Shargh E Banafsheh

HomeIranStoryShahriar Mandani Pour

شرق بنفشه

شهريار مندني‌پور


«... حالا كه دانسته‌اي رازي پنهان شده در سايه‌ي جمله‌هايي كه مي‌خواني، حالا كه نقطه نقطه اين كلام را آشكار مي‌كني، شهد شراب مينو به كامت باشد؛ چرا كه اگر در دايره‌ي قسمت، سهم تو را هم از جهان دُرد داده‌اند، رندي هم به جان شيدايت واسپرده‌اند تا كلمات پيش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبكباري كن و بخوان. در اين كتاب رمزي بخوان به غير اين كتاب: من اين رمز را از «ذبيح» و «ارغوان» آموختم. به روزي باراني، باراني ... نگفته بوديم ببار، اما مي‌باريد. چنان مي‌باريد تا به استخوان‌هاي برهنه برسد و جان‌هاي لولي را مجموع كند. سرگشته‌ي «حافظيه»، به سنگ مرمر گور كه بالاي آن صفه‌ي بي‌معنا هم نيست، نگاه نينداختم. گفتم با آن گنبدي كه بر تو ساخته‌اند، دوباره از آسمان و حسرت فرشتگان محرومت كرده‌اند ... توبه و تكرار دلشده‌اي است كه ساختمان كتابخانه‌ي اينجا مثل هفتصد سال پيش است. نعمت اندوه است. آمدم و همين كتابي را كه تو در دست داري از قفسه درآوردم. بختياري گشودمش تا بخوانم. باران، خشكي و تشنگي مرا آرام مي‌كند، خلل گل هنوز تمام نبسته‌ي تنم را پر مي‌كند. مثل الهامي، ناگاه، ديدم كه زير بعضي از حرف‌هاي كلمه‌هاي كتاب نقطه‌اي گذاشته شده. نقطه‌ها به رنگي ميانه‌ي بنفش و نيلي بودند. رنگي كه فقط بنفشه‌ها مي‌شناسند.

گمان كردم كه كار يكي از بيكاره‌هاي تهي دل است كه بيهوده به كتابخانه مي‌آيند. ولي چرا؟ اين زحمت، خيلي حوصله مي‌خواست. بيرون، اشباح باران روي سروها و گنبد مسي گور مي‌باريدند و خرقه‌پوش‌هاي شفاف كنار طاقنما‌ها كز كرده بودند. حرف‌هاي نشانه شده را يكايك روي كاغذ نوشتم. چند، چند به هم چسباندم. گاهي، يكي را جدا كردم، به حرف پيشين چسباندم، اگر جلوه‌ي آشنايي نداد، فرقتش را به حرف پسين وصل كردم. ناگهان نامه آشكار شد. نوشته بود: «سلام ارغوان. خيلي دعا كرده‌ام كه رمز مرا پيدا كني. مي‌خواستم يك نامه به دستت بدهم ولي ترسيدم ببينند، از حافظيه بيرونم كنند يا به مأموري كه اينجاها مي‌گردد بگويند. هر وقت به كتابخانه آمده‌اي من به تو خيره بوده‌ام. تا در را باز كني، نديده مي‌فهمم تو هستي. وقتي نور شيشه‌هاي رنگيِ در، روي شانه و روسري‌ات مي‌افتد من دارم به تو نگاه مي‌كنم. به غرفه‌ي پسرها نگاه نمي‌كني كه مرا ببيني. مي‌روي به قسمت دخترها. برگه‌دان‌ها را ديوار قسمت ما كرده‌اند، ولي نمي‌دانند پسرها از زير آن‌ها كفش‌هاي دختر‌ها را مي‌بينند. آن كفش پاي راست كه رويش يك خراش است، مال توست. انگار از خار گل يا سيم خاردار يك خراش افتاده رويش. اسمم را هنوز نبايد بنويسم. آن روز كه «بوف كور» را از كتابدار مي‌خواستي، صدايت را شنيدم. اين كتابخانه بوف كور ندارد. من توي خانه داشتم. نفهميدي چرا از فرداي همان روز، يك كسي، عصرها، بغل در حافظيه، پنجاه شصت كتاب روي زمين چيده مي‌فروشد، بوف كور هم دارد. چند روز گذشتي و اصلاً نديدي. هر كس آمد خواست، گران گفتم. بعضي از كتاب‌هايم را خريدند. مجبور شدم تكه‌هاي جگرم را بفروشم كه كسي شك نكند. روز هفتم بود كه ديدي. براي شما ده تومان خانم. پول يك نخ سيگار «وينستون». با دقت بخوانيدش خانم. خيلي با دقت بخوانيدش خانم. حتا مي‌خواستم بگويم با دقت خوب خيلي نگاهش كنيد خانم. نگفتم، پيش خودم گفتم اگر ارغوان اهل باشد، اگر نيلوفري براي من داشته باشد، خودش مي‌فهمد. ولي پشت من قوز در آورد بس كه پشت آن بساط نشستم.

حالا كه اين نقطه‌ها را مي‌گذارم، دعا مي‌كنم، از حافظ هم مدد مي‌خواهم كه نقطه‌هاي زير حرف‌هاي بوف كور را فهميده باشي كه رمز بهت گفته باشد كه اين كتاب را بخواني. نمي‌داني چقدر آرزو دارم كه يكبار با آن چشم‌هايت، به خاطر من به من نگاه كني. يك گلدان گِلي مي‌شوم كه نقش چشم‌هايت روي آن كشيده شده. مي‌روم زير خاك كه هزار سال ديگر برسم دست آدمي‌كه بدون ترس بتواند بگويد دوستت دارم. «شازده كوچولو» را امانت بگير.» صداي باران از بيرون نمي‌آمد. شايد رندي ريا كرده بود. به پسرها نگاه كردم. كدامشان بود؟ نتوانستم بدانم. از غرفه‌ي دخترها، صداي پچ پچي مي‌آمد. برگه‌دان‌ها، مثل پرده پنهانشان مي‌كند. روي مخمليِ بنفشه‌اي را نمي‌توان نظر كرد، همدم رازنامه را.

شازده كوچولو را در قفسه‌ي ادبيات پيدا كردم. همان نقطه‌ها، همان رنگ، زير كلمه‌هايش بودند. دوباره حرف‌ها را به هم چسباندم. من به باور عشق ديگران محتاجم. غبار متفرق تنم را بازگردانده، مجموع مي‌كند ارواح تنم را. اگر مهر نورزيد، مي‌ميرم باز و پراكنده مي‌شوم به كوزه‌ها در سردابه‌هاي مخفي شراب. «سلام ارغوان. به پسرها نگاه كردي ولي مرا نشناختي. نمي‌داني همه‌ي عصرها دورادور دنبالت مي‌آيم كه برسي خانه‌ات. نترس نزديك نمي‌آيم. نمي‌ترسم بگيرندم، مي‌ترسم طوري بشود كه تو بترسي. از پنجره‌هاي خانه‌تان كدامشان مال اتاق توست. من همه‌ي آن پنجره‌هاي چوبي را كه به شكل پنجره‌هاي خانه‌هاي قديمي ايران بالايشان قوس دارند دوست دارم، چون بالاخره پشت يكي‌شان تو مي‌خوابي. پنجره‌ات همان سياره‌ي كوچكي است كه رويش يك گل سرخ روييده، ميان همه‌ي ستاره‌ها و معلوم نيست كدامشان است. ولي چرا نوارچسب‌ها را از شيشه‌ها نمي‌كنيد. حالا كه بمباران نيست ديگر. اگر چسب‌هاي پنجره‌ي اتاقت را بكني، مي‌توانم بفهم توي كدام اتاق مي‌خوابي. شب‌ها، نصف شب‌ها اگر درست به پنجره‌ي اتاقت نگاه كنم، دعايم قبول مي‌شود كه خواب خوش ببيني. بهت نمي‌آيد كه مثل بعضي از دخترها، طره‌ها را از زير روسري بريزي روي پيشاني‌ات. پيشاني‌ات مثل ماه است كه وقتي عصر باران آمده و ابرها رفته‌اند، درآمده. راز را روي ماه نگذار، همه مي‌بينند.

كاشكي من در زمان يكي از پيغمبرها بودم. جلو پايش زانو مي‌زدم و رازم را مي‌گفتم. آدم‌ها حالا دوست دارند رازها را خوار و خفيف كنند. «بي بي عطري»، مادرم، يك چيزهايي حس كرده. مريض است ولي مدام از من مي‌پرسد چه دردي دارم. ديشب، خواب بدي ديدم. توي كوچه‌ي باريك و تاريكي بودم مثل كوچه‌ي خودمان. آسمان سياه بود. ديوارها آن قدر بلند بودند كه سرشان پيدا نبود. بعد، صداي افتادن سنگ آمد. دويدم. سنگ مي‌آمد. از پشت‌بام‌ها مي‌آمد. سنگ‌ها مي‌خوردند كف كوچه مي‌تركيدند. به سر و شانه‌ام مي‌خوردند. ديوارهاي دو طرف كوچه به هم نزديك مي‌شدند. با دست‌هاي خوني‌ام زور مي‌زدم به دو طرف كه آنها را از هم باز كنم، چرق چرق صداي حركت ديوارها مي‌آمد. صداي خنده و صداي سنگ مي‌آمد. گير كردم لاي دو ديوار. داد زدم. ديوارهاي دو طرف به هم چسبيدند.

كاشكي زودتر بهار بشود. بهارنارنج‌ها در بيايند. اين كتابخانه سه تا «ليلي و مجنون» دارد. آن كه چاپ سنگي است امانت بگير.» گفتم: اي پير! مي‌بيني چه رويايي مي‌بافد اين جوان. همه‌شان همين طورند. دستشان به دانه‌ي گندم نمي‌رسد و آن وقت ... نشنيد پير. سايه شد در سايه‌ي نارنج. گفتم اين جوان هم روشنايي فراقش خاموش مي‌شود همين كه كام بگيرد، وگرنه، من صاحب سايه خواهم شد. نوشته بود: «از بي‌بي عطري پرسيدم اگر توي خواب ببينم زير پايمان دندان ريخته، همه جا، مثل دانه‌هاي شن، صداي شكستن‌شان بيايد هر قدمي‌كه بر مي‌داريم، يعني چه. گفت شگون ندارد. من مي‌ترسم ارغوان. چرا نوارچسب‌هاي پنجره‌ي اتاقت را نكندي. خيلي زياد بود اين خواهش من. من از ته شهر، از اتاقكي كه به كوچه پنجره ندارد مي‌آيم. شما توي آن خانه‌ي بزرگ قشنگ‌تان اصلاً نمي‌فهميد يعني چه. ساعت‌هايي كه از خانه در مي‌آيي بروي دانشكده، مي‌دانم. آمدنا، دورادور مواظبت هستم ولي تو انگار نه انگار كه اين نامه‌ها را خوانده‌اي و مي‌داني. يكي از كتابدارها فهميده كه هر وقت تو مي‌روي من پشت سرت راه مي‌افتم. گفته اگر يك بار ديگر از اين غلط‌ها بكنم كارتم را پاره مي‌كند. حالا صبر مي‌كنم، هفت دقيقه بعد از تو بيرون مي‌آيم و مي‌دوم تا نزديكي‌هايت برسم.

كجا هست توي اين دنياي بزرگ كه من بتوانم بدون ترس، سيري نگاهت بكنم و بروم. بروم، همين طور با خيال صورتت بروم و نفهمم به بيابان رسيده‌ام. و توي بيابان زير سايه‌ي كوچك يك ابر كوچك بنشينم. ديروز كه آمدي از كنار قبر حافظ رد شدي، سايه‌ات افتاد روي پله‌هاي صفه‌ي قبر. وقتي دور شدي. زانو زدم دست كشيدم به جاي سايه‌ات. نترس، كسي شك نمي‌كند. سر قبر حافظ زانو زياد مي‌زنند. هر كه ديده باشد خيال مي‌كند تربت جمع كرده‌ام.

«خيام» را بگير. بعد از «ليلي و مجنون» توانستم اسمشان را پيدا كنم. از برگه‌ي سررسيد كتاب‌ها كه اسم امانت گيرنده و تاريخ برگشت كتاب را بر آنها مي‌نويسند، آسان شد مشكل. دو اسم در آن چند كتاب مشترك بود. «ذبيح الله مريخ»، «ارغوان سامان». بيشتر دلم مي‌خواست ارغوان را ببينم. يك نظر ديدن دارد دختري كه الهام چنين رمزي را به مردي برساند. يك نظر از آن گونه كه ازل بود. به كمين نشستم. هرگاه، دختري به حجره‌ي كتابدار مي‌رفت تا كتابي تحويل بدهد، به آنجا مي‌رفتم. «سلام. ببخش. لابد براي گرفتن رباعيات آمده‌اي و نبوده. ببخش. پهلوي خودم بود، چون اين نامه ناتمام مانده بود. چون بي‌بي عطري مرد. رطوبت اين خانه كشتش. آن قدر نحيف شده بود كه از تنش يك كوزه هم در نمي‌آيد. كاشكي مرا به جايش خاك مي‌كردند. چه پياله‌هاي قشنگي، چه گلدان‌هاي قشنگي مي‌شود ساخت از گِلم. رنگِ لعاب لازم ندارد. خودش رنگ دارد. رنگ خون دل، رنگ چشم‌هاي تو. رنگ گيلاس لب‌هاي تو. بي بي عطري مي‌گفت بگو اگر كسي به دلت هست، بگو كجاست بروم خواستگاري. مي‌گفتم تو با اين پاهاي عليلت كجا مي‌خواهي بروي. دنيا خيلي دور است از خانه‌ي ما. ديگر صبح‌ها نمي‌توانم دنبالت بيايم دانشكده.

صبح كه بلند مي‌شوم بساط چاي آماده نيست و يادم مي‌آيد كه بي‌بي نيستش. مي‌روم قبرستان. حالا يك قبر كوچك دارم كه كنارش صبر مي‌كنم تا سبزه در بيايد و باهاش حرف مي‌زنم. تو با كي نگفتني‌هايت را مي‌گويي؟ تازگي، يك «غزليات شمس» چاپ امسال براي كتابخانه آمده. بگيرش. اگر خواستي، با همين رمز خودم برايم چيزي بنويس. هر چي به جز تسليت. باقي بقايت.» من، هيچ وقت كنار گوري حتا قدم هم سست نكرده‌ام. مرده‌ها در خاك تنها نيستند. به وصال درنگ بر وصال‌ها رسيده‌اند. وقتي فرصت كم است، بهتر آن كه ناز نرگس‌هاي نزديك بين و بي‌افق را خريد، سپرد به جواني خُرد خِرد و راز نديده كه فقرش نمي‌گذارد تلخيِ شهود جسم را بر هزار و يك بستر بچشد. اما از نفس آن خام، سپيدي موهايم، مو به مو به ياد سياهي شباب مي‌افتاد. روي زييايي ديدم. پرسيدم: «خانم اسم شما ارغوان نيست؟» هنوز عطر حلول بيست سالگي را در‌هاله‌اش داشت. گفت: «نه.» گفتم: «ارغوان هستي، نمي‌داني.» چون صدايش مثل غزلي بود، قافيه‌اش، رديفش «آه». انگار كه ديوانه‌اي باشم نگاهم كرد. گفتم: «نمي‌داني، اگر بداني هستي. رمزي به روبت لبخند مي‌زند، آن وقت از شوق و شرم، مهتاب صورتت ارغواني مي‌شود.» رياضي مي‌خواند. روي برگرداند از صدايم. گفتم: «آيه‌اي بخوان؛ آيه نيست اين كه گفته‌اند دو با دو مي‌شود چهار. دو دست عاشق با دو دست معشوق مي‌شود يك.» يكي از كتابدارهاي اين كتابخانه مدعي درويشي است. همه‌ي شعرهاي ديوان را بهتر از من حفظ دارد. هميشه كت و شلوارهاي گراني هم به تن دارد. پرسيدم: «شما ذبيح الله مريخ را مي‌شناسيد؟» گفت: «عضو مزاحمي‌است. همين روزها اخراجش مي‌كنم. حرمت آرامگاه خواجه را مي‌شكنند اين جوان‌هاي لاابالي.» اين درويش سبلت، هميشه از پايين پاي گور مي‌آيد و مي‌رود. ديگران را هم تشويق مي‌كند كه به احترام خواجه حافظ، هرگز از بالاي سر او نروند. گفتم: «ممكن است ذبيح را به من نشان دهيد؟» گفت: «لازم نيست شما دخالت كنيد. اگر يك بار دست از پا خطا كند او را تحويل مأمورين مربوطه مي‌دهم. آرامگاه خواجه جاي اين كثافت‌كاري نيست كه پسري دنبال دختري باشد.» گفتم: «عاليجناب! شما امروز صبح صبوحي زده‌ايد؟!» گفت: «شوخي‌اش هم براي من چندش آور است آقا. برويد سرجايتان، در كتابخانه نبايد صحبت كنيد.» گفتم: «پس اين لكه‌هاي ارغواني را پاك كنيد از سينه‌ي پيراهن.» ناباور و حيرت‌خوار به دو لك تاز ه نگاه كرد. انگشت زد. هنوز نم داشتند. انگشتش را بو كشيد. رنگش پريد. شتابان به خانه شتافت.

«ممنون كه آمدي. خاك قبرستان كجا و كفش‌هاي شما كجا. هر چه خاك اوست عمر شما باشد. لابد حساب كرده‌اي اول صبح توي قبرستان، بالاي يك قبر تازه‌ي فقير، خودش است. اگر تا ديدمت جا نخورده بودم شايد نمي‌شناختيم. خوش آمديد سر سفره‌ي من. ولي دير شده. خيلي خاك ريخته‌ايم روي چشم‌هاي پيرزن. چطور ببيندت؟ شايد، چه مي‌دانم، شايد صدا از خاك رد شود، صدايت را شنيده باشد. گل‌هايي را كه آورده بودي براي بي‌بي نگذاشتم. آورده‌ام خانه. دارند پژمرده مي‌شوند. بدم مي‌آيد از اين دست‌هاي بي معجزه‌ام. با حرف‌هاي «آناكارنينا» حرف هايي برايت جدا كرده بودم، همه شان را پاك كردم. اصلاً نمي‌خواهم دلسوزي‌ات را. آمدي چون بي‌بي مرده بود. بعد هم حرف‌هاي من با حرف‌هاي «آنا» نمي‌خواند. اينها با ريخت و پاش عشق را حرام مي‌كنند. خواهش مي‌كنم توي همين كتاب برايم چيزي بنويس. اصلاً بنويس چرا آمدي، چرا فقط گل را گذاشتي و رفتي زود. بعد، اگر حالا كه من لو رفته‌ام باز هم مي‌خواهي حرف‌هايم را بخواني، «‌هشت كتاب » را بگير. همين يك شعر نو توي اين كتابخانه هست. اگر رمزي‌اش كني قول مي‌دهم هيچ وقت حسودي نكنم به آن نامزد پولدارت. گاهي كه مي‌آيد درِ حافظيه دنبالت، من عزا مي‌گيرم. تا نفس دارم دنبال ماشينش مي‌دوم. از چهارراه به بعد خيلي تند مي‌راند. عقب مي‌افتم. فقط مي‌خواهم ببينم وقتي توي ماشين نشسته اي با او چطور هستي...» ... سرانجام ارغوان را ديدم. كم زياد زيبا نبود. چشمانش، آنِ چشماني را داشت كه دزدانه به قدر عبور نسيمي سهم دو بنفشه، پرده را باز كرده به بيرون اندروني نگاه مي‌كنند. زير و ميان ابروها را بر نداشته بود: دو قوس كماني از صدها سال پيش كه محل وصلشان جاي نهادن تير است. نگاه خيره‌ي مرا كه ديد، به اخم ابروها در هم كشيد. درست در واقعه‌ي نيكوي اتصالشان، چين عتاب افتاد. از خراشي كه روي كفشهايش بود حدس زدم كه اوست. بعد ديدم كه هشت كتاب را پس داد. نبايد به انتظار نشسته‌اي را آزرد. كتاب را نگرفتم. نيم ساعت بعد جواني بلند شد و كتاب را امانت گرفت. روز بعد آن را برگرداند. در آن به جز نقطه‌هاي خودش هيچ نشانه اي نبود. دختر سكوت كرده بود.

«پس چرا آمدي قبرستان؟ جاي خوبي است براي ملاقات، نه؟ اگر بالاي سر قبر بي‌بي روبروي هم بنشينيم، هيچ كس به ما شك نمي‌كند، نمي‌آيد بپرسد شما چكاره‌ي همديگر هستيد. توقع ندارم خيلي نزديك تو بنشينم. با‌هاله‌ي تو كه مماس باشم برايم بس است. دوباره بايد سركار بروم. پس اندازم تمام شده. رنگ‌كار خوبي هستم. چند ماه پشت سر هم كه كار كنم خرج پنج شش ماه را در مي‌آورم. فقط عصرها اگر بتوانم بيايم اينجا. ممنون كه چسب‌هاي شيشه‌ي پنجره ات را كندي. نصف شب‌ها، فكر بعضي‌ها مثل شاپره، پشت شيشه پر پر مي‌زند. ديشب كه آمدي كنار پنچره، نديدي مرا توي تاريكي. نديده مي‌ديدمت. رفتي لبه‌ي تختتت نشستي. يك آينه هست روبروي تختت، يك قالي ابريشمي‌هم مي‌بينم كف اتاقت. نشستي يك طره از مويت را دور انگشت پيچيدي، بعد ولش كردي. طره پيچ افتاد، شد طناب دار شب‌پره. سايه ات آبي‌ست. آبي افتاد روي آبيِ رنگ اتاقت. بلند شدي رفتي آب بخوري. صداي ريختن آب توي ليوان، نصف شبي پيچيد توي شهر. برق برق شره‌ي آب افتاد روي ديوارها. سركشيدي. سفيدي زير گلويت شد مهتاب. نصفه آب را آوردي توي اتاقت. گذاشتي جلو آينه. خوابيدي. وقتي به پهلو مي‌خوابي، رو به ديوار نخواب، من به چشم‌هايم نجيب بودن را ياد داده‌ام. فقط به قرص ماهت نگاه مي‌كنم. سحر كه شد، از پايين تخت خوابت بلند مي‌شوم و مي‌روم. مگر چقدر سخت است چند تا نقطه گذاشتن توي كتابي؟ «دن كيشوت» را امانت بگير.» وجد و ترس پيدا شدن آني ميانِ اين دو خام كه من ندانم چيست، آسوده‌ام نمي‌گذاشت. يقين داشتم كه از عهد هابيل و قابيل هميشه سايه اي از فراق فراقِ ازل مكرر شده. مكان‌ها و زمان‌ها حجابند. حرف‌ها و وصال‌ها حجابند و چهره‌ها و پيكرها. روزي دنبال ذبيح رفتم. ارغوان، دورها، خرامان از دانايي به تعقيبي بي آزار، والا بلنديش سرو، شيوه‌ي پيكرش سر بركشان زير روپوش، مي‌رفت. ذبيح، به آن سوي خيابان دويد. دويد و دور كه شد به اين سو آمد. سر راه ارغوان ايستاد، كنار ايستاد، خيره ماند تا ارغوان بگذرد. باز دويد از عرض خيابان بگذرد. جيغ ترمز ماشين‌ها و بوق‌ها را نشنيد. باز دورها به اين سمت آمد. به جرز يك عطاري تكيه داد، دست در جيب كه آمدن ارغوان را به سوي خود ببيند. هاله‌ي پر سياوشان، حنا، سدر، زردچوبه ... كنارش بود. نزديك شدن ارغوان را چندين بارآزمود، نفس نفس زنان و عرق نشسته ... ارغوان بي‌اعتنا به اين پريدن‌هاي بام به بام، به خانه رسيد. در را باز كرد و اما ... در باز كرد و اما رو گرداند به سمت راهِ آمده ... رو گرداند به راه آمده. ذبيح مزد دويدن‌ها را گرفت. سرخوش، راهي خانه‌اش شد.

كوچه پس‌كوچه‌هاي قديمي شيراز، هنوز هم، به هواي دل كوچه پس‌كوچه‌هاي سحرگاهِ «ابواسحاق» به بهار، و پاييز «شجاع» خانه و پنجره‌هاي قديمي دارند. تنگ و طولاني، پيچ‌هاي ترسِ محتسب خورده‌اند و باريك راهِ مستقيم عاشقاني كه فرصت ديدارشان با هر قدم به سوي هم، كوتاه‌تر مي‌شود. آه‌شان را نه باد برده، نه نسيم ... سالك! مي‌تواني در اين كوچه‌ها، جهت را از كف وانهي. اژدهاي خود را گم كني و آن سوي خمِ پيچي، معجزه‌ي خود را ببيني كه مي‌آيي مي‌آيي و پسربچه‌اي بي‌اعتنا به تو، بر ديوار فواره مي‌زند.

خانه‌ي ذبيح كژ و مژي بود فشرده شده بين دو خانه‌ي ديگر. درون رفت. در بست. بعد، پشت ديوار بلند و نم كشيده‌ي حياط، فرياد كشيد: «ارغوان ...» سمتِ آسمان آبي شيراز. هفتصد سال پيش هم، دهاني تلخ صبوحي، همين نزديكي‌ها، سوي همين آسمان، «شاخ نبات» را نعره كشيده بود ... صداي خزشي آمد از حفره‌اي زير تيرهاي چوبي سقف خانه ... معشوق چنان مي‌نمايد كه انگار سرگشتگي وظيفه‌ي عاشق است و ديگران هم. ارغوان، هر روز از دانشكده‌ي ادبيات مي‌آمد. وارد كه مي‌شد، نگاهي دزدانه به قسمت پسرها مي‌انداخت. لبانش شكنج گزيده شدن از شرم داشتند. مي‌نشست و كتابش را مي‌خواند. گفتم: «خاتون! جام سرت را پر نكن از تذكره‌ي شاعراني كه دُردند.» گفتم: «آنها كه مجبورت مي‌كنند مفاعلين مفاعيلن حفظ كني نباشان گورهاي پوكند.» گفتم: «خاتون! نخوان قصيده‌اي كه پيمان نشكسته است.» حيرت شد. روي گرداند. نديد كسي را پشت سر. دور، كنار در بودم. رنگارنگ از نوري كه از شيشه‌هاي رنگي در برِ من مي‌تابيد. اندكي هم سايه دار شده بودم. گفتم: «گوش كن صداي پاي آب! آب بپاش در كوچه تا باز «خضر‌» درآيد. كشتي سوراخ كند، كودكي بكشد، ديواري بر آورد و اما هيچ مپرس.» مي‌شنيد و وحشت زده به اطراف نگاه مي‌كرد. دور نمي‌ديدم به خود كه زماني فكرهايشان را هم بخوانم. ترس هم دارد اين اميد. مي‌ميرم اگر باز در فكر عاشقي ريا بخوانم. گفتم: «خاتون! نقطه‌اي بگذار پاي كلامي. خالي زير لبِ حرفي. آواها براي طواف، نقطه‌اي مي‌طلبند.» داس زلف را زير روسري رانده بود ...

بهار پيمان‌شكن سر رسيده بود. از عطرهايش در امان نيستم. ناگهان، خيالي، از سايه روشني گريبانم را مي‌گيرد. به دست‌هايم مي‌گويم: چه فايده، چه فايده؟ وصال سمت ابد است و فراق سمت ازل. ولي براي من، در همه بسترهايي كه خفته‌ام، گوهر يكدانه‌اي نبوده است. خاطرم نهيب مي‌زند كه با آن همه غوغاي فراق، با آن همه زمزمه‌ي وصال، حجاب كه افكنده مي‌شد، هيچ كدام حواي من نبود. حالا كه عشق ذبيح و ارغوان رنگ انار شيرين داده به غبار تنم، وحشت دارم. شكست آنها دورتر از هميشه پرتابم مي‌كند به آينده و تا مغز استخوانم مي‌رسد مرگ، اين بار ...

«چكار مي‌كني؟ چكار مي‌كني؟ من مي‌ترسم.»

ارغوان سكوت را شكست ولي فقط همين بيست و شش حرف را نشانه گذاشت در صفحه‌اي كه دن كيشوت براي نجات عروسكِ نيك به عروسك شرور خيمه‌شب‌بازي حمله مي‌كند. ذبيح در پاسخ او نوشت: «ديروز يك مار خانگي گرفتم. سال‌ها بود توي خانه‌مان بود. گاهي ديده بودمش. بزرگ است. انداختمش توي قفس يك قناري كه خيلي وقت‌ها پيش داشتيم. دور ميله‌هاي قفس را توري آهني كشيدم. شب‌ها، تا نصف‌شب‌ها مي‌نشينم، چشم در چشم مار. خيلي چيزها مي‌داند ولي نمي‌خواهد بگويد. آخر ازش مي‌فهمم. حتماً جفتي هم دارد. اين را فهميده‌ام ...» جمعه‌ي بعد از اين، به فكرم رسيد كه امروز حتماً همديگر را خواهند ديد. چون آسمان مصرفانه آبي بود. «حلاج» را ديدم. خرقه و تن شفاف، مستامستِ عطر گل‌هاي صحرايي كه از «دروازه قرآن» به شيراز مي‌آمدند، مي‌رفت به سمت باغ‌هاي «قصر الدشت». چهار مريد همراهش بودند. اندكي رنگ ازرق داشت خرقه‌ي مريدها. دانه‌هاي بالدار افرا، با باد مي‌رفتند به سوي درنگِ حق. با باد مي‌آمدند از درنگ حق. و گرده‌ي گل‌هاي بهاري را كسي در هوا نمي‌ديد.

آنها را در قبرستان ديدم. دو طرف پشته‌اي نشسته بودند. ارغوان، سر را پايين انداخته بود، ذبيح سر انگشت بر خاك مي‌كشيد. قبر، سنگي نداشت. قطعه‌اي سيماني، عمود، بالاي آن در خاك نشانده بودند. از كنار آنها گذشتم و اسمي را كه با رنگي سياه روي سيمان نوشته شده بود خواندم. با خطي سرسري نوشته بودند: بي بي عطري ... كمي‌دورتر، پايين پاي قبري با سنگ مرمر اعلا نشستم. گفتم: «هزار كلمه داريد،‌ هزار حرف حرف كه زيرشان نقطه است. براي شما طمع خام‌ها هزار و يك غنيمت است. زبان بياييد، زمان همان كهنه شدن عشق است، مي‌گذرد.» ذبيح به ارغوان نگاه كرد. ارغوان سر بالا كرد.

ذبيح به دورِ غروب نگاه كرد. آن سمت، كوه «استسقا» ته رنگي سبز داشت از بهار. بعضي مي‌گويند كه شكل مردي است كه مرض استسقا دارد و آن قدر آب نوشيده كه شكمش برآمده. بعضي مي‌گويند شكل مادري است، خوابيده، زندگي نه ماهه‌اي در شكم دارد براي اين شهر؛ اگر دريابد. ذبيح و ارغوان هنوز ساكت بودند. گاهي چشم در چشم مي‌شدند، مدتي. شايد با نگاه حرف مي‌زدند. ارغوان، بعد سرخ مي‌شد رويش. سر زير مي‌انداخت. خيلي طول كشيد، به اندازه‌ي بر آمدن كوزه‌اي از خاك نگاري، كه سرانجام لب‌هاي ذبيح به قد چند كلمه جنبيدند. ارغوان هم كوتاه جواب داد. معلوم بود كه هر دو از اين وضع معذبند. هر از گاهي، اطرافشان را مي‌پاييدند. انگار اين كار تنها مفرشان بود. بر زمين بي بهار قبرستان، گورها يك رنگند. گفتم: «مرده‌اي بين شماست. يكي‌تان بلند شود كنار آن ديگري بنشينيد.» تكان نخوردند. مطمئن بودم اين حرف فكر مرا در ذهن مي‌شنوند. ولي ... گفتم: «نترسيد، كي به فكرش مي‌رسد كه بر سر قبر محل ديدار دو عاشق باشد ...» پس از دقيقه اي نگاهشان يك چشم شدن، ارغوان بلند شد. در باد، مانند پرچمي‌بود. در سياهي چشم‌هايش برق نشاط نبود. گود افتاده بودند. صداي شيون مي‌آمد از دور. كاش هيچ وقت در بهار بهار كسي نمي‌مرد ... ارغوان به زمزمه حرفي گفت. ذبيح سر زير انداخت. ارغوان به راه افتاد. تنداتند رفت. غبار قبرستان بر او مي‌وزيد. ذبيح نگاه او مي‌كرد. مويه بر او مي‌وزيد. پسركي ژنده‌پوش روبرويم درآمد. يك قوطي حلبي دستش بود. پر از سيماب بود از آفتاب آفتاب. گفت: «قبر را بشويم؟» گفتم: «آبي بريز كف دست‌هام.» پرسيد: «مگر اين قبر مال مرده‌ي تو نيست؟ قبرش را بشويم؟» گفتم: «راست گفتي. بشوي ...» آب ريخت روي مرمر. جزه‌ي غبارِ نشاط گرفته از آفتاب بهاري بلند شد. پسرك دستش را براي مزد پيش آورد. دست بردم به خاك پاي گور. مشت كردم. مشت را كف دستش باز كردم. حيرتي و وحشتي به تلألو‌هاي كف دستش نگاه كرد. گفت: «تقلبي است.» گفتم: «بله.» گفت: «نه ... اين همه سنگين؟ تقلبي نيست.» گفتم: «نه.» مشتش را بست و دويد. قوطي اش را انداخت و دويد ...

«چكار كنم؟ چكار كنم؟ نگهبان‌هاي حافظيه فهميده‌اند. عصر، مجبوري بيرون، سر چهارراه منتظرت مي‌مانم. خيلي دوست دارم وقتي از روبرو مي‌آيي. حالا هر وقت اتاقي را رنگ مي‌زنم اول روي ديوارهايش، بزرگ با قلم‌مو مي‌نويسم ارغوان، بعد با رنگ اسمت را قايم مي‌كنم. پدرت هم انگار فهميده توي كوچه‌تان مي‌گردم. با نوكرتان مي‌آيد دم در. چپ چپ نگاهم مي‌كند . اگر نخواهي نمي‌آيم. ماشين نامزدت به نظرم يك ديو است. كاشكي شمشير و نيزه داشتم حمله مي‌كردم بهش. خردش مي‌كردم. به غرورتان برنخورد خانم كه نشاني خانه را برايتان نوشتم. ننوشتم كه بياييد. نوشتم كه خيالتان بيايد. اگر بيايد دور مي‌نشينم. دورتر از توي قبرستان. نيايي، خيالم خيلي قوي شده ... «منطق الطير» را بخوان.» با گرم شدن هوا، مسافران نوروزي شيراز ناپديد مي‌شوند. نفوس بهارنارنج‌ها دود پيه‌سوز ميخانه مي‌شوند و خرقه‌پوش‌هاي شفاف زير آب آبنماها مي‌خوابند تا پري‌وش‌ها بيايند. از پيرمردي كه هميشه در طاق‌نمايي روبروي سرو قديمي حافظيه مي‌نشيند، فال مي‌گيرد، پول مي‌گيرد، فال خواستم.گفت: «نيت كن.» به دل گفتم: «گوهر يكدانه‌مان كو؟» ديوان را بوسيد. ناخن راند لاي آن. چشم بست و گفت: «اي خواجه حافظ شيرازي، تو كاشف هر رازي. من طالب يك فالم، تو را به شاخ نباتت قسم ...» پيرمرد چهل سال پيش، عصري، با معشوقش، اينجا، قرار دارد. دختر را برادران غيور، همان عصر مي‌كشتند دم در خانه. پيرمرد هنوز منتظر آمدن اوست. ديوان را با سر ناخن باز كرد. به دل خواند. سرخ شد. لرزيد و كتاب را بست. بي‌حال، سرش را تكيه داد به آجر چهارصد سال پيش. با صدايي نزديك گور گفت: «نمي‌خوانم.تا حالا نيامده بود. اين فال را براي هيچ احدالناسي نمي‌خوانم. عهده كرده‌ام ...» گفتم: «پس فهميده‌اي عاشق خيال خود بوده‌اي، نه او.» با تكان سر حاشا كرد. گفتم: « تو ديگر ريا نكن، عمري برايت نمانده.» چروك‌هاي صورتش مثل شيار يادگاري‌هاي كنده شده بر درخت درخت شدند. پرسيد: «چه نيتي كرده بودي؟» گفتم: «نيت يك سحرگاه ديگر.» راه افتادم. پشت سرم، بلند گفت: «حكماً پيمانه‌هاي زيادي شكسته‌اي؟» گفتم: «شراب هركدامشان فقط يك مستي كوتاه بدخمار داشت.» بلند شد. سايه‌ي سرو از رويش رفته بود. دستش را با انگشتي برافراشته بالا برد. گفت: «اصلت تشنه نبوده، اگر بودي با همان اولي مست مي‌شدي، تا ابدالآباد.» گفتم: «پس تو خودت چرا هزار فال گرفته‌اي ، يك فال، يك غزل براي هميشه.» تهديد كنان انگشتش را روي هوا تكان مي‌داد و فرياد كشان سر گرفت: «نماز شام غريبان چو گريه آغازم، به مويه‌هاي غريبانه ...» دور مي‌شدم. مردمان دورش جمع مي‌شدند. ... خرد ز پيري من كي حساب گيرد، كه باز با صنمي... دور دور مي‌شدم و صداي جوان شده‌اش مي‌آمد ...

«من مي‌ترسم چون نمي‌توانم جلو خودم را بگيرم كه نامه‌هايت را نخوانم. مي‌ترسم چون نمي‌توانم اين حرف‌ها را نشانه نگذارم. تو چطور مرا مي‌شناسي. از دور؟ نه، اين جور عاشق نمي‌شوند. از نزديك من فقط دوبار ترا توي قبرستان ديده‌ام و بعضي وقت‌ها حس كرده‌ام يك كسي پشت سرم مي‌آيد. اصلاً نمي‌شناسمت. فقط يك مقدار حرف نشانه شده از تو خوانده‌ام، به خط خودت هم نبوده. ما فقط با هم توي خيال بوده‌ايم. از كجا معلوم درست خيال كرده باشيم. اين رسمش نيست به خدا. ترا به خدا تمامش كن. ترا به خدا ديگر برايم اسم كتاب ننويس. تو را به خدا اقلاً به خودت برس. رنگت زرده شده، زير چشم‌هايت سياه شده. من همه‌ي امتحان‌هايم را خراب كرده‌ام. منطق الطير را براي امتحان بايد مي‌خواندم ولي نه فقط براي بعضي از حرف‌هايش كه هيچي از كتاب نفهمم ...» سه بار نوشته بود خداحافظ.

پس از اين، نامه‌ها متقابل شد. براي اين كه كسي بو نبرد كتاب‌ها را زود به زود تحويل نمي‌دادند. گاهي هم بلافاصله پس از تحويل، عضو ديگري كتاب را امانت مي‌گرفت و آن يكي مجبور مي‌شد پانزده روز صبر كند تا به كتاب برسد. «... دوستم، همدمم مثل خودم دارد جنون مي‌گيرد. سرش را مي‌كوبد به ميله‌هاي قفس تا مي‌نشينم جلويش. بعد كه مي‌بيند فايده ندارد، زل مي‌زند بهم. مي‌گويم آره، به خودت بپيچ. تمام تنم طلب شده، مي‌سوزم. از تو مي‌كوبد به جدار پوستم. تو هم بسوز. تا نگويي چكار كنم آزادت نمي‌كنم. از چشم‌هايش يك سرمايي مي‌آيد توي خونم. آرام مي‌شوم. خوابم مي‌برد. اين روزها تو همه جا همراهم هستي. مي‌بيني وقتي صاحب كار زور مي‌گويد، طاقت نمي‌آورم، چون تو مي‌بيني، وقتي با مسافرهاي ديگر مي‌چپيم توي ميني بوس، مثل گوسفند، تو داري نگاهم مي‌كني. پياده مي‌روم همه جا. تو مي‌بيني وقتي كوپن‌هاي بي‌بي را مي‌فروشم، بردم بقيه‌شان را تحويل دادم. پنج‌شنبه ساعت چهار بيا برويم با هم قدم بزنيم. برويم «باغ ارم». گاهي فقط مي‌آيم بغل دستت، زود رد مي‌شوم، كسي نمي‌فهمد. دو سه متر دورترت مي‌آيم. مي‌خواهم هر چي تو مي‌بيني ببينم.» ... «خيلي اشتباه كردي آن وقت كه از كنارم رد شدي اسمم را صدا زدي. نگفتي يكي از روبرو مي‌آيد، مي‌شنود. كار خطرناكي كرديم. اگر آشنايي مرا توي باغ ارم مي‌ديد، تو را هم كه نمي‌ديد، نمي‌گفت اين دختر تنهايي اينجا چكار مي‌كند. توي خانه به رفتارم شك كرده‌اند. ما از هم خيلي دوريم، حتي اگر كتاب «حسن و دل» را حفظ باشيم. مي‌ترسم، گاهي انگار غير از تو، يكي ديگر هم تعقيبم مي‌كند. يك سايه‌اي هست، بعضي وقت‌ها جاهايي مي‌بينمش، انگار ناقص است. دلم گواهي بد مي‌دهد، ولي حالا همه چيز برايم تازه شده. همه چيز را دوست دارم. ديشب يك گلدان قديمي توي اتاقم داشتم، شكست. گريه كردم برايش. من هم دارم مي‌سوزم. كف دست‌ها و پا‌هايم گر مي‌گيرند، صورتم ... نه، تو عاشق نيستي وگرنه دلت نمي‌‎آمد اين طور زندگي مثل بره‌ام را به هم بزني. خدا از سرت نگذرد. خوب كاري كردي. دلم شده تو، اي نامرد.» ... چرا پدرت مرا زد. مي‌گفت، ديگر نمي‌آمدم توي كوچه‌تان. وقتي با نوكرتان نصف‌شبي يقه ام را گرفتند، گفتم آقا من دخترشما را دوست دارم. مي‌دانم او را به من نمي‌دهي ولي وظيفه‌ام است خواستگاري كنم. مرا زد. مي‌خواست پليس خبر كند، من فرار كردم. زشت است فرار. به پدرت بگو آقا وقتي مي‌زني توي گوش كسي، مدتي صورتش مور مور مي‌كند. بعد درد خوب مي‌شود ولي يك چيز مي‌ماند. ديده نمي‌شود مثل جاي انگشت‌ها، ولي هميشه مي‌ماند ...» ... «چه صورت سنگي داري. دو تا از انگشت‌هاي بابا رگ به رگ شده‌اند. صبح و شب توي آب گرم مالششان مي‌دهد. خيلي گيجي. اصلاً نفهميده‌اي مدتي است صاحب ديو دنبالم نمي‌آيد. تاراندمش. ديوش شيشه‌ي عمر نداشت فقط پول داشت. تو قشنگ بودي وقتي پا به دو گذاشتي. من ترسيده بودم. از پشت پرده مي‌ديدمتان. خنديدم وقتي فرار كردي. زبل بودي. قشنگ بودي. به آنها گفتم نمي‌دانم تو كي هستي، هيچ وقت مزاحم من نبوده اي، به صلاح بود. ببخش كه اين طور گفتم.»

از خيابان‌هاي مملو از جان‌هاي ارزان مي‌گريزم و به حافظيه پناه مي‌آورم. شاد باش. تابستان، پري‌وش‌هاي بنفش در باغچه‌هاي حافظيه انگار براي صد سال، وقوع برق‌هاي بي رعدِ ابرهاي بهاري هستند. بچه‌ها، مثل جغجغه‌هاي ساقط، روي سنگ‌هاي صيقلي كنار پلكان سر مي‌خوردند. فقط جاي سنجاقك‌ها خالي است. خيلي سال است كه تابستان‌ها نمي‌آيند ... «بي بي عطري حتماً صداي پايمان را مي‌شنود بالاي سرش. ولي حتماً مدام مي‌پرسد چرا با هم حرف نمي‌زنيد. قبل از اينكه بيايي خيلي حرف‌ها توي ذهنم آماده كرده‌ام ولي تا مي‌آيي همه‌شان مسخره مي‌شوند. كاش ما بالاتر از زن و مردي بوديم. ديشب آمدي خانه‌ي ما. نشستي. من دو زانو جلوت نشستم. مار چشم ديدن ما را با هم ندارد انگار. حمله مي‌كرد به ميله‌هاي قفس. نيش مي‌زد به ميله‌ها. دست دراز كردم طرف صورتت. زمين نلرزيد. دست آوردم نزديك‌تر. آن قدر نزديك صورتت، نرسيده به صورتت، انگار دست كشيدم روي نسترن آتش. دستم را پس كشيدم. وقتي توي خواب هم دستم نجيبي‌اش را نگه مي‌دارد، بيداري چه ترسي داري خانم» ... «چرا كف كوچه‌مان آن حرف را نوشتي؟ نگفتي آبروي مرا مي‌بري؟ بابا صبح زود كه بلند شد ديد. حرف بدي به من زد. شايد او درست مي‌گويد. من حتماً هستم همان كه كسي بهم نظر پيدا كرده. مادرم مي‌گويد همه‌ي حرف‌هاي مردها يك حرف است. حتا وقتي كه مي‌گويند يا مي‌نويسند دوستت دارم، منظورشان يك چيز است. منظور تو از اينكه نوشته بودي چيست؟ با چه آبي قشنگي نوشته بودي. پدر روي نوشته‌ات يك رنگ سياه زشت زد. رنگش تمام شد. يك كلمه مانده: قسمتم. ديگر هيچ بهانه‌اي ندارم كه بيرون بيايم. چقدر بايد دروغ بگويم. با اين همه دروغ و تظاهر پس چي مي‌ماند. حالا همه جا همراهم مي‌آيد بابا. مواظب باش. توانسته‌ام راضي‌اش كنم كه بيايم از كتابخانه كتاب بگيرم. دم در حافظيه توي ماشين مي‌نشيند تا زود بر گردم. چرا آن حرف را نوشتي؟» ... «روي ديوارهاي كوچه‌تان جا نبود. اگر هم بود لابلاي شعار‌هاي انقلاب، خط بي قدرمن چي هست. يا چطور مي‌شناختيش؟ براي راحتي خيال مادرت من هر فكر مردانه‌اي را توي سرم مي‌كشم. ولي باز همه جا مي‌نويسم دوستت دارم. همين جاها يك جايي بايد براي ما باشد كه دروغي نباشيم. دلم مي‌خواهد بزرگ‌ترين عاشق روي زمين باشم. يادم بده. كارهاي قشنگ هم يادم بده. مار توي قفس سلام مي‌رساند. خداحافظ.» ... بيشتر رمان‌هاي كتابخانه‌ي حافظيه را بعضي عضوها برده‌اند. يك زماني «مندني پور» نامي، ساده لوح، براي اين كتابخانه‌ها رمان خريده بود. ذبيح و ارغوان همان چندتاي باقي‌مانده را نقطه گذاشتند. اين حرف‌هاي خام شيرين، شور عرق وصال مي‌شوند و بعد ... نمي‌دانم؛ چه مي‌دانم، شايد هم گوهر يكدانه اي است براي وصال ابد ... دو عاشق، «خمسه‌ي نظامي» را نقطه گذاشتند. «غزليات شمس» را هم و در آخر نوبت رسيد به كتاب «بار هستي» ... بعد كتاب‌ها را دوباره گرفتند. نقطه‌ها را پاك كردند. نشانه‌هاي تازه گذاشتند و رسيدند به ديوان‌هاي حافظ: ده‌ها روايت است، هر كس با ظن خود، مكرر، مكرر. دلم نمي‌خواست اين طور شود. دلم مي‌گيرد هر بار، بار. در آن زمان اگر دل مي‌دانست، يك غزل بيشتر نمي‌سرود. از فالگير فال ديگري خواستم. كنار گور نشسته بود. ديوان را باز كرد و بست. همان فال آمده بود. وحشت‌زده مرا نگاه كرد. دست پيش آورد مي‌خواست صورتم را لمس كند. عقب كشيدم. گفتم: «تو چرا مويت را رها نكردي، خرقه نپوشيدي؟ آب منتظرت است. خاك منتظرت است. هزار بار فال گرفتي و اگر فهميدي نگفتي به آنها كه فالشان را گرفتي.» عربده كشيد: «با دومي دورتر شدي، با سومي‌دورتر شدي، همين طور عشق حرام كردي و دورتر شدي ...» گفتم: «مي‌دانم. اميد دورترم كرد. ولي چه مي‌داني؟ شايد ابد دور زده باشد، از آن سو رسيده باشد به ازل. دور كه مي‌شويم از اين سمت، نزديك مي‌شويم از آن سمت.»

ارغوان، جلو در حافظيه منتظر پدرش ايستاده بود. نيامد پيرمرد. دختر به راه زد. ذبيح سر چهارراه ايستاده بود. هر روز عصر آنجا ايستاده بود. اميدش سبز مي‌شد، زرد مي‌شد و مي‌سوخت. هر روز، از آن ساعتي كه مي‌گويند چهار است تا آن زماني كه مي‌گويند هفت. ارغوان، بي هيچ توضيحي، يكباره، يك ماه بيشتر به كتابخانه نيامده بود. نمي‌دانم چه پيش آمده بود بين آنها. در آن قبرستان نامحرمم. ارغوان لاغر آمده بود، بي خطي بر چشم يا سرخي مصنوعي بر لب آمده بود. ذبيح را، دست‌ها بالا برده، وسط پياده رو كه ديد، خشكش زد. چند نفري از آن سمت مي‌آمدند. ايستادند. دهان ذبيح به فريادهايي بي‌صدا باز و بسته مي‌شد. او را، چرخان چرخان كه ديدند، خنديدند مردمان. خم شد. پريشان شد موي بلندش. خميده، تابي داد به گردن و تنه. و ديگر بعد وسط خيابان، آن قدر تند مي‌چرخيد بر دايره‌ي دايره‌ي هميشگي كه پاهايش ديده نمي‌شدند. ماشين‌هاي هزار و نهصد و نود و چهار بوق مي‌زدند. قورباغه‌اند، و ذبيح در هر آن، هم خميده بود، هم راست قامت. كفش‌هايش پرت شدند دور و فاصله داشت پاهايش از آسفالت. كتاب از دست ارغوان افتاد. كف دست‌ها را به سوي دهان برد. روح دفي در هوا بود، و در پرواز بود دانه‌هاي رخشان عرق از چهره‌ي ذبيح. به زانو افتاد. تنه‌اش آونگ شد، آونگ و دوار از چپ، مانند گرداب‌ها. واي ناله‌اي از دهان ارغوان درآمد وقتي ذبيح را مردمان روي دست به پياده رو آوردند. مدهوش، نفس نفس و تب سوز. «ديوانه است. ديوانه است.» همهمه بود و نگاه كنجكاو اذهان اهل عشق نديده. ذبيح را كف پياده رو خواباندند. «ديوانه است، ديوانه ...» كف به دهانش بسته شده بود. ارغوان نيامد درون حلقه‌ي تنان كه بسته مي‌شد گرد ذبيح. دست‌هايش، شايد بايد پس مي‌زدند مردمان را. جيغ كاش مي‌شد كشيد. «ديوانه است، ديوانه است.» دهان‌هاي عشق نچشيده، وراجند. ذبيح چشم باز كرد. نگاهش ارغوان را مي‌جست ميان تنان، و دختر دور مي‌شد، گريان گريان. بر سر گور باز گشتم. سروها و نارنج‌ها، پاييز‌ها، تيره‌تر مي‌شوند. چيزي كم است. چيزي كه وقتي آسمان ابري مي‌شود و نمي‌بارد نمي‌بارد، نبودش بيشتر احساس مي‌شود. بادهاي تند پاييزي شيراز مي‌وزند. پنجه‌ي برگ چناري، روي سنگ مرمر گور مي‌افتد. باد مي‌كشاندش و چنگال‌هاي خشكيده روي خط برجسته‌ي شعر گور كشيده مي‌شوند. صدايش، صداي ترك خوردن استخوان است زير خاك ... به سرو گفتم: «تو غول شده‌اي ولي توي غزل، باريك و به قاعده مانده اي.» ... گفتم: «كاش هنوز حافظيه مصلا بود، اطرافش كشتزار بود. دامنه‌ي كوه نزديك، تاكستان بود. حالا، همه جا خانه و خيابان است. دختران بر پياده رو، مردان پير بر پياده رو و ريشه‌هاي گندم و تاك زير آسفالت.» ... «تقصير احمقي من بود. معلوم بود كه گير مي‌افتيم. چرا پدرت مرا بخشيد؟ زندان مي‌مردم تمام مي‌شد. چقدر بچه‌ايم براي اين دنيا. كاشكي توانسته بوديم دورتر از پليس راه شيراز برويم. حالا باور كردي كه هيچ جا نداريم. دارم مي‌سوزم. ديروز كه زير رنگ اتاقي را مي‌زدم سعي كردم چشم‌هاي تو را بكشم. صاحبخانه آمد و داد و فرياد راه انداخت. سطل رنگ را انداختم روي سرش و بيرون آمدم. چكار كنم؟ ديوانه نيستم. چكار كنم؟ «تذكره‌‍‏‏الاولياء» را بگير. برايم بنويس. چون من مي‌ترسم. يكي مدام توي ذهنم مي‌گويد كه عشق‌ها به محض وصال مرده‌اند. عشق تو چي؟ چكار بايد بكنيم كه عشق‌مان همين طور بماند؟ جفت مار را هم گرفتم. هر دو در قفس به هم پيچيده‌اند.گوشت حسابي به خوردشان مي‌دهم. خانه مان خيلي موش دارد و من دو تله دارم. مي‌سوزم از تو و مي‌ترسم از خودم و مارها خاموشند. چيزي بروز نمي‌دهند، هيچ الهامي‌براي نجات ما نمي‌دهند.» به دلهره اگر بيفتيم، سايه مان تاريك‌تر مي‌شود. ارغوان تذكره الاولياء را امانت گرفت ولي نه هفته‌ي بعد و نه هفته‌اي ديگر از اين، به كتابخانه نيامد. ذبيح هم سر چهارراه حافظيه نمي‌ايستاد. آنها را گم كردم. شايد راه ديگري براي تماس و ديدار پيدا كرده بودند. يا ... در خانه‌ي ذبيح مي‌رفتم. بيرون نمي‌آمد، يا اگر هر از گاهي مي‌آمد، من نبودم. نمي‌توانم ساعت‌ها جايي منتظر بايستم. باد روانه‌ام مي‌كند. ياد، به مكاني ديگر حلولم مي‌دهد بي آن كه بخواهم. كتاب‌هاي زيادي را در كتابخانه ورق زدم. هيچ نشان تازه‌اي بر آنها نبود و مارها در يادم، هر يك، موشي را بلعيده، با تورمي در ميانه‌ي تن، به هم مي‌پيچند. زماني يكي از آنها در دنده‌هاي برهنه‌ام چنبره زده بود. گفتم: «هر دو سرماي تن داريم. يگانه نيستيم اما. فلس‌هاي تو گرماي هيچ تني را هديه نگرفته‌اند جز آن گاه كه بلعيده‌اي.» و ناگهان فهميدم كه آن مارها، چرا در قفس نگهداري مي‌شوند. سايه‌ام تاريك‌تر شد. درِ خانه‌ي ارغوان، به انتظار او ايستادم. پنجره‌اش را شناختم، تنها پنجره‌اي كه نوار چسب بر آن نبود. نبايد تو بروم. امان ندارم بروم بروم به خلوت ديگران. شامگاهي، شبح او را پشت پنجره ديدم. فرياد زدم: «مارها را منتظر بگذار. آنها نه براي فراقند نه براي وصال. عشقِ مرده بهتر است از بي عشقي.» صد بار فرياد زدم. اگر او مي‌شنيد فرياد بي‌صداي مرا، من از او هيچ نمي‌شنيدم. به در خانه‌ي ذبيح رفتم. باران گرفت. همان فرياد را باز تكرار كردم و ترسيدم كه شايد مارها را از خواب سردشان بيدار كرده باشم. گفتم: «خدايا، خدا! مارها در قفس به خواب بر. نمي‌دانم اين طور چه مي‌شود. يكي‌شان يار عشق، يكي‌شان دشمن عشق ...» در زدم. ذبيح، نحيف در را باز كرد: سر تراشيده، زير يك چشمش سياه. تحقير شده و شكسته. گفتم: «دنبال جفتي مار مي‌گردم. شنيده‌ام شما مار داريد.» كف گشودم جلو رويش. تلألو زر هيچ انعكاسي در چشم‌هايش نداشت. گفتم: «تقدير دو يار را مي‌خواهم ببرم بپاشم توي باغچه‌ي حافظيه، قوت بنفشه‌ها. فراق براي شما، مرگ براي آنها. گل مي‌دهند، برويد ببينيد. دلتان آرام مي‌شود.» آب باران از شقيقه‌هايش جاري بود. گفت: «خبرچين پدرش هستي؟ يا آمده‌اي مرا ببري؟» گفتم: «پسرك خام! فراق آن روي وصال است. مرگ آن روي عشق نيست.» گفت: «برو بگو من او را مي‌برم. ديگر نه به خاطر اين كه نمي‌گذاريد به هم برسيم. براي عشق خودمان. شما نمي‌فهميد اين را. ما بايد برويم.» و در را بست. من هيچ نيرويي ندارم در برابر درهايي كه بسته مي‌شوند. نبايد به زور حتا گرهي به خير بگشايم چون تنان بايد خود، مختاري كنند تا تن باشند. فكر داد زدم: «عشق نيست اگر زندگي‌اش را نخواهي. براي خودت مي‌خواهي. پس عشق نيست. عاشق خودي ...» صدايي از دور مي‌شنيدم. شنيده بود فرياد بي‌صدايم را و داشت جواب مي‌داد. گوش‌هايم را با دو دست بستم كه بشنوم زمزمه‌ي فريادش را. دور بود، ولي شنيدم كلمه‌هايي را: «خودش ميخواهد، خودش مي‌خواهد ...»

خدا را شكر كه حاضر و مجموع مي‌شدم اما نمي‌خواستم به اين بها. به حافظيه بازگشتم. به بنفشه‌ها گفتم: «شما چه مي‌گوييد؟ چه كنم؟» زمستاني، خيلي‌هاشان گل نداده بودند هنوز. نمي‌شنيدند. يكي با پيشاني بنفش و دو چشم زرد گفت: «هيچ وقت ما را روي گور عاشقي نگذاشته‌‌اند. هميشه گل‌هاي سرخ ، مريم‌ها، مريم‌ها، شاخه‌هاي مورد ...» كنار گور نشستم. باران هنوز مي‌باريد. مثل دويست سال پيش، مثل پانصد سال پيش. گفتم: «اگر ذبيح به تنهايي دست به مار بسپارد باز چيزي باقي مي‌ماند. وگرنه ...» صداي دف مي‌آمد: از سمت كوه، از لابلاي نارنج‌ها، از زير سنگ مرمر گور. گفتم: قلبت مي‌زند گور؟! خرقه‌پوشي مشرف رنگ شده، پاكشان و خسته مي‌رفت زير باران. با هر قطره باران، ذره‌ايش پاك مي‌شد. گفتم: فردا روز، باز درهاي اينجا باز مي‌شوند. مردم مي‌آيند. زوج تازه ازدواج كرده معمولاً مي‌آيند. ولي بيهوده‌اند. زن، با پوست و روي شكفته،‌هاله‌ي سبكباري در چشم‌ها، لبخند به لب، كنار گور مي‌ايستد و مرد پايين پله‌ها از او عكس مي‌گيرد. تا بعدها در شهر خودشان ماه عسل‌شان را به ياد بياورند، يا شايد فراموش كنند با همين عكس ... و همچنان به دامن حرف‌هاي اين كتاب نقطه مي‌گذارم و رمز مي‌چينم براي تو. بود كه دلت اندكي مشغول دو سه حرف عشق گردد. پس خوشا بر من اگر تو جمله‌هاي اين «تذكره‌الاولياء» را كه مي‌خواني، همراهشان حرف‌هاي رمز را هم بچيني. پروا نكن. اگر اوليا ذكر دارند تو هم ذكر خودي و زماني نقطه رمز بر كتابي ديگر مي‌گذاري. روزي شايد من و تو، در حافظيه يا در خياباني از كنار هم بگذريم و نشناسيم همديگر را. افسوس ... اما لابلاي سكون سروها و ستون‌ها گام بردار به نيت آن كه عشق تو را به ديده‌ي حيرت و حسرت بنگرند بي‌عشقان دل خشك و خشك جامه، در باران، كه گو ببارد و ببارد ... سر برداشتم از خواب. گذشته بود زماني كه شما مي‌گوييد يك شبانه‌روز. بيدارم كرد صداي پاهاي ارغوان.

آرام، از كنار گور گذشت: بي‌اعتنا به مريدي گران‌جان كه كنار سنگ مرمر گور نشسته بود و نياز مي‌طلبيد. خواب‌زده، حسرتي دوش وقت سحري به مريد گفتم: «مرادت نمي‌دهد اين سنگ. از آن كه بايد نياز بطلب كه اين سنگ جامي شود زير اين باران، اگر نه برو به خانه‌ات.» و رفتم به دنبال ارغوان. ناشناسي، به كتابخانه، كتاب «تولدي ديگر» را هديه داده بود. ارغوان آن را امانت گرفت و رفت. مريد نرفته بود. پيشاني بر سنگ گذاشته بود. گفتم: «مرادت نمي‌دهد اين سنگ، وگرنه خودش نياز مي‌طلبيد به پيكر تو دربيايد چون رشك آن مشت خاك ازل را دارد. برو كه خودت مرادي.» نرفت. دلم گرفت. غمگين‌تر از خودش كنارش نشستم. نگهبان‌هاي حافظيه، شامگاه بيرون مي‌كنند هر كه اين جاست. ولي سايه را باور ندارند. نماز شام غريبان پنهان مي‌كند ار چشم‌شان تن را. سايه مي‌ماند به سجود. سايه‌ي بته‌اي لاله لاله عباسي مي‌پندارش.

صبح، به در خانه‌ي ذبيح رفتم. هنوز در خانه بود. صداي نفس مارها را مي‌شنيدم. هر چه صبر كردم بيرون نيامد ذبيح. دلي را كه تازه تپش آغاز كرده، دشمن است نگراني. پروا نكردم. دير باز آمدم. وقت خواب آدم‌ها شد. بي‌عشقان خفتند؛ سيرسيرك‌ها نه، سرو و غوغاي يادهايش هم نه. خرقه‌پوش‌ها رو به ماه بي‌ميخانه شيون مي‌كشيدند. روز، ارغوان آمد و كتاب را پس آورد. پيرزني همراهش بود. ملازم، يا نگهبان. تا رفتند، كتاب را گرفتم و باز كردم. رمز داشت. نقطه‌ها با حوصله نهاده شده بودند. نوشته بود: «مطمئني مارها آن قدر كفري هستند كه رحم نمي‌كنند؟ مطمئني كيسه‌هايشان پر است؟ مطمئنم كه چاره‌ي ديگري نداريم. من هم دارم مي‌سوزم. يك موقعي بالاخره تسليم مي‌شويم و ديگر بايد تمام شدن را تماشا كنيم. طاقت ندارم خراب شدن اين چيز قشنگي را كه ساخته‌ايم ببينم. راه همين است. تنهايي نمي‌آيم خانه‌ات. پنج‌شنبه بعدازظهر قرارمان همين جا. پيرزن را دست به سر مي‌كنم. قدم به قدم با هم مي‌رويم. خوب است كه يك بار هم ما را با هم ببينند.»

تصور آن چه مي‌خواستند ساده بود. مي‌ديدم كه در قفس باز مي‌شود. دو مار به هم پيچيده سر بالا مي‌آورند و دو دست، آرام به سمت آن به هم تافتگي سرد مي‌روند. در آستانه‌ي در كوچك قفس با هم مماس مي‌شوند و با حس ابدي اين تماس كه ترس‌ها را به غارها باز مي‌راند، دو شعاع نزديك به هم، مثل دو تيغه، مي‌درخشند و فرود مي‌آيند. «امير تيمور» را در باغ «دلگشا» ديدم. با همان پاي لنگ، لعنت گويان، مورچه‌ها را لگد مي‌كرد. ماه كه «خداي خانه» ندارد، طلوع كرد. تا سحرگاه، درويشاني زلال تن كه آمده بودند خرقه گرو بگذارند، در ميخانه غوغا مي‌كردند. از ميخانه فقط حفره‌اي مانده در هوا، نزديك باغ دلگشا. دود پيه سوزهايش، سياهي مخملي بنفشه‌هاي شيراز شده. صبح، ذبيح آمد. به طرز مأيوسي تلاش كرده بود آراسته و جوان باشد. خرد و خمير و خراب، پير شده بود. «تولدي ديگر» را گرفت و رفت در سايه‌ي سروي نشست. رمز گشود و خواند. از روح خنده‌اي كه گوشه‌ي لبانش چين انداخت و پريد، رو برگرداندم. حتماً جايي يكديگر را ديده بودند و قرار اين كتاب آخرين را گذاشته بودند. حرف‌هاي ديگري هم لابد گفته‌اند با هم. ذختر، حتماً عاشقش را كه پس از فرار ناكامشان كوفته شده بوده، تسلاها داده، دور از چشم من و اغيار. شايد در قبرستان بوده كه يكي‌شان چاره‌ي آخرين بي‌خرد اما عاشقانه را پيشنهاد داده. گفتم: «عشقي كه در گورستان سخن بگويد، پاياني جز اين تلقين نخواهد كرد.» خيلي‌ها ماجراي ذبيح را مي‌دانستند. او را از حافظيه بيرون انداختند. اين حقارت را مي‌خواست، تا جان بگيرد. گويه‌هاي مرا گمانم نشنيد، چون هيچ پاسخي در فكرهايش نبود. عيش گرد آمدن غبار و جانم را منقض مي‌كردند.

مريد باز آمده بود. گلاب آورده بود. از پيرمرد فال خواست. پيرمرد گفت: «ديگر فال نمي‌گيرم.» ديوانش را به مريد بخشيد. مريد گلاب بر سنگ گور مي‌ريخت، مي‌شستش. كف دست كاسه كردم، گفتم: «جرعه‌اي هم به من بده.» نداد. گفتم: «به نيت آن كه به زير آن سنگ است هم، جرعه‌اي حرامم نمي‌كني.» خنديد. خنديدم. گفتم: «حيف گلاب.» رگ‌هاي گردنش بيرون زدند. گفت: «گم شو!» گفتم: «حيف آب.» گفت: «گم شو!» دست مشت كرد. پيرمرد فالگير مي‌خنديد. مريد حمله آورد. حريف كوردل نيستيم ما. كور مي‌كوبد، بينا دفاع مي‌كنيم. حريف نيستيم. عقب نشستم. از پله‌ها فرو افتادم. مردمان مي‌خنديدند. پيرمرد دست دراز كرد تا بگيرم و بلند شدم.
گفتم حيف دست تو، حيف گلاب. چطور بلند شوم وقتي نمي‌توانم دو خام را از غرور و نجات مرگ نجات دهم ... و مارها را ديدم. به سايه‌ي سرو رفتم. سايه‌ي سرو سرو در زمستان گرم‌تر از تن من است. ديدم مارها، آرام، با هم از در باز قفس بيرون مي‌خزند. از روي دو دست افتاده كنار هم، شايد مماس، مي‌گذرند. دو جفت چشم سرد سرد خيره‌ام شدند. دو دست پيش بردم. گردن عقب كشيدند. پيش‌تر بردم. بوي زهرشان مشام مي‌آزرد. سردي زهرشان را اما حس نمي‌كردم. چشم بستم، حالا، فرداي حالا بود كه شد.

دور از چشم نگهبان‌ها، ذبيح آمده بود، پشت نارنج‌ها دور از صفه‌ي گور نشسته بود. ابر بود. گفتم: «تا قلبش سر سوزني زهر بچشد، ديگر نمي‌بينيش.» چشم گرداند تا ببيندم. نديد. كنار گور بودم. در ذهن گفت: «براي هميشه مي‌بينمش.» گفتم: «او هم ترا نمي‌بيند. نارنگ مي‌شويد، محو مي‌شويد.» گفت: «اگر بخواهيم، از ته دل اگر بخواهيم، محو نمي‌شويم.» نزديك رفتم. گفتم: «نه نعمت فراق برايتان مي‌ماند نه اميد وصال. مرگ به شما مي‌خندد. چشم همه را مي‌بوسد دست همه را مي‌گيرد و به آنان كه دعوتش مي‌كنند مي‌خندد.» خنديد. كنارش رسيدم. گفتم: «دست مرا بگير.» پوزخند زد. گفتم: «به دستم دست بزن.» گرماي سر انگشتانش را بر پشت دستم حس كردم. وحشت زده دست پس كشيد. گفتم: «ترس دارد؟ نه؟» رفتم دورتر. كسي را نبايد بترسانم بترسانم. ترس حقير مي‌كند. اگر حقير كني كفر ورزيده‌اي. و مارها را ديدم. پيچيده به هم، چشم در چشم. صداي قدم‌هاي آمدن ارغوان ارغوان را مي‌شنيدم. دور بود. هنوز در خيابان بود. طلب بود، گريزان از طلب بود. ذبيح چشم دوخته بود به بنفشه‌ها و چشم بنفشه‌ها خيره بود به افق كوتاه و نزديكشان. بعد با هاله‌اي از عطر محبوبه‌ها، ارغوان روبروي ذبيح ايستاده بود. خيس از باراني كه در راه بر او باريده بود و بر ما نباريده بود. چشم در چشم چهار آينه‌ي كوچك مقابل هم ... ذبيح پريده رنگ، گفت: «برويم؟» ارغوان گفت: «برويم.» ابر نمي‌باريد. گفتم با خود، كه حكمتي است لابد كه غم عاشقان نبايد خورد.

صداي دف مي‌آمد و مي‌آمد. از جا بلند شد ذبيح. شانه به شانه سمت گور راه افتادند. از كنار باغچه‌اي كه روح شب‌بوهاي بهار از خاكش فواره فواره مي‌زد، گذشتند. بازوهايشان به هم ساييده شد. اما ديگر نمي‌فهميدند. ارغوان گفت: «آن روز، توي خيابان كه حالت بد شد، بيهوش شدي، ببخشم كه رفتم.» ذبيح گفت: «تو ببخش كه توي بوف كور نشانه گذاشتم. راحت زندگي‌ات را داشتي.» ارغوان گفت: «پشيمان نيستم. تو چي؟» ذبيح خنده‌اي جوابش داد. هر دو، كنار هم، سر زانوها، كنار گور نشستند. ذبيح گفت: «اي خواجه! تو تنها كسي هستي كه ما با او خداحافظي مي‌كنيم. تو مي‌فهمي چرا مي‌خواهيم برويم.» عجب طنزي! ... گفتم: «اي سرو! تو كه عبوسي، پس بنفشه‌ها، شما بخنديد.» خنده‌ي بنفشه را سه كس مي‌شنود. عاشق، كودك و ملك ... آن دو روي پله‌ي صفه‌ي گور نشستند. دور شدم. دورتر رفتم. بيش از اين محرم نبودم. گفتم: «بگوييد. آن قدر حرف هست براي گفتن، آن قدر كه حوصله‌ي مرگ سر برود و مارها پوست بيندازند.» آنها بي‌اعتنا به نگاه‌هاي تعجب، نگاه‌هاي شماتت و نگاه‌هاي حسرت، آرام آرام سخن مي‌گفتند. چشم برگرداندم از آنها. فالگير، خيره نگاهم مي‌كرد. گفتم محو هم، رفتن را فراموش كردند و به فالگير گفتم: «شادماني مي‌داني؟» خنديد. خنده شادماني نيست. بي‌گوهر يكدانه هيچ شادماني نيست. اما انگار اين جوانك ساده‌دل، بي‌آنكه به شهود جسم رسيده باشد، يافته قره‌العين خود را. گفتم: «مي‌بيني سرو؟ عطشانند و نمي‌نوشند. گمان نكنم تو با اين ريشه‌هاي عميق كنده‌ات هم بفهمي چرا. من مي‌فهم كه عشق‌ها در خيال ساختم و وصل پرده افكند از تك‌تكشان ...» گفتم: «خوشا كه گرم گو و گفت شده‌اند، نمي‌روند.» روي گرداندم سمت پله‌هاي گور. نبودند. صيحه كشيدم. تند، مور و روح برگ‌هاي پاييزي را لگدكنان دويدم. نه ميان باغچه‌هاي بنفشه بودند، نه پشت ديوارهاي حافظيه، و نه در كوچه‌ي قديمي ايام و ابر مي‌باريد ...

حال، ديگر كه به صفحه‌هاي آخر اين كتاب مستطاب «تذكره‌الاولياء» رسيده‌ام، رمز را هم بايد تمام كنم. وگرنه حرفي شايد كم آورم و مي‌ترسم همان يوسف من باشد. نسيم شامگاهي براي تنهايي مي‌وزد. دف در سنگ براي تنهايي مي‌كوبد و روح تاك، براي تنهايي سماع كندش را به سوي آسمان مي‌پيچد. همه‌ي اينها هست و هست، و گلايه‌اي نيست جز اين كه چرا غم و ملك، با هم، بعضي را برمي‌گزينند، در فراق فراق و وصال مدام ...


شيراز /6/73
شيراز /7/74