد، به ما يکی.اوهوو اوهوو...»
خاله تازه داشت بچه ها را آرام می کرد و در پی نقشه ای بود که همه شان را دنبال
نخود سياه ديگری بفرستند ، که يک مرتبه شلپ صدايی بلند شد و يکی از زن ها
فرياد کشيد.بچه اش توی حوض افتاده بود. دور حوض می دويد و سوز و بريز
می کرد.چه بکنند؟چه نکنند؟حوض گود بود و کسی آب بازی نمی دانست و
مردها را هم که دست به سرکرده بودند .ناچار فاطمه خانم ، همان طور با
لباس پريد توی حوض و بچه را درآورد که تا نيم ساعت از دهان و دماغش
آب می آمد و مثل ماست سفيد شده بود و برای مادرش نبات آب سرد درست
کردند و شانه هايش را ماليدند.و فاطمه که از درحوض آمده بود ، پيراهن
به تنش چسبيده بود و موهايش صاف شده بود و تمام خطوط بدنش نمايان
شده بود و برجستگی سينه اش می لرزيد.هوله آوردند و چادر نماز دورش
گرفتند که لباسش را کند و خشکش کردند و سرخشک کن قرمز به سرش
بستند و به عجله بردندش توی مطبخ.
ديگر چيزی به دم کردن پاتيل نمانده بود .مرتب سه نفری پای آن کشيک
می دادند و با يک بيلچه دسته دار و بلند ، سمنو را به هم می زدند که ته
نگيرد و نسوزد .اولی که خسته می شد ، دومی، و بعد از او سومی.
توی مطبخ همه چشم هايشان قرمز شده بود و پف کرده بود و آبی که از
چشم هايشان راه می افتاد و صورتشان را می سوزاند ، با دامن پيراهن
پاکش می کردند و گرمای اجاق را تا وسط لنگ و پاچه هاشان حس می کردند.
در بزرگ مسی پاتيل را حاضر کرده بودند و رويش خاکستر ريخته بودند و
منتظر بودند که فاطمه خانم آخرين دسته ها را بزند و گرمش بشود و عرق بکند
تا در پاتيل را بگذارند و آتش زير آن را بکشند و روی درش بريزند ،...
که اي داد بی داد !يک مرتبه مريم خانم به صرافت افتاد که هنوز کسی را دنبال
آشيخ عبدالله نفرستاده اند .فريادش از همان توی مطبخ بلند شد که :
«آهای عباس ذليل شده!جای اين همه عذاب دادن ، بدو آشيخ عبدالله رو خبر کن
بياد .خونه ش رو بلدی؟»
و خاله خانم آب نباتی يک پنج قرانی ديگر از کيفش و از مطبخ رفت بيرون که کف
دست عباس بگذارد و روانه اش کند.و حالا ديگر عرق از سرو روی فاطمه ، دختر
پا به بخت مريم خانم ، راه افتاده بود و موقع دم کردن پاتيل رسيده بود.پاتيل را
دم کردند و سرو روی دختر را خشک کردند و بعد دور تا دور مطبخ را جارويی
زدند و خاکسترها و ذغال های نيم سوز را زير اجاق کردند و چند تا کناره گليم
آوردند و چهارطرف مطبخ را فرش کردند و دخترهای بی شوهر را بيرون
فرستادند و يک صندلی برای روضه خوان گذاشتند و پير و پاتال ها و شوهردارها
چادر سر کرده و مرتب آمدند و دورتادور مطبخ به انتظار حديث کسای آشيخ
عبدالله نشستند.
با اين که آتش زير پاتيل را کشيده بودند و دود و دمه تمام شده بود ، همه عرق
می ريختند و خودشان را با دستمال يا بادبزن باد می زدند و سکينه -کلفت خانه-
ترق و توروق از پله ها بالا می رفت و پايين می آمد و چای و قليان می آورد و
بادبزن به دست زن ها می داد. بيست و چند نفری بودند .يک قليان زير لب
عمقزی گل بته بود که ميان مريم خانم و خواهرش پای پله مطبخ نشسته بود و
دسته های چارقد ململش روی زانوهايش افتاده بود و يکی ديگر زير لب بی بی زبيده ؛
که مادر شوهر خاله خانم آب نباتی بود و کور بود و چشم های ماتش را به يک نقطه
دوخته بود.عمقزی گل بته همان طور که دود قليان را درمی آورد؛ با خاله آب نباتی
حرف می زد:
«دختر جون!صدبار بهت گفتم اين دکتر مکترها رو ول کن!بيا پهلوی خودم تا
سرچله آبستنت کنم!»
«عمقزی !من که جری ندارم . گفتی چله بری کن ،کردم.گفتی تو مرده شور خونه
از روی مرده بپر که پريدم و نصف گوشت تنم آب شد.خدا نصيب نکنه.هنوز يادش
که می افتم تنم می لرزه.گفتی دوا به خورد شوهرت بده که دادم.خيال می کنی روزی چهل
تا نطفه تخم مرغ فراهم کردن،کار آسونی بود؟اونم يک هفته تموم؟بقال چقال که هيچی ،
ديگه همه مشتری های چلوکبابی زير بازارچه هم منو شناخته بودن.می بينی که از هيچی
کوتاهی نکرده ام.اما چی کار کنم که قسمتم نيست.بايس بچه های طاق و جفت مردمو ببينم
و آه بکشم.شوهرم هم که دست وردار نيست و تازه به کله اش زده که دوا و درمون
پيش اين دکترا فايده نداره .می خواد ورم داره ببره فرنگستون.»
«واه!واه!سربرهنه تو ديار کفرستون !همينت مونده که تن و بدنت رو بدی به دست اين
کافرهای خدانشناس؟تازه مگه خيال می کنی چه غلطی می کنن؟فوت و فن کار همشون
پيش خودمه.نطفه سگ و گربه رو می گيرن می کنن تو شکم زن های مردم.»
«حالا که جرفه عمقزی . نه اون پولش رو داره ، نه من از خونه بابام آوردم.
خرج داره؛بی خودی که نيست.»
عمقزی ذغال های نيمه گرفته سرقليان را با دستش زيرورو کرد و رو به مريم خانم
گفت :
«خوب مادر ، تو چيکار کردی؟»
«هيچی .همين جوری چشم به راهم.دلم مثل سير و سرکه می جوشه.
با اين تو حوض افتادن فاطمه هم که نصف العمر شده ام .حتما دخترکم رو
چشم زده اند.از اين عفريته هم هيچ خبری نشد.»
«اگه هرچی گفتم کردی ، خيالت تخت باشه .آخرش به کی دادی برد.»
مريم خانم نگاهی به اطراف افکند و همه را پاييد که دو به دو و سه به سه گپ
می زدند و چای می خوردند؛ آهسته درگوش عمقزی گفت :
«تو اين زمونه به کی ميشه اطمينون کرد؟اين دختره سليطه هم که زير بار نرفت.
پتياره !آخرش خودم بردم.به هوای اين که سمنوپزون نزديکه و رفع کدورت
کرده باشم ، رفتم خونش که مثلا واسه امروز دعوتش کنم .می دونستم که همين
روزها پابه ماهه.ده -يا دوازده روز-درست يادم نيست . من که هوش و حواس
ندارم.سر وروی همديگه رو بوسيديم و مثلا آشتی هم کرديم.به حق فاطمه زهرا
درست مثل اينکه لب افعی رو می بوسيدم.فاطمه هم باهام بود.يک خرده که
نشستيم، به هوای دست به آب رسوندن ، اومديم بيرون.آب انبارشون يه
پنجره تو حياط داره که جلوش نرده آهنی گذاشتن .همچی که از جلوش رد
می شدم ، انداختمش تو آب انبار .اما نمی دونی عمقزی!نمی دونی چه
حالی شده بودم.آن قدر تو خلا معطل کردم که فاطمه آمد دنبالم. خيال
کرده بود باز قلبم گرفته .رنگ به صورتم نمانده بود.اين قلب پدر سگ
صاحاب داشت از کار می افتاد.پدر سوخته لگوری خيلی هم به حالم
دل سوزوند.و با اون خيکش پا شد برام گل گاب زبون درست کرد.
هيشکی هم بو نبرد.اما نمی دونم چرا دلم همين جور شور می زنه.
می دونی که شوهر قرمساقم ، صبح تا حالا رفته اون جا.نه خبری .
نه اثری .دلم داره از حلقم بيرون مياد.»
«آخه ديگه چرا ؟بيا دو تا پک قليون بکش حالت جا می آد.»
«واه ،واه ، با اين قلبی که من دارم؟پس می افتم عمقزی!»
«هان؟چيه ننه جون؟»
«اگه يه چيزی ازت بپرسم بدت نميآد؟»
«چرا بدم بياد ننه جون؟»
«راستشو بگو ببينم عمقزی ، توش چی چی ها ريخته بودی؟»
عمقزی لب از نی قليان برداشت و چشمش را به چشم مريم خانم
دوخت و پرسيد :
«چه طور مگه ؟آخه ننه اگه قرار باشه من بگم که احترام طلسم ميره .»
«می دونی چيه عمقزی؟آخه سه روز بعدش همه ماهی های آب
انبارشون مردند.»
«خوب فدای سرت ننه .قضا و بلا بوده.به جون ماهی ها خورده .
کاش به جون هووت خورده بود .اگه بچه دار بشه و تورو پيش
شوهرت سکه يه پول بکنه ، بهتره يا ماهی های آب انبارشون بميره ؟»
«آخه عمقزی بديش اينه که فرداش آب انبار رو خالی کردن.يعنی
نکنه بو برده باشن؟»
«نه ، ننه .اون طلسم يه روزه آب شده.خيالت تخت باشه.الهی
به حق پنش تن که نوميد برنگردی!»
و سرش را رو به طاق کرد و زير لب زمزمه ای را با دود قليان بيرون
فرستاد.و هنوز دوباره قليان را به صدا درنياورده بود که صدای بی بی
زبيده از آن طرف مطبخ بلند شد که به يک نقطه مات زده ، می پرسيد:
«مريم خانم !واسه دختر دم بختت فکری کردی؟»
«چه فکری دارم بکنم بی بی ؟منتظر بختش نشسته .مگه ما چکه
کرديم؟انقدر تو خونه بابا نشستيم ، تا يک قرمساقی آمد دستمون رو گرفت
و ورداشت و برد.باز رحمت به شير ماکه گذاشتيم دخترمون سه تا کلاس
هم درس بخونه. ننه بابای ما که از اين هم در حقمون کوتاهی کردند.
خدا رفتگان همه رو به صاحب اين دستگاه ببخشه.»
«ای ننه .دعا کن پيشونيش بلند باشه .درس خونده هاشم اين روزها
بی شوهر می مونن.غرضم اينه که اگه يه جوون سر به زير و پا به راه
پيدا بشه ، مبادا به اين بهونه های تازه دراومده پشت پا به بخت دخترت
بزنی!»
مريم خانم خودش را به عمقزی نزديک کرد و به طوری که خواهرش هم
بشنود ، گفت :
«دومادی که اين کورمفينه واسه دخترم پيدا کنه ، لايق گيس خودشه .
مگه چه گلی به سر خواهرم زده که ...»
خاله خانم آب نباتی تبسمی کرد و برای اين که موضوع را برگردانده
باشد ، رو به مادر شوهر خود گفت :
«خانم بزرگ !ديدين گفتم يک من بادوم و فندق کمه ؟به زور اگه به هر
کاسه ای يک دونه برسد.»
«ننه اسراف حرومه.فندوق و بادوم سمنو ، شيکم سير کن که نيست.
خدا نذرت رو قبول کنه.يه هل پوک هم که باشه اجرش رو داره...»
حرف بی بی زبيده تمام نشده بود که سکينه تق تق کنان از پله ها آمد
پايين و در گوش مريم خانم چيزی گفت و تا مريم خانم آمد به خودش بجنبد
يک زن باريک و دراز ، با موهای جو گندمی -که چادر نمازش را دور کمرش
گره زده بود و لگن بزرگ سرپوشيده ای روی سر داشت-پايش را از
آخرين پله مطبخ گذاشت پايين و سلام بلندی کرد و همان جا جلوی
مريم خانم ، که قلبش مثل دنگک رزازها می کوبيد ، نشست و لگن را
از روی سرش برداشت و گذاشت زمين.بعد نفس تازه کرد و بی اين که
چادرش را از کمرش باز کند يا سرلگن را بردارد ، گفت :
«خانم سلام رسونند و فرمودند الهی شکر که نذرتون قبول شد.»
مريم خانم چنان دست و پای خودش را گم کرده بود که ندانست چه
جواب بدهد.عمقزی قليانش را از زير لب برداشت و درحالی که يک
چشمش به لگن بود و چشم ديگرش به زن باريک و دراز ، مردد ماند.
همه زن هايی که به انتظار حديث کسای آشيخ عبدالله ، دور تادور مطبخ
نشسته بودند ، می دانستند که زن باريک و دراز ، کلفت هووی مريم خانم
است و بيش ترشان هم می دانستند که همين روزها هووی مريم خانم قرار
است فارغ بشود ؛ اما ديگر چيزی نمی دانستند.ناچار به هم نگاه می کردند
و پچ پج راه افتاده بود و بی بی زبيده که چيزی نمی ديد ، تند تند پک به
قليان می زد و گوش هايش را تيز کرده بود و با آرنجش مرتب به بغل
دستی اش ، خاله زهرا ، می زد و می پرسيد :
«يه هو چی شد ننه ؟هان؟»
خاله زهرا که خيال کرده بود لگن به اين بزرگی را برای سمنو آورده اند ،
هر هر خنديد و آهسته در گوش بی بی زبيده -همان طور قليان می کشيد
و بی تابی می کرد-گفت :
«خدا رحم کنه به اين اشتها!لگن به اين گندگی!»
مريم خانم همين طور خشکش زده بود و قلبش می کوبيد و جرات نداشت
حتی دستش را دراز کند و سرپوش لگن را بردارد.عاقبت عمقزی گل بته
تکانی خورد و قليانش را که مدتی بود ساکت مانده بود ، کنار زد و درحالی که
می گفت :
«ننه !مريم خانم !چرا ماتت برده؟»
دست کرد و سرپوش لگن را برداشت ، که يک مرتبه مريم خانم جيغی کشيد
و پس افتاد.مطبخ دوباره شلوغ شد.دخترهای مريم خانم خودشان را
با عجله رساندند و به کمک خاله نباتی ، مادرشان را کشان کشان بيرون
بردند. زن هايی که آن طرف مطبخ و در پناه پاتيل نشسته بودند و چيزی
نديده بودند ، هجوم آورده بودند و سرک می کشيدند و چيزی نمانده بود که
پاتيل از سر بار برگردد.اما عمقزی گل بته، به چابکی در لگن را گذاشته
بود و فکرهايش را هم کرده بود و می دانست چه بايد بکند.فريادی
کشيد و سکينه را صدا زد .همه ساکت شدند و آن هايی که هجوم آورده
بودند ، سرجاهايشان نشستند و قتی که سکينه از پلکان مطبخ پايين آمد ،
عمقزی به او گفت :
«همين الانه ، چادرتو ميندازی سرت !اين لگنو ورمی داری می بری خونه
صاحبش!از قول ما سلام می رسونی و ميگی آدم تخم مول خودش رو
نميذاره تو طبق ، دور شهر بگردونه !فهيمدی؟»
«بله.»
سکينه اين را گفت و لگن را روی سرش گذاشت و هنوز از پلکان مطبخ بالا
نرفته بود که آشيخ عبدالله ياالله گويان و عصازنان از پلکان سرازير شد و
زن ها به عجله چادرهاشان را مرتب کردند و روهاشان را گرفتند.و وقتی
آشيخ عبدالله روی صندلی نشست شروع کرد به خواندن روضه حديث کسا
که «بابی انت و امی يا ابا عبدالله...»تازه نفس مريم خانم به جا آمده بود
و صدای ناله بريده بريده اش از آن طرف حياط تا پای پاتيل سمنو می آمد...»

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

خانم نزهت الدوله

خانم نزهت الدوله گرچه تا به حال سه تا شوهر کرده و شش بار زاييده و دوتا از
دخترهايش هم به خانه داماد فرستاده شده اند ، و حالا ديگر برای خودش مادربزرگ
شده است ، باز هم عقيده دارد که پيری و جوانی دست خود آدم است.وگرچه سر
و همسر و خويشان و دوستان می گويند که پنجاه سالی دارد ، ولی او هنوز دو دستی
به جوانی اش چسبيده و هنوز هم در جست و جوی شوهر «ايده آل»خود به اين در
و آن در می زند.
هفته ای يک بار به آرايشگاه می رود و چين چروک های پيشانی و کنار دهان و زير-
چشمهايش را ماساژ می دهد.موهايش را مثل دخترهای تازه عروس می آرايد ؛يعنی
با سنجاق و گيره بالا می زند.پيراهن های «اورگاندی» و تافته می پوشد ، با
سينه های باز و دامن های «کلوش».و روزی يک جفت دستکش سفيد هم عوض
می کند.روزی سه ساعت از وقتش را پای آينه می گذراند.ده ساعت می خوابد
و باقی مانده را صرف ديد و بازديدهايش می کند ، و حالا ديگر همه دوستان و اقوام
می دانند که اگر به خانه شان می آيد و اگر در سو گ و سرورشان شرکت می کند
و اگر گل ها و هديه های گران -برای زايمان ها و ازدواج ها و خانه عوض -
کردن هاشان -می برد ، و اگر برای تازه عروس ها پا کشا می دهد ، همه برای اين
است که با آدم تازه ای -يعنی مرد تازه ای-آشنا شود ؛ چون ديگر هيچ يک از خويشان
و دوستان دور و نزديک باقی نمانده است که لااقل يکی دوبار برای خانم نزهت الدوله
وساطت نکرده باشد و سراغی از شوهر«ايده آل»به او نداده باشد.
خانم نزهت الدوله ، قد بلندی دارد و اين خودش کم چيزی نيست.دماغش گرچه
خيلی باريک است ولی ...ای...بفهمی نفهمی ميلی به سمت راست دارد.البته نه
خيال کنيد کج است .ابدا!اگر کج بود که فورا می رفت و با يک جراحی (پلاستيک)،
راستش می کرد.فقط يک کمی نمی شود گفت عيب ، بلکه همان يک کمی ميل به سمت
راست دارد.صدايش خيلی نازک است .وقتی حرف می زند،هرگز اخم نمی کند و
ابروها و کنار دهانش ، وقتی می خندد ، اصلا تکان نمی خورد.ماهی پانصد تومان خرج
توالت و ماساژ را که نمی شود با يک خنده گل و گشاد به هدر داد!باری ، موهايش را
هفته ای يک بار رنگ می کند.الحق بايد گفت که بناگوش وسيعی دارد و از آن بهتر
گوش های بسيار ظريف و کوچکی .اما حيف که ناچار است يکی از اين گوش های
ظريف را فدای پيچ و تاب موهای خود کند.(فر)موهايش ، از مسواکی که هر روز
به دندان هايش می کشد مرتب تر است و درست است که گردنش کمی -البته باز هم
بفهمی نفهمی-دراز است ، ولی با دستمالی که به گردن می بندد ، يا گردنبندهای پهنی
که دوسه دور ، دور گردن می پيچد ، چه کسی می تواند بفهمد؟
باری ، گرچه خانم نزهت الدوله کوچک ترين فرزند پدر و مادرش بوده است، ولی
زودتر از خواهرهای ديگر شوهر کرده بود ه و اين روزها خودش هم افتخارآميز
اعتراف می کند که سرو گوشش حسابی می جنبيده است.شوهر يکی از خواهرهايش
وزير است و شوهر آن ديگری ،چهارسال پيش ، در تيمارستان ، خودکشی کرد.
خانم نزهت الدوله هنوز بيست سالش نشده بود که شوهر کرد.شوهرش عضو
وزارت خارجه بود.از خانواده های معروف بود و گذشته از آن پول دار بود.
راستش را بخواهيد گرچه به هر صورت عشق و عاشقی آن دو را به هم رسانده
بود، اما هم خانواده عروس و هم خانواده داماد ، حساب های همديگر را خوب وارسی
کرده بودند ، و بی گدار به آب نزده بودند .برادر داماد ،معاون وزارت خارجه
بود و پدر خانم نزهت الدوله وزير داخله .اين بود که در و تخته خوب به هم
جور شد .باری،تا خانم نزهت الدوله آمد مزه عشق و عاشقی را بچشد که بچه دار
شدند و عر و بوق بچه ، جای بگو و بخندهای اول زندگی را گرفت و هنوز بچه شان
دوساله نشده بود که شوهرش والی مازندران شد.پدر خانم هنوز نمرده بود و وزير
داخله بود و برای جمع و جور کردن زمين های مازندران و يک کاسه کردن خرده
ملک های بی قواره آن جا،احتياج به آدم کارآمد و امينی مثل دامادش داشت.زن و
شوهر ، ناچار شش سال آزگار در مازندران ماندند.درست است که شوهر همه کاره
بود و از شير مرغ تا جان آدمی زاد در دسترس خانم نزهت الدوله بود ، اما ديگر
کار به جايی کشيده بود که وقتی ميرزا منصورخان-شوهر خانم نزهت الدوله-از
در تو می آمد،حوصله نداشت از فرق سر تا نوک پای خانم را ببوسد و در ولايت
غربت ، کار عشق و عاشقی اصلا ته کشيده بود و بچه ها ناچار جای همه چيز
را گرفتند و خانم که در خانه کار ديگری نداشت ، برای رفع کسالت هم شده ،
تا توانست بچه درست کرد.سه تا دختر ديگر و يک پسر .ميرزا منصور خان
کم کم در خانه هم رسمی شده بود و با زنش همان رفتاری را می کرد که با
رييس نظميه ايالتی.زنش را خانم صدا می کرد و به وسيله نوکر کلفت ها
احوالش را می پرسيد و اتاقش را جدا کرده بود و با اجازه وارد اتاق زنش
می شد و بدتر از همه اينکه ديگر نمی خواست زنش او را منصور تنها صدا کند.
می خواست در خانه هم مثل هر جای ديگر (حضرت والی)باشد.و اين
ديگر برای خانم نزهت الدوله تحمل ناپذير بود.برای او که اين همه احساساتی
و عاشق پيشه بود و عارش می آمد که از خانه پا بيرون بگذارد و با زن های
ولايتی و چلفته روسا رفت و آمد کند و اين همه تنها مانده بود و در ولايت غربت
اين همه احتياج به صميميت داشت و فقط دلش به بچه هايش خوش بود!بدتر از
همه اين که هر وقت پا از خانه بيرون می گذاشت ، هزاران شاکی ، با عريضه
های طاق و جفت ، سرراهش سبز می شدند و حوصله اش را سر می بردند
و برای او که اصلا کاری به اين کارها نداشت ، اين يکی ديگر خيلی تحمل -
ناپذير می نمود.ولی خانم نزهت الدوله باز هم صبر کرد.درست است که
پدرش را با کاغذهای خودش کاس کرده بود تا شايد حکم انتقال شوهرش را
بگيرد ، ولی پدرش رسما برايش نوشته بود که يک کاسه شدن املاک مازندران
خيلی مهم تر از زندگی خانوادگی اوست.خودش اين را فهميده بود.اين بود
که صبر می کرد و تازه داشت تهران و اجتماعات اشرافی و مشغوليت ها و
رفت و آمدهايش را فراموش می کرد که شوهرش به مرکز احضار شد.
بدتر از همه اينکه می گفتند مغضوب شده.گرچه او ککش هم نمی گزيد و
کاری به اين کارها نداشت و درخيال ديگری بود.پس از شش سال تنهايی و
غربت ، دوباره خودش را ميان سر و همسر می ديد و مجالس رسمی را ، با
وصف عصا قورت دادگی های شوهرش ، و چند تا قصه خنده داری که راجع
به مازندرانی ها شنيده بود ، گرم می کرد و از درددل هايی که با دخترخاله
ها و عروس و عمه ها می کرد، به يادش می آمد که شوهرش چقدر ناجور و
خشک است و چقدر از او و از شوهر ايده آلش دور است.به خصوص که
شوهر خواهرش هم تازه وزير شده بود و خانم نزهت الدوله نمی توانست
اين رجحان را نديده بگيرد و به شوهرش که در خانه نشسته بود و می گفتند
منتظر خدمت است ، سرکوفت نزند و همين طور با شوهرش کجدار و مريز
می کرد.تا يک شب توی رخت خواب-کارشان که تمام شد-رو به شوهرش
گفت :
«منصور!راضی شد؟»
و شوهر بی اين که خجالتی بکشد، نه گذاشت و نه برداشت و در جوابش گفت:
«آدم تو خلا هم که ميره ، راضی ميشه.»
و اين ديگر طاقت فرسا بود. و خانم نزهت الدوله همان شب تصميمش را گرفت.
و فردا صبح ، خانه و زندگی را ول کرد و پس از نه سال شوهرداری، يک سر
به خانه پدر آمد.درست است که پدرش هم دل خوشی از اين داماد مغضوب نداشت،
ولی هرچه اصرار کرد که بچه ها را بايد از اين شوهر گرفت ، به خرج خانم
نزهت الدوله نرفت که نرفت.بچه ها را دادند و طلاق خانم را با مهرش گرفتند.
خانم نزهت الدوله-شايد درآغاز کار که شوهر می کرد-هنوز نمی دانست که شوهر
ايده آلش چه خصوصياتی بايد داشته باشد.ولی حالا که از شوهر اولش طلاق گرفته
بود و آسوده شده بود ؛ می دانست که شوهر ايده آلش چه خصوصياتی نبايد داشته
باشد.شوهر ايده آل او بايد جوان باشد ؛ پولدار باشد ؛ خشک و رسمی نباشد ؛ وقيح
و پررو نباشد ؛ چاپار دولت نباشد ؛ و مهم تر از همه اين که از در که تو آمد ، از
فرق سر تا نوک پای زنش را ببوسد.و به اين طريق خيلی هم راضی بود و برای
اين که خودش را به ايده آل برساند ، سعی می کرد روز به روز جوان تر باشد.ماهی
يک کرست عوض می کرد ؛ پستان بندهای جورواجوری می بست که سفارشی ؛ در
کارخانه های سوييس ، به اندازه سينه خانم بودند و متخصص مو آرايشگر و همه جور
محصولات اليزابت آردن که به جای خود ،...هر روز و هر ساعت پای
تلفن بود و خبر می گرفت که آخرين تغييرات مد چه بوده و برای سر و صورت و
لب و ناخن ؛ چه رنگ های تازه ای را به جای رنگ های قديمی جايگزين کرده اند.
باری ، به همه شب نشينی ها می رفت ؛ مهامانی های خصوصی می داد ؛روزهای
تعطيل ، دوستانش را با ماشين های وزارتی پدرش به گردش می برد و با مهری
که از شوهر سابقش گرفته بود ؛ آن قدر پول داشت که در هر فصل بيست
و يک دست لباس بدوزد و هفته ای يک جفت کفش بخرد.و اصلا به عدد بيست
و يک عقيده پيدا کرده بود. اين هم خودش يکی از تجربيات نه سال شوهرداری
او بود.روز بيست و يکم ماه بود که شوهر کرده بود و در همچه روزی طلاق
گرفته بود و نيز در همچه روزی با شوهر دومش آشنا شد.
شوهر دوم خانم نزهت الدوله ، يک افسر رشيد و چشم آبی بود که نوارهای منگوله-
دار فرماندهی می بست و تازه از ماموريت جنوب برگشته بود و صورتی آفتاب -
سوخته داشت و سال ديگر سرگرد می شد.گرچه وضع خانوادگی مرتب و آبرومندی
نداشت اما خانم نزهت الدوله-از همان شب اول که او را در شب نشينی باشگاه
افسران ديده بود-تصميم خودش را گرفته بود.اقوام و خويشان ، با چنين ازدواجی
مخالف بودند.اماپدر-که آخرهای عمرش بود و می دانست که پس از مرگ يک
وزير ، دخترهايش در خانه خواهند پوسيد -مخفيانه بساط عقد را راه انداخت و قرار
شد عروس و داماد چند ماهی به اهواز بروند و سروصداها که خوابيد ، برگردند.
و در همين مدت بود که معلوم نشد چه کسی بو برد و به گوش پدر رساند و همه
اقوام به دست و پا افتادند و عاقبت کشف شد که شوهر ايده آل خانم نزهت الدوله
دو تا زن ديگر در همين تهران دارد.حسن کار در اين بود که صاحب عله
حاضر نبود و در غياب او حتی احتياج به اين نبود که وزير داخله رسما مداخله
کند و تلفنی به کسی بزند و همان خاله زنک های فاميل ، يک ماهه نشانی خانه آن دو
زن ديگر را پيدا کردند هيچ ، حتی دفترخانه هايی را که ازدواج در آنها ثبت شده
بود ، نشان کردند و عروس و داماد که بی خبر از همه جا از ماه عسل برگشتند ،
قضيه را آفتابی کردند .به نزهت الدوله در اين سه ماهه آن قدر خوش گذشته بود
که اصلا اين حرفها را باور نمی کرد ، تا عاقبت خودش را برداشتند و به يکی -
يکی خانه ها و دفترخانه ها بردند تا قانعش کردند.ولی تازه ، شوهر حاضر به
طلاق نبود . نظامی بود و يک دنده بود و رشادت هايی را که در جنوب به خرج
داده بود ، رنگ و وارنگ روی سينه اش کوبيده بود و خيال می کرد با همين نوارها و
منگوله ها می تواند با وزير داخله مملکت جواله برود .درست است که اين بار هم
بی سروصدا طلاق نزهت الدوله را گرفتند ، ولی نشان های رنگ و وارنگ کار
خودشان را کردند و مهر خانم نزهت الدله سوخت شد.خانم نزهت الدوله ، گرچه
از اين تجربه هم آزموده تر بيرون آمد ، اما ته دلش هنوز آرزوی آن افسر چشم آبی
خوش هيکل و منگوله بسته را داشت و از اين گذشته ، هنوز در جست و جوی شوهر
ايده آل خود بی اختيار بود ، نقل همه مجالسی که او حضور داشت ، خصوصياتی بود که
يک شوهر ايده آل بايد داشده باشد.و چون اين واقعه هم زودتر فراموش شد و خانم بزرگ ها
و مادرشوهرها ی فاميل ، اين بی بند وباری اخير را هم ا زياد بردند ، ...کم کم در همه
مجالس ، از او به عنوان يک زن تجربه ديده و سرد و گرم چشيده ياد می کردند و عروس ها
و دخترهای پابه بخت فاميل ، پيش از آنکه از مادر و خواهر خود چيزی بشنوند ، به
نصايح او گوش می دادند و با او-به عنوان صاحب نظر در امور زناشويی-مشورت
می کردند .راستش را هم بخواهيد، خانم نزهت الدوله برای بدست آوردند چنين عنوانی
جان می داد.او که از هم دندان شدن با زن های پير پاتال خانواده وحشت داشت و نمی
خواست خودش رادر رديف آن ها بشمارد-او که فرزندان خودش را مدت ها بود ترک
کرده بود و وارثی برای تجربيات شخصی خود نداشت -ناچار همه دختر هايی را که با
او مشورت می کردند ، درست مثل دخترها يا خواهرهای خودش حساب می کرد و از ته دل
برايشان می گفت که شوهر بايد با آدم صميمی باشد،وفادار باشد،چاپار دولت نباشد ،
وقيح نباشد خوش هيکل و پولدار باشد ، از خانواده محترم باشد و بهتر از همه اين که
چشم هايش آبی باشد.خانم نزهت الدوله ، البته به سواد و معلومات نمی توانست چندان
عقيده ای داشته باشد.
خودش پيش معلم سرخانه ، چيزهايی خوانده بود .شوهر خواهرش که وزير شده بود ،
چندان با سواد و معلومات نبود .شوهر اول خودش هم که آنقدر بد از آب درآمد ،
فارغ التحصيل مدرسه سن لويی بود و دوسالی هم فرنگستان مانده بود .
باری ،دو سه ماهی از طلاق دوم نگذشته بود که پدرش مرد.با شکوه و جلال تمام و
موزيک نظامی و ختم در مسجد سپهسالار .و خواهر برادرها تازه از تقسيم ارث و
ميراث فارغ شده بودند که شهوريور بيست پيش آمد .شوهر اول خانم نزهت الدوله
که مغضوب دوره سابق بود ، وزير خارجه شد و مجالس و شب نشينی ها پر شد
از آدم های تازه به دوران رسيده ای که نمی دانستند پالتو و کلاهشان را به دست
چه کسی بسپارند و اولين پيش خدمتی را که سر راهشان می ديدند ، خيال می کردند
سفير ينگه دنياست .خانم نزهت الدوله ، اول کاری که کرد اين بود که خانه ای
مجزا گرفت و ماشينی خريد و چهارشنبه ها را روز نشست قرارداد و خودش زمام
کارها را به دست گرفت .گرچه از روی اکراه و اجبار ، ولی دوسه بار پيش وزير
جديد خارجه فرستاد و به هوای ديدن بچه ها و نوه هايش مخفيانه به خانه شوهر
سابق دخترای شوهر کرده خودش رفت و آمد می کرد و تور می انداخت .
حيف که پدرش مرده بود ، وگرنه کار را دوسه روزه رو به راه می کرد .
اما اوضاع عوض شده بود و نه تنها پدر او مرده بود ، بلکه اصلا زبان ديگری
در مجالس به کار می رفت و آدم ها ناشناس بودند و از دوستان قديم خبری بنود .
خانم نزهت الدوله نمی داسنت چه شده .ولی همين قدر می ديد که کسی گوشش
به حرف های او در باب شوهر ايده آب بدهکار نيست . همه در فکر آزادی بودند ،
در فکر املاک واگذاری بودند ، در فکر مجلس بودند و در فکر جواز گندم و جو بودند
و بيش تر از همه در فکر حزب و روزنامه بودند و در همين گير ودار و درميان
همين آدم های تازه به دوران رسيده بود که خام نزهت الدوله در مجلس جشن
مشروطيت ، با سومين شوهر ايده آل خود آشنا شد.
شوهر تازه خانم نزهت الدوله ، يکی از روسای عشاير غرب بود که تازه از حبس و
تبعيد خلاص شده بود و سروسامانی يآفته بود و با عنوان آبرومند نمايندگی مجلس ،
به تهران آمده بود .مردی بود چهارشانه ، با سبيل های تابيده ، صدايی کلفت و گرچه
قدش کوتاه بود و کمی دهاتی به نظر می آمد و از نزاکت و اين حرف ها چندان
خبر نداشت ، اما جوان بود و نماينده مجلس بود و يک ايل پشت سرش صف کشيده
بود و ناچار پول دار بود.اين يکی درست شوهر ايده آل نزهت الدوله بود .
تابستان ها به ايل رفتن و سواری کردن و مثل مردها تفنگ به دوش انداختن و
چکه به پا کردن و زمستان ها در مجالس شبانه ، با نمايدنده های مجلس و شوهر
ايده آل آخری ، با شرايسط زمان و مکان که در گفت گوی همه کس به گوش
خانم می خورد ، مطابق بود . خانم نزهت الدوله که ديگر در باره امور زناشويی
تجربه های زيادی اندوخته بود ، اين بار مقدمات کار را حسابی فراهم کرد .
اغلب در خانه شوهر خواهرش که با وجود تغيير زمانه هنوز وزير مانده بود ف
قرار ملاقات می گذاشتند و گفقت و نيدها همه رسمی بود و حساب شده و هرچيز
به جای خود . تا اين که قرار شد رييس ايل ، يک روز با خواهرش که تازه از
ايل آمده بود بيآيند و بنشينند و درحضور وزير و زنش بله بری ها را بکنند و
سرانجامی به کارها بدهند .همين کار را هم کردند و وقتی گفت و گوها تمام شد
و ديگر لازم نبود که به خانم نزهت الدوله ، از حضور در مجلس ، شرمی دست
بدهد ،خانم هم تشريف آوردند و مجلس خودمانی شد.خواهر رييس ايل، زنی
بود بسيار زيبا، با چشمانی آبی و موهای بود . قد بلندی داشت و جوان هم بود
و تا خانم نزهت الدوله آمد از او به عنوان خواهر شوهر آينده حسادتی يا کينه ای
به دل بگيرد ، شيفته محبت های عجيب و غريب او شد که چايی اش را شيرين کرد ،
ميوه جلويش گرفت و راجع به فر موهايش که چه قدر قشنگ بود ، حرف زد و از
خياطی که پيراهن به آن زيبايی را برايش دوخته بود ، نشانی گرفت .و خلاصه خانم
نزهت الدوله ، از اين همه محبت ، مات و مبهوت ماند . اين قضيه در آخر بهار بود
و قرار شد تا آقای رييس ايل ، املاک ضبط شده اش را از دولت پس بگيرد و در تهران
کاملا مستقر شود ، ...خانم در يکی از نقاط شميران خانه ای اجاره کند که دنج
باشد و دور از گرما ، تابستان را سر کنند و برای پاييز به شهر برگردند که تا آن وقت
تکليف املاک آقا حتما معلوم شده و به هر صورت شوهر خواهر خانم نزهت الدوله
وزير بود و می توانست در مجلس به دوستی يک رييس ايل اميدوار باشد.گرچه
خواهر موبور و چشم آبی ، درباره صدهزار تومان مهر ، کمی سخت گيری نشان
می داد ، اما رييس ايل خيلی دست و دلباز بود.حتی قول داد که به زودی هفت نفر
زن و مرد از افراد ايل خود را برای کارهای خانه بخواهد و نگذارد خانم دست به سياه
و سفيد بزند . دست آخر روز عروسی را معيین کردند و شيرينی دهان همديگر
گذاشتند و به خوبی و خوشی از هم جدا شدند .
خانم نزهت الدوله -که سر از پا نمی شناخت -در عرض يک هفته ، خانه شهری اش را
اجاره داد و باغ بزرگی در شميران اجاره کرد و بهتهيه مقدمات عروسی با سومين شوهر
ايده آل خود پرداخت .به وسيله يکی از خواهرزاده هايش که برای تحصيل به فرنگ رفته
بود -يک دست لباس کامل عروسی وارد کرد که بست و يک متر دنباله داشت . و چهارصد
و بيست و يک نفر از اعيان و زورا و نمايندگان را از دو هفته پيش دعوت کرد و با دو تا
از مهمان خانه های بزرگ شهر ، برای پذيرايی آن شب ، قرار داد بست.وکاميونهای شرکت
کتيرا-که هم خانم نزهت الدوبله و هم شوهرخواهر شدرآن سهم داشتند - سه روز تمام ،
مرغ و گوشت و سبزی و ميوه و مشروب به شميران می بردند و خلاصه از هيچ خرجی
مضايقه نکردند .عاقبت شوهر ايده آلش را يافته بود .به سرو همسر می گفت :
« اگر آدم ارث پدرش را در راه به دست آوردن شوهر ايده آلش صرف نکند ، پس در چه راهی صرف کند ؟»
مجلس عروسی البته بسيار مجلل بود . يکی از شب های مهتابی اوايل تابستان بود
و هوا بسيار مساعد بود.از دو روز پيش ، تمام درخت های باغ را با تلمبه های
بزرگ شسته بودند و لای تمام شاخ و برگ های آن ها چراغ های رنگارنگ کشيده بودند .
فواره ها کار می کردند و دو دسته ارکستر آمده بودند و «پيست» رقص -که تازه
اززير دست نجار و بنا درآمده بود-گنجايش صد و پنجاه جفت رقاص که نه ،
رقصنده را دشت .شراب را از توی قدح های گلسرخی بزرگ ، با ملاقه های طلا کوب ،
توی ليوان ها ی تراش دار باريک و بلند می ريختند ؛ و به جای همه چيز ، بوقلمون
سرخ کرده روی ميز بود . و شيرين پلو و خاويار ، چيزهايی بود که اصلا کسی
نگاهشان هم نمی کرد.ميز شام را به صورت T چيده بودند که درازای آن بيست و يک متر
بود و عروس و داماد بالای ميز ، روی يک جفت صندلی خانم کار اصفهان ،
نشسته بودند .شام را با سرود شاهنشاهی افتتاح کردند و از طرف نخست وزير و رييس
مجلس و خانواده ها ی عروس و داماد نطق های غرای تبريک آميز رد و بدل
شد و همگی حضار ، بارها از طرف دولت و ملت ، به عروس و داماد و خاندان جليل آن ها تبريک
گفتند و جام های خود را به سلامتی آن ها نوشيدند . مجلس خيلی آبرومند برگزار شد.
نه کسی مستی را از حد گذراند و نه حتی يک ليوان شکست . ميز بزرگی
که طرف چپ در ورود باغ گذاشته بودهند ، انباشته شده بود از هدايای مهمانان
و دسته گل های بزرگ . درهمان شب ، دوستی های تازه به وجود آمد و کدورت های گذشته
را در بشقاب ها و جام های همديگر ريختند و خوردند و حتی استيضاحی که
بايد در واخر همان هقفته از دولت به عمل می آمد ، در همان مجلس مسکوت ماند .
فقط يک ناراحتی به جا ماند و آن اين که همان شب خانه را درد زد.
و صبح که اهل خانه بيدار شدند ، ديدند تمام هدايا ، به اضافه هرچه جواهر و طلا
و نقره و ترمه که روی ميز ها و سر بخاری های ديواری پخش بوده است -و دو جفت
قاليچه ابريشمی که زير صندلی عروس و داماد پهن کرده بودند -از دست رفته است .
مجلس شب پيش تا ساعت سه طول کشيده بود و طبيعی بود که در چنان شبی ، حتی
خدمتکاران هم -در اثر خالی کردند ته گيلاس ها -مست کرده باشند.و مسلما دزدها نمی-
توانسته اندچنين فرصتی را غنيمت نشمارند.با همه اين ها ، زندگی عروس و داماد از
فردا به خوبی و خوشی شروع شد.درست است که شوهر خواهر خانم نزهت الدوله مطلب
را حتی در کابينه مطرح کرد و با وجود دوستی های تازه برقرار شده شب عروسی ، نزديک
بود شوهر خانم نزهت الدوله ، به عنوان عدم ا منيت ، دولت را در مجلس استيضاح کند،...
ولی قضيه به اين خاتمه يافت که رييس شهربانی وقت را عوض کردند و رييس جديد ، به
تعداد کلانتری های شميران افزود و گشت شبانه گذاشت .آقا هم تمام خدمتکاران خانه را که
سرجهازی خانم بودند ، از آشپز تا باغبان اخراج کرد و به جای آن ها هفت نفر از افراد ايل
را که تلگرافی احضار کرده بودند ، گذاشت .اما خانم نزهت الدوله خم به ابرو نيآورد.
اين دزدی کلان را قضا و بلايی دانست که قرار بود به جان سعادت تازه آنها بزند.
و از اين گذشته ، داماد به قدری مهربان بود که جايی برای تاسف بر اموال دزد زده نمی ماند .
نمی گذاشت خانم حتی از جايش تکان بخورد.خودش خمير دندان روی
مسواک خانم می گذاشت . آب دوش و وان را خودش سرد و گرم می کرد.لقمه
برايش می گرفت . بند لباس زيرش را می بست . خلاصه اين که دو هفته از
مجلس مرخصی گرفته بود وو در خانه را به روی اغيار بسته بود و سير تا پياز کارهای
خانه را خودش می رسيد و راستی نمی گذاشت آب در دل خانم تکان بخورد.خانم
نزهت الدوله هم در اين مدت خانه ديگرش را فروخت و از نو جای اثاث دزد برده
را پر کرد. قالی ها و مبل ها و پرده ها ، هرکدام زينت يک موزه بودند.هر اتاقی
«راديوگرام» و يخچال و «کولر» جداگانه داشت و زن و شوهر هر چه خواستند ،
در نزديک ترين فاصله دسشتان بود.در اين نيمه ماه عسل ، آقا همه کاره بود.به کلفت
نوکرها سرکشی می کرد.و به باغبان ها و گل کاری های فصل به فصلشان می رسيد .
برق و تلفن و آب و اجاره خانه را مرتب کرده بود و حتی با کمک هايی که در يک
معامله آب خشک کن ، با بايگانی کل کشور ، به صاحب خانه کرده بود ، قبض سه ماه
اجاره را بی اينکه پولی بدهد ، گرفته بود .و سر سفره به خانم هديه کرده بود و
چون پانزده روز مرخصی اش داشت تمام می شد ، سر همان سفره پيشنهاد کرده بود که
چطور است از خواهرش دعوت کند که تابستان را به شميران بيايد و باهم باشند!و
خانم نزهت الدوله که راستش نمی دانست با اين تنهايی بعدی چه بکند و از طرفی مهربانی
های خواهر شوهر را فراموش نکرده بود ، رضايت داد و از فردای مرخصی آقا ،
همه کارهای خانه به عهده خواهر شوهر بود . و خانم نزهت الدوله واقعا يک
پارچه عروس خانم بود.صبح تا شام وقتش را جلوی آينه ، يا در حمام ،يا پای ميز غذا
می گذراند. آرايشگرها و ماساژورها را با ماشين خانم به خانه می آوردند که به دستور
آن ها روزی سه ساعت گوشت خام و گوجه فرنگی روی صورتش می گذاشت و اصلا
ازخانه بيرون نمی رفت و گوشش به صدای قشنگ خواهر شوهرش عادت کرده بود که
می رفت و می آمد و می گفت :
«به به !چه پوستی ! چه طراوتی !خوش به حال برادرم!»
و روزی صدبار،و هزار بار .و خانم نزهت الدوله راستی جوان شده بود !شوهر جوان ،
دست به تر و خشک نزدن ، گوجه فرنگی روی صورت ،...اصلا حظ می کرد.يک ماه
به اين طريق گذشت .درست است که آقا کمی لاغر شده بود ، اما به خانم نزهت الدوله هرگز
مثل اين يک ماه خوش نگذشته بود.از روز اول ماه دوم عروسی شان ، زن و شوهر شروع
کردند به پس دادن بازديدها .هر روز دوسه جا می رفتند ؛ ولی مگر به اين زودی ها تمام
می شد؟و بدتر از همه اين بود که خانم نزهت الدوله خسته می شد.روز دوم ياسوم ديد و
بازديدبود که عصر به خانه خواهر نزهت الدوله رفتند که شوهرش وزير بود و با اصرار
شب هم ماندند .يک وزير ، به هر صورت نمی توانست با يک نماينده مجلس و يا يک رييس
ايل کاری نداشته باشد و خواهرها هم انگار يک عمر همديگر را نديده بودند !چه حرف ها
داشتند که بزنند !تا دوی بعداز نيمه شب بيدار بودند و قرار و مدارها و درددل ها و نقشه-
ها ....و بعد هم خوابيدند و صبح هنوز خانم نزهت الدوله از رخت خواب بيرون نيآمده
بود که شوهرش را پای تلفن خواستند که بله باز ديشب خانه را دزد زده .خواهر آقا را
توی يک اتاق کرده اند و درش را بسته اند.سيم تلفن را بريده اند و دست و پای هر هفت
خدمتکار خانه را بسته اند.و توی انبارحبس کرده اند و هر چه در خانه بوده است ،
برده اند.از قالی های بزرگ و شمعدان ها و چلچراغ های سنگين گرفته تا مبل ها و
راديوگرام ها و يخچال ها .خلاصه اينکه خانه را لخت کرده اند.اين بار خانم نزهت الدوله
که جای خود داشت ، حتی شوهرش هم تاب نياورده بود و همان پای تلفن زانوهايش تاشده
بود و نشسته بود.تنها برگه ای که از دزدها به دست آمد ، اين بود که جای چرخ های
کاميون های متعدد روی شن باغ به جا مانده بود . فروا رييس شهربانی وقت ، در
مطبوعات مورد حمله قرار گرفت که در عرض دو ماه ، دو با ر خانه يک نماينده ملت
را به روی دزدها باز گذاشته و طرح يک استيضاح جديد داشت در مجلس به پانزده
امضا حد نصاب خود می رسيد که وزير داخله ، يک هفته بعداز شب دزدی ، با يک مانور
ماهرانه ، طی يک ماده واحده(!)تقاضای سلب مصونيت از داماد تازه يعنی رييس ايل
کرد!و آن هايی که سرشان توی حساب نبود ، گيج شده بودند و نمی دانستند سياست روس
است يا انگليس است يآ امريکا....!و اصلا اين همه جنجال از کجا آب می خورد.
حالا نگو همان فردای دزدی اخير ، دوتا از خدمتکارهای سابق خانم نزهت الدوله که
سرجهاز خانم بودند و رييس ايل بيرونشان کرده بود، سراغ خواهر خانم نزهت الدوله
آمده بودند وسوءظن خودشان را نسبت به رييس ايل و خواهرش بيان کرده بودند و تاعصر
تمام فاميل خانم نزهت الدوله به جنب و جوش افتاده بودند و از خاله خانباجی ها کمک گرفته
بودند و دو روز زاغ سياه خواهر شوهر موبور و چشم آبی را چوب زنده بودند تا دست آخر
در خيابان عين الدوله خانه اش را گير آورده بودند و روز بعد ، يکی از خواهر خوانده های
پير و رند خانواده ، به هوای اين که «ننه قربون شکلت دم غروبه ، الان نمازم قضا می شه.»
، خدمتکار خانه فريفته بود و تو رفته بود و دست به آب رسانده بود و وضو ساخته بود و کنار
حوض نمازی خوانده بود و از شيشه ها ، يکی يکی مبل ها و اثاث خانم نزهت الدوله را وارسی
کرده بود و بعد هم سر درد دل را با کلفت خانه باز کرده بود و از بدی زمانه و بی دينی مردم
به اين جا رسيده بود که اطمينان کلفت خانه را به دست بياورد و کشف کند که خانم صاحب خانه
يک خانم موبور چشم آبی بسيار مهربان و نجيب است که زن رييس يک ايل هم هست .و همان
شبانه،وزير داخله دستور داده بود که شهربانی دست به کار بشورد و به خانه جديد رييس ايل
بريزند و تمام اثاث خانم را نجات بدهند .و همه قضايا را صورت مجلس کنند و يک پرونده
حسابی بسازند !درست است که نشانه ای از جواهرها و نقره ها و ترمه های دزدی اول به
دست نيامده بود ، ولی رييس ايل اين عمل شهربانی را منافی مصونيت پارلمانی خود می ديد
و داشت طرح استيضاح خود را به امضای اين و آن می رساند که ماده واحده سلب مصونيت
از او تقديم مجلس شد ؛ به اتکای يک پرونده قطور شهربانی و شهادت بيست و يک نفر از خدمتکاران
و اهل محل.باری ، داشت آبروريزی عجيبی می شد که سرجنبان های مملکت دست به کار شدند
و وزير داخله را با رييس ايل آشتی دادند ، به شرط اين که هم لايحه سلب مصونيت و هم طرح
استيضاح مسکوت بماند و مهر خانم نزهت الدوله هم بخشيده بشود. و اين بار خانم که
نزهت الدوله طلاق می گرفت ، حتم داشت که برای حفظ آبروی دولت و ملت دارد فداکاری
می کند و از سومين شوهر ايده آل خودش چشم می پوشد.و حالا خانم نزهت الدوله ؛ که از
اين تجربه هم آزموده تر بيرون آمد ؛ عقيده دارد که پيری و جوانی دست خود آدم است و هنوز
در جست و جوی شوهر ايده آل خود اين در و آن در می زند . باز خا نه شهری اش را
خريده و گران ترين مبل ها و فرش هارا توی اتاقش جمع کرده . ماهی پانصد تومان خرج
ماساژسينه و صورت خود می کند .رنگ موهايش را هفته ای يک بار عوض می کند.
پيراهن های اورگاندی باسينه باز می پوشد . وقتی حرف می زند ، هرگز اخم نمی کند
و وقتی می خنددد ، ابروهايش و کنار دهانش اصلا تکان نمی خورد و مهم تر از همه اين
که پس ازعمری زندگی و سه بار شوهر کردند ، به اين نتيجه رسيده است که شوهر ايده آل
او از اين نوکيسه و تازه به دوران رسطده هم نبايد باشد. وديگر اين که کم کم دارد باورش
می شود که تنها مانع بزرگ در راه وصول به شوهر ايده آل ، ،عيب کوچکی است که در دماغ
او است و اين روزها در اين فکر است که برود و با يک جراحی «پلاستيک»،دماغش را درست کند.


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


زن زيادی

...من ديگه چه طور می توانستم توی خانه پدرم بمانم ؟اصلا ديگر توی آن خانه که
بودم انگار ديوارهايش را روی قلبم گذاشته اند.همين پريروز اين اتفاق افتاد .ولی
من مگر توانستم اين دوشبه ، يک دقيقه در خانه پدری سرکنم ؟خيال می کنيد اصلا خواب
به چشم هايم آمد ؟ابدا.تا صبح هی تو رخت خوابم غلت زدم و هی فکر کردم. انگار
نه انگار که رخت خواب هميشگی ام بود.نه!درست مثل قبر بود . جان به سر
شده بودم.تا صبح هی تويش جان کندم و هی فرک کردم . هزار خيال بد از کله ام
گذشت . هزار خيال بد. رخت خواب همان رخت خوابی بود که سالها تويش
خوابيده بودم.خانه هم همان خانه بود که هر روز توی مطبخش آشپزی می کرده
بودم.هر بهار توی باغچه هايش لاله عباسی کاشته بودم ؛ سرحوضش آن قدر ظرف
شسته بودم ؛ می دانستم پنجره راه آبش کی می گيرد و شير آب انبارش را اگر
طرف راست بپيچانی ، آب هرز می رود.هيچ چيز فرق نکرده بود. اما من
داشتم خفه می شدم.مثل اين که برای من همه چيز فرق کرده بود. اين دو
روزه لب به يک استکان آب نزده ام .بی چاره مادرم از غصه من اگر افليج نشود ،
هنر کرده است.پدرم باز همان ديروز بلند شد و رفت قم .هر وقت اتفاق بدی بيفتد ،
بلند می شود میرودقم.برادرم خون خودش را می خورد و اصلا لام تا کام ، نا با من
و نه با زنش و نه بامادرم ، حرف نمی زد .آخر چه طور ممکن است آدم نفهمد که
وجود خودش باعث اين همه عذاب هاست ؟چه طور ممکن است آدم خودش را توی
يک خانه زيادی حس نکند؟من چه طور ممکن بود نفهمم؟ ديگر می توانستم تحمل کنم.
امروز صبح چايی شان را که خوردند و برادرم رفت ، من هم چادر کردم و راه افتادم.
اصلا نمی دانستم کجا می خواهم بروم. همين طور سرگذاشتم به کوچه ها از اين
دو روزه جهنمی فرار کردم. نمی دانستم می خواهم چه کار کنم . از جلوی خانه
خاله ام رد شدم .سيد اسماعيل هم سر راهم بود. ولی هيچ دلم نمی خواست تو بروم.
نه به خانه خاله و نه به سيد اسماعيل . چه دردی دوا می شد.و همين طور انداختم
توی بازار.شلوغی بازار حالم را سرجا آورد و کمی فکر کردم . هرچه فکر کردم
ديدم ديگر نمیتوانم به خانه پدرم برگردم .با اين آبروريزی !با اين افتضاح!بعد از اينکه
سی و چهار سال نانش را خورده ام و گوشه خانه اش نشسته ام!همينطور می رفتم و
فکر می کردم . مگر آدم چرا ديوانه می شود؟چرا خودش را توی آب انبار می اندازد؟
يا چرا ترياک می خورد ؟خدا آن روز نياورد.ولی نمی دانيد ديشب و پريشب به من چه ها
گذشت.داشتم خفه می شدم.هرشب ده بار آمدم توی حياط .ده بار رفتم روی پشت بام.
چه قدر گريه کردم؟خدا می داند.ولی مگر راحت شدم!حتی گريه هم راحتم نکرد.آدم
اين حرف ها را برای که بگويد؟اين حرف ها را اگر آدم برای کسی نگويد ، دلش می ترکد.
چه طور می شود تحملش را کرد.که پس از سی و چهار سال ماندن در خانه پدر ،
سر چهل روز ، آدم را دوباره برش گردانند.و باز بيخ ريش بابا ببندند ؟حالا که مردم
اين حرف ها را می زنند ، چرا خودم نزنم؟آن هم خدايا خودت شاهدی که من تقصيری
نداشتم . آخر من چه تقصيری داشتم؟حتی يک جفت جوراب بی قابليت هم نخواستم
که برايم بخرد. خود از خدا بی خبرش ، از همه چيزم خبر داشت.می دانست چند
سالم است.يک بار هم سرورويم را ديده بود.پدرم برايش گفته بود يک بار ديدن حلال
است . از قضيه موی سرم هم با خبر بود.تازه مگر خودش چه دسته گلی بود .يک
آدم شل بدترکيب ريشو.با آن عينک های کلفت و دسته آهنی اش.و با آن دماغ گنده
توی صورتش .خدايآ تو هم اگر از او بگذری ، من نمی گذرم.آخر من که کاغذ فدايت
شوم ننوشته بودم. همه چيز راهم که خودش می دانست . پس چرا اين بلا را سر
من آورد ؟ پس چرا اين افتضاح را سر من در آورد ؟خدايا از او نگذر. خود لعنتی
اش چهار بار پيش پدرم آمده بود و پايش را توی يک کفش کرده بود . خدا لعنت کند
باعث و بانی را . خود لعنتی اش باعث و بانی بود .توی اداره وصف مرا از برادرم
شنيده بود . ديگر همه کارها را خودش کرد. روزهای جمع ه پيش پدرم می آمد و
بله بری هاشان را می کردند و تا قرار شد جمعه ديگر بيايد و مرا يک نظر ببيند. خدايا
خودت شاهدی !هنوز هم که به ياد آن دقيقه و ساعت می اتفتم ، تنم می لرزد.يادم است
از پله ها که بالا می آمد و صدای پاهايش که می لنگيد و صدای عصايش که ترق توروق
روی آجرها می خورد ،انگار قلب من می خواست از جا کنده شود . انگار سرعصايش
را روی قلب من می گذاشت .وای نمی دانيد چه حالی داشتم .آمد يک راست رفت توی
اتاق . توی اتاق برادرم که مهمان خانه مان هم بود . برادرم چند دقيقه پهلويش نشست.
بعد مرا صدا کرد که آب بياوردم و خودش به هوای سيگار آوردن بيرون رفت.من شربت
درست کرده بودم.و حاضر گذاشته بودم .چاردم را روی سرم انداختم در مهمان خانه
برسم ، نصف عمر شده بودم.چهار قدم بيش تر نبود . اما يک عمر طول کشيد .
پدرم خانه نبود.برادرم هم رفته بود پايين ، پيش زنش که سيگار بياورد و مادرم دم در
اتاق ايستاده بود و هی آهسته می گفت :
«برو ننه جان ! برو به اميد خدا!»
ولی مگر پای من جلو می رفت؟پشت در که رسيدم ، ديگر طاقتم تمام شده بود.سينی
از بس توی دستم لرزيده بود، نصف ليوان شربت خالی شده بود . و من نمی دانستم
چه کار کنم.برگردم شربت را درست کنم ،يا همان طور تو بروم ؟بيخ موهايم عرق
کرده بود . تنم يخ کرده بود . قلبم داشت از جا کنده می شد. خدايا اگر خودش
به صدا در نمی آمد ، من چه کار می کردم؟همي« طور پابه پا می کرم که صدای
خودش بلند شد.لعنتی درامد گفت :
«خانوم!اگه شما خجالت می کشين ، ممکنه بنده خودم بيآم خدمتتون؟»

خدايا خودت شاهدی!حرفش که تمام شد ، باز صدای پای چلاقش را شنيدم که روی
قالی گذاشته می شد و آمد و در را باز کرد . و دست مرا گرفت و آهسته کشيد تو .
مچ دستم ، هنوز که به يآد آن دقيقه می افتم ، می سوزد. انگار دور مچم يک النگوی
آتشين گذاشته باشند.مرا کشيد تو.سينی را از دستم گرفت ، روی ميز گذاشت .
مرا روی صندلی نشاند و خودش روبرويم نشست.من فکر کردم مبادا چادرم هم از
سرم بردارد؟ ولی نه . ديگر اينقدر بی حيا نبود. خدا ازش نگذرد. چادرم را
جمع کردم.ولی سرو صورتم و گل و گردنم پيدا بود. صورتم داغ شده بود و نمی دانم
چه حالی بودم که او باز سر حرف را باز کرد و گفت :
«خانوم !خدا خودش اجازه داده.»
و بعد بلند شد و دور صندلی من گشت.و دوباره نشست.فهميدم چرا اين کار را می کند .
و بيش تر داغ شدم و نمی دانستم چه بگويم.آخر می بايست حرفی می زدم که گمان نکند
گنگم.هر چه فکر کردم چيزی به خاطرم نرسيد . آخر برای يک دختر
مثل من ، که سی و چار سال توی خانه پدر ، جز برادرش کسی رانديده و از همه مردهای
ديگر رو گرفته و فقط با زن های غريبه ، آن هم توی حمام يآ بازار حرف زده ،
چه طور ممکن است وقتی با يک مرد غريبه روبه رو می شود ، دست و پايش را گم نکند؟
من که از اين دخترهای مدرسه رفته قرشمال امروزی نبودم تا هزار مرد غريبه
را ترو خشک کرده باشم.آن هم مرد غريبه ای که خواستگاری آمده است. راستی لال
شده بودم . و هرچه خودم را خوردم ، چيزی نداشتم که بگويم.اما يک مرتبه
خدا خودش به دادم رسيد . همان طور که چشمم روی ميز ميخ کوب شده بود ، به ياد
شربت افتادم . هول هولکی گفتم :
«شربت گرم ميشه آقا!»
ولی آقا را نتوانستم درست بگويم .آب بيخ گلويم جست و حرفم را نيمه تمام گذاشتم .
ولی او دستش که به طرف ليوان شربت رفت من جرات بيش تری پيدا کردم و گفتم :
«آقا سيگار ميل دارين؟»
و از اتاق پريدم بيرون . وای که چه حالی داشتم ! اگر برادرم نبود و باز من مجبور
می شدم برايش سيگار هم ببرم ؟! ولی خدا جوانی اش را ببخشد .چه برادر نازنينی است!
اگر او را هم نداشتم ، چه می کردم؟وقتی حال مرا ديد که وحشت زده از پله ها پايين می روم ، گفت :
«خواهر چته ؟مگه چی شده ؟مگه همه مردم شوهر نمی کنن؟»
و خودش رفت بالا و برای او سيگار برد. و ديگر کار تمام بود.اين اولين مرتبه بود
که او را می ديدم و او مرا می ديد.خدا خودش شاهد است که وقتی توی اتاق بودم ، همه اش
دلم می خواست جوری بشود و او بفهمد که سرم کلاه گيس می گذارم .اما مگر
می توانستم حرف بزنم ؟همان ي: کلمه را هم که گفتم ، جانم به لبم آمد.بعد که حالم به جا آمد ،
مطلب را به مادرم حالی کردم.گفت :
«چيزی نيست ننه.برادرت درست می کنه.»
آخر من می دانستم که اگر از همان اول مطلب را حالی اش نکنيم ، فايده ندارد.آخر زن
او می شدم و او چه طور ممکن بود نفهمد که کلاه گيس دارم.او که دست آخر می فهميد ، چرا
از اول حاليش نکنيم؟آخر می دانستم که اگر توی خانه اش مطلب را بفهمد ،
سر چهار روز کلکم را خواهد کند.ولی مگر حالا چکار کرده است؟و مرا بگو که چه قدر شور
آن مطلب را می زدم. خدايا ، اگر توهم از او بگذری من نمی گذرم.
آخر من چه کرده بودم؟چه کلاهی سرش گذاشته بودم که با من اين طور رفتار کرد؟حاضر
شدم يک سال ديگر دست نگه دارد و من در اين يک سال کلفتی مادر و خواهرش را بکنم.
ولی نکرد. می دانستم که مردم می نشينند و می گويند فلانی سر چهل روز دوباره به خانه
پدرش برگشت . اگر يک سال در خانه اش می ماندم ، باز خودش چيزی بود.نه گمان کنيد
دلم برايش رفته بودها!به خدا نه.با آن چک و چانه مرده شور برده اش و با آن پای شلش .
ولی آخر ممکن بود تولی برايش راه بيندازم .و تا يک سال ديگر هم خدا خدش بزرگ بود .
به مه اين ها راضی شده بودم که ديگر نان خانه پدرم را نخورم.ديگر خسته شده بودم .سی
و چهارسال صبح ها توی يک خانه بيدار شدن و شب توی همان خانه خوابيدن !آن هم چه
خانه ای!سال های آزگار بود که هيچ خبر تازه ای ، هيچ رفت و آمدی ، هيچ عروسی
زبانم لال ، هيچ عزايی ، در آن نشده بود.بعد از اين که برادرم زن گرفت و بيا و برويی
برپا شد ، تنها خبر تازه خانه ما جنجال شب های آب بود که باز خودش چيزی بود .
و همين هم تازه ماهی يک بار بود.حتی کاسه بشقابی توی کوچه ما داد نمی زد.نمی دانيد
من چه می گويم .نی خواهم بگويم خانه پدرم بد بود ، ها ، نه.بی چاره پدرم .اما من
ديگر خسته شده بودم. چه می شود کرد؟ من خسته شده بودم ديگر. می خواستم
مثلا خانم خانه خودم باشم . خانه خانه!اما مادر و خواهر او خانم خانه بودند.راضی
بودم کلفتی همه شان را بکنم و يک سال دست نگه دارد. ولی نکرد.من حالا می فهمم
چرا نصف بيشتر مهر را نقد داد.همه اش هفتصد و پنجاه تومان مهرم کرده بود.که
پانصد تومانش را نقد داد.و ما همه اش را اسباب اثاثيه خريديم و مادرکم چهار تا تکه
جهاز راه انداخت . و دويست و پنجاه تومان ديگر بر ذمه اش بود که وقتی مرا به
خانه پدرم برگرداند گفت عده که سرآمد، خواهم داد.من حالا می فهمم چه قدر خر
بودم!خيال می کنيد اصلا حرفمان شد !يا دعوايی کرديم؟ يا من بد و بی راهی
گفتم که او اين بلا را سر من درآورد؟حاشا و للاه!در اين چهل روز ، حتی يک بار
صدامان از در اتاق بيرون نرفت .نه صدای من و نه صدای خود پدر سوخته
بدترکيبش!اما من از همان اول که ديدم بايد با مادرشوهر زندگی کنم ته دلم لرزيد.
می دانيد؟آخر آدم بعضی چيزها را حس می کند.می ديدم که جنجال به پا خواهد شد و
از روی ناچاری خيلی مدارا می کردم.باور کنيد شده بودم يک سکه سياه . با يک کلفت
اين رفتار نمی کردند . سی و چهار سال توی خونه پدرم با عزت و احترام زندگی کرده
بودم و حالا شده بودم کلفت آب بيار مادر شوهر و خواهر شوهر.ولی باز هم حرفی نداشتم .
باز هم راضی بودم . اصلا به عروسيمان هم نيامدند .مادرو خواهرش را می گويم.
دعوتشان کرديم . و نيامدند .و همين کار را خراب کرد. همين که شوهرم خودش
همه کاره بود و بله بری ها را کرده بود و مادر و خواهرش هيچ کاره بودند.خودش
می گفت مادر و خواهرم کاری به کار من ندارند. ولی دروغ می گفت . مگر می شود؟
مادر شيره جانش را به آدم می دهد.چه طور می شود کاری به کار آدم نداشته باشد؟دست
آخر هم خدا خودش شاهد است. همين مادر و خواهرش مرا پيش او سکه يک پول کردند.
عروسی مان خيلی مختصر بود.عقد و عروسی با هم بود.برادرکم قبلا اسباب و جهازم
را برده بود و خانه را مرتب کرده بود.خانه که چه می دانم .
همه اش دو تا اتاق داشت.با جهاز من يکی از اتاق ها را مرتب کرده بودند .شب ، شام
که خورديم ، ما را دست به دست دادند و بردند.وای!هيچ دلم نمی خواهد آن شب
را دوباره به يادم بياورم.خدا نياورد!عيش به اين کوتاهی!فقط يادم است وقتی عقد
تمام شد، آمد رويم را ببوسد و من توی آينه ، صورت عينک دارش را نگاه می کردم.
در گوشم گفت :
«واسه زير لفظيت ، يک کلاه گيس قشنگ سفارش دادم، جانم!»
و من نمی دانيد چه حالی شدم. حتما بايد خوش حال می شدم.خوش حال می شدم که
مطلب را فهميده و به روی خودش نياورده و با وجود همه اين ها مرا قبول دارد.اما مثل
اين بود که با تخماق توی مغزم کوبيدند .دلم می خواست دست بکنم و از زير عينک ،
چشم های باباقورش شده اش را دربياوردم.پدرسوخته بدترکيب ، وقت قحط بود که
سر عقد مرا به ياد اين بدبختی ام می انداخت ؟الهی خير از عمرش نبيند!اصلا يک لقمه
شام از گلويم پايين نرفت و خون خونم را می خورد.و اگر توی کوچه که می رفتيم ،
آن حرف را نزده بود ، معلوم نبود کارمان به کجا می کشيد.چون من اصلا حالم دست
خودم نبود.اما خدا به دادش رسيد.يعنی به دادمان رسيد.توی کوچه که داشتيم به
خانه اش می رفتيم ، وسط راه ، در گوشم گفت :
«نمی خام مادر و خواهرم بفهمن.می دونی چرا؟»
و من بی اختيار هوس کردم صورتش را ببوسم.اما جلوی خودم را نگه داشتم.همه بغض
و کينه ای که در دلم عقده شده بود ، آب شد.مثل اين که محبتش با همين يک کلمه حرف در
دلم جا گرفت.مرده شورش را ببرد.حالا ديگر از خودم خجالت می کشم که اين طور گولش
را خورده بودم.چه قد رخوش حال شده بودم.از همان جا هم بود که شست من خبردار شد.
ولی به روی خودم نياوردم .وقتی شوهر آدم دلش خوش باشد ، آدم چه طور می تواند به
دلش بد بياوردد؟من اهميتی ندادم . ولی از همان فردا صبح شروع شد . همان شبانه به
دست بوس مادرش رفتم. خودش گفته بود که گله کنم چرا به عروسی مان نيامده است.
من هم دست مادرش را که بوسيدم ، گله ام را کردم . واه، واه ، روز بد نبينيد.هيچ خجالت
نکشيد و توی روی من تازه عروس و پسرش گفت :
«هيچ دلم نمی خاد روی عروسی رو که خودم سر عقدش نبوده ام ، ببينم.
می فهمين؟ديگه ماذون نيستی دست اين زنيکه رو بگيری بياری تو اتاق من .»
درست همين جور.الهی سرتخته مرده شور خانه بيفتد. می بينيد ؟از همان شب اول ،
کارم خراب بود . پيرسگ !ولی خودش آن قدر مهربانی کرد و آن قدر نازم را کشيد
که همه اين ها را از دلم درآورد.آن شب هرجوری بود ، گذشت .اصلا شب ها هرجوری
بود می گذشت. مهم روزها بود .روزها که شوهرم نبود و من با دو تا ارنعوت تنها
می ماندم .شوهرم توی محضر کار می کرد.روزها ، تا ظهر که برمی گشت ، و
عصرها تا غروب که به خانه می آمد ، من جهنمی داشتم.اصلا طرف اتاقشان هم نمی رفتم.
تنهای تنها کارم را می کردم.و تا می توانستم از توی اتاق بيرون نمی رفتم . دو تا اتاق
خودمان را مرتب می کردم.همه حياط را جارو می زدم. ظرف ها را می شستم .
خودش قدغن کرده بود که پا به خانه خودمان هم نگذارم.و من احمق هم رضايت داده
بودم.اما يک هفته که گذشت ، از بس اصار کردم، راضی شد ، دو هفته يکبار شب های
جمعه به خانه پدرم برويم . برويم شام بخوريم و برای خوابيدن برگرديم.و بعد هم
دو هفته يک بار را کردم هفته ای يک بار. اما باز هم روزها جرات نداشتم پا از خانه
بيرون بگذارم.کاری هم نداشتم هفته ای يک مرتبه حمام که ديگر واجب بود. صبح ها
خودش هرچه لازم بود ، می خريد و می داد و می رفت . خرجمان سوا بود .برای
خودمان جدا و برای مادر و خواهرش گوشت و سبزی و خرت و خورت جدا می خريد.
می داد در خانه و می رفت . و من تا ظهر دلم به اين خوش بود که دست خالی از در
تو نمی آيد . شب که می آ»د ، سری به اتاق مادر و خواهرش می زد و احوالپرسی
می کرد و گاهی اگر چای شان به راه بود يک فنجان چايی می خورد و بعد پيش من می آمد.
بدی اش اين بود که خانه مال خودشان بود يعنی مال مادر و خواهرش.و هفته دوم بود که
مرا مجبور کردند ظرف های آنها را هم بشويم.من به اين هم رضايت دادم و اگر صدا
از ديوار بلند شد ، از من هم بلند شد. ولی مگر جلوی زبانشان را می شد گرفت ؟
وقتی شوهرم نبود ، هزار ايراد می گرفتند ، هزار کوفت و روفت می کردند .می آمدند
از در اتاقم می گذشتند و نيش می زدند که من کلاه گيس داردم و صورتم آبله است.و
چهل سالم است.ولی مگر پسرشان چه دسته گلی بود؟ و همين قضيه کلاه گيس آخرش
کار را خراب کرد.آخر چه طور از آنها می شد آن را مخفی کرد؟از ترسم که مبادا
بففهمند ، باز هم به حمام محله خودمان می رفتم.ولی يک روز مادرش آمده بود و از دلاک
حمام ما پرسيده بود . آن هم با چه حقه ای !خودش را به ناشناسی زده بود و برای
شوهرم دل سوزانده بود که زن پير ترشيده و آبله رو گرفته است.و خدا لعنت کند اين
دلاک ها را .گويا پنج قران هم به او اضافه داده بود و او هم سر درد دلش را باز کرده
بود و داستان کلاه گيس مرا برايش گفته بود و مسخره هم کرده بود . خدايا از شان
نگذر. مگر من چه کاری با اين ها داشتم ؟مگر اين خوش بختی نکبت گرفته من و اين
شوهر بی ريخت یکه نصيبم شده بود ، کجای زندگی آن ها را تنگ کرده بود ؟چرا حسود ی
می کردند ؟خدا می داند چه چيزها گفته بود . روز ديگر همه اين ها را آبگير حمام
برای من نقل کرد.حتی ادای مرا هم درآورده بود که چه طور کلاه گيسم را برمی دارم
و سرزانويم می گذارم و صابون می زنم و شانه می کشم.من البته ديگر به آن حمان نرفتم.
ولی نطق هم نزدم .سر وتنم را خودم شستم و ديگر به آن جا پا نگذاشتم.آخر چه طور
می شود توی روی اين جور آدم ها نگاه کرد؟ به هر صورت ديگر کار از کار گذشته بود
و آن چه را که نبايد بفهمند ، فهميده بودند.ديگر روز من سياه شد. شوهرم ، دو سه شب،
وقتی برمی گشت ، توی اتاق آن ها زيادتر می ماند.يک شب هم همان جا شام خورد و برگشت،
و من باز هم صدايم درنيآمد.راستی چه قدر خر بودم!اصلا مثل اين که گناه کرده بودم.مثل
اينکه گناه کار من بودم.مثل اين که سرقضيه کلاه گيس ، او را گول زده بودم!اصلا درنيامدم
يک کلمه حرف به او بزنم.تازه همه اين ها چيزی نبود.بعد هم مجبورم کرد خرجمان را يکی
کنيم.و صبح و شام توی اتاق آن ها بروي» و شام و ناهار بخوريم. و ديگر غذا از
گلوی من پايين نمی رفت .خدايا من چه قدر خر بودم!همه اين بلاها را سر من آوردند
و صدای من درنيآمد!آخر چرا فکر نکردم؟چرا شوهرم را وادار نکردم از مادر و خواهرش
جدا شود؟حاضر بودم توی طويله زندگی کنم ، ولی تنها باشم.خاک بر سرم کنند!که همين
طور دست روی دست گذاشتم و هرچه بار کردند کشيدم. همه اش تقصير خودم بود.
سی و چهارسال خانه پدرم نشستم و فقط راه مطبخ و حمام را ياد گرفتم.آخر چرا نکردم
در اين سی و چهارسال ، هنری پيدا کنم؟خط و سوادی پيدا کنم؟می توانستم ماهی شندرغاز
پس انداز کنم و مثل بتول خانم عمه قزی ، ي: چرخ زنگل قسطی بخرم و برای خودم خياطی کنم.
دخترهای همسايه مان می رفتند جوراب بافی و سريک سال ، خودشان چرخ جوراب بافی خريدند
و نانشان را که درمی آوردند هيچ ، جهاز عروسی شان هم خودشان درست
کردند ؛ و دست آخر هم ده تا طبق جهازشان را برد.برادرکم چه قدر باهام سرو کله زد که
سواد يادم بدهد.ولی من بی عرضه!من خاک برسر!همه اش تقصير خودم
بود.حالا می فهمم.اين دو روزه همه اش اين فکرها را می کردم که آن همه خيال بد به
کله ام زده بود.سی و چهارسال گوشه خانه پدرم نشستم و عزای کلاه گيسم را گرفتم.
عزای بدترکيبی ام را گرفتم.عزای شوهر نکردن را گرفتم.مگر همه زن ها پنجه آفتاب اند؟
مگر اين همه مردم که کلاه گيس می گذارند، چه عيبی دارند؟مگر تنها من
آبله رو بودم ؟ همه اش تقصير خودم بود.هی نشستم و هی کوفت و روفت مادر و خواهرش
را شنيدم.هی گذاشتم برود ور دلشان بنشيند و از زبانشان بد و بی راه مرا بشنود.
تا از نظرش افتادم .ديگر از نظر افتادم که افتادم .شب آخر وقتی از اتاق مادرش درآمد،
ديگر لباس هايش را نکند و همان دم در اتاق ايستاد و گفت :
«دلت نمی خاد بريم خونه پدرت؟»
و من يکهو دلم ريخت تو.دو شب پيش ، شب جمعه بود و با هم به خانه پدرم رفته بوديم
و شام هم آنجا بوديم و من يکهو فهميدم چه خبر است.شستم خبردار شد.گفتم:
« ميل خودتونه!»
و ديگر چيزی نگفتم. همين طور ساکت نشسته بودم و جورابش را وصله می کردم.
باز پرسيد و من باز همان جواب را دادم .آخر گفت:
«بلند شو بريم جانم.پاشو بريم احوالی بپرسيم.»
من خر را بگو که باز به خودم اميد دادم که شايد از اين خبرها نباشد.دست بغچه را
جمع کردم.چادرم را انداختم سرم و راه افتادم.تو راه هيچ حرفی نزديم ، نه من چيزی
گفتم و نه او.شام نخورده بوديم.ديگ سر اجاق بود و می بايست من می کشيدم و تو
اتاق مادرش می بردم و باهم شام می خورديم.ولی ديگ سر بار بود که ما راه افتاديم.
دل من شوری می زد که نگو.مثل اينکه می دانستم چه بلايی بر سرم می خواهد
بياورد.ولی باز به روی خودم نمی آوردم.خانه مان زياد دور نبود.وقتی رسيديم-من
در که می زدم-درست همان حالی را داشتم که آن روز هم پشت در اتاق
مهمان داشتم و او خودش آمد دستم را گرفت و کشيد تو.شايد بدتر از آن روز هم بودم.
سرتا پا می لرزيدم.برادرم آمد و در را باز کرد.من همچه که چشمم به برادرم
افتاد مثل اينکه همه غم دنيا را فراموش کردم.اصلا يادم رفت که چه خبرها شده است.
برادرم هيچ به روی خودش نياورد.سلام و احوال پرسی کرد و رفتيم تو.از
دالان هم گذشتيم. و توی حياط که رسيديم، زن برادرم توی حياط بود و مادرم از پنجره
اتاق بالا سر کشيده بود که ببيند کيست و از پشت سرم می آمد.وسط حياط که
رسيديم ، نکبتی بلند بلند رو به همه گفت:
«اين فاطمه خانمتون.دستتون سپرده .ديگه نگذارين برگرده.»
و من تا آمدم فرياد بزنم:
«آخه چرا ؟من نمی مونم.همين جوری ولت نمی کنم.»
که با همان پای افليجش پريد توی دالان و در کوچه را پشت سر خودش بست.
و من همان طور فرياد می زدم:
«نمی مونم.ولت نمی کنم.»
گريه را سردادم و حالا گريه نکن کی گريه کن.مادرک بی چاره ام خودش را
هولکی رساند به من و مرا برد بالا و هی می پرسيد:
«مگر چه شده؟»
و من چه طور می توانستم برايش بگويم که هيچ طور نشده؟نه دعوايی ، نه حرف
و سخنی ، نه بگو و بشنوی.گريه ام که آرام شد، گفتم باهاش دعوا کرده ام.به خودش
و مادرش فحش داده ام و اله و بله کرده ام.و همه اش دروغ!چه طور می توانستم
بگويم هيچ خبری نشده و اين پدر سوخته نکبتی ، به همان آسانی که مرا گرفته ، برم داشته
آورده ، در خانه پدرم سپرده و رفته ؟ولی ديگر کار از کار گذشته بود.مرکه نکبتی
رفته بود که رفته بود.فردا هم رفته بود اداره برادرم و حاليش کرده بود که مرا طلاق داده ،
و عده ام که سرآمد بقيه مهرم را خواهد داد.و گفته بود يکی را بفرستيد اسباب
و اثاثيه فاطمه خانم را جمع کند و ببرد. می بينيد؟مادرم هم می دانست که همه قضايا زير
سر مادر و خواهرش است.ولی آخر من چطور می توانستم باز هم توی خانه پدرم
بمانم؟چطور می توانستم؟اين دو روزی که در آن جا سر کردم، درست مثل اينکه توی
زندان بودم.کاش توی زندان بودم . آن جا اقلاا آدم از ديدن مادر و پدرش آب
نمی شود.و توی زمين فرو نمی رود . از نگاه های زن برادرش اين قدر خجالت
نمی کشد.ديوارهای خانه مان را اين قدر به آن ها مانوس بودم ، انگار روی قلبم گذاشته
بودند. انگار طاق اتاق را روی سرم گذاشته بودند.نه يک استکان آب لب زدم و نه يک
لقمه غذا از گلويم پايين رفت .بی چاره مادرکم!اگر از غصه افليج نشود ، هنر
کرده است.و بی چاره برادرم که حتما نه رويش می شود برود اسباب و اثاثيه مرا بياورد ،
و نه کار ديگری از دستش برمی آيد.آخر اين مردکه بدقواره ، خودش توی
محضر کار می کند و همه راه و چاه ها را بلد است.جايی نخوابيده بود که آّب زيرش را بگيرد.
از کجا که سرهزار تا بدبخت ديگر ، عين همين بلا را نياورده باشد؟اما نه.هيچ پدرسوخته پپه ای
از من پپه تر و بدبخت تر نيست.و مادر و خواهرش را بگو که هی به رخ من می کشيدند که
خانه فلانی و فلانی برای پسرشان خواستگاری رفته اند!
ولی کدام پدرسوخته ای حاضر می شود با اين ارنعوت های مرده شور برده سرکند؟جز من
خاک بر سر؟که هی دست روی دست گذاشتم و نشستم تا اين يک کف دست زندگی ام را
روی سرم خراب کردند؟



شوهر آمريکايی
«...ودکا؟نه.متشکرم.تحمل ودکا را ندارم.اگر ويسکی باشد حرفی.فقط يک
ته گيلاس قربان دستتان.نه.تحمل آب را هم ندارم.سودا داريد؟حيف.آخر اخلاق
سگ آن کثافت به من هم اثر کرده.اگر بدانيد چه ويسکی سودايی می خورد!من تا خانه
پاپام بودم ، اصلا لب نزده بودم.خود پاپام هنوز هم لب نمی زند.به هيچ مشروبی .نه.
مومن و مقدس نيست.اما خوب ديگر.توی خانواده ما رسم نبوده.اما آن کثافت ،
اول چيزی که يادم داد ، ويسکی درست کردن بود.از کار که برمی گشت ، بايد ويسکی
سودايش توی راهرو دستش باشد.قبل از اينکه دست هايش را بشويد.و اگر
من می دانستم با آن دست ها چه کار می کند؟!...خانه که نبود ، گاهی هوس می کردم
لبی به ويسکيش بزنم . البته آن وقت ها که هنوز دخترم نيامده بود.و از تنهايی
حوصله ام سر می رفت.اما خوشم نمی آمد.بدجوری گلويم را می سوزاند.هرچه هم
خودش اصرار می کرد که باهاش هم پياله بشوم ، فايده نداشت.اما آبستن که شدم ،
به اصرار آب جو به خوردم می داد.که برای شيرت خوب است.اما ويسکی هيچ وقت.
تا آخرش هم عادت نکردم.اما آن روزی که از شغلش خبردار شدم ، بی اختيار
ويسکی را خشک سرکشيدم. بعد هم يکی برای خودم ريختم ، يکی برای آن دختره گرل
فرندش.يعنی نامزد سابقش.آخر همان او بود که آمد خبردارم کرد.و دوتايی
نشستيم به ويسکی خوردن و درددل .و حالا گريه نکن ، کی گريه بکن.آخر فکرش را بکنيد.
آدم ديپلمه باشد ، خوشگل باشد -می بينيد که...-پاپاش هم محترم باشد، نان
و آبش هم مرتب باشد،کلاس انگليسی هم رفته باشد-و به هرصورت مجبور نباشد به هر
مردی بسازد-آن وقت اين جوری؟!...اصلا مگر می شود باور کرد؟ اين همه
جوان درس خوانده توی مملکت ريخته.اين همه مهندس و دکتر...اما آخر آن خاک
برسرها هم هی می روند زن های فرنگی می گيرند يا آمريکايی.دختر پستچی محله-
شان را می گيرند، يا فروشنده سوپرمارکت سرگذرشان را ، يا خدمتکار دندان سازی را ،
که يک دفعه پنبه توی دندانشان کرده.و آن وقت بيا و ببين چه پز و افاده ای!انگار
خود سوزان هاروارد است يا شرلی مک لين يا اليزابت تايلور.بگذاريد برايتان تعريف کنم.
پريشب ها ، يکی از همين دخترها را ديدم. که دوماه است زن يک آقا پسر ايرانی
شده و پانزده روز است که آمده .شوهرش را تلگرافی احضار کرده اند که بيا شده ای نماينده
مجلس.صاحب خانه مرا خبر کرده بود که مثلا مهمان خارجی اش تنها نماند.
و يک همزبان داشته باشد که باهاش درددل کند.درست هفته پيش بود.دختره با آن دو تا کلمه
تگزاسی حرف زدنش ...نه .نخنديد.شوخی نمی کنم.چنان دهنش را
گشاد می کرد که نگو.هنوز ناخن هاش کلفت بود . معلوم بود که روزی يک خروار
ظروف می شسته .آن وقت می دانيد چه می گفت؟می گفت ما آمديم تمدن برای
شما آورديم و کار کردن با چراغ گاز را يادتان داديم و ماشين رخت شويی را ...و
از اين حرف ها.از دست هاش معلوم بود که هنوز تو خود تگزاس رخت را
توی تشت چنگ می زده.و آن وقت اين افاده ها !دختر يک گاوچران بود. نه از آن
هايی که توی ملکشان نفت پيدا می کنند و ديگر خدا را بنده نيستند .نه.از آن هايی که
گاو ديگران را می چرانند.البته من بهش چيزی نگفتم.اما يک مرد که تو مجلس بود که
درآمد با انگليسی دست و پا شکسته اش گفت که اگر تمدن اين هاست که شما می گوييد ،
ارزانی خود آن کمپانی که خود سرکار را هم دنبال ماشين رخت شويی می فرستد برای
ما به عنوان تحفه.البته دختره نفهميد.ناچار من برايش ترجمه کردم.آن وقت به
جای اين که جواب آن مردکه را بدهد ، درامده رو به من که لابد بداخلاق بوده ای يا
هرزه بوده ای که شوهرت طلاقت داده .به همين صراحت.يعنی من برای اين که تندی
حرف آ« مردکه را جبران کرده باشم و دختره را از تنهايی درآورده باشم ، سر
دلم را باز کردم و برايش گفتم که امريکا بوده ام و شوهر آمريکايی داشته ام و طلاق گرفته ام ،
می دانيد چه گفت ؟گفت اين که عيب نشد.هيچ کاری عار نيست...لابد خانواده
اش دست به سرت کرده اند که ارثش به بچه ات نرسد.يا لابد بداخلاق بوده ای و از
اين حرف ها.اصلا انگار نه انگار که تازه از راه رسيده.طلب کار هم بود.خوب
معلوم است.شوهرش نماينده مجلس بود.آخر اگر اين خاک برسرها نروند اين
لگوری ها را نگيرند که ، دختری مثل من نمی رود خودش را به آب و آتش بزند
...نه قربان دستتان .زياد بهم ندهيد.حالم را خراب می کند.شکم گرسنه و
ويسکی.همان يک ته گيلاس ديگر بس است.اگر يک تکه پنير هم باشد، بد نيست
...ممنون،اوا !اين پنير است ؟ چرا آنقدر سفيد است؟ و چه شور!مال
کجاست؟...ليقوان؟کجا باشد؟....نمی شناسم.هلندی و دانمارکی را
می شناسم. اما اين يکی را ...اصلا دوست نداشتم.همان با پسته بهتر است .
متشکر!خوب چه می گفتم؟آره .تو کلوب آمريکايي ها باهاش آشنا شدم.يک سال بود
می رفتم کلاس زبان. می دانيد که چه شلوغی است.ديپلم که گرفتم، اسم نوشتم برای
کنکور.ولی خوب می دانيد ديگر.ميان بيست و سی هزار نفر ، چطور می شود قبول
شد؟ اين بود که پاپا گفت برو کلاس زبان.هم سرت گرم می شود، هم يک زبان خارجی
ياد می گيری.و آن وقت آن کثافت معلم کلاس بود.بلند بالا.خوش ترکيب.موهای
بور.يک آمريکايی کامل.و چه دستهای بلندی داشت.تمام دفترچه تکليف را می پوشاند.
خوب ديگر.از همديگر خوشمان آمد.از همان اول.خيلی هم باادب بود.اول دعوتم
کرد به يک نمايشگاه نقاشی.به کلوب تازه عباس آباد.از اين ها که سر بی تن
می کشند ،يا تپه تپه رنگ بغل هم می گذارند ، يا متکا می کشند به اسم آدم و يک قدح
می گذارند روی سرش ، يا دوتا لکه قهوه ای وسط دو متر پارچه .پاپا و ماما را هم دعوت
کرده بود.که قند توی دلشان آب می کردند.بعد هم با ماشين خودش برمان گرداند
خانه.و با چه آدابی .در ماشين را باز کردن و از اين کارها.و شب ، کار روبه
راه شد.بعد دعوتم کرد به مجلس رقص.يکی از عيدهاشان . به نظرم (ثنک گيوينگ)
بود .اوا!چه طور نمی دانيد؟يک امريکاست و يک (ثنک گيوينگ).يعنی
شکرگذاری ديگر.همان روزی که امريکايی ها کلک آخرين سرخ پوستها را کندند.پاپا
البته که اجازه داد.و چرا ندهد؟بيرون از کلاس که من کسی را نداشتم برای تمرين
زبان.زبان را هم تا تمرين نکنی فايده ندارد.بعد هم قرار گذاشته بوديم که من بهش
فارسی درس بدهم.البته خارج از کلاس.هفته ای يک روز می آمد خانه مان برای
همين کار.قرار گذاشته بوديم .و نمی دانيد چه جشنی بود.کدو حلوايی را سوراخ
کرده بودند عين جای چشم و دماغ و دهن ، و توش چراغ روشن کرده بودند.و چه رقصی
!و حالا ديگر کم کم انگليسی سرم می شد و توی مجلس غريبه نمی ماندم.گذشته
از اين که ايرانی هم خيلی زياد بود.اما حتی آن شب هم هرچه اصرار کرد آبجو
نخوردم.مثل اينکه از همين هم خوشش آمد.چون وقتی برم گرداند و رساند خانه ،
به ماما گفت از داشتن چنين دختری به شما تبريک می گويم .که خودم ترجمه کردم.
آخر حالا ديگر شده بودم يک پا مترجم.همين جوری ها هشت ماه با هم بوديم.با هم
سد کرج رفتيم قايقرانی.سينما رفتيم .موزه رفتيم .بازار رفتيم .شميران و شاه عبدالعظيم رفتيم.
و خيلی جاهای ديگر که اگر او نبود ، من به عمرم نمی ديدم.تا شب کريسمس
دعوتمان کرد خانه اش.ديگر شب «کريسمس»را که می شناسيد.پاپا و ماما هم
بودند .ففر هم بود.نمی شناسيد؟اسم برادرم است ديگر.فريدون.دوتا بوقلمون
پخته از خود لوس آنجلس برايش فرستاده بودند...اوا؟پس شما چه می دانيد؟ همان جايی
که هوليوود هم هست ديگر.نه اين که فقط برای او فرستاده باشند.برای همه شان
می فرستند تهران ، ديگر بوقلمون و آبجو و سيگار و ويسکی و شکلات که جای خود دارد.
باور کنيد راضی بودم آدم کش باشد-دزد و جانی باشد-گنگستر باشد-اما آن کاره نباشد
...قربان دستتان.يک ته گيلاس ديگر از آن ويسکی.مثل اينکه آمريکايی نيست.
آن ها «بربن» می خورند.مزه خاک می دهد.آره اين اسکاچ است.خيلی شق و رق
است.عين خود انگليس ها.خوب چه می گفتم؟آره.همان شب ازم خواستگاری کرد.
رسما و سر ميز شام.حالا من خودم هم مترجمم.جالب نيست؟هيچ کس تا حالا اين
جوری شوهر نکرده.اول بوقلمون را بريد و گذاشت تو بشقاب هامان .بعد شامپانی باز
کرد که برای پاپا و ماما ريخت.برای همه ريخت.البته ماما نخورد.اما پاپا خورد .
خود من هم لب زدم.اول تند بود و گس.اما تنديش که پريد ، شيرينی ماند.بعد
امد که به پاپا بگو که ازت خواستگاری می کنم.اصرار داشت که جمله به جمله بگويم
و شمرده و همه چيز را .که خدمت سربازيش را کرده -از ماليات دادن معاف
است-گروه خونش B است-مريض نيست-ماهی 1500 دلار حقوق می گيرد و
قسطی هم ندارد.و پدر و مادرش هم لوس آنجلس هستند و کاری به کار او ندارند و از
اين حرف ها.پاپا که از همان شب اول راضی بود.خودش بهم گفته بود که مواظب
باش دخترجان، هزارتا يکی دخترها زن آمريکايی نمی شوند.شوخی که نيست .يعنی
نمی توانند.اين گفته اش هنوز توی گوشم است.اما تو خودت می دانی.تويی که بايد
با شوهرت زندگی کنی.اما ازش يک هفته مهلت بخواه تا فکرهايـ را بکنی .همين کار را
هم کرديم.البته از همان اول ، کار تمام بود .تمام فاميل می دانستند .دو سه بار هم
دعوت و مهمانی و از اين جور مراسم.و چه حسادت ها . و چه دختر به رخ کشيدن ها.
سر همين قضيه ، تمام دخترخاله ها و دخترعموهام ازم قهر کردند.بابام راست
می گفت.شوخی که نبود .همه دخترها آرزوش را می کردند.ولی يارو از من
خواستگاری کرده بود.و اصلا معنی داشت که من فداکاری کنم و يک دختر ديگر را
جای خودم معرفی کنم؟اين ميانه هم فقط مادربزرگم غر می زد.می گفت ما تو فاميل ،
کاشی داريم ، اصفهانی داريم، حتی بوشهری داريم.همه شان را می شناسيم.اما ديگر
امريکايی نداشته ايم.چه می شناسيم کيه.دامادی را که نتوانی بروی سراغ خانواده
اش و خانه اش و از در و همسايه ته و توی کارش را در بياری ،...و از اين حرف
های کلثوم ننه ای.اصلا سر عقدمان هم نيامد.پا شد رفت مشهد که نباشد.اما
خود من قند تو دلم آب می کردند.محضر دار شناس خبر کرده بوديم.همه فاميل بودند و
يک عده امريکايی .و چه عکس ها از سفره عقد.يکی از دوست های شوهرم فيلم هم
برداشت.اما امان از اين امريکايی ها !می خواستند از سر از همه چيز دربيارند.هی
می آمدند سوال پيچم می کردند . يعنی من حالا عروسم.اما مگر سرشان
می شد؟که اسم اين چيه که قند را چرا اين جوری می سايند؟که روی نان چه نوشته؟که
اسفند را از کجا می آورند؟...اما هر جوری بود،گذشت .توی همان مجلس
عقد ، دو تا از نم کرده های فاميل را به عنوان راننده برای اداره شان استخدام کردند.
صدهزار تومن مهر کردند.کلمه لا اله الا الله را هم همان پاس سفره عقد گفت .
و به چه زحمتی !و چه خنده ها که به لا اله...گفتنش کرديم!...که مثلا عقد
شرعی باشد. و شغلش ؟خوب معلم انگليسی بود ديگر.بعد هم تو قباله نوشته بودند
حقوقدادن.دو نفر از اعضای سفارت هم شاهدش بودند.و من با همين دروغی که
گفته بود ، می توانستم بيندازمش زندان.وطلب خسارت هم بکنم.دست کم می توانستم
مجبورش کنم که علاوه بر چهارصد دلار خرجی که حالا برای دخترم می دهد ، ششصد
تا هم بگذارد رويش .ولی چه فايده ؟ديگر اصلا رغبت ديدنش را نداشتم.حاضر
نبودم يک ساعت باهاش سر کنم.همين هم بود که عاقبت راضی شد بچه را بدهد ،
وگرنه به قانون خودشان می توانست بچه را نگه دارد.البته که من مهرم را بخشيدم.
مرده شورش را ببرد با پولش.اگر بدانيد پولش از چه راهی درمی آمد؟!مگر می شود
همچو پولی را گردن بند طلا کرد و بست به گردن ؟يا گوشت و برنج خريد و خورد؟همين
حرف ها را آن روز آن دختره هم می زد. گرل فرند سابقش .يعنی رفيقه اش.نامزدش.
چه می دانم!بار اول و آخر بود که ديدمش . با طياره يکراست از لوس آنجلس آمده بود
واشنگتن.و توی فرودگاه يک ماشين کرايه کرده بود و يکراست آمده بود در خانه مان.دو
سال تمام که من واشنگتن بودم ، خبر از هيچکدام از فاميلش نشد.خودش می گفت راه دور
است و سر هرکسی به کار خودش گرم است و از اين حرفها.من هم راحت تربودم.
بی آقا بالاسر.گاهی کاغذی می دادم يا آن ها می دادند.عکس دخترم را هم برايشان فرستادم.
آن ها هم هديه تولد بچه را فرستادند.عکس يک سالگی اش را هم فرستاديم و بعد از آن ديگر
خبری ازشان نشد تا آن دختره آمد.سلام و عليک و خودش را معرفی کرد و خيلی مودب.
که تنهايی حوصله ات سر نمی رود؟و به به چه دختر قشنگی و از اين حرف ها.و من
داشتم با ماشين رخت شويی ور می رفتم که يک جاييش خراب شده بود.بی رو در واسی
آمد کمکم.و درستش کرديم و رخت ها را ريختيم تويش و رفتيم نشستيم که سر درد
دلش وا شد.گفت نامزدش بوده که می برندش جنگ کره .و جنگ که تمام می شود، ديگر
برنمی گردد لوس آنجلس.و همين توی واشنگتن کار می گيرد.و اين که خدا عالم است
توی کره چه بلاهايی سر جوان های مردم می آوردند.که وقتی برمی گشتند ، اين جورها
کارها را قبول می کردند !که من پرسيدم مگر چه کاری ؟شاخ درآورد که من هنوز
نمی دانستم شوهرم چه کاره است.درآمد که البته عار نيست.اما همه فاميلش سر همين کار
ترکش کرده اند.و هرچه بهشان گفته ، فايده نداشته ...حالا من دلم مثل سير و سرکه
می جوشد که نکند جلاد باشد.يا مامور اتاق گاز و صندلی برقی.آخر حتی اين جور
کارها را می شود يک جوری جزو کارهای حقوقی جا زد.اما آن کار او؟اسمش را که
برد، چشم هايم سياهی رفت.جوری که دختره خودش پاشد و رفت سراغ بوفه و بطری
ويسکی را درآورد و يک گيلاس ريخت داد دست من و برای خودش هم ريخت و همين
جور درد دل ...از او که اين نامزد سومش است که همين جوری ها از دستش
می رود.يکی شان توی جنگ کره کشته شده . دومی تو ويتنام است و اين يکی هم
اين جوری از آب درآمده . می گفت اصلا معلوم نيست چرا آنها يی شان هم که
برمی گردند ، يا اين جور کارهای عجيب و غريب را پيش می گيرند ، يا خل و ديوانه
و دزد و قاتل می شوند...و از من که آخر چرا تا حالا نتوانسته ام بفهمم شوهرم
چه کاره است!و آخر من که دختر کلفت نبودم يا دختر سر راهی و يتيم خانه ای.ديپلمه
بوده ام و ننه بابا داشته ام و از اين جور حرف ها ...آره قربان دستتان .يکی ديگر
بد نيست.مهمان های شما هم که نيامدند.گلوم بدجوری خشک می شود.بديش اين بود
که دختره خودش را تو دلم جا کرد.چگورپگور بود و ترتميز.و می گفت هفت سال
است که تو لوس آنجلس يا دنبال شوهر می گردد يا دنبال ستارگی سينما.بعد هم با هم
پاشديم رخت ها را پهن کرديم و دخترم را با کالسکه اش گذاشتيم عقب ماشين و رفتيم
سراغ محل کار شوهرم.آخر من هنوز هم باورم نمی شد.و تا به چشم خودم نمی ديدم ،
فايده نداشت. اول رفتيم اداره اش . سلام و عليک و اين که چه فرمايشی داريد و چه
عکس هايی از چه پارک ها و درخت ها و چه چمن ها . اگر نمی دانستی محل چه
کاری است ، خيال می کردی خانه برای ماه عسل توش می سازند.و همه چيز با نقشه.
و ابعاد و اندازه ها و لوله ها و دستگيره های دوطرف و دسته گل رويش و از چه چوبی
ميل داريد.و پارچه ای که بايد روش کيد و چه تشريفاتی.و کالسکه ای که آدم را
می برد و اين که چند اسبه باشد ، يا اگر دلتان بخواهد با ماشين می بريم که ارزان تر
است و اين که چه سيستم ماشينی . و اين که چند نفر بدرقه کننده لازم داريد و هر
کدام چه قدر مزدشان است که تا حد احساسات به خرج دهند و هرکدام خودشان را
جای کدام يکی از اقوام بدانند و با چه لباسی و توی کدام کليسا...من يک چيزی
می گويم شما يک چيزی می شنويد.گله به گله هم توی اداره شان دفترچه های تبليغاتی
گذاشته بودند و کبريت و دستمال کاغذی.با عکس و تفصيلات روشان چاپ شده و
جمله هايی مثلا «خواب ابدی در مخمل» يا «فلان پارک المثنای باغ بهشت» و از
اين جور چيز ها.کارمندها دور و برمان می پلکيدند که تک می خواهيد يا خانوادگی؟
و چند نفره؟و اين که صرف با شماست اگر خانوادگی تهيه کنيد که پنجاه درصد ارزانتر
است و اينکه قسطی هم می دهيم...و من راستی که دلم داشت می ترکيد.اصلا باورم
نمی شد که شوهرم اين کاره باشد.آخر گفته بود حقوقدان.لاير!عينا.دست آخر
خودمان را معرفی کرديم و نشان کار شوهرم را گرفتيم .نه بدجوری که بو ببرند.
که بله ايشان خواهر اوشانند و از لوس آنجلس آمده اند و عصر بايد برگردند و کار
واجبی دارند و من نمی دانستم شوهرم امروز تو کدام محل کار می کند...و آمديم
بيرون.و رفتيم خود محل کارش.و من تا وقتی از پشت رديف شمشادها نديدمش،
باورم نشد.دست هايش را زده بود بالا و لباس کار تنش بود و چمن را متر می کرد.
و چهار گوشه اش علامت می گذاشت و بعد کلنگ برقی را راه می انداخت و دور تا
دور محل را سوراخ می کرد و می رفت سراغ پهلويی.آن وقت دو نفر سياه پوست
می آمدند اول چمن روی زمين را قالبی درمی آوردند و می گذاشتند توی يک کاميون کوچک و
بعد شوهرم برمی گشت و از نو زمين را با کلنگ سوراخ می کرد و آن دوتا سياه خاکش
را درمی آوردند و می آوردند و می ريختند توی کاميون ديگر.و همين جوری شوهرم می رفت
پايين و می آمد بالا.و بعد يکی از آن دوتا سياه.اما هرسه تا لباسهايشان عين همديگر بود.
و به چه دقتی کار می کردند !نمی گذاشتند يک ذره خاک حرام شود و بريزد روی چمن اطراف.
و ما دو تا همين جور نشسته بوديم و نيم ساعت تمام از لای شمشادهای کنار خيابان تماشا
می کرديم و زار زار گريه می کرديم.و از بغل ماشين ما همين جور کاميون رد می شد
که يا خاک و چمن می برد بيرون ، يا صندوقهای تازه را می آورد بيرون که رديف می چيدند
روی زمين ، به انتظار اين که گودبرداری ها تمام بشود.همان روزهايی بود
که سربازها را از ويتنام می آوردند .دسته دسته.روزی دويست سيصدتا.و عجب
شلوغ بود سرشان.غير از دسته شوهرم ، ده دوازده دسته ديگر هم کار می کردند.
هر دسته ای يک سمت پارک.و عجب پارکی !اسمش آرلينگتون است.بايد شنيده باشيد.
يک پايتخت آمريکاست و يک آرلينگتون.در تمام دنيا مشهور است.اصلا يک
آمريکاست و يک آرلينگتون.يعنی اينها را همان روز دختره برايم گت.که از زمان
جنگ های استقلال ، اين جا مشهور شده.«کندی»هم همان جاست.که مردم
می روند تماشا.گارد احترام هم دارد که با چه تشريفاتی عوض می شود.سرتاسر
چمن است و تپه ماهور است و دور تا دور هر تکه چمن ، درختکاری و شمشادکاری
و بالاسر هر نفر يک علامت سفيد از سنگ و رويش اسم و رسمش.و سرهنگ ها
اين جا و سرگردها تو آن قسمت و سربازهای ساده اين طرف.دختره می گفت :
ببين!به همان سلسله مراتب نظامی .من يک چيزی می گويم شما يک چيزی
می شنويد.می گفت تمام کوشش ما آمريکايی ها به اين آرلينگتون ختم می شود...
که چه دل پری داشت!هفت سال انتظار و سه تا نامزد از دست رفته!
جای آن دوتا را هم نشانم داد و جای کندی را هم و آن جايی که گارد احترام
عوض می شود و بعد برگشتيم.من هيچ حوصله تماشا نداشتم.ناهار هم
بيرون خورديم.بعدش هم رفتيم سينما که دختره هی عر زد و اصلا نفهميديم چه گذشت.
و چهار بعداز ظهر مرا رساند در خانه و رفت.بليت دوسره با تخفيف گرفته بود و
مجبور بود همان روز برگردد.و می دانيد آخرين حرفی که زد چه بود؟گفت از بس
تو جنگ با اين عوالم سرو کار داشته اند ، عالم ماها فراموششان شده ...و شوهرم
-غروب که از کار برگشت-قضيه را باهاش در ميان گذاشتم.يعنی دختره که رفت
همين جور تو فکر بودم يا با دوست و آشناهای ايرانيم تلفنی مشورت کردم.اول ياد آن
روزی افتادم که به اصرار برم داشت برد ديدن مسگرآباد.قبل از عروسی مان .عين
اين که می رويم به ديدن موزه گلستان.من اصلا آن وقت نمی دانستم مسگر آبد چيست
و کجاست؟گفتم که اگر او نبود من خيلی جاهای همين تهران را نمی شناختم.وآن روز
هم من که بلد نبودم.شوفر اداره شان بلد بود. و من مثلا مترجم بودم.و هی از آداب
کفن و دفن می پرسيد.من هم که نمی دانستم .شوفره هم ارمنی بود و آداب ما را بلد
نبود .اما رفت يکی از دربان های مسگرآباد را آورد که می گفت و من ترجمه می کردم.
من آن وقت اصلا سردرنمی آوردم که غرضش از اين همه سوال چيست.اما يادم است
که مادربزرگم همين قضيه را بهانه کرده بود برای غرزدن.که چه معنی دارد؟
مردکه بی نماز ، آمده خواستگاری دخترمردم و آن وقت برش می دارد می برد مسگرآباد؟
...يادم است آن روز ، غير از خودش ، يک آمريکايی ديگر هم باهاش بود و توضيحات
دربان آن را که براشان ترجمه کردم ، آن يکی درآمد به شوهرم گفت می بينی که حتی
صندوق به کار نمی برند.يک تکه پارچه پيچيدن که سرمايه گذاری نمی خواهد...
می شناختمش.مشاور سازمان برنامه بود.مثل اين که قرار و مداری هم گذاشتند که
در اين قضيه با سازمان حرف بزنند.و مرا بگو که آن روزها اصلا از اين حرفها
سر در نمی آوردم.يادم است همان روز فهميدند که ما صندوق نمی کنيم، برايم تعريف
کرد که ما عين عروس و داماد بزک می کنيم می گذاريم توی صندوق.و اگر پير ،
پنبه می گذاريم توی لپ ها و موها را فر میزنيم و اين ها کلی خودش خرج برمی دارد.
من هم سرشام همان روز ، همين مطالب را برای مادربزرگم تعريف کرده بودم که
کلافه شد و شروع کرد به غرزدن.و بعد هم موقع عقد گذاشت و رفت مشهد.ولی
مگر من حاليم بود؟آخر شما خودتان بگوييد.يک دختر بيست ساله و حالا دستش توی
دست يک خواستگار آمريکايی و خوشگل و پولدار و محترم.ديگر اصلا جايی برای
شک باقی می ماند؟ و من اصلا چه کار داشتم به کار مسگر آباد؟خيلی طول داشت تا
مثل مادربزرگم به فکر اين جور جاها بيفتم .واشنگتن هم که بودم ، گاهی اتفاق می افتاد
که عصر ها زا کار که برمی گشت ، غر می زد که سياه ها دارند کارمان را از دستمان
درمی آورند.و من يادم است که يک بار پرسيدم مگر سياه ها حق قضاوت هم دارند؟
آخر من تا آخرش خيال می کردم«لاير»يعنی قاضی يا حقوقدان يا از اين جور
چيزها که با دادگستری سروکار دارد.به هر صورت از در که وارد شد و ويسکی اش
را دادم دستش ، يکی هم برای خودم ريختم و نشستم روبه رويش و قضيه را پيش
کشيدم.همه فکرهام را کرده بودم ، و همه مشورت ها را.يکی از دوستان ايراني ام
تو تلفن گفته بود که معلوم است اين ها همه شان اين کاره اند.و برای همه بشريت!
که بهش گفتم تو حالا وقت گيرآوردی برای شعار دادن؟ البته می دانستم که دق دلی
داشت.تذکره اش را لغو کرده بودند.نه حق برگشت داشت و نه حق ماندن.و داشت
ترک تابعيت می کرد که بشود تبعه مصر.من هم ديگر جا نداشت که بهش بگويم
اگر اين جور است چرا خودت آمريکا مانده ای؟يکی ديگرشان که جوان خوشگلی
هم بود و من خودم بارها آرزو کرده بود م که کاش زنش شده بودم ، می دانيد در جواب
چه گفت ؟ گفت ای بابا.به نظرم خوشی امريکا زده زير دلت!عينا.و می دانيد
خودش چه کاره بود؟ هيچ کاره .فقط دو تا زن آمريکايی نشانده بودندش.نکند
خيال کنيد مستم يا خيال کنيد دارم وقاحت می کنم.يکی از خانم ها معلم بود و آن يکی
مهمان دار طياره.هرکدام هم يک خانه داشتند.و آن آقا پسر سه روز تو اين خونه
بود و چهار روز تو آن يکی.شاهی می کرد.نه درس می خواند ، نه درآمدی داشت،
نه ارزی براش می آمد.اما عين شيوخ خليج ، ايرانی ها را به اصرار می برد
و خانه زندگيش را به رخشان می کشيد و انگار نه انگار که اين کار قباحتی دارد.
بله.اين جوری می شود که من سر بيست و سه سالگی بايد دست دخترم را بگيرم
و برگردم.اما باز خدا پدرش را بيامرزد.تلفن را که گذاشتم ، ديدم زنگ می زند.
برش که داشتم يک جوان ايرانی ديگر است که خودش را معرفی کرد.که بله دوست
همان جوان است و حقوق می خواند و فلانی بهش گفته که برای من مشکلی پيش
آمده و چه خدمتی از دستم برمی آيد و از اين حرفها.ازش خواهش کردم آمد
سراغم.نيم ساعتی نشستيم و زير و بالای قضيه را رسيديم و تصميم گرفتيم.
اين بود که خيالم راحت بود و شوهرم که آمد ، می دانستم چه می خواهم.نشستم
تا ساعت ده ، پابه پايش ويسکی خوردم و حاليش کردم که ديگر امريکا ماندنی
نيستم.هرچه اصرار کرد که از کجا فهميده ام ، چيزی بروز ندادم.خيال
می کرد پدر و مادرش يا خواهر برادرها شيطنت کرده اند.من هم نه ها گفتم
و نه ، نه.هرچه هم اصرار کرد که آن شب برويم گردش ، يا سينما يا کلوب و
قضيه را فردا حل کنيم ، زير بار نرفتم .حرف آخرم را که بهش زدم ، رفتم
تو اتاق بچه ام و در را از پشت چفت کردم و مثل ديو افتادم.راستش مست
مست بودم .عين حالا.و صبحش رفتيم دادگاه.و خوش مزه قاضی بود که
می گفت اين هم کاری است مثل همه کارها.و اين که دليل طلاق نیم شود...
بهش گفتم که آقای قاضی اگر خود شما دختر داشتيد به همچو آدمی شوهرش
می داديد؟ گفت متاسفانه من دختر ندارم.گفتم عروس چطور؟ گفت دارم.
گفتم اگر عروستان فردا بيايد و بگويد شوهرم که اول معلم بود حالا اين کاره
از آب درآمده ، يا اصلا دروغ گفته باشد،...که شوهرم خودش دخالت
کرد و حرفم را بريد.نمی خواست قضيه دروغ برملا شود.بله اين جوری
بود که رضايت داد.ورقه خرجی دخترم را هم امضا کرد و خرج برگشتن
را هم همان جا ازش گرفتم.بله ديگر.اين جوری بود که ما هم شوهر آمريکايی
کرديم.قربان دستتان!يک گيلاس ديگر از آن ويسکی.اين مهمان های شما هم که
معلوم نيست چرا نمی آيند...اما ...ای دل غافل!...نکند آن دختره
اين جوری زير پام را روفته باشد؟گرل فرندش را می گويم .هان؟....»

« تمام »